هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰ یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۷

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
لرد سیاه نگاهی به سالازار و برو بکسش میندازه. یه نگاهی هم به چشای مشتاق مرگخوارانش که منتظرن تا اعمال قهرمانانۀ لردشون رو بشنون. اول یه کمی ناز می کنه:
- نه خوب! من عادت ندارم همه جه افتخاراتمو جار بزنم.

سالازار سعی کرد تشویقش کنه:
- زود باش دیگه پسرم. ما رو منتظر نذار!

- هممم... آخه گفتنی نیس.

- خودتو لوس نکن دیگه بچه! میگم تعریف کن یعنی تعریف کن.

لرد سیاه برای اولین بار توی زندگیش به حالت در میاد و نزدیک بود بغض کنه که خیلی به سرعت یادش میاد که نباید همچین کاری بکنه و این ابدا به شخصیت ایفای نقشش نمی خوره. درنتیجه تمام وقار و ابهت خودش رو به یاد میاره، با یه حرکت چوبدستی یه مبل راحتی مجلل ظاهر می کنه و روش لم میده. همونطور که یه پاشو انداخته روی پای دیگش، کمی فکر می کنه. و بالاخره شروع می کنه:

- اولین خاطره ای که یادم میاد و دلم می خواد براتون تعریف کنم، مربوط میشه به زمانی که هنوز یه یتیم بودم و توی پرورشگاه مشنگا زندگی می کردم. هنوز نمی دونستم که جادوگرم و فقط می دونستم که با بقیه فرق دارم.

*****

شرمنده که کوتاه شد. می خوام سلسله افتخارات لرد سیاه رو به صورت طنز بیاریم اینجا. می خواستم اولین خاطره ایشون رو همون اتفاقاتی بذارم که توی پرورشگاه رخ داده ولی داستان کتابیش کلا از ذهنم پریده

اگه جالب نیست یه جور دیگه ادامه بدینش.



Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۹:۵۰ دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
لرد سیاه علاقه ای به نشستن در آن مکان نداشت ولی چاره ای نبود. به سختی لبخند زد و بین صدای پچ پچ و خنده های ریز اسلی ها طرف جدش حرکت کرد. سالازار لبخند مرموزی زد:
-تامی، نواده ی اصیل ما، تورا چه شده است؟ چرا مو دیگر بر سر تو نیست؟ نکند بیماری گرفتی که در میان خاندان ما بی سابقه بوده؟ نکند به پدر مشنگت رفته باشی.


مورگانا بافتنی اش را کنار انداخت؛ بارتی لگو هایش را پرتاب کرد؛ بلاتریکس دست از کروشیو کردن رودولف کشید و همه ی اسلیترینی ها به لرد چشم دوختند.

مورگانا:
-وای وای! لردمون مشنگه. دامبل بفهمه چی میشه؟ وای وای من به نگهبانان قصرمون می گم اجازه ندن این خبر از تالار بیرون بره.

مورگان:
-وای وای. لردمون مشنگه. مورگانا یه فکری دارم. به نگهبانای قصرتون بگو نذارن این خبر از تالار بیرون بره.

-


لرد سیاه که از شدت عصبانیت سرخ شده بود از جایش بلند شد. سالازار درحالی که سعی می کرد صدایش رعب انگیز باشد گفت:
-کجا می روی تامی؟ بنشین و اندکی با ما سخن بگو. ما تازه یکدیگر را دیده ایم. درضمن ما با نواده ی خود مذاح کردیم. شما چه کار دارید؟


رودولف به بقیه نگاهی کرد و به طرف شومینه رفت؛ شمع بلند سبزرنگی که رو به تابلوی بزرگداشت سالازار قرار داشت خاموش کرد.

ونوس:
-این بود نوادت؟ تو که خیلی ازش تعریف می کردی. خودمونیما سالی، همه جا پز این تامی رو می دادی.


لرد که با شنیدن نام تامی به شدت عصبانی شده بود به ونوس چشم غره ای رفت
-کروشیو الهه. اینجا فقط سالازار اسلیترینه که به ارباب میگه تامی. حتی آنیت هم به ارباب میگه ارباب.

مورفین از آن سر تالار با صدای آرامی گفت:
-منو یادت رفت دایی ژوون! منم بهت می گم تامی.

-بله و البته به جز مورفین ..!

امپراطور که کلافه شده بود به سالازار اشاره ای کرد. سالازار طوری که بقیه نشنوند زیر لب گفت:
-چی میگی؟ بذار حالمون رو بکنیم. تازه داره از اینا خوشم می آد.

- چی چیو خوشم می آد؟ بلند شو جمع کن بریم.

- چی امپی؟ چگونه جرات می کنی؟ مگر نمی بینی این ها به من می گویند سالازار اسلیترین بزرگ؟

-سالی پاشو جمع کن. جوگیر شدی یادت رفت چطوری حرف می زدیم؟ من حوصلم داره سر میره. تاریکی خونم افتاده پایین. اگه زودتر یه کاری نکنی بقیه حرفامون رو با صدای بلند می زنیم و درضمن همه جا می گم که بابای نواده ی اصیلت مشنگ بوده.


سالازار با شنیدن این حرف از جا پرید و با حالتی التماس گونه به امپراطور نگاه کرد. سپس دقایقی ساکت شد و بعد با صدای بلندی گفت:
-خب تامی، بگو ببینم تو این مدت چی کار می کردی؟ بگذار این امپراطور و الهه شگفتی های نواده ی مارا ببینند.


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱۲ ۱۹:۵۲:۴۰

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۲:۵۹ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

امپراطور تاریکی ،ونوس و سالازار شبانه وارد تالار اسلیترین شده اند.در آشپزخانه اسلیترین ملت اسلی با سه جادوگر بزرگ روبرو میشود.لرد سیاه زیاد از این برخورد خوشحال نیست!
--------------------------------------
به محض رسیدن سه جادوگر به تالار مجلل اسلی سه نفر از جا بلند شدند.
-خواهش میکنم.ارباب سالازار شما تشریف بیارین جای من.
-نمیشه ارباب...من عمرا بذارم.بفرمایین کنار شومینه.

لرد سیاه که با شنیدن کلمه ارباب متعجب شده بود نگاهی به مورگان انداخت.
-کوری مگه؟کنار شومینه من نشستم.

مورگان لرد را کنار زد.
-ارباب جون امشبه رو یه جای دیگه بشین خب.اینا مهمونن.تازه جناب سالازار ما رو سرافراز کردن.

لرد سیاه با عصبانیت بطرف آنی مونی رفت.
-مونی زود بپر سه فنجون قهوه برام بیار.اینا باز رفتن رو اعصاب من.

آنی مونی با بی توجهی بطرف سالازار رفت.تعظیمی کرد.
-ارباب شما چی میل دارین؟کاپوچینو؟اسپرسو؟نسکافه؟

لردسیاه آهی کشید و طرف بلاتریکس رفت.
-میبینی بلا؟؟هنوز دو دقیقه از اومدن اینا نگذشته.منو فراموش کردن.راستی ماموریتتو انجام دادی؟

بلا در حالیکه به نقطه ای در کنار شومینه خیره شده بود جواب داد.
-هوم؟ماموریت؟ولش کن ارباب.الان ماموریت مهمتری دارم.

وبا عجله بطرف سالازار رفت و مشغول ماساژدادن شانه هایش شد.

لرد سیاه نگاهی به سالن انداخت.برای اولین بار جایی برای او نبود و کسی با دیدن او از جایش بلند نشده بود.چشکش به سالازار افتاد که به او خیره شده بود.
-تامی؟خجالت نکش فرزندم.بیا اینجا.بیا بشین کنارم.میخوام بدونم تو چرا این شکلی شدی؟ما تو خونواده مون کچل نداشتیم.
محلی که سالازار اشاره میکرد روی زمین کنار پاهایش بود.

لرد سیاه علاقه ای به نشستن در آن مکان نداشت ولی چاره ای نبود.به سختی لبخند زد و بین صدای پچ پچ و خنده های ریز اسلی ها طرف جدش حرکت کرد.




Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
آنی مونی با دماغ سوختگی به ونوس نگاه می کنه:
- لابد اینم همون الهه هه هستش دیه! همونی که همش با جدتون شوخی و جنگ و اینا داره!

ونوس:
- اوهوم!

لرد سیاه نگاه متعجبش رو از سالازار اسلیتررین بر میداره. بدون یه کلمه حرف از آشپزخونه خارج میشه و برمیگرده به تالار عمومی. ملت اسلی هم به دنبالش.

ونوس به امپراطور نگاهی میندازه:
- چرا همچین شد؟ اوهوی سالی! بلند شو ببینم! چرا نوۀ نوۀ تو همینجور سرشو انداخت پایین و رفت؟ بدون خوشامدی چیزی؟

امپراطور سالی رو ول می کنه تا بتونه دستشو متفکرانه زیر چونۀ خودش قرار بده:
- هووووم! گمونم دچار دوگانگی شده. چون تا حالا اون سرگروه و بالاترین فرد اسلیترین بوده و حالا جد جدش اومده و اون نمی تونه جلوی جد جدش عرض اندام کنه!!!

سالازار که گرومپی خورده زمین و از بیهوشی در اومده، از جاش بلند میشه و خاک ها رو از سر و کولش می تکونه:
- هوم؟ حال چون نوۀ نوۀ من است به رویش نمی آورم که همچین اندام جالبی هم ندارد که آن را عرض کند!!!

ونوس:
- چیه سالی جوگیر شدی لفظ قلم حرف می زنی؟ باب ملت اسلی رفتن بیرون می تونی مث آدم حرف بزنی خو!

سالی:
- هین؟ هیــــــــــــــــــــــــــــــن! یادم رفته بود. جوگیری هم جالبه ها! کلاس آدم میره بالا.

امپی همونطور متفکرانه شروع می کنه:
- نباید بهشون مهلت بدیم به خودشون بیان و واسه ما قپی درکنن و خودشونو ازمون بالاتر بگیرن. زودی بریم پیششون که مجبور شن ماها رو به عنوان سران تالالر بپذیرن.

دو نفر دیگه موافقت می کنن و راه می افتن طرف تالار.


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۵ ۱۵:۵۲:۵۲


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۰:۱۹ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
ونوس با دسته ساطور به فرق سر انی مونی میکوبه و جیغ کشان میگه:بی حیا...جلوی چشم این همه ادم حقوق ساحره ای منو نقض میکنی؟بزنم شپلخت کنم؟
انی مونی تلو تلو خوران به عقب میره و در بغل لرد میوفته!لرد سریعا انی مونی را به گوشه ای پرتاب میکنه و بعد با صدایی خشن میگه:ببینم به چه جراتی روی مرگخوار و آشپز مخصوص من دست بلند کردی؟بزنم کروشیوییت کنم؟

سالازار سریعا جلو میپره و میگه:من به شما اخطار میدهم که هر کس چوب بر ونوس بلند کند با امپراطور و من طرف خواهد بود!
لرد نگاهی به سالازار میکنه و بعد در حالی که انگار تازه متوجه شده میگه:آهای اهای...صبر کن ببینم.اصلا شما توی تالار ما چیکار میکنین؟
امپراطور،سالازار و ونوس که تا لحظه ای پیش اماده مبارزه بودند به این شکل در میان و حرفی نمیزنن:(شکل مورد نظر = )

نارسیسا در حالی که چوب جادوش درون چشم لوسیوس گیر کرده به لرد میگه:ارباب اون پیرمرده خیلی آشناس.نکنه دامبل باشه؟
با شنیدن نام دامبل همه مرگخواران چوب های جادوییشون رو به سمت سه تفنگدار...اهم نه یعنی سه تازه وارد نشونه میرن.
سالازار با کف دست بی پیشانی خودش میزنه و میگه:شرم اور است.شما چطور جد جدتان را نمیشناسد؟آبروی نام اسلیترین با وجود چنین نوادگانی در خطر است!آه قلبم!

و بعد در اغوض امپراطور میوفتد!امپراطور با صدایی آرام زیر گوش سالازار میگه:اوهوی پیرمرد جمع کن خودتو.نمیخواد نقش بازی کنی.اینا که خودی هستن.چرا ژانگولر بازی در میاری!
سالازار با دست قلبش را میگیره و میگه:ننگ بر تو!همانا که این حرکتی بود واقعی!
لرد یکی از چشم هایش را تنگ میکنه و در حالی که به سه نفر نزدیک میشه میگه:تو خیلی شبیه جد جد سالازاری.زود باشین بگین کی هستین تا اوادایی نشدین!

ونوس پای امپراطور رو لگد میکنه و میگه:بفرما.صد بار گفتم عین بچه ادم بریم از اول باهاشون حرف بزنیم.هی گفتی نه شوکه میشن...باورشون نمیشه!حالا بیا جوابشون رو بده.
امپراطور سالازار رو روی صندلی میذاره و میگه:خب راستش...چطوری بگم.من امپراطورم.امپراطور تاریکی.این هم سالازار جد جدته و اون هم ونوسه.ما اومدیم تا یه مدت اینجا پیش شما نواده های عزیزمون باشیم.

ملت در حالت اول:
ملت در حالت دوم:
سالازار با عصبانیت از روی صندلی بلند میشه و فریاد میزنه:ننگ بر شما ای نسل جدید.شما آبروی چند صد ساله مرا به سخره گرفته اید!اگر میدانستم که روزی شما از نسل من خواهید بود خود را زنده به گور میکردم!نوه نوه من تو هم؟یعنی با جد جدت اینطور رفتار میکنی؟
صدای خنده ها قطع میشه.لرد با ناباوری نگاهی به سالازار میکنه و میگه:سالازار اسلیترین؟؟؟!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۴:۴۶ سه شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
ونوس به فر رسید و دستش را بطرف دکمه برد. ولی بلافاصله دستش را پس کشید و به زیر پا، سقف و در و دیوار نگاه کرد:
- ببینم بچه ها، تو این تالار اسلیترین، زلزله هاشم جادوئیه؟

سالازار که با سیب زمینی ها درگیر بود جواب داد:
- یادم نمیاد که جوونیام رو این فقره ش کار کرده باشم! چطور؟

- چون همه جا بی حرکته ولی فر داره به شدت تکون می خوره! از توشم جرقه دیده میشه ولی من که فرو هنو روشن نکردم!

- امپراطور از همان دور، دستش را حرکت داد و در فر باز شد. در یک لحظه، ونوس جیغی کشید و عقب پرید و سالی و امپی با چشمانی به قاعدۀ یک نعلبکی (به زبون باب بزرگ مرلین بیامرزم!!!) به جمعیتی که از داخل فر به بیرون جاری شدند و روی هم قِل می خوردند، زل زدند. جمعیت خارج شده از فر نیز با چهره های به سه ناشناس بیرون فر نگاه می کردند به جز:

- آخ غلط کردم نارسی! به مرلین قسم داشتم شوخی می کردم! باب ولم کن!

- مردک نمک به حروم! اون بابای بینوای منو بگو که کارخونه پرورش کرم فلوبرشو داده بود دست تو! راس میگن وای به روزی که گدا معتبر شود! حالا دیگه واسه من دم درآوردی و میری با ساحره های خوشگل قرار میذاری؟ کروشیــــــــــــــــو!!!

- باب هزار بار میگم غلط کردم! بعدشم اون کارخونه هه وقتی رسید به من یه کرم فلوبرم نداشت!

- لابد همشونو لمبونده بودی! سکتوم سمپرا!

- ببین موهامو بریدی! من کلی واسشون زحمت کشیده بودم و هر روز اتو می کشیدمشون

- حیف که اگه کچل بشی، بی ظرفیت بازی درمیاری و خیال می کنی لرد سیاهی! وگرنه یه دونه مو هم برات نمیذاشتم ! ریلاشیو!

- جون هرکی دوس دارین یکی جلوی این نارسی رو بگیره!

آنی مونی لبخند شیرینی به ونوس زد :
- ما تو مسایل خونوادگی ملت دخالت نمی کنیم لوسیوس! خودت باید با خانومت کنار بیای!... اممم... سلام مادموازل، من آناکین مونتاگ هستم. اممم... ماقبلا با هم ملاقات نکردیم؟



Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۲:۳۰ سه شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
صدای خشمگین جادوگرانی که "سالی و امپی" نامیده شده بوند به گوش ملت اسلی رسید.
ما شام درست کنیم ضعیفه؟تا جاییکه ما اطلاع داریم غذا درست کردن وظیفه ساحره هاست.جادوگرای بزرگی مثل ما...

صدای ظریف ولی خشن ساحره حرف دو جادوگر را قطع کرد.
-یه ضعیفه ای نشونتون بدم که...هنوز منو نشناختین؟زود بیایین اینجا ببینم.سالی تو پیتزا خواسته بودی؟خمیرشو گذاشتی تو فر؟

سالازار با بیحوصلگی مشغول پوست کندن سیب زمینی ها شد.
-آری.قبلا هم به عرض رساندم که خمیر مهیا و همی در فر قرار داده شد.

ونوس نگاه مشکوکانه ای به سالازار کرد.به نظر نمیرسید که سالازار از وجود و چگونگی کار کردن وسیله ای بنام فر اطلاع داشته باشد.امپراطور همچنان سرگرم بررسی دفترچه کوچکی بود که درگوشه تالار پیدا کرده بود.
-کاخ امپراطورم که قفله.به چه جرأتی کاخ مخوف و با شکوه منو قفل کردن؟هر کاری کردم نتونستم بازش کنم.سالی به نظر من این نوه نوه تو به هیچ دردی نمیخوره.

سالازار که مهارت زیادی در کندن پوست سیب زمینیها نداشت با خارج شدن ونوس با عصبانیت چاقو را به گوشه ای پرتاب کرد.
-من که قبلا این نکته را گوشزد کرده بودم.این ساحره دائم دستور میدهد.وای بر ما.

ونوس با سبدی پر از کلم به آشپزخانه برگشت.
-سالی باز که بیکار نشستی...زود برو اون فرو روشن کن.خمیر باید بپزه.

سالازار با دستپاچگی نگاهی به اطراف انداخت وبا تردید به سمت یخچال رفت.
-این فر چگونه روشن میشود؟مدلش با مدل فر کاخ ما بسی تفاوت دارد.

ونوس خنده تمسخر آمیزی کرد.
-اوهوم...لازم نیست.تو برگرد سر سیب زمینیا.خودم فرو روشن میکنم.

ملت درون فر:

ونوس با قدمهای بلند بطرف فر رفت.لوسیوس با وحشت دست نارسیسا را گرفت.
-سیسی،تا چند دقیق دیگه اینجا کباب میشیم.میخوام یه اعترافی بکنم.اون شب که بهت گفتم سرگرم انجام ماموریت ارباب بودم در واقع ماموریتی درکار نبود.یه ساحره خوشگل تو کافه...

ونوس به فر رسید و دستش را بطرف دکمه برد.




Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۰:۴۶ سه شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۷

ونوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۹
از کاخ المپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 385
آفلاین
چه خفنگ !!! مرسی از سوژه ولدی جون...!!!

***
داخلی سالن غذا خوری اسلی - ساعت چهار صبح

سالی در حالی که داره پاهاشو رو میز غذا خوری دراز می کنه : ونی بپر برایمان شام درست کن ، ما خسته ایم!!

ونوس: اولا فیت داون!یعنی پاهاتو بذار پایین!!! دوما مثل آدم حرف بزن! این چه مدل حرف زدنه!!!؟؟؟

سالی : خودمم نمی دونم ! ولدی و بلا تو پستشون این مدلی زدن منم جوگیزر شدم

ونوس آهی می کشه و به سمت آشپزخونه تالار حرکت می کنه!

*

آشپزخونه تالار - ساعت چهار و پنج دقیقه صبح!!!

داخل فر - در حال کشیک دادن برای غافل گیر کردن مهاجمین!!!

نارسیسا: بچه ها این فکر کی بود که ما باید تو فر قایم شیم؟!

بلاتریکس : ساکت!!! الان مای لرد رو بیدار می کنی سیسی ! ما اینجاییم چون جای مخفی دیگه ای رو تو تالار نمی شناسیم!

سر لرد روی شانه ی بلا کمی جا به جا می شه ، همه با نگرانی نگاهش می کنند ، اما بیدار نمیشه.

لوسیوس : سالازار اسلیترین کبیر تمام رازهای تالارو با خودش به گور برد!

نارسیسا : لوسیوس یکم برو اونور ! من خسته شدم ! می خوام پاهامو دراز کنم!

لوسیوس : آی !!! چرا لگد می زنی ؟

بلاتریکس : یه صداهایی میاد!

صدا : سالی و امپی ! من مواد اولیه رو گذاشتم ! بیاین شام درست کنید!

نارسیسا : ایول ! لوسیوس درو باز کن بپریم بیرون !

لوسیوس : دلم می خواد ... ولی انگار ... در فر گیر کرده!!!




Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۴:۳۰ دوشنبه ۲۳ دی ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
سالازار با وقار در حمام قدم می زد و در حالی که با دستان کشیده اش دیوار ها را لمس می کرد گفت :
_این نوه ی ما در این تالار چه کرده است.این دیوار ها برای نوادگان من بسیار ناچیز است.ما حاضر نیستیم که در اینجا زندگی کنیم.باید به نوه بگوییم اینجارا اراسته کند.

امپراطور اهی کشید و بعد به سالازار نگاه کرد.سپس به دیواره های حمام دست کشید و با ناراحتی گفت:
_چقدر تالار عوض شده.در این دوشبی که در تالار گشت می زدیم ،خیلی چیزا دیدیم.مثلا ..

ونوس لبخندی زد و پیراهنش را صاف کرد.سپس کمی جلو امد و تابلویی را که روی درب حموم بود برداشت.
_مثلا همین حموم.من فکر می کردم اینجا حموم ساحره ها و جادوگرا جدا باشه .من فکر می کردم که اینجا از حقوق ساحره ها دفاع میشه.

امپراطور لبخندی زد و بار دیگر به حمام نگاه کرد و بعد به طرف وان بزرگی رفت که در گوشه ی ان قرار داشت.سپس به ارامی گفت :
_ونوس، من رو بگو که فکر می کردم اینجا استخر داره.

سالازار به سرعت صابونی را که نزدیک امپراطور بود برداشت و گفت:
_من فکر می کردم که اینجا همه چیز برای ورود ما اماده باشه.ولی گویا نوه ی من پدربزرگ جوانش را فراموش کرده است.

ونوس _پدربزرگ جوان ؟ بعد از این همه مدت که برگشتیم به تالار نباید زیاد بترسونیمشون.یکمی توی تالار می چرخیم و بعد پشت اون دیوار قایم میشیم.
_یعنی اونا نفهمن که ما برگشتیم؟
_نه ،تو جادوگرا رو نمی شناسی.اونا موجوداتی بی منطق هستند ،اونا اگه بفهمن که ما اینجاییم ممکنه شورش کنند .

سالازار و امپراطور که با شنیدن موجودات بی منطق کمی عصبی شده بودند همزمان به طرف وان دویدند. ونوس نیشخندی زد و گفت :
_فکر می کنم بهتر باشه بریم یه جای دیگرو بگردیم.نظر من اینه که به اشپزخونه ی تالار بریم.

امپراطور اخمی کرد و بعد در حالی که سعی می کرد خود را بی تفاوت نشان دهد گفت :
_چه فرقی می کنه؟ولی من خودم ترجیح می دم که بریم به مرلینگاه تالار.نظرتون چیه؟

سالازار چوب دستی اش را بیرون کشید و با صدایی نسبتا بلند گفت :
_ولی من به نظرم بهتره بریم به اتاق نوه ام.میخوام صورت قشنگشو توی خواب ببینم(!!!)نظر شما هم اصلا مهم نیست.نظر من مهمه چون من پدر جد شماهام.خب حالا بریم دیگه...

ونوس که ناراحت شده بود با صدای ارامی گفت :
_ولی اینطوری که نمیشه.دیروز و پییروزم رفتی تو اتاق نوه تو.امشب باید حرف یکی از ما باشه دیگه.
امپراطور با اهوم اهوم موافقتش را اعلام کرد.سالازار فکری کرد و بعد به سردی پاسخ داد:
_باشه، اما قرعه کشی می کنیم.هرچی شد شد.خب ونوس تو قرعه کشی کن.

ونوس با خوشحالی اسم هارا روی کاغذ نوشت و بعد در حالی که چشم هایش را بسته بود ان را به طرف سالازار گرفت :
_بردار سالی..بردار .

سالازار کاغذ را گرفت.ونوس و امپراطور به لب های باریک سالازار خیره شده بودند.در همین لحظه سالازار با صدایی که پیروزی در ان موج می زد گفت :
_نوه ی گلم و من اصلا هم تقلب نکردم(ک.ر.ب مورفین)

امپراطور اهی کشید و روی صندلی که گوشه ی حمام قرار داشت نشست.ونوس با حالتی مشکوک به سالازار نگاه کرد
_اون کاغذو بده به من سالازار.
_می خوای چی کار؟نمی دم.این که کاغذ حمایت از ساحره ها نیست.نمیدم.
_سالی لطفا اونو بدش به من.
_نمـــــــــــــــــــــــــــــــــــییییییییییییدم.

دقایقی بعـد:

_نوشته سالن غذاخوری تالار.این که جز کاندیدا نبود.کی این رو نوشت و انداخت؟

امپراطور و سالازار مبهوت به ونوس خیره شده بودند .ونوس زیر چشمی نگاهی به سالازار کرد و بعد گفت:
_پس کی این کارو کرده؟سالازار نکنه تو تقلب کردی؟ولی نه اگه کار تو باشه که همون اول معلوم میشه.خب پس ولش کن اصلا.میریم همینجا که اینجا نوشته.

دو جادوگر و یک ساحره ی قدیمی با گام هایی بلند به طرف سالن غذاخوری تالار حرکت کردند....



_________________________
ممنون مای لرد برای سوژه ی قشنگشون.


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۳ ۱۵:۱۹:۴۵
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲۳ ۲۱:۲۳:۱۱

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۰:۴۴ دوشنبه ۲۳ دی ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
بارتی گریه کنان بطرف در خروجی محفل دوید.مری بلافاصله خطر را احساس کرد.
-بارتی.صبر کن.بابا کجا داری میری؟شوخی کردیم.برات زنم میگیرم.کجاااااااااا؟

بارتی که بشدت سرگرم جیغ و داد بود متوجه حرفهای مری نشد..مری و دامبل به دنبال بارتی از محفل خارج شدند.
-بارتی بهت اخطار میکنم برگرد.من جدیم.من خفنم.تو نمیدونی من چقدر میتونم خشن باشم.بااااااارتی....

بارتی همانطور که میدوید و اشک میریخت جواب داد:نمیخوام.من بابامو میخوام.باااباااااااایی...

دامبل بشدت نفس نفس میزد.
-مری من دیگه نمیتونم.بابا من شونصد سالمه.خسته شدم.یه کاری بکن.

مری دست از دویدن برداشت.
-هوم؟باشه.خودت خواستی بارتی.آواداکداورا....

چشمان حیرت زده دامبلدور اشعه سبز رنگی را که از چوب دستی مری خارج شده و بطرف بارتی میرفت دنبال کرد.طلسم با بیرحمی تمام به بارتی برخورد کرد.بارتی به آرامی روی زمین افتاد.دیگر خبری از اشک و جیغ و داد نبود.ظاهرا دیگر زن هم نمیخواست!

مری لبخند شرورانه ای زد.
-ایول...زدم به هدف.برگردیم محفل.با یه قهوه چطوری؟

دامبلدور از جا بلند شد و آه بلندی کشید.
-آره مری...درست زدی به هدف.ولی فکر نمیکنم بتونی برگرد محفل.تو فراموش کردی که یه جادوگر سفیدی؟فراموش کردی که تفاوت ما با اونا چیه؟ما هرگز کسی رو نمیکشیم.مخصوصا کسی رو که خطری برای ما نداره.تو اخراجی مری!تو دیگه نمیتونی برگردی محفل.

مری با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت.
-اوه...پس برای خوردن قهوه باید تا کافه سیاه برم.

(نکته :این سوژه با توجه به خروج مری از محفل ققنوس و بسته شدن شناسه بارتی تموم شد.)

پایان سوژه
---------------------------------------------------------
سوژه جدید:

تالار اسلی ساعت 6 عصر:

ملت اسلی خسته و کوفته از کلاس بدنسازی جادوگری به تالار برگشتند.بارتی که همچنان در جو کلاس بود با سه بالانس زیبا خود را به خوابگاه رساند و روی تختش فرو آمد.
-هوم؟هین؟یکی قبلا رو تخت من خوابیده!

بدن خسته لرد سیاه که توسط بلاتریکس و مورگان و سوروس حمل میشد روی تختش گذاشته شد.
-هوم؟یکی رو تخت منم خوابیده!به چه جراتی؟

بلاتریکس نگاهی به کاسه سوپ روی میز انداخت.
-یکی سوپ منو خورده.

نارسیسا به کاسه سوپ دوم اشاره کرد ولی قبل از اینکه حرفی بزند لرد سیاه از روی تخت بلند شد.
-خب بابا فهمیدیم.یکی سوپ تو رم خورده.خوبه یه کارتون دیدین ها...اینجا چه خبره؟آیا تالار ما در تصرف موجودات بیگانه است؟

بلاتریکس با احتیاط زیر تختش را نگاه کرد.
-ارباب حالا چرا کتابی حرف میزنی؟محض اطلاعتون باید بگم که تو خوابگاه دخترونه رد پای یک غریبه به چشم میخوره.سه تار موی بلندم رو بالشم پیدا کردم.

ملت اسلی به دستور ارباب همه گوشه و کنار تالار را جستجو کردند.ولی خبری از غریبه ها نبود.

تالار اسلی ساعت 3 نیمه شب:

در ورودی تالار باز شد و صدای قدمهای آرامی به گوش رسید.
-هیسسس...آروم باشین.الان همشونو بیدار میکنین باز میریزن تو نحوه.

صدای دوم به مراتب خشمگینتر از صدای ظریف اول بود.
-من باورم نمیشود که باید اینگونه وارد تالارم شوم.شرم آوراست!این نوه نوه ما هم که آبرویی برای ما باقی نگذاشته است.

صدای سوم با وجود سیاهی مطلق ، آرام و صبور بود.
-آروم باشین.ما نیومدیم مزاحم کسی بشیم.اینجوری ممکنه بترسن.باید کم کم بهمون عادت کنن.

ونوس وسالازار اسلیترین و امپراطور در جستجوی محلی برای گذراندن شب همچون شبهای گذشته سرگرم بررسی تالار شدند.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.