لینی با تعجب به موجود روی درخت نگاه کرد،یک موجود زرد بود که با چشمان درشتش به لینی خیره شده بود.
-تو هم از مایی؟
لینی به توله سانتور نگاهی انداخت و سپس دوباره به پیکسی زرد خیره شد.
-شما یه گروهید؟
موجود زرد شاخک هایش را تکان داد و به توله سانتور که از لینی آویزان بود خیره شد.
-مگه تو از ما نیستی؟
لینی خواست جواب بدهد اما ناگهان توله سانتور وسط بحث پرید.
-نخیرم ایشون ملکه ما هستن!
لینی متوجه شد آوردن توله سانتور از اول کار اشتباهی بوده است،بنابراین سعی کرد از دست او خلاص شود.
-ببین بابا سانتورت داره صدات میکنه!
توله سانتور انگشتش را درون گوشش کرد و در اورد تا بهتر بشنود،اما فقط سرش را تکان داد.
-صدایی نمیشنوم!
لینی به چهار طرف خود نگاه کرد و وقتی متوجه شد هیچ سانتوری نمیتواند به او دست پیدا کند،توله سانتور را خیلی راحت ول کرد و به سمت موجود زرد رنگ رفت.صدای تالاپی که از زمین خوردن سانتور منشا میگرفت به گوشش رسید.
-شما...یه خونواده اید؟
موجود زرد سرش را به نشانه تایید تکان داد،سپس دست لینی را گرفت و او را بالا کشید.
-چیکار میکنی؟
-باید به ارباب نشونت بدم!
لینی درحالی که شاخک هایش را که به شاخه ای گیر کرده بودند آزاد میکرد،با کنجکاوی پرسید:
-مگه شما هم زیر نظر ارباب کار میکنید؟
پیکسی زرد سرش را تکان داد،لینی به این فکر کرد که ارباب چند پیکسی داشته و به او نگفته است. پیکسی زرد لینی را داخل کندویی همرنگ خودش انداخت.لینی خواست بلند شود اما فهمید داخل مایعی لزج و چسبناک افتاده است.
-هی من...
لینی با دیدن تجمع پیکسی های زرد و مشکی دیگر نتوانست حرف بزند،یعنی خانواده او اینجا بودند؟البته این پیکسی های زرد و مشکی خیلی لینی را به یاد یک حشره که در مستند رازبقا دیده بود میانداختند.ناگهان یک پیکسی زرد و مشکی او را از داخل مایع چندش آور در اورد و به سمت دری شش ضلعی برد.
لینی پیش خود فکر کرد که حتما دارد پیش هیولای جنگل میرود،یکبار دیگر مرور کرد باید چه حرف هایی به او بزند تا مانع حمله اش به جنگل و سانتورها بشود.
در شش ضلعی باز شد و پیکسی زرد و مشکی تعظیمی کرد و بیرون رفت.لینی اول ترسید در چشمان هیولا نگاه کند،اما بعد یادش افتاد بغیر از ملکه بودن،او مرگخوار هم هست و نباید از کسی بترسد،لینی به محض اینکه سرش را بالا آورد،شگفت زده شد و با تعجب به هیولایی که هم قد خودش و دیگر پیکسی ها بود خیره شد.
-شما هیولای جنگلید؟
-چی؟اینجا کندوی زنبورعسله و منم ارباب هستم زنبور آبی رنگ!
لینی پوکرفیس فقط به ارباب زنبورها نگاه کرد،بله آن حشره ای که در رازبقا دیده بود همان زنبور بود.
-پس هیولا کجاست؟
-هرکی بهت آدرس داده یا تازه وارد بوده یا میخواسته مسخرت کنه،هیولا درخت بغلیه،همون درخته که بزرگ ترین درخت جنگله!
لینی بدون توجه به ملکه که میخواست زنبور آبی را در قبیله خود وارد کند از کندو خارج شد و از درخت پایین رفت تا به درخت بغلی برسد.شاید تنها فایده بالا رفتن از این درخت این بود که لینی مطمئن شد ارباب پیکسی دیگری جز او ندارد.