پست پایانی
در همین حین که مرگخوارا، مشغول ترمیم کانون از هم گسیخته ی خانواده اسب های آبی بودن؛ جلوی در باغ وحش چندین کالسکه از بخش مراقبت از جانوران جادویی، مبارزه با مخدرات جادویی و اطلاعات و امنیت وزارت سحر و جادو به همراه تعداد زیادی کارآگاه و مفَتِّش آپارات کردن.
مسئول عملیات از کالسکه پیاده شد. دست راستش رو با دونات توش بالا آورد و فریاد زد:
- شروع کنید!
بلافاصله بعد از اعلام دستور، تمامی نیرو ها با فریاد به سمت دیواره و در ورودی هجوم آوردن. که موجب به بار اومدن مصدومات و خسارات زیادی شد و عملیات مدت کوتاهی پس از شروعش، لغو شد. اما با پا درمیونی مسئولین، تذکر به بی جنبه های عملیات ندیده و با توجه به اهمیت ماجرا عملیات دوباره و با شدتی کم تر شروع شد.
رئیس، دوناتش رو بالا آورد و گاز بزرگی به آن زد. اما بلافصله با درد بسیار تفش کرد و اعتراض کرد:
- حالا من حالم خوب نیست و یادم میره! شما نمیفهمین من دندونام پوسیده ان و دونات نمیخورم؟
سپس دونات رو به سمت دستیارش گرفت و با بی میلی و اکراه دونات رو به او تعارف کرد:
- میخوری؟
- آخ آره. یه هفتس با زنم دعوام شده و از خورد و خوراک افتدربلعا...
رئیس در حالیکه سعی می کرد، دستش رو که تا آرنج در حلق دستیارش فرو رفته بود، در بیاره، فریاد زد:
- یکم تعارف حالیت باشه. گشنه!
اما اوضاع داخل باغ وحش خیلی متشنج تر از این حرفا شده بود. مدیر باغ وحش که اوضاع رو وخیم دیده بود، دستور داده بود همه قفس هارو باز کنن تا یه بلبشویی ایجاد کنه و بتونه فرار کنه. بازدید کننده ها همه فریاد زنان دور محوطه باغ وحش میچرخیدن و حیوونا هم از فیل، که حالا کارش خیلی رونق گرفته بود، پف فیل گرفته بودن و اوضاع رو تماشا می کردن.
مرگخوارا هم که موقعیت رو فراهم دیدن، لرد رو راضی کردن که سرگرمی بسه و تا دستگیر نشدیم ازینجا بریم. لرد هم که ارباب بسیار نرم خویی بود، با دو سه تا کروشیویی که حواله مرگخواراش و حتی بازدیدکننده ها کرد، راضی شد که میتونن برن و به خانه ریدل ها آپارات کردن.
مدیر باغ وحش رو، درحالیکه کیسه های طلایی که نیکلاس بهش داده بود رو پشت سرش میکشید، با چندتا پریزاد رودولف پسند کنار در پشتی باغ وحش دستگیر کردن. وقتی کنار رئیس آوردنش، رئیس بلافاصله چکی زیر گوشش خوابوند و گفت:
- اینجا فقط من سوال میپرسم!
- باشه. من که چیزی نگفتم! بپرس.
مدیر لحظاتی صبر کرد که رئیس سوالاشو بپرسه. اما رئیس با حالتی پوکر به مدیر نگاه می کرد. ناگهان متوجه شد که باید سوال بپرسه. به دستیارش اشاره کرد و سرش داد زد:
- پرونده دست توئه! بیا بپرس!
دستیار جلو اومد و چک دیگه ای زیر اون یکی گوشش خوابوند.
- اینجا فقط من سوال میپرسم! نیکلاس فلامل کیه و تو چه ارتباطی باهاش داری!
- مالک باغ وحشه و اینجارو چند روز پیش خرید. من فقط براش کار میکنم.
- پس توهم باهاش توی قاچاق سنگ های جادوی مخدر همدستی!
- قاچاق؟
ناگهان رئیس و دستیارش، هردو، همزمان دو چک زیر دو گوش مدیر خوابوندن. سپس هردو بازهم همزمان گفتن:
- اینجا فقط ما سوال میپرسیم.
اما مدیر بیهوش شده بود و چیزی نشنید. جعفر که از آن طرف شاهد تمام ماجرا بود خنده ای کرد و گفت:
- هعی نیکلاس! تو که کیمیا گری بودی کا! نمیباس سر دو نخ سنگ مع ره مجبورم کنی که لوت بدم!
سپس چوبش رو از زیر بغلش برداشت و گوسفنداش رو به سمت دشت هی کرد.
پایان