هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۷:۲۰ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۳

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:
لرد سیاه با طلسمی مادرش رو زنده می کنه. ولی آلبوس دامبلدور که ظاهرا در گذشته به مروپی علاقمند بوده مادر لرد رو می دزده و با خودش می بره.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

-انتقام می گیرم...نابودش می کنم! زود دست به کار بشین. مادر دامبلدورو می خوام!

چهره بلاتریکس در هم رفت...نفرت و انزجار در تک تک اعضای صورتش موج می زد!
-اوه...ارباب...فکر نمی کردم اینقدر بدسلیقه باشین! حتی برای انتقام هم لازم نیست چنین شکنجه ای رو تحمل کنین. مطمئنم مادرشم ریش داره!

لرد سیاه که کنار پنجره ایستاده و به افق خیره شده بود مجبور شد حالت متفکر و مصممش را به هم بزند.
-چی داری می گی تو؟! ما نیتمون پاکه! جمع کن خودتو. در محضر اربابم دچار حالت تهوع نشو. الان فقط برین مادرشو برامون بیارین. مایلیم ببینیم وقتی بفهمه مادرش نزد ما اسیره چه عکس العملی نشون می ده.

لودو بگمن در حالی که بیل و کلنگی روی دوشش گذاشته وارد صحنه شد.
-ارباب شما امر بفرمایید. ما اجرا می کنیم. کندرا تو کدوم قبرستون دفن شده بود؟

لرد سیاه کمی فکر کرد...دستی به چانه اش کشید.
-هوم...خب...ما جسدشو نمی خواییم...به دردمون نمی خوره. مایلیم زنده باشه. همونطور که مادرمونو زنده کردیم مادر اون ریشو رو هم زنده می کنیم!




پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۹۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
لرد از خودش تلاش مضاعفی نشان میدهد و موفق به ایستادن میشود و همچون بچه ای که از آغوش مادر دور افتاده است و با بغض در جستجوی مادرش است، به سمت پنجره هجوم می آورد.

- نـــــــــــــه! مامان! دوباره نــــــــــــه!

لرد با چشمانی آکنده از خشم و غم دوری مادر، به آلبوس دامبلدور، درحالیکه مروپ گانت را زیر بغل زده است و در اوج آسمان ها بالا می رود مینگرد. چطور ممکن است که یک جادوگر که ادعای سفیدی و پاکی دارد، در روز روشن و جلوی چشمان پسری که تازه مادرش را یافته، آدم ربایی کند.

- شترق!

در اتاق لرد از جا کنده شده و تعدادی مرگخوار در حالیکه به در چسبیده بودند همراه در، به درون پرتاب شده و بر روی زمین پخش می شوند. برخلاف تصور مرگخواران، لرد هیچ عکس العملی مبنی بر عصبانی شدن از خود نشان نمیدهد و آه کشان همچنان به پهنه ی آسمان مینگرد.

بلا در حالیکه با تعجب تک تک مرگخواران را از نظر میگذراند و سوال "چه خبر شده؟" در صورتش موج میزد، از روی زمین بلند شده و قدمی به سوی لرد برمیدارد اما فرصتی برای سخن گفتن پیدا نمیکند زیرا قبل از اون، لرد لب به سخن گشوده بود.

- چطور ممکنه؟ اون مادرمو دزدید. برای چی؟ اون شعر چی بود که دامبلدور میخوند بلا؟

لرد همزمان با گفتن جمله ی آخر به طور ناگهانی ای به سمت بلا برگشته بود و باعث شوکه شدن اون شده بود.

- آهویی دارم خوشگله؟

لرد "نچ" بلندی میکند و درست مانند صحنه ای بی سابقه در فیلم هری پاتر و جام آتش به سمت سایر مرگخواران حمله میبرد و به دنبال نشانه ای از مادرش میگردد. صحنه ای که دامبلدور پس از بیرون آمدن نام هری پاتر، مانند گرگی وحشی و زخم خورده به سمت هری با این سوال که چه شد که این شد هجوم آورده بود و بی شک برای طرفداران دامبلدور و مدعیان سفیدی بی سابقه و شوک آور بود.

بلا که به شدت از رفتار اربابش متعجب شده بود، سریعا ماجرای ورودش به درون اتاق را از اول تا آخر مرور میکند و نگاه لرد به آسمان، توجه بلا را به خود جلب میکند. بلا با قدم هایی بلند خودش را به پنجره میرساند و از آن آویزان می شود.

بله، انتهای ریش دامبلدور و ردای زیبای مادر لرد که پشت ساختمانی ناپدید شد و در آخرین لحظه از جلوی چشمان بلا گذشت، ماجرا را کاملا برای او روشن کرد.




پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
بــرای لــحــظه ای که هـمچون سـالیان ســال نگوییم، هـمچون روز ها گـذشت، دنـیا مـتـوقـف شد. انــگـار خــود شــخــص مرلــین کــبــیر دکــمه "pause" جــهان را فـشـار داده بــاشد و از تمــاشــای چــهــره ی لــرد سـیـاه بـا آن پــیـشبــندِ "آی لــاو یـو نـون خـامه ایــه مـامان" که از تعجــب خشکش زده بود لـذت ببرد. امــا چـهره ی لــرد تنها قــســمت جـذابِ ایــن صــحنه نـبـود، لــبــخند موذیــانه دامبلدور ِ خـشـکیده میان زمـین و آسمان هم بــرای خودش واقــعه ای بــس عجیب و نــاممکن بود؛
آخـر هـیـچ کس از یــک پـشـمک متحرک انتـظار فـکــر کــردن نـدارد، چــه رسد بــه موذی گــری!

اگــر فکر می کــنــید این دو چـهره به اندازه کـافی عجیـب و بــی نهایت غــریب نـبوده اند، شــاید بــا فــهمیدن وضــع مــادر ارباب بــالاخره تـسـلیم شــوید.

مــروپی گانت هــمانــطور که دسـتــان مـزاحم آلبوس را از بــند های شنلش جـدا مـی کرد، از عـدم توجه دیگران بـه چشمانش که زیر طـره ای از گــیســوان مشکی رنگش پـنـهان شـده بود سوء استفاده کرده وبــا آن چشمان مشکی رنگ خوف آورش دلــربایانه بــه آلبوس نگاه می کــرد، امــا مـشکل این جاست باز هم کــسی نمی توانست آن درخــشش مکارانه را نادیده بــگیرد!

شــخصی قــهقـهه زنان گــفت:
-فــرزنــدانم، ادامــه بــدین... از بــدو خــلقــت کــه نه... از بــعـد از اون بـار اول که عــشــق خــود شــخص سـاحره اعـظم حــوا رو تو دل آلــبــوس انداختم و دوئــلش با آدمــو مشــاهده نمودم ایــنــقد نخندیده بودم!

پــس از اتمام خــنــده های دیوانه وار شـخـص مجهول بــالــاخره دکمــه "play" فـشـار داده شد و دامبـلدور بــر روی هیپروگــریـفـش فرود آمده و لـِـیــلــی به دست پــرواز کرد.

لــرد ســیاه کــه سعــی می کرد بــدون لـیـز خوردن از روی انواع و اقسام مار عروسکــی ای که کــف زمین پهن شده بودند بــگــذرد بــا صــدایی که از فــرط عــصــبانیت (شــاید هم به خــاطر بــغــض) مــی لــرزید گــفــت:
-مــادر... تــازه پــیدات کــردم دیــگــه از دســتــت...

کــه البته جــمــله اش بــا درد ناشــی از زمین خوردن نــیمه کاره مــاند!


بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۳:۲۶ سه شنبه ۷ آبان ۱۳۹۲

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
این از آن لحظاتی بود که به درد نوشتن در وبلاگ شخصی می خورد. آن مثلا دل نوشته های شخصی که نویسنده می نویسد که نوشته باشد و احساسش تخلیه شود و بعد هم می گوید اصلا مهم نیست که کسی می خواند یا خوشش می آید یا بالعکس. البته همه اش هم دروغی بیش نیست. کدام مریضی می آید تئاتر بازی کند که کسی هم نبیندش؟ واقعا ما را چه فرض کرده اند؟

از این وبلاگ بیرون برویم و به صحنه بپردازیم. این لحظه ی وبلاگی از نوع عاشقانه ش بود. آن نوشته های عاشقانه ای که نویسنده می گوید که آه دلکم دلبرکم! امروز که تو را دیدم زانوانم سست شد، ذهنم قفل شد و نفسم بند آمد!

دامبلدور به یک چنین کمای موقتی رفته بود و هیچ واکنشی به قانون های اول و سوم نیوتون هم نشان نمی داد! همان طور خیره به موهای شبرنگ بانوی وحشت نگاه می کرد. مروپ هم بالاخره صبرش اندازه ای دارد و چون از حدش گذشت با پیرمرد دست به ریش شد.

مروپ چنگ انداخت و ریش دامبلدور را گرفت و او را به سمت خودش کشید. طوری که چشم در چشم شدند. لحظه ای مردد به نظر رسید. زیر لب گفت:

- اوه! چه همه ریش.. چقدر سفید و لطیف!

اما درست در لحظه ای که نزدیک بود صفحه ی وبلاگش را باز کند و لحظاتش مثل لحظات دامبلدور شد به خودش آمد و با صدای بلندتری گفت:

- تو .. چی می خوای آلبوس!؟

نمی دانم تا به حال این گونه آدم ها به پستتان خورده اند یا خیر. اگر ندیدید باید بگویم که وقتی آدم جادوگر باشد، آن هم از نوع خاص و قوی اش؛ می تواند کارهایی بکند که باقی از انجامش عاجزند!

صدایی شروع کرده بود به خواندن که فقط در ذهن دامبلدور بود، اما این دیگر از آن موارد خاص بود که باعث شده بود دیگران هم بشنود.

- من از این دنیا چی می خوام؟# دوتا صندلی چوبی# که من و تو رو بشونه# واسه ی گفتن خوبی# من از این دنیا چی می خوام؟# دوتا ..

ولدمورت چرخید و سرش را بلند کرد. ناباورانه گفت: "مادر! .. دامبلدور!؟

دامبلدور هم که به تازگی از کما خارج شده بود گفتن دیالوگ پایانی را بر عهده گرفت و در حالی که بانوی وحشت انگیز خاندان سالازار را زیر بغلش زده بود، از پنجره بیرون پرید:

- می دونی تام.. گاهی شاهزاده با اسب هرگز نمیاد.. خود پادشاه و هیپوگریفش شخصا مشرف می شن!


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۰:۰۶ سه شنبه ۷ آبان ۱۳۹۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
مروپ وقتی جوابی از جانب دامبلدور نمی شنود و برعکس، چهره ی در هم رفته ی دامبلدور که با حسرت به لرد خیره شده است را میبیند، پوزخندی میزند و با غرور بیشتری به صحبت کردن با دامبلدور ادامه می دهد.

صدای فش فش آرامی شنیده میشود که توجه دامبلدور و مروپی را به خود جلب میکند. صدای ارباب لرد ولدمورت کبیر بود که در خواب نجوایی به زبان مارها کرده بود. پس از آن غلتی زده و پشتش به سمت دامبلدور می افتد. دامبلدور نیز نگاه آکنده از حسرتش را از لرد بر میچیند.

مروپ دست هایش را به هم جفت کرده و با نهایت احساساتش که برای دامبلدور خیلی کم مینمود می گوید:

- پسرم حتی موقع خواب هم قدرت هاشو از دست نمیده.

دامبلدور غرولندکنان نگاهی به مروپ می اندازد. حالت چهره اش به گونه ای بود که انگار به شدت در ذهنش به دنبال یافتن جوابی است، جوابی که ابهت لرد را از بین برده و خودش را قدرتمند نشان دهد. اما سلول های مغزی اش که به دلیل کهولت سن به شدت کاراییشان پایین آمده بود، با وجود تلاش ها و جان گدازی های فراوانی که کردند، نتوانستند پاسخی بیابند.

حق با مروپ بود ... لرد حتی در خواب نیز با ابهت و قدرتمند به نظر میرسید ... اما خودش چی؟

مروپ که افکار دامبلدور را حدس زده است یک قدم به سمت دامبلدور برمیدارد.

- هه! آلبوس؟ تو دقیقا به چه امیدی زنده ای؟

دامبلدور نگاهی به ریش درازش که تا زانوانش(!) رشد کرده بود می اندازد. پس از آن به سراغ قوس کمرش می رود، به آرامی دستی بر روی صورت پر چین و چروکش می کشد. اما یک لحظه به خود می آید ...

- واقعا عوض نشدی مروپ.

مروپ دوباره به عقب برگشته و می گوید: مثل اینکه فراموش میکنی چه حرفیو قبلا زدی و کدومو نزدی.

- برای تاکید بیشتر بود.

مروپ ابروهایش را بالا می اندازد و میگوید: توجهت کافی نیست که مجبوری با تاکید اونو تو ذهنت حک کنی؟

اما مروپ دستش را برای دامبلدور بالا می آورد، به این نشانه که پاسخی نمیخواهد. به نظرش به اندازه ی کافی دامبلدور را اذیت و حقیر کرده بود. پس با جدیت چشمانش را به دامبلدور میدوزد.

- برای چی اینجا اومدی؟




پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱:۴۰ شنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۲

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

لرد با طلسمی مادرش رو زنده کرده.محفلیا سعی کردن جلوی این اتفاق رو بگیرن ولی موفق نشدن.
درست در لحظاتی که لرد سیاه خوابیده، مروپی متوجه آلبوس دامبلدور میشه که از پشت پنجره خانه گانت ها به اونا خیره شده...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آلبوس دامبلدور آه سردی از اعماق وجودش کشید.حرف نمیزد.فقط به چشمان مروپ خیره شده بود.بعد از گذشت چند دقیقه، این صدای بی حوصله و لحن تمسخر آمیز مروپ بود که سکوت را شکست:
-مطمئنم این همه راهو نیومدی اینجا که زل بزنیم به همدیگه!...البته اگه از طرف تو نگاه کنیم قضیه جذاب میشه.ولی خودتو بذار جای من و زودتر بگو چی میخوای؟حرف بزن تا پسرم بیدار نشده.

آلبوس از پنجره نگاهی به دشمن قدیمیش انداخت.میدانست فرزند همیشه برای یک مادر جذاب است.دلش میخواست جمله بعدیش "چقدر تو خواب پاک و معصوم به نظر میرسه" باشد.ولی حقیقت را هم تا یک جایی میشد کتمان کرد.لرد سیاه حتی در خواب هم معصوم به نظر نمیرسید.بنابراین باید از جای دیگری شروع میکرد.
-اصلا عوض نشدی مروپی.

مروپ مغرورانه دسته ای از موهای سیاه رنگش را ازجلوی چشمش کنار زد.
-تو هم همینطور...گرچه بعد از رسیدن به یک سن خاص دیگه فکر نمیکنم آدم بتونه بیشتر عوض بشه.الان تو چه تغییری ممکن بود کرده باشی؟بالاخره پوست هم تا یه جایی چروک میشه.مو ها سفید میشن.کمر خمیده میشه.سالهاست که به آخر خط رسیدی آلبوس.خیلی وقت پیش باید میرفتی.برام جالبه که تو با این وضعیتت پسر منو محکوم به دلبستگی به زندگی میکنی!

آلبوس با درک این قضیه که همه تلاش هایی که قبل از رهسپار شدن، به منظور جوان تر نشان دادن چهره اش انجام داده بود بی ثمر بوده، کمی دلخور شد...پس ذوق و شوق و چشمان پر از اشتیاق مینروا ساختگی بود؟...خیلی زود به خودش آمد.
-نباید جدی میگرفتمش.اون همیشه ذوق و اشتیاق داره.
جمله بعدی را کمی بلندتر به زبان آورد:حق با توئه.من کمی شکسته شدم .پسرت کارای وحشتناکی کرد مروپ.خیلی شرورتر از اونی بود که فکر میکردیم.تو هیچوقت قکر کردی چرا من این همه ساله که این ریش بلند رو تحمل میکنم؟

مروپی هیچوقت به این موضوع فکر نکرده بود.گذشته از این که عبارت "کمی شکسته" برای توصیف دامبلدور بسیار خوش بینانه بود، موضوعات مهمتری برای فکر کردن داشت.
-نکنه اینم تقصیر تامی کوچولوی منه؟

و دقیقا این هم تقصیر تامی کوچولوی مروپ بود...




پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۲

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین
فیلم ‌دیده‌اید؟! قطعاً دیده‌اید. عجب سؤالی. از این فیلم‌هایی که کل ماجرا حول محور ِ دو عاشق بدبخت ِ به هم نرسیده می‌چرخد و ابر و باد و خورشید و فلک در کارند تا صدای زر زر ِ دخترک داستان را در بیاورد. یک‌هو یک " پاریس " از جایی در می‌آید تا خانم کاپیولت را از رومئو مونتگیوی عاشق برباید، افیلیا می‌زند به سرش و خودش را غرق می‌کند. آخر محض رضای خدا ! این همه قبیله‌ی عرب و عجم! مجنون صاف می‌رود عاشق لیلی می‌شود! هوم... یک چیزی دقیقاً به همین بدی در حال اتفاق افتادن بود...!

دامبلدور هیچ ایده‌ای نداشت که پس از رسیدن به خانه‌ی گانت‌این‌ها می‌خواهد چه کند. به پشتوانه‌ی این همه سال تعریف‌های صد من یک غاز و مادر به فدایش، جداً باورش شده بود که یک تنه می‌تواند تمام اعضای خانه‌ی گانت را با خاک گور ِ مروپ یکسان کند. یا شاید هم... فکری موذیانه در سرش رژه می‌رفت...؟


و درون خانه‌ی گانت‌ها

لرد کوچولوی نازنین مروپ خوابیده بود. مروپ لحظه‌ای به پسرکش چشم دوخت و غرق رویاهای دور و دراز شد. برای پسرش همسری اختیار کند. آن دختر ِ مو مشکی... بلاتریکس ِ ورپریده... خیلی دور و بر ِ پسرک ِ معصوم و بی‌اطلاعش می‌پلکید. حواسش نبود، اول باید به برادر ِ شیرین عسلش می‌رسید. زن بگیرد ، بچه دار شود، مروپ عمه شود... هوم؟ اخم‌هایش را در هم کشید:
- خب، شاید بچه‌دار شدنش خیلی هم ایده‌ی خوبی نباشه...!

همین لحظه صدای آرام و متینی، رشته‌ی افکارش را از هم گسست:
- بانو گانت؟

و مروپ مشتاقانه به سمت پنجره شتافت. زن‌ها خطرناکند، بله! آنها احساساتی‌اند. شم غریزی قدرتمندی دارند. کینه‌جو و حسودند.

زن ِ از مرگ برگشته، در آستانه‌ی پنجره به مرد مسن چشم دوخت و بر خلاف قلب پر از جوش و خروشش، به سردی گفت:
- آلبوس دامبلدور...!

و لبخندی زد تا یادآوری کند:
زن‌ها. خطرناکند!


نه به دلایل بالا. بلکه تنها و تنها به یک دلیل: چون شما را مجبور می‌کنند به آنها عشق بورزید...!



دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۲

وزیر دیگر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۷ شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۲
از اینور رفت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 367
آفلاین
این را ممکن ست باور نکنید! ولی این دارک لرد مادر ندیده داشت خواب دختر شاه باسیلیسک ها را می دید و از شدت عمیق بودن این خواب برای خودش آرام و مارگونه خر خر می کرد. خوب، باورتان بشود یا نشود همه ی آدم ها ممکن ست خر و پف کنند، ریز و درشت هم ندارد. حالا این که می بینید ارباب لرد ولدمورت کبیرست که بعد از عمری غم بی مادری، مادرش را دیده و حالا راحت سر بر بالین نهاده و دلش می خواهد آزادانه خر خر کند. خوب اربابست؛ حق هم دارد.. به کسی چه مربوط!!

در همان حال که ارباب کبیر خرخر می کردند. مادر ایشان به سمت تخت خواب مجلل و سلطنتیش حرکت کرد. هرچه که لازم نبود را از تن درآوردند، رو تختی زمردین را به کناری پرت کرد و در تخت پر قوی دو نفره ش غرق شد. موهای شب رنگ پرپشـتـ ـش دور سرش پراکنده شده بود و اگر تخفیف قابل توجهی بدهیم و نگوییم مدوزا، چهره ی مادر ارباب مثل الهه ی آشوب و نفاق، اریس بود. همه ی آن چیزهایی که یک الهه دارد به علاوه ی تشعشع شوک و وحشت!

آن موجود مخوف، مروپ گانت؛ لحظاتی را همان گونه که وارد تخت بود سپری کرد. بی حرکت و خیره به پارچه ی مخمل زمردین بالای سرش و با یک لبخند موذیانه که بیشتر به لبخند زامبی ها شباهت داشت. مروپ دست از سر کچل مخمل برداشت. به پهلوی راست چرخید. پای چپش را روی پای راستش انداخت. صبر کرد. یک چیز لعنتی کم بود. لحظاتی کوتاه در حد دوثانیه فکر کرد و نتیجه ای نیافت. چرخید و این بار پای راستش را روی پای چپش انداخت.. باز هم کمی صبر کرد اما بی نتیجه. آن یک چیز لعنتی هنوز هم وجود نداشت.. این وسط جای یک چیزی خالی بود!

کلافه و آشفته از تخت بیرون پرید. همه ی آن چیزهایی که لازم بود را دوباره به تن نکرد.. یک شنل جدید مشکی و زرد از کنار تختش برداشت و دور خودش پیچید. خودش هم یادش نبود ولی از بچگی نمی توانست خوابیده فکر کند، همیشه سرپا راحت تر بود. البته فکر کردن را می گویم. حالا هم کم کم داشت یادش می آمد که دقیقا آن وسط چه چیزی کم بود.

مروپ شنلش را محکم به خودش پیچید و به سمت پنجره رفت. پنجره را باز کرد یک قلپ از هوای اول پاییز زد و همممم.. کاملا یادش آمد چه چیزی نداشت. به یاد روزهایی افتاد که با ملاقه معجون عشقینه به حلق تام ریدل بی چاره می ریخت و یک ساعتی مجبورش می کرد تا تخت را گرم کند و ای بابا.. چه روزگاری بود. یعنی می شد باز هم یک عشق جدید داشته باشد؟

مروپ دسته ای از گلهای فراموشم نکن را از ناکجا بیرون آورد.. پلاسیده و پژمرده در حد جویده و پس داده ی اسبهای ده. مروپی از پنجره بالا رفت، قصد خودکشی نداشت هنوز آرزوها داشت، برایش خیلی زود بود. می خواست ادای راپونزل را در بیاورد که البته بیشتر به کاریکاتور راپونزل شبیه شد. به چهارچوب پنجره تکیه داد و پاهایش را از لبه ی آن آویزان کرد.

گلبرگ های یکی از گل ها را که در دست داشت، یکی پس از دیگری می کند و می گفت: "ینی یه عشق جدید میاد؟! نمیاد؟ میاد؟ ..."

آخرین گلبرگ را هم با واژه ی "میاد" کند و تازه می خواست ذوق زده بشود و ساقه ی گل را از شوق بجود که شیهه ای در فضا پیچید و سوار سفیدی سوار بر هیپوگریف از دور نمایان شد. مو و ریش سفید جادویی اش در هوا پیچ و تاب می خورد.. دامبلدور بود!!

لردولدمورت از خر خر کردن دست کشید و در جایش چرخید و گفت: "مادر جان! کی اومده؟! داستانم چی شد؟!"

مروپ از ترس این که فرزندش تنها خواستگارش را بپراند دوان دوان به سمت گهواره ی قند عسلش دوید و شروع کرد به آواز خواندن!

- بیا تا برات قصه بگم # قصه ی بره و گرگ #که چه جور آشنا شدن # توی این دشت بزرگ # آخه شب بود می دونی # بره گرگو نمی دید # بره از گرگ سیاه حرفای خوبی شنید # بره ی تنها رو گرگ به یه شهر تازه برد # بره تا رفت تو خیال # گرگ پرید و اونو خورد!#

لرد ولدمورت پستونک و شیشه شیرش را کناری گذاشت و پرسید:
- مادر شما گرگید یا بره!؟
- بره قند عسلم.. بره!

لردولدمورت ناباورانه به مادر مهیبش نگاه کرد و پرسید:
- مطمئنید که بره اید؟!
- نه کاملا برعکس، قند عسلم! بره ی بیچاره ی عاشق پیشه ی ریشوی من!

مروپی این را گفت و از جا جست و به لب پنجره برگشت جایی که یک پیرمرد منتظرش بود! و شما اگر آن اولی را باور نکردید تو رو به هرکس که قبولش دارید این یکی را دیگر قبول کنید.. باور کنید زن ها خطرناکند، مخصوصا اگر مادر لردولدمورت باشند!


یک روز جادوگر به سراغ جادوی واقعی می رود!

به یاد اغتشاشگران خوف:

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۲:۳۶ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۲

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
دامبلدور به اصل ِ کس نخارد ریش ِ من، جز ناخن ِ انگشت من اعتقادی نداشت. ساعت ِ خاراندن ِ ریش ِ روزانه فرا رسیده بود و هنوز مودی - مسئول ِ رسمی این کار، شوالیه ِ شجاع و برنده ِ سه جایزه در حیطه خاراندن ِ ریش- نرسیده بود. دامبلدور آهی کشید. این بار هم باید به لیسه های ِ سیریوس اکتفا می کرد.

اگر دامبلدور، وضع ِ کنونی ولدمورت را دیده بود؛ دوان دوان به آغوش ِ غول پیکر مالی ویزلی بر می گشت و با تمام وجود از لیس های ِ پر ابراز ِ احساسات ِ سیریوس لذت می برد و با علاقه، به سخنرانی های آرتور، در مورد ِ نحوه کارکرد کش موی ماگلی، گوش می سپرد.

کیلومتر ها آن طرف تر... قند ِ عسل ِ مامان مروپ، به دستور ِ مروپی گانت، در حال پوشیدن ِ ژاکتی بود که مادر، به تازگی و با سرعتی همچو سونیک (!) آن را بافته بود و روی آن نوشته بود " دوستت دارم؛ دوستار ِ تو: مامانی!" و با اکراه، لقمه ای که روی ِ جا ساندیچی (!) ِ آن حک شده بود "تقدیم ِ نور چشمانم؛ تامی. قربانت: مامانی!" نگه داشته و به آن زل زده بود.

اگر کسی او را با این وضعیت می دید... چیزی نمی فهمید و تنها چیزی که متوجه می شد؛ پسری در کالاسکه (!) با پیشبند بود. پسری که مادرش کنارش نشسته بود و کتاب ِ "شیشه شیر ِ فراموش نشدنی ِ من"، هفتمین جلد ِ "خاطرات نی نی کوچولو" را نگه داشته بود و شعر ـش را می خواند.

پسر ِ جوان هفتاد ساله کلافه شده بود. اما هر تلاش ِ بلند شدن، با یک نگاه لیزر مانند مروپی گانت، خنثی می شد یا این که دستی، سر ِ لزج او را به پایین می فشرد.

ولدمورت آهی کشید.
- آه! مادر گانت! کتاب ِ مورد علاقه ارباب، "سیاهی در پس چهره ارباب لرد ولدمورت ِ کبیر" یا "نحوه ساکت کردن رز ها" ـه!

مروپی، دستی به سر ِ پسر چشم عسلی... چشم قلبی (قرمزی!) اش کشید و با نگاه پر مهرش، با لحنی که حتی آبغوره گیر ترین کودکان را به خواب ـی آرام و جادویی فرو می برد؛ گفت:
- نـــــه پسرم! نـــه!

و کتاب را ادامه داد:
- اما نی نی می دونه/ باید بره بخوابه/ کمبود ِ شیشه شیر رو/ هی نکنه بهونه/ لالالالا بخواب نی نی/ سالازاری خواب ِ خوب ببینی/ لالالـــــا لالــــا/ بکن لالا/ نی نی ِ بَلا/

لرد خمیازه ای کشید. لحن ِ خواب آور ِ گرمایش بخش مادر، چیزی بود که او نیاز داشت. سال ها در دل ِ سیاهش، برخوردار بودن از چنین نعمتی را آرزو می کرد. در حالی که به آرامی، مژه های نداشته اش را به هم می فشرد؛ از عمق ِ وجودش، زمزمه کرد:
- ممنون، مادرم!


ویرایش شده توسط دافنه گرینگراس در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۳۰ ۲:۴۳:۵۴

تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۹:۴۱ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
آن دو با وحشت آب دهانشان را قورت دادند.

- به مرلین نمیدونیم چرا اینطوری شد، ما به موقع راه افتادیم.

نفر دوم که جوگیر شده است، از جا برخاست و در تایید حرف اولی گفت: امکان نداشت دیر برسیم، منکه میگم لرد ساعتارو دستکاری کرده.

دامبلدور با خشم برگشت و نگاه تندی به هردوی آن ها کرد.

- پس نکنه اون من بودم که با 5 دقیقه تاخیر راه افتادم؟

آن دو نگاهی به یکدیگر انداختند و بدون هیچ حرفی سرشان را پایین انداختند. در این اثنا نفر دوم کورمال کورمال به سرجایش بازگشت و کنار اولی نشست.

- فکر نمیکردیم که اینجوری بشه ...

دامبلدور نفس عمیقی کشید و به سمت پنجره رفت و سرش را بیرون برد و به اطراف نگریست. باید تمرکز میکرد و نقشه ای میکشید. نمیتوانست در مقابل بازگشت مروپ گانت ساکت بماند و واکنشی نشان ندهد. همان موقع پرنده ای پرواز کنان از بالای سر دامبلدور عبور کرد و فضله ای را نثار دامبلدور کرد.

نفر دوم کنترل خود را از دست میدهد و شروع به خندیدن کرد. نفر اول با دیدن این صحنه، برای اینکه بحث را عوض کند با تردید پرسید:

- یعنی بازگشت مروپ گانت اینقدر مخوف تر از بازگشت سالازاره؟

دامبلدور برگشت و با انگشت اشاره اش یکراست او را نشانه رفت و گفت: درسته! همین علتشه. ایمان نداشتن به خطرناک بودن مادر لرد. این دلیل شکستتونه.

دامبلدور چشم غره ی دیگری به آن ها رفت، اما میدانست که بیش از این نباید وقت را تلف کند. همان موقع دستمالی را برداشت و مشغول پاک کردن جای فضله شد، هرچه که بود او به این کارها عادت نداشت زیرا فوکس هم گاهی اینچنین میکرد.

- باید نقشه ی دیگه ای بکشیم، احتمالا لازم میشه از بچه های محفلم استفاده کنیم.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.