- حتما...حتما...لرد سیاه از این پیشنهاد خوشش اومده.زود آماده بشین و برین ماموریت.
بلاتریکس لسترنج سرفه ای کرد و در جواب ارباب گفت:
- وجود پر ابهت شما،در هر ماموریتی دل مارا-با چشم غره مرگ خواران رو برو شد- مرا،خوشحال میکند.شما
کدوم ردا رو می پوشین؟ارباب؟
لرد سیاه گفت:
- تنهایی میرید.ارباب میخواد استراحت کنه.
بلا گفت:
- اما...اما...اما من...من دوری از شما رو تحمل نمیکنم.اگه یه وقت ما نبودیم و شما تشنه تون شد،چی؟
اگه ما نبودیم شما چوبدستی تونو خواستین چی؟
اگه ما نبودیم و وجود مبارکتون بی حوصله شد،چی؟
راه رفتن شما رو خسته میکنه.بهتره ارباب استراحت کنن و حداقل یه مرگ خوار وفادار
کنارشون باشه... :pretty: یکی... مثل ...مثل من.
ارباب به فکر فرو رفت و گفت:
- ارباب از این ایده استقبال میکنه.یکی مثل تو؟خب،ایوان پیش من میمونه.بهتره تو بری،بلا.
ارباب از صدای وزوزی تو خسته شده.
جوابی نیومد.
بلا چون چوبدستیشو پیدا نکرده بود،رفت کنار پنجره تا خودشو پرت کنه و مرگ خوارا با خوشحالی منتظر اون لحظه بودن.
در این میان،مرگ خوارا داشتن آماده میشدن.
چن نفری که زخمی شده بودن،-همونایی که خواستن به دستور ارباب واقعی از خودکشی بلا جلوگیری
کنن-به ارباب گفتن که کارشون بی فایده بوده و تنها صدای ارباب میتونه از این کار بلا جلوگیری کنه.
لرد سیاه بخواطر همین داد زد:
- بلا،بیا.
بلاتریکس در حالی که از پنجره خودش را پرت کرده بود،با جادوی صدای ارباب پرواز کنان به پیش او آمد و پس از تعظیمی گفت:
- کارم داشتید ارباب؟
- آره.نباید خودتو بکشی.افتاد؟
- چی افتاد ارباب؟
- یعنی فهمیدی که چی
گفتم دستور دادم؟
- با اجازه بزرگترا بله.
ارباب:
-
چیچیو با اجازه بزرگ ترا؟تو فقط یه ارباب و بزرگ تر داری و اون منم.تازه،خودمم بهت دستور دادم.
ولی بخواطر این که قبل از انجام دستورم،ازم اجازه گرفتی،میتونی تو خونه بمونی.
مرگ خوارا:
-آخیش.
مرسی ارباب...
4 ساعت بعد،جنگل های آفریقای جنوبی،در حین انجام ماموریت:...
- ارباب چی میل دارن تا در ماموریت شون بخورن؟
اسکور:
- کوفت،به تو چه؟اما...اشکال نداره که تو غذا خوردن من فضولی کنی ،آستوریا،تمشک میخورم.
آستوریا:
- تمشک؟
- پ ن پ. زرشک.بیار دیه برام.یالا دختر.ارباب گرسنه شه.
- ببخشید جسارت میکنم،ولی این تشمک چی هست؟
اسکور جواب نداد.فقط کلاه آفتابی شو تا چونه پایین آورد و گفت:
- وقتی بیدار شدم،6 سطل تمشک میخوام.
و خوابید.
14 ساعت بعد:اسکور هراسان بیدار شد و داد زد:
- چرا بیدارم کردین،احمقا؟ارباب نمی تونه یکمی استراحت کنه؟تازه 2 ساعته که خوابیدم.
آگوستس با صدای آرامی زمزمه کرد:
- ببخشید.می خواستم بگم که تشمکتون آمادست.
اسکور نگاهی به 6 سطل خیار شو وحشی کرد و داد زد:
- این که تمشک نی. الاغ ها.این یه چیز دیه ست.مگه من گاوم که از اینا بخورم؟
و همه را مجبور کرد که تا آخرین قطعه از آن خیا شور رو به عنوان تنبیه بخورن.
همان طور که در حال فرستادن کروشیو بود داد زد:
- نجینی کجاست؟
- خونست ارباب.
اسکور با شنیدن این که نجینی را جا گذاشته دستور برگشت را داد.
در خانه ریدل ها: لرد تازه با خوشحالی میخواست کارای مورد علاقشو بکنه که یک دفعه 1000تا مرگ خوار جلوش ظاهر شدن.
به همراه اسکور که انگار خیلی بیشتر از قبل از دستور دادن و ارباب بودن لذت میبرد و به طرف نجینی میدوید تا بغلش کند.
...
...
...
...
تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟