مرحله اول(در این متن از دو کلمه «ویروس» و «کوییدیچ» استفاده نشده است)
سیزده به در سال هزار و سیصد و هشتاد و شش، روز فرندشیپ نامیده شد و زین پس تمامی فرندشیپ بازان جهان در این روز، ارزشی بودن خود را جشن گرفته و در کوی و برزن شهر خود دادار دودور و بوق بوق بازی راه میندازند و گاهی نیز برای تخلیه هرگونه هیجان و شادی مفرط، با چکش بر سر و مغز یکدیگر میکوبند و بدون هیچ گونه توجهی به عوارض ثانویه آن، نظیر سکته مغزی، ضربه مغزی، خونریزی مغزی، خروج مغز از دو گوش و بی مغزی، به این عمل زشت و ناجوانمردانه خود ادامه میدهند و اذعان دارند که باید شاد بود و شادی کرد و کلا شادی چیزی است شاد که باید به آن توجه ویژه داشت و نباید اجازه داد در تاریکیهای این زندگی کثیف و فلاکت بار گم شود و مهم نیست در این راه چقدر مجروح، مصدوم، کشته، بلاک شده، حذف کاربر و ... داده شود.
علت نامگذاری این روز، دوستی و پیوند دو غنچه کمی تا اندکی شکفته، ولده مورت و فاطی پاتر میباشد. این اتفاق در حالی رخ داد که ولده مورت در حال بیل زدن باغچه منزل خود بود و شر شر عرق از سر و رویش میریخت. فاطی پاتر که با یک کوزه آب از سمت چشمه باز میگشت، با دیدن این جوان متمایل به میانسال که در این هوای گرم، باغچه منزل خود را بیل میزند و عضلاتش را تقویت میکند، دلش «یک جوری» شد و «ویری ویری» رفت. بدنبال این «ویری ویری» رفتن ها، وی به سمت ولده مورت رفته و با دو گونه سرخ و چشمانی باحیا و سری به زیر، کوزه آبش را تقدیم کرد تا ولده مورت از آب آن بنوشد و عطش تشنگیش رفع شود و بدین وسیله باز هم بتواند به عمل مفید بیل زدن ادامه دهد. ولده مورت نیز با مشاهده دخترک و نیت خیر او و کوزه آب، دلش همانند دل دخترک «یک جوری» شد و بدین ترتیب دوستی آنان با یک کوزه آب پایه گذاری شد. باشد که دوستی آنان تا آب در دنیاست پایدار بماند!
مرحله دومصبح روز سیزده بدر بود و هاگرید تازه از خواب بیدار شده بود.
- : مــــــــــــــــــا! مـــــــــــــــا! (صدای عرعر گاو
)
هاگرید به سمت موبایلش شیرجه میره و جواب میده.
- : سلام هاگر...
هاگرید :
مادام ماکسیم خودتی؟!
مادام ماکسیم با صدایی که انگار از تهه چاه داره میاد : آره خودمم...خوبی هاگر؟
هاگرید : اره خوبم، تو خوبی؟ چرا صدات اینجوریه؟ دیشب مست کرده بودی تا صبح داشتی آواز میخوندی شیطون؟
مادام ماکسیم : هووم نه...ببین هگر، ممکنه امشب همدیگرو ببینیم؟ راستش یه کار مهم باهات داشتم...
هاگرید : حتما حتما!
مادام ماکسیم : پس ساعت هشت میام جلوی در خونت....فعلا بای
هاگرید : لاو بوس بغل بای!
هاگرید موبایلشو پرت میکنه تو دیوار و با مغز میره تو حموم تا بتونه خودشو تا ساعت هشت شب حاضر کنه!
***ساعت هشت***
هاگرید با تیریپ کت شلوار قهوه ای دنباله دار (!) و کراوات نارنجی و موهای گیریس زده که همینجوری روغن و چربی داره ازش میچیکه، آخرین «پیست» های بیستمین ادکلنی که اون روز رو خودش خالی کرده رو میزنه و به محض شنیدن «تق تق»، اون شیشه رو هم پرت میکنه قاتی بقیه شیشه ها! بعدشم دوباره کراواتش رو مرتب میکنه و درو باز میکنه که چشمش به یک عدد مادام ماکسیم بنفش و رنگ پریده میفته!
هاگرید :
سلام اولمپ! چقد رنگت پریده!
مادام : سلام هاگرید! مهم نیس...بیا بریم....
هاگرید دست مادام ماکسیم رو میگیره و در نهایت ترکوندن و این صحبتا به سمت اون پلی که تو فیلم هری پاتر و زندانی آزکابان، یا شایدم جام آتش، هری و هرمیون روش وایستاده بودن و حرف میزدن، راه میفتن!
مادام : راستشو بخوای میدونی هاگرید...این شاید اخرین باری باشه که من تورو میبینم....
هاگرید : منظورت چیه؟! نکنه میخوای با یکی دیگه ازدواج کنی؟!
مادام : نه....نه....! اصن منظورم این نبود....یعنی خب میدونی....من اصلا حالم خوب نیس....راستش چند روز پیش هم یه آزمایش دادم که امروز نتیجه اش اومد....و خب.....
در همین لحظه اونا به بالای پل میرسن و در یک حرکت غیرمترقبه، مادام ماکسیم سرش گیج میزنه و با مغز میاد پایین! البته از خوش شانسی مفرط از پل نمیفته پایین، همون بالای پل که بوده میفته رو خود پل!
هاگرید :
اولمپ حالت خوبه؟!
مادام ماکسیم در حالیکه سرشو گرفته و وامونده چقدم خوب فیلم بازی میکنه (
) سرشو به علامت «نچ» تکون میده : سرگیجه دارم....
هاگرید در نهایت لطافت و مهربونی و اینایی که اصن به هیکلش نمیاد (!)، مادام ماکسیمو بلند میکنه و رو لبه پل میشونه و دستشو میگیره (دقیقا خود عکسه این الان!
)
هاگرید : چقد دستات سردن! چه ات شده؟ نتیجه آزمایشت چی بوده؟
مادام ماکسیم : اونا گفتن که...من...من تا اخر امشب...میمیرم!
هاگرید : نـــــــــــــــــــه!
(واییییی عجب فیلم هندی! این اگه تو بالیوود پخش بشه بهترین فیلم سال شناخته میشه!)
مادام ماکسیم : چرا...برای همین من میخواستم تورو ببینم....میخواستم برای اخرین بار تورو ببینم....
هاگرید مثه کرگدنی که توان از کف میده، شروع میکنه به عربده زدن و عر عر کردن : عـــــــــــــر!
مادام ماکسیم : گریه نکن روبیوس....این شتریه که در خونه هر غولی میخوابه.....
هاگرید : نمیخواااام!
مادام ماکسیم در نهایت مهارت دستشو از دست هاگرید میکشه بیرون و قلبشو میچسبه و چشاشو گرد میکنه، یعنی اینکه «آی قلبم گرفت، الان میمیرم!»
مادام : واااای قلبم....الان میمیرم!
هاگرید :
مادام : بذار اخرین جمله ایم که میخوام بهت بگم.....
هاگرید :
مادام : این......این.....(یه هفت هشت ده تایی نفس عمیق، فقط برای جوسازی!) دروغ سیزده بود!
و هاگرید با واکنش مفید بعد از ده ثانیه که فهمید چی شده، مادام ماکسیمو از همون بالا پرت کرد پایین! حیف که این عمل هاگرید از قبل پیش بینی شده بود و اون زیر کلی تشک پهن کرده بودن!
مرحله سومكوييرل :ببين هري به خاطر اين مختلط بودن....
كه هگريد داد ميزنه .....
هگريد : هوـــــــآهاي ــ هوـــ آهاي منكرات اومد !
از چهار طرف مکان، صدای آژیر دسته های جارو و قالیچه های پرنده به گوش رسید و هاگرید در نیم نگاهی که از پنجره به بیرون انداخت حتی یک نمونه دسته جارو ورژن مینی بوس ارتشی (!) هم دید که برای جمع کردن افراد بیش از ده نفر استفاده میشد!
هری داد زد : زود باشین! تغییر شکل بدین!
همه ملت مختلط دست به لباس شده و به نظر میرسه که برای یه لحظه موقعیت مکانی خودشون رو فراموش کردن و زرررتی لباسا رو در میارن.....ولی.....بله! زیر این لباسا لباس مدرسه تنشونه! خاک بر سر منحرفت کنن! آخه آدم انقد میره دنبال این چیزای غیراخلاقی و در یک صدم ثانیه صد تا صحنه مستهجن تو ذهنش مجسم میکنه؟ دیدی ضایع شدی؟ دیدی گول خوردی؟!
هری هم به سمت یه میخی که بدون هیچ منظور خاصی وسط دیوار کوبیده شده، میره و اونو فشارش میره تا یه کمی بره تو و هم سطح دیوار بشه! در نتیجه این فرو رفتگی قسمت «بار» به داخل دیوار برگشته و هیچ اثری از نوشیدنیهای صد در صد مجاز 98% دیده نمیشه! از دیوارهای مکان قفسه های کتابخونه میزنه بیرون و همه با عجله یه کتاب میگیرن و خودشونو صخت مشغول خوندن نشون میدن! و متاسفانه هم کسی نیس به یه عده ای بگه که «کتابو برعکس گرفتی انسان تابلو!»
صدایی از بیرون : منکرات صحبت میکنه! در رو باز کنین وگرنه با زور و فشار همه جانبه وارد میشیم!
هری کت و شلوارش رو مرتب میکنه و آخرین نگاه رو به مکان میندازه، مکانی که تا چند دقیقه پیش کَل ِ هرچی نایت کلاب بود رو خوابونده بود، به کتابخونه شیک و تمیزی تبدیل شده بود که یه سری علاقه مند به علم داشتن توش مطالعه میکردن!
هری درو باز میکنه : بفرمائین؟ مشکلی پیش اومده؟!
- : شنیدم بیجامه پارتی گرفتی ما رو خبر نکردی؟ اینه رسم رفاقت نامرد؟
هری : من چاکرتم حاجی!
نه بابا پارتی چیه! اینجا کتابخونه اس حاجی! مکان فرهنگیه! این صحبتا چیه میکنی؟!
حاجی یه خورده کله اشو میاره جلو و آروم میگه : اخه اوسکل جون، تو کدوم کتابخونه ای دهن آدم بوی الکل میگیره و موهاش بوی دود؟! تو چرا انقد تابلویی آخه؟! تو کی میخوای آدم شی هری؟!
هری یه قدم میره عقب : نه...این چیزه حاجی.....میدونی.....یعنی میخوام بگم که....
حاجی هم یه قدم میاد جلو : نمیخواد چیزی بگی! منم چیزی نگفتم که! میگم چرا ما رو دعوت نکردی! سالی یه بار میخوای پا بدی همچین بیجامه پارتیی بگیری، اونم ما رو دعوت نمیکنی؟! گیلدیم هس؟
گیلدی از پشت یکی از کتابای مزخرف نوشته خودش میپره بیرون : چاکرتم حاجی!
آره اینجام!
حاجی : هی......تو هم دیگه رفتی قاتی بی مراما....ای زندگی....
گیلدی : به اون ریش بزیت قسم من به هری گفتم حاجیو دعوت کن، گفت نه! حال نمیکنم حاجی اینجا باشه! همه درو دافو بلند میکنه واس خودش سر ما بیکلاه میمونه!
حاجی :
هری :
خالی میبنده جون تو!
حاجی : ساکت! برادرا! بریزین تو! بگردین! خوب خوب بگردین! هرکی مورد مشکوکی پیدا کنه پاداش داره!
یه جمعیت کلونی انسان لجنی رنگ (!) میریزن تو و سانت به سانت مکان رو مورد بررسی قرار میدن ولی بعد از پونزده دقیقه نافرجام و دست از پا درازتر برمیگردن.
سرباز شماره یک : قربان چیزی یافت نشد!
حاجی زیرلب : بی شرف معلوم نیس چه جوری انقد سریع مدارک جرم رو جمع کرده! موذی آب زیرکاه!
هری : پس حله حاجی جان؟! موردی نبود؟!
حاجی : خفه شو! پسره پررو! با اون داغ مسخره ات! همین میخو الان میکنم تو چشت!
و میره به سمت یه میخی که بدون هیچ هدف خاصی که رفته بود تو دیوار و میکشتش بیرون! زرررتی همه قفسه های کتابخونه میره تو و بار از تو دیوار میاد بیرون و عمود میشه رو زمین و بطریهای نوشیدنی صد در صد مجاز 98% از روی میز به بچه ها چشمک میزنن! همه چراغا روشن میشه و دریچه های نور به سوی حاجی گشوده میشه!
حاجی : پس که اینطور....
هری : غلط کردم حاجی! :توبه:
حاجی : برگزاری بیجامه پارتی بدون مجوز از اداره ارشاد، خرید و فروش و حمل و داشتن انواع نوشیدنیهای غیرمجاز الکلی، هرچند که الان نمیبینم ولی اینجا مواد مخدرم هس، منم دعوت نکرده بودی، کلی هم ساحره پنج از پنج دعوت کردی که این عین حرامه! اینا مواردیه که نمیشه ازش گذشت! برادرا این برادرو با سایر اونایی که خودش لو میده، ببرین بازداشتگاه! منم خودم اینجا میمونم بقیه چیزا رو سروسامون میدم!
هری که کلا انسان بیخودیه و خوشش میاد وقتی خودش افتاده تو چاه، همه رو بکشه توش، تند تند شروع میکنه بچه ها رو لو دادن : اون کوییرلم هس! زدن میخ به دیوار ایده اون بود....و هاگرید! اون همه نوشیدنیها رو تهیه کرده....و همینطور ققی چون اونم...
***پنج دقیقه بعد***
برادران آسلام به همراه هری و کوییرل و هاگرید و عده دیگه ای از جوونای شاد این مملکت به سمت اداره منکرات رهسپار میشن.حاجی هم بعد از حصول اطمینان از امن بودن مکان، راه نصفه نیمه هری رو ادامه میده و به قدری در اون شب به لطف ملت خوش میگذره که حاجی در آخر شب که حول و حوش اذان صبح (!) شده بوده تقریبا احساس میکنه بیست سال جوونتر شده!
_________________________________________
آخیش! این مسابقه ام تموم شد! داور خسته نباشی!
[size=small]جادÙÚ¯Ø±Ø§Ù Ø¨Ø±Ø§Û ÙÙ
Ù