هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   5 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۱۴ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۶

FARIBA


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۴ پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۲۴ جمعه ۷ مهر ۱۳۹۱
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 64
آفلاین
فکر نمی کنم به خوبی قبلی باشه.


هرسه در جنگل ممنوعه پرسه می زدند نمی دانستند که کجای جنگل گم شده اند.هری که خیلی خسته شده بود گفت:
- فکر نکنم امشب بتونیم از اینجا بیرون بریم.
رون که در فکر بود و به حرف هری اعتنایی نکرد اما هرمیون که نگران شده بود گفت:
- مگه میشه ما هر طور شده باید از این جا بیرون بریم اگه صبح به برج برسیم همه ما رو می بینن اون موقع ست که مجازات سختی در انتظارمون.
رون که با شنیدن کلمه ی مجازات به خودش اومده بود گفت:
- خدی من مجازات...نه...من نمی خوام مجازات بشم...حالا چی کار کنیم؟
هری که فکری به ذهنش رسیده بود گفت:
- من می گم هر کدوم از یه طرفی بریم...
هرمیون میون حرف هری پریدو گفت:
- نه ، نمیشه ما باید باهم باشیم اگه از هم جدا بشیم که بدتره .
رون که کنار هری ایستاده بود و به حرفهای هرمیون گوش می داد ناگهان فریاد کشید:
- سانتو....سانتور...
رون آن چنان فریاد کشیده بود که هری هرمیون از پریدند و به جایی که رون چشم دوخته بود نگاه کردند.رون راست می گفت یک سانتور تقریبا ده قدم ان طرف تر ایستاده بود.هری جلو رفت و به سانتور چشم دوخت چند لحظه بعد رون و هرمیون نیز کنار هری ایستادند سپس هری از سانتور پرسید:
- تو می تونی به ما کمک کنی که به قلعه ی هاگوارتز برسیم؟
سانتور همچنان به آنها نگاه می کرد حدود چند دقیقه گذشت ولی سانتور حرفی نزد که رون دوباره سوال پرسید:
- تو می تونی به ما کمک کنی
سانتور که انگار تازه فهمیده بود آنها چه می خواهند با صدایی آهسته و آرام گفت:
- آره ، حالا کجا می خواین برین؟
هری از حرف سانتور تعجب کرده بود چون اول گفته بود کجا می خوان برن.ولی با این حال دوباره گفت:
- ما می خوایم به قلعه هاگوارتز بریم.
سانتور چند لحظه فکر کرد بعد گفت:
- دنبال من بیاین...
پس از گذشته 1 ساعت آنها بالاخره به قلعه ریسیدند.خواب واقعا چشم هر سه یشان را گرفته بود.آنها زودتر از سانتور تشکر کردند و آرام به قلعه رفتند و آنقدر آرام رفته بودند که چندین دقیقه طول کشید تا به رختخوابهاشان رسیدند و تا صبح به خواب عمیقی فرو رفتند.صبح هری و رون کمی دیر بلند شدند زمانی که برای صبحانه به سرسرا رسیدند هرمیون دوان دوان به سمت آنها آمدو نگران گفت:
- سلام. دیشب... یکی ما رو دیده...
هری و رون نیز وحشت زده گفتند:
- یعنی کی می تونه مارو دیده باشه؟
یک آن هری گفت:
- فهمیدم، مالفوی ...
هرمیون و رون از حرف هری تعجب کرده بودند و هری نیز از حرف خودش.و به فکر فرو رفتند که چه طور مالفوی آنها را در اون وقت شب دیده درسته که از مالفوی هیچ چیز بعید نبود ولی آنها باید خود را برای مجازات آماده می کردند.


Roya potter عزیز!
همون طور که خودت هم گفته بودی پستت به خوبی پست قبل نبود.
سوژه این پستت خوب بود ولی نتونسته بودی زیاد جو داستان رو ایجاد کنی.
جاهایی برای توصیف از فعل محاوره ای استفاده کرده بودی که به روند داستان لطمه می زد.
نوشته بودی " رون که در فکر بود و به حرف هری اعتنایی نکرد" . خب یه ذره اشکال نگارشی داره. اول اینکه اگه " که " رو نوشتی نباید " و " می دادی و برعکس!
غلط املایی داشتی==> " خدای من " ، " هری و هرمیون " ، " از جا" و غیره.
دلیل اینکه سانتور ابتدا در مقابل حرف هری ، چیزی نگفت رو ننوشته بودی. بهتر بود سانتورو معرفی کنی چون معمولا سانتورا آدم ها رو رانده شده می دونن.
بهتر بود تا اونجایی که اونها به خوابگاه بر می گردند پست رو تموم کنی . چون آخر پستت به نظر عجله ای نوشته شده و همچنین پست رو به جای مناسبی برای اتمام نرسونده.
در کل فکر میکنم اون طور که باید روی پست هات وقت نمی زاری . وگرنه سوژه های خوبی رو انتخاب می کنی.
کمی با عجله می نویسی. یه دفعه دیگه سعی کن.
هر وقت از پستت خودت راضی شدی و به قول یکی از بچه ها آخر قدرت رول نویسیت بود اینجا بزنش و مطمئن باش من هم تأییدت می کنم.
موفق باشی.

تأیید نشد.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۸ ۱۶:۵۵:۳۵


Hi EveryBody


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۶

دابیold3


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳ شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۱۰ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۷
از مطبخ!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 18
آفلاین
سینه اش با هر نفس به سختی بالا و پائین میرفت...تند تر از آنچه که فکر می کرد در میان درختان وهم انگیز می دوید.شاخه های پائین آمدهبر سر و صورتش ضربه میزدند و لباس هایش را پاره می کردند... زخم صاعقه مانندش از شدت درد زق زق می کرد و می دانست که تنها علت آن ولدمورت و مرگ خوارانش هستند که به دنبال او می آیند.
تنها کورسوی امیدش این بود که مرگ خواران نمی توانستند در این منطقه آپارات کنند ولی چه زود و چه دیر او گرفتار می شد!

چوبش را آنقدر محکم گرفته بود که قطره های درشت عرق از مچش می چکید....باید زنده می ماند!
ــ دیدمش!
صدای مرگخواری بود که او را دیده بود!
اختری قرمز رنگ از کنار صورتش گذشت و به درخت بلوط تنومندی برخورد کرد و باعث شد که طلسم به سمت آسمان کمانه برود.

هری چرخی زد و فریاد کشید : استیوپیفای!
مرگ خوار فریادی زد و در میان شاخ و برگ از نظر هری که لحظه ای درنگ کرده بود نا پدید شد.

این بار در کمال وحشت هری چندین و چند مرگ خوار در پشت سرش طلسم فرستادند...
فهمید که درد زخمش نه به خاطر حضور ولدمورت بلکه به خاطر خشم دیوانه وار وی است و اگر نه او هم اکنون از روی زمین بر داشته میشد...ولدمورت آنجا نبود پس هنوز شانسی وجود داشت!

به ناگاه هیکلی عظیم در برابر وی قرار گرفت. دو پای عقبی و دو پای جلویی و نیز دستان بزرگ که از نیم تنه بالای آن بیرون زده بود و سری انسانی حاکی از وجود یک سنتور بود.
سنتور منتظر درخواست کمک هری نشد...تنها سری جنباند و سپس به طرف چندین مرگ خواری که تخمین میزد آنها هشت یا نه تا سیاه پوش باشند حرکت کرد.

سنتور بی توجه به حرکات تمسخر آمیز مرگ خواران که او را مانعی نا چیز حساب می کرند دستش را بالا برد...
ناگهان رعدی وحشتناک در آسمان زده شد و به نزدیک ترین مرگ خواری خور که چوبش را به طور تهدید آمیزی به طرف سنتور گرفته بود خورد و به سرعت او را در آتش سهمگین خود فرو برد.

مرگ خواران شوکه شدند ولی این بار نیز به پیشروی خود ادامه دادند ولی با احتیاط بیشتر .
سنتور این بار دو دستش را بالا برد...
دو مرگ خوار ناگهان بین دو درخت گیر افتادند و بعد از مدتی صدای خرد شدن دنده هایشان باقی مانده ء مرگ خواران را که چهار نفر بودند به بازداشتن از پیشروی دعوت کرد.
مرگ خواران عقب عب رفتند ولی دیگر دیر شده بود...

این بار سنتور شیهه ای کشید و بلافاصله بادی بلند شد و به دور مرگ خواران پیچید و کمی بعد شاخه های کوچک ولی بران درختان به باد پیوسته و با هم اره ای متحرک را تشکیل دادند...
کمی بعد تنها لاشه ی چهار مرگ خوار بر روی زمین افتاد.

هری با چشمانش که از شدت درد زخمش نیمه بسته شده بود به اتفاقات روی داده نگاه می کرد...توان هچ نوع کاری را نداشت...فکر میکرد نیم قرن پیر شده است...

کمی بعد سنتور به نزد هری آمد ... با لبخندی چهره اش را برنداز کرد و سپس اولین و آخرین جمله اش را خطاب به هری که بر روی کپه ای از برگ خشک افتاده بود و متقابلاً به سنتور نگاه میکرد گفت :
ــ تو خیلی مانند پدرت جیمز هستی..

سپس با پرشی به میان درختان از نظر ها ناپدید شد.

-----------------------------------------
آقا تائید کنین دیگه...من کلی زحمت کشیدم!

آل پاچینوی عزیز!
پست زیبایی بود. اشکالی توش نمی بینم.
تنها قسمت جنگ سانتور با مرگ خوارا تخیل زیادی داشت.
فقط امیدوارم همیشه همین طور نمایشنامه هاتو بنویسی و روشون کار کنی. انگار که همه جا می خوای تأیید بشی.
یه چیز دیگه...من آقا نیستم!
موفق باشی.

تأیید شد.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۷ ۲۳:۱۱:۵۲


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲:۳۱ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۶

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
هری با تمام سرعت می دوید.در کلبه هاگرید را کوبید.هیچ صدایی نمی آمد.بی شک هاگرید خانه نبود.در سرسرای ورودی با شدت باز شد.دو نفر به طرف اوحرکت کردند.در نوری که از مشعل های داخل مدرسه می آمد تشخیص آن دو نفر آسان بود.آرگوس فیلچ و کمی جلوتر از او سوروس اسنیپ.هری هیچ وقت حماقت خود را نمی بخشید.چه چیزی باعث شده بود که در این وقت شب از رختخواب خود خارج شود و در دخمه ها پرسه بزند.آن هم فقط برای... تاسف بر انگیز بود.با اینکه دو سال از تحصیلش در هاگوارتز میگذشت هیچ وقت تا این حد احساس هراس نکرده بود.به پشت سرش نگاه کرد...جنگل ممنوعه.بی تردید او بین اخراج از مدرسه و جنگل ممنوعه دومی را انتخاب می کرد.با سرعت برگشت و پا به درون جنگل گذشت.اگر فقط اسنیپ او را می دید و می فهمید که او هری پاتر است کارش تمام بود.جنگل ممنوعه مثل همیشه ساکت و ترسناک بود.با اینکه از سال پیش خاطره ی بدی از آنجا داشت بر سرعتش افزود.نزدیک به ده دقیقه از ورودش به جنگل می گذشت که ناگهان صدای پایی را شنید.نکند اسنیپ تا آنجا به دنبال او آمده بود.صدای پا نزدیکتر می شد...
_اکسپلیارموس
چوبدستی هری از دستش خارج شد.انتظار دیدن هر کسی را داشت جز دراکو مالفوی.هری به سردی گفت:
_تو اینجا چکار می کنی؟
_تو توی دخمه ها چکار می کردی؟
_من ت...
هری به لکنت افتاد.اگر مالفوی می فهمیدکارش تمام بود.مالفوی با پوزخند گفت:
_همراه من بیا پاتر.پرفسور اسنیپ دهنتو باز می کنه.کارت برای همیشه تمومه.عاقبت دوستی با گندزاده ها و مشنگ دوست ها همینه.بیا بریم.
_تو اینکارو نمی کنی.
این صدا درست از پشت سر مالفوی آمد و ناگهان پوزخند مالفوی به هراس تبدیل شد و بدون اینکه حتی نگاهی به پشت سرش بندازد پا به فرار گذاشت.هری به ناجی اش نگاه کرد و بلافاصله او را شناخت.
_فایرنز
_خوشحالم که دوباره می بینمت هری پاتر.
_شما برای دومین بار منو نجات دادید.ممنو...
فایرنز حرف او را قطع کرد و گفت:
_من داخل جنگل می تونم تو رو نجات بدم ولی خارج از اینجا کاری از دستم بر نمیاد.حالا که تاریخ دوباره داره تکرار میشه.مواظب خودت باش هری پاتر.
هری چوبدستیش را از روی زمین برداشت و گفت:
_منظورت چیه؟
سانتور جواب او را نداد و به جایی که تا لحظه ای پیش مالفوی قرار داشت نگاهی انداخت و گفت:
_بهتره زودتر برگردی قبل از اینکه اون پسر خبر بده که تو اینجایی.قبل از اینکه تو دردسر بیفتی برو هری پاتر.
هری هیچ حرکتی نکرد.سز جایش ایستاده بود و به فکر فرو رفته بود.آیا سانتورها چیزی را از جادوگران پنهان می کردند؟

آلبوس سوروس عزیز!
پست خوبی نوشته بودی .
فقط دو تا مشکل توش داشتی . یکی اینکه نگفته بودی هری داخل دخمه ها چه میکرد؟
یا اینکه چجوری اسنیپ متوجه اون شده بود و دنبالش کرده!
و یکی دیگه هم اینکه آخر پستت بهتر بود هری از آن جا می رفت و " همان طور که با سرعت به طرف قلعه می دوید " فکر کرد که سانتور ها چیزی را از جادوگران پنهان می کنند!
خب اما پستت برای تأیید مناسب بود و قشنگ نوشته بودی.
موفق باشی.

تأیید شد.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۷ ۱۶:۰۰:۲۶


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۸۶

FARIBA


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۴ پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۲۴ جمعه ۷ مهر ۱۳۹۱
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 64
آفلاین
کلاس گرابلی پلنگ به پایان رسیده بود و همه ی دانش آموزان به طرف سالن عمومی در حرکت بودند. طبق معمول مالفوی و دوستانش در حال نیش خند زدن به هری بودند. هری دیگر تحمل این همه مسخره شدن را نداشت همین که برگشت تا چیزی به مالفوی بگوید هرمیون را دید.هرمیون از این که توانسته بود 30 امتیاز برای گروه گریفندر به دست آورد خیلی خوشحال بود و اهمیتی به حرفهای مالفوی نمی داد در حال خندیدن بود که هری گفت:
- هرمیون من دیگه تحمل حرفهای مالفوی را ندارم.
هرمیون که از حرف هری کمی تعجب کرده بود گفت:
- خب راستش هیچکس از رفتار او با دانش آموزان دیگر راضی نیست.
هری بار دیگر به مالفوی نگاهی انداخت و گفت:
- ولی تو ارشدی و باید او نو مجازات کنی.
هرمیون از حرف هری زیاد هم ناراحت نشده بود و گفت:
- خب اونم ارشده و من ...
مالفوی حرف هرمیون را قطع کرد و گفت:
- آهی دوستان عزیز من فکر می کنم داشتین در مورد من صحبت می کردین. درسته؟
هری با چهره ای پر از خشم گفت:
- آره ، حداقل این یکی رو درست حدس زدی.
هرمیون ادامه داد:
- مالفوی تو باید از این کارات دست برداری تو خودتم ارشدی و نباید بچه های دیگرو مورد آزار و اذین قرار بدی.
مالفوی از طرز حرف زدن هرمیون جا خورده بود و گفت:
- خب یک شرط داره که من دیگه این کارایی که شما می گین رو نکنم.
هری و هرمیون منتظر پایان حرف او بودن.
- خب امشب همه میریم به جنگل ممنوعه هر کس تونست سانتوری که توی جنگل هست که یال قهوه ای و سیاه دار رو پیدا کنه من قول می دم که دست از کارام بر دارم.
او در بین حرفهایش نگاهی به دوستانش می اداخت و پوزخندی می زد.
هری و هرمیون با تعجب گفتند:
- تو قول میدی که دست از کارات برداری؟
مالفوی که هنوز دو دل بود قبول کرد.

***

ساعت حدود 12 شب بود هری و هرمیون آماده بودند که به طرف جنگل ممنوعه حرکت کنند.انگار هری نگران تر از هرمیون بود.
هری با صدایی آهسته گفت:
- تو مطمئنی که ما می تونیم اون سانتور رو پیدا کنیم؟
هرمیون گفت:
- نمی دونم مالفوی راست می گفت یا ...
هری حرف او را قطع کرد و گفت:
ممکنه سر کارمون گذاشته باشه. من می گم نریم بهتره.
اما هرمیون خیلی علاقه داشت که برود و گفت:
- هری ما باید بریم اگه راست گفته باشه ما حتما برنده می شیم.
هری شنل نامرئی شو برداشت و آنها حرکت کردند.
وقتی به جنگل رسیدند از دور مالفوی و دو دوست با وفایش را دیدند و به آنها رسیدند هری آهسته گفت:
- خب مالفوی آماده ای؟
مالفوی که کمی از حرف هری ترسیده بود گفت:
- مطمئن باش که من اون سانتور رو پیدا می کنم.
هرمیون گفت:
- حالا می بینیم.
همه باهم حرکت کردند. به طرف جنگل که خطر های زیادی در کمین آنها بود.

***

حدودا 1 ساعت بود و خبری از سانتور یال قهوه ای و سیاه رنگ نبود آنها دیگه نا امید بودند و از طرفی فکر می کردند که مالفوی او را پیدا کرده باشد هری و هرمیون زیر شنل نامرئی مخفی بودند و از این بابت خیالشان راحت بود که کسی آنها را نمی بیند در حال حرف زدن باهم بودند که ناگهان یک سانتر را از دور دیدند میان اون همه درخت سر به فلک کشیده تشخیص برایشان کمی سخت بود ولی هر چه نزدیک تر می شدند سانتور بیشتر خودنمایی می کرد تا زمانی که کاملا کنار او قرار گرفته بودند هری گفت:
- هرمیون خودشه یه سانتور یال قهوه ای و سیاه ما برنده شدیم.
هری از این بابت خیلی خوشحال بود.و هرمیون از خوشحالی نمی دونست چی باید بگه.
هری با چوبدستی اش جرقه ای به هوا پرتاب کرد و نیم ساعت زمان برد تا مالفوی دست از پا دراز تر پیش آنها آمد.مالفوی از شدت خشم نمی دونست چی باید بگه اما بالاخره حرف زد:
- خب پاتری و گرنجری شما برنده شدین و ...
هری با خوشحالی رو به مالفوی کرد و گفت:
خب مالفوی یادته چه شرطی گذاشته بودی؟
مالفوی گفت:
- آره ء ولی نمی خوام در موردش چیزی بگم.
هرمیون که فهمیده بود مالفوی پشیمان است. واقعا خوشحال بود.
مالفوی و دوستانش به طرف برج حرکت کردند. هری و هرمیون نیز به برج برگشتند بسیار شادمان از اتفاق آن شب!!!!

Roya potter عزیز!
پست خوبی نوشته بودی ولی کمی قوانین هری پاتری رو نقض کرده بودی.
با این حال که ممکنه هر کسی در شرایط قرار بگیره که خودش نخواد.
در مورد پستت : خب هری معمولا ارزشی برای مالفوی قائل نمی شه که این دفعه از دستش عصبانی بشه.
بعد یه مشکل دیگه ای هم که داشتی این توصیفات برای مالفوی کمی غیر عادی بود.
مثلا اینکه مالفوی بگه " دوستای عزیز من " اون هم خطاب به هری و هرمیون زیاد جالب نیست. یا اینکه از گفته هرمیون جا بخوره یا از حرف هری بترسه، اصلا به کتاب های هری پاتر شبیه نیست.
بعد هم اگه کمی مالفوی هری و هرمیون رو سر رفتن به جنگل ممنوعه اذیت می کرد و سر کار می گذاشت من بیشتر احساس می کردم که این خود مالفویه!
مالفوی هر کاریش هم بکنی باز قدرت طلبی و خودنمایی تو ذاتشه و نمی تونه به اونا قول بده که دست از کاراش بر می داره.
غلط املایی هم داشتی ==> "سانتور".

خب فکر می کنم اگه یه بار دیگه بنویسی خیلی بهتر باشه. چون می دونم که می تونی زیباتر بنویسی.
موفق باشی.

تأیید نشد.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۷ ۱۵:۵۸:۳۴


Hi EveryBody


بدون نام
سارا جون كمي روش كار كردم راستش روي اون اصلا كار نكرم راستي نمي دونم چه طور شد كه نظرت توي اونيكي پاك شد مي خواستم ويرايشش كنم مال تو پاك شد ببخشيداميدوارم از اين خوشت بياد
________________________________________
-مامان من ديگه براي كيسريسمس پليور نمي خوام...رون دوباره داشت توي خواب حرف مي زد ولي هري هنوز نخوابيده بود وروي تخت نشسته بود وداشت به رون نگاه مي كرد وتو فكر اين بود كه اگه مامان وباباش زنده بودن زندگيش چه طور مي شد .هري از پنجره ي اتاق به بيرون قلعه كنار بيد كتك ز ن جايي كه براي اولين بار سيريوسو ديده بود نگاه كرد ،خيلي دلش مي خواست اون الان پيشش بود وبازم در مورد اينكه هري مي تونه درآينده با اون زندگي كنه حرف مي زد ولي اين غير ممكن بود چون سيريوس جايي رفته بود كه تا حالا كسي از اونجا برنگشته بود .قلب هري فشرده مي شد ،دلش مي خواست باعث تمام بدبختياش يعني ولدمورتو نابود كنه،كه ناگهان هري متوجه شد چيزي بيرون قلعه در حال حركت است .
هري عينكشو به چشمش زد و با دقت نگاه كرد وديد پرفسور فايرنز با اضطراب اطرافو نگاه كرد وبعد به طرف جنگل ممنوعه حركت كرد ،هري مي دونست كه پرفسور فايرنز از گروه سانتورا اخراج شده به همين دليل اگه يكي از سانتورها اونو توي جنگل ممنوعه ببينه اونو خواهند كشت به همين دليل هري سريع چوبدستي وشنل نامرئي كننده اش رو ورداشتو به صورت مخفيانه از قلعه خارج شد وبه طرف پرفسور فايرنزرفت .وباحالتي مضطرب گفت:پرفسور ،پرفسور ،شما دارين به طرف جنگل ممنوعه مي رين.
پرفسور فايرنز كه غافلگير شده بود گفت: هري تو اينجا چيكار مي كني ؟
_من ديدم دارين به طرف جنگل ممنوعه مي رين ...مگه شما نمي دونين اونجا چه خطري شما رو تهديد مي كنه؟
پرفسور فارنز كه خيلي نگران به نظر ميرسيد گفت :هري من يه پيشگويي در مورد كارايه ولدمورت كرده ام وبايد ببينم بقيه ي سانتورها هم اين نظرو دارن يانه؟
-ولي شما ميدونين كه اونا اگه شما رو ببينن حتي فرصت حرف زدن هم به شما نخواهند داد .
پرفسور فايرنز كه غهميده بود حق با هري است گفت:من چاره ي ديگه اي ندارم هري امروز ستاره ي يكي از محفلي ها افول مي كنه.
-يعني چي؟
پرفسور كه ناراحت به نظر ميرسيد گفت: يعني از دست ميديم .
-شما اين موضوع رو به پرفسور دامبلدور گفتين؟
-نه!!!
هري با اطمينان كامل گفت:شما بايد به پرفسور دامبلدور خبر بدين اون مي دونه بايد چيكار كنه...
فارنز كه سمهايش رابه زمين ميزد وآماده ي دويدن مي شد به هري گفت:حق با توئه....هري تو برو وبه م حفلي ها خبر بده كه در خطرن بعد بيا دفتر دامبلدور منم ميرم پيش دامبلدور ....وشروع به دويدن كرد .
هري با اضطراب فرياد گفت:صبر كن اسم رمز در دفتر دامبلدور ...
فايرنز كه كمي دور شده بود فرياد زد:تارعنكبوت طلايي

نجینی عزیز!
این پستت از پست قبلی بهتر بود. ولی باز اشکالاتی داشت که نباید داتشه باشه.
اول اینکه برای نوشتن توضیحات نمایشنامه از زبان محاوره ای استفاده کرده بودی که اصلا قابل قبول نیست.
زیاد از " و " استفاده کرده بودی و می خواستی از این طریق همه رو به هم ربط بدی که هیچ احتیاجی به این کار نیست و من می تونم برات نصف این " و " ها رو حذف کنم.
تکرار نکردن یک کلمه یا هر چیز در نمایشنامه باعث زیبایی اون و جذب خواننده می شه.
قسمت اول پستت از نظر پاراگراف بندی کمی مشکل داشت. مثلا پس از از اولین دیالوگ که توس طرون گفته شده فاصله می دادی خیلی بهتر بود.
یا به جای " و " ها پاراگراف رو تموم می کردی زیباتر بود.

غلط املایی داشتی که ناشی از تند تند نوشتن و عجله کردنه... اگه یه بار از روش دوباره می خوندی این مشکل رو نداشتی .==> " محفلی ها " ، " فهمیده " و غیره.
این جمله " من يه پيشگويي در مورد كارايه ولدمورت كرده ام " خب جمله زیاد جالبی نیست. مثلا می گفتی " من پیشگویی در رابطه با یکی از قتل هایی که قراره ولدمورت انجام بده کردم!" اینجوری جملت به بقیه داستان هم ربط پیدا می کرد و زمینه رو برای گفتن " مردن یکی از محفلی ها " آماده می کرد.

آخر پستت : گفته بودی فایرنز سم هایش را به زمین کوبید و دوید و رفت! خب نصف شب این کار کمی غیر معقول به نظر می رسه.

بعد احتیاجی نیست که هری محفلی ها رو خبر کنه. دامبلدور خودش این کار رو به راحتی میتونه انجام بده. کمی اشکالات به این سبک داشتی . سعی کن این اشکالاتت رو هم برطرف کنی.
موفق باشی.

تأیید نشد.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۷ ۱۵:۵۳:۵۹


بدون نام
سلام سارا اوانز همونطور كه مي دوني من ازت مهر تاييد رو گرفتم ولي توي معرفي شخصيت گفتن از نظر ما قبول نيستي به همين دليل توي كارگاه دوباره شركت كن خوب منم به خاطر همين بازم دارم بهت زحمت مي دم.
______________________________________________
هري روي رختخوابش نشسته بود وبه بيرون خيره شده بود ...هري داشت به آينده واينكه چه بر او خواهد گذشت فكر مي كرد .
هري همچنان كه به بيرون قلعه خيره شده بود متوجه شد يه چيزي در بين درختان در حال حركت است هري عينكش را به چشم زد ودوباره با دقت بيشتري نگاه كرد وديد پرفسور فايرنز است كه به طرف جنگل ممنوعه در حال حركت است و نگران به نظر مي رسيد هري چوبدستي وشنل نامرئي كننده اش را برداشت وسريع به صورت مخفيانه از قلعه خارج شد وخودش رو به پرفسور فايرنز رساند.
-پرفسور،پرفسور؟
-هري،...اتفاقي افتاده؟تو ين بيرون چيكار مي كني؟
-پرفسور شما چرا دارين به طرف جنگل ممنوعه مي رين؟
-هري بايد سريع برگردي به قلعه.
-پرفسور خواهش مي كنم اتفاقي افتاده؟
-هري مي شه يه بارم شده جلوي كنجكاويتو بگيري ؟
-پرفسور شما مي دونين كه از گرو ه اخراج شدين واگه توي جنگل ممنوعه ببيننتون هر اتفاقي ممكنه براتون بيفته پس بايد چيز مهمي باشه كه جونتونو به خطر مي ندازين درسته؟
-من،....نبايد اينو بتو بگم.
-خواهش مي كنم .
-من يه پيشگويي كرده ام.
-چي ؟چي پيشگويي كردين؟
-در مورد ولدمورته،هري فكر كنم امشب قراره يه اتفاق خيلي بد بيوفته ومن دارم ميرم تا با بقيه ي سانتورها مشورت كنم وببينم آيا اونا هم اين نظرو دارن يانه.
-پرفسور كمكي از دستم بر مياد؟
-آره،بهتره بري ودامبلدور روخبر كني تا بياد توي جنگل ممنوعه منم مي رم پيش بقيه .
وبه سرعت از هري دور شد.
-اما پرفسور خطرناكه.........

نجینی عزیز!
پستت کیفیت پست قبل رو نداشت.
بیشتر پست به این صورت بود : _ ، _ ، یعنی همش دیالوگ بود.
تو می تونستی از توصیف حالات هری و فایرنز هم برای گفتن دیالوگ استفاده کنی.

اول پستت " هری " رو زیاد تکرار کرده بودی که این هم باعث شده بود زیبایی داستانت کم بشه.
زمان پستت رو هم ذکر نکرده بود . فقط از این که گفته بودی " شنل نامرئی اش را برداشت " می شد فهمید که به احتمال زیاد باید شب باشه!
سوژه پستت خوب بود ولی نتونسته بودی زیاد روش کار کنی و بدون اشکال بنویسی.
یه بار دیگه سعی کن.

تأیید نشد.


ویرایش شده توسط نجيني در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۶ ۱۱:۴۹:۳۲
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۶ ۱۳:۳۹:۳۶
ویرایش شده توسط نجيني در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۶ ۱۴:۰۳:۴۱
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۷ ۱۵:۵۵:۳۶


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۸:۱۳ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۸۶

ندا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۱ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۷:۵۹ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۸۶
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
اينم از لينك عكس !
سارا جان ببخشيد اگه موضوع رو از كتاب گرفتم .
و ببخشيد كه يكم زيادي كوتاه شد !

---------------------------------------------------------------------------------

... جنگل ممنوعه مملو از صداهاي خشن و ترسناك بود . چهار نوجوان به همراه مردي تنومند در جنگل قدم مي زدند . صداهاي خشن هر لحظه بيشتر و بيشتر مي شد و آن 5 نفر را بيشتر مي ترساند . مرد تنومند به سمت درختي رفت و در كنار آن ايستاد و گفت :
- هي بچه ها . ما بايد از هم جدا بشيم . هري و دراكو شما از سمت راست و هرميون و رون با من مياين از طرف چپ . هري فنگ رو هم ببر .
آنها به راه افتادند و در جنگل سرد و بي روح به هر طرف مي نگريستند تا اگر مورد حمله ي جانوري جادويي قرار گيرند نجات يابند .

... پس از چند ساعت پياده روي :

هري و دراكو به همراه سگ هاگريد در حال پياده روي بودند كه به شبحي سياه رنگ كه بر روي اسبي خم شده روبرو شدند و جيغ سر دادند و دراكو كه خيلي ترسيده بود فرار كرد و هري ماند .
شبح متوجه هري شد و به سمت او رفت و هري را به عقب راند كه ناگهان پاي هري با ريشه ي بيرون زده ي يكي از درختان گير كرد و به زمين خورد . شبح به سمت هري مي رفت كه ناگهان اسبي ظاهر گرديد و او را فراري داد .
اسب كه صورتي همچون انسانها داشت و بدني اسب گونه به سمت هري رفت و گفت :
- سلام هري پاتر . حالت چطوره ؟ ورود اين موقع و تنها به جنگل ممنوعه براي تو خيلي خطرناكه . دشمناني هستند كه در سياهي شب منتظر ورود تو به اين جنگل هستند . پس سريعا ...
- هري ؟! چي شد ؟ سلام فايرنز !
- سلام . داشتم به هري پاتر مي گفتم كه نبايد اين موقع به جنگل ممنوعه بيايد و ...
پس از خداحافظي هاگريد و چهار دانش آموز و فنگ سگ وفادارش به سمت كلبه ي او رفتند .

نجینی عزیز!
اتفاقات داخل پستت خیلی سریع رخ داد و پستت تموم شد! به همین دلیله که اینقدر پستت کوتاه شده.
به نظر می رسه که تو انگار یه داستان طولانی رو خلاصه کردی.

شاید سوژه اش تکراری باشه ولی تو می تونستی یه تغییراتی توش بدی یا با توصیفات و توضیحات و کار کردن بروی شخصیت های داستانت ، نمایشنامه رو جدید کنی.
در پستت از فعل استمراری استفاده کرده بودی که بهتره برای توصیف روند داستان از فعل ماضی ساده استفاده کنی.
در پستت هم نگفته بودی که چرا آن ها باید از هم جدا می شدند؟

باید بیشتر روی داستانت کار کنی و لحظه به لحظه شو مخصوصا اونجاهایی که خیلی مهمن و سوژه داستان رو می سازن رو توصیف کنی.
این اشکالت رو برطرف کن و سعی کن با ذهن و خلاقیت خودت سوژه بسازی!
موفق باشی...

تأیید نشد.


ویرایش شده توسط *نجینی* در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۶ ۸:۱۵:۱۳
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۶ ۹:۴۷:۲۷


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۳ دوشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۶

الناز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۵۶ سه شنبه ۳ مهر ۱۳۸۶
از از انجمن شاه کلید سازان جوان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
من این نمایشنامه رو واسه عکس قبلی گذاشتم ولی شما چیزی راجع بهش نگفتین
______________________________

مرسینا عزیز!
مطمئن باش پستی که می زنی حتما نقد میشه...
احتیاجی نیست که یاد آوریش کنی عزیز!
پستت هم نقد شد.
این پست هم به زودی پاک می گردد.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۶ ۹:۲۶:۴۹

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۸ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
با سلام

لینک عکس جدید در زیر داده شده...

قابل توجه کاربران جدید عضو شده که شما برای تأیید باید مطابق عکس نمایشنامه بنویسید....

عکس این هفته

شما می تونید این سانتورو هر سانتوری در کتاب در نظر بگیرید!

حدالامکان مربوط به عکس بنویسید....

موفق باشید
سارا



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۳۲ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶

الناز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۵۶ سه شنبه ۳ مهر ۱۳۸۶
از از انجمن شاه کلید سازان جوان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
_رون,بیا اینور!کتاب هایی که می خوایم اینوره!!!
رون,هری و هرمیون برای خرید وسایلی که برای سال تحصیلی لازم داشتند به کوچه دیاگون آمده بودند و الان در کتاب فروشی بودند.
هرمیون در حالی که کتاب المپیاد ریاضی مشنگیدر دست گرفته بود رو به هری گفت:
نظرت چیه من اینو به عنوان تفریحی بخونم؟بگیرمش؟
هری با تعجب به او نگاه کرد و گفت:هرمیون من دو ساعت دارم گل لگد می کنم؟!؟!من میگم این ریتا اسکیترو چی کار کنم,تو میگی اینو واسه تفریح بگیرم؟!
هرمیون که اصلا حرف هری را نشنیده بود و داشت کتاب را ورق می زد گفت:وای!چه خوبه!نگاه کن یه سری تست های هوشی هم آخرش داره.
و سریع قلم پرشو در آورد و شروع کرد به نوشتن!!!هری که نزدیک بود شاخ دربیاره گفت:هرمیون؟!؟!
_هان؟
_تو داری تو کتابی که نخریدیش می نویسی؟!
هرمیون که تازه فهمیده بود داره چی کار می کنه بعد از کمی فکر گفت:خب ...عیبی نداره همینو می خرم!
هری که دیگه عصبانی شده بود کتاب رو از دست هرمیون بیرون کشید و گفت:حرف منو گوش کن!اسکیترو چیکار کنم؟!
_به نظر من هیچ کار!
_چی؟!؟!
_ببین!اون دوباره به تو گیر داده و ا زمانی که بدبختت نکنه دست بردار نیست!پس ... این قدر خودتو اذیت نکن!!!
هری اومد جواب بده که رون از اون طرف داد زد:هری!!بدو بیا!!
هری به ناچار به سمت رون رفت.
هری_بله؟
رون_بیا اینو ببین!فکر کنم به دردمون بخوره!
هری به کتابی که در دست رون بود نگاه کرد و پرسید:حالا این چی هست؟
_101راه برای ذله کردن دخترا!!!!
_به درد من که نمی خوره ولی فکر کنم به کارتو بیاد!!!
_همینو می خواستم بشنوم!راستی با هرمیون چی می گفتی؟
_هیچی!میگه باید ریتا اسکیترو بیخیال شم که هر کاری که دوست داره بکنه!
رون پس از کمی فکر میگه:خب راست میگه!خودت یه ذره فکر کن!از این هزارتا عکسی که از ما تو پیام امروز انداختن تو کدومش خوب ژست گرفتیم؟
_چی؟!
_جون تو!ببین!من میگم بیا این دفعه که می خواد ازمون عکس بندازه یک ژست خوب بگیریم!
هری کمی تامل کرد و گفت:باشه چون تویی!فقط همین یه بار!!
از شانس خوب یا بدشون بیرون از مغازه یک عکاس پیام امروز وایساده بود تا اونا رو دید داد زد:آماده؟!!
سریع هر سه تاشون ژست گرفتن که ناگهان هدویگ روی شونه ی هری نشست واین بار هم دوباره عکس خراب شد.


مرسینا لانگ باتم عزیز!
پستت رو خوب شروع کردی ولی اصلا به آخرش ربطی نداشت.

خب اولش تو می آیی توی مغازه رو توصیف می کنی که خیلی خوب بود ولی این جمله که خیلی هم به کارش برده بودی کمی نامفهوم بود. " این اسکیترو چی کارش کنم؟ "
خب تو باید توی پستت یه توضیحی می دادی که مگه ریتا دوباره چی کار کرده؟ خوب بود در این مورد هم توضیحی می دادی.
دلیلی که نمی تونم تأییدت کنم اینه که تو با آرامش و توی حس داستان شروع کردی ولی آخرش رو می خواستی یه جوری تموم کنی! این خوب نیست.
آخر نمایشنامه یکی از تأثیر گذارترین قسمت های یک داستانه.

ولی خب تو اون جور که باید از خجالتش در نیومدی.
مطمئنا رون نمی آد با اون همه خاطره بدی که از کارای ریتا داره باز بگه بیا خوب ژست بگیریم و قشنگ عکس بندازیم...
کمی هم هری پاتری تر داستان بنویس...
در آخر هم سعی کن که پستت یک دست باشه و خواننده رو داخل این حس نکنه که نویسنده به داستانش اهمیت نداده!
موفق باشی...

تأیید نشد.


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۶ ۹:۲۲:۴۵

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.