هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۷:۳۷:۱۲ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

کدوالادر جعفر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۴:۴۸ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۵۵:۰۱
از بو پهنش میشه فهمید این گوسفند جنون داره
گروه:
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
محفل ققنوس
ناظر انجمن
پیام: 44
آفلاین
سوژه عوی جدیدو!


ریموس درحالیکه عرق کرده بود و چشماش تار شده بودن، نگاهی به ماه کامل و سپس به مدیر باغ وحش، که نزدیک می شد، انداخت. نفسش در سینه حبس شد و ناگهان کنترلش رو از دست داد.

فلش بک، 16 ساعت قبل، خانه گریمولد

صبح یه روز گرم تابستونی، همه اعضای محفل توی آشپزخونه گریمولد جمع شده بودن. ریموس درحال پخت پنکیک برای اعضا بود. همه مشغول خوردن صبحانه، در کمال آرامش و خونسردی بودن. به غیر از جعفر که هر لقمه اش یه نون بزرگ و کامل بود و تمام ذخیره نون محفل رو طی این مدت نصفه کرده بود. جعفر لقمه جدیدش رو، که اندازه کله اش بود، بالا گرفت و خواست توی دهنش فرو کنه که با نگاه پرسشگر جوزفین روبرو شد.

- واقعا میخوای کلشو یدفعه بخوری؟

جعفر که به راحتی مشغول جویدن نون بود چندین کلمه نامفهوم تحویل جوزفین داد. ناگهان مترجم محفل وارد شد و کاغذی تایپ شده به دست جوزفین داد و از کادر بیرون رفت. جوزفین متن تایپ شدهِ روی کاغذ رو بلند خوند.
- ته هنو منه نشناختی، جو!

و بعد به جعفر نگاه کرد که با لبخندی به نشانه تایید سر تکون می داد. جعفر خم شد و نون دیگری برداشت. همه اعضا طلبکارانه نگاهش کردن. حتی ریموس هم برگشته بود و نگاهش می کرد. جعفر اومد حرف بزنه، که چندین تکه از لقمه قبل که هنوز کامل نخورده بود از دهنش به بیرون پرتاب شد. پس حرف زدن رو بی خیال شد و انگشت اشاره ی دست چپش رو به نشونه "اشتباه می کنید" تکون داد. بعد نون رو به بیرون، جایی که گوسفنداش درحال چریدن بودن، پرت کرد. گوسفندا علوفه هارو ول کردن و به سمت نون حمله ور شدن.
جعفر بار دیگر با نگاهی حق به جانب سرش رو بالا و پایین کرد.

ریموس ماهیتابه به دست به سمت روندا برگشت. روندا که ناراحت شده بود گفت:
- حتما باز باید برم عسل بگیرم؟
- نه! برو اونور که نسوزی!

روندا آهانی گفت و از جلوی مسیر ریموس کنار رفت. ریموس روی صندلی نشست و ماهیتابه رو روی میز گذاشت. دستاش رو از شدت داغی ماهیتابه تکونی داد و سپس نگاهی به همه ی اعضا انداخت و گفت:
- برای تبریک ورود به اعضای جدید و هم اینکه یه وقتی باهم گذرونده باشیم، پروفسور به من گفته که یه سورپرایز براتون داشته باشم.

دست توی جیبش کرد و تعداد زیادی بلیط در آورد.
- همتون باهم دعوتین باغ وحش هاگزمید!


ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۵ ۱۷:۴۱:۴۲
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۵ ۱۷:۵۵:۰۶


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده
ONLY HUFFLE

کلی دسته گل آب دادم، الان دورم یه باغ سبز و زیبا دارم.
ن.ا.م.ک.ب.خ.م!
چ.ش.خ.خ.ت.س.ب؟!
ت.ت.ج.د.د.م!
ق.ا.ب.ب.ب.چ.م!
ب.چ.ق.ب.ک.پ.ه.چ.م؟


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱:۴۶:۳۴ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

کدوالادر جعفر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۴:۴۸ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۵۵:۰۱
از بو پهنش میشه فهمید این گوسفند جنون داره
گروه:
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
محفل ققنوس
ناظر انجمن
پیام: 44
آفلاین
پست پایانی


در همین حین که مرگخوارا، مشغول ترمیم کانون از هم گسیخته ی خانواده اسب های آبی بودن؛ جلوی در باغ وحش چندین کالسکه از بخش مراقبت از جانوران جادویی، مبارزه با مخدرات جادویی و اطلاعات و امنیت وزارت سحر و جادو به همراه تعداد زیادی کارآگاه و مفَتِّش آپارات کردن.

مسئول عملیات از کالسکه پیاده شد. دست راستش رو با دونات توش بالا آورد و فریاد زد:
- شروع کنید!

بلافاصله بعد از اعلام دستور، تمامی نیرو ها با فریاد به سمت دیواره و در ورودی هجوم آوردن. که موجب به بار اومدن مصدومات و خسارات زیادی شد و عملیات مدت کوتاهی پس از شروعش، لغو شد. اما با پا درمیونی مسئولین، تذکر به بی جنبه های عملیات ندیده و با توجه به اهمیت ماجرا عملیات دوباره و با شدتی کم تر شروع شد.

رئیس، دوناتش رو بالا آورد و گاز بزرگی به آن زد. اما بلافصله با درد بسیار تفش کرد و اعتراض کرد:
- حالا من حالم خوب نیست و یادم میره! شما نمیفهمین من دندونام پوسیده ان و دونات نمیخورم؟

سپس دونات رو به سمت دستیارش گرفت و با بی میلی و اکراه دونات رو به او تعارف کرد:
- میخوری؟
- آخ آره. یه هفتس با زنم دعوام شده و از خورد و خوراک افتدربلعا...

رئیس در حالیکه سعی می کرد، دستش رو که تا آرنج در حلق دستیارش فرو رفته بود، در بیاره، فریاد زد:
- یکم تعارف حالیت باشه. گشنه!

اما اوضاع داخل باغ وحش خیلی متشنج تر از این حرفا شده بود. مدیر باغ وحش که اوضاع رو وخیم دیده بود، دستور داده بود همه قفس هارو باز کنن تا یه بلبشویی ایجاد کنه و بتونه فرار کنه. بازدید کننده ها همه فریاد زنان دور محوطه باغ وحش میچرخیدن و حیوونا هم از فیل، که حالا کارش خیلی رونق گرفته بود، پف فیل گرفته بودن و اوضاع رو تماشا می کردن.

مرگخوارا هم که موقعیت رو فراهم دیدن، لرد رو راضی کردن که سرگرمی بسه و تا دستگیر نشدیم ازینجا بریم. لرد هم که ارباب بسیار نرم خویی بود، با دو سه تا کروشیویی که حواله مرگخواراش و حتی بازدیدکننده ها کرد، راضی شد که میتونن برن و به خانه ریدل ها آپارات کردن.

مدیر باغ وحش رو، درحالیکه کیسه های طلایی که نیکلاس بهش داده بود رو پشت سرش میکشید، با چندتا پریزاد رودولف پسند کنار در پشتی باغ وحش دستگیر کردن. وقتی کنار رئیس آوردنش، رئیس بلافاصله چکی زیر گوشش خوابوند و گفت:
- اینجا فقط من سوال میپرسم!
- باشه. من که چیزی نگفتم! بپرس.

مدیر لحظاتی صبر کرد که رئیس سوالاشو بپرسه. اما رئیس با حالتی پوکر به مدیر نگاه می کرد. ناگهان متوجه شد که باید سوال بپرسه. به دستیارش اشاره کرد و سرش داد زد:
- پرونده دست توئه! بیا بپرس!

دستیار جلو اومد و چک دیگه ای زیر اون یکی گوشش خوابوند.
- اینجا فقط من سوال میپرسم! نیکلاس فلامل کیه و تو چه ارتباطی باهاش داری!
- مالک باغ وحشه و اینجارو چند روز پیش خرید. من فقط براش کار میکنم.
- پس توهم باهاش توی قاچاق سنگ های جادوی مخدر همدستی!
- قاچاق؟

ناگهان رئیس و دستیارش، هردو، همزمان دو چک زیر دو گوش مدیر خوابوندن. سپس هردو بازهم همزمان گفتن:
- اینجا فقط ما سوال میپرسیم.

اما مدیر بیهوش شده بود و چیزی نشنید. جعفر که از آن طرف شاهد تمام ماجرا بود خنده ای کرد و گفت:
- هعی نیکلاس! تو که کیمیا گری بودی کا! نمیباس سر دو نخ سنگ مع ره مجبورم کنی که لوت بدم!

سپس چوبش رو از زیر بغلش برداشت و گوسفنداش رو به سمت دشت هی کرد.

پایان


ویرایش شده توسط جعفر کدوالادر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۳ ۱:۵۲:۲۳


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده
ONLY HUFFLE

کلی دسته گل آب دادم، الان دورم یه باغ سبز و زیبا دارم.
ن.ا.م.ک.ب.خ.م!
چ.ش.خ.خ.ت.س.ب؟!
ت.ت.ج.د.د.م!
ق.ا.ب.ب.ب.چ.م!
ب.چ.ق.ب.ک.پ.ه.چ.م؟


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۲۰:۱۲ چهارشنبه ۸ تیر ۱۴۰۱

رامودا سامرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۰:۴۳:۰۰ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
از قلب شکننده تر توی دنیا نیس!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 56
آفلاین
عده ای از مرگخوارا به فرماندهی رامودا سامرز، صاحب مدرک دکترای عشق شناسی به سمت شوهر اسب آبی رفتن.
رامودا چهره ای ترحم آمیز به خودش گرفت و دستش رو به آرومی پشت شوهر اسب آبی گذاشت.
-اسب آبی عزیزم! من می دونم الان توی چه وضعیتی هستی و چه غم جانگدازی بهت تحمیل شده. برای رهایی از این شرایط باید دل همسرت رو بدست بیاری.

شوهر اسب آبی با دست پهنش، صورت اشکبارش رو پاک کرد.
-ولی چجوری؟
-ساده‌ست. با یه نامه‌ی پر از جملات عاشقانه و یه شاخه گل رز کنارش، دوباره قلبش مال خودت میشه.

رامودا دستش رو روی زمین قفس کشید و اولین کاغذی که به دستش رسید، تحویل شوهر اسب آبی داد.
-اگه خودت بنویسی تاثیرش بیشتر میشه.
-ولی من نوشتن بلد نیستم!

رامودا حرف اسب آبی رو نادیده گرفت و منتظر موند تا شوهر اسب آبی نامه عاشقانه‌اش رو بنویسه.

بعد از نیم ساعت، شوهر اسب آبی عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و نامه رو به رامودا داد تا اونو به مامان اسب آبی بده.
-اول بخونش ببین خوب شده یا نه؟
-مهم نیست. هر چیزی که با چاشنی آتشین عشق انجام بشه، یقیناً خوبه.

امّا این بی‌دقتی رامودا، یکی از بزرگترین اشتباهاتی بود که انجام داد. وقتی نامه رو به همراه یه شاخه گل رز به مامان اسب آبی داد، اولش مامان اسب آبی ذوق زده شد که عجب همسرِ فداکاری داره که از غرور خودش گذشته و به قهر خاتمه داده؛ اما به محض باز شدن نامه، چند خط هیپوگریف تسترال دید و متاسفانه این پایان ماجرا نبود‌.
بر خلاف شوهر اسب آبی که کاملاً بی سواد بود، مامان اسب آبی مدرک تحصیلیش رو از دانشگاه مصر گرفته بود.
-وای خدای من! اینجا به زبان مصری نوشته شده تو خپل ترین و بی مصرف ترین موجودی هستی که توی عمرم دیدم! اینجا دیگه جای موندن نیست!

مرگخوارا باید به سرعت دنبال راهی می‌گشتن تا خرابکاری رامودا رو جمع کنن!


ویرایش شده توسط رامودا سامرز در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۸ ۲۰:۱۸:۲۳

پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ پنجشنبه ۲ تیر ۱۴۰۱

گریفیندور، مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۹:۴۱:۵۲ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
پیام: 234
آفلاین
-این مسخره بازیا چیه؟ من میرم خونه‌ی بابام.
-

لرد و مرگخواران به بابا اسب آبی نگاهی انداختند. خیلی آشفته و غمگین بود. گویی زندگی خوبی که داشت فقط سیب پلاسیده‌ای بود که توسط یک اسب آبی خورده شده بود. دیگر امیدی نداشت. خسته و دل‌شکسته بود و باید چاره‌ای می‌اندیشید.
-عزیزم تو رو خدا نرو.

بابا اسب آبی به پای همسرش افتاد.
-من بدون تو هیچی نیستم. به یاد روزای خوب قدیم منو ببخش. بهم نگاه کن. دلت میاد این چهره رو ول کنی؟

مامان اسب آبی به چهره شوهرش نگاه کرد.
-
-
-

چاره‌ای نبود، مرگخواران دلشان برای بابا اسب آبی به درد آمده بود، پس او را به گوشه‌ای کشیدند و سعی کردند با او صحبت کنند.
-دیدی چی شد رودولف‌ جون؟ زندگیم به باد رفت. بدبخت شدم.
-والا به نظر من اتفاق خیلی بدیم نشد . میتونیم با همدیگه بریم سراغ کیسـ

رودولف سایه بلاتریکس را روی دیوار روبرویش دید که از پشت سرش یکی از اسب آبی‌ها را برداشته و به سمت او نشانه گرفته. از همین جا هم میتوانست چهره‌اش را تصور کند.
-والا نه داداش امیدوارم زندگیت بهتر شه به هرحال خدمت به همسر مهمترین وظیفه هر آدمه. مطمئنی سمت فساد نرفتی؟ باور کن نمیدونی این کارا چقدر زندگی آدمو نابود میکنه. خودم با چشمای خودم دیدم. خدا لعنت کنه باعث و بانیش رو.

حوصله لرد سر رفته بود و دلش میخواست ماجرای جدیدی تجربه کند. برای همین فرمان تازه‌ای داد.
-دستور می‌دیم اسب آبی مرد رو با اسب آبی زن آشتی بدید.

و اینطور شد که گروهی از مرگخوارها به سمت مامان اسب آبی رفتند تا او را منصرف کنند و گروهی دیگر شروع کردند به مشورت با بابا اسب آبی تا ببینند با چه چیزی می‌شود دل همسرش را به دست آورد.




پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۸:۵۸ پنجشنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۱

گریفیندور، مرگخواران

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۸ سه شنبه ۳ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۲۲:۴۴:۳۴ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
از ◝ 𖥻 In The Moon ぃ ˑ ִ
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 66
آفلاین
لرد سیاه نگاهی به حالت زار اسب آبی پدر انداخت .
گلوش رو صاف کرد و درحالی که به سمت مرگخواران برمیگشت گفت" ای لشکریان ولدمورت ما به شما دستور میدهیم جلوی اسب آبی مادر و بچه اش را بگیرید"
مرگخواران نگاهی به همدیگر انداختند و به طرف اسب آبی مادر خیز بداشتند .
یک قدم جلو نرفته بودند .. که مجبور شدند ده قدم به عقب برگردند .
اسب آبی مادر درحالی که از شدت خشم از سرش دود بلند میشد به مرگخواران نزدیک و نزدیکتر میشد"که برای من لشکر جمع میکنی؟..
کتی سرفه ی کوتاهی کرد و رو به اسب ابی مادر گفت"فکر میکنم خیلی عصبی باشید"
بلاتریکس دستش را روی شانه ی کتی گذاشت و زمزمه کرد"فقط فکر میکنی عزیزم؟.."
لرد درحالی که پشت مرگخواران ترسیده ایستاده بود فریاد کشید" شما واقعا از این اسب آبی میترسید..گفتم ما به شما دستور دادیم او رابگیرید.."
اسب آبی مادر لبخند عصبیی زد درحالی که به اسب ابی پدر نگاه میکرد به لرد اشاره کرد و گفت"اینم دوست توئه دیگه..همتون مثل همیدد"
اسب آبی پدر زمزمه کرد"هرچی تو بگی عزیزم"
و با هر قدم نزدیک شدن اسب آبی مادر یک فدم عقب میرفت
البته ناگفته نماند مونیکا یا همون اسب آبی کوچک درحالی که با لذت پشت مادرش سیب میخورد برای پدرش دست تکون میداد
اسب آبی پدر ترسیده گفت"چرا انقدر دشمنی؟ عزیزم حلش میکینم "
اسب آبی مادر سر تکون داد"که اینطور.."
ناگهان با خشم به طرف اسب آبی پدر حمله ور شد.
مرگخواران برای اینکه مورد خشم اسب آبی مادر قرار نگیرند هرکدام خودشان رو به طرفی پرت کرده اند.
و حالا..
فقط اسب آبی پدر مانده بود و لرد سیاه
لرد سیاه آب دهانش را قورت داد و درحالی که با خشم به افرادش چشم غره میرفت با اکراه لب زد"البته که..این حرکات..درواقع..در شان..یعنی در شخصیت..و در بزرگی شما نیست.."
اسب ابی پدر هم با حرکت سر با حرف های لرد سیاه موافقت کرد
و هیچکس فکرش رو نمیکرد که اسب آبی مادر از خجالت سرخ شود

..


◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۰:۰۹ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۱

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۱۸:۰۳
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
پیام: 254
آفلاین
- خانمی تو ام؟!

شوهر اسب آبی زگیل دار، به نشانه تاسف سری تکان داد. آهی از سر ناامیدی کشید و به سمت کاناپه سنگی کنار استخر رفت. لحظات سختی را سپری میکرد. روی کاناپه سنگی نشست و دستانش، سرش را احاطه کردند. اگر چند ثانیه دیگر می گذشت، شاهد سکانسی غمگین و پخش آهنگ دِپ توسط گروه موسیقی باغ وحش بودیم.

- واقعا که! دارم میرم اون بچه رو جمع کنم، مدرسش رو دوباره پیچونده!

بابا اسب آبی، لرد و مرگخواران به پشت سرشان نگاه کردند . اسب آبی کوچکی در گوشه قفس همانطور که کیف و لباس فرم مدرسه اش به گوشه دیگری پرت میکرد، برای آنها چشمک زد.

- خانمی منو ببخش! خیلی زود قضاوتت کردم.

موسیقی بیکلامی پخش شد. نگاه تمامی افراد حاضر در صحنه روی مامان اسب آبی خیره شد. سکانس حال و هوای " شاید برای شما هم اتفاق بیفتد " و " کلید اسرار " را به خود گرفته بود.
- وقتی دست بچه رو گرفتم و رفتم خونه بابام، اون موقع حالیت میشه کی و کجا باید قضاوت کنی.

شاعر می فرماید" یه سوزن به خودت بزن، یک جوالدوز به مردم". مفهوم جمله قبلی هنوز در ذهن خواننده گرامی ثبت نشده بود که مامان اسب آبی زگیل دار دست بچه اسب آبی را گرفته و به خانه پدرش رفت
.
- چرا رفتی؟ چرا؟! من بیقرارم.

بابا اسب آبی همانطور که بر سر خود میزد، دیالوگ بالا را چند بار با ناله و فغان بسیار تکرار کرد. لرد و مرگخواران به عنوان مراقبین اسب های آبی هم که شده باید برای بابا اسب آبی کاری میکردند.


پ. ن: در دنیایی که یک اسب آبی شکست عشقی میخورد و بچه اش به مدرسه میرود، قهر مامان اسب آبی نیز یک امر عادی است.



تصویر کوچک شده

~ only Raven ~


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ دوشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۱

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
لرد سیاه، دریافت که منظور مرگخوار ملعون از موتو موتو، اسب آبی هیکلی بود که زگیل های سیاه و دندان های خرابش، او را زیبا تر از آنچه بود میکردند. و حال، در حال دویدن به سمت لرد سیاه بود.
- این چیز را متوقف کنید! دارد به سمت ما حمله ور میشود!

در آن لحظه، لینی سعی کرد چیزی بپراند.
- اربابا، بس با ابهتین، همه عاشقتون می...
- یعنی در حدی هستیم که اسب آبی عاشقمان میشود؟

نگاه ها از اسب آبی در حال دویدن گرفته شد. همه، منتظر ضد حمله ی بلاتریکس برای دفاع از لرد سیاه بودند؛ تا اینکه کتی نیز، تصمیم گرفت چیزی بپراند.
- ارباب، اما فکر کنم شوهر اسب آبیه ازتون عصبانیه ها!

نگاه همه به سمت شوهر اسب آبی زگیلی برگشت که اصلا از رفتن همسرش به سمت لرد سیاه، خوشحال نبود.



پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۹:۴۹ پنجشنبه ۵ خرداد ۱۴۰۱

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۱۹:۲۸
از تارتاروس
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
هافلپاف
ناظر انجمن
پیام: 216
آفلاین
خلاصه: مرگخوارا نصف شب از باغ وحش هاگزمید بازدید میکنن و به صورت اتفاقی توی یکی از قفسا گیر میوفتن، و صاحب باغ وحش اونارو برای به دست آوردن بازدید بیشتر نگه میداره، مرگخواران و لرد سعی میکنن به روش های مختلف فرار کنن اما موفق نمیشن. رئیس باغ وحش اونهارو توی قفس میمون ها میگذاره تا ادا در بیارن اما چون نا موفق بودن میندازتشون توی قفس اسب های آبی یا همون(هیپو) تا تنبیه بشن.
---


-این است سرانجام کسی که بی شمار کشتار کرده.

کتی این را گفت در حالی که داشت با مسواکی که اندازه ی یک بیل بود و رویش اندازه ی یک قابلمه خمیر دندان ریخته بود توی دهان اسب های ابی را تمیز میکرد.

کراب داشت برای اسب ها زیر ناخن شان را تمیز میکرد و لاک میزد. رودولف از زیر اسب های ماده بازدید میکرد تا سلامت شان را بررسی کند که یک اسب نر غول پیکر به طرف او دوید و چنان محکم به او ضربه زد که رودولف پرت شد و با سر تو پشتِ یک فیل فرود آمد. هر کدام از مرگخوار ها به کاری مشغول بودند جز لرد ولدمورت که ردای خودش را درآورده بود و توی استخر پریده بود و جلویش روی یک سینی شناور انواع و اقسام نوشیدنی ها و بستنی ها در لیوان های از جنس پوست نارگیل ریخته شده بود و بلاتریکس هم خیلی داف طوری کنار دست لرد نشسته بود و با هم پچ پچ میکردند و ریز ریز میخندیدند.

اسکورپیوس که تا ان لحظه در حال خالی کردن بارِ چمن و جلبک از کامیون برای ناهار اسب ها بود، برای استراحت به سمت لرد اومد و خواست یک لیوان از نوشیدنی هارو برداره که لرد به او چشم غره رفت و دستش را کوتاه کرد.

-ارباب...فک کنم موتو موتو از شما خوشش اومده.

لرد ولدمورت تا میخواست بپرسد که موتو موتو دیگر چه خری است؛ سایه ای از زیر آب سر بر آورد و همینطور که بلند تر میشد و آب از روی سرش روی هیکل عضلانی اش میریخت به لرد نزدیک تر میشد.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱:۲۸ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
مرگخواران به سمت قفس اسب های آبی حرکت کردند.
البته لرد سیاه زیاد با آن ها همکاری نمی کرد و مجبور شده بودند او را کول کرده و به زور ببرند.
لرد روی شانه های یکی از مرگخواران در حال دست و پا زدن و اعتراض بود.

- ما نمی آییم!
- داریم میایین که ارباب.
- منظورمان این است که ما به میل و خواست خودمون نمی آییم. داریم به زور برده می شویم. ما ربوده شدیم. ما را رها کن ای ملعون.

ملعون مورد نظر لرد را رها نکرد. چون فعلا مجبور بودند به حرف مدیر باغ وحش گوش کنند.
از جلوی زرافه ها و شیر ها و قفس مارها گذشتند. لرد سیاه سعی کرد با مارها صحبت کرده و آن ها را ترغیب به شورش کند... ولی مارها زبان نفهم بودند و لهجه لرد را هم متوجه نشدند.

چند لحظه بعد، به محوطه اسب های آبی که دقیقا در کنار قفس مارها قرار داشت، رسیدند.
اطراف را کمی بررسی کردند.

- بیشترش آبه!
- همش آبه!
- این ها که نه اسب هستند و نه آبی!
- بسیار بزرگند.خوشمان نیامد.





پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۲:۴۱ شنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۰

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۱۹:۲۸
از تارتاروس
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
هافلپاف
ناظر انجمن
پیام: 216
آفلاین
بیرونِ درِ باغ وحش، ماشین بنز قدیمی که شیشه هایش دودی بود ایستاد. درهای ماشین باز شد و دو مرد با کت شلوار قهوه ای رنگ از ان پیاده شدند. قد و قامت مردان بسیار بلند بود و مثل غول ها بودند. صورتشان خاکی رنگ بود، هر دو عینک افتابی به چشم داشتند و مردمی که از ان نزدیکی میگذشتند، از ترس خشکشان میزد. نفر سوم که پیاده شد نیکلاس بود. که با شنل مشکی که در باد هراسان بود و کلاه لبه دار و سیگار بزرگی که به لبش بود شناخته میشد.

نیکلاس و افرادش وارد باغ وحش شدند. نیکلاس به میز و نیمکت قدیمی تکیه داد و همینطور که سیگار را روی لبش مثل ابنبات تکان میداد به افرادش اشاره کرد.
-برید بیاریدش. مواظب باشید توی آب نرید و خیس نشید. یادتون نرفته که از گِل و خاک درست شدین.

دو گولِم قهوه ای رنگ با تکان دادن سرشان به سمت مدیر باغ وحش رفتند و اورا سر و ته کرده و نزد نیکلاس اوردند.
-اوردیمش رئیس.

مدیر در حالی که از ترس میلرزید جلوی نیکلاس روی زمین افتاد.
-ب..با من چ..چیکار داریـ..ن؟

با اشاره ی سر نیکلاس یکی از گولم ها مدیر را از شانه گرفت و بلند کرد و فشار داد.

-رئیس اینجا تویی؟
-آخــــ. اره. اره منم.

و دست در جیب پشتش کرد و در حالی که از درد مینالید و کاغذ سبز رنگی را از جیب پشتش بیرون کشید.

-اینم سندش. اینجارو به مبلغ دو هزار دلار از زوکیپر جونیور خریداری کردم. اخ اخ اخ.

حسن مصطفی هم که از ان جا رد میشد و پاپ کورن میخورد، با مدیر همزاد پنداری کرد.
-اخ اخ اخ هه هه هه ووی ووی ووی.

گولم قهوه ای رنگ که خاک و گل از لای دکمه های کتش بیرون میریخت. فشار محکمی رو شانه ی مدیر وارد کرد و ان را از جا در اورد.

-آآآآآآآآآ.

مدیر از درد به خودش می پیچید و جیغ میزد. خون از جای شانه اش به بیرون فواره میزد و با ان یکی دستش سعی میکرد جلوی خون را بگیرد.

-لعنت بهت شماره ی بیست و سه. من بهت گفتم اینجوریش کنی؟
-ببخشید رئیس.
-بیارش جلو.

گولم مدیر باغ را جلوی پای نیکلاس گذاشت و و ان یکی گولم هم دست مدیر را اورد.

نیکلاس چشمانش را بست و تمرکز کرد. هاله ی طلایی رنگ اورا احاطه کرد. دستش را روی شانه ی مدیر گذاشت و بازویش را به هم چسباند. هاله ی طلایی رنگ روی محلی که نیکلاس دستش را گذاشت متمرکز شد. چند ثانیه بعد نیکلاس چشمانش را باز کرد.

-خب مثل روز اولش شد. حالا بلند شو.

مدیر باغ وحش کمی انگشتانش را تکان داد و از چیزی که میدید به شدت تعجب کرد. دستش خوب شده بود و هیچ اثری از قطع شدن بازویش نبود، نه جای زخمی نه دردی. دستش خوب شده بود. هنوز در تعجب بود و با چشمانش که از حدقه بیرون زده بود به دستش نگاه میکرد و سعی میکرد تا بفهمد چه اتفاقی افتاده.

-ببین من این باغ وحش رو میخوام. البته میتونی به کارت به عنوان مدیر ادامه بدی ولی از الان اینجا مال منه. فهمیدی؟

مدیر اب دهنش را قورت داد و سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.

-آفرین. این هم پول.

کیسه ای جلوی پای مدیر انداخته شد. وقتی ان را باز کرد. چشمانش برق زد و نور طلایی رنگی صورتش را روشن کرد.

-حالا سند لطفا!

مدیر سند را با احترام خاص به نیکلاس داد و عقب عقب رفت. نیکلاس هم بلند شد و به سمت در خروجی حرکت کرد.

-راه میوفتیم. ایستگاه بعد، ارایشگاه عمو اگریپا!

وقتی نیکلاس و افرادش کاملا از باغ وحش خارج شدند مدیر تازه به خودش امد. سنگینی طلاها اورا به وجد می اورد. با خودش فکر کرد که حداقل چندین برابر ارزش ان باغ وحش و ان حیوانات کذایی بود.

-حیوانات کذایی؟ اوه. کاملا یادم رفته بود. اهای شماها حرکت کنید به سمت قسمت اسب های ابی.


ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۱۵ ۱۲:۴۴:۳۸
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۱۵ ۱۹:۱۰:۲۸

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.