هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ شنبه ۱۵ خرداد ۱۴۰۰

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 252
آفلاین
این شد که آش_لرد رو ول کردن و شروع کردن به همفکری.

فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن تا بالاخره ایده ای به ذهن روونا رسید.
-آها! بیاین از روش بوعلی سینا استفاده کنیم!

اما مرگخوارا که بوعلی سینایی نمی‌شناختند!
برای همین روونا مجبور به‌ توضیح بیشتر شد.

-بابا بوعلی سینا دیگه،همون دانشمند ایرانی...
قصه مربوط به سوژه هم اینه که یکی از بزرگان بیمار شده و فکر میکنه گاو شده، میگه منو بکشین باهام آش بپزین بعد...
و کل ماجرا رو تعریف میکنه.

- خب... فکر خوبیه روونا. ولی ارباب فکر نمیکنن گاو شدن،توهین کردی!
-خب بلا... این داستانه بود دیگه... خطاب به لرد نبود که...

-جا افتادیم! هرچه سریعتر کسی آمده و ما را بخورد!

مرگخوارا روونا را جلو انداختند. روونا هم داروی "ضد توهم" را از جیبش در آورد و آماده شد.

قاشقی از آش_لرد رو برداشت و وانمود کرد که داره میخوره.
-اومممم...ارباب بهتون برنخوره ها! ولی نمکتون کمه! برای این که ما خوش مزه بشید و کامل،باید نمک بزنم
-هرچه سریعتر نمک بزن!
-بله چشم ارباب

و داروی "ضد توهم " را داخل آش_لرد ریخت...


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۷ دوشنبه ۱۷ خرداد ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
- خب ارباب حالا حسابی شما رو هم میزنم...جسارتا البته...تا نمک حسابی به خوردتون بره.

روونا همان طور که با ملاقه ماکسیم آش لرد را هم میزد این جملات را بر زبان آورد. در همان زمان آش لرد قیافه ای متفکر به خود گرفته بود:

- روونا؟ مطمئنی اینی که ریختی نمک بود؟ نمک پودره، اینی که تو ریختی محلول بود!

بلا سریعا روونا را به کناری هل داد و خودش ملاقه را بدست گرفت و مشغول هم زدن آش شد:

- ارباب محلول آب و نمک بود که هرچی سریع تر شوری لازم به همه قسمت‌ها برسه.

- شوری لازم برای چی باید به همه قسمت‌های من برسه بلا؟

بلا همان طور بی توجه مشغول هم زدن بود:

- خب برای اینکه شما خوشمزه بشین و ما...دور از جونتون...شما رو بخوریم.

تکان شدیدی که آش لرد به دیگ داده بلا را از جا پراند:

- منو بخورین؟! چه جسارتی کردین بی مقدارها؟ من لرد ولدمورت کبیر رو بخورین؟ زودتر من رو از این وضع مسخره دربیارین یا خودم همه تون رو میخورم موجودات ناسپاس!

ماکسیم در حالی که دست هایش را زیر چانه اش قلاب کرده بود و چندین قلب بالای سرش شکل گرفته بود گفت:
- معجون اثر کرد! ارباب از توهم بیرون اومد!

اش لرد تکان دیگری به دیگ داد و گفت:
- خودتو جمع کن خرس گنده، این اداهای عشقولانه به هیکلت نمیاد! محض رضای من یکم شبیه مرگخوارها رفتار کنین...و در ضمن، جرات کردی بگی من توهم زدم؟ هرچه زودتر منو از این وضع خلاص کنین تا همه تون رو تبدیل به آبگوشت بزباش نکردم بزدل‌های دست و پا چلفتی!

مرگخوارها دوباره دور هم حلقه زدند:
- خب خوشبختانه توهم ارباب از بین رفت، فقط الان یکی بگه برای برگردوندن ارباب به حالت اول باید چه خاکی توی سرمون بریزیم!

لرد حرف رودولف را تصحیح کرد:
-...باید زودتر چه خاکی تو سرتون بریزین؟ چون دیگه دارم کم کم عصبانی میشم!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ دوشنبه ۱۷ خرداد ۱۴۰۰

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 252
آفلاین
-من یه فکری دارم!
-بگو!
-میتونیم به لرد الکل بزنیم!
-و این دقیقا چه فایده ای داره گابریل؟
-ارباب تمیز میشن!

بلاتریکس ترجیح داد سکوت کنه.

-من میگم بیایم یه قالب فلزی بسازیم بعد اش ارباب رو پوره رقیق کنیم و بریزیم تو قالب،بعد یکی از معجون های هکتور رو...
-
- داشتم میگفتم...یکی از معجون های سفت کننده هکتور رو بریزیم داخل اش ارباب بعد با قالب بزاریم فريزر!

دهن همه از اینهمه دقت نظر و هوش لینی باز مونده بود! هرچی باشه لینی ریونی بود.
-خب ایده ی لینی یک... ایده ی لینی تایید شد!

خب شما برین فلز بیارین،ابزار با شما،هکتور برو معجون سفت کننده بیار نظارت هم به عهده ی خودم!

مرگخواران شب و روز کار کردند تا قالبی بسیاررررر زیبا و برازنده برای ارباب ساختن.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۱:۱۰ جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰

آلانیس شپلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
- مرگخواران بی عرضه ی ما! ما گفتیم نمی خواهیم آش بمانیم، ولی هنوز آشیم. چرا؟

مرگخواران که در حال آوردن قالب بودند که ناگهان ایستادند.
- ارباب، راستش ما این مدت در حال حل مشکل آش بودن شما کردیم، پس غر نزدید.

مثل اینکه بعضی از مرگخواران از آش بودن لرد سواستفاده کرده بودند.

- خیلی ناراحتیم که آشیم و ارباب نیستیم. اگر بودیم یک آوداکداورا نصیبت میکردیم.

مر گخوار مورد نظر سعی کرد از صحنه خارج شودف قالب را ول کرد و بیرون رفت. ول کردن قالب هم مساوی بود با شکستنش.

- نههههه!!
- وای!
- ای بابا!!
- چه وحشتناک!

- مرگخواران ما؟ صدای چه بود؟ دارید چه می کنید؟ چرا ناراحتید؟








پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۲:۵۴ جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰

رابرت هیلیارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۲ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۲۲ یکشنبه ۲ آبان ۱۴۰۰
از بغل ریش بابا دامبلدور!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 80
آفلاین
مرگخواران شروع کردند به هق هق گریه کردند و بعد آش-لرد با شنیدن صدای آنها گفت:
-چی شده؟! چرا هیچ کس جواب ما را نمی دهید؟! بلا چه شده؟!
صدای لرد که در میان صدای هق هق مرگخواران گم شد، تا اینکه دوباره لرد سعی کرد داد و فریاد کند و سوالش را بپرسد و گفت:
-چهههههه شدههههههه؟!
اما باز هم مرگخواران که هنوز داشتند گریه می کردند چیزی نفهمیدند، تا اینکه لینی گفت:
-چی کار کنیم؟! چرا انقدر دست و پا چلفتی بازی در آوردید؟!
-ساکت شو لینی. هر چقدر بقیه مقصرند تو هم بیشترش رو مقصری چون ایده اش رو دادی، فقط مای وفاداریم که بی تقصیریم...
-چرا من؟! من مگه انداختم، شما ایده به این خوبی رو زدین نبود کردین، شما...
شترق!
یکی از مرگخواران با پا رفت روی لینی و بعد با نگرانی گفت:
-لینی... خوبی؟


بابا دامبلدور!

یه ریونی خفن...

Only Raven


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰

میوکی سوجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۴ یکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۰۸ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۱
از تو کتابا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
لینی با بدن کوچک له شده و بغض به مرگخواری که با پا رفته بود رویش نگاه کرد و جواب داد:

_نظر خودت چیه؟ باید خوب باشم؟ چرا همیشه من بدبخت له می‌شم؟ هرچی بلا هست باید سر من بیاد؟
_آخی...

در همین لحظه آش_لرد عصبانی شد و گفت:

_تا فردا بهتون مهلت می‌دهم من را از آش شدگی نجات دهید وگرنه خودمان دست به کار خواهیم شد و در آخر شما را خواهیم کشت.
_نه ارباب

مرگخواری ها با نگرانی هرکدام گوشه‌ای نشستند و زانوی غم به بغل گرفتند که ناگهان صدایی ناآشنا به گوششان رسید:

_ای بابا حالا اینکه زانوی غم نمی‌خواد پاشین از ابهت مرگخواریتون خجالت بکشین
_تو کی‌ای؟

شخص ناآشنا از سایه بیرون آمد و در همان لحظه میوکی محفلی نمایان شد.

_یه محفلی اومده اینجا و ما نفهمیدیم؟ چجوریییی؟
_جوش نزنین دیگه صدای گریه زاری هاتون رو شنیدم گفتم بیام ببینم چه خبره که شمارو دیدم

مرگخواری ها با حرف آخر میوکی دوباره یاد اربابشان افتادند و گریه زاری را شروع کردند.

_باز اینا رفتن سراغ گریه زاری... خب، ببینین من محفلیم نباید بهتون کمک کنم ولی این کتابه که می‌تونه؟

سپس از ردایش کتابی با نام «راهکار های جادویی برای چسباندن قالب شکسته به هم» بیرون آورد و به مرگخواران داد

_منم شخصی که قالبتون رو شکست رو درک می‌کنم... اما ای فرزند بدان و آگاه باش دست و پا چلفتی بودن عیب نیست چه اشکالی داره حال این کتاب را بگیرید و مشکل رو حل کنید! اینجوری دیگه منم بهتون کمک نکردم کتابه بهتون کمک کرده.

میوکی بعد از اتمام دیالوگش برای اینکه بیشتر از این پیش مرگخواری ها نباشد به آرامی در سایه محو شد و بیرون رفت.
مرگخواری ها به کتاب و میوکی محو شده نگاه کردند. سپس کتاب را برداشته و با خوشحالی باز کردند.


حالا امضا به چه دردی می‌خوره؟


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۸:۴۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰

رابرت هیلیارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۲ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۲۲ یکشنبه ۲ آبان ۱۴۰۰
از بغل ریش بابا دامبلدور!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 80
آفلاین
اما بلاتریکس هنوز اخم هایش در هم رفته بود، این یعنی چه که مرگخوارانی با این ابهت از محفلی های پیاز خور کمک بگیرند...
-اون کتاب رو بندازید زمین!
-نه بلا! چرا؟ ما نیاز به کمک داریم اونم کمک کرد دیگه!
-ما نیاز به کمک داریم اما نه از یک محفلی!
مرگخواران به فکر فرو رفتند، تازه فهمیدند چه رخ داده است و متوجه وخامت اوضاع شدند...
-عه حالا چی کار کنیم؟
-احمقا من رو مسخره می کنید؟ اون کتاب رو بندازید اونور، شما با این کار غیرت مرگخواریتون رو زیر پا گذاشتین، واقعا بی غیرتین، بی غیرتتتت!
-بلا الان مشکل ما غیرته یا تبدیل کردن آش-لرد به لرد؟
بلاتریکس کمی فکر کرد و باز هم فکر کرد و بعد گفت:
-مطمئنم ارباب نمی خواست به دست یک محفلی نجات پیدا کنه!
مرگخواران کمی فکر کردند، آنها اگر لرد را نجات می دادند می دانستند دیگر نمی میرند، اما اگر بهش می گفتند که یک محفلی راه حل را گفته یا حتی دست یک محفلی به کتاب خورده لرد باز هم قصد جان آنها را می کرد، مرگخواری از میان مرگخوارانی که در حال فکر بودند گفت:
-خب به لرد نمی گیم، یا دروغ می گیم!
بلاتریکس که لحظه به لحظه داشت عصبی تر می شد، گفت:
-مگه ما به ارباب دروغ می گیم؟


بابا دامبلدور!

یه ریونی خفن...

Only Raven


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸ پنجشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۱

محفل ققنوس

پیکت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ یکشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۴۸:۲۳
از جیب ریموس!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
محفل ققنوس
پیام: 41
آفلاین
خلاصه:
لرد ولدمورت توهم زده و همه رو به شکل سبزیجات میبینه. محفلیا از وضعیت لرد سوءاستفاده میکنن و ازش آش درست میکنن تا بفروشن. ولی مرگخوارا، لرد-آش رو به زور نجات میدن.
لرد اما به گفته ی خودش آش مسئولیت پذیریه و میخواد که خورده بشه، ولی با تلاش مرگ‌خوارا، یادش میاد که لرد ولدمورته. برای برگردوندنش به حالت قبلی، لینی پیشنهاد میده که یه قالب شکل لرد بسازن ولی قالب می‌شکنه. یه کتاب از یه محفلی بهشون میرسه که می‌تونه مشکلشونو حل کنه، ولی بلاتریکس مخالف اینه که لرد رو با کمک یه محفلی نجات بدن.

تصویر کوچک شده


مرگ‌خوارا دیگه انرژی این رو نداشتن که دنبال راه حل جدیدی بگردن. اصرار و التماس هم بی فایده بود و بلاتریکس حاضر نبود کمک یه محفلی رو قبول کنه. چاره ای برای مرگ‌خوارا نمونده بود، جز اینکه به آخرین راهکارشون رو بیارن و رامودا رو جلو انداختن، که آسمون چشماش، همیشه آماده بارش بود. رامودا با چشمای اشک آلودش، به بلاتریکس زل زد.
- بلا، من این مدت که ارباب رو ندیدم، آسمون چشمام خشک شده، مرلین می‌دونه تو که نزدیک ترین بودی بهش، الان چه حسی داری. نمی‌خوای ارباب از راه نادرست برگرده، حتی اگه به قیمت این باشه که دلت براش تنگ بشه.

بلاتریکس سعی کرد واکنشی نشون نده.

- یادته ارباب اینجا مینشستن و با خوش قلبی به هکتور کروشیو میزدن؟ یا وقتی که بانو نجینی رو میذاشتن روی پاشون و نوازش میکردن و ما حین تغذیه ایشون مورد عنایت نیش هاشون قرار می‌گرفتیم و ارباب میخندیدن؟ چه روزهای زیبایی بود.

بلاتریکس دیگه تحمل شنیدن نداشت. کم کم داشت حالت چهره رامودا رو به خودش می‌گرفت ولی خودش رو جمع و جور کرد.
- خیلی خب، هر کاری می‌خواین بکنین، فقط منو قاطی نکنین.

مرگ‌خوارا از درون هورا کشیدن و رامودا رو، که هنوز میخواست ادامه بده، کشیدن و با خودشون بردن. کتاب رو برداشتن و سریع مشغول کار شدن.

* * *


- خب این یکی میگه یه نفر به تیکه هایی که تا الان سر هم کردیم عشق بورزه بگیره... لینی تو عشق بورز.
- چرا من؟

نیازی به جر و بحث نبود چون رامودا سریع خودشو به قالب رسوند و با فرمت شروع کرد به ناز و نوازش قالب.

- حالا میگه این یکی تیکه رو باید همه در آغوش بگیرن. بلا...
- من چیزی رو در آغوش نمی‌گیرم.
- مگه نمی‌خوای ارباب برگرده؟
- بیا.

وقتی کار در آغوش کشیدن قطعه تموم شد، اونو سر جاش گذاشتن و قالب تقریبا کامل شد.

- حالا فقط مونده با نور درون بهش ریپارو بزنیم.
- مگه با چوبدستی ریپارو میزدیم درست نمیشد؟
- کتاب اینجوری ننوشته بود.

مرگ‌خوارا با ته مونده نور درونی که داشتن، چوبدستیشونو برداشتن و ورد رو اجرا کردن، و با این کار، قالب کاملا ترمیم شد.
حالا فقط مونده بود لرد-آش رو داخل قالب بریزن.


یه بوتراکلِ جذاب




پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۰:۲۱ یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
- یواش... با احترام... اوهوی! اربابیم ما! مثل آدم...

مرگخواران وفادار لرد سیاه با احترام دسته های پاتیل را گرفتند.

- اندکی داغ می باشیم. خوب جا افتادیم. ولی ته نگرفتیم. با کمی کشک و نعناع عالی می شدیم. حیف...

مرگخواران با ترس از این که لرد سیاه منصرف شده و تصمیم بگیرد به زندگی رشته ای و شله قلمکاری خودش ادامه بدهد، پاتیل را بالای قالب گرفته و خم کردند.

- جاری شدیم!

آش داخل قالب ریخت و لرد سیاه کم کم شکل گرفت و کامل شد.

- دست نزنین. خیسه هنوز. شکلش کج و کوله می شه.

- ارباب... فوتتون کنم؟

لرد سیاه داخل قالب، ثابت ایستاده بود.
- احساس قدرت می کنیم. احساس می کنیم درختی تنومند هستیم. ما را جلوی آفتاب قرار دهید. یکی هم بالای سرمان سایه درست کند که آفتاب سوخته نشویم. کمی هم آب به ما بدهید که نخشکیم. از ما مراقبت کنید تا خشک شده، دوباره ارباب شویم و بلای جان جهانیان شویم.

مرگخواران در حال فکر کردن به این موضوع بودند که آیا از دستورالعمل یک محفلی، یک ارباب قوی و کامل حاصل خواهد شد؟




پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱:۴۶ سه شنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲

گودریک گریفیندور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۲ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۷:۵۲:۲۲ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 76
آفلاین
فکرهای متنوعی بین مرگخواران شکل می‌گرفت، که همه به یک اندازه محال و ممکن بودن.
ولی البته که هیچکس جرئت نداشت با صدای بلند بیانشون کنه، بهرحال گوش‌های لرد که داشت داخل قالب خشک می‌شد، کاملا تیز بودن، حتی اگر در اون لحظه از لحاظ شخصیتی، فیزیکی و حتی روحانی نابودشون نمی‌کرد، بالاخره از قالبش خارج میشد.
احتمالا.

در اون لحظه لرد خطر بالقوه برای مرگخوارانی که افکار متنوع و نگران کننده‎ای در سر داشتن حساب می‌شد؛ اما خطر بالفعل، بلاتریکس بود که کاملا منتظر بهونه بود که یه بلایی سر یه نفر بیاره، چون از اولش هم مخالف اعتماد به محفلی‌ها برای نجات لرد بود.

- دوستان، من الان یک فکر نگران کننده‌ای به ذهنم رسید که می‌خواستم برای همه بیان کنم تا همه به این نتیجه برسیم که کاملا بی‌معنیه.

بلاتریکس با قدم‌های سنگین به سمت مرگخوار گوینده نزدیک شد.
- افکارت راجع به اربابه؟

مرگخوار مورد نظر آب دهانش رو محکم قورت داد. تا حالا از فاصله حدود ده سانتی‌متری با بلاتریکس چشم در چشم نشده بود، در واقع همیشه سعی می‌کرد حداقل فاصله پنج متری که فاصله نسبتا امن از بلاتریکس رو رعایت کنه، ولی این‌بار واقعا داشت جزئیات چهره بلاتریکس رو با وضوح کامل می‌دید، و کم کم می‌تونست لرزش ستون فقرات و زانوهاش از وحشت رو حس کنه.
- ن... ن... نه. الان که فکر می‌کنم کلا فکر خاصی ندارم؟

بلاتریکس سرش رو تکون داد، و از مرگخوار نام نبرده فاصله گرفت.

- ارباب... همچنان به من نگفتید که فوتتون کنم یا نه؟

و البته، افکار مرگخواران راجع به اعتماد به یک محفلی، و حاصل شدن یک ارباب کامل و قوی، باقی ماند!


,I was tucked in snow
,And beaten by the rain
And covered in dew
I've been dead for so long







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.