هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: هالی ویزارد !
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
هري پاتر و تالار اسرار : scry movies
(قسمت اول)

كمپاني:scry movies
كارگردان:ريگولس بلك
بازيگران: بر و بچز هري پاتر
فيلم نامه: جي . كي . رولينگ( remix )


پريوت درايو

_تولد تولد ! تولدت مبارك ! بيا دادرز شمع ها رو فوت كن كه صد سال زنده باشي...

هري با شدت در اتاق اش را بست.نمي توانست لوس بازي هاي دادلي رو تحمل كنه. در مقابل اش موجودي به شدت زشت و چهارچشم ظاهر شده بود.

_تو نبايد بياي هاگوارتز، وگرنه برات گرون تموم ميشه! به خاطر خودت ميگم ...من دوستت دارم.الان هم حال دادلي لوس رو ميگيرم!

دابي در نشمين ظاهر شد و كيك دادلي رو تو هوا منفجر كرد.

جغدي پرواز كنان به داخل اتاق آمد و نامه ي عربده كشي رو انداخت.جغد به پشت كاناپه اي پريد و سنگر گرفت:

:بوم! هري جيمز پاتر! اگه يه دفعه ديگه جلو مشنگها جادو كني، بابا تو ميارم جلو چشمت! با احترام مافلدا هاپكرك

همان شب ؛همانجا

_پيســــت!هري بيا ديگه. تاكسي دم دره.

هري از پنجره داخل ماشين بالدار رون پريد.

_ايول رون! آهنگ "بزن بريم" از منصور رو بذار، حال كنيم!


پناهگاه(خانه ي ويزلي ها)

هري پشت سر رون از پله ها بالا ميرفت. دري از گوشه ي پاگرد باز شد. دختري پشت آن در،خودش رو مخفي ميكرد.

دختر:

هري : من اسمم هريه! asl بده.

دختر: جيني ؛ 11 ؛اصيل زاده ؛ هاگ (!)

هري:

رون از بالاي پله ها داد زد: هري ! كجايي پس؟


ايستگاه كينزكراس

رون :خب هري هركس زودتر تونست وارد سكو بشه، يه راني آناناس برده!

هري: اوكي ! بزن بريم.

هري و رون به سمت سكوي هاگوارتز حركت كردند. هرچه نزديك تر ميشدند، به سرعتشان افزوده ميشد.

بوم! تترخت!

دو نفر به ديوار محكمي برخوردند. بالاي سكو خطوطي نوشته شد:

_شما از قطار جا مانديد! موهاهاها!

هري و رون:


هاگوارتز

هري و رون سوار بر ماشين بالدار آقاي ويزلي به بالاي هاگوارتز ميرسند.

هري: خب آهنگ رو خاموش كن. راهنما بزن، بغل پارك كن. ترمز يادت نره!

رون: هوم؟ چي ميگي؟ ترمز چيه؟

هري:نـــــــــــــــــــــــــــــه! الان ميخوريم به ديفار! بوم!


مسابقه ي كوئيديچ اسليترين و گريفندور

در مسابقه ي كوئيديچ كه ورزشي سراسر پر از خشونت و رفتارهاي ضد اخلاقيست و در آن نه از بکارگيري قواي عضلاني خبري است و نه از ابزارعقل و همه سعي دارند از هم پيشي بگيرند و براي اينکار حتي يکديگر را به سختي مجروح مي کنند، (كپي رايت باي مستند شبكه ي دو)هري و دراكو به دنبال گوي زرين هستند . قطره هاي بارون تو سرعت بالا مثل چكش به سر و صورتشون ميخوره ولي اونها همچنان پيش ميرن.

يك توپ باز دارنده به هري نزديك ميشه و سعي ميكنه هري رو نابود كنه. دراكو جاخالي ميده. هري از روي نيمبوس سر ميخوره و ميوفته.

_هري سرفه كن! سرفه كن. عزيزم ، تو بايد گوي زرين رو با دستت بگيري نه اينكه بخوريش!

گيلدروي لاكهارت نزديك ميشه و ميگه : بذاريدش به عهده ي من! جريوس شكميوس!

هري: (هري مُرد)


هاگوارتز چند روز بعد

روي ديوار يكي از راهروها چيزي با رنگ خون نوشته شده:

تالار اسرار باز شده است! همه ي ساحره ها خواهند مرد.موهاهاها!


هرميون بالافاصله به كتابخونه ميره و كلمه ي تالار اسرار رو تو گوگل سرچ ميكنه:

_تالار اسرار توسط سالازار اسليترين، در هاگوارتز پنهاني ساخته شده . نواده ي بيناموس سالازار ميتونه اون رو باز كنه. زماني كه تالار باز بشه، همه ي دختران هاگوارتز كشته ميشند تا بيناموسي بر هاگوارتز چيره بشه.

هري و رون: ايول سالازار!


هاگوارتز ؛ بعد از باز شدن در تالار اسرار

محيط بسيار خوف انگيزي بر هاگوارتز سايه انداخته و سردي هوا به خوفناكتر شدن فضا كمك ميكنه. با نزديك شدن به ماه اگوست ، هرچه بيشتر ترس ملت بيشتر ميشه.با زوزه ي باد در سرسراها ، مو به تن دانش آموزان سيخ ميشه. (ته فضا سازي ديگه!)

ملت جادوگر با آسودگي خاطر و سينه كفتري در راهرو ها قدم ميزنن ولي ملت ساحره ، به شدت به دست و پاي جادوگران افتادن و منت كشي ميكنن كه همراهيشون كنند.



هاگوارتز ؛ چند روز بعد


آقاي فيلچ ، تن ِ لش ِ لاوندر براون رو پيدا ميكنه.لاوندر در حالي كه غش كرده ، زبونش از دهنش زده بيرون.

هئيت مديره ي هاگوارتز جزئيات طرحي رو تصويب كرد كه هر جادوگر ميتونه ، بنا به توانايي اش حتي چندين ساحره رو ساپورت كنه .()

كلاسهاي آموزش دوئل براي دانش آموزان تدارك ديده ميشه.


كلاس دوئل

دراكو در مقابل هري قرار گرفته.

دراكو: تارانتالگرا /// هري: اكسپليارموس

دراكو :ريكتوسمپرا /// هري: اكسپليارموس

دراكو : كانفرجيو /// هري: اكسپليارموس

دراكو : آگومنتي؟ /// هري: اكسپليارموس

دراكو : آبنبات؟ /// هري: اكسپليارموس

()

دراكو با خشم از ناتواني در غلبه بر هري پاتر در دوئل خيلي جوگير ميشه و ميگه:

_تو چقدر قوي هستي؟ چطور ميتوني اين همه طلسم رو دفع كني؟ اين يكي رو بگير: اسنيكو دراكو! (snakio dracio)

يه مار بو آي سمي قهوه اي جنگل هاي استوايي جلوي هري ظاهر شد.

-يا مرلين! اين ديگه چي بود...وووي! پيشته...مار بو آ بشين سر جات.

مار بلافاصله سرجايش نشست.دراكو با تعجب فراوان به هري نگاه كرد:

_تو با ماره حرف زدي؟ تو مارزبوني؟

_چيه ؟حسوديت ميشه؟

بعد از كلاس، هرميون هري رو توجيه كرد كه مارزباني اصلا نشانه ي خوبي نبوده و كسايي كه مارزبون بودن، عمدتا جادوگراي بيناموسي بودند.

_هري، تو نبايد الان مارزبوني ات رو نشون بدي! نواده ي بيناموس سالازار هم مارزبونه!

_نه! من نميخوام مثل دامبل بيناموس باشم...من جيني رو ميخوام!



ادامه دارد...


اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
نویسندگان:ایگور کارکاروف(قسمت اول)،پرسی ویزلی و سیریوس بلک


چگونه همه چیز را خز کنیم؟

دوربین رو دو تا کبوتر عاشق که بر روی شاخه های درخت در حال نغمه سرایی عاشقانه برای همدیگه بودن زوم کرده بود.قطرات بارون به آرومی بر سر دو کبوتر میخورد ولی اون دو اهمیتی نمیدادن.هر لحظه با عشق بیشتری برای هم میخوندن و هر لحظه بهم نزدیک تر میشدن.فاصله نوک دو کبوتر به چند سانتی متر رسیده بود و دو کبوتر عاشقانه به چشم های کوچولوی همدیگه خیره شده بودن.

تققققققق!

سنگی به سمت دو کبوتر رفت و اون رو به هلاکت رسوند.دو کبوتر که حالا دیگه زنده نبودن با بدنی خشک به سمت زمین سقوط کردن.

-ایول ایول کوییرل..این بار خیلی خوب تونستی بزنیشون.5--6 به نفع تو شدیم پس.
-بازی ده تایی بود؟مطمئن باش من دفعه دیگم زودتر از تو میزنم و میبرم.

خون کبوتر ها بر روی لنز دوربین نقش بسته بود.دوربین به سمت بالا حرکت میکنه و از حیاط خوابگاه مدیران دور میشه.کم کم نزدیک به پنجره بزرگی که از درونش اتاق بزرگ عله دیده میشد،شد.عله با خوشحالی بر روی صندلیش نشسته بود و منتظر فردی بود.

تق!

در باز میشه و دالاهوف با قیافه ای خوشحال وارد اتاق عله میشه و بر روی صندلی روبه رویش میشینه.اون امروز موهاش رو به رنگ طلایی در آورده و لباس سرمه ای رنگی بر تن داره.

-بله عالیجناب؟کاری از دست من بر میاد؟
-آنتونین..برنامه این ماهمون مشخص شد.به نظر من این ماه ما موفق تر از ماه های قبل خواهیم شد.
-حتما به این صورت هست که شما میگید عالیجناب.
-اوهوم اوهوم..این ماه ما باید بزنیم تو کار خز کردن.باید هر چیزی تو این سایت هست خز بشه.فهمیدی؟
-قربان شما چقدر باهوش هستید..ایول ایول!
-این برنامه رو به تمام مدیران گزارش بده.هر مدیری باید 5 چیز رو تو سایت رو به صورت خز در بیاره.هر کسی در نیاره اخراجه.

دالاهوف از اتاق عله خارج میشه تا این اعلامیه رو تو خوابگاه هر مدیر بزنه تا همه خبردار بشن.

عله دستی به چونش میکشه و زیر لبی میگه:

-و خب به عنوان اولین حرکت خودم..باید مدیریت رو خز کنم.آنیتا دامبلدور رو از الان به مدیریت منصوب میکنم.

و به این ترتیب مدیریت خز شد!

==========
لیلی وقتی وارد اتاقش میشه با تعجب به اعلامیه جدید نگاه میکنه.بر روی تختش میشینه و به فکر فرو میره.کمی بعد خسته میکشه و دراز میکشه و فکر میکنه.کمی بعد تر خسته تر میشه و خوابش میبره!
بعد از اینکه از خواب پا میشه احساس میکنه که سرش سنگین شده.بله او یه چیز برای خز کردن پیدا کرده.

با عجله لباس فرمش رو میپوشه و به طرف تالار راونکلاو حرکت میکنه.رمز عبور رو اعلام میکنه و به درون تالار میره.

همه اعضای راونکلاو با تعجب به لیلی خیره میشن.صورتش خسته و خواب آلود ولی لباس شیکی بر تن داره.همین باعث میشه که همه بفهمن که خبریه!لیلی که به شدت دنبال یه فرد میگرده بالاخره یه جسم عظیم که بیشتر شبیه به تیکه سنگ میمونه نظرش رو جلب میکنه.با صدای بلند فریاد میزنه:

-گراوپ،تو با من بیا!

-----------------
بیرون تالار گراوپ با قیافه ای شدید متعجب به لیلی خیره شده و به حرفاش گوش میکنه.از فرط خوشحالی آب دهنش از لبش میریزه رو زمین و ... .

-یعنی جدی جدی من آلبوس دامبلدور بشم؟
-اوهوم گراوپ..تو باید آلبوس دامبلدور بشی.الان هم میریم دروازه ایفای نقش سایز و شکلت رو درست میکنیم.
-

و به این ترتیب آلبوس دامبلدور هم خز شد!

==========
راجر گوشه ای نشسته بود و به شدت فکر میکرد.باید یه راهی پیدا میکرد که چندین چیز خز بشه تو سایت ولی چیزی به ذهنش نمیرسید.ثانیه ها با سرعت میگذشت و مغز راجر پر از سردرگمی بود.
ناگهان راجر از جاش بلند میشه.برق خطرناکی تو چشماش موج میزنه و به صورت خیلی ترسناکی رو به دوربین چشمک میزنه و از اتاقش بیرون میره.

چند اتاق اونطرف تر در قهوه ای رنگی وجود داشت که به اتاق رنک ها منتهی میشد.راجر با عجله درش رو باز کرد،به اطراف نگاهی کرد و با سرعت واردش شد.

به طرف اولین عنوان رفت..جادوگر ماه!

راجر تو ذهنش:هممممم..جادوگر ماه چجوری خز میشه؟مالدبر رو جادوگر ماه بکنم؟اونجوری که نابود میشه.امممم،فکر کنم که اگر آسپ جادوگر ماه بشه خز میشه.آهااا آره!

-اممممم خب حالا باید بحث هری پاتری رو خز کنم.چرا این رنک رو فقط بلیز و ایگور بگیرن؟این رنک هم اگر خز بشه فکر کنم عله بزرگ ازم راضی بشه..این رنک به دالاهوف برسه!


------------
من نمیدونم بقیه نویسنده ها چجوری مینویسن ولی این پست ها نظر شخصی من بود و امیدوارم کسی ناراحت نشه..بشه هم مشکلی نیست!برام اهمیت نداره.یه ذره جنبه هم بد نیست.فعلا!


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۷ ۲۰:۱۳:۲۹

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



هالی ویزارد !
پیام زده شده در: ۴:۵۷ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۷

تره ور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۲۲ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۱
از حموم مختلط وزارت !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
هری پاتر و خانواده "3"



یکی از خیابونای لندن
هری در حالی که شدیدا احساس گرسنگی میکنه تو خیابون راه افتاده و از ملت تقاضای چیزی برای خوردن میکنه .

هری : آقا جون مادرت ! گشنمه ! یه چیژی بده بخورم !
یه آقایی : هوی یارو ! بیا اینو بخور!
هری : چی هشت ؟
آقاهه : یه چیزیه که هم درازه هم کلفته !
هری : ایول بده بخورم !

فرد مذکور به یه بادمجون فاسد و له شده و خز که یه گوشه ای افتاده اشاره میکنه و میگه : برو اونو کبابش کن و بخور !

هری از این که بالاخره یه چیزی واسه خوردن پیدا کرده شیرجه میزنه به سمت بادمجون .

ده سال بعد ، اندرون یه سی دی فروشی !
آلبوس سوروس پاتر مدیریه سی دی فروشی خیلی خفن و بزرگ رو داره و پولش از پارو بالا میره و اصلا پولداترین و ثروتمند ترین و خفن ترین جادوگر شده ، رو لباسش مثل اینا که دو روزه متال گوش می کنن نوشته شده Hate !

یه خبرنگار جلوی آسپ نشسته و مشغول مصاحبه باهاشه .

خبرنگار : آقای پاتر ، میخواستم راز ثروتمند شدنتونو بدونم ؟!
آسپ رو به دوربین میکنه و میگه : بعله ، در حقیقت رمز موفقیت زیر پا له کردن قانون خز و دست و پاگیری به نام حق کپی رایته ! آره دیگه ، من اومدم و اولین سی دی فروشی رو در سطح جامعه جادوگری ایجاد کردم و همه فیلمای هالی ویزاردو خیلی راحت رایت کردم و دارم میفرومششون ! به همین سادگی و به همین خوشمزگی ! و الانم همون طور که میدونین سه تا کارخونه و دو تا بیمارستان و هفت تا هتل راه اندازی کردم !

در همین لحظه هری با پشتی خمیده و چهره ای درب و داغون وارد میشه .

هری : من بچه م تو بیمارشتان بشتریه ! یه کمکی چیزی کنید ...
آسپ : آقا برو بیرون ! این جا جای بچه پایینا و بچه شهرستانی ها نیست !

چند ممد بادیگارد میرن تا هری رو از سی دی فروشی بندازن بیرون که یهو در طی حرکات ژانگولریسمی همه ملت جای زخم هری رو می بینن !

ــ هری پاتر !
ــ بچه ها این هری پاتره ! همون که بوقید تو جامعه !
ــ بزنید لهش کنید بوقی رو !
ــ میگن خیلی آدم ــــ کشی شده !
ــ آره خیلی ــــ کشه !
ــ موافقم باهاتون ! همش چیز می کشه ! خجالت نمیکشه معتاد شده !
ــ چقدر با اون یارو دامبل نشستن جوونا رو منحرف کردن و اهم و اوهوم !
ــ همونی بود که ولدی رو کشت ! ولدی میخواست با اندیشه های بوق گرایی دامبل مقابله کنه اما این بوقی نذاشت !

ملت شروع میکنن به پرتاب گوجه و خیارشور به طرف هری .
هری با دل شکسته از اون جا خارج میشه و زیر لب بچشو فحش خوارمادر میده !

رستوران سه دسته پارو
هری پشت میز نشسته و داره به منو نگاه میکنه .

گارسون : چی میل دارین ؟
هری : یه پرش کراک لطفا !
گارسون : بله... الان میاریم خدمتتون !
هری : دشتت درد نکنه ...نوشابه هم بیار ، خنک باشه ها !

نزدیکای سازمان حمل و نقل جادویی
جیمز سیریوس پاتر کارش شده کمین کردن یه گوشه و هر فردی که رد میشه سریع میره جلو ساک میزنه و بعد این همه سال خیلی حرفه ای شده تو ساک زدن و مسافرای بیچاره ای که وارد شهر میشن اصلا امنیت ندارن و چیزی نمیگذره که کیف ، چمدون و ساکشون توسط این سارق سوپرحرفه ای ربوده میشه !!

دوربین جیمزسپ رو نشون میده که یه گوشه کمین کرده و انواع و اقسام جک و جونور و کفتر و سگ و گربه دور ورش در حال راز و نیازه و جیمزسپ هم تبعیض قائل نیست و همه حیوونا رو اعم از سیفیت و غیر سیفیت دوست داره !!!

ترق ! یهو دابی جلوی جیمزسپ ظاهر میشه !
جیمزسپ: چی ؟! مگه تو نمرده بودی ؟!!!
دابی : نه باب ! دابی نمرد ! اون موقع دابی خودش رو به مردن زد تا از شر هری خلاص شد ! هری اصلا برای غیر سیفیت ها ارزش قائل نبود ! حالا دابی اومد پیش کسی که تبعیض نذاشت بین هیشکی !
جیمزسپ :

در همین لحظه هدویگ هم بال بال میزنه و میاد رو شونه جیمزسپ میشینه .
جیمزسپ: چی ؟! مگه تو نمرده بودی ؟!!!
هدویگ : ( دیالوگی مشابه با دیالوگ دابی! )

جیمزسپ :

در همین لحظه یه زنجیر دراز و خفنی ظاهر میشه و جیمزسپ رو حسابی چفت بند میکنه !
ده دوازده تا آدم خیلی خفن با چوبدستی های کشیده محاصره ش میکنن .

ــ پاتر کارت تموم شد ! بالاخره گیرت آوردیم ! چقدر چمدون و کیف و ساک و اینای ملت رو زدی ! با حیوونا بنگاه همسریابی باز کردی و شونصد بیماری از حیوونا به انسان ها انتقال دادی ! تو بوقی بیش نیستی !

جیمزسپ سریع چوبدستیشو میکشه بیرون و داد میزنه : اکسپلیارموس !

همه مامورای خفن وزارت سریع یه آینه از یه جاشون در میارن ( تاریک بود راوی ندید !!) و میگیرن جلوشون و به این ترتیب طلسم جیمزسپ میخوره به یکی از آینه ها و بعد کمونه میکنه و میخوره به یه آینه دیگه و باز کمونه میکنه و میخوره به آینه دیگه و شما همین طوری بگیر برو تا آخرش ! خلاصه این که طلسم خفن جیمزسپ همینطوری رو هوا میمونه و البته هیچکدوم از مامورای وزارت جرئت نداشتن که آینه رو ول کنن از بس که اکسپلیارموس خانواده پاتر قوی و خفن و داغ وشاخ و گولاخه !

جیمزسپ که میبینه این طوری ملت رو خرگیج کرده سریع بلند میشه و شروع میکنه به دویدن و در همون حال عقبشو نگاه میکنه و به ملت بوقی مامور وزارت میخنده که یهو به یه چیز خیلی سفت و گنده برخورد میکنه و میخوره زمین .
همون چیز خیلی سفت و گنده : من وزیر جامعه جادوگری هستم ! اومدم تا شخصا تو رو دستگیر کنم !
جیمز سرشو بلند میکنه و وزیر رو میبینه که همراه شونصد تا ممد بالاسرش واستاده .
وزیر : جیمز سیریوس ریموس پیتر پاتر عزیز ! شما به علت زدن ساک ها و چمدان ها و کیف های بسیار از مسافران بدبخت و بیچاره و همچنین سرویس نمودن دهان موجودات جادویی به ده سال حبس در آزکابان محکومی !
جیمزپ : چی ؟ بدون محاکمه میخواین منو بفرستین آزکابان ؟ این کار کاملا برخلاف حقوق بشره !
وزیر : ( فحش خارمادر !)

مهمونی ؟!
لیلی پاتر پا جای پای مادرش گذاشته و داره سنتشو ادامه میده .

دوربین لیلیپ رو نشون میده که کنار یه پسری نشسته و داره نوشیدنی ژاپنی میخوره ! ( ورژن جدید نوشیدنی کره ای !)
یهو یه پسر دیگه میاد و تعجب و خشم و عصبانیت و اینا به لیلیپ نگاه میکنه .

پسر : ای نامرد بوقی ! مگه تو دو دقه پیش با من دوست نبودی ؟
در همین لحظه ده بیست تا پسر شاکی میان جلو و دیالوگ بالا رو تکرار میکنن .
لیلی :

لیلی به سرعت از مکان مورد نظر خارج میشه و میاد تو کوچه ، چند تا پسر میبیننش .

ــ اه ایول ! این همون لیلی پاتره ! دختر هری پاتر ... چقدر جیگره ، عجب دختریه !
ــ مگه دختره هنوز؟!!!
ــ خانوم چند ؟
لیلی : برو آقا ! من از اون آدمایی که شما فکر میکنی نیستم !
.
.
.
لیلی : واو ! نیمبوس شونصد هزار داری عزیزم ؟!
ــ آره جیگر !
ــ
ــ

یه جایی !
جینی داره همینجوری راه میره که یهو رعد و برق خفنی زده میشه و جینی کشته میشه !!!( در راستای حذف شخصیت های اضافی داستان )


ده سال بعد
یه گوشه ای

آسپ با لباسی پاره پوره نشسته یه گوشه و خیلی بدبخت و بیچاره س و اینا ، ده بیست تا بچه کوچولو موچولو نشستن جلوش و دارن از تجارب آسپ استفاده می کنن !

آسپ : میگفتم بچه ها... من یه روزی خیلی پولدار و اینا بودم ! تا این که یه روز وزارت یه قانون ارزشی تصویب کرد و من که مخالف اون قانون کار می کردم ورشکست شدم ، بعد هم زنم ازم طلاق گرفت و کلی مهریه ازم گرفت و به این روز افتادم !
بچه ها : نچ نچ نچ نچ نچ ... ( افکت تحت تاثیر گرفتن بچه ها )
آسپ : دلم هم الان واسه بابام خیلی تنگیده .

-- جلوی در آزکابان --
جیمزپ که چندین سال زندان رو تحمل کرده حالا آزاد شده و آماده س تا بره و باباشو پیدا کنه !

-- خونه لیلی --
لیلی بر اثر یه بیماری ویروسی خیلی خفن درمیگذره !!

چند روز بعد
جیمزپ از جلوی آسپ رد میشه .

آسپ : چقدر آشنا می زنی !
جیمزپ : هوووم...

-- دقایقی بعد --
آسپ و جیمزپ همدیگه رو بغل کردن و خیلی خوشحالن و اینا .

جیمزپ : چقدر خوشحالم که دوباره می بینمت ! نوکرتم !
آسپ : ما بیش تر ! چاکتیم داداشی !
جیمزپ : چقدر بدبخت و فقیر و اینا شدی !
آسپ : آره دیگه... چه خبر ؟ هنوز ساک می زنی ؟
جیمزپ : نه باب ...گرفتن کردنمون تو آزکابان آدم شدیم !
آسپ : میگم که... تو هم دلت واسه بابا تنگ شده ؟
جیمزپ : آره خیلی
آسپ : بریم پیداش کنیم پس !
جیمزپ : بریم !
آسپ : حالا کجا پیداش کنیم ؟
جیمزپ : تو گفتی بریم پیداش کنیم که...
آسپ : یه رستورانه مخفی و خفن هست کنار سی دی فروشی فقیدم ، انواع و اقسام چیز اون جا فروخته میشه ، فقط هم معتادای واقعی میتونن ببیننش !()
جیمزپ : معتاد واقعی یعنی چی ؟

آسپ دست تو دماغش میکنه !!

رستوران سه دسته پارو
جیمز و آسپ یه گوشه واستادن و داره ملت خلاف توی رستوارن رو نگاه میکنن و در پی یافتن پدرشون هستن .

آسپ : نه خیر... نیست .
جیمزپ : صبر کنیم شاید اومد .
آسپ : موافقم .

جیمز و آسپ میان بشینن که یهو در رستوران از جا کنده میشه و یه آدم خیلی مخوف و مجهول همراه با چنیدن و چند ممد وارد میشه .
آدم خیلی مخوف و مجهول : اینجانب هری پاتر رئیس ستاد مبارزه با مواد مخدر اعلام می کنم که بالاخره تونستیم طلسم اینجارو کشف کنیم و شما همتون دستگیرید !
آسپ و جیمزپ : بابا !!!

ممد ها با باتوم میفتن به جون ملت .
آسپ و جیمزپ : نه بابا ! ما بچتیم !
هری داد میزنه : یه لحظه صبر کنین ، نزنین ... بچه هام ؟!!

آسپ و جیمزپ میفتن به دست و پای هری و طلب بخشش میکنن از پدرشون .
هری : ای بابا این کارا چیه ! من شما رو بخشیدم ، همین که شما تصمیم گرفتین آدم بشین خیلی خوبه ، باید به شما دمتون گرم گفت ! همین طور که می بینین منم صد و شونصد درجه تغییر کردم یه زمانی خودمم معتاد بودم ولی حالا دارم با این بوقیا مبارزه میکنم ، الانم خیلی خوشحالم که شما رو دوباره دیدم !

ملت حاضر در صحنه از دیدن این صحنه معرفتیانه و فرپلی و فیلم هندی جو زده شدن و همه در حال گریه هستن !!

هری : به مناسبت دیدار دوباره من با بچه هام ! من شما معتادا رو می بخشم و می تونین برین و آزاد باشین و حال کنین و واسه بچه محلاتون تعریف کنین !!

معتادا شروع میکنن به کف و سوت زدن واسه هری و بعد هم دوباره رو صندلی ها میشینن و مشغول میشن .

هری : جای لیلی خالی !
آسپ : هوووم آره ...ایدز گرفت مرد بیچاره !
هری : ببینین بچه ها ، من واستون یه پول خیلی مشتی و توپ گذاشتم کنار ، تو گاوصندوقمه ، بهتون میدم فردا .
آسپ : بابا به جون تو این مادیات دنیا هیچ ارزشی واسه ما نداره !
جیمزپ : واقعا ... فقط معنویات مهمه !

خونه هری
-- اتاق آسپ --
آسپ روی تخت دراز کشیده و داره شدیدا فکر میکنه .

آسپ : د نمیشه دیگه ! من بچه ارشدم ، این جیمزپ نباید حقی داشته باشه ، مرتیکه بوقی بدبخت !

آسپ از جاش بلند میشه و میره و وارد اتاق جیمزپ میشه ، درجا چوبدستیشو رو فرو میکنه تو دماغ داداشش و طلسمی رو زیرلب زمزمه میکنه ... جیمزپ میمیره !
آسپ شروع میکنه به گشتن جیب های جیمزپ تا شاید یه چیزی گیرش بیاد .
بعد از چند لحظه تیکه کاغذی رو از جیب داداشش درمیاره و ایکی ثانیه ای بعد میفهمه که نامه ایه که جیمزپ براش نوشته و ظاهرا میخواسته بهش بده !

آسپ شروع میکنه به خوندن نامه :
داداش گلم !
من تو نوشیدنی پنیری ( ورژن جدیدتر نوشیدنی کره ای !) بابا سم ریختم و بابا رو کشتم ! به زودی هم در گاوصندوقو باز می کنم و پولا رو ور میدارم ! البته چون تو داداش هم هستی و خیلی پسر سیفیت و گلی هستی یه چیزی میندازم جلوت نگران نباش !


آسپ : این دیگه کیه ! بابا رو کشته نامرد !

آسپ به سرعت وارد اتاق هری میشه .
هری روی صندلی نشسته و همون جوری مرده ! ، در گاوصندوق بازه و نامه ای روی میزه .
آسپ با نگرانی میره جلو و نامه رو ورمیداره و شروع میکنه به خوندن :
هری جیگرم !
اس ام اس داده بودی که میخوای بچه هاتو بپیچونی و اینا و به منم گفتی که بیا و پولای تو گاوصندوق و سند خونه رو وردار ببر . اومدم خواب بودی ، دلم نیومد بیدارت کنم فقط یه کوچولو کلاس خصوصی دادم بهت ، از بابت پولا هم ممنون ، دستت درست !
قربان تو ، آلبوس


آسپ :
آسپ درحالی که از همه جا و همه چی وهمه کس نا امید شده ، نزدیک دیوار میره و کلشو انقدر میکوبونه به دیوار که بالاخره آخرین عضو خانواده پاتر هم می میره !!!

آزکابان
رون و فلور توی سلول قرار دارن و شدیدا در حال راز و نیاز شدید هستن و بعد از این همه سال هنوز هم از آزکابان نیومدن بیرون !
همه دیوانه سازها جمع شدن جلوی سلول رون و فلور و درحالی که تخمه و غیره میشکنن مشغول تماشای این صحنه های مهیج و بیناموسی هستن !

پایان !


تصویر کوچک شده


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۷

هوگو ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ جمعه ۱۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۴:۰۷ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از کنار لیلی لونا پاتر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 270
آفلاین
این اثر اقتباسی آزاد از داستان جک و لوبیای سحر آمیز است .

کمپانی بزرگ Pink yoyo تقدیم میکند !

هوگو و لوبیای سحر آمیز !!!

بازیگران :
هوگو ویزلی .............................هوگو بیچاره
هرمیون گرنجر ..........................مادر هوگوی بیچاره
رز ویزلی................................آبجی هوگو ی بیچاره
پرسی ویزلی......................... گدریک پیرمرد
آلبوس دامبلدور ..........................آلبوس دامبلدور
کورممد....................................پسر طلبکار
و سیاه لشگر.............................سیاه لشگر

فیلمبردار ...................شکرت فیلمبرداری فافا
صدابردار.....................ارازل محفل
نویسندگان ......................هوگو ویزلی ، آل سو پاتر و جیمز پاتر
عوامل صحنه و غیره .......................ارازل مرگ خوار
تهیه کننده............................آلبوس سوروس پاتر

کارگردان .................................هوگو ویزلی





زمان : چهارصد سال قبل از سال 2008 میلادی
مکان : دهکده ی جویس بلاکریک


شیوووووههههههههه (افکت جارو سواری جادوگری در مقابل چشمان ماگلان)
جیغ ، دست ، هورا !!!
- ای ول،ای ول،داش هوگو رو ای ول !!! ای ول ، ای ول داش هوگو رو ای ول
پسرک مو قرمز از جاروی خودش پایین آمد ، کلاهی را که بر سر داشت برداشت و مقابل جمعیت تشویق کننده گرفت تا پولی جمع کند و بتواند برای شام نانی بخرد تا با مادر و خواهر بیچاره اش بخورد .
خانواده ی پسرک وضع خوبی نداشتند و در خرابه ای که با چوب درختان تعمیر دست و پا شکسته ای شده بود زندگی می کردند .
بعد از تمام شدن نمایش پسرک مردم به سرکارشان برگشتند و این پسرک بود که حالا از نانوایی بیرون آمده بود .
در یکی از کوچه های دهکده ،در زمینی که اطرافش خزه زده شده بود ، درست در وسط کوچه پسر چانه درازی جلوی هوگو را گرفت . در حالی که چوب سنوبرسفیدی را در دستش تکان می داد شروع به صحبت کردن کرد :
- شنیدم جدیداً نمایش راه انداختی تو میدون ده . شنیدم خوب پول در میاری .
- نه ، به خدا سوگند این فدر نیست که بتونم قرضت رو بدم ، یه تیکه نون به زور باهاش می خرم .
پسر به طرف هوگو آمد و با لگدی به سینه اش او را به زمین انداخت . چوب را روی گلوی او قرار داد و گفت :
- اگه تا آخر این هفته بدهیت رو به من ندی این قدر می زنمت تا از زندگی ات سیر شی .
- باشه ، باشه ، پولت رو بهت می دم .

زمان : همان چهارصد سال قبل
مکان : خرابه یا همان خانه ی هوگو


اعضای خانواده در اتاقی کوچک دور میز غذایی که یکی از پایه هایش شکسته بود نشستند .
تنها منبع نور آن ها شمع کوچکی بود که وسط میز قرار گرفته بود .
خانواده مشغول خوردن آبی جوش بودند که مقداری کمی سیب زمینی نیز درونش دیده می شد و تکه نانی که به سه قسمت تقسیم شده بود بودند .
هوگو در حالی که مشغول تیکه تیکه کردن نان درون غذایش بود گفت :
- امروز برگشتنی اسکورپیوس رو دیدم ، ازم خواسته تا 10 سنتی رو که از ش قرض گرفته بود پس بدم .
هرمیون نگاهی به پسرش انداخت و گفت :
- خب !!حالا می خوای چکار کنی؟
- هیچی ، تنها راهی که دارم اینه که برم گاور رو بفروشم .
- ولی اون تنها چیزیه که واسمون مونده
- مادر ، ما هیچ راهی جز این نداریم ،این تنها راه من هس . بهم اعتماد کن
هوگو دست مادرش رو گرفت و در حالی که سعی داشت او را آرام نگاه دارد ادامه داد :
- بهم اعتماد کن ، مطمئن باش یه روزی کاری می کنم که پولدار ترین زن این دهکده بشی .
- پدرت هم درست همین رو می گفت .
- مگه این بده ؟
- نه ولی دوست ندارم تو هم مثل پدرت بمیری .
خواهر کوچکتر هوگو از آن سوی میز گفت :
- مادر هوگو خیلی زرنگ تر از پدر هستش ، اون می تونه گلیمش رو از آب بکشه بیرون .

زمان : برای سومین بار می گم همون چهارصد سال پیش
مکان : در راه بازار


زمین به خاطر باران دیشب گلی شده ، گیاهان و درختان سبز تر و شاداب تر شده اند ، شاخه های درختان گونه ای هستمد که گویی دستی التماس ناشی از خواستن بارانی دیگر هستند .
پاق !!! (افکت ناشی ازظهور )
هوگو با شندیدن این صدا برگشت و نگاهی به پشت سرش انداخت . در نهایت تعجب دید که پیرمردی در کوچه ظاهر شده است ولی این امکان نداشت چون کوچه تا چند دقیقه پیش خالی بود .
پیرمرد بدون توجه به چشمان از کاسه در آمده ی هوگو که به او زل زده بود گفت :
- هوگو ، درست گفتم؟ اسمت همینه دیگه ! نه؟
- بله ولی شما اسم منو از کجا می دونید؟
- حالا بماند . اسم من گودریکه . ببنم گاوت فروشی هس؟
- آره ،آره . چند می خری؟
پیرمرد دست هوگو را باز کرد و پنج عدد لوبیای بزرگ سبز رنگ کف دست او ریخت .
- همین ؟ فقط چند تا لوبیا
- اینا رو این طوری نگاه نکن ، اینا جادویی هستن ريال قدرت خاصی دارن . بگیر جلوی چشمات درست مقابل خورشید .
هوگو یکی از لوبیا ها رو به سمت خورشید قرار داد و نگاهی انداخت .
باور کردنی نبود ، دشتی زیبا به همراه درختان سر به فلک کشیده ، حیوانی که سر عقاب و تن اسب را داشت . همه ی این ها قفط در یک لوبیا .
- اینا خیلی زیبا هستند آقا شما نمی.... آقا ....آقا
دیگر کسی در آن کوچه نبود ،نه پیر مرد بود نه گاو او . فقط او بود و لوبیای سحر آمیزش .

زمان : شب . همینو بس
مکان : خرابه


هوگو در حالی که سرش را زیر بالشش گرفته تا غرغر های مادرش که گاور ا چرا به این لوبیاهای مسخره فروختی را نشنود . او نمی دانست که با لوبیاها چکار کند ولی اگر هم می فهمید فایده ای نداشت .
زیرا هرمیون با دیدن لوبیاها عصبانی شده بود و آنها را از پنجره بیرون انداخته بود . پس چه فایده ی داشت که بفهمد با لوبیاها باید چه کند .
فردا صبح هوگو درخراب خانه راباز کرد تا بیرون برود . اما ممکن نبود .
چیزی جلوی در خانه قرار گرفته بود که ممکن نبود حرکت کند .
هوگو از پنجره به بیرون از خانه رفت و در نهابت تعجب دید که ساقه های عظیم درخت لوبیا با هم گره خورده اند و به آسمان رفته اند .
مادر و خواهرش را صدا زد ، در حالی که آنها مشغول بیرون آمدن از خانه بودند هوگو از درخت لوبیای سحر آمیز بالا رفت تا به سر نوشتش برسد .

زمان : من چمی دونم
مکان : جایی که سرزمین غول ها نامیده می شد


هوگو موفق شده بود از درخت بالا برود . پا در سرزمینی نهاد که ساقهای درخت همان جا تمام شده بود .
همه چیز آنجا بزرگتر بود و او مانند خرگوشی در ان سرزمین کوچک بود .
او در باغ های سبز و زیبا راه می رفت و از کنار درختان که نمی توانست انتهایشان را ببیند رد می شد .

در زیر بوته ای مشغول استراحت شد که صدای پایی آمد . بعد از صدای پا چیزی به مانند ریش سفیدی بر روی زمین کشیده می شد . هوگو نگاهی به صاحب ریش کرد .
پیرمردی بود با عینک نمی دایره که بر روی کلاهش نوشته شده بود آلبوس دامبلدور .
دامبلدور غولی بود که فوت ها قدش بلند تر از هوگو بود ولی با این همه به خوبی توانست او را بییند .
خم شد تا هوگویی را ببیند که از ترس پا به فراری نا ممکن از چنگ دامبل گذاشته بود .
آلبوس او را از زمین بلند کرد و در کف دستانش گذاشت .
- منتظرت بودم هوگوی جادوگر

زمان : ماهها بعد از بالا آمدن هوگو
مکان : در نزدیکی باغی


آلبوس بر روی زمینی نشسته بود و با هوگو که بر روی شانه اش نشسته بود مشغول تماشای غروب خورشید بود .
- هوگو ما خیلی ناراحتم از این که مجبوری بری ، ما با هم دیگه تونستیم جادوگری رو به اوج خودش برسونیم ولی حیف که نمی تونی بمونی .
- راستش منم خیلی ناراحتم که دارم می رم ولی به هر حال مجبورم .
- برات 1000000000000000 تا تخم طلا گذاشتم ، شاید وقتی که برگشتی و پول نداشتی لازمت بشن .
- ازت ممنون پرفسور . خب افتاب هم که غروب کرد . من دیگه باید برم سرزمنیم . از دیدنت خیلی خوشحال شدم . شاید وقتی که بگرشتم کسی باور نکنه که من روزی در سرزمین غول ها بودم .
- آره ولی یه مسئله ای رو باید بهت بگم . ببین هر یه روز ما می شه حدوداً صد سال شم......
- ببین من دیگه وقت ندارم پرفسور من باید برم . خداحافظ .
- حداحافظ .
و سپس هوگو با صدای پاقی از آن مکان رفت تا به سرزمینش برگرد . این کار را از دوستش پرفسور یاد گرفته بود .

زمان : سال 2008 میلادی
مکان : حومه ی شهر لندن ، مدرسه ی هاگواترز


-------------------------
توضیح نویسنده : هوگو پس از بازگشت به دنیای خود با تعجب دید که سالها از سالی که او زندگی می کرد گذشته و دیگر امکان ندارد او برگردد به زمان خود .
دامبلدور سعی داشت به او بگوید که هر یه روز آن بالا حدوداً می شود صد سال ای پایین . و با این وضع ....


ویرایش شده توسط هوگو ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۸ ۱۶:۴۵:۳۹

چه کسی بود صدا زد هوگو ؟

تصویر کوچک شده


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
نظارت هاگوارتز ؟! مسئله این نیست ؟! ( قسمت اول )




صفحه سیاه میشه و فریاد تمسخر آمیز " موهاهاهاهاها " شنیده میشه و بعد از چند لحظه تصویر در اواسط صفحه ظاهر میشه و عبارتی ظاهر میشه زیره این لبخندک !



این فیلم بر پایه یک داستان واقعی است !

از کودکان زیر 30 سال خواهشمندیم که این فیلم را با والدین بالای نود سال خود مشاهده کنند ، چرا که طلسم نابخشودنی جریوس ماکزیمم در این فیلم بار ها بر روی افراد به طرز فجیعی توسط خودشان اجرا میشود !

کمپانی خواهران مارنر !



دوربین به سمت بالا حرکت میکنه و در مجاورت سقف جلو و جلو میره ، مکث میکنه و بعد با یک حرکت ناگهانی و چرخشی به سمت پایین سقوط میکنه و در فاصله چند میلی متری از میز فکسنی کوچکی که مقابل پنجره نیمه باز هست توقف میکنه و روی کاغذ پوستی کهنه و سوخته ای که روی میز قرار داره زوم میکنه .


ززززززززز ( افکت زوم کردن روی کاغذ پوستی )


صدای خشن پیرزنی به گوش میرسه که با لحن رسمی و خشکی شروع به خواندن اسامی عوامل فیلم میکنه !


بازیگران نقش اول
اوهووقوووه ( افکت صدای سرفه پیرزن ! اشتباه کارگردانی ! )

دنیس ( در نقش تنیس ولی الان در نقش بستنیس ! معترض شماره یک )
پرفسور پومانا اسپراوت ( معترض شماره دو ، معاون دنیس و حامی شماره یک هافلپاف )
آنتونین دالاهوف ( تققققق ( افکت کوبیده شدن دسته کارگردان تو سره پیرزن و اشاره به اینکه بینندگان این فیلم بیشتر اطلاع دارن در مورد این عزیز )
آلبوس سوروس پاتر ( رکورد داره بهترین بحث کننده در مسائل نامربوط و بی ربط در گینس ! حامی هافلپاف در وزارت سحر و جادو )
آلفرد بلک ( کارشناس مسائل مربوط به مدیریت هاگوارتز و طرفدار گروه عادلانه ها در جادوگران )
آلبوس دامبلدور ( مسئول داوری عادلانه بین ملت )
راجر دیویس ( نامزد پیشین پرسی ، مدیر مقالات و در حال حاضر ، شیپور شماره دو جادوگران )



گروه فیلم برداری
گراوپ ( مدیر فیلم برداری )
نارسیسا مالفوی ( دستیار اول فیلم بردار )
فرشته تاریکی ! ( دستیار دوم فیلم بردار )



گروه صدا برداری
مینروا مک گونگال
پیتر پتی گرو
جیمز سیریوس پاتر
عله



کارشناس مسائل فنی
توحید ظفر پور



مسئول آرشاد عوامل بی فعالیت
لرد ولدمورت



مسئول آرشاد عوامل بی منطق
بلیز زابینی



کارشناس هری پاتری بودن فیلم
دولوروس جین آمبریج



نویسندگان
پرسی ویزلی
آلبوس دامبلدور
تد ریموس لوپین



کارگردان
پرسی ویزلی




صفحه سیاه میشه و دوباره به طرزه جالبی سفید میشه ... سفید تر از ابرها ، سفید تر از دیوار ها ، سفید تر از لامپ های کم مصرف ، سفید تر از سرامیک حمام ها ، سفید تر از صفحات سفید جادوگران و سفید تر از پسر بچه ها و کلا خیلی سفید میشه !

توحید ظفر پور کارشناس مسائل فنی با جعبه ای در دست میاد جلوی دوربین ، و شروع به شمارش معکوس میکنه و بعد جعبه رو میکوبه رو زمین و شروع به حرف زدن میکنه :

خوب تست میکنیم ، من توحید ظفر پور هستم ، خیلی رولینگ و اما و کلا دخترها رو دوست دارم و اگر شمارشون رو بدید یک عمر مدیونتون میشم . در هر صورت میبوثمتون ، به همه سلام برسونید . خوب آقا این دوربین تست شد مشکلی نداره !


دوربین با افکت های مختلفی که گراوپ با کمک قد بلندش خلق کرده از سوراخ بسیار بسیار کوچکی وارد اتاقکی میشه که عده ای در اونجا حضور دارند و به سختی مشغول بحث و گفتگو و دعوا هستند . لازم هست به عنوان پیام بازرگانی از عله تشکر به عمل بیاریم که تونست به کمک سیم سرور ، تعدادی میکروفون کوچک رو در بخش های مختلف اتاق کار بزاره تا صدا واضح تر باشه برامون .

گراوپ و نارسیسا بشدت سر گیجه گرفتن چرا که نمیدونن از کدوم یکی از بازیگران فیلم برداری کنن ، چون همه در حال صحبت هستن ، اشتباه میکنید ! این اشکال کارگردانی رو نشون نمیده ، فرو رفتن بازیگر ها به طور 100 درصد در نقش هایی که بهشون محول شده رو نشون میده .


دنیس : پرسی الان برای چی ناظره هاگوارتز شده ؟ پس چرا هیچ بوقی چیزی نیومد ؟

دقایقی بعد ، دنیس ... پیام شخصی (3)

با خوشحالی وارد صندوق پیام شخصی ها میشه و شروع به مطالعه میکنه .

از : بارون خون آلود
عنوان : بلاک

متن :
سلام

دوست عزیز شما بدلیل اینکه در پیامی که زدید از کلمه بوق استفاده کردید و به نظرم شما به مدیران همچین صفتی را نسبت داده اید ، شناسه شما تا ساعتی دیگر به مدت سه روز بلاک میشود ( امید است مشکل آرشام برای شما پیش نیاید )



با بی میلی به صندوق پیام شخصی هاش مراجعه میکنه و پیام شخصی بعدی رو باز میکنه .

از : مافلدا
عنوان : بسته شدن شناسه

متن :
سلام

دوست عزیز ، با توجه به صلاحدید مدیر ارشد ، بارون خون آلود و یک نظر بودن سایر مدیران با ایشان ، تا ساعتی دیگر شناسه شما به مدت سه روز بسته میشود .



بی حوصله تر از قبل به سراغ سومین پیام شخصیش میره .

از : پرفسور کوییرل
عنوان : بلاک !!

متن :
برو تو گفتگو با مدیران توضیح بده در مورد اون کلمه بوق ، تا از بسته شدن شناست جلوگیری کنیم !



با بی میلی وارد گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ... میشه و شروع به نوشتن میکنه : بوقی که من نوشتم در بخش خصوصی مربوط به پست بود ، یعنی من گفتم پستی بوقی ، در نتیجه مدیری مد نظر نبوده . بدرود !


و بعد از این دوباره به اتاقک بر میگرده و شروع به گفتن بقیه موارد به مدیران میکنه : ببینم ، شما اصلا تا حالا تو عمرتون دیدید ناظر چه دسترسی هایی داره ؟ اصلا شما میدونید هاگوارتز کجاس ؟ اصلا شما تا حالا ناظر بودید ؟ اصلا میدونید برای چی عله به شمایی که نمیدونید نظارت هاگوارتز چیه منوی مدیریت رو داده ؟ وای وای ! در هر صورت من به پرسی اعتماد نمیکنم !


دقایقی بعد پومانا که با التماس های کارگردان و کروشیووو های لرد آروم شده بود شروع به صحبت میکنه : سلام !!!!!! یه گریفی بازرس نمیزاره ؟ !!!!!!! چه خاله زنک بازیایی !!!!!! ببینم اینجا انجمنه ناظرینه ؟!!!!!!!!! ممنون !!!!!!!!!! بای !!!!!!!!


آلبوس سوروس که به احترام کلاه وزارت تا الان سکوت کرده بود ، دستش را با وقار خاصی میاره بالا و با لحن سردی میگه : همه ساکت ! وزیر میخواد صحبت کنه ! من باید بگم که با مسئولین وزارت هماهنگ کردم و در نتیجه با دنیس و اسپی کاملا موافقه وزارت قدرتمند سحر و جادو ! آقا پرسی به چه حقی جوابه ملتو میده تو دفتره مدیریت ؟ پرسی ناظر شده که نظارت کنه ، نه اینکه جوابه ملتو بده ! البته چیزه ، الان که فکر میکنم میبینم ناظر هاگوارتز کارش جواب دادن به ملته ... اممم ، اصلا نخیرم ، یعنی چی که اعلامیه میزنه ؟ عهه ! دسترسی پرسی رو بگیرید ، بزنید بلاکش کنید ، بندازیدش تو اتاقه بوسه ، اونو از جلسات خصوصی دامبلدور به مدت ده سال محروم کنید ، حرفای بد بزنید بهش و ...


آلفرد که با دقت عمل و وقار بیشتری عمل کرده ، با اشاره دست کارگردان شروع به صحبت کردن میکنه : ببینید ، ما نباید اینجا بحث کنیم ، اصلا چرا دعوا ؟ فقط یه مسئله ای هست که پرسی که در واقع الان مدیره برای چی به عنوان دانش آموز شرکت میکنه ؟ ... نه اصلا بزارید ببینم شما به چه حقی همچین اجازه ای دادید ؟ شما خیلی بیجا کردید ، شما خیلی بوقید ، خیلی غیره اید ، عهه ، بزارید بیام این پرسی رو بزنم و به این صورت میشه که عوامل صحنه از آلفرد هم قطع امید میکنن


.: فلش بک کارخانه دستمال سازی اسکاور :.

اسکاور که بدلیل مسئولیت های فراوان در جادوگران دیگه فرصت رسیدگی به کارخانه رو نداره ، مسئولیت ها رو به آلبوس میسپاره و میره !

آلبوس : خوب این هم قدرتمند ترین دستمال های فعالیت در کناره مدیران ، هی پرسی ! بیا برو اینا رو بده به سفارش دهندش ... ( شما به این قسمت دسترسی ندارید )

.: پایان فلش بک کارخانه دستمال سازی اسکاور :.

پرسی که در کف به سر میبره میبینه یک بلیت اومده ، به سمتش شیرجه میزنه و شروع به خوندن میکنه :

بلیت شماره 5004857543

توسط : پرفسور کوییرل

درجه اعتبار : بی اهمیت !!

متن : قبلا برای شما بلیتی ارسال شده بود که استفاده از نامی رو برای شما غیر ممکن کرده بود ، شما رعایت نکردید و از الان به صورت ابدی بلاک میشید !


پاسخ پرسی : ای بابا ! قرار بود تو ادامه فلش بک بنویسیم که پرسی دستمال ها رو میبره به خوابگاه مدیران ! تازه من کارگردانه فیلمم اینطوری نمیشه که

پاسخ کوییرل : آها ! پس مشکلی نیست ، شناست رو باز کردم !



پرسی دوباره به فضای فیلم برمیگرده و با چشمکی به دالاهوف اشاره میکنه که نوبت تو هست شروع کن . آنتونین با وقار و متانت خاصی جلو میاد و در حالی که رداش رو صاف میکنه میگه : من با سایر دوستانم موافقم . چرا استرجس که نمیتونسته اومده مدیر شده ؟! اصلا هافلپاف با پرسی مشکل داره ، چه لزومی هست که این فرده ارزشی رو تحمل کنه ؟!


پرسی با ناراحتی به آنتونین میگه : مهم نیست ، کمی ازت دلگیر شدم و به آلبوس اطلاع میده که شروع کنه .


آلبوس بالاخره بعد از چندین دقیقه راز و نیاز با عده ای پسر بچه که قصد داشتن از مهدکودک به سمته خونه برن ولی با اون مواجه شده بودن در گوشه ای از فضای فیلم برداری ، از جاش بلند میشه ، رداش رو میتکونه و لپ چند پسر رو میکشه و به مقابل دوربین میاد و شروع به صحبت میکنه : اول به دالاهوف عزیزم میگم که دیگه شما حرفی در این مورد نزن و اینا ! بعدم اینکه آخه عزیزانه من ، و به پسرها بصورت و به دخترها به صورت نگاه میکنه و ادامه میده : به شما چه ربطی داره که مدیر هاگوارتز چه کسی رو برای معاونتش انتخاب کرده ؟ شما فکر میکنید اگر بازرس داشته باشید ، پرسی بهش اجازه میده یک امتیاز به نفعتون بگیره یا یک امتیاز به ضرر گریف ؟ اصلا مگه شما وقتی میگید این ناظره کمکی باشه ، من میام بگم نه این پسره سیفیته زیره باره نظارت حیف میشه اینو نزارید ؟


پرسی که دیگه توان جلوگیری از پومانا رو نداره ، در حالی که به کشیدن موهاش بصورت مشغول میشه و پومانا هم بدون توجه به جیغ و دادهای صدا بردار و تصویر بردار و مسئول هماهنگی و کارشناس فیلم میاد جلوی دوربین و شروع به حرف زدن میکنه : تبریک میگم که هیچوقت اشتباه نمیکنی آلبوس !!!!!!! شما هم نباید از روی اشتباهات قضاوت کنی !!!!! شما که انقدر طرفدار این مسائلی چرا منو بازرس گریف نمیزاری ؟!!!!!!!!! استرجس که نیست ، چرا بازرس باشه ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!! و بقیه صحبت هاش در بین علامت های سوال بی پایان گم میشه !!!!!!!!!!


راجر بدون توجه به مسائل در رو باز میکنه و میپره وسط میگه : خوب همتون بوقید ، پرسی هم بوق تر از شماس ، برید دیگه اینجا حرف نزنید ، آفرین بچه های خوب بازم میگم پرسی نخوده ، ولی فعلا که میبینید دسترسی داره و این نشون میده که شما نخود ترین ، حالا برین بخندین


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱:۲۰ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۷

كلاه گروه بندی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۶ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۲۵ سه شنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۹
از گنجه ي خاك گرفته دامبلدور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 42
آفلاین
كمپاني "كلاه قرن بيست و يكم" تقديم ميكند ..

لرد ولدمورت در وزارتخانه


صدا بردار ، فيلم بردار ، فيلمنامه نويس و كارگردان:دسته اي چند از اماتور ها.

____________

تصوير سياهه

_اينجا رو نگاه كن .. اين وزير گستاخ چطور جرات كرده مرگخوار دست چپ من ، پرسي ويزلي رو بندازه ازكابان !!! اخه بي چشم و رويي تا چه حد .. جريوس.

صداي جر خوردن چند ورق كاغذ به گوش ميرسه.

.....

همان زمان پشت صحنه

كارگردان:هوووم چرا تصوير سياهه ؟! هيچي مشخص نيست!!
فيلم بردار:نميدونم .. احتمالا يك مشكل فني پيش اومده.
كارگردان:مردك بي هويت لنز دوربين رو ور نداشتي ، پس از اون وقت تا حالا داري از چي فيلم ميگيري؟!!!!!!!!!!!!

.....

روي نمايشگر لرد ولد مورت ظاهر ميشه كه با عصبانيت تلفن رو ور داشته و داره شماره ميگيره.

لرد:اون جا وزارت سحر و جادوئه؟! زود گوشي رو بدين به اون وزير ملعونتون.
پشت خط:ارباب اشتباه گرفتيد .. اينجا گوشت فروشي اني مونيه.
لرد:گوشت فروشي اني موني ؟!! ببين مردك يا همين الان پا ميشي ميري خط تلفنتو عوض ميكني كه من ديگه اشتباه نگيرم يا با كل مرگخوارام ميريزم خودتو كباب ميكنم زنده زنده ميخورم.

تق..!!

لرد دوباره گوشي رو بر ميداره و با عصبانيته مضاعف شماره ميگيره.

_الو .. اونجا گوشت فروشيه اني مونيه؟!
پشت خط:نه شما با وزارت خونه سحر و جادو تماس گرفتيد.
_عجب !!! هر چه سريع تر گوشي رو وصل كنيد به اون وزير ملعون تا نيومدم بوقتون كنم.
_لطفا چند ثانيه پشت خط بمونيد تا من شما رو وصل كنم.

آهنگي كه طي اين چند ثانيه پخش ميشه:لب خندون .. در قندون .. لب خندون .. در قندون .

_وزير سحر و جادو صحبت ميكنه.
_ملعون تو چطور به خودت جرات دادي كه مرگخوار منو دستگير كني ، پاشم بيام از وزارت بركنارت كنم؟!!!!
_تو ولدي كچلي؟! اين همه خشونت برا چيه ، پاشو يه سر بيا وزارت يه گفتگوي صلح اميز بزنيم ، يه گرگم به هوا هم كنارش بازي كنيم.
_گفتگوي صلح اميز ؟!!! اونم با تو ؟!!!
_چي شد اسم صلح اومد پشمات ريخت؟! پوزت به خاك ماليد ؟! ديكتاتور .. قاتل .. كچل ...

دارق!!!

لرد:بليــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــز ، هر چه سريعتر همه مرگخوارا رو جمع كن ، بايد جامعه رو از دست اين وزير نجات بديم.

چند روز بعد

لرد و بليز در جنگل هاي حومه هاگزميد مشغول قدم زدن هستن.

لرد:وضعيت مرگخوارا چطوره ؟! براي شورش اماده هستن؟!
بليز:قربان البوس سورس يه بوهايي برده كه ما قراره يه كارايي بكنيم و يه سري نيرنگ ها داره پياده ميكنه كه البته تا الان هيچ كدومشون مانعي توي فعاليت ما ايجاد نكرده.
لرد:عاليه!!

قررررررر قررررررررر ... قرررررررر قرررررررررر

لرد:اين صداي چيه؟!
بليز:ارباب اون بالا رو نگاه كنيد !! جارو سواراي وزارت.

در همين هنگام توجه فيلمبردار به يك پروانه كمياب جلب ميشه و تصميم ميگير بيخيال فيلم بشه و تصاويري از اين موجود تهيه كنه.

صداي لرد:كروشيو .. اواداكداروا .. اينا اينجا چي كار ميكنن.
صداي بليز: ارباب نگاه كنيد انگار دارن يه سري جعبه پرت ميكنن پايين و يكيشم مستقيما داره مياد ...

دارق !!!!

_به طرف شما
_كروشيو ، لعنت به اين البوس سورس نافرم خورد تو سرم اين جعبه هه.
_ارباب نگاه كنيد يه سري فرم درخواست ثبت ركورده براي گينس.
لرد:

چند دقيقه بعد قرار گاه مرگخواران در هاگزميد

لرد با انگشت به ملت شورشي اشاره ميكنه كه يه گوشه نشستن و شديدا در حال پر كردن فرم هستن.
لرد:هووم اين ملت دارن چي كار ميكنن بليز؟!!
بليز:اي نامرد ، اين البوس سورس چقدر نيرنگ بازه ، يه ركورد به ريش اين بد بختا بسته از راه به درشون كرده ، عجب نامرديه ، بگو اون فرما رو برا چي انداخته بودا.
لرد:

چند لحظه بعد

بليز:ارباب شما تموم نيرويي كه براي ما باقي مونده بود رو كشتيد!
لرد:چه بهتر اين بي هويتا لياقت جنگيدن كنار من رو نداشتن.

شب هنگام

لرد و بليز اتيشي روشن كردن و در اطرافش نشستن و مشغول تفكر درباره چگونگي حمله به وزارت هستن ، كه ناگهان صداي اوازي از دور دست به گوششون ميرسه.

لرد:هووم بليز ، اين چه صداييه؟!
بليز:ارباب نميدونم اما احتمالا يكي از نيرنگ هاي البوس سورس پاتره بهتره بريم يه سر و گوشي اب بديم.

....

لرد و بليز در حالي كه پشت درختي موضع گرفتن مشغول تماشا كردن چهار نفري هستن كه كنار اتيش نشستن و بلند بلند اهنگهاي جلف ميخونن.

_من كار بد نكردم ، دست تو مماغ نكردم ، مسواك فراموش نكردم .. دست .. سوت .. كف .. جيغ.

بليز با حالتي ذوق زده:ااا ، قربان اينا اعضاي گروه فيتيله هستن!!! من برم ازشون امضا بگيم.
لرد:بتمرگ سر جات ببينم فيتيله ديگه چه جونوريه.
_ارباب اينا دلقكهاي مخصوص وزير هستن احتمالا الان دارن براي برنامه فرداشون تمرين ميكنن!!
_گفتي دلقكاي مصخوص وزير ؟!!

لرد به شدت در فكر فرو ميره و طولي نميكشه كه يه لامپ كم مصرف بالاي سرش ظاهر ميشه و شروع ميكنه در گوش بليز يه چيزايي پچ پچ كردن.

چند لحظه بعد بليز و لرد:ژوهاهاهاهاها.

فردا صبح - دفتر وزير سحر و جادو

_قربان اعضاي گروه فيتيله تشريف فرما شدن.
وزير:هورا .. جانمي جان .. بفرستشون تو .

دو نفر در حالي كه نقاب خز و خيلي به صورت زدن وارد ميشن.

وزير:هوووم ، من پول چهار نفرو دادم چرا شما دو نفرين پس.
فيتيله شماره 1:اون دو نفر ديگه به درد نميخوردن ما مجبور شديم بكشيمشون ژوهاهاهاها.
وزير: اين شوخي هاي كلامي شما خيلي جالب هستن.

فيتيله شماره 1 ميره جلو و چوبدستيشو تو دماغ وزير فرو ميكنه و ماسكشو ور ميداره.

وزير:بليز ، تويي ؟!
بليز:يالله از وزارت استعفا بده تا نزدم شپلخت كنم!!
وزير:چي !! هرگز.

بليز چوبدستيشو كمي بيشتر در دماغ وزير فرو ميكنه.

بليز:تسليم ميشي يا نه؟!
وزير:باشه من تسليمم وزارت مال شماها
لرد ولد مورت:ژوهاهاهاها .. ما وزارتو فتح كرديم ، هر چه سريعتر بريد پرسي ويزلي رو ازاد كنيد و چند تا پسر سفيت در اختيارش بزاريد تا جبران اين چند روز بشه ، اين ملعون رو هم هر چه سريعتر بندازيتش ازكابان و بليز زابيني رو وزير سحر جادو كنيد..

خلاصه اينكه پرسي ويزلي ازاد شد و بليز زابيني وزير شد و انها تا ساليان دراز با خوبي و خوشي بر جامعه حكومت كردند و ظلم روا داشتند.

پايان!!


. A word is enough to the wise

|||


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۱:۴۹ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
این اثر اقتباسی است آزاد از داستان " شنل قرمزی " اثر هانس کریستین اندرسن !

کمپانی بزرگ Pink yoyo تقدیم میکند !

جیمزی قرمزی !

اولین صحنه ، با یویوی کوچک صورتی رنگی که به در و دیوار یکی از راهرو های هاگوارتز میخورد آغاز شد . ( دوربین به صورت اول شخصه ! )
فردی که یویو را به در و دیوار میکوبید ، لی لی کنان آواز میخواند :

مامان بزرگم ... قشنگی و نازی
بیا تا با هم ... بریم به بازی
بیلیارد چه خوبه .... با بچه های بد
بازی میکنیم ... با شونزده تا توپ !


تصویر از حرکت ایستاد و حروفی طلایی بالای کادر دوربین ظاهر شد :

نویسنده و کارگردان : جیمز سیریوس پاتر
دوربین : تد ریموس لوپین
با تشکر از : دلوروس جین آمبریج ( لیلی اوانز سابق )


دوباره صدای ترق و تروق برخورد یویو با دیوار شنیده شد و جیمز به راهش ادامه داد .
دوربین چرخی زد و او را از مقابل نشان داد . سبد کوچکی پر از بسته های گرم و خوشمزه ی زوپس در دست داشت و کارت قورباغه ای کوچکی با مضمون " مشاور ایفای نقش " بر روی پیشانیش چسبانده بود.

- خان جون ! خان جون در رو واکن ! بی بی ! بی بی ! ( ک.ر.ب قصه های مجید ! )

یویوی صورتی با شدت به در قهوه ای رنگ بزرگی که بر روی آن عبارت " ویزنگاموت " به چشم میخورد ، برخورد میکرد .

جیمز دوباره فریاد زد :

- خان جون ! درو وا کن دیه ! عهه ! کپی رایت بای راجر !

اینبار هم جوابی نیامد .
دوربین دوباره چرخید و جیمز با چهره ای در هم ، در مقابل در نشسته و به آن تکیه داد .

فلش بک _ ساعتی پیش _ ذهن جیمز :

- بابایی من دیگه بزرگ شدم ! بذار برم ! بذا یکمی از این زوپس هایی که مامان پخته براش ببرم !

- بچه خطرناکه ، سایت به این بزرگی... تو راه کویریل هس ، استر هس ، بارون هس ! میگیرن بلاکت میکنن من چه خاکی به سرم بریزم اونوقت !

- نه بابا من دیگه بزرگ شدم !

- باباجون ! اومد و خان جون خونه نبود ! اومد و تنها موندی پشت در ! خطرناکه پسرم ، گل پسرم ...

- عرعرعرعرعرعر

- ای خدااااا ! بچه بس کن ! باشه ، باشه !

پایان فلش بک

جیمز : ........ ... عرعرعرعرعرعر ! من دیگه به هیچ وجه نمیتونم وارد شم !

لحظاتی بعد :

جیمز در مقابل در دفتر خم شده و با سنجاقی مشنگی قفل در را دستکاری میکرد .
تیلیک ( افکت باز شدن در )
دوربین قبل از جیمز وارد اتاق شد ، اما قبل از اینکه موفق به نشان دادن چیزی شود با پس گردنی جیمز شپلخ شد .

صدای جیمز از بک گراند سیاه دوربین : اول من تدی بوقی !
دوربین با آه و ناله بلند شده و پشت سر پسرک به راه افتاد .

جیمز نگاهی به گوشه و کنار دفتر بزرگ خان جونش انداخت ، کاغذ دیواری که روزی نارنجی رنگ بود ، به رنگ صورتی درآمده و به جای پوستر های آبنبات چوبی های مختلف و متنوع ، عکس هایی از بچه گربه هایی ناز و گوگولی و گولاخ به چشم میخورد.

اخمی کرده و چند قدم جلوتر رفت . بر روی صندلی راحتی ، زنی با ردای صورتی خوابیده و مجله ای با صفحات باز بر روی صورتش قرار داشت .

- خان جون ! خان جون ! خان جووون !

جیمز سیریوس با هر بار صدا زدن نام مادربزرگش سیخونکی نیز نثار او میکرد .

- جیــــــــغ ! آقای پاتر ! به خاطر اینکارتون یکشنبه رو توی دفتر من میگذرونید !

جیمز چیزی نگفت ، با دهانی باز ابتدا به خان جونش ، سپس به دوربین خیره شد ( تریپ مهران مدیری )

جیمز دوباره برگشت :

- خان جوووون ، خودتی؟ ععععع ، چرا اینقد چاق شدی خان جون !

- من همیشه همینطوری بودم پسره ی گستاخ ! دوشنبه هم مجازات خواهید شد !

- ماااااع خان جون ! چرا چشات عین وزغ زده بیرون؟

- بنویس پاتر ! بنویس " من نباید دروغ بگم ! " سه شنبه هم اضاف شد !

- دروغ نمیگم خان جون ! باور کن چشات عین وزغ زده بیرون! کوتول هم شدی !

- چهارشنبه هم تشریف بیارین !

- عععع ! چرا انگشت هات عین سوسیس چاق شدن ! مگه از گربه بدت نمیومد خان جون ؟ چرا عکس باب بزرگ لارتنو کندی، گربه چسبوندی جاش؟

- پنجشنبه ، جمعه و تمام یک ماه آینده رو مجازات خواهید شد آقای پاتر !!

- مااااع ! خان جون چرا صدات اینقد نازک و دخترونه شده؟؟ چرا دندونات تیز شده؟ چرا پنجول درآوردی ؟

-

- یه کشف بزرگ کردم ! خان جون وقتی عصبانی میشد قرمز نمیشد ، نارنجی میشد ! تو خان جون نیستی ! هیولا ، هیولا ! جیغ ! جیغ !

- ساکت شو آقای پاتر ! اینقدر جیغ نزن!

- جیـــــــــــــــــغ! آهای ملت ! دامبل ، لارتن ! عله .. امم .. یعنی بابااااااااااا ! خان جون رو خوردن ! هیولا ، هیولا ! جیغ جیغ!


ناگهان در باز شده و دامبل و عله و لارتن و غیره و غیره ، هر کدام تبر به دست ، به داخل اتاق هجوم آوردند .
دامبل اولین کسی بود که تبرش را تکان داده و فریاد زد :
- کو ؟ گرگ کو؟ شکمشو پاره کنید باید مادربزرگه رو از شکمش دربیاریــــــــــم !

جیمز با حالت با انگشت به آمبریج اشاره کرد.
هیجان ملت فرو کش کرده و همه با چشمانی بی تفاوت به جیمز خیره شدند .
دامبل مشغول شکلک درآوردن در مقابل دوربین شد و دیگر بزرگتر ها مشغول غر زدن و بحث با یکدیگر شدند .

جیمز دوباره فریاد زد :

- اون خان جون رو خورده ! جیغ ! متوجه میشید؟ جیغ !

عله آهی کشید و رو به جیمز گفت :

- تو مزاحم خانم آمبریج شدی جیمز !
- بله بله عله راس میگه !
- ولی...
- حق با عله اس تو مزاحم آمبریج شدی ! وای !
- اما...
- وای وای وای به حال یک نفر ! اولشم « ج » هه ! ( اینو صد در صد دامبل گفت ! )
- آخه ...
- بله ! تو مزاحم من شدی پاتر ! عله ! پسرت دو ماه مجازات میشه !
عله سرش را به علامت تایید تکان داد و پشت دستش را به جیمز نشان داد :

- چوب معلم گله، هر کی نخوره خله ، پسرم !
-
تدی نیز از پشت دوربین تصدیق کرد :
- راس میگن !

و دقایقی بعد ، جیمزی قرمزی ما ، در حالیکه سبد شیرینی زوپسش در دستش تاب میخورد ، سلانه سلانه به سمت خانه به راه افتاد .
از آن پس ، چشمان جیمزی قرمزی به تاپیک " معرفی شخصیت " دوخته شد ، به امید روزی که ، خان جونی دیگر از میان تازه واردان ظهور کند !


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۴ ۱۲:۱۲:۴۶


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ سه شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۷

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
مشوق من، آنی مونی

بازیگران:
بلیز زابینی در نقش بلیز زابینی
آنی مونی در نقش آنی مونی
نورممد در نقش دخترک
مردم: سیاهی لشکر
صدا بردار: ممد گرنجر
فیلم بردار: اسپایدر من
کارگردان: بلیز زابینی
---------------------------------

صبح یک روز آفتابی!

- پاپایی! دندونام کرم زده!
- بذار ببینم دخترم ... اوه چه کوچولو های خوشگلی!
- پاپا منم میخوام مثل بچه های مهدکودکمون روزی سه نوبت مسواک بزنم!
- نه دخترم ... یادت باشه یک مونی هیچ وقت مسواک نمیزنه! حالا دیگه باید برم سر کار ... کاری نداری دخترم؟
- نه پاپا ...

آنی مونی دخترک رو رها میکنه و از خونه بیرون میره ... دخترک چند لحظه به در خیره میشه و سپس یک مسواک از زیر فرش در میاره و شروع میکنه به مسواک زدن!

مغازه!

- دیلینگ دیلینگ دیلینگ! (صدلی تلفن)
- لامپ فروشی بلیز و آنی مونی بفرمایین ... خرچ خرچ خرچ!
- سلام من مامور اف بی آی هستم ...
- منم معاون ارباب هستم ... خرچ خرچ خرچ!
- میخواستم بگم یک هیولا داره به سمت مغازه شما میاد!
- گفته باشم ... ما فقط لامپ کم مصرف میفروشیم .. ضمنا شیطونا ما به جثه کاری نداریم .. نفری یک لامپ!همونجور که مستحضرید ما لامپ فروشان سهم عمده ای در صرفجویی در مصرف برق اونم در فصل خوشکسالی بر عهده داریم. خرچ خرچ خرچ!

- من مشتری نیستم مامور اف بی آیم ... باید هر چه زودتر مغازتونو تخلیه کنین! چون هیولا تا پنج دقیقه دیگه به اونجا میرسه و اونجا رو ویران میکنه!
- ببین من خودم آخر هر چی فیلم هندی و اکشن و ترسناک و هآیولایی هستم ... خودتی ... خرچ خرچ خرچ!
- این خرچ خرچ صدای چیه؟
- دارم هویچ میخورم .. خرچ خرچ خرچ!

چند لحظه بعد ...

یکی از برج ها در چند خیابون اونورتر میریزه پایین .. مردم در حال جیغ زدن و فرار کردنن ... نیروهای مسلح ارتش در جهت مخالف مردم در حال پیشروین!

آنی مونی: ببینم بلیز تو نمیدونی چه خبر شده؟
بلیز: هوم چند لحظه پیش یکی از اف بی آی زنگ زده بود میگفت هیولا اومده .. تو که نیمترسی؟ خرچ خرچ خرچ
آنی مونی: نه بابا بچه شدی؟ میگم تا داری هویجا رو میخوری من یه سر برم بیرون یه سر و گوشی آب بدم ببینم میتونم جلوی هیولا رو بگیرم یا نه .. جون تو و مغازه ها!
بلیز: خیالت راحت باشه ... خرچ خرچ خرچ!

آنی مونی از مغازه میره بیرون و تا از دید راس بلیز دور میشه خونسردی رو کنار میذاره و پیرمردی که با ویلچر سد راهش بود رو شوت میکنه کنار و از روی پیر زنی که افتاده بود زمین و دستشو به سمتش دراز کرده بود میپره و برای مردی که با سرعت در حال دویدن بود زیر پا میگیره و سپس شروع به فرار کردن میکنه و و در همون حال چوبدستیشو از رداش میکشه بیرون و ماگول هایی که سد راهش بودند رو یکی یکی منفجر میکنه و بدین ترتیب راه خودشو به سمت خونه باز میکنه!

همون شب ...

آنی مونی خسته و کوفته در خونه رو باز میکنه ... دخترک پای تلویزیون نشسته و محو صحبتهای گوینده شده:

- او قهرمان جدید شهر ماست ... او یک تنه این هیولای شش سر هزار چشم که هر چشمش مجهز به اشعه لیزر بود رو نابود کرد ... حالا ما میخوایم چند کلمه باهاش صحبت کنیم. سلام آقای قهرمان!
- سلام ... خرچ خرچ خرچ!


آنی مونی: ماااااااااااا


گوینده: خب میشه به ما بگید چجوری از پس این هیولا بر اومدید؟
بلیز: نه متاسفانه ... این موضوع محرمانست! خرچ خرچ خرچ!
گوینده: چطور محرمانست؟ هزاران نفر شاهد دلاوری های شما بودن!
بلیز: نه اگر آنی مونی نبود من هرگز موفق نمیشدم در واقع اون مشوق من بود ... اگر اون برای مبارزه با هیولا و نجات جون شهروندان از مغازه خارج نمیشد و در این راه کشته نمیشد هرگز من چنین جسارتی برای مقابله با هیولا پیدا نمیکردم... خرچ خرچ خرچ!
گوینده: خیلی جالب شده ...........................



آنی مونی: میبینی دخترم! پدرت یک قهرمانه! خب دیگه ... فکر میکنم اگر جایزه ای قراره داده بشه منم باید اونجا حضور داشته باشم!

آنی مونی اینو میگه و با عجله از خونه خارج میشه .. دخترک چند لحظه به در خیره میشه سپس یک مسواک از زیر فرش در میاره و شروع میکنه به مسواک زدن و در همون لحظه دی وی دی "مشوق من، آنی مونی" رو از دستگاه دی وی دی پلیر در میاره و میزنه رو اخبار ماگولی ...

گوینده:
- وانتد! نام: آنی مونی! قد یک متر و پنجاه، قیافه: شبیه بچگی ها کاپلو. جرم: قربانی کردن چندین هزار نفر از شهروندان و خیانت به همکار خود در مغازه برای نجات دادن جون خودش از دست هیولا ... و حالا اینم گزارشی از داغ داران این حادثه تلخ ...

مسواک از دست دخترک می افته ....


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۲ ۱۶:۳۳:۴۲



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
کمپانی Pink yoyo تقدیم می کند !

وقتی کاریاب ها به جادوگران آمدند !

بر مبنای اثری از جیمز سیریوس کریستوفر !

تیششش .... !

شما یک اتومبیل پرنده را نمی دزدید !
دن ده دن ده دن ده دن ده ! ( افکت آهنگ خفن و اینا )
شما یک کیف را نمی دزدید !
دن ده دن ده دن ده دن ده !
شما یک جاروی آذرخش را نمی دزدید !
دن ده دن ده دن ده دن ده !
دزدی جرم است !


شما هیچ وقت یک رول را بدون کپی رایت ! نمی دزدید ...

10
9
8
7
6
5
4
3
2
1

...

- جیـــــــــــغ !
- دااااااد !
- واااااااای !
- عهههههه !
- جیـــــــــــغ ! دااااااد ! واااااااای ! عهههههه !

تصویر زمین از فضا در وسط کادر دوربین جا خوش کرده بود . دوربین بر روی کره ی زمین زوم کرده و صدای جیغ و فریاد از گوشه و کنار کره ی خاکی به گوش می رسد :

- کاریابی دیگه چه کوفتیه ؟؟
- علـــــــــه !
- جعفر جعفر ، کار پیدا کردم جعفر !
- عخقثتیثخیثائدذ ! ( ترجمه : عهه ! )
- آواداکداورا !

و دلیل این فریاد ها ، همان موضوعی بود که شما را در حال حاضر به فریاد وا داشته ، سایت جادوگران ، به سایت کاریابی مشنگ ها تبدیل شده بود . جادوگران از نژاد ها و عقاید مختلف در گوشه و کنار زمین آواره شده و به خیابان های خاکستری مشنگی پناه برده بودند .
این در حالی بود که نخست وزیر مشنگ ها از اشتغال زایی ناگهانی در کشورش وکاهش جوانان بیکار مملکتش به خود می بالید .

نامه های مهر و موم شده ی هاگوارتز تکه پاره و سوخته بودند .
اتاق ضروریات آتش گرفته و جادوگران منتخب هر ماه در آن سوخته بودند ...
ناظرین سایت در انجمن مخصوص ناظران همگی توسط مشنگ ها قتل عام شده و انجمن مدیران نیز خالی از سکنه بود .

ورقه به ورقه ی فرهنگ نامه سوخته بود ، زحمات میلیون ها جادوگر از بدو تولد سایتشان برای فرهنگ نامه ، خاکستر شده بود.
انجمن مطالب اشتراکی بر روی سر کاربران اهل مشورت خراب شده و ناظرش نیز گریخته بودند .

سینمای جادویی منفجر شده و راجر در حالیکه جنازه ی مورگان را حمل می کرد با فریاد « عهه » از آن گریخته بود .

سکوی نه و سه و چهارم بسته شده و ملت با کله به آن برخورد کرده و با مخ پخش زمین می شدند . ایستگاه کینگزکراس پر از مشنگ هایی شده بود که با بیل و کلنگ به جان ایماگو و دامبلدور افتاده بودند .

دامبلدور خود را پشت اینیگوی قوی هیکل پنهان کرده و اینیگو نیز با آرپی جی اش تا دم مرگ از دامبل دفاع کرد .

دامبلدور با ترس : یا آسلام ، یا آسلام ...
چشمان سرخ اینیگو برقی زد .
- آسلام چه مزخرفیه دیگه پیرمرد !

پاش ! ( افکت برخورد بدنه ی سنگین آر پی جی به شکم نحیف دامبلدور و یکی شدن وی با آسفالت خیابان )

دیگر هیچ چیزی از هاگوارتز نمانده بود . تنها استرجس بود که در میان تالار خصوصی گریفندور نشسته و با دو دست بر سرش می کوفت .

دیوانه ساز های آزکابان دیوانه شده و روح یکدیگر را می کشیدند .
زندانی ها فرار کرده و به لرد ولدمورت پناه برده بودند .
لرد که در حال جمع کردن وسایلش بود با ترس و تعجب فریاد زد :
- چرا هر کی از آزکابان فرار می کنه به من پناهنده میشه ؟ کروشیو !

وزارت نیز حال و روز خوشی نداشت . در حالیکه ساختمان کاخ سفید بر سر وزیر خراب می شد ، او با قدرت کلاه وزارتش را از دست بلیز زابینی می کشید . کشمکش ادامه داشت در حالیکه گلگومات رم کرده و گودزیلا شده بود .

کوییرل که با یک دست ردا و عمامه اش را جمع کرده و با دست دیگر قدح اندیشه را مانند کولی ها بر روی سرش نگه داشته بود ، با سرعت به سویی می دوید ، به امید اینکه حداقل خاطرات را حفط کند...

اهالی دیاگون و هاگزمید مغازه هایشان را رها کرده و به لندن مشنگی پناه برده بودند . ناظران این دو انجمن تا ابد در آنجا مانده و فریاد می زدند :
- برگردیـــن بوقیا ! برگردین و بجنگین !

همان لحظات _ مکانی مخوف و تاریک :

- مونا ؟ استر؟ راجر؟ لیلی؟ کویریل؟ برف؟ بارون ؟ تگرگ؟ همه هستن؟
- بعلـــه .
- خوبه !

و ناگهان با صدای بشکنی، شمعی جادویی در میان میز چوبی رنگ و رو رفته ای درخشید . میزی که دورادورش را چندین جادوگر برجسته ،با سر و وضعی خون آلود گرفته بودند .

دوربین همچنان به دور میز میگشت و بیننده را دچار سرگیجه میکرد تا اینکه با صدای بارون توقف کرد .
بارون : دیدین چقد بده آدم خونی باشه ، منو مسخره می کردین؟ حالا بِکشین !
عله همرش را بر روی میز کوبید ( اینجوری : ) و مدیرانش را به سکوت وا داشت .

- ساکت ، مشنگا سایت منو ، دنیام رو به آتیش کشیدند. دمنتور روز به روز داره قوی تر میشه ، افسانه ها پر از اسطوره شده ، گرگینه پر از جونور شده ... و جادوگران ، شده سایت کاریابی مشنگا ! تهوع آوره... باید یه کاری بکنیم .

مونا سرفه ای کرد که با این کار باعث شد توسط کویریل به دیوار کوبیده شود .
استرجس به حرف آمد : عله ؟
عله: بله؟
بارون : علی؟
عله : بلی؟ _
کویریل : ههه ، چه باحاله ! نیلی ؟
عله : لیلی .
لیلی : بلی؟
پرسی : پخ !
کویریل : لیلی؟ من گفتم نیلی!
راجر : لیلی یا نیلی؟
بارون : اصن هیچکدوم ! قرمز !
عله : عهه ، یعنی چی ؟ همون نیلی ! من نیلی دوست دارم .
لیلی : خب پس چرا میگین لیلی؟
پرسی : پخ !
عله : باب کویریل گفت نیلی ؟ یا گفت لیلی؟
کویریل : من گفتم نیلی !
عله : نیلی کیه؟
راجر : عله !
عله : هان؟
پرسی : پخ !
راجر : کویریل گفت نیلی .. نیلی کیه؟ خودشو معرفی کنه !
عله :
لیلی : باب من گفتم نیلیـ....

چند ساعت بعد – شرکتی مشنگی :


مشنگی پشت میزی نشسته و ابروهایش را بالا انداخته ، به صورت شکلک انگشتانش را بر روی میز تکان می دهد .
دوربین دور زده و تصویر عله را نشان می دهد که در مقابل مشنگ ، با چهره ای نگران نشسته و به هر جایی غیر از چشمان مشنگ نگاه می کند .
عله در حالیکه سرش را پایین انداخته می گوید :

- می دم ... بذا دوباره درست شه ، خواهش می کنم ، جادوگرا آواره شدن . گرسنه ان ، تشنه ان ! مدتهاست رول نزدن ... دارن از خماری می میرن ! به خدا مال خودمه ! به مرلین دامین خودمه !

مشنگ چیزی نگفت ، با چشمانی بی روح به زخم کاغذی که عله برای شباهت یافتن به شناسه اش با چسب نواری بر روی پیشانی چسبانده بود خیره شد .

مشنگ بالاخره به حرف آمد :

- اجاره خونتو بده عله ی حسابی ! دامینت رو می خوای ، اجاره ات رو عقب ننداز ! بیرون !

دوربین چشمان آبی رنگ عله را نشان داد ، چسب زخم کاغذی اش به آرامی کنده شد و تکه کاغذ سرخ رنگ با حالتی اسلوموشن بر کف سرامیک اتاق فرود آمد .

و این ... پایان کار جادوگران بود .
.
.
.
بود؟

ادامه ی برنامه را در دیسک دوم ...

نمی بینید ! چون خز میشود ! کارگردان حال و حوصله اش را ندارد ، تهیه کننده پول و بودجه اش را ندارد ! سایت هم که درست شد ، قسمت دوم بی قسمت دوم!



Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۶:۲۰ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
Ctrl+F5

بازیگران : گل های سایت ! - باغچه ! - کرم فلوبر در نقش توحید ! - آلبوس دامبلدور ! - جمعیت خز سایت ! -
و با حضور افتخاری " پرسی ویزلی " در نقش قفل در !
فیلم بردار : اصغر !
کارتون بردار : هوتی!

.
.
کارگردان : گابریل دلاکور

.
.

خوابگاه مدیران

راهروهایی طویل در تصویر قرار دارند. راهروهایی که به دری قرمز ختم میشود؛ به دری که علامت ساعقه ای بزرگ روی آن است.

- این بوقی کیه اومده تو سایت؟ توحید ! چی نوشته.. من هرمیون را خیلی دوست دارم. میخواستم ببینم شما آی دی هرمیون را ندارید؟ من هرمیون را خیلی دوست دارم.

عله با صدای وحشتناک بلندی میزنه زیر خنده. سپس به سمت موبایلش میره و اس ام اس های جدید رسیده شده از داف های برزیلی که در سفر آخر مخشون رو زده بود میخونه. سپس به سمت کام برمیگرده تا جواب پیام شخصی توحید رو با محبت بهش بده !

سلام توحید ،
توحید جان من هم شما رو خیلی دوست دارم ! تو چرا از هرمیون خوشت میاد ؟ هرمیون آدم نیست؛ بیا از من خوشت بیاد ! من خیلی گولاخ هستم من میتونم تورو به قدرت برسونم ! من آی دی هرمیون هم دارم ولی به یک شرط اون رو بهت میدم که امشب بیای به آدرسی که بهت میگم !
آی دی فرندشیپی هرمیون : Hermi_duffe_Hogwarts
این آی دی ِ معمولیشه!
: Hermion_book

عله از پشت کام بلند میشه و به سمت پنجره اتاق تاریک و سردش شیرجه میزنه. به سایت بزرگ خودش نگاهی میندازه. جاهای مختلفی از سایت دعوا و آتیش و اینا هست! عله دوباره پشت کام میاد و از سرعت توحید جا میخوره .

سلام جناب آقای هری پاتر ،
من دیگر عاشق هرمیون نیستم ! او به من گفت که با پسر ها چت میکند و من نخواست دختری که مثل خودم نبود ! من از الان میخواهم هری پاتر را دوست داشته باشم . من هری پاتر را دوست دارم و همین الان میایم اونجا !


زینگ زینگ !

در اتاق عله با صدای زینگ از جا کنده شد و توحید با یک اسلحه و کیسه ای پر از موز وارد اتاق شد !
عله : عجب ... !

چند روز بعد - دم در قصر مدیریت

کاربر 1 : ببخشید آقای مدیریت میشه بپرسم چرا همه جا سفید شده ؟
- نه نمیشه!
کاربر 2 : جناب عله کبیر؛ من میتونم ازتون خواهش کنم رو کله ی کچلم امضا کنید .
- میتونی. بیا.
کاربر 3 : عله کلاس امشب یادت نره!
- بیا تو دامبل، امشب چه اتاقی میخوای بریم ؟
کاربر 3 : بریم هالی ویزارد ! شیر موز توش زیاد هست !
کاربر 4 : میشه منم بیام ؟
کاربر 5 : تو چرا ! من هری پاتر را دوست دارم من میروم !

- بچه ها این توحیده ..!
کاربر شماره ی سه و پنج توسط عله به سمت اتاق مدیریت کشیده میشوند. دامبلدور نگاهی به توحید میندازه و سپس با عصبانیت سر عله داد میکشه :

- پسره ی بوقی باز تو دلت واسه ی ملت سوخت ؟ بچه جان چقدر بهت بگم بیماری میگیری !
عله : بحث نکنید ! امشب هم جای بزرگ داریم ؛ هم تعدادمون خوبه ! هم توحید یه عالمه موز خورده دیروز ! با شیر ..

دوباره چند روز بعد - دم در قصر مدیریت

کاربر 1 : آهای ! اینجا کسی نیست به ما جواب بده ؟
کاربر 2 : بابا این تاپیک هالی ویزارد با نمیشه بوقی ها؛ من میخواستم برم گردانندگان بزنم !
کاربر 4 : ولی چشمتون در بیاد من میتونم هالی ویزارد رو ببینم !

صدای انفجاری از درون ساختمان بزرگ شنیده میشه.
کاربر 4 : دیگه منم نمیتونم ببینم !
در با صدای شلپ شلپی باز میشه و سر لیلی از در میاد بیرون. هنوز دماغش به طور کامل بیرون نیومده بود که توسط مثادیر زیادی گوجه، کلم و کاهوی گندیده از او استقبال شد .

شب - قلم پر تند نویس

- سیس ! اه؛ چه بوی بدی میاد.
- بوی جوراب های این یاروس .. ادی ماکای !
- اون که بوق و اندی هست که آن نشده .
- من از بوش خوشم می آید. من دیگر هری پاتر دوست نداشت.. من ادی ماکای دوست دارم . آی دی ادی را به من بدهید!
عله یک ضربه ی محکم در دهان توحید میزنه.

- خیانت کار! تو من رو دوست داشت، فهمیدی ؟
- من هری پاتر را خیلی دوست دارم! بله!
عله: دامبل در این قلم پر رو باز کن ! نمیدونم چرا این دستگیره هه دستم رو میخارونه !
پرسی :

دامبل به سمت دستگیره میره و بعد صحنه ای فجیع رخ میده ! پرسی کور شده و چشمانش رو برای همیشه از دست میده ! و دامبل با خیال راحت از در کنار میره و دستگیره، نابود شده باعث باز شدن در میشه .

-ایول کارت درسته!

عله و توحید یواشکی وارد شده و دامبل نیز پشت سر اونها وارد اتاق میشوند.

چند روز بعد - قصر مدیریت دم درش ! ( برای تنوع )

عله : گوش کنید ! میدونم که قلم پر هم این طوری شده ! ولی مدیران دارن به شدت روش کار میکنن !
کاربر 1: قلم پر با صاحبش نیست شده ، پرسی هم معلوم نیست کجاش بمیره الهی !
عله : چی ؟
کاربر 1 : همم.. صبر .. نقل قول:
قلم پر با صاحبش نیست شده ، پرسی هم معلوم نیست کجاش بمیره الهی !
آهان، نه منظورم کجاس بود !

کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه ..
از زیر در یک موز له شده بیرون می افته .
کاربر 5 : اههههه ! چه صداهایی !
و از درون سوراخ کلیدنگاه میکنه! کل دیوار ها سفید شده اند، شیرموزی شده و بعد ... دامبلدور .. ؟؟

خوابگاه مدیران

عله با چشم غره به تمام مدیران نگاه کرد . لیلی دستش رو بالا برد.
عله : بگو !

لیلی : اممم ، من میخواستم پیشنهاد بدم که به اعضا بگیم سایت به خاطر پست های بی ناموسی اشون داره میشه !
عله : شما بیخود میکنید ! نخیر ، همتون باید بشینید و تلاش کنید یک کاری کنید !
مونالیزا : من که تو تابلو ام هیچ کاری از دستم بر نمیاد !
لیلی : خب عله خودت که میدونی من ناخونام میشکنه ! ولی سعی خودم رو میکنم !
کوییرل : من و قاطی ِ این بچه بازی ها نکنید ! خب فوقش چهار تا صفحه بالا نمیاد اعضا حرص میخورن من بهشون میخندم !
باک بیک : میخوای تم سایت رو عوض کنم بذارم اون قهوه ایه ؟
بارون : .... !
راجر : من میگم اعضا رو از ایفای نقش اخراج کنیم بعد هی تاییدشون نکنیم !
عله : خب چه ربطی داشت ؟
راجر : ربطش به سیم سرورته !

استرجس هم جزو مدیران حساب نمیشد در این صحنه!

گفتگو با مدیران

کاربر 1: باب این هنوز درست نشده ! کم کم داره کل سایت رو در بر میگیره !
مدیر 1 : اضیض من، طنحا کاری که اض دصطمون برمیاد اینه که بگیم طاپیک حایی که پصط های تولانی میخورن رو باز نکنید !
کاربر 2 : آخه بوقی همه ی حال تاپیک ها همینه که پستاش طولانی باشه !
ریتا : ببخشید دقت کردید از بعد از پست دامبل این طوری شده ؟
عله : هوشت ریتا ! به دامبلدور توهین نکنه ؛ توهین به اون توهین به منم هست ! نه خیر ایراد از سایت نیست . ایراد از کامیپوتر های شما هاست !

چند روز بعد

پرسی ویزلی در بیابانی راه میره . ناگهان دستی میاد و اون رو از اون بیایان میکشه بیرون .

پرسی : دامبل !
دامبل : پرسی !
پرسی : دامبل ، من دلم میخوادت !
دامبل : منم ، سانسووور! میخوادت !
پرسی :
دامبل :
.
.
.
.

صفحه ی اول سایت ، شب !

عله به نگرانی مشغول راه رفتن هست . توحید به نظر خواهی های اعضا جواب میده .
عله : این بوقی نیومد ! گفت میره یه پسر سفید پیدا کنه !
دامبل : چی میگی پشت سر من ؟ اینا هاش ! اینم دوتا پسر به جای یه دونه !
یک نفر با حالت مه مانند وارد اتاق میشه .
عله : دانگ !
دانگ : ایشششش! عله !

و پشت سرش پرسی هم وارد میشه . با دو تا کیسه پر از موز و دو کارتون شیر پر چرب !

همون لحظه ، چت باکس

بارون : اوره کا ! اوره کا ! کنترل + اف پنج !

سه روز بعد

بارون همچنان : کنترل + اف 5 !
کاربر 1 : کنترل + اف پنج !
کاربر 2 : کنترل + اف 5 !
کاربر 6 : کنترل + اف 5 !
کاربر 7 : کنترل + اف + 7 !

.
.
.
.

روزنامه های مشنگی

" شبکه های اینترنتی به علت استفاده ی بیش از حد از کنترل + اف 5 خراب شده اند ! "

" خرید باور نکردی دکمه های کیبورد ؛ فقط کنترل و اف5 ! "

همون لحظه صفحه ی اصلی سایت

- وی وی وی.جادوگران.ا آر جی!
" به سایت دختران ِ ** ایران خوش آمدید ! "
بارون : کنترل + اف پنج !
" باز هم به سایت دختران **ایارن خوش آمدید ! "
بارون : کنترل _ اف پنج !
" هیچ رقمه راه نداره ، به سایت دختران **ایران خوش آمدید ! "
بارون : بووووووووووق ! خب من کجا برم عقده های بلاک کردن رو خالی کنم ؟

سه چهار روز بعد - اخبار سایت !

عله :

-من غلط کردم ! تقصیر من نبود ! این دامبلدور من رو اغفال کرد ! من نمیخواستم پرسی و ماندی و توحید و دامبل همه باهم کلاس خصوصی بذاریم !نمیخواستم برقامون بره، ولی رفت ! نمیخواستم زنگ بزنم به دافام . نمیخواستم اون همه شیرموز بخوریم ! نمی خواستم شیرموز ها پخش شه روی دیوار اتاق ها ! نمیخواستم رد بیناموسی هامون و کلاس خصوصی هامون رو تاپیک ها بمونه ! من فقط اشتباهی این کارهارو کردم!


[b]دیگه ب







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.