نگاه لرد سیاه در آن لحظه حاوی رکیک ترین الفاظ ممکنه بود.
-حیف... حیف مجبوریم بخاطر ارباب بودنمون سکوت کنیم... حیف!
مرگخواران نیز سری به نشانه همدردی تکان دادند.
-الان چرا ایستادین و مثل هیپوگریف تازه از تخم درومده زل زدین به ما؟
-بریم یه فکری به حال نهار کنیم؟
-نه! فکر کنم منظور ارباب اینه که بریم به وظایف جدیدمون برسیم.
-ارباب میخواین بریم چندتا ماگل بیاریم شکنجه کنین روحتون شاد شه؟
پسی محکمی پس گردن گوینده دیالوگ آخر فرود آمد.
-زبونم لال، زبونت لال مگه ارباب به رحمت مرلین رفتن که روحشون شاد شه؟
-بی سواد مگه فقط مرده روحش شاد میشه؟ زنده هم روح داره. روحش شاد میشه. دو صفحه کتاب بخون. کمی فرهیخته شو... بذار اربابمون بتونن بگن چهارتا مرگخوار با سواد و کتاب خون دارم. همین امثال شمان که باعث میشن سرانه مطالعه مملکتـ...
-آواداکداورا!
مرگخوار کتاب خوان دیار فانی را وداع گفت و رفت. بلاتریکس نیز چوبدستیاش را غلاف کرد و به سمت لردسیاه برگشت.
-میفرمودین سرورم!
-میفرماییم... لاکن قبلش یه سوال داریم ازت بلا! اون کپه مویی که از جیبت زده بیرون... اون چیه؟
بلاتریکس لبخندی زد، کپه مو را از جیبش بیرون کشید و چهره پیتر نمایان شد.
-پیتره ارباب. انفجار که شد گذاشتمش تو جیبم که آسیب نبینه. باهاش کار دارم.
در نگاه پیتر حرفهای ناگفته فراوانی وجود داشت، لاکن فرصت بیانش نبود.
-بگذریم! یارانمون... همه میرید و دنبال تکههای ایوا میگردید. همهاش رو بدون کم و کسری میخوام.