فلشبکلینی در تهِ چاه بود، در تهترین حالت چاه؛ بعضی چیزها خیلی عجیب است، مثل اینکه اکنون که در تهران ما هوا گرم است، در آفریقا هوا سرد است؛ مثل سانترهای بیهدفی که... گل هم نمیشوند؛ مثل این ریبوزومهایی که بهخاطر سریال چهارشنبهخانم و تم "من میرقصم، میرقصمم، میرقصممم با دستای منن" حواسشان نیست پروتئینهایی را که میسازند را در چاه شبکهی آندوپلاسمی کامل بریزند و تکهای از آن به دیواره گیر میکند و مادر هسته و پدر دیانای بهخاطر این گیر کردن پروتئین، مجبور به پذیرایی از عمه باکتری و عمو اچآیوی میشوند و یک خانه، یک خانواده و بیشمار کودک دوستدار چهارشنبهخانم از دست میروند، درد و غم و آه و فغان؛ مثل اینکه لینی -وارنرشان- بالهایش را با خرده چوبهای تهِ چاه به صلیب کشید تا مبادا خاکی شود.
لینی به لایه اوزون خیره شد.
- آه، اوه، اَه. دسیسه میچینین؟ توطئه میکنین؟ ایلومیناتی؟ فراماسونرا؟ آااااااهه. اربابا... توطئهها در کار است.
عنکبوتی با ریشهایی عنکبوتی بیرون آمد.
- وای، عروس ننم میشی؟
- نه، نمیشم. نه، نمیشم. من یه ارباب دارم که دلم براش تنگ شده.

- چرا نمیشی، چرا نمیشی؟
- تو هم بخشی از توطئهی اونایی. من دیگه رکب نمیخورم.
- بردهی ننم چطور؟

- نه.

- یه تار وسیع داریما.

-
- زمینی میبرمت تو درخت هلو. امشب میبرمت اگه زنم بشی یا بردهی ننم بشی.
انعکاس نور خورشید در چشمان لینی حلقه زد. او مرگخواری بس سواستفادهگر و سودجو بود.
- اول ببر تا بهت بله رو بگم.

عنکبوت سوتی زد. عنکبوتَکهایی که بچههای عنکبوتِ ریشو، حاصل از عروسهای قبلی ننهاش، بودند، به سراغِ لینی آمدند و خرده چوبهای صلیبمانندی را که بالهای لینی به آن متصل بودند، از زمین درآوردند و آنها را با پاهایشان گرفتند؛ سپس از طریق دیوارههای چاه به سمت علفهای موجود بر روی زمین حرکت کردند.
لینی رسیدهبود به علفها.
- حالا عروس ننهام میشی یا که بردهاش میشی؟

- هه، رکب خوردی. من فقط بردهی اربابمَم.
- مواَاَاَاَاَ. با من بازی شد، مواَاَاَاَاَاَاَ.
عنکبوت و عنکبوتَکهایش، در حالی که آلانین و گلیسین گریه میکردند، به سمت داخل چاه برگشتند.
حال نوبت انتقام لینی بود، انتقامی که خون تمام توطئهها و توطئهکِشان و خائنان را میمکید و ریشهی آنها را میخشکاند.
لینی در حالیکه وزن تکه چوبهای صلیبمانند بر پشتش سنگینی میکرد، بلند شد و خودش را صاف کرد؛ عطش انتقام در خون آبیرنگش به او انرژی هرکاری، از جمله بلند کردن تکه چوبهای صلیبمانند را میداد. او شروع به حرکت به سمت بیبینیترین خانهی شهر کرد؛ اما متاسفانه پیش از رسیدن و انتقام، لِه شد.
لینی ماموریتش هنوز تمام نشدهبود، نمیتوانست خودش را در زیر پاهای هکتور دگورث گرنجر رها کند.
- اِوا، یه چیز آبی رنگی رفت زیر پام، تو معجون جدیدم برا ارباب میریزمش!

هکتور کفشش را درآورد. با کمک انگشت اشارهاش خون آبیرنگ لزجِ لینی مرلینبیامرز را جمع کرد و آن را در پاتیل زنگزدهای که دستش بود، ریخت و برای اسراف نشدن یک قطرهی آن، زبانش را درآورد و کفِ کفشش را لیسید.
لینی مردهبود، جسدش در معجون ریخته شدهبود و روحش هم با دیدن این صحنهها داشت گریهکنان بابت تکتک ناکامیهایش بالا میرفت، که سیستم انتقال روحانیِ ازرائیل، خطای چهارصد و چهار داد.
ازرائیل پیامی روحانی برای روحان در مسیر مانده، فرستاد.
- روحان، به علت نبود زیر ساختهای مناسب، مسیرهای انتقال روح فرو ریختن و قراره دیگه ساخته نشن، حالا یا دوباره بمیرید تا بیایم ببریمتون یا روح سرگردون بشین. هیچ عرض عذرخواهیای هم نمیکنم! من که نریختمش.
لینی دیگر بهشت سیاهش را هم نداشت. روح لینی با شدت بیشتری گریه کرد و ضجه زد. روحش، از شدت ناراحتی و غم و اندوه، به سمت روح هکتور هجوم برد و آن را از تنش درآورد.
- عههههه، لینی!

- اَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَ!

لینی روح یک تکه چوب را که بر روی علفها افتادهبود، درآورد و آنرا به نیش بُرَندهی خودش متصل کرد و سپس ساموراییوارانه، شمشیر ترکیبیاش را در گردنِ روح هکتور فرود آورد.
- یَــععععععععععع!

گردنِ روح هکتور بریدهشد، اما خونی نپاشید. دردی هم نیامد، حتی آهی هم بلند نشد؛ هر چه باشد عالم روحانی باید تفاوتی میداشت.
هکتور میخندید، آنهم بهشدت. هرچه باشد پرواز بدون محدودیت آرزوی هر بنیبشریست.
لینی پاهایش را در گردن بدون سر هکتور فرو برد، سپس روح بیوزن ترکیبیاش را شناوران به سمت بدن هکتور برد.
پایان فلشبک***
- اربابا؟ پرتم نمیکنید که؟
- نمیدانیم، نمیخواهیم مغزمان را الکی درگیرش کنیم.

- اما ارباب برای منم نمیخواید درگیر کنین؟

- خیر. اصلا یارانمان هر بلایی میخواهید سرش بیاورید. مزاحم ما و مغز همایونیمان نشوید.

لرد ولدمورت صحنه را ترک کرد. حال مرگخواران ماندهبودند و لینی هکتورنما و معجونهای هکتور فقید.
- وااایــســیــد!

بلاتریکس توان دستور شنیدن نداشت، آنهم از هکتور.
- حالا که اینطور شد میشینیم.
باقی مرگخواران نیز پشتش، چهار زانو، نشستند.
لینی بهدنبال فکری برای نجات بود، اما روحها که مغز ندارند؛ هکتور هم که مغزش سوراخ بود. او فشار آورد، بیشتر و بیشتر فشار آورد؛ تنها نتیجهای که اعضا و جوارح داشته و نداشتهی هکتور برایش میآوردند، یک کلمه بود، معجون.
- یـه معجونی میدم که هرکی زودتر به ارباب بدتش شایسته میشه!

لینی نزدیکترین معجونی را که به هکتور وصل بود، بالا برد و... امان از دل پاک و شفاف مرگخواران که مثل سرِ همایونی و والای ارباب لرد ولدمورت براق بود.
مرگخواران به جان معجون صورتی رنگی که در دست لینی هکتور نما بود، افتادند. سرانجام کوین کارتر از روی دوشهای خاله بلاتریکسش بالا رفت، معجون را گرفت، پایین پرید، به سمت اتاق لرد ولدمورت رفت و با سرش درِ اتاق او را شکست و وارد آن شد.
- ارباااااب ژووون!
- کوین، زهر عقرب. مگه نگفتیم پارک نمیبریمت؟
- ارباب اینو بقولین.
کوین، ناگهان بهخاطر پرش اسکورپیوس، بلاتریکس، دیزی، کتی و جمعی دیگر از مرگخواران بر رویش، شیشهی معجون را به سمت لرد ولدمورت پرتاب کرد.
شیشه چرخید. با مولکولهای اکسیژن واکنش داد و اندکی شعله در هوا ایجاد کرد؛ سرانجام به سرِ لرد ولدمورت برخورد کرد و شکست و تمام مادهی صورتی رنگ درونش بر روی صورت لرد ولدمورت ریخت، قسمتی از آن هم وارد دهانش شد، لغزید و لغزید و از گلوی لرد ولدمورت پایین رفت.
همانجا، همان افراد، فقط چند میلیثانیه بعد.-
حبیبی یا نور العین یا ساکن خیالی
عاشع بعالی سنین و لا غیرک فی بالی
اجمل عیون فی الکون انا شفتاها
الله علیک الله علی سحراها
عیونک معایا عیونک کفایا
تنور لیالی
قلبک ندانی و قال بتحبنی
الله علیک الله طمنتنی
معالک البدایه و کل الحکایه
معاک للنهایه! - اربابا برای کی میخونین؟