لرد اشتباه کرد! خب؟! یه بار! فقط یه بار تو عمرش اشتباه کرد! منظورم این نیست که قبلاً با دیوار نکشیدن به جای پنجرهی اتاقش اشتباه نکرده بود، ولی منظورم اینه که این دفعه، یه اشتباه ِ کوچیک کرد و باشه! قبول داشت که اشتباه کرده!
ولی تاوان ِ کدوم اشتباهی انقدر سنگینه؟!
- تکون نخور لُردک، یه طلسم دیه باس ول بدم تو کلّهت!
ولدمورت دلش میخواست چوبدستیش رو برداره و اون بچه رو از همون پنجرهای که ازش اومده بود، پرت کنه بیرون، ولی اون جونور ِ بی ریخت ِ یک گوش ِ سه پا، حالا داشت چوبدستیش رو میجویید. مرلینا! چوبدستی ِ اون رو! چوبدستی ِ لرد ولدمورت کبیر رو! میجویید!!
- راسّیتش میخواسّم واست از اون پیتزا لاغرا دُرُس کنما. ولی بعد ِ این که سر ِ جریان ِ کیک زدم آشپزخونه رو آوردم پایین، پروف دیه رام نداد اونورا! بعدشم که شازده خانوم طلسم ِ ضد ِ ویولت گذاش رو اجاق مُجاقای آشپزخونه! باورت میشه؟!
ویولت یک نفس حرف میزد و این وسط داشت سعی میکرد یه خط نامرئی از طلسم رو بین ولدمورت ِ با استیصال روی تخت نشسته و جعبهی سیاه روی میزش، بکشه. در حالت عادی هم لرد نمیتونست اون بچه رو ساکتش کنه، چه برسه به..!
و بله! باورش میشد! فقط اگر میتونست حرف بزنه! اگر این درد مرلینزدهی فکّش اجازه میداد حرف بزنه بهش میگفت که نه تنها باورش میشه، بلکه در عجبه چطوری تا حالا با اردنگی از محفل پرتش نکردن بیرون!
- بعدش فک کردم بیام اینجا واست پیتزا دُرُس کنم..
نــــــه! نــــــــــــــــه!
- یهو یادم اومد سیب و هک و آرسیه؟ اورسیه؟ گیوهس.. چیه! اونا، سه تایی پاتیلهاشونو گذاشتن تو آشپزخونه و هک هی فرت فورت معجوناشو میریزه توی غذاهایی که تو آشپزخونه رو گازن..
هکتور معجونهاش رو میریزه توی غذاهای مرگخوارای اون؟! فقط اگر دستش به هکتور میرسید!
- بعدش فک کردم خو لامصّب! من یه مخترع معرکهم! میتونم یه چیزی دُرُس کنم که سه سوته موشکلاتت رو شوکولات کنه واست لردک!
"ما نمیخوایم مشکلاتمون تبدیل به کاکائو شن بنفش! مشکلات ِ ما تویی! مشکلات ِ ما.."
- اون بچهی جیغ جیغو و گرگ ِ غیرعادی..
مکث کرد.
درست شنیده بود!؟
ادامهی فکراشو از اون جعبه..
همین الان شنید؟!
ویولت به حالت ِ
در اومد.
لرد دوباره امتحان کرد:
- مشکلات ِ ما..
چشماش گرد شدن! ویولت شروع میکنه بالا و پایین پریدن!
- کار کرد! کار کرد! دیدی لُردک!؟ اختراعم کار کرد! فکرت رو میخونه و با صدای خودت بلند میگه! من بی نظیرم! من معرکهم! ماگت محشره!
لُرد نفهمید ماگت این وسط چه ربطی به ماجرا داشت، ولی از این که دوباره میتونست حرف بزنه خوشحال بود:
- به عنوان اولین گفتههامون..
- میدونم میدونم! دوسم داری! منم دوستت دارم!
- نخیر! میخواستیم بگیم..
-
- اونطوری نگاهمون نکن! بیا بغلمون!
چه؟!
اون به این فک نکرده بود!
- ما اینو نگفتیم. ما میخواستیم بگیم.. بیا بغلمون.
نـــــــــــــــــــه! باید میدونست اختراع کوفتی اون دُماسبی ِ بیریخت یه ایرادی دا..
"صبر کن ببینم.."
با خودش فک کرد. و دقیقتر خیره شد به ویولت.
چشماش از خنده و خوشحالی برق میزدن.
- تو عمداً..
- اوهوم!
- یه کاری کردی که..
- دقیقاً!
لرد چند لحظه سکوت کرد. نفس عمیقی کشید. حتماً یه راهی برای خروج از این وضعیت وجود داشت. حتماً میشد..
- و همونطور که گفتم، این جعبه ازت نه جدا میشه، نه خراب میشه. فک کنم جادوش یه هفتهای هم بمونه!
دیگه اهمیتی نداشت!
با دستای خودش از پنجره پرتش میکرد بیرون!
- بیا بغلمون!
تا آخرین لحظهی عمرمون بیا بغلمون!
ویولت با خنده دویید جلو و محکم "لردک"ـشو بغل کرد.
- ببین چه خوبه وقتی به جای "ازت متنفریم!" میگی "بیا بغلمون!" ؟!
و بعدش سریع پرید روی لبهی پنجره.
-
معـــــــــــــــــو! ماگتی که لرد با عصبانیت از گردن گرفت و پرت کرد سمتش رو توی هوا قاپید. اوه اوه. حالا دیگه لُرد چوبدستی داشت! شاید ویولت تونسته بود "ازت متنفرم" و تموم صرف ِ فعلای "نفرت" رو با "بیا بغلم" و صرف فعلای بغل کردن توی دستگاه جایگزین کنه، ولی آواداکداورا هنوز آواداکداورا بود!
- مطمئنم زودی حالت خوب میشه لردک! زیاد زیاد بت سر میزنم!
-
برو بیروووون!! همهتون بیاید بغلمون!! دقیقاً لحظهای که ویولت پرید روی درخت ِ پشت ِ پنجره، خونهی ریدلا به لرزه دراومد.
اوه.
همهی مرگخوارا هرجا که بودن، صدای هوار لُرد رو شنیده بودن!
- عـــــــــــــــــــــــــــربــــــــــــــــــــــــــــــــــــــااااااااااااب!! مخترع ریونکلایی ِ محفل خیلی دلش میخواست بعد از این که مرگخوارا مث ِ چی در اتاق لردو شکستن و ریختن تو اتاق تا "برن بغلش" بمونه و قیافهی لرد رو ببینه واقعاً!
ولی!
- هی! ماگت! اونو!
از لا به لای شاخ و برگای درخت، گربه و صاحبش، خیره شدن به دختری که چمدون به دست، دم ِ در ِ ورودی خونهی ریدلا پا به پا میکرد. ویولت تقریباً مطمئن بود که اونو قبلاً ندیده.
- چه خوشگله!
جالب این که دختر ِ موفرفری ِ دم ِ در هم خیره مونده بود به ویولت و گربهش. یعنی دیده بود چطوری از پنجرهی اتاق لرد شیرجه زدن روی درخت؟! به قیافهش که میخورد دیده باشه. طوری که ماتش بُرده بود!
میپره روی شاخهی پایینی، ازش سر و ته دقیقاً جلوی چشمای دختره آویزون میشه:
- سلـــــــــــــام!!
دختره خیره میمونه بهش و هنوز چیزی نگفته.
- من تو رو نمیشناسم! نه؟! من همه مرگخوارا رو میشناسم! ینی قبلاً میشناختم! الان یه سریا رو دیه نمیشناسم! ولی بازم بیشترشونو میشناسم! من مشنگا رو هم میشناسم! آخه یه مدّت دادلی دورسلی بودم! الانم هسّم یه جورایی! نه که واقعی ها! شرط بَسّیم! ینی ایجور که..
یهو دهنش رو با صدا میبنده. صدای داد و بیداد لرد از اتاقش میاد:
-
کروشیو! کروشیو به همهتون! چطور جرئت کردید که فکر کنید.. ولی به خاطر این نیست که ساکت میشه. هنوز داره دختره رو نگاه میکنه.
آروم میگه:
- تو مرگخواری. ولی.. همم.. فرق داری.
دختر غریبه اخم نمیکنه، ولی حالتش تدافعی میشه.
- من.. اومدم که.. میخوام که.. یعنی هستم! من مواظب لردم!
و یهو یه لبخند گنده میشینه روی لبای ویولت:
- آها! اینطوری!؟ اینطوری که خعلی عالیه!
با همون لبخند سرشو میچرخونه سمت پنجرهای که ازش بیرون پریده و بدون در اومدن از اون حالت ِ سر و ته ابلهانهش، میگه:
- یکی باس مواظب لردک باشه. یکی باس باشه که خاطر ِ لردکو واس خودش بخواد. ملتفتی چی میگم؟
نمیبینه که چشمای قهوهای دختر غریبه برق میزنن. ساکته. عادت داره فرصت بده به طرف مقابلش تا همه چیشو رو کنه و بعد.. فک کنه ببینه میخواد بهش اعتماد داشته باشه یا نه.
و ویولت؟
مث ِ یه کتاب ِ بازه!
- هی! اونو!
پاهای گره خورده دور ِ شاخهش رو باز میکنه و با کلّه میاد روی زمین. دختر غریبه یه لحظه میخواد بره سمتش و کمکش کنه بلند شه، ولی..
- آخ!
با خنده پا میشه و همونطوری که سرشو میماله، دولّا میشه و یه چیزیو از جیب موقرمزی ِ موفرفری میقاپه. دختر اعتراض میکنه:
- هی!
- من عاشق ِ لواشکم!
- اون مال ِ منه!
دستشو دراز میکنه که لواشکش رو پس بگیره و عوض لواشک، دست ویولت میاد تو دستش!
- خوشوقتم! من ویولتم!
گیج میشه. سرعت ویولت بیشتر از اونیه که بتونه هندل کنه.
- من ماریم. اون لواشک ِ منـ..
- خوشال شدم از دیدنت ماری! فعلاً خدافس! ماگت، بزن بریم!
"ماری" با دهن باز به دوییدن و دور شدن ِ ویولت و گربهش خیره میمونه.
- لواشکمو برد کالی. باورت میشه؟
سگ سفیدی که کنار پاش ولو شده، با بیتوجهی غرغری میکنه و به چرت زدنش ادامه میده.
همون لحظه..
- ارباااااااااااب!! مرگخواری از پنجره به سمت درخت ِ پرت میشه و لای شاخهها گره میخوره.
- آخه خودتون گفتید بیایم بغلتون!
آب دهنشو قورت میده.
واقعاً کسی دلش نمیخواد بعد از ملاقات ِ ویولت و لرد، بره و لرد رو ببینه!
یهو دوناتیش میُفته و چشماش گرد میشن.
- ویولت از اتاق ارباب اونطوری پرید بیرون؟!
از خودش داشت میپرسید چطوری ویولت هنوز زندهس. ولی سؤال درست این بود:
"چطوری لرد هنوز زندهس؟!"
به هر حال، ویولت که از خودش راضی بود و در حال مزه مزه کردن ِ لواشک ِ ماری، به گربهی روی شونهش داشت میگفت:
- خوشالم که به لُردک کمک کردیم ماگت!
ماگت غرولندی کرد.
"لُردک" زیاد خوشحال نبود به هر حال!