هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۹:۱۰ جمعه ۵ مهر ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۱ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۵ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
از آرامگاه سپید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 131
آفلاین
هممم این ولدی هم خوب روشی رو ادامه میده!
خلاصه سوژه :
اواخر عمر دامبلدور هست و تمامی محفلی ها بر سر گور دامبلدور مشغول گریه کردن هستند!
وقت گفتن مکان وصیت نامه و جانشین محفل که میرسه ، دامبلدور نفس های آخر رو میکشه و به اصطلاح محفلی ها رو لنگ در هوا باقی میگذاره!!
استرجس و فلیت ویک که به دنبال وصیت نامه آلبوس دامبلدور هستن اتاق وی رو میگردن و وارد قدح اندیشه میشن تا خاطرات خصوصی دامبلدور رو مشاهده بکنند بلکه بتوانند مکان وصیتنامه رو متوجه بشوند که از قضا وصیت نامه دست دختر دامبلدور ، آنیتا هست.
از طرفی استرجس و فلیت ویک به طور کاملاً اتفاقی وارد یک آینه یا به عبارتی دروازه ای به مکانی دیگه وارد میشن که در اون روح محفل وجود داره و روح به اونها میگه به تنها کسی خدمت میکنه که جانشین اصلی دامبلدور باشه.
از طرفی آنیتا هم به خونه گریمولد میاد تا جانشین رو به بقیه محفلی ها اعلام بکنه!
( برای اطلاع بیشتر همین پست رو مطلاعه بکنید! )

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*


استر : پاشو خیکتو جمع کن آبر ! ما دوست داداشت بودیم ، قرار نیست که با تو هم دوست باشیم!
گابر که عصبانی شده یکی میزنه پس گردن آبرفورث ، آبر با کله میره تو یخچال !
_ استر ، بهتره بریم سراغ درست کردن وصیت نامه تقلبیمون!

جزایر هاوایی یا ایستگاه کینگزکراس؟
آنیت دوباره به هوش اومده و دار زار زار گریه میکنه و وصیت نامه رو روی سرش گذاشت.
_ امن یجیبو و مرلین ال ... آخه بابا چرا باید این وصیت رو اینجوری بنویسی...؟ ها چرا؟
بعد سرش رو بالا میکنه و زیر چشمی به دو تا ساحره که دارن آفتاب میگیرن نگاه میکنه ، بلند میشه و وصیت نامه رو میزاره تو جیبش.
_ باید محفل رو در جریان بذارم! باید همه بدونن!

خونه گریمولد!
گابر با دقت یک بار دیگه نامه رو میخونه و دوباره یکی میزنه پس گردن آبر ، آبر پرت میشه به طرف پنکه سقفی!
زرت زرت زرت فرت فرت زرت زرت! ( افکت جر خوردن آبر )

گابر و استر دوباره به طرف آینه میرن ، دستشون رو میزنن و وارد آینه میشن!

دنیای اونطرف!
دوباره همان زمین سرد ، همان دیوار های خشک و زوزه های باد.
ناگهان صدای روح محفل شنیده شد.
_ موووووو هاااااااا! باز که اومدین بوقی ها! اینجا چه غلطی میکنین؟

استر : امممم با وصیت نامه رو گیر آوردیم!
و دستشو تو جیبش میکنه و وصیت نامه رو بیرون میاره.

بادی شدید وزید و نامه از دستان استر قاپیده شد.
روح محفل : هممم اینجا چه بوقی نوشته شده؟
و شروع به خوندن نامه میکنه.

با توجه به سال اتحاد نوآوری و شکوفایی آسلامیک ، بعد اذ مرگم ظمین های اتراف مهفل قغنوس به خانوم گابریل دلاکور و محفل و اعزایش را به اثطرجس پادمور میثپارم!باشد تا بطواند مهفل را بسازد!

_

خونه گریمولد!
آینه دوباره شکافته میشه و استر گابر به بیرون سانتر میشن و میفتن جلوی یک جفت پای نازک و زیبا!
گابر سرشو بالا میاره .
_ آنیت ؟ آنیت تو اینجا چی کار میکنی؟
چهره آنیتا گریان و محزون بود ... درحالی که اشک میریخت زیر لب گفت:
_ جانشین پدرم ... جانشین پدرم ... گر ... جـــــــــــیغ!
آنیت دوباره غش میکنه و روی کله ی کنده شده آبرفورث میفته!



Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۳:۴۵ جمعه ۵ مهر ۱۳۸۷

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
ایستگاه کینگزکراس
آنیتا از قطار پیاده شد.چندین بار آپارات کرد و به کوچه دیاگون،مجمع ویزنگامورت سر زد.او مد به مطالب اشتراکی سر بزنه که یادش افتاد همچین قسمتی تو دنیای جادوگران وجود نداره!در نتیجه بیخیال شد و به دفترش در مجمع رفت.
آنیتا چوبدستشیو تکون مختصری داد و اتاق رئیس به طور خیلی خفنی کن فیکون شد!کرکره ها بالا رفت و تصویر حیاط خلوت مجمع جای خودش رو به منظره ای از جزایر هاوایی داد! صندلی چوبی که برای بازدید کنندگان بود و به علت وجود میخ روی جای نشستنش هزاران تلفات داده بود ،تبدیل به تخت خواب دو نفره و بزرگی شد.آنیتا روی تخت دراز کشید و با خودش فکر کرد.
- باید چند تا طرح جدید ویزنگامورت رو اجرا کنم!اول از همه باید برای هر انجمن یه ناظر کمکی از تازه واردها بزارم که نظارت رو یاد بگیرن بعدش...
در همین لحظه چشم آنیتا به کیف دستی کوچیکش افتاد که حاشیه پاکتی سفید رنگ از اون بیرون اومده بود.قبل از این که به سمت نامه بره با حرکتی که نشان از اندوه زیادش بود(چه حرکتی؟)خودش رو روی زمین و انداخت و پاهاشو به زمین کوبید.در حالی که گریه میکرد جیغ کشید:بابا!!!ددی!آخه چرا تو؟بابایی!من باباییمو میخوام!اَاَاَاَاَاَه!!!
15 دقیقه بعد
آنیتا اشکهاشو پاک کرد و با قدم هایی آروم به سمت کیف رفت.نامه رو برداشت و روی تخت دراز کشید.دوربین...
- یه لحظه!دوربین از کجا پیداش شد؟
- جلوه ویژه است!بیخیال!
دوربین روی چشم های آنیتا زوم کرد.چشم ها مدام از چپ به راست می رفتن و یه خط پایین می اومدن!
دوربین دوباره آنیتا رو از دور نشون داد.
- این،این...یعنی اون ... جانشین...من باید ...محفلی ها بگم...اونا الان اشتباه میکنند... باید جانشین واقعی رو معرفی... غــــش!(افکت غش کردن!)بوووف!(افکت افتادن آنیتا روی زمین سنگی!)
محل اقامت محفلی ها
- بع بع بع بع!
- مرتیکه بوفالو!هنوز از راه نرسیده پسرخاله شده!بز هاتو از تو یخچال بیار بیرون ببینم!
ابرفورث روی صندلی دامبلدور نشست و پاهاش رو روی میز غذاخوری انداخت و گفت:جانشین محفل قاعدتا باید نزدیک ترین فرد به دامبلدور باشه!پس منم دیگه!
مجسمه فلیت هم که از این بی عدالتی به حرف زدن افتاده بود گفت : کی گفته باید جانشین فامیل باشه؟
- حس ششم من!هوی!استر!یه نوشیدنی برام بیار!غذا هم میخوام!

9 از 10!


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۵ ۱۴:۲۱:۰۲
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۶ ۱۸:۴۵:۰۳

دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۲:۴۹ جمعه ۵ مهر ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
استر و فليت به حالت() به گابريل و مري نگاه مي كردند.

-ببينم آنيتا كجاست؟

-زير سايه ي شما!

-بوق زيادي نزنيد!

-بهتره بريم از روح سفيدي بپرسيم!

گابريل به طرف آينه حركت كرد.اما با طلسم استر متوقف شد.4 نفر تنها با سكوت به يكديگر نگاه مي كردند.تا اين كه گريه ي مري به هر چي سكوت بود بوق زد!

-اوهوو!عهه!يادمه روز قبل از مرگ دامبل رفتم پيشش!گفتم دامبل بذار دستتو ببوسم!گفتش نمي خواد! گفتم حد اقل بذارين بغلتون كنم!گفت غلط هاي زيادي نمي خواد كني!بهم گفت مري بعد مرگ من تو بايد جانشين من بشي!واقعا چه مرد شريفي بود!

-آواداكداورا!

جسد مري مانند تكه چوبي بر روي كتاب هاي ريخته شده بر روي زمين دامبل افتاد!

-چرت و پرت داره مي گه!جانشين اون منم!

-فليت تو كه نمي خواي بميري؟

-

در اين موقع است كه صدايي آسماني به گوش مي رسد.

***من عله هستم!بوقيا دارين رول مي زنين تو تاپيك بحث هاي سر ميز غذا! حد اقل يه ربطي داشته باشه اين پستاتون به اسم تاپيك!***

به محض قطع شدن صدا،يك ميز از آسمان فرود مي آيد به همراه كمي مواد غذايي!

استر:

-خوب حالا يعني اين كه چيكار كنيم؟

***يه كم ميزو به بيننده ها نشون بدين تا بفهمن دارن چه تاپيكي هستن!يه خورده از اون غذا هم بخورين!***

فليت به سوي ميز رفت و بر روي آن نشست.سپس نگاهي به دوربين روبروي خود كرد:

-سلام! من فليت ويكم و اين ميز غذاخوري هستش!ما در اين جا بحث هاي متنوع مي كنيم!ما غذا مي خوريم!ما هرميون را دست مي داريم!شماره تلفن او را نيز داريم!

***خوبه!يه خورده از اون غذا هم بخور!***

فليت دست به سوي مرغ بريان كنار خود كرد!آن را جلوي دوربين گرفت و سپس در دهان خود كرد و تكه از آن را چشيد!

***جيـــــــــغ!روزه خواري!شصت روز بلاك مي شي!***

تق!

مجسمه فليت بر روي ميز بوق مي زد!استر و گابريل نگاه هاي وحشت آميزي به هم مي كردند!

-ببين خدا وكيلي يه دامبل بوقي مارو به كجا كشونده!حالا مي گي چيكار كنيم!

-كار خاصي نمي خواد!دو نفر نابود شدن!خودش خيلي خوبه!من مي گم خودمون يه وصيت نامه جعلي درست كنيم و جانشين دامبل رو اسم خودمون بزنيم!اينو امتحان مي كنيم اگه جواب نداد مي ريم پيش آنيتا!

-كار از كار گذشته!از كجا معلوم من جانشين برادرم نباشم!بع بع بع بع!

اين صداي پير آبرفورث بود كه با بزي در دستان خود، در آستانه در بوق مي زد!


ویرایش شده توسط پیتر پتی گرو در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۵ ۱۲:۵۶:۳۲

[b]تن�


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۲:۲۶ جمعه ۵ مهر ۱۳۸۷

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۴۲:۱۰
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
گابریل که از تعجب چشمانش گرد شده بود گفت:شماها...چجوری از تو این ایینه بیرون اومدید؟
فلیت:خودمونم نفهمیدیم.استرجس گلدونو پرت کرد و بعدش گلدون یهو تو اینه غیبش زد و ما هم دنبال گلدون رفتیم که توی اونجا با روح محفل و شجاعت و پاکی و ... روبرو شدیم و اون گفت که قدرت زیادی داره و اگه بخوایم که ما هم مثل اون قدرت رو داشته باشیم باید...
اینبار استرجس جمله ی فلیت را خلاصه و تکمیل کرد:باید وصیت نامه ی دامل رو پیدا کنیم تا بفهمیم جانشینش کیه!
فرد و گابر:

یک ساعت بعد

اینبار تمام محفلیان در اتاق دامبلدور جمع شده بودند و به جستجو ی وصیت نامه میگشتند،اما هیچکدام هیچ ورقه ای که حاوی وصیت نامه ی دامبل باشد،پیدا نکرد!

گابریل:شماها که رفتین تو آینه زحمت اینو به خودتون ندادید که از اون روح محفل بپرسید وصیت نامه کجاست؟
فلیت:آخه اگه میخواست کمک کنه که از همون اول میگفت،دیگه لازم نبود ما رو به این ماموریت بفرسته .
مری که تمام کمد حاوی لباس های عجق وجق دامبلدور بود را پاره پوره میکرد که بلکه وصیت نامه درون آن باشد،ناگهان گفت:اگه شماها میخواستید چیزی رو پنهان کنید کجا پنهان میکردید؟
فرد:تو جورابم!
گابر:زیر بالشتم!
فلیت:مثل آدم میدادمش دست یه آدم!
مری:خب، دامبل که هیچکدوم از این کار ها رو نکرده مطمئنا"،و ما نمیدونیم که اون مثلا" وصیت نامه رو به چه کسی سپرده،پس باید به...قدح اندیشش بریم و ببینیم که آخرین خاطراتش چی بوده،بلکه چیزی بفهمیم.

پس گابر و فلیت و مری که به نمایندگی از بقیه انتخاب شده بودند به سمت اتاقکی کوچک رفتند که قدح اندیشه در آن قرار داشت و هنگامی که نوک چوبدستی هایشان را در آن فرو کردند در خاطرات دامبلدور غرق شدند.

دامبلدور که لباس ارغوانی رنگی به تن داشت در حال رفتن به سوی اتاق خویش بود،بالافاصله افراد منتخب موقعیت خود را دریافتند و قبل از اینکه دامبل در را ببندد وارد شدند و جایی برای خود تایین کردند؛چند لحظه ای نگذشته بود که صدای تقه ای به در شنیده شد،و با صدای "بفرمایین تو" از سوی دامبل انیتا وارد اتاق شد و روی صندلی مقابل دامبل جا خوش کرد.

-از من خواسته بودی که بیام پیشت، انگار مسئله ی مهمی رو میخواستی بهم بگی.خب،من منتظرم!

محفلی ها بلافاصله گردنشان را به صورت اتوماتیک به سمت دامبل
چرخاندند!

-بله؛میخواستم در مورد مسئله ای که وقت زیادی هم براش ندارم باهات صحبت کنم،من تقریبا" هفتصد و خورده ای ساله که عمر کردم!وبا این دست ناقصم همین امروز فرداست که از این جهان برم؛من یه وصیت نامه ای نوشتم که جانشینم و چیزای دیگه ای رو توش نوشتم و اونو میخوام به دست تو بدم تا بعد از مرگم به محفلیان شجاعم بدیش!

انیتا که حلقه های اشک جلو ی چشمانش را گرفته بودند گفت:بله،
من حتما" این کار را خواهم کرد.
و سپس پاکتی با مهر محفل را از دامبل گرفت و گریه کنان از دفتر خارج شد.

ناگهان همه چیز محو شد و گابریل و فلیت و مری خود را دوباره در دفتر دامبلدور یافتند.

8 از 10!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۶ ۱۸:۴۱:۱۵

Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۰:۴۳ جمعه ۵ مهر ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
استرجس و فليت قدم به درون آينه گذاشتند و درحاليكه با سرعت سرسام آوري ميچرخيدند منتظرسرنوشت نامعلومشان شدند.
.احساس جالبي نداشتند.درست مثل اين بود كه در مايع غليظي غوطه ورد شده باشند.نفس كشيدن برايشان سخت بود با اينحال سعي ميكردند در حال چرخش از همديگر جدا نشوند.
بالاخره چرخش به پايان رسيد و هر دو جادوگر بشدت با زمين سرد و سخت برخورد كردند.

استرجس غر غر كنان از جا بلند شد.
-اي دامبل مرلين بگم چيكارت كنه.هيچكدوم از كارات مثل آدم نبود كه.

فليت ويك حرفي نميزد و فقط با وحشت به اطرافش خيره شده بود.استر با ديدن حالت فليت ويك تازه متوجه محيط جديدي كه در آن قرار گرفته بود شد.دنيايي جديد.تاريكي مطلق و سرماي غير قابل تحمل.اين چيزي نبود كه دو جادوگر انتظار داشتند در پشت آيينه ببينند.

فليت با وحشت به استر نزديك شد.
-اينجا كجاست؟ما اصلا براي چي اومديم؟بيا برگرديم.

استر به پشت سرشان اشاره كرد.راهي كه از آن به دنياي جديد آمده بودند ناپديد شده بود.دوجادوگر جرأت حركت كردن نداشتند.

-آلبووووووووس

صداي زمزمه وحشتناكي به گوششان رسيد.صدايي مانند زوزه باد.گنگ و نامفهوم و بي احساس.صدا چندين بار نام آلبوس را زمزمه كرد.بالاخره استرجس به خود جرأت داد.
-ما آلبوس نيستيم.ما دوستاي اونيم.شما كي هستين؟كجا هستين؟اينجا كجاست؟

برخلاف انتظار استر صدا فورا جواب داد.
-من روح محفلم.روح شجاعت و پاكي.روح سفيدي.سالهاست كه به آلبوس دامبلدور خدمت ميكنم.قدرت من بي انتهاست.

فليت ويك فرصت را غنيمت شمرد.
-آقاي روح محفل قربون دستت ميتوني اين قد منو يه وجب بلندتر كني؟

اينبارصدا با لحن خشمگيني به گوش رسيد.
-سكوووت.شما قادر به درخواست چيزي از روح محفل نيستيد. آلبوس دامبلدور لياقت و قابلت خودش را اثبات كرد و توانست از قدرتهاي بي پايان من بهره مند شود.شما هم بايد قابليتهاي خودتان را ثابت كنيد.

استرجس با چشماني نگران به دنبال منبع صدا ميگشت.
-چي چي رو ثابت كنيم؟چطوري ثابت كنيم؟

-براي شروع بايد ثابت كنين جانشينان مناسبي براي آلبوس هستين.

-فليت چند قدم عقب رفت.
-نه جون هركي دوست داري.اين يه كارو نخوا.ما جادوگراي باآبرويي هستيم.

- اي كند ذهن.منظور من قابليتها و قدرت فوق العاده جادويي دامبلدور بود.شما بايد وصيتنامه آلبوس دامبلدور رو پيدا كنين و بفهمين كه چه كسي رو به عنوان جانشينش تعيين كرده.فقط اون فرد ميتونه از قدرتهاي روح محفل استفاده كنه.حالا برين و هر چه زودتر وصيتنامه رو پيدا كنين.وگرنه ممكنه خشم روح محفل گريبانگير همه شما بشه.

استر و فليت فرصت پاسخ دادن پيدا نكردند.چون با همان سرعتي كه وارد آيينه شده بودند از آن به بيرون پرتاب شدند و در مقابل چشمان شگفت زده گابريل و فرد وسط اتاق فرود آمدند.




Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
استرجس و فلیت در حالی که نصف اتاق دامبلدور را بهم ریخته بودند و حتی ریز و درشت آن را نیز زیر و رو کرده بودند نفس نفس زنان در گوشه‌ای از اتاق به حالت دراز کش افتاده بودند .

اتاق کاملاً از حالت عادی خود خارج شده بود اما قیافه‌ی دو دوست نشان از بی‌خبری و بی اطلاعی می‌داد . چهره‌های خسته‌ی آنها و خشمی که در نگاهشان بود حاکی از آن بود که نه وصیت نامه‌ و نه هیچ اثری از آن پیدا کرده اند .

ضجه و ها و ناله‌های آنها همراه با شکایاتی که بر زبان می‌آوردند گویای حالشان بود ...

استر : سنگ به قبرت بباره پیری ، نمیگی بالاخره یکی باید جات رو میگرفت ؟
فلیت : امیدوارم آن آرامگاه سپیدت سیاه بشه تا عمر داری تو قبر بلرزی و نتونی زندگی کنی ...
استر : آخه مردک یه کلمه دیگه مونده بود ...
فلیت : نمیدونم این پیری می‌مرد یکم دیرتر می‌مرد !

حرف زدن و شکوه چاره‌ی کار نبود ، هر دو می‌دانستند که برای رسیدن به آنچه پیرمرد باقی گذشته و با توجه به زندگی درخشانش ، بسیار گرانبها بنظر میرسید و رسیدن به آن خالی از لطف نبود بایستی تلاشی بیش از حد تصور را ارائه می‌دادند .

پس باری دیگر دست به کار شده و اتاق او را جستجو کردند اما هرچه بیشتر تلاش میکردند کمتر به نتیجه می‌رسیدند و خسته تر و عصبانی تر می‌شدند .

تا اینکه استرجس دیگه طاقت نیاورد و گلدانی را که در نزدیکی دستش قرار داشت را برداشته و به طرف آینه‌ی آن طرف اتاق پرتاب کرد تا حداقل خود را خالی کند . اما برخلاف آنچه که تصور میشد گلدان به داخل آینه رفت و در آن محو شد و اثری از آن باقی نماند .

فلیت و استر :

فلیت : ببینم تو تا حالا این رو دیده بودی؟
استر : نه ... دیدی گلدون رفت توش !

فلیت به طرف آینه رفت و آن را لمس کرد اما وقتی دستش به آن برخورد کرد دستش درون مایع آب مانندی فرو رفت . گویی آنجا دروازه ای به جهان دیگر بود و ورقه‌ای براق که همان آینه بود او را از دنیای عادی پنهان کرده بود .

شاید دقیقاً همان دروازه ای بود که آلبوس و گلرت سالها به دنبال آن می‌گشتند و ورد زبانشان شده بود ! دروازه ای که در میان محفلیان معروف بود ، جایی که همه می‌دانستند آلبوس بیشتر قدرت خود را از آنجا میگیرد زیرا در آنجا همه چیز به وقوع می‌پیوست . هر آرزویی ...


آن دو دیگر طاقت نیاوردند و با دست زدن به آن به داخل آینه رفتند ...

8 از 10!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۶ ۱۸:۳۸:۲۸

خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
سوژه ی جدید * میدونم که کسی ادامه نمیده، ولی واسه فعال سازی و اینا ! *
سال هزار و نهصد و پونصد (!)!

- اوهههههوووو... اوهووووو.. نه، دامبل...اهههه! تو نمیتونی..ههه!
- این کار و نکـــــــــــــــــــــن!
- هوووو..هووو... هوووووو! خخ..خخ.. دستمالش...خخ..رفت تو..حلقم!

سه چهار نفر، دور تابوتی سفید رنگ نشسته بودند. همه ی آنها نگاهشان به پیر مردی تنها و خسته از زندگی با دستی چروکیده بود. تنها چیزی که از چشمانشان دیده میشد، نگرانی بود! همه ی آنها منتظر لحظه ای بودند که کار تمام شود! همه منتظر مرگ آلبوس بودند.

- فر.. فرز.. فرزن.. فرزندان ِ من!
- بـــــــــــعله؟
- شما.. تنها دارایی...من.. بودین...ازتون...میخوام به عنوان...آخرین خواهش... محفل رو...آباد کنید... برید...دنبال مردم...و اونا رو به اینجا علاقه مند کنید...من.. دیالوگام... یادم رفت!

- اههههه! اوووهوووو!

فردی قد بلند با موهای بلند که از بقیه به تخت دامبلدور نزدیکتر بود، دست او را گرفت و گفت:
- اشکالی نداره. پیری دیگه! یه پات که هیچی، هیکلت تو گوره. دامبل، فقط وصیت نامت کجاس؟ اون همه مال و اموالت چی میشه؟
- توی... توی... توی...!

- نـــــــــــــــــــــــه!
- جِــــــــــــــــــــــغ! مرد..!
- اوهووواوهوووو..! ( همین یه دونه گریه میکنه ها! )

چند روز بعد، بعد از خاکسپاری و اینا !

استرجس و فیلت ویک با چهره هایی ناراحت و نگرانی محفلی ها را گوشه ای از قبرستان گودریک جمع کرده بودند. فیلت ویک دستان کوچکش را به هم کوبید و گفت :
- خب بوقی ها، باید بگردیم دنبال وصیت نامه اش! از اتاقش شروع میکنیم.

-----

سوژه نداریم! چی کار کنیم، خب؟ من نازی رو طلاق نمیدم!

8 + 10 امتیاز به خاطر سوژه جدید!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۱۶ ۱۸:۵۴:۱۳

[b]دیگه ب


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
دامبل و لرد در ميدان بيرون خانه
باد سردي داره مي وزه و چون دامبل يه لباس آستين كوتاه پوشيده داره مي لرزه.
لرد يه نگاه اين طوري( ) بهش ميندازه و ميگه: چيه؟خيلي خوش به حالت شده؟ داري بندري مي رقصي؟سينه مي لرزوني؟
-نه بوقي؟هوا سرده!تو يه خروار لباس پوشيدي.من به دلايلي لباس نازك پوشيدم
لرد كه متوجه حرف دامبل نشده بحث رو عوض مي كنه:
ببينم اين نورمنگارد كجاست؟
دامبل كه با اين حرف تازه به اصل مطلب پي برده مي گه:
نمي دونم والا!آخرين باري كه همديگه رو ديديم 1 سال پيش بود.
لرد از اين حرف جا خورده.
-ببينم ما تا جايي كه مي دونيم تو تقريبا 20 سالي مي شه كه اصلا طرف اون نيومدي.
-تو چي مي دوني از من؟ ما يه دوران هايي داشتيم...
لرد كه ديگه خسته شده بود از اين چرت گويي ها گفت:
خوب حالا با چي بريم؟اگه جاشو بلد نيستي به نظرم بهترين راه اتوبوس شواليه است...
و تقريبا حرفش تموم نشده بود كه صداي بوق گوشخراشي درست از پشتش اومد و لرد مجبور شد بپره تو بغل دامبل.دامبل هم گذاشت همين طوري بمونه
استن شانپايك بيرون اومد و خيلي رسمي گفت: مقدم آقايان لرد و دامبل را خوش آمد مي گويم.
لرد و دامبل در همون حالت آغوشي وارد اتوبوس شدن.
======
ادامه دهيد


[b]تن�


Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۲:۲۴ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
دامبل به سرعت بلند شد و به سمت طبقه بالا حرکت کرد. در راه به حرف های ولدمورت فکر می کرد: اون می خواد دستور یک سری از آزمایش های گلرت رو ازش بگیره ولی اگه اونا خطرناک باشه چی؟ اگه به جادوگرها آسیب برسونه من مقصرم. آبروم میره. همه میگن دامبلدور به ولدمورت در این جنایت ها کمک کرده! ولی پای گلرت در میونه...گلرت گریندوالد!
در همان لحظه هاله ای سفید رنگ به شکل ابر از سر آلبوس خارج شد. در هاله سفید رنگ با فونت بزرگ نوشته شده بود: جامعه جادوگری یا گریندوالد؟ مساله این است!
دامبل مدتی به آن خیره شد و بعد حس در وجودش زبانه کشید و فریاد زد: گریندوالد!
با فریاد دامبل در سالن با شدت باز شد و کل محفل با چوبدستی هایی از نیام برکشیده ریختن بیرون.
-گریندوالد؟
-کجاست؟
-ما آماده ایم.
-با ولدمورت اومده؟
دامبلدور به آنها نگاه کرد و گفت: نه بابا گریندوالد کجا بود؟ من دارم با ولدی میرم یک جای خوب. شما همین جا بمونید و بچه های خوبی باشید.
محفلی ها: با ولدمورت می خواین برین سفر؟
دامبل با شور و اشتیاق گفت: نگو سفر بگو ماه عســــــل...چیزه یعنی یک ماموریته برای نجات جامعه جادوگری! البته من هیچ رفتار دوستانه ای بهش نشون نمیدم و باهاش خشک و رسمیم!
محفلی ها یکصدا فریاد زدند: دامبل با غیرت...دامبل با غیرت...دامبل با غیرت!
در همان هنگام صدایی از میز ناهار خوری به گوش رسید، صدایی که نه سرد و نه بی روح بود و بر خلاف گذشته بسیار محبت آمیز و دوستانه بود: دامبل جون خلال دندون کجاست؟
محفلی ها:

------------------------------------------------------------------------
توی پست بعدی سفر دامبل و ولدی رو شروع کنید. زیاد داستان رو در میدان گریمولد کش ندید!

50 از 10 چه پست خوبی!




Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
سوژه جدید
نیمه شب یک شب بهاری،همه اعضای محفل در خونه شون در میدان گریمولد با خیال آسوده خرپف می کردند که ناگهان متوجه لرزیدن خونه شدند!
آلبوس پاتر با یک عکس العمل ماورا سرعت صوت خودش رو زیر تختش قایم کرد،اما سیریوس رو دید که پتوش رو بقل کرده و شصتش رو میمکه! جیمز هری پاتر و آماندا که زیر میز رفته بودن قیافه ی کرچر رو دیدند که داره لبخند ملیح می زنه!
در همین لحظه آلبوس دامبلدور که دشمن یابی دستش بود با پیژامه سفید با پس زمینه خرگوش صورتی وارد شد و آروم گفت:کریچر این افسون دفاعی کار تو بود؟
کریچر پشتش رو به افرادی که توی سالن بودند کرد و گفت : افسون ویبره!ارباب ریگولوس کشفش کرده بود!مواقعی کار می کنه که دشمنی نزدیک خونه باشه.
محفلی ها:افسون ویبره؟
- دشمن؟!
دامبلدور کلاه خوابش رو در اورد و گفت:البته!بچه های محفل،اگه ممکنه برین بالا،ولدمورت دم دره!
بعد از این که صدای تق تق و جییییغ! های بلندی به گوش رسید و همه خود را غیب کردن ، دامبلدور در رو برای مهمانش باز کرد.
- دامبلدور ، می دونی چند وقته این جا منتظرم؟!ضمنا،من گرسنمه!
دامبلدور او رو به سوی میز غذاخوری هدایت کرد ( آخر ربط دادن به اسم تاپیک!) و گفت : بشین سر میز،با هم بحث می کنیم!

بعد از صرف غذا(کوکوسبزی)
- دامبلدور،فکر کنم در جریان باشی که من می خوام گریندل والد رو پیدا کنم!
دامبلدور:گلرت؟!
ولدمورت ابرو هاش رو بالا انداخت.
دامبلدور سریع دهنش رو با دستمال سفره پاک کرد و گفت:منظورم... اینه که ... برای چه کاری؟
ولدمورت:برای اینکه دستور یه سری آزمایش هایی رو بگیرم که اون انجام داده،طبق اون چیزی که من می دونم ، تو از جای اون اطلاع داری؟درسته؟
دامبلدور که صورتش گر گرفته بود آروم جواب داد: یه ذره!
ولدمورت لبخند زد ادامه داد:خوب،پس با من میای اونجا؟
دامبلدور با تعجب پرسید: با تو؟اما ، تام من و تو ...
ولدمورت:مطمئن باش من و تو توی این سفر با هم دشمن نیستیم.دامبلدور(گویی بردن نام دامبلدور حکم مشوقی را داشت که..!)
دامبلدور با خودش فکر کرد:اگه من با تام نرم،شانس دیدن گلرت رو برای همیشه از دست می دم، و ممکنه نتونم جلوی اون آزمایش های مرگبار اون دو تا رو بگیرم...اما اگه برم...شابد لرد هم بتونه جای خالی گلرت رو برای من پر کنه!
ولدمورت پرسید:خوب نتیجه؟
دامبلدور بالحنی که سعی کرد جدی باشه جواب داد:باشه،اما من باید روی تخت سفری بخوابم!
ولدمورت صدای تق تق انگشتانش رو در اورد و گفت:باشه،پس چمدونت رو ببند که بریم برای یه سفر دور و دراز!

---------------------
موضوع در واقع شرح سفر دامبلدور و ولدمورته!

10 از 10
10 امتیاز هم به خاطر سوژه ی بسیار خوبت!
ممنون


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۶ ۲۱:۳۵:۴۰
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۷ ۱۸:۰۲:۵۰
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۲/۲۷ ۲۲:۰۱:۱۷

دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.