سینه اش با هر نفس به سختی بالا و پائین میرفت...تند تر از آنچه که فکر می کرد در میان درختان وهم انگیز می دوید.شاخه های پائین آمدهبر سر و صورتش ضربه میزدند و لباس هایش را پاره می کردند... زخم صاعقه مانندش از شدت درد زق زق می کرد و می دانست که تنها علت آن ولدمورت و مرگ خوارانش هستند که به دنبال او می آیند.
تنها کورسوی امیدش این بود که مرگ خواران نمی توانستند در این منطقه آپارات کنند ولی چه زود و چه دیر او
گرفتار می شد!
چوبش را آنقدر محکم گرفته بود که قطره های درشت عرق از مچش می چکید....باید زنده می ماند!
ــ دیدمش!
صدای مرگخواری بود که او را دیده بود!
اختری قرمز رنگ از کنار صورتش گذشت و به درخت بلوط تنومندی برخورد کرد و باعث شد که طلسم به سمت آسمان کمانه برود.
هری چرخی زد و فریاد کشید : استیوپیفای!
مرگ خوار فریادی زد و در میان شاخ و برگ از نظر هری که لحظه ای درنگ کرده بود نا پدید شد.
این بار در کمال وحشت هری چندین و چند مرگ خوار در پشت سرش طلسم فرستادند...
فهمید که درد زخمش نه به خاطر حضور ولدمورت بلکه به خاطر خشم دیوانه وار وی است و اگر نه او هم اکنون از روی زمین بر داشته میشد...ولدمورت آنجا نبود پس هنوز شانسی وجود داشت!
به ناگاه هیکلی عظیم در برابر وی قرار گرفت. دو پای عقبی و دو پای جلویی و نیز دستان بزرگ که از نیم تنه بالای آن بیرون زده بود و سری انسانی حاکی از وجود یک سنتور بود.
سنتور منتظر درخواست کمک هری نشد...تنها سری جنباند و سپس به طرف چندین مرگ خواری که تخمین میزد آنها هشت یا نه تا سیاه پوش باشند حرکت کرد.
سنتور بی توجه به حرکات تمسخر آمیز مرگ خواران که او را مانعی نا چیز حساب می کرند دستش را بالا برد...
ناگهان رعدی وحشتناک در آسمان زده شد و به نزدیک ترین مرگ خواری خور که چوبش را به طور تهدید آمیزی به طرف سنتور گرفته بود خورد و به سرعت او را در آتش سهمگین خود فرو برد.
مرگ خواران شوکه شدند ولی این بار نیز به پیشروی خود ادامه دادند ولی با احتیاط بیشتر .
سنتور این بار دو دستش را بالا برد...
دو مرگ خوار ناگهان بین دو درخت گیر افتادند و بعد از مدتی صدای خرد شدن دنده هایشان باقی مانده ء مرگ خواران را که چهار نفر بودند به بازداشتن از پیشروی دعوت کرد.
مرگ خواران عقب عب رفتند ولی دیگر دیر شده بود...
این بار سنتور شیهه ای کشید و بلافاصله بادی بلند شد و به دور مرگ خواران پیچید و کمی بعد شاخه های کوچک ولی بران درختان به باد پیوسته و با هم اره ای متحرک را تشکیل دادند...
کمی بعد تنها لاشه ی چهار مرگ خوار بر روی زمین افتاد.
هری با چشمانش که از شدت درد زخمش نیمه بسته شده بود به اتفاقات روی داده نگاه می کرد...توان هچ نوع کاری را نداشت...فکر میکرد نیم قرن پیر شده است...
کمی بعد سنتور به نزد هری آمد ... با لبخندی چهره اش را برنداز کرد و سپس اولین و آخرین جمله اش را خطاب به هری که بر روی کپه ای از برگ خشک افتاده بود و متقابلاً به سنتور نگاه میکرد گفت :
ــ تو خیلی مانند پدرت جیمز هستی..
سپس با پرشی به میان درختان از نظر ها ناپدید شد.
-----------------------------------------
آقا تائید کنین دیگه...من کلی زحمت کشیدم!
آل پاچینوی عزیز!
پست زیبایی بود. اشکالی توش نمی بینم.
تنها قسمت جنگ سانتور با مرگ خوارا تخیل زیادی داشت.
فقط امیدوارم همیشه همین طور نمایشنامه هاتو بنویسی و روشون کار کنی. انگار که همه جا می خوای تأیید بشی.
یه چیز دیگه...من آقا نیستم!
موفق باشی.
تأیید شد.