-خب مال و اموالت رو نام ببر.
ربکا به انگشتانش نگاه کرد.
آنها را بسته بودند.
-چطوری بشمرم؟
-یعنی انقدر زیادن که باید بشمریشون؟
-نه نکیر اشتباه گفتی. باید میگفتی: "یعنی اینقدر کمن که باید بشمریشون؟".
-آها آره راست میگه.
ربکا با تعجب به انگشتانش و نکیر و منکر، نگاه کرد.
-خب... اممممم... چیز خاصی نیستن.
-مبل های کاخ باکینگهام هیچیه؟
-من فقط مبلاشو برداشتم. فرشش رو برنداشتم که.
-نه برو فرشش رو هم بردار.
-خب من اینجا بسته شدم. چطور برم برش دارم؟
نکیر با شنیدن این حرف سرش را محکم به میز کوباند. منکر سوالات را از روی میز برداشت و ادامه آنها را پرسید.
-خب از این سوالا بگذریم. کارت چی بود؟
-برای ارباب کار میکردم.
نکیر ناگهان سرش را بلند کرد.
-بدبخت کارگره؟ میگم چقدر خنگه.
-نه نکیر... صبر کن! نه!
نکیر مهر تاییدیه بهشت را برداشت و محکم روی پرونده ربکا کوباند.بعد به نشانه تاسف، با دستانش صورتش را پوشاند.
-من متاسفم که بهت گفتم خنگ. ببخشید. تو لایق بهشتی!
-ها؟
-نکیر این مرگخواره! برای اربابش آدم میکشه! چرا نذاشتی من حرفمو کامل بزنم؟
نکیر دستانش را از روی صورتش برداشت. پرونده را برداشت و دوباره شغل ربکا را خواند.
-این که مرگخواره.
چرا زودتر بهم نگفـ...
همان موقع، فرشتهای از بهشت وارد اتاق نکیر و منکر شد. پرونده ربکا برداشت و او را آزاد کرد.
ربکا تاییدیه بهشت را گرفته بود و حالا میخواست وارد آنجا شود!
پشت سرش، نکیر و منکر، درحالی که هرچه بلد بودند، بار ربکا میکردند، دنبال فرشته می دویدند.
کار از کار گذشته بود.
حالا ربکا روبه روی در طلایی ایستاده بود!