کریچر به خوبی می دانست که اگر جلوی دو مرگخوار حرفی از سفیدی و ارباب ریگولوس بزند، کمترین مجازاتش خوراک نجینی شدن است بنابراین لبخند ملیحی زد، از همان لبخند هایی که وقتی گند می زنید یا در امتحان سمج تان نمره "غول غارنشین" می گیرید، بر لب تان می نشیند.
-کریچر هیچی نگفت!
جن خانگی این را گفت و پرید توی ماشین لباس شویی و درش را بست!
دای در حالی که دستش را در موهای سیاهش فرو برده بود گفت:
-این چرا این طوری کرد؟ مشکوک نمی زنه هکتور؟
هکتور پاسخ داد:
-ولش...معجون سیاه کننده بدم؟
-نه قربون دستت...معلوم نیس معجون هات بزنن کل جغدا رو بترکونن!
چشمان هکتور از خشم گشاد شد و دای بلافاصله فهمید که چه اشتباهی کرده است.
هکتور شیشه معجونی از جیب ردایش بیرون آورد و به طرز تهدید آمیزی به دای نزدیک شد.
-چیزی گفتی دای؟ منظورت این بود که معجون های من بدن؟
دای لبخندی زد، از همان لبخند هایی که کریچر چند لحظه قبل تحویل شان داده بود.
-نه هکتور جان!
کی همچین حرفی زده؟ من فقط خواستم معجونات الکی هدر نره خو!
هکتور در حالی که شیشه معجون را به داخل ردایش باز می گرداند گفت:
-پس اشتباه متوجه شدم! می دونستم همه از معجون های من خوششون میاد!
اگر همان لحظه دای مجاز به کشتن هکتور بود، لحظه ای غفلت نمی کرد و چنان طلسمی به سویش روانه می کرد که گویی اصلا شخصی به نام هکتور دگورث گرنجر به دنیا نیامده است؛ اما کشتن مرگخوار لرد سیاه، برابر بود با کشته شدن به دست لرد سیاه! بنابراین دای دندان هایش را بهم فشرد تا کمی اعصابش راحت شود که ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد!
-میگم هکتور؟ چطوره از بقیه دوستامون کمک بگیریم؟
همان لحظه_درون ماشین لباس شوییکریچر در حالی که بدن کوچکش را در ماشین لباس شویی جمع کرده بود، به مکالمات دو مرگخوار را شنید.
سپس قاب آویز ارباب ریگولوس اش را از گردنش بیرون آورد و به آن خیره شد.
-ارباب ریگولوس! کریچر اجازه نداد! کریچر نذاشت یک جغد هم سیاه شد! کریچر نذاشت مرگ اربابش بی نتیجه شد.
شاید کریچر جنی کریه، زشت، رو اعصاب و به شدت نفرت انگیز بود؛ اما شجاع و وفادار هم بود و واضح بود که هیچ چیزی نمی تواند او را در این راه متوقف کند...!