گویل با تعجب به کراب خیره شد.
_چی؟چی؟تو الان چی گفتی؟با تو ام!کجا داری میری؟
کراب در حالیکه با دست چپش سمت راست قفسه سینه اش را چنگ میزد به سمت اتاق بلا به راه افتاد.
_دارم میرم از بلا خواستگاری کنم...میخوام بهش بگم که قلبم چجوری براش میتپه!
گویل:
دهه!یعنی چی؟! چت شد یکدفعه؟من که میدونم چیز خورت کردن...دهه!حداقل بزار یادت بدم جای دقیق قلب کجاس!کراب!!
اما دیگر دیر شده بود،چون کراب به پشت در اتاق بلاتریکس رسیده بود.
تق تق!_کدوم احمقیه؟!
_منم مادام بلا
کراب!
بلاتریکس با موهایی بهم ریخته و پریشان در آستانه در پدیدار گشت.
_چی میخوای؟
در همان حین صدای گرومپ!بلندی در تالار اسلیترین پیچید و کراب نقش بر زمین شد.
بلاتریکس:یکی بیاد این یابو رو جمعش کنه...مرد!
گویل از آنسوی سالن در حالیکه بر سرش میکوبید به طرف کراب دوید.
_کشتیش نامرد؟کشتیش؟آخه چرا؟اون فقط میخواست از احساسات پاک و لطیفش برات بگه...آخه چراااااا؟؟؟
بلاتریکس نگاهی عاقل اندر سفیه به گویل و سپس کراب انداخت.
_کی میخواست از چی چیش با من حرف بزنه؟
گویل:کراب!کراب میخواست از شما خواستگاری کنه...
_کروشیو...کروشیو...کجا در رفتی؟کراب غلط کرد با تو!کروشیو گستاخ!!!
بلاتریکس با عصبانیت به درون اتاقش بازگشت.
_اوه نه.بیچاره شدم...چی میخواستم چی شد...آخه راس اون کباب رو باید کراب میخورد!؟حداقل میدادینش به نجینی بهتر بود!
بلاتریکس در حالیکه با عصبانیت در عرض اتاقش راه میرفت با خود میاندیشید :
حالا باید چیکار کنم؟!...آهان!فهمیدم باید ناهار فردا رو هم خودم درست کنم و معجون نفرت رو روی غذای کراب بریزم ظهر روز بعد...بلاتریکس پیشبندش را باز کرد و فریاد زد:غذا آماده اس!
بارتی با هیجان از جایش برخواست.
_حـــــــــــــــــــــمله!!!!!
در حین غذا خوردن تمام حواس بلاتریکس به این بود که میگوی حاوی معجون نفرت به دست کراب برسد.
_نه نه بارتی!اون رو تو نخور...
بارتی با تعجب به قطعه میگویی که در در دستش بود نگاه کرد.
_چرا ؟!
ولدمورت در حالیکه نجینی را نوازش میکرد گفت:بلا راست میگه بارتی...اون میگو خیلی بزرگه و خوب هم سرخ شده اون رو بلا مخصوص ارباب درست کرده...مگه نه بلا؟
و قطعه میگو را از دست بارتی بیرون کشید.
بلاتریکس: