هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲:۳۴ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۳۵:۴۰
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
ناظر انجمن
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
مرگخوار
گردانندگان سایت
پیام: 480
آفلاین
خلاصه:

دامبلدور و اعضای محفل به شهر بازی(که توسط مرگخوارا اداره می شه) می رن.
اما از اون جایی که پول کافی نداشتن دامبلدور برای استفاده از تخفیف، یه قرار داد با مرگخوارا امضا می کنه.
طبق این قرارداد محفلی ها باید از هر وسیله ای که استفاده می کنن رضایت کامل داشته باشن و طومار رضایتی که یه مرگخوار براشون میاره رو امضا کنن. وسیله ها خطرناکن و مرگخوارا بی رحم!
حالا قراره محفلیا وارد تونلی بشن که بوگارتی(لولو خور خوره ای) توشه و با بزرگترین ترسشون مواجه بشن.
دامبلدور به عنوان نفر اول وارد می شه و با بوگارتش(که خودشه) مواجه می شه. بعدش هری پاتر وارد تونل میشه و با بوگارتش (که یکی بدبخت تر از خودشه) مواجه میشه!
* * *


-آهاااای...یکی در این دستشویی رو باز کنه این طفل معصوم بره دست و صورتشو بشوره و بقیه طفل معصوم ها هم برن رفع حاجت کنند!

پسر برگزیده که همچنان در حال آبغوره گرفتن بود، روی همچو ماه دست و صورت نشسته اش را به سمت دامبلدور کرد.
-پروفسور من انقدر بدبختم که هیچکس نیست در این دستشویی رو باز کنه برم اشکامو بشورم!

دامبلدور نگاهی از فرای عینک هلالی شکلش به هری انداخت؛ پسر برگزیده نیاز به "اعتماد به نفس بدبخت بودن" داشت!
-هری...بدبختی تو به همه ما اثبات شدست پسرم. اون بوگارت بدبختی که چشم دیدن بدبختی تو رو نداشته خیلی بدبخت بوده اصلا! بدبخت کی بودی تو؟

هری که توقع چنین جمله پر کلمه بدبختی از دامبلدور نداشت با خوشحالی بیشتر گریه کرد.
لحظاتی بعد فنریر جلوی ملت محفلی ظاهر شد.
-متاسفانه مرحله دستشویی براتون قفله! باید برگردید به تونل و مرحله رو کامل کنید تا مرحله دستشویی براتون باز بشه.

یکی از ممد ویزلی ها با اعتراض به فنریر نگاه کرد.
-ولی من دستشویی دارم.
-خب...نگه دار.
-آخه داره میریزه!
-بازم نگه دار.
-آخه دارم میترکم!
-همچنان نگه دار.

و ترکید!

محفلیان فاتحه خوانان به همراه رداهایی که آغشته به مطهرات شده بود راهی تونل شدند.

جلوی تونل

-فرزندان روشنایی...به یک فرزند از خودگذشته نیازمندیم که قبل از اینکه هممون از هم گسسته بشیم بره داخل تونل و با بوگارتش رو به رو بشه.
-کدام بد طینتی می تواند شجاعت این شوالیه دلاور را به چالش بکشد؟ ما با اسب بلند قد و نجیبمان او را به مبارزه می طلبیم.

جماعت محفلی که نیاز مبرمی به رفع حاجت داشتند دست و جیغ و هورا کشان سرکادوگان و اسب کوتوله اش را به داخل تونل پرتاب کردند.




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۱ یکشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۸

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۱ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۶:۴۶ شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
ولی پرفسور دامبلدور بیدی نبود که با این باد ها بلرزد. هر چند که اصلا باد نمی وزید و در این شرایط بید هم می توانست کار خود را در آرامش انجام دهد. اما به هر حال او استوار بود و قدرتمند؛ پس سعی کرد دو نفر دیگر را نیز آرام کند.

- هری جان چرا گریه می کنی؟
- تو تونل یه پسره بود که از من بدبخت تر بود ... ولی این نمیشه من از همه بدبخت ترم ... نه!
- ولی بد بخت بودن که خوب نیست باباجان.
- من که خوش بخت نبودم به خوشبختیم افتخار کنم، به جاش داشتم به بدبختیم افتخار می کردم که... که یکی دیگه اومد منو جلو زد.... نه!

گریه های هری شدید تر شدو پرفسور باید کاری می کرد.
- ببین فرزندم. بدبختی و خوشبختی یه چیز نسبیه که... که... که اصلا مهم نیست! ولی به جای اون عشق وزیدن مهمه! محبت مهمه! دوستی و عشق برترین قدرت و سلاح که می تونه جلوی دشمن رو بگیره. هری جان دیگه گریه نکن، مثلا تو قهرمان مایی...
- یه قهرمان بدبخت؟
-خب...
- آره من یه قهرمان بدبختم! هیچ کس نمی تونه مثل من باشه. ولی... ولی اگه باشه چی؟
- نه باباجان خیالت راحت. کسی مثل تو نیست. بیا بریم دست و صورتت رو بشور.

هری به همراه پرفسور دامبلدور و آن محفلی غمگین، با خوشحالی به سمت دستشویی رفت تا دست و صورتش را بشوید.
ولی محفلی ها نمی دانستند که مرگخواران برایشان چه برنامه هایی چیده اند و چه تله هایی حتی در دستشویی کار گذاشته اند.



مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۶:۴۷ شنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۸

لاتیشا رندل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۴ دوشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۹ پنجشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۹
از مرگ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 34
آفلاین
یکهو یک نفر که فاز برش داشته بود فریاد زد:
-محفلیون بتازید!

محفلیون نتازیدند.
شخص مذکور که متوجه سکوت اطرافش شد، گفت:
-ام... نمیاید؟

مالی به صورت تهاجمی گفت:
- خودت اسبی. مردک فرومایه.

و دیگران برای تأیید سر تکان دادند. دامبلدور مداخله کرد و گفت:
- فرزندانم بیاید با عشق و محبت این مسئله رو بین خودمون حل کن...

جمله‌اش تمام نشده بود که محفلیون با به پا کردن کلی گرد و خاک تازیدند و هری، محفلی اسب نما و دامبلدور را پشت سر خود جا گذاشتند.
-یم.
- دیدی پروفسور؟ دیدی بهمون اهمیت ندادن؟ اصلا من می‌رم مرگخوار می شم.

دوباره یاد حرف مالی افتاد و اضافه کرد:
- من اسب نیستم!

پروفسور هم یک گوشه نشست، زانوی غم بغل گرفت و هر سه محفلی با هم زار زدند.



مرگ!


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۰:۰۲ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۹۸

الکسیا والکین بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۸ جمعه ۲۴ آبان ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۲ شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۸
از راه دور اومدم...چه پر امید‌ اومدم...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
محفلی ها که هدف‌ اصلی خود را از جمع شدن فراموش کرده بودند،از دایره ی تشکیل شده خارج شدند و یکصدا گفتند:
مشکل حل شد هری!

- ینی میخواید بگید اینو ثابت کردید که هیچکس از من تو دنیا بدبخت تر نیست؟

محفلی ها که تازه هدف اصلیشان را به یاد اورده بودند،من و من کنان گفتند:
- اع....نه ولی رنگ بعدی محفل سبز کمرنگ خواهد بود.

- سبزِ...کمرنگ...؟ سبز؟ ....سببببز؟.....سبببببببز؟

هری پاتر مات و مبهوت مانده بود و باشنیدن کلمه ی سبز افکار وحشتناکی در ذهنش تداعی شد:
اسلیترین...دراکو مالفوی...باسیلیسک...سالازار اسلیترین...نجینی....ولدمورت....اعععععععععععععع!

این حجم از فشار تاریکی بر هری پاتر بی سابقه بود که باعث شد اور دوز کند.هری پاتر فریاد بلندی کشید،سپس تب،لرز و تشنج کرد و در اخر پخش زمین شد.

- یه کاری بکنید الان پسری که زنده موند دیگه زنده نمیمونه!

- مادام پامفری رو خبر کنید!

- ولی اینجا که هاگوارتز نیست پروفسور.

- نمیدونم یه کاری بکنید!یکی آسپرین بیاره!

- حالا تو این هاگیر واگیر آسپرین از کجا بیاریم؟

گودریک گریفیندور به ساختمان مدیریت آنطرف پارک اشاره کرد.
- فکر کنم مجبوریم از مدیریت بگیریم.

- از مرگخوارا؟

و محفلی ها به خاطر این بیدقتیشان میبایست از مرگخواران راه نجات هری پاتر را میخواستند!


But still the sunken stars appear
In dark and windless Mirrormere;
There lies his crown in water deep,
Till "the king"wakes again from sleep


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۱:۴۴ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۸

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین

در تونل وحشت باز شد و هری پاتر در حالی که شیهه می زد بیرون آمد

- نههههههه! نههههه! من بدبختم! من از همه بدبخت ترم ....

محفلیون که وضعیت وخیم هری را دیدند به سمت او رفتند و سعی داشتند حال او را بهتر کنند. آلبوس دستی بر موهای هری می کشید و او را نوازش می کرد. سر کادگون سیلی هایی که لحظه به لحظه محکم تر میشد به صورت هری می زد و می گفت: «قوی باش .. قوی باش پسر » گودریک نیز شمشیرش را درآورده بود و همانند سوزن به بدن هری می زد تا اینکه ریموند متوجه این کار گوردیک شد.

- داری چیکار می کنی گودریک؟ داری زخمیش می کنی!

گودریک متفکرانه به ریموند نگاهی کرد و گفت: « این کار من باعث میشه تو بدنش یه چیزایی ترشح بشه تا مقابل زخم ها مقاومت کنه و دست از گریه و زاری برداره »

آلبوس متوجه سخن گودریک شد و گفت: « راس میگی گودریک؟ واقعا اینطوری میشه؟! »

گودریک سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و به ایجاد زخم های کوچک بر بدن هری ادامه داد اما هری هنوز به فریاد و گریه ادامه می داد و دیوانه وار داد می زد: «من بدخبختم! »

محفلیون که خسته شده بودند، کمی از هری فاصله گرفتند و همانند تیم های فوتبال مشنگی به دور هم جمع شدند تا چاره ای بیندیشند.

- باید سریع تر هری رو آروم کنیم! اون مهمترین مهره ی جبهه ی سفیدیه و اگه همینطور به گریه کردن ادامه بده، کل آبروی سفیدی بر باد میره و میشه صورتی »

گودریک در جواب کادگون گفت: « مطمئنی صورتی میشه؟! صورتی که زیاد بد نیست، بنظرم خاکستری میشه »

آلبوس ریش هایش را خارشی داد و گفت: « ولی فرزندانم، خاکستری رنگی نزدیک به سیاه است، فکر نکنم ما این رنگی بشین، من فکر می کنم آبی میشیم. »

محفلیون در حالی که در حال مشورت بر سر رنگ بعدی محفلیون بودند، اینیگو به سمت هری آمده بود و در حال سوال پیچ کردن او بود.

- چی شده هری پاتر؟ چرا گریه می کنی؟!

هری درحالی که همانند نوزاد ها گریه می کرد، آبغوره کنان گفت: « تو تونل یه پسره بود که از من بدبخت تر بود ... ولی این نمیشه من از همه بدبخت ترم ... نه »

اینیگو برخاست و دوان دوان به سمت لردشون رفت تا ترس هری پاتر کبیر را به اطلاع اربابش برساند.

سمتی دیگر - محفلیون

- آبی!

- نه! صورتی!

- سبز کمرنگ!

- آفرین! همینه! سبز کمرنگ خوبه! هم سبزه که نشونه خوبی هاست هم کم رنگیش به سفیدی نزدکیش می کنه! آفرین


تصویر کوچک شده


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ دوشنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۸

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
_سلام آقای پاتر....من بوگارت شما هستم!

هری به بوگارتش نگاه کرد...پسری بود که بدبختی از سر و رویش می‌بارید....یک شکاف عمیق بر روی سرش بود...لباسش به شدت کثیف، مندرس، قدیمی، پاره و اندازه نبود...
_سلام بوگارت...منم پسر برگزیده ام...من خیلی بدبختم، پدر مادر نداشتم!
_هعی...وضعت که خوبه...من حتی پسر برگزیده هم نیستم...تازه پدر مادر که نداشتم هیچ، پدر بزرگ، مادر بزرگ، خاله، عمو، عمه، دایی، دوستان، آشنایان و سایر بستگان هم نداشتم!
_عه؟ خب چیز...من مورد ظلم خانواده قرار گرفتم!
_آخه...شکنجه هم شدی؟
_ها؟
_شکنجه دیگه...درکت میکنم...منم هر کی میرسید با کابل، با شوک الکتریکی، صندلی آهن، ارّه، تابوت آهنی، و سایر ادوات شکنجه، من رو مورد آزار و اذیت قرار می‌گرفتم!
_خب...چیزه...ولی شرط میبندم که وقتی گفتی ولدمورت زنده اس، همه باور کردن و مورد بدرفتاری دوستات توی هاگوارتز قرار نگرفتی!
_ولدمورت که نه...ولی من رو به جرم اکاذیب دو بار کشتن...هی بهشون میگفتم ماست سفیده، میگفتن دروغ میگی!
_تو رو دیگه ولی مثل یه خوک بزرگ نکردن که بعد توسط ولدمورت کشته شی!
_نه...من رو مثل یک خوک کوچیک کردن...حتی بزرگم هم نکردن!
_بابا تو خیلی دیگه بدبختی!
_اره...میدونم...من مدرک بدبخترین آدم دنیا و مدال مورد ظلم قرارگرفته ترین انسان کره‌ی زمین رو دارم!
_چی؟ نه...منم بدبختم...منم میخوام از این مدارک و مدال‌ها!
_نه دیگه...من بدبخت‌ترین هستم...همه توجه‌ها به جلب خواهد شد!

هری پاتر به خود لرزید...این خود ترس واقعی او بود!
_نههههههه!
_من بدبخت‌تر هستم..یوهاهاهاهاها!




پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۲:۱۷ یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
هری، پسری بود که زنده ماند!
قهرمان دنیای جادوگری.
امید آینده دامبلدور و محفل ققنوس...

با شجاعت پا به درون تونل گذاشت. از هیچ جانوری که قرار بود با او روبرو بشود نمی ترسید.
کاملا آماده بود.

در تونل با صدای مهیبی، پشت سرش بسته شد.
و به محض بسته شدن در، چهره مصمم هری، ناگهان تغییر کرد.
-مامان! نگفته بودن قراره تاریک باشه!

کمی صبر کرد تا چشمانش به تاریکی عادت کنند. ولی ناگهان چهره سفید برفی دامبلدور را به یاد آورد.
-من فرزند روشناییم. نباید به تاریکی عادت کنم خب. یه لوموس موقت بدین حداقل نامردا! هیچی نمی بینم. الان می خوام اشکامو پاک کنم. ولی دستم کجاست؟ گیرم دستمو پیدا کردم...چشمم کجاست؟ تو اون فاصله ممکنه اشکام راهی گونه هام شده باشه و نتونم پیداشون کنم. من پدر و مادر نداشتم که اینا رو بهم...کی اونجاست؟

در تاریکی مطلق، چیزی نمی دید. ولی می دانست که دیر یا زود باید با ترسش روبرو بشود.
مدتها از زمانی که در هاگوارتز با بوگارتش مواجه شده بود می گذشت. تقریبا مطمئن بود که حالا دیگر بزرگترین ترسش، دیوانه سازها نیستند.
-اممم...کی اونجاست؟ جناب بوگارت؟ من به مذاکره معتقدم! اصلا خیلی خوبه که این جا تاریکه. شما رو نمی بینم.


ولی اشتباه می کرد...چون قرار بود بوگارتش را ببیند. به وضوح و از نزدیک!




پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۳:۲۹ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۳۵:۴۰
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
ناظر انجمن
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
مرگخوار
گردانندگان سایت
پیام: 480
آفلاین
خلاصه:

دامبلدور و اعضای محفل به شهر بازی(که توسط مرگخوارا اداره می شه) می رن.
اما از اون جایی که پول کافی نداشتن دامبلدور برای استفاده از تخفیف، یه قرار داد با مرگخوارا امضا می کنه.
طبق این قرارداد محفلی ها باید از هر وسیله ای که استفاده می کنن رضایت کامل داشته باشن و طومار رضایتی که یه مرگخوار براشون میاره رو امضا کنن. وسیله ها خطرناکن و مرگخوارا بی رحم!
حالا قراره محفلیا وارد تونلی بشن که بوگارتی(لولو خور خوره ای) توشه و با بزرگترین ترسشون مواجه بشن.
دامبلدور به عنوان نفر اول وارد می شه و با بوگارتش(که خودشه) مواجه می شه.
بعد از خروج دامبلدور از تونل، محفلیا اونو گم می کنن و از تونل دور می شن.

* * *


فنریر می دوید و محفلی ها هم پشتش با آخرین سرعتشان می دویدند.
فنریر همچنان می دوید و محفلی ها هم پشتش جان می کندند و می دویدند.

یک هفته بعد

مالی ویزلی آنقدر دویده بود که هیکلی باربی گونه بهم زده بود!

فنریر که زیپ ژاکت ورزشی اش را باز میکرد، سوت تایم اوت را به صدا در آورد و به جماعت وا رفته محفلی نزدیک شد.
_ تمرین خوبی بود. خوب گرم شدید. حالا به ادامه ی تمرینات...
_چی ... داری...میگی؟! آه...نفسم بالا... نمیاد! ما داشتیم... دنبالت میکردیم که... معجون حقیقت... به خوردت... بدیم تا بگی... پروفسور کجاست!
_جدی؟عجیبه! من فکر کردم قراره برا مسابقات دو المپیک جادویی آماده شیم! خب تقصیر خودتونه. بجا اینهمه دویدن عین بچه جادوگر ازم می پرسیدید دامبلدور کجاست.
_خب پروفسور دامبلدور کجاست؟!
_تو جیبم!
_داری این ملت وا مونده و خسته رو مسخره میکنی گرگینه سیاه دل؟
_نه بابا... شوخی چیه؟! بیا.

و فنریر، دامبلدور را از جیبش در آورد و گذاشت بغل وین!
_حالا که خیالتون راحت شد باید خدمتتون عارض بشم که رئیس شهربازی وعده داده در صورت استقبال از تونل وحشت... حلوا خیرات بشه تا همه فیض ببرید و دلی از عزا در بیارید!
_حلوا؟ چی هست اصلا؟ با پیاز درست میشه؟
_نه پیاز نداره... با...

و همان نه اول مبنی بر عدم وجود پیاز، کافی بود تا محفلیان به سمت تونل هجوم ببرند.
فنریر با وعده های واهی محفلیان پیاز زده را خام کرده بود!

جلوی تونل


همه محفلیان و دامبلدور دوباره کنار هم جمع شده بودند و تصمیم می گرفتند که چه کسی اول وارد تونل شود.

_نه...من حلوا میخوام... امم یعنی من پسر برگزیده ام... بذارید من برم.
_نمیشه هری... پدر و مادرت تو رو دست محفل ققنوس سپردن که توی پر قو نگرت داریم!
_آخه من یه عمر بدبخت بودم... می فهمید پدر و مادر نداشتن یعنی چی؟ می فهمید زیر دستو پای عمو ورنون بزرگ شدن یعنی چی؟ می فهمید نگاه های خشن اسنیپ از پشت بینی عقابیش یعنی چی؟
_هری...پرفسور اسنیپ!
_بله... همون پرفسور اسنیپ یعنی چی؟

جماعت محفل:

_هری پاتر... پسری که زنده ماند.
برو و با سرنوشتت رو به رو شو!

و هری پیروزمندانه بخاطر بازی با احساسات ملت، وارد تونل شد تا با بوگارتش رو به رو شود.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۰ ۳:۳۳:۱۴



Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۸

وین هاپکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ سه شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
از تون خوشم نمیاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 236
آفلاین
محفلی ها هنوز نتوانسته بودند تشخیص دهند که او یک بوگارت است. پس بی توجه به حرف های فنریر، شروع کردند به صحبت کردن با دامبلدور...


_خر خورا خروار خوار!
_پروف! هافل میگه از این رفتار شما تعجب کرده است!
_اینجا چقدر تاریک است! لوموس!

ناگهان بوگارت شروع کرد به تغییر شکل تا محفلی ها را بترساند و به جای تاریکی برود؛ اما چون محفلی ها زیاد بودند نتوانست انها را بترساند و گیج شد. اخرین چیزی که بوگارت به او تبدیل شد، مقداری استخوان و یک دم مار و صورت ولدمورت شده بود که اصلا ترسناک نبود و محفلی ها فهمیدند که فنریر به انها دروغ گفته است؛ پس ریموند شاخش را به طرف فنریر گرفت و گفت:
_فولگاری!

و دست و پای فنریر بسته شد. محفلی ها همچنان نگران این بودند که پروف کجا است. پس فنریر بار دیگر فکری به سرش زد و گفت:
_دوست دارید جای پروفتون رو بگویم؟ ازادم کنید تا بفهمید.

محفلی ها کمی فکر کردند تا ببینند کار درست چیست. وین گفت که به نظرش ازاد کردن فنریر کار درستی نیست مخصوصا الان که پروف گم شده است. و سرانجام محفلی ها فهمیدند که ازاد کردن فنریر، کار درستی نیست. پس فنریر را رها کردند و به طرف چرخ و فلک رفتند تا از ان بالا پروف را پیدا بکنند. پس برای خرید بلیط،90 سیکل پول دادند و سوار چرخ و فلک شدند؛ اما اثری از دامبلدور نبود. پس از پیاده شدن از چرخ و فلک، سوجی با حالت ماتم زده ای گفت:
_باید در پارک پخش بشویم!
_مرلینا! خودت بگو پروف کجاست!

یک ساعت گذشت و هیچکس موفق به دیدن دامبلدور نشد. پس محفلی ها مجبور شدند بروند و فنریر را ازاد بکنند تا به انها این را بگوید،اما...

_خداحافظ دوستان محفلی من!

محفلی ها چوبدستی هایشان را در اوردند تا او را بگیرند و به او معجون حقیقت بخورانند؛ اما فنریر به سرعت میدوید...








ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۴ ۱۷:۱۳:۳۴
ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۵ ۹:۵۴:۲۷

See the dark it moves
With every breath of the breeze


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸ یکشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۸

اینیگو ایماگو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۷ سه شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۲
از این گو به اون گو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 104
آفلاین
محفلی ها رو به روی پشمک فروشی ایستاده بودند و همراه با دامبلدور شلوارک پوش که با خوردن پشمک ها ریشش پرپشت‌تر به نظر می‌آمد، پشمک می‌خوردند.
بوگارت پشمک رو نمی‌خورد بلک آنها را به ریشش که شبیه ریش پیرمرد بد قواره شده بود، می‌زد و بلاخره از بودن کنار جادوگر و ساحره ها کمی لذت می‌برد.

کمی آن طرف‌تر مرگخواری که آنها را زیر نظر داشت با تعجب به دامبلدوری که به خاطر کهولت سن باید کمری خمیده و رداهای سنگین‌تری می‌داشت، نگاه می‌کرد.
او فنریر گری‌بک بود، مرگخواری با قدرت بویایی بالا که بوی موضوع‌های بو دار را به خوبی می‌فهمید. فنریر باید می‌رفت تا کاری کند، بوی بوگارت حسابی اذیتش می‌کرد.

محفلی ها خوشحال و خندان از اینکه دامبلدورشان سرحال و جوان تر از قبل از غار بیرون آمده بود، جشن گرفته بودند و گاها معده‌های پیاز مانندشان را از تنقلات جورواجور پر می‌کردند.
فنریر به آنها رسید و دامبلدور تقلبی را از وسط جمع به گوشه ای کشید.
- تو باید الان تو غار باشی، دامبلدور واقعی کجاست؟
- دامبلدور واقعی؟ خودمم فرزندم، خود واقعیمم.
_ برای من ادای دامبلدور رو درنیار ای بوگارت بد بو! زودباش تا این پیازخور‌ها نیومدند برو تو غارت.

بوگارت بیچاره با چشمانی غوطه ور در اشک‌های تمساحش به طرف غار نمور و صندوق جیرجیرکی اش رفت.
محفلی ها که حالا متوجه غیب شدن دامبلدور شده بودند با نگرانی و ترس از دست دادن اغوش گرم او به اطرافشان نگاهی انداختند. در اطراف آنها فقط مرگخواری مظلوم و گوشه گیر نشسته بود و با لبخندی ملیح به آنها نگاه می‌کرد.

- هی اون فنریره، بریم بپرسیم ندیده پروف کجا رفته یا نه.
- وایسا، وایسا. تا حالا دیده بودی که یه مرگخوار هم مظلوم باشه هم گوشه گیر هم به یه جمع محفلی، لبخند ملیح محفلی‌کش بزنه؟
- نه ولی اون تنهاعه و ما یه گروهیم. چیزی نیست، یادتون نره که گرما و محبت داشته باشید.

فنریر گوش‌های تیزی هم داشت. او شکارچی بود و این یک ویژگی مهم برای شکارچی های خبره‌ای مانند او بود. او تمام حرف‌های محفلی‌ها را شنیده بود و لبخند شیطانی اش را که به نظر محفلی ها ملیح می‌آمد را بیشتر کرد.

- هی فنریر. ما دامبلدور رو گم کردیم تو دیدی از کدوم طرف رفته؟

فنریر دستش را بالا برد و غار را نشان داد. محفلی ها انقدر هم باهوش نبودند. اما قدرت بینایی‌اشان خوب بود.
- خیلی ممنون فنریر.

محفلی ها رفتند و رفتند تا به غار رسیدند. اما دقیقا جلوی غار کسی با صورت افتاده بود زمین که لباس‌هایی مانند لباس ‌هایی که دامبلدور قدیمی‌اشان داشت، تنش بود.
- عه چه لباساش شبیه لباسای پروفه!
- کند ذهن‌ها، خود پروفه. پروفسور چرا اینجا خوابیدین آخه؟

دامبلدور نمی‌توانست جواب دهد. اما صدای کسی از پشت سرشان آنها را به آن سمت کشاند.
- شما چرا معطلید؟ پروفسورتون چون از غار ما غرق لذت شده بود اینطوری از لذتش کم میکنه تا قندش نره بالا.

محفلی ها به همدیگر نگاهی مشکوک انداختند اما چیزی دستگیرشان نشد. تعدادی از آنها بازوهای دامبلدور را گرفتند و آن را روی زمین نشاندند.

- یالا نفر بعدی بره، ببینید پروفتون از شور و اشتیاق بیهوش شده. شما هم امتحان کنید.


"رویاهات، روح اصلیت رو می‌سازند"









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.