هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۷
#14

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
جنی کوتاه قد با جسه ای کوچک درحالیکه متفکرانه دستانش را به پشتش گره کرده بود سرتاسر سلول انفرادی را با قدم هایی کوچک میپیمود.هر از گاهی دستی به ریش کثیف و بلندش می کشید و در حالیکه به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود ، افکار خود را آرام آرام زیر لب زمزمه میکرد.

_ آیا میشه از اینجا فرار کرد؟ به کجا فرار کرد؟ چطوری فرار کرد؟ کسی جلوم رو نمی گیره؟ برای چی اینجا افتادم؟ دوستای ناباب؟ مگه مشکل دخترای ما موهاشونه؟ محمود طرح تحول اقتصادی اش رو شروع کرد؟

سوالات ، همچون سیلی خروشان در ذهن کوچک ولی فعال جن شورشی و مفلوک وارد می شد و بدون جواب گرفتن ، معلق در ذهنش باقی می ماند.

با صدای باز شدن روزنه ای بر روی در که محل ورود و خروج مواد غذایی بود رشته افکار جن پیر نیز از هم گسیخت.
صدای بم و کلفت نگهبان از پشت در شنیده شد.
_ وقت غذاته ریش پاپیونی!

جن که آشکارا آزرده خاطر شده بود فریاد زد.
_ مرتیکه ی پدرسوخته! من ریش پاپیونی نیستم...

نگهبان بی توجه به داد و فریاد جن عصبانی ، جیره غذایی مرد را به درون سلول انداخت و روزنه را بست.

بادراد ، با بی حوصلگی به طرف غذا رفت و با مشاهده غذا آهی از نهادش بلند شد.
_ سوپ حلزون با سوشی کفتر دریایی!
سپس با چهره ای محزون سرش را از روی غذا بلند کرد و به در مشت محکمی کوبید و فریاد زد.
_ نگهبان انتر! دسر نداریم؟ امروز دوشنبست ها.

صدای نگهبان از چندین متر آنطرف تر به صورت گنگی شنیده شد.
_ الان دسر ها تموم شده. شب بیا بهت دسر بدم!

جن لبخند تلخی زد و مشغول غذا خوردن و غوطه ور شدن در افکار خویش شد که دوباره صدایی رشته افکار او را پاره کرد.
ســــــوت!

جسمی بسته بندی شده از پنجره کوچک ده سانت در پنج سانتی که تنها منبع نور و هوای سلول کثیف و منزجر کننده بود با صدای خفه ای بر روی زمین سرد و خاموش اتاق افتاد.

جن ، سرش را کنجکاوانه به طرف منبع صدا تکان داد و متوجه جسم بسته بندی شد ، پس با لبخندی شوم به طرف جسم بسته بندی شده حرکت کرد.

بر روی جسم بسته بندی شده یک تکه کاغذ که بر روی آن با خطی خرچنگ قورباغه چیزهایی نوشته شده بود به چشم میخورد.
بادراد نامه را برداشت و در روشنایی اندک سلول مشغول خواندن نامه شد.
این که واسه چی اومده رو بی خیال! فرض كن از آسمون برات يه چوب افتاده تو زندان

بادراد ، با بی تفاوتی شانه های کوچکش را بالا می اندازد و جسم را باز میکند ...
چوب جادو!عجب موهبت بزرگی!

جن با لبخندی شیطانی بر لب ، با خود فکر کرد که حال اندک معلوماتی از جادوی تغییر شکل جادوگران به کارش می آید پس چوب را به طرف خود گرفت و مشغول به تغییر شکل شد...

چند لحظه بعد!
دنگ!
روزنه در اتاق دوباره با صدای قیژ قیژی باز شد و صدای کلفت مرد نگهبان شنیده شد.
_ ریش پاپیونی! غذات رو رد کن بیاد.
سکوت!
_ با توام ریشو! غذا رو بده به من.
باز هم سکوت!
_ خیلی خب... من اومدم تو ولی بعدش میدونم با تو چی کار کنم.

در سلول با صدای قیژقیژ مانندی باز شد و هیکل بزرگ مرد نگهبان وارد سلول شد غافل از اینکه لاک پشتی سلانه سلانه از سلول خارج می شود و پا به دنیای جدیدی میگذارد...

هفت سال بعد!
لاک پشت پیر ، بالاخره از زندان منحوس آزکابان خارج میشود...
بوی نمک دریا ، امواجی که وحشیانه به ساحل برخورد میکرد و رطوبت دریا...
_ اع ! بابایی ... بیا ببین من یک لاک پشت پیدا کردم!!
_ دخترم ... چه لاک پشت خوشگلی. بیا ببریمش فعلا بزاریمش توی سلول انفرادی که هفت سال پیش خالی شد تا ببینیم باهاش چه کار کنیم...
_ باشه بابایی!
جنی که در قالب لاک پشت بود تنها با سکوت خودش ، دوباره بدبختی را مشاهده میکرد!


[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#


Re: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۰ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۷
#13

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۰:۴۲ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
1- شما يك زنداني در انجمن خاك خورده ي آزكابان هستيد..و در انفرادي محبوسيد. با كمك تغيير شكل فرار كنيد.(فرض كنيد از آسمون براتون يه چوب افتاده تو زندان)

آرام چشمانم را گشودم ، باز هم تاریکی مطلق. تقریبا دو سالی میشد که در این زندان تاریک و خفه زندانی بودم از ناامیدی حتی به خودم زحمت گشتن در این زندان را هم نمیدادم .
دستم را به سمت جلو دراز کردم و سینی حاوی غذا را درونش یافتم هر وقت میخوابیدم و بیدار میشدم سینی غذایی در کنارم بود تنها چیزی که باعث میشد زنده بمانم.
پس شروع به خوردن کردم ، حتی نمیدانستم چه غذایی دارم میخورم پس از خوردن غذا سینی را به گوشه ای گذاشتم و دوباره خوابیدم ، اما خوابم نمیرفت از جا برخواستم مدت ها بود که روی پا نایستاده بودم زانوهایم میلرزید به بالای سرم خیره شدم ، سعی کردم سقف را ببینم اما فقط تاریکی ، دورتادور زندان را اندکی گشتم فهمیدم که زندانی که در آن محبوسم چهار گوشه دارد ، پس سلولم مربع بود.

چهار دور دور سلول چرخیدم از شدت عصبانیت و کلافگی سینی غذا را با فریادی به گوشه ای پرت کردم ، صدای شکستن ظرف ها آمد ، لحظه ای ایستادم ا تعجب نگاهی به محل صدا انداختم ، در میان صدای شکست ظروف صدای "تلقی" را شنیده بود پس چهار دست پا به آن سو شتافتم و دستم را دراز کردم خورده شیشه ها به دستم برخورد کردند بی توجه به آن لحظه ای دیگر گشتم و چیزی چوبی و دراز یافتم با دو دست لمسش کردم ، تصویری از چوبدستی در ذهنم شکل گرفت ، اما نه، غیر ممکن بود وردی را زیر لب گفت تا امتحان کنم.

-<<لوموس>>

با کمال ناباوری نوری از سر چوبدستی خارج شد و چشمانم را زد ، ولی مشتاقانه به نور نگریستم به این فکر نمیکردم که این چوبدستی از کجا و چگونه به این جا آمده با خوشحالی فکری کردم ، من که نمیتوانستم دیوانه سازان را بکشم پس بهترین راه تغییر شکل بود بله ، بالاخره میتوانستم از این جهنم بگریزم پس خود را به کوچک ترین چیز تبدیل کردم (موش).

خوابیدم و گوش به زنگ منتظر فردی که غدا را بیاورد ماندم بالاخره در آرام باز شد و من با بیشترین سرعتی که داشتم فرار کردم و سپس خود را به پرنده ای تبدیل کردم و در آسمان صاف و آبی به پرواز در آمدم.


Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: انفرادی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ دوشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۷
#12

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
زندان تيره بود وتاريك.زندگی كردن در زندان بسيار سخت بود.هر زمان كه نشسته بودم ديوانه سازها می آمدند وآرامشم را به هم می زنند.آنقدر در زندان عذاب ديده بودم كه فراموش كرده بودم می توانم با كمك تغيير شكل از زندان فرار كنم.نگهبانان آزكابان كه همان ديوانه سازها بودند به همين سادگی ها گول نمی خوردند.ديوانه سازها آمدند.قفل در را هم باز كردند و من فكر كردم كه با دو پا فرار كردن سخت است اما با دو بال فرار كردن آسان است.خود را به عقاب تغيير شكل دادم و پرواز كردم.مقام وزارت سحر و جادو نيز آن روز برای بازديد از آزكابان آمده بود و متوجه فرارم شد و به سمتم طلسم هايی رها كرد كه هيچكدام به من اصابت نكرد.

و من بالاخره دوباره آسمان آبی را ديدم و خورشيد زرد را و چمن سبز را.



Re: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۴ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۷
#11

سیموس فینیگانold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۰
از خونمون
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 269
آفلاین
هوا تاريك تاريك بود.در روي برجي در داخل اتاقي سرد ،فردي تنها در اتاقي انفرادي از هواي سرد بيرون مي رنجيد و در هر دم و باز دم بخاري سفيد از دهانش به بيرون راه ميافت.
مرد با خود فكر كرد براي بالا بردن دماي بدنش مي تواند دور اتاق انفرادي بدود.ولي فضاي اتاق كافي نبود.
مرد تنها به در و ديوار اتاق نگاهي انداخت و به دنبال وسيله اي براي سر گرم كردن خود سنگي پيدا كرد.
سنگ را به طرف پنجره ي تنها در اتاق پرتاب كرد.نگهبان از پشت در و پنجره اي كه با ميله هاي فولادي پوشيده شده بود به مرد تنها نگاه كرد.
پس از چند لحظه در با صداي بلندي باز شده و پرتو هاي نور راه باريكي در اتاق تاريك باز كرده.
نگهبان با هيكلي تنومند يك ظرف غذا را روي تخت چوبي قرار داد.
مرد تنها به ظرف غذا با اندوه نگريست و در اين تصميم بود كه هر چه زود تر از آن اتاق تاريك رها شود.به همين دليل يك ساعت بعد ظرف غذا مانند تمام ظرف هاي غذايش دست نخورده از اتاق خارج شد.
پس از چندي نگهبان جسد مرد تنها را كه به اسكلتي شبيه بود روي زمين يافت.
نگهبان از مرگ زنداني ناراحت نشده و جسد او را به گورستان فرستاد.
مرد از مرگ خود ناراحت نبود و بالاخره از اتاق تاريك رهايي پيدا كرده بود و به دنياي اشباح پيوسته بود.
-------------------------------------------------------
اين اولين پي ام من تو ايفاي نقش بود.اگه اشكالي داره بگين.


سیموس عزیز، توی این تاپیک رول های ادامه دار زده میشه!

بنا براین،

کسانی که میخوان ادامه بدن از پست ِ بنده ( گابریل ) یعنی پست قبلی ادامه بدهند. این پست نادیده گرفته میشه.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۸ ۱۷:۳۶:۳۲

[color=CC0000][b]قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!!!!!
ميجنگيم تا آخرين نفس !!!!
ميجنگي


Re: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۲:۳۲ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۷
#10

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
- گابر من احساس میکنم اینجا یک مقداری سرده!
- نه سردیش واسه اینه که روی این شیشه ها بخار بشینه.
- خب بخار بشینه که چی بشه؟
- بخار بشینه که اهداف فرندشیپی ِ ازکابان ، به مقصدش برسه!

آلبوس به سوی در بزرگ و ورودی به سالن انتظار قدمی برداشت و با یک فوت در را باز کرد. سالن انتظار شامل صندلی هایی سنگی بود که به آنها زنجیر وصل کرده بودند و برای جو دادن به فضا، چراغ ها به شکل اسکلت بودند. دیوار ها خزه بسته بود و بوی نم از سنگ های دیوار بالا میزد.

دامبل : اممم، خب ببینم من میتونم یک خواهشی از شما داشته باشم؟
گابر : اوهوم. چی مثلا؟
دامبل : بری گم شی تو دفترت !
گابر :!

و از دامبلدور دور میشه و به سوی دفترش روانه میشه. دامبل نیز بعد از گرفتن چندین نفس ، و آماده شدن برای انجام کارهایی وارد اتاقکی شد با مزمون،

" ورودی انفرادی "

.
.
.

آسپ : ای باب. جسی، جسی! کجایی پس..؟
جسی: اومدم شوورم!
آسپ : اخ جووون! قرمه سبزی. بیارش ببینم. اینها چیه توش؟
جسی: این گوش ِ یکی از زندانی هاست، اینم چرکای پاشه!

آسپ غش میکنه و روی زمین می افته. دامبلدور که پشت یک شیشه ایستاده بود، افتادن چیزی سیاه رنگ روی زمین رو حس کرد. سپس روی شیشه نوشت:

" هی، تو چیکارش کردی؟ "
" سلام عزیزم. هیچی من چون خیلی دافم، این با دیدن من غش کرد! "
" میشه من هم شما رو ببینم ؟"

در شیشه ای به سمت بالا حرکت کرد و ثانیه ای بعد، دامبلدور با سردادن فریادی از جیغ ! پا به فرار گذاشت. همین طور که داشت فرار میکرد چیزهایی یادش آمد ، جنازه برایش آشنا بود ..

تق !
گوپس !

- آخ! تو کی هستی؟
- تو کی هستی..؟ آلبوس؟
- ! صدات چقدر آشناست.. تو..


[b]دیگه ب


Re: انفرادی
پیام زده شده در: ۰:۲۰ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۷
#9

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
محفل ققنوس ، اواخر جشن زندانی شدن آل سو پاتر


آلبوس دامبلدور در حالیکه از روی صندلیش که چندین پسر سفیت در کنارش نسیتن ، بلند می شه و لپ یکیشونو می کشه ، رو به گابریل می گه :
- هوووی گابریل . جمع کن که می خواریم بریم انفرادی های آزکابان که تازه تأسیس شده رو ببینیم .
- باوشه . الان میام . صبر کن یکم از این کیکه بخورم ...


... آلبوس و گابریل به دلیل نداشتن هیچگونه جاروی پرنده ای ، با پای پیاده به سمت انفرادی حرکت می کنن و فردا صبح می رسن اونجا . آلبوس که خیلی خسته شده ، رو به گابریل می گه :
- هی بوقی . تو که اینجا کار می کنی ، حتما یه اتاق داری ...
- آره . چطور ؟
- بیا بریم یکم استراحت کنیم .
- نه بابا . این حرفا چیه ؟ بیا اول بریم این زندانی ها رو ببین ، شارژ شو .
- ها ؟
- شنیدم چند تاشون خیلی سیفیتن

آلبوس با شنیدن واژه ی سیفیت به سرعت شارژ می شه و به گابریل اشاره می کنه که راه رو به اون نشون بده ؛ و مشغول مرتب کردن ریشاش می شه ... گابریل جلو می ره و از راهروهای طویل و نسبتا باریک که دیوارهاش با عنواع مختلف جلبک ها و کثاف (= کثیفی ها) تزیین شده عبور می کنه تا به دری می رسه که عکس دو تا دیوانه ساز روشه .
روشو بر می گردونه و نگاهی به آلبوس می کنه ... چوبدستیش رو بیرون می کشه و وردی رو زیر لب ضمضمه می کنه ... ناگهان دو دیوانه ساز کنار می رن و پس از اون در باز می شه .
بر خلاف تمام راهی که اومده بودن ، دیوار های این منطقه از آزکابان بسیار تمیز بود و کلا نمایانگر این بود که تازه ساخته شده و خیلی باحاله () ...



Re: انفرادی
پیام زده شده در: ۴:۱۸ دوشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۷
#8

دارک لرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۱ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱:۳۷ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱
از پیش دافای ارزشی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 821
آفلاین
و این‌طور شد که آسپ موفق شد داخل بشه!

آسپ: ایول! من داخلم... اِ... خب چرا این‌جا هیچ‌کس نیس؟! بارتی؟!‌ بارتی؟! اَه این شیشه‌ها چرا همش مه گرفتس! بابا یه شیشه گرم کن می‌ذاشتین دیگه! کراوچ؟! اِ کراوچ با توئم! چرا داری می‌خندی؟! یعنی چی؟! کجا داری می‌ری! کمک! کمک! کمک!

آسپ همچنان مشغول داد و هوار و متوجه نشده که صداها از شیشه بیرون می‌ره.

بلیز داره رو شیشه برای بلا می‌نویسه: من شیشه مشترک با این ندارم! بهش بگو این‌قدر ژانگولر نزنه! زندان جادوییه! هر چندان تا زندانی که اضافه بشه به تعداد دیواری سلول مرکزی اضافه میشه

(پشت صحنه همه دارن راجر دیویس رو برای این نبوغش در طراحی تشویق می‌کنند)

بلا: KO
بلیز: ها؟! نه هنوز یه راند مونده! آهان منظورت اوکیه! خب باشه!

در همین موقع کارکاروف که دلش از دست آسپ به دلایل نامعلومی (احتمالاً تغییر کردن!) خونه داره فحش می‌نویسه روی شیشه‌ها.

آسپ در حال فریاد زدن: هووووو چی می‌نویسی؟! منظورت چیه؟! هااا؟! فک کردی خیلی خفنی؟! من می‌دونم شما مرگخوارا ملعون با هم به صورت رمزی صحبت می‌کنین! ولی من وزیر سحر و جادوم کدتون رو می‌شکنم! چی؟! چرا دستات رو اون‌طور می‌کنی؟! برعکس؟! برعکس خودتی مرگ‌خواری بی‌حیا! برعکست مي‌کنم!

بلیز: این نمی‌فهمه بابا بیخیال بشین!
ایگور: اقلاً بذار یه کم فحش بنویسم دلم خنک بشه! هی بلیز اون بیرون چه خبره؟! از شیشه‌ی من دیده نمیشه!
بلیز: نمی‌دونم بلا تو چیزی می‌بینی؟!
بلا: خبرنگارا اومدن ببین وزیر به چه جرمی افتاده توی زندان! اون دیوانه‌ساز لب کلفته هم داره یه کارایی می‌کنه!


گومب!
(نوعی افکت کوببده شدن چیزی به شیشه‌ها)

آسپ: بی‌شعورهای پست کثیف! خبرنگارای بوقی! حال همتون رو می‌گیرم!

خبرنگارا هاج و واج وایستن و دارن با تعجب داخل سلول آسپ رو نگا می‌کنن

آسپ: اِ‌ صدای من میاد؟!
دیوانه‌ساز جسیکا: آره سلولاتون رو از میوت درآوردم واسه پوشش خبری!
آسپ داخل خبرنگارا یه چهره‌ی آشنا می‌بنیه: اِ خبرنگار خودمون! هی پسر بیا این‌جا!
خبرنگار وزارت‌خونه: سلام رئیس...اِهم یعنی آقای مجرم...! آقا کارت خیلی خرابه من شرمندم کاری از دستمون برنمیاد! جرما خیلی سنگینه!
آسپ: چه جرمی بابا عجب گرفتاری شدیم! به دامبلدور خبر بدین!

خ.و.خ: گفتیم ایشون فرمودن که:

جداً؟! ایـــــــــــــــــــــــــول! بچه‌ها بریزین وسط از همین لحظه تا شب همه مهمونن منن! :banana:

آسپ: احتمالاً مجلس عزا بوده دیگه نه؟!

خ.وخ: اِ... هوووم...

یهو خبرنگارا هجوم میارن به سمت سلول‌ها.

خبرنگار محفل: خانم لسترج! خانم لسترج! یه لحظه!
بلا در حال مرتب کردن موهاش: جونم؟!
خبرنگار: شما اطلاع دارین چرا جناب وزیر افتاده زندون
بلا: به جان کله‌ی براق ارباب که فداش بشم الهی من بی‌تقصیرم ولی یه روز این آسپ زنگ زد خونه‌ی ما گفتش که ساعت ۹ شب برم یه آدرسی که خودش داد واسه مذاکره. منم به جان شما فک کردم قرار کاریه رفتم اون‌جا و ...

مشترک گرامی دسترسی به این خاطره امکان‌پذیر نمی‌باشد.
در صورت تمایل آدرس منزل را وارد کرده و کلید "اگه راس مي‌گی بیا منو بگیر" را فشار دهید.


خبرنگار مجله‌ی گدازه: وووای چه بی‌حیا!
بقیه‌ی خبرنگارا: ها تو چطوری دیدی؟!
همون خبرنگار: برین این‌جا www.anti-volcano.fjs
همه‌ی خبرنگارا چند لحظه‌ی بعد: ووووووای چه بی‌حیا! چطور تونسته این کارو با یه دختر جوون... اِ یه پیردختر انجام بده؟!

- آقای کارکاروف! شما چی؟! شما هم مي‌دونین چرا وزیر آسپ زندان افتاده؟!
ایگور: آره! باعث شد من عوض بشم
خبرنگارا: اوکی بعدی! آقای بلیز شما به عنوان یکی از شخصیت‌های مشکوک نظرتون چیه؟!
بلیز: به نام ارباب! بلیز رابینی هستم! به نظر من آقا نباید واقعاً برق این‌قدر مصرف کرد. این کار باعث میشه برق خانه‌ی ریدل بره و نور کله‌ی ارباب چشم همه رو بزنه و ضعیف کنه...
خبرنگارا: ...؟! اوکی! متشکریم! و شما آقا که دارین یوگا اجرا می‌کنین نظرتون چیه؟!
امپراطور: آهاهاهاهاها!
خبرنگارا: نظرتون اینه!؟
امپراطور: نه قسمت من خیلی شخصیت منفیمش بود! والا عرض شود که اصلاً این‌جا کجاس؟! به هر حال خیلی مهم نیس. من اصولاً آدم دروغگویی نیستم. حقیقتش رو بخوایید ایشون توی این مدتی که اینجاس تلاش کرده باند و شبکه‌ی قاچاق مواد را بندازه! باور ندارین بگردینش!
دیوانه‌سازها که از خداشون هستش سریع آسپ رو می‌گیردن و چند اکس بات پیدا می‌کنن!
همه‌ی خبرنگارا: آآآآ وزیر سحر و جادو معتاده!
آسپ: من همش یه دیقس این‌جام! این یارو خودش قاچاقچی! ای آقا ولم کنین! معتاد کدومه؟! واسه اداره‌ی وزارت عادیه! فک کردین چطوری خودم به خودم حمله می‌کردم پس؟! اینا رو دکتر تجویز کرده! اِ اِ کجا می‌رین! من وزیرم! بهتون دستور می‌دم من رو از این‌جا بیارین بیرون! به دامبلدور بگین یا منو از این‌جا میاره بیرون وگرنه قلبم رو شکسته!

بلیز، ایگور، بلا و امپراطور:

دیوانه‌ساز جسیکا: خب بسه دیگه! بگیرین بخوابین! حواستون باشه فکر فرار به ذهنتون نرسه! دامبلدور بعد از تموم شدن جشنش با اعضای محفل میاد بازدید و اگه بچه‌های خوبی باشین تخفیف دوره‌ی محکومیت می‌گیرین! فکر فرار هم به ذهنتون نرسه! شب خوش!



گومب!


!ASLAMIOUS Baby!


Re: انفرادی
پیام زده شده در: ۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۷
#7

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۸ یکشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۵
از مغازه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 106
آفلاین
داخل سلول ها


_هی بلیز!این کیه با اون کلاه خزش؟!؟!

_همون آسپ بوقی دیگه!به خاطر اینه که من اینجام بلا!

تـــــــــق ! تـــــــــــــــق !

بلیز سریع به پشتش نگاه میکنه و ایگور رو میبینه که داره دوباره بال بال میزنه!

_چیه؟!؟

_داشتی میومدی ندیدی این کناریه من کیه؟!؟!

_نه ندیدم!چطور مگه؟؟؟

_آخه آسپ هی داره بهش اشاره میکنه!

_هووووم!که اینطور!!!

_آره!

خارج از سلول ها

آسپ در حال درست کردن یک عدد پاترونوس پیام رسان برای بارتی کراوچ بودی!!!

پیغام:کجایی بوقی؟بدو بیا کارت دارم!!!

ده دقیقه بعد بارتی کراوچ نزدیک سلول های انفرادی ظاهر میشه و به سمت آسپ میاد!

_با من کاری داشتی؟؟

_آره!یه جرم سنگین برام جور کن!

_آخه چه جرمی؟؟؟برای چی؟مگه مریضی؟؟؟

_میخوام برم تو این سلول!!!

_فک کنم برای رفتن تو این سلولها کافیه خودتو مجرم بدونی!

_خوبه!جسی بیا کنار میخوام برم تو!

آسپ در حالی باران با شدت زیادی بر روی سر و صورتش می ریخت سعی کرد تمرکز کنه تا احساس گناه کاری پیدا کنه!ناگهان احساس کرد گناهکار شده:

[i]فلش بک[/i]

آسپ در حالی که کلاه وزارت رو سرشه و خنده شیطانی رو لبش داره کارگرهای کارخونه دستمال سازی اسکاور رو بیرون میکنه!

آسپ برای اینکه تنها ناظر محفل باشه دامبلدور رو طلسم فرمان میکنه تا تغییر کنه و...

پایان فلش بک

_نه!نه!من گناهکار نیستم!

و به آرامی به سلول نزدیک میشه و در یک لحظه آسپ به داخل کشیده شد!!!!


ّّFor What I've Done
I Start Again
And Whatever Pain May Come
Today This Ends
I'm Forgiving What I've Done



Re: انفرادی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
#6

دارک لرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۱ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱:۳۷ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱
از پیش دافای ارزشی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 821
آفلاین
زندانیان عزیز بر خط شوید! جناب وزیر اسپ... اهم! آلبوس سوروس پاتر برای بازدید از زندان تشریف آوردند!


دیوانه‌سازا: جناب وزیر فقط یه ماچ! تو رو خدا! شما خیلی محبوبین! یه ماچ فقط! :bigkiss: :bigkiss: :bigkiss:

آسپ: نه من افتخار نمی‌دم! خواهش نکنین! ... هوم این بارتی کراوچ ملعون گفتش این یارو تل فروشه این‌جاس... ولی فک کنم خالی بسته باشه... هی تو... اهم! دیوانه‌ساز! آهان تو اسمت چیه؟
دیوانه‌ساز: جسیکا! ولی بروبچز لب طلا صدام می‌کنن!
آسپ: اِ... اوکی! ببین جسی می‌گم جدیداً مورد دستگیری مواد نداشتین؟
دیوانه‌ساز: نه جناب وزیر! فقط همین چهار تا هستن که مشاهده می‌کنین!

آسپ: اِ! این‌جا چرا شیشه‌ایه!؟ این چطور زندانیه؟!

نقل قول:
فلاش بک...

کارگران مشغول احداث سلول های انفرادی هستند و راجر هم به عنوان ناظر، مشغول نظارت بر کار اون هاست.
راجر: من شدیدا از معماری و عمران ، سررشته دارم در نتیجه من همین جا آعلام می دارم که انفرادی باید دارای پنجره ی شیشه ای باشه به صورتی که زندانی ها به سادگی با هم در آرتباط باشند!


آسپ: که این‌طور! خیلی هوشمندانس! فقط از یه دانشجوی مدرسه‌ی جادوگری شریف همچین نوآوری و استعدادی برمیاد! خب بذارین با زندانیا ملاقات کنم. اوه اوه این بلاتریکس معروفه! چرا این‌جاس؟!


مشترک گرامی دسترسی به این سایت مقدور نمی‌باشد


آسپ: اَه ضدحالا! خیله خب حالا! این بلیز معروفه! این چرا این‌جاست؟
مرگ‌خوار جسیکا: قربان خودتون گفتین بندازیمش این‌جا دیگه!
آسپ: آره!؟ خب حالا بیخیال! بذارین بمونه. بریم بعدی آآآ جسی جون این کیه؟
مرگ‌خوار: این ایگوره!
آسپ: ایگور کارکاروف؟! واسه چی این‌جاست؟!
مرگ‌خوار: چون تغییر کرده!
آسپ: آها! چه دلیل محکمی! خب بعدی این کیه؟
مرگ‌خوار: نمی‌دونیم قربان ولی از وقتی اومده همش از کمر دردش می‌ناله! چندتا از بچه‌ها هم تلاش کردن بهش بوسه بزنن از شرش خلاصه بشیم ولی هیچیش نمی‌شه قربان!
آسپ: عجب! شیشه خیلی بخار داره نمی‌بینم! به چه جرمی گرفتینش؟!
مرگ‌خوار: عرض شود که جناب وزیر غیب و ظاهر شدناش کلی خسارت زده به همه جا و البته ما نگرفتیمش خودش اون تو ظاهر شده!

آسپ خم میشه و با دقت داخل رو نگاه می‌کنه و یهویی چشماش برق می‌زنه!

آسپ: ایول خودشه! درو باز کنین من برم داخل با این زندانی کار دارم!
مرگ‌خوار: قربان این‌جا در نداره... یعنی چیزه راستش معمار بزرگ راجر فوق تخصص عمران ساختمان و غیره گفتش در لازم نداره!

آسپ: یعنی چه؟! خب چطوری می‌اندازینشون اون تو؟!
مرگ‌خوار: والا سیستمش اینطوریه که شیشه‌ها رو می‌یاریم پایین یارو رو می‌اندازیم اون تو دوباره شیشه می‌زنیم!
آسپ: چه هوشمندانه! خب الان این کارو بکنین!
مرگ‌خوار: نمی‌تونیم قربان فقط تهبکاران درجه خیلی بالا می‌تونن برن اون‌ تو!

آسپ در حال فکر کردن این‌ور و اون‌ور مي‌ره و با خودش حرف می‌زنه: هوووم باید یه راهی باشه من برم داخل سلول این یاروهه. همچی زیر سر این بارتی کراوچه باید پیداش کنم یه جرم دندون‌گیر خفن واسه من پیدا کنه من رو بندازن تو انفرادی بتونم با این یارو صحبت کنم! آره راه حلش همینه!


ویرایش شده توسط امپراطور تاریکی در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۴ ۲۳:۱۴:۳۶
ویرایش شده توسط امپراطور تاریکی در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۴ ۲۳:۱۷:۴۷

!ASLAMIOUS Baby!


Re: انفرادی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۷ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
#5

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
تـــــــــق ! تـــــــــــــــق !


بلیز: ببینم بلا تو صدایی نمیشنوی ؟!!
بلا : چرا انگار از طرف توئه ...
بلیز : من ؟ نه باب! عمراً از من صدا در نمیاد . خودم کلی بسته بندی کردم .
بلا : جدی میگی ؟ از این جدیداس ؟
بلیز : آره باب ! چسبم داره جدید ترین مای بیبی که اومده بازار !
بلا : در هر صورت صدا از طرف تو میاد ...

بلیز از طرف پنجره برمیگرده و داخل سلولش رو نگاه میکنه ، اما هیچ صدایی رو احساس نمیکنه ، حتی هیچ اثری از حرکت موجودی هم دیده نمیشه .برای همین سعی میکنه صدا رو نادیده بگیره و به طرف معشوقه‌ی جدیدش برگرده که ...

تـــــــــــق ! تـــــــــــق !

بلیز که خیلی عصبانی بنظر میرسه ، دوباره به طرف سلولش برمیگرده ، اما به علت کمبود نور نمیتونه خوب اطرافش رو ببینه ،برای همین کمی ترس به وجودش میفته و البته کمی زردی و اینا ! برای همین رو به جایی که صدا از آنجا شنیده میشه میکنه و با صدای لرزانی میگه :

- کیه ؟ ... کیه آنجا ؟
- تق ... تق ...

رنگ بلیز تغییر میکنه و به سیاهی و اینا گرایش پیدا میکنه ، لرز تمام بندش رو در بر میگیره ، دستاش لرزش خاصی رو تربه میکنن ، تا آن موقع چنین لرزی وجود نداشت ، شاید برای این بود که همیشه دوستاش کنارش بودن و تنها نبود . اما در آن لحظه ی بخصوص فقخودش بود و خودش ، برای همین به طرف پنجره برگشت و در حالی که با دست لرزانش نمیتونست درست بنویسه به بلا گفت :

- بلا ... بلا نمیدونم صدای چیه اما دقیقاً از آنطرف سلول میاد . تاریکه نمیتونم ببینم .
بلا : مثلاً تو بهترین مرگخوار لردی . دست راستشی !!
بلیز : چی میگی باب! لرد دست راست و چپ رو بلد نیست با من و پرسی تشخیص میده وگرنه تمام اینا الکیه ...
بلا : ولی با اینحال فرق نمیکنه برو ببین چه خبره ... تو میتونی ...

بلیز که از حفهای بلا کمی به خودش اومده ، خودش رو صاف و صوف میکنه و در حالی که سینه اش رو سپر میکنه با اندک تریسی که در لرزش پاهاش مشاهده میشه جلو میره و جلو میره ...

وقتی دقیقاً به آن طرف تاریکی میرسه پنجره‌ی دیگه ای رو میبینه که اندکی بخار گرفته و با بخار روی آن نوشته ...

« بوقی نمیفهمی نیم ساعته دارم میگم اینجا دو طرف داره و دو طرف یعنی دو تا پنجره ؟ » ( حرف خیلی معنی دار بودا ! )

بلیز: ایگور ؟!! تویی ؟ مگه تو هم ...
ایگور : آره ... نیمساعته دارم میزنم که بیای اینجا منم ببینی ، با پیر دختر لرد ****
بلیز: آخه تو که دامبل ...
ایگور سریع پاک میکنه و مینویسه !! : مگه نفهمیدی ؟ دامبل زنده شده ، منم یهو تغییر کردم ... بعدشم سریع گرفتنم ...


خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.