هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۵:۳۸ جمعه ۲۷ فروردین ۱۳۸۹

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
- محفل در محاصره ی ماست! لطفا" قبل از اين كه مجبور به حمله بشيم، خودتون رو تسليم كنيد!

صدای بی روح و سرد لرد ولدمورت، پليدترين، خطرناك ترين و سياه ترين جادوگر آن زمان، در گوشه گوشه ی مقر اعضای محفل ققنوس نفوذ كرده بود. حتی جيمز سوروس پاتر، با تمام شجاعتی كه در خود سراغ داشت، از شدت ترسی كه بر محفلی ها حاكم شده بود، می لرزيد.

- بچه ها زياد نگران نباشين، من ابر چوبدستی رو دارم، می تونيم شكستشون بديم...

نگاه محفلی ها به « هری پاتر » معطوف شد كه موهای تيره رنگ و آشفته اش، در زير نسيم ملايمی كه می وزيد، تكان می خوردند. هری، ابر چوبدستی را محكم در دستش نگه داشته بود، اما نمی دانست كه اين ابر چوبدستی به كارش نمی آيد، نمی دانست صندوقچه ای كه در زير زمين محفل پنهان شده است، جلوی فعاليت ابرچوبدستی را می گيرد... او از اين چيزها خبر نداشت...


در همان لحظات، بيرون مقر:

ولدمورت رو به روی دربی ايستاده بود كه باز كردنش، می توانست محفل را برای هميشه نابود كند. چشمان سرخ رنگش، با حالت ابهام آميزی به ققنوسی خيره شده بودند كه روی درب مقر اختفای محفلی ها، با دقت خاصی و به زيبايی حك شده بود. در همين لحظه، صدای آرام « اوری »، يكی از مرگخواران و مريدان ولدمورت، نظر ولدمورت و ساير مرگخواران را به خود جلب كرد:
- سرورم، جعبه توسط جاسوسمون، پرسی ويزلی، توی زيرزمين ساختمون جا سازی شده، پس می تونيم وارد شيم...

اوری از ترس، لرزش خفيفی كرد، چرا كه چشمان ترسناك و قرمز رنگ ولدمورت، دقيقا" به چشمهای او نگاه می كردند و نگاه آن دو به سوی هم بود. ولدمورت، پوزخندی زد و با صدای بی روح هميشگی اش گفت:
- آفرين اوری، مرگخوارا آماده باشين، بايد بريم تو.

انگشتان باريك ولدمورت، به دور چوبدستی اش حلقه زدند، او چوبدستی را به سمت درب محفل گرفت و پس از كمی تاخير، با حالتی تحقير آميز، زير لب گفت:
- واقعا" دلم می سوزه! بايد بهترين دشمنمو نابود كنم!

و درب ساختمان، با نور بنفش رنگی كه از چوبدستی ولدمورت خارج شده بود و بر آن، فرود آمده بود منفجر شد، با منفجر شدن درب، چشمان ولدمورت به چشمان سبز رنگ هری دوخته شدند، كه از پشت عينك دايره مانندش، با جديت و شجاعت او را نگاه می كردند. هری دقيقا" در چند متری مرگخواران، رو به رویشان ايستاده بود و اعضای محفل ققنوس، پشتش ايستاده بودند...

- اكسپليارموس!

اين صدای هری پاتر بود كه ابر چوبدستی اش را به سمت ولدمورت نشانه گرفته بود، اما در كمال بهت و حيرت چوبدستی هيچ عملی را انجام نمی داد...

- تترق... تتوروق!

صدای عجيبی بود كه از زيرزمين بلند شده بود، اما هيچ كس به آن توجه زيادی نكرد، هری به ولدمورت نگاه كرد كه با پوزخندی كه بر صورت داشت، او را نگاه می كرد. هری چوبدستی را بار ديگر محكم در دستش گرفت و بار ديگر ورد مورد نظرش را بر زبان آورد:
- اكسپليارموس!

تلاش هری، باز هم بی نتيجه بود، اين در حالی بود كه پس از خواندن ورد، باز هم همان صدای عجيب از زيرزمين بلند شده بود، صدای سرد ولدمورت، اين بار با حالت تحقير آميز، بلند شد:
- هری پاتر، پسری كه زنده موند، بلد نيست از ابر چوبدستی استفاده كنه!

صدای قهقهه ی مرگخواران فضا را در بر گرفت، اما مالی ويزلی، برای پايان دادن به تحقير ها، چوبدستی اش را به سمت بلاتريكس گرفت:
- كروشيو!

جنگ شروع شده بود، ديگر آلبوس دامبلدوری نبود كه ناجی هری باشد، بايد ابرچوبدستی را به كار می انداخت، خودش هم بهتر می دانست كه محفلی ها نمی توانند در برابر ولدمورت دوام باورند، پس بايد عجله می كرد... صدای عجيبی كه بعد از خواندن هر ورد از زير زمين بلند شده بود، می توانست جواب معمايش باشد...

- چی شد هری؟ چرا كار نكرد؟

هری با عجله از كنار آرتور ويزلی كه با ناراحتی اين سوال را مطرح كرده بود، گذشت و با عجله جواب داد:
- الآن درستش می كنم...

در زير زمين با صدای ناهنجار « غژژ » مانندی باز شد، هری با آسودگی عرق هايش را پاك كرد و سرش را بالا گرفت، اما در كمال ناباوری يك نفر در زيرزمين منتظرش بود و او را نگاه می كرد... پرسی ويزلی درست جلويش ايستاده بود و چوبدستی اش را به سمت هری گرفته بود، چه طور ممكن بود؟...

- پس بالاخره فهميدی؟ فهميدی ابر چوبدستی به خاطر اين صندوقچه كار نمی كنه؟

بدون هيچ مقدمه ای، پسی شروع به حرف زدن كرده بود. هری به شكل ابهام آميزی او را نگاه می كرد، گويی نتوانسته بود اتافاقات اخير را به درستی هضم كند. پرسی در جواب نگاه سوال برانگيز هری به صندوقچه ای اشاره كرد كه در گوشه ی ديوارِ زير زمين قرار گرفته بود و ادامه داد:
- هر كی در صندوقچه رو باز كنه وارد صندوقچه ميشه، ديدالوس ديگل اين كارو كرد، اون صندوقچه يه جور ساعت زمانه كه كسی رو كه واردش بشه رو به دوران جيمز پاتر می بره. ديدالوس زمانی از صندوقچه بيرون مياد، كه يكی درش رو ببنده...

- من اين كارو می كنم.

صدای محكم هری بود، اما پرسی با زيركی طلسمش را به سمت او روانه كرد و هری چند متر عقب تر به زمين افتاد...

- توضيحاتم هنوز تموم نشده! جالب اينه كه اون صندوقچه رابطه ی عجيبی با ابر چوبدستی داره، به طوری كه اگه كسی داخل اون صندوقچه باشه، ابر چوبدستی به هيج وجه كار نمی كنه! به خاطر همينه كه ابرچوبدستيت كار نمی كنه!

هری همه چيز را فهميد، پس فقط به خاطر آن صندوقچه ی كوچك بود كه ابر چوبدستی اش كار نمی كرد، چوبدستی سی سانتی متری پرسی، با حالت تهديد آميزی تكان می خورد، هری می دانست كه تنها راه نجات محفل بپشت سر گذاشتن پرسی و رسيدن به صندوقچه است... پرسی به محفل ققنوس خيانت كرده بود...

- آواداكداورا!

طلسم سبز رنگ از چوبدستی پرسی خارج شد و بر سينه ی هری فرود آمد، بدون آن كه كوچكترين حرفی بزند يا توانايی انجام دفاعی را از خود داشته باشد، همچون يك عروسك خيمه شب بازی، بر زمين افتاد، همه چيز توسط پرسی تمام شده بود...

***

بابت تاخير عذر می خوام!


ویرایش شده توسط كينگزلی شكلبوت در تاریخ ۱۳۸۹/۱/۲۷ ۵:۴۷:۰۳


Re: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ پنجشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۹

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
در زیر زمین محفل اتفاقات عجیبی رخ میدهد (پیدا شدن صندوقچه ای از دوران جیمز پاتر . این صندوقچه ساعت زمان است که باعث میشود چند تن از افراد محفل که درب صندوق را باز کردند به زمان گذشته بروند )این اتفاقات باعث میشود که قدرت ابر چوب دستی که در دستان هری پاتر است از بین برود.

رون
هرمیون: رون! خیلی بی ناموس و بیشعوری! تو و اون مامان خیکیت از سادگی و مظلومیت من مثل یک کرم فلوبر کوچولو سوء استفاده کردین ... من نمیخوام زنت باشم ... من نمیخوام با تو تنهایی بیام زیر زمین محفل .. من ویکی رو میخوام اییییییییییییییییی! (بوق سانسور)
هوگو ویزلی: بابا بابا ... مامانو ول کن ... ناسلامتی بچه اینجا وایساده ها هووووووو با توئم!

در همون لحظه ناگهان اتفاقات عجیبی در زیر زمین محفل رخ میدهد.

هرمیون: هی رون یک لحظه صبر کن ... به گمونم همین الان اتفاقات عجیبی در اینجا رخ داد.
هوگو: چه خوب ... حالا شام چی داریم؟
رون: چیزی نیست خانم!ما رفتیم به گذشته! این معمای بسیار مشکل تاریخ محفل است و ما باید این معما رو حل کنیم! از الان چشم امید محفل و تمام جهانیان به ما دوخته شده است! (تریپ حماسی)

با گفتن این حرف هرمیون و هوگو خشکشون میزنه و دهنشون از تعجب باز میشه بعد رون هم از حرف خودش تعجب میکنه و خشکش میزنه و دهنش از تعجب باز میشه. بالاخره هرمیون اولین کسی هست که به خودش میاد و دهنشو میبنده.

هرمیون: اوه چه هیجان انگیر ... من الان خیلی هول کردم یه وقت نزنیم اشتباهی جهانو نابود کنیم! اوه مای گاد! اما رون تو اینا رو از کجا میدونی؟
رون: باز شروع نکن خانم! صد بار گفتم حرف تو دهن من نذار! من هیچی نمیدونم. ها؟! پیشاپیش روابط بی ناموسی با لاوندر و فلور و دابی و هاگرید هم تکذیب میگردد.

هرمیون: آخیش خیالم راحت شد! پس حالا که همه چیز معلوم شد بریم معما رو حل کنیم تا جهانو نجات بدیم.
هوگو: مامان میتونم اسکیتامم با خودم بیارم!؟

رون لبخندی به پسرش میزنه و در حالی که رودرروی پسرش قرار گرفته زانو میزنه و دستشو میذاره روی شونه هوگو.

رون: پسرم تو هنوز خیلی کوچیکی! این ماموریت برای آدم بزرگاست و من هرگز حاضر نیستم تو رو به خطر بندازم ...
هوگو: نه خب اگر خطرناکه که نمیام. خودتون تنهایی برین... اگرم برنگشتین هیچ نگران نباشین چون من مراقب خونه هستم ... فقط بی زحمت قبلش سهم ارث و میراث منو مشخص کنین تا اگر برنگشتین آیندم تامین باشه و اینا!

رون: بفرما خانم! بیا و پدری کن! پسره پررو لازم نکرده برگردی خونه ... همین الان برو معما رو حل کن ببینم! اصلا خانم این بچه ما چرا چشماش سبزه؟
هرمیون : اوه

مکان: محفل!

محفل به محاصره مرگخوارا درومده اما محفلی ها اصلا نگران نیستن چون سلاح بسیار مخوفی رو در اختیار دارند که مرگخوارا در خواب هم نمیبیننش ... ابر چوبدستی!!!

ناگهان هری میپره وسط و چند حرکت آکروباتیک میزنه و چوبدستیشو نشونه میگیره سمت لرد تاریکی.

هری: هووووهاهاهاها! بازی هنوز تموم نشوه ... ابر چوبدستی مال منه!اوه اوه اوه من چقدر مهیبم! من هری خفنم! وینگاردیو له ویوسا!

هیچ اتفاقی رخ نمیده!
هری: اه لعنتی! چوبدستی جاپونی! دوباره خراب شد ... خوبه تازه باطریهاشو عوض کردما ... وینگاردیو له ویوسا ! اه ... الوهومورا! بی ناموسیوس ...

ناگهان چوبدستی هری تبدیل به ماهی میشه ....
هری!!!!!!
لرد: لوووووهاهاهاها! این بود تمام قدرتت پاتر بوگندو؟
هری: هنوز هیچی مشخص نیست!

هری جیغ میزنه و به سمت لرد میدوئه و ماهیه رو تا دسته فرو میبره تو دماغ لردتاریکی و سه دور میپیچونه تا اینکه دم ماهیه از گوش چپ لرد میزنه بیرون. به دنبالش لرد و مرگخوارا خشمگین میشن و به سمت هری هجوم میارن و از دست هریم کاری بر نمیاد چون هوگو و رون هرمیون موفق به حل معمای پیچیده محفل نشدن و از همون ابتدا در ماموریتشون شکست خوردن به همین دلیل ابتدا لرد تاریکی و مرگخوارا حسابی ترتیب هری رو میدن تا دیگه از غلطا نکنه بعدم به اتفاق میرن و به سادگی محفلو با خاک یکسان میکنن و در آخر هم جهانو به تسخیر خودشون در میارن و دامبلم از ریش وسط میدون شهر آویزون میکنن تا عبرتی بشه برای قانون شکنان. و اما رون بعد از ناکامی در حل معما ،هرمیون و هوگو رو رها کرده و در همان زمان گذشته دست به ازدواج مجدد میزند و همراه با همسر و فرزندان جدید و پر تعداد خود تا سالیان سال به خوبی و خوشی زندگی میکند.

نکات بهداشتی:

نکته 1: هیچ وقت به چوبدستی خود اطمینان نکنید و قبل از استفاده همواره به برچسب استاندارد آن توجه کرده و از اورژینال بودن آن اطمینان حاصل فرمایید.

نکته 2: تنهایی وارد زیر زمین محفل نشوید چون خطرناکه!


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۹/۱/۱۹ ۱۶:۲۰:۵۷



Re: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۰ چهارشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۸۹

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
نورهای سبز و قرمز رنگ در همه جای قلعه باستانی و باشکوه هاگوارتز دیده می شد !

بیشتر نورهای به سپر رهای نامعلومی برخورد می کرد و از بین می رفت ولی بعضی هاشون هم به پیکر افرادی برخورد می کرد و برای ثانیه ای پیکر انها رو روشن می کرد و انها رو به زمین می انداخت !

قلعه باستانی هر از چندی تکون هایی می خورد و تعداد مهجمان بیشتر به سوی قلعه یورش می بردند !

محفلی های خواهان پیروزی کم کم تمام قدرت محافظت خود رو از دست داده بودن و کم کم به سوی نا امیدی پیش می رفتن !

رهبر سفیدان ، البوس دامبلدور فکر چاره ای بود و با سران محفل جلسه ای گذاشته بود و همه در سکوت بودن و افکار نا امیدشان اجازه تصمیم گیری به آنها نمی داد !

بار دیگر صدای هراس انگیز لرد سیاه در تمام مدرسه طنین افکن شد و باع شد بار دیگر محفلی ها نا امید تر شوند و به پسره برگزیده زل بزنند !

- دامبلدور گروه سفیدت دیگه کم کم نابود میشه ، اون پسرکو به من بده تا بذارم همتون زنده بمونین !

آلبوس دامبلدور چوب دستی شگفت انگیز خود رو در آورد و زیر گلوی خود قرار داد و گفت : هنوز زوده تام ،‌ زیادی خوش بینی !


دامبلدور چوب دستیشو پایین آورد و چهره اش از همیشه شکسته تر و پیر تر دیده می شد !

زیر زمین هاگوارتز !

پیکره های تیره ای در زیر زمین دیده می شدن که به سرعت به سوی صندوقچه قرمز رنگی در مرکز زیر زمین حرکت می کردن !

پسرکی مو تیره در صندوقچه رو باز کرد و نورقرمز رنگ فامی به همه جا تابیده شد و چهره سه نو جوان رو روشن کرد !

هری : فکر می کنم منظور دامبلدور همین صندوقچه بود !
رون : اره همین بود ، هم مال گریفیندور هاست و هم نشان خانوادگی شما روش هست !

هری رو به هرمیون و رون کردو گفت :‌آماده اید !؟

دو نوجوان با ترس سرخود رو به نشانه موافقیت علامت دادن و چشمانشونو بستن !

نور قرمز رنگ به همه جا تابیده شدو چند انیه بعد ، دیگر صدای شنیده نمی شد و سه نوجوان به چند سال عقب تر برگشته بودن !

زمان حال !

دامبلدور به چوب دستی خود خیره شده بود و دید قدرت چوب دستیش از بین رفت و با لبخنده به محفلی ها اعلام کرد!

- موفق شدن ، فقط امیداورم راهشو پیدا کنن !

زمان گذشته !

مادر بارداری که به یتیم خونه ای رفت و بچه ای به دنیا آورد و اسمشو گذاشت تام !

صحنه عوض شد !
کودک که حالا بزرگتر شده بود جلوی البوس دامبلدور نشسته بود و شعله ای آتش که کمدشو نمی سوزوند می ترسید !

صحنه تغییر کرد !

پسر بزرگتر شده بود و داشت با پیره زنی صحبت می کرد !

همینطوری پشت سر هم صحنه ها تغییر می کرد تا اینکه به صحنه آخر رسیدن !

پسرک که حالا دیگر چهره زشتی به خود گرفته بود وارد خانه پاتر ها شد !

جوانی مو شلخته رو به سرعت کشت ! رفت سراغ زنی با چشمان سبز زیبا و از اون خواست بچه رو بهش بده تا اونو زنده بذاره !

زن رو هم با حرکت چوب دستیش کشت !

مرد چوب دستی خود رو به سوی کودک گرفت و طلسمی رو به سوی او پرت کرد ! طلسم به سوی خودش برگشت و پیکر بی جان مرد بر زمین افتاد و علامت صاعقه ای رو پیشانی کودکی جا موند !

دوباره نور قرمز همه جا رو گرفت و نوجوانها رو برگردوند به زمان حال !

اتاق مدیر ـ محل جلسه محفل !

هری وارد شد و رو به دامبلدور کرد و گفت : فهمیدم پرفسور آخرین تیکه ماجرا برای پیروزی ماها من هستم !من باید خودمو فدا می کردم !

دامبلدور :‌پس حدسم درست بود و قطره ای اشک از چشمان آبیش سرازیر شد !

....!

هری خودشو فدا کرد ولی نمرد ،‌فقط جان پبچ کی تو وجودش داشت رو نابود کرد و در دوئلی بر لرد سیاه چیره شد !

هری : پرفسور من نفهمیدم سفر کردن ماها به چوب دستی شما چه ربطی داشت ! چرا اون از کار افتاد !

دامبلدور : برای این که این چوب دستی قدرت خالصی داره ،‌وقتی شما برگشتید به اون زمان قدرت چوب دستی اون زمان فعال شد و قدرت این چوب دستی از بین رفت !


در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !


Re: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۵ جمعه ۱۳ فروردین ۱۳۸۹

علی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۳ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۳:۲۴ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۲
از خانه ای متروکه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 148
آفلاین
به امید پیروزی ... پیروزی نزدیک است ...
...........................................................
شروع داستان :
.....................فصل اول:
در زمستانی سرد مرگخواران به محفلیون حمله طاقت فرسا میکنند .
تعداد مرگخواران بسیار بیشتر از محفلیان بود ، محفلیان نیز آمادگی نداشتند.
در هنگام جنگ محفلیان با مرگخواران چند تن از اعضا محفل به زیر زمین محفل میروند.
در زیر زمین صندوقچه ای پیدا میکند ، روی صندوقچه چیزی عجیبی هک شده بود. *
اول از همه سیریوس به سمت جعبه میرود ، بقیه نیز پشت او جلو میروند.
وقتی سیریوس در را باز میکند ناگهان نور سفیدی میتابد و سیریوس و بقیه به قلعه نو و تمیز میروند .
روی در ورودی قلعه نوشته بود : *welcome to hogwarts*
همه بسیار تجعب کردند ، آنها به 30 سال قبل باز گشته بودند.
نوری از اتاق دامبلدر میامد ، همه متعجب بودند و هیچ کسی حرف نمی زد.
از آنجایی که سیریوس شجاع ترین فرد آنجا بود در را باز کرد و وارد قلعه شد.
رون و جینی نیز همراه آنها بودند ولی رون به شدت زخمی شده بود و جینی دست او را روی گردن خود گذاشته بود.
....................فصل دوم:
اولین نفری که سر حرف را باز کرد جینی بود ، او بسیار نگران رون برادرش بود.
او گفت:
-من دیگه خسته شدم ، برادرم زخمیه
سیریوس که سران آنجا بود گفت:
-نگران نباش جینی ، ما اول به بیمارستان میریم و دارویی برای رون رو پیدا میکنیم
جینی با حس ناراحتی گفت:
-اما الان حدود 30 سال پیش دوران اولیه وحشت و دوران جیمز پدر هری اگه کسی مارو ببینه چی میشه ؟
-نگران نباش شنر نامریی هری دست منه با اون میریم
-شنر نامریی ؟ اون دست تو چکار میکنه ؟
-چرا اینقدر سوال میپرسی ؟ برای جاسوسی مرگخوارها ، حالا باید بریم
............
در زمانی که همه به بیمارستان رسیدند ناگهان دست جینی به معجون ممنوعه* ( شیشه ای که جادو در آن عمل نمی کند) میخوره و کل زمین قرمز میشه ، سیریوس که عصبی شده بود گفت:
-اه خدای من حالا چطوری رون رو درمان کنیم؟ در داروخانه بیمارستان قفله و فقط با جادو باز میشه
-ولی سیریوس به اتاق اسنیپ میریم اونجا میشه کاری کرد؟
-باشه پس بریم.
............
در حالی سمت اتاق میرفتند آقای فلیچ سیریوس رو دید و سیریوس به زمان حال برگشت و همه چیز را برای دامبلدر گفت ، دامبلدر نیز در جنگ با مرگخوارها زخمی شده
دامبلدر گفت:
-ما اینجا زیاد دوام نمیاریم باید یه کاری کنیم.
-باشه قربان ، ولی چه کار کنیم ؟
-هری کجاست ؟
-بالا قربان در حال جنگه
............
در همان لحظه هری به پایین آمد و گفت:
- دامبلدر قدرت چوب دستیم از کار افتاده ما بدون اون قطعا شکست میخوریم.
دامبلدر با ناراحتی تمام گفت:
-لعــــنتی!! حالا چه کنیم !!
........................فصل سوم
اتفاقاتی که در زیر زمین محفل افتاده بود به یک چیز عجیبی ربط داشت ، یک نیرو به همین دلیل دامبلدر تصمیم گرفت خود به زمان گذشته بازگردد ...
...........
رون و جینی به اتاق اسنیپ رفتند و معجون لازم را به رون دادند .
Mini rolling
...........
در حالی که جینی و رون و چند تن از اعضای محفل در قلعه گشت میزدند تا راهی برای نجات گروه پیدا کنند ، دامبلدر آنها را پیدا کرد و پیش آنها رفت .
ناگهان دامبلدر به ذهنش آمد کسانی که با طلسمی خودشان به چند روج تقسیم میکنند چوب ابر قدرتی بر آنها اثر نمیکند و اگر طلسم مرگ بار را به آن بزنیم چوب دستی نیروی شگفت خود را از دست میدهد.
...........
به این دلایل پیچاپیچ دامبلدر و بقیه به دنبال جام پیچ ها رفتند تا انها را نابود کنند و نیروی ابر چوب دستی برگردد و ولدمورت را نابود کنند
..........................فصل چهارم (پایانی)
در زمان حال بیش از نیمی از اعضای محفل شکست خورده و زخمی بودند و مرگخواران نیز همین طوری پیش میرفتند و دیگر امیدی برای زنده باندن نبود
...........
همین طور که دامبلدر و بقیه از روی نقشه جام پیچ هارا پیدا و نابود میکردند چندین نفر راهی برای رفتن به زمان خود پیدا میکردند
............
تمامی جام پیچ ها نابود شده بود به غیر از جام پیچ آخر آنها با آن جام پیچ میتوانستند به زمان خود باز گردند ولی اگر
از آن استفاده میکردند هرگز نابود نمیشد به غیر از اینکه خود لرد آن را نابود کند.
............
ناگهان جینی فکری به سرش رسید و گفت:
-ما خودمونو به یکی از دانش آموزان نشان میدیم بعد همه دوباره برمیگردیم
دامبلدر گفت:
-ولی نمیشود جام پیچ را با خودمان ببریم
جینی گفت:
-همین جـــا جام پیچ رو نابــود میکنی!!
دامبلدر با استرس فراوان گفت:
-اگر اثر نکند همه مان اینجا میمانیم!!
.......................... پایانی
سر انجام دامبلدر و بقیه محفلیان چنین ریسکی را کردند و به زمان خود باز گشتند.
رون ماجرا را برای هری گفت ، هری نیز چوبدستی را برداشت و به سمت لرد رفت.
لرد خنده ای کرد ولی هری طلسم مرگ را به او فراخواند و لرد ولدمورت به صورت عجیبی کشته شد و همه مرگخواران فرار کردند و پیروزی را محفلیان جشن گرفتند.
پایان
مدت نوشتن:30 دقیقه
........................................سخن
ولی مرگ دوباره در انتظار همه بود، آیا واقعا ولدمورت کشته شد ؟ آیا واقعا سیاهی از بین رفت؟
گفتا ... از این سخن ... نابودی ...


ویرایش شده توسط بـرایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۹/۱/۱۴ ۱۵:۱۴:۱۸


Re: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۵

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۶:۵۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
آنیتا را بر بالهای خود سوار نمود و با شیهه همچون رعد الادان، سه یار به راه افتادند.
انها همچون باد به سمت ناکجا آباد در حرکت بودند هیچ کس حرفی نمیزد و فقط ترس و دلهره از آنچه راسل دیده بود در چهره شوالیه موج میزد. آنها همینطور به جلو میرفتند تا اینکه آنتا به دویار خود گفت بهتره بایستیم شوالیه با تعجب روی خود را به سمت آنیتا کرد و به او گفت: چرا بایستیم؟
انیتا که ترس را در چهره شوالیه دیده بود خنده شیطانی سر داد و گفت : شوالیه چرا می ترسی. شوالیه با گفتن این جمله از دهان آنیتا عصبانی شده بود و غیظ میکرد فریاد زد : من نمیترسم . فهمیدی...
راسل به گفتگوی آن دو پایان داد و به دویار خود گفت که بهتره حرکت کنیم ولی آنیتا حرکت نمیکرد و مداماصار بر ماندن میکرد تا اینکه راسل از او پرسید تو چرا حرکت نمیکنی
آنیتا : آخه اون جادوگر که گفتی کی بود؟ تو گفتی جادوگر سیاه. چرا نریم ببینیم کیه ؟ من که میخوام برم کاری به شما ندارم
راسل و شوالیه هر دو شروع به فکر کردن کردند و هر سه به این نتیجه رسیدند به سمت آن جادوگر حرکت کنند شوالیه تسمه اسب رو به سمت آن جادوگری که فقط راسل دیده بود چرخاند و راسل به نمایندگی از آن سه در جلو شروع به حرکت به سمت افق کرد هیچ کس به زیر پای خود که سبزی دشت و آبهایی که همچون آبشار های پی در پی درحال حرکت بود نگاه نمیکرد و شش چشم مستقیم به روبه رو نگاه میکرد و هرسه به مقصد فکر میکردند تا اینکه آنها به آنجا رسیدند ولی با دیدن آن جادوگرا هرسه با دهان باز در خلسه ای وصف ناپذیر فرو رفتند هیچکس باور نمیکرد. آیا خواب میدیدند؟ ولی نه همه بیدار بودند یعنی ممکن بود آنها این جادوگر را در این مکان ببیند بله او کسی نبود جز...


کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۲:۵۲ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۵

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
هنوز شوالیه و آنیتا پا از قلعه بیرون نگذاشته بودند که راسل از جا برخاست و به سویشان آمد. آنیتا حیرت زده به وی نگریست. تا زمانی که یاران قلعه پا از آن بیرون نمیگذاشتند، هیچ کس حتی یارانی که بیرون قلعه بودند هم نمیتوانستند آنها را ببینند! پس چگونه بود که راسل...

ناگهان متوجه شد که راسل هم او را زیر نظر گرفته است. گویی فکرش را خوانده باشد گفت:
_ چشمان من، میتونن ببینن! همه چیز...همه کس رو! به اونجا نگاه کن!

آنیتا امتداد انگشت راسل را گرفت و تا افق پیش رفت. جز دشت سبز پیش رویشان، چیزی آنجا نبود.

- خب!؟

راسل لبخندی زد و دستش را انداخت.
- اون دورها، درست جلوی خط افق، من گردباد سیاهی رو میبینم که داره جلو میاد! اینو میتونم ببینم آنیتا! ولی فقط این نیست! اون گردباد، یه انسانه، یه جادوگر...اون هم از نوع سیاه...

با شنیدن این حرف شوالیه به سرعت از قلعه بیرون آمد. قلعه که تا آن زمان آشکار بود، در پس قلعه دروغین کناری از نظرها پنهان گشت. شوالیه رو به دو یارش کرد و با چهره ای جدی گفت:
_زود باشید! باید فورا از اینجا بریم!

آنیتا در عمق چشمان شوالیه نگریست. هنوز همان چشمان آبی، درست مثل قبل، نگاهی که تا عمق جان نفوذ میکرد....اما چیز دیگری در آن چشمان راسخ بود. نوعی هراس، وحشت، ترس...
چه شده بود!؟ شوالیه...شوالیه دلیری که با هروحشتی مبارزه کرده و نابودش کرده بود، حالا از چه هراس داشت!؟ نکند از...

راسل با نگرانی گفت:
_ اون جادوگر سیاه...کیه شوالیه!؟
پس او هم ترس شوالیه را خوانده بود. شوالیه او را نادیده گرفت و مشغول مرتب کردن زین الادان شد.
- باید راه بیفتیم.


دیگر جای سخن گفتن نبود! شوالیه سوار بر الادان گشت و از دو همراهش پرسید:
_آماده اید!؟
آن دو سر به تایید تکان دادند. چهره راسل به ناگاه سخت و تیره شد و دستانش به طرز غریبی تکان خوردند. با هرتکان دست راسل، دود سیاه رنگی در هوا تکان میخورد و زود از میان می رفت. دقیقه ای بعد، از میان سیاه دودهای راسل، اسب قهوه ای رنگی پدیدار گشت و شیهه ای سر داد. راسل بی صدا پا در رکاب گذاشت.

دو اسب، پا بلند کردند و آماده تاختن شدند. آنیتا، سر برگرداند، به سوی افق دوری که گردبادی نادیدنی در آن به پیش می آمد. انگار که چیزی را پرتاب کند، دستهایش را با تکانی شدید به سمت افق تکان داد. موجی از آب روان از دستهایش پدید آمد و به سمت افق روانه شد. به لباسش تکانی داد و باد را به خود خواند. نسیم صورت مسافران را نوازش کرد. آنیتا را بر بالهای خود سوار نمود و با شیهه همچون رعد الادان، سه یار به راه افتادند.



پست زيبايي بود...از خوندنش لذت بردم...داستان زياد پيش نرفت و فقط يه حادثه در آينده ذکر شد ولي اشکالي نداره...
توصيفات خوب و ديالوگ ها به جا بود ...
فقط فکر مي کنم که وصفيات حالات راسل در پاراگراف يکي مونده به آخر بعضي هاش يه ذره متناسب با توصيف يک انسان نبود...
مثلا گفته بودي چهره راسل سخت و تيره شد که اگه مي گفتي خشن و تيره شد به نظرم بهتر بود و يا گفته بودي سياه دودها که يه ذره هم خوندنش سخته و هم فهميدنش و اگر مي گفتي دودهاي سياه رنگ مناسب تر بود...
همين ديگه..چيز خاصي به ذهنم نمي رسه!!

4 از 5


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۴ ۱۲:۵۵:۵۱
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۸ ۲۱:۱۳:۰۱

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ جمعه ۲۲ دی ۱۳۸۵

دارن الیور فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۳۹ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
از میدان گریملود شماره ی 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 290
آفلاین
شواليه در حالي كه دستهايش را به هم گره كرده بود ، متفكرانه به راسل چشم دوخته بود.حتما مسئله ي مهمي در پيش بود كه شواليه هاي شرق را وادار به دعوت از شواليه كرده بود.بسيار كنجكاو شده بود كه از قضيه سر در آورد.
سرانجام در حالي كه خطوط چهره اش نشان از تصميم گيري او مي داد رو به راسل كرد و گفت:
_راسل همينجا بمون.من و آنيتا به داخل قلعه مي ريمو وسايل لازم رو بر مي داريم.
راسل:بروي چشم.
سپس در حالي كه با قدمهاي صاف و استوارش به طرف قلعه پيش مي رفت با دستش به آنيتا اشاره اي كرد.قلعه براي چند ثانيه برابر ديدگانشان ظاهر شد.به قدري عظيم و با شكوه بود كه در همين چند ثانيه نيز چشم هرجانداري را تا دور دست ها در آن صحراي برهوت به خود خيره مي ساخت.

سكوت شواليه مايه ي نگراني آنيتا شده بود.يعني چه چيزي مي توانست او را آن چنان در فكر فرو برد.آنيتا به دنبال شواليه وارد اتاق رزم شد.در حالي كه مي كوشيد لحن صدايش كاملا عادي باشد پرسيد:
_ لازمه بريم اونجا؟
شواليه كه مشغول باز كردن در گنجه اي بود جواب داد:
_حتما خيلي مهمه كه منو صدا كردن.و اين هيچ نشونه ي خوبي نمي تونه باشه.شواليه هاي شرق فقط در صورتي ديگر شواليه ها رو دعوت مي كنن كه مسئله ي خيلي مهمي پيش اومده باشه. بله خيلي مهم.
اين جمله ي آخر زمزمه وار به زبان آورده بود و آنيتا نتوانست از آن چيزي بفهمد.شواليه همچنان مشغول جستجو بود.آنيتا كنجكاوانه به گنجه ي كهنه اي نگاه مي كرد كه شواليه بر روي آن خم شده بود.سطح گنجه بسيار كثيف بود و باريكه ي خورشيد كه از پنجره ي كوچكي كه در بالاي ديوار روبرويشان قرار داشت و به درون قلعه نفوذ كرده بود ، گرد و غبار را به صورت واضح تري نشان مي داد.
_پيدا كردم.
آن گاه شمشير بلند و نقره رنگي را بيرون آورد.سطح آن شمشير برق مي زد و بلورهايي كه در وسط شمشير آن را مزين كرده بود زيبايي شمشير را دوچندان ساخته بود.شواليه شمشير خود را كه در غلافش بود بيرون آورد و آن شمشير زيبا را جايگزين كرد.
اشاره اي به آنيتا كرد و هردو از قلعه بيرون رفتند.راسل در بيرون قلعه منتظرانه بر روي تخته سنگي نشسته بود.
......................



پست قشنگي بود با اين حال که خيلي داستان رو جلو نبرده بودي...
يعني در واقع مي شه گفت که بدون اين پست هم داستان مشکلي پيدا نمي کرد اما از توصيفاتت خوشم اومد...
قشنگ نوشته بودي...مشکل خاصي توش نمي بينم فقط اينکه اول پستت نوشته بودي :
راسل گفت : بروي چشم !
که فکر نمي کنم اين لفظ در اون مکان جاي مناسبي داشته باشه ...
اگه مي گفتي البته و يا حتما بهتر بود! بهرحال پيشرفت خوبي توي اين پستت بود...
ولي پيام هميشگي اينه که همه در هر جايي هم که باشن باز هم جاي پيشرفت دارن!!

4 از 5


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۸ ۲۱:۰۹:۵۸

[i][size=small][color=3333CC]هيچ وقت نگوييد كه اي كاش زندگي بهتر �


Re: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ دوشنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
آشفتگی و تعجب در نگاه آنیتا موج می زد . پس از لحظاتی این نگاه ها جای خود را به حس نا امنی داد . آنیتا چوب دستیش را به سرعت بیرون کشید و به سمت پسرک گرفت .
پسرک : شوالیه ... دوستات همیشه عادت دارن با غریبه ها اینطوری رفتار کنن ؟ ... کاش مثل همیشه وقتی تنها بودی میومدم سراغت .
شوالیه که تازه از مرتب کردن زین الادان فارغ شده بود ، با متانت و وقار خاصی برگشت و با چشمان نافذش به پسرک خیره شد و گفت :
- از آخرین دیدارمون شش سال می گذره راسل ... باز چه خبر شده که شوالیه های شرق تو رو به اینجا فرستادن ؟

آنیتا که چوب دستیش را در جیب ردایش گذاشته بود ، با تعجب نگاهش را بین راسل و شوالیه جابجا می کرد و سعی می کرد از گفتگوی آنها سر در بیاورد .
راسل : چقدر عجله داری شوالیه ! ... نمی خوای دوستتو به من معرفی کنی ؟
شوالیه لبخند محوی زد و با شیطنت گفت :
- راسل انتظار نداشتم انقدر مشتاق ارتباط با بانوهای زیبا رو باشی !
راسل به صدایی نبستا بلند خندید. به موهایش تابی داد . رو به آنیتا کرد و گفت:
- شوالیه همیشه برای معرفی منو جون به لب می کنه ... من راسل هستم ... و از طرف شوالیه های مشرق زمین به اینجا میام و از طرف اونا برای شوالیه پیغام میارم .

آنیتا همانطور خیره به راسل ایستاده و در حالت بهت زدگی مانده بود . اما پس از لحظاتی با صدای سرفه های عمدی شوالیه به خود آمد و گفت :
- امم ... منم آنیتائم ... از یارای قدیمی قلعه و شوالیه ... ولی من شما رو تا حالا ندیده بودم .
راسل نگاهی به شوالیه انداخت و سپس دوباره سرش را به طرف آنیتا چرخاند و گفت :
- پس بهتون نگفته ... من همیشه وقتی شوالیه تنها بود پیشش میومدم ... ولی ایندفعه دیگه مجال انتظار نبود ... باید زودتر پیغام رو می رسوندم .

شوالیه کف دستهایش را به هم کوبید و با حالتی جدی گفت :
- خب حالا که با هم آشنا شدید ، این پیغام مهم چیه که به خاطرش تو خودتو به آنیتا نشون دادی ؟
راسل به طرف شوالیه برگشت و در حالی که با دست ، موهایش را از روی پیشانیش کنار می زد گفت :
- شوالیه های شرق از من خواستن هر چه سریعتر تو رو نزدشون ببرم ... می خوان یه جلسه فوری تشکیل بدن و تو حتما باید باشی .
شوالیه : اما چرا با این عجله ؟ ... یعنی مسئله انقدر مهمه ؟
راسل : به من هم هیچی نگفتن ... برای فهمیدنش بهتره هر چه سریعتر راه بیفتیم .
..........................




Re: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
در ورای دیوارهای مستحکم قلعه، بر سنگهای هزار ساله دیوار پشتی، پسرکی تکیه داده بود و آوایی دلنشین با خود زمزمه می کرد...چشم به سپیده ای دوخته بود که از بالین ابرها بیرون می آمد و گیتی به چشمش روشن می گشت. پسرک ردای ساده ای داشت، ساده چون گل سرخی که نه چندان دور از او روییده بود. در چشمان سبز زنگش چیز غریبی موج می زد....چیزی که از اصالت جاویدان او خبر میداد...

شوالیه و آنیتا، بیخبر از اتفاقاتی که بیرون دژ مستحکمشان افتاده بود، شاد و خوش در اتاق رزم سیر می کردند. شوالیه وسایل رزم وسطایی را نشانش می داد و آنیتا جذب زره نیم تنه ای شده بود که در گذر سالها بر دیوار آویخته بود.شوالیه گفت:

_ بس کن آنیتا، به اندازه کافی نگاش کردی. ما باید به ماموریتمون برسیم!

آنیتا گفت:

_ماموریت! یادم نبود...جنگلهای گریفینز رو میگی!؟

شوالیه بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد. آنیتا به دنبالش روانه گشت تا بلکه جوابش را بگیرد....آخرین باری که حرف از ماموریت زده بودند، 4 سال پیش بود.

شوالیه با سکوت مرموزی که داشت، آنیتا را به دنبال خود از قلعه بیرون کشید. قلعه در برابر دیدگان دشت، ثانیه ای ظاهر شد و بی فوت وقت، دوباره از چشمها پر کشید.

اولین چیزی که آنیتا دید، پسرک بود که بر دیوار نامرئی تکیه داده بود. پسرک نیز با دیدن آنها از جایش برخاست. طره موی سیاهش را از صورتش کنار زد و گفت:

_ سلام دلاوران! به قاصد شوالیه های شرق خوش آمد بگید!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۹ ۱۴:۱۹:۵۲

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۱:۴۷ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۵

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



هر دو با چشمانی آکنده از حرف و خاطره به یکدیگر مینگریستند!... سکوته مبهمی فاصله ی بینشان را پر کرده بود ، آنیتا تکانی به ردای آبی نفتی خود که با قیطون کاریهایی زیبا تزیین شده بود داد و بعد از ادای احترام به شوالیه سفید ، آماده ی نبردی نه چندان سترگ که بیشتر شبیه به آزمونه قدرت بود شدند!

خورشید عالم تاب پرتوهای خویش را بر دشت و دمن تابیده بود ، حتی باریکه ی نوری از پنجره ی تالار ما بین آن دو قرار داشت ، مانند داوری با تجربه!... که میدانست چه کسانی از این زمین را در برابر هم قرار گرفتند تا بار دیگر سپیدی را بر همه جا حکمفرما گردانند!
اشعه ی نور کم رنگ شد ، آنیتا و شوالیه ی سفید در یافتند اکنون وقتش فرا رسیده است!
ملکه ی طبیعت چرخی 45 درجه زد و فریاد زد:
-اکسپلیارموس
اما این وردی نبود که شوالیه ی مشکی پوش با آن خلع صلاح شود ، اینبار شوالیه با صدای رسا تری فریاد زد:
- پتریفیکوس توتالوس
آنیتا خنده ای از سر مستی سر داد و گفت:
- اینا ورد های خیلی ابتدایی هستن بیا مرحله ی بعدی رو اجرا کنیم دوست عزیز!
شوالیه سرش را به علامت تایید تکان داد و موهایش را که با هر حرکت سرش به پروازر در میآمدند از پشت بست و گارد گرفت و چوبدستی خود را تکان داد ، گویا در حال کشیدن چیزی ماءورای فهم باشد کشید و به آرامی و سپس بلند گفت:
- اِفدرا نوادندسیز!
نور نقره ای رنگه غلیظی همراه با غباری بی رنگ از چوبدستی شوالیه خارج شد و به صورت مارپیچ به سمت آنیتا که با چهره ای درهم با وی مینگریست حرکت میکرد ، چند ثانیه سپری شد و آنیتا با هر طلسمی که در ذهن داشت میخواست مانع ورد شود اما نمیتوانست ، نور نقره ای سراپای آنیتا را احاطه کرد بود ، چه اتفاقی در حال وقوع بود ، آیا شوالیه دوست قدیمی خود را مصدوم میکرد ؟؟

- وااااااااای شوالیه ، تو واقعا محشری دختر!
نورها کمرنگ شدند و آنیتا در حالی که گلهای زر و بنفشه مانند تاجی روی سرش حلقه زده بود و روی انگشتانش گلهای پیچک روییده بود ظاهر شد!
شوالیه چشمکی زد و در حالی که دستانش را باز کرده بود به سمت آنیتا رفت و آنها همدیگر را در آغوش کشیدند!
آنیتا که لبخند از چهره اش محو نمیشد گفت:
-من باید این کار رو میکردم !

زمان مثل برق و باد در حال سپری میشد ، خورشید در وسط آسمان خودنمایی میکرد ، پرندگان با شادی آواز سرمیداند و چمن ها و درختان همراه با نسیمه ملایمی که در حال وزیدن بود به این سو و آن سو حرکت میکردند ،و از گرده های آبی که از سوی رودخانه ی در هوا پخش شده بود سیراب میشدند!

شوالیه در حالی که کنار آنیتا روی میز طویلی در تالار اصلی قلعه نشسته بود گفت:
- وقتش رسیده تا دوباره کارمونو شروع کنیم ، ببینم کمکم میکنی؟؟
در همین حال آنیتا شربتی سرخ رنگ را در جام ریخت و گفت:
- با کمال میل!... از همین امروز شروع میکنیم!!
چو:اوهوم!

------------------------------------
wOW...خیلی با داستانش حال کردم، منم هستما!




ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۶ ۱۳:۴۱:۰۶
ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۶ ۱۹:۰۱:۰۲
ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۲۶ ۲۰:۱۸:۴۹







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.