- فک کردی من نمیفهمم؟
باشلق ردا، بر چهرهش سایه انداخته بود ولی صدایش، حتی از چهرهش هم تاریکتر مینمود.
- فکر کردی.. همهتون.. فکر کردین من انقدر احمقم؟
مردی با تهریشی غریب بر صورتش، در کنج سلول ناخوشایند و نمناکی مچاله شده بود. چنان لاغر و نزار که گویی در صورت عدم وجود استخوانهای تیز گونههایش، پوستش به زمین میریخت و پودر میشد. با حالتی رقّتانگیز میلرزید و در چشمان سیاهش، اشک حلقه بسته بود.
- نـ.. نـ..ه.. نـ..ـه..
فرد ایستاده پشت میلههای سلول، اعتنایی به صدای هقهقآلود مرد نکرد.
- فکر کردید من نمیفهمم. من یه دختر کوچولوی همیشه خوشحال بودم براتون که همه حرفای احمقانه و غیر احمقانهتونو گوش میکردم و دلداریتون میدادم. همون که هیچوقت ناراحت نمیشه. همون که هیچوقت عصبانی نمیشه. همون که هیچوقت خودش حرفی نداره. همون که میتونید زندگیشو با دغدغههای رقتانگیز مزخرفتون پر کنید و هیچوقت ازش نپرسید هی، تو چه خبر؟
مرد به خودش پیچید و با صدای لرزانتری تقلا کرد:
- ایـ.. ایـ..نطوری نـه.. نـبو..د.. قسم.. قسم..
- همهی چه خبراتون دروغ بود. همهی چطوریهاتون. همهی کجاییها و چیکار میکنیهاتون و فکر میکردید من نمیفهمم. فکر میکردید من نمیبینم. فکر میکردید یه احمق بی مصرف آمادهی سوء استفادهم.
صدای هقهق برای لحظهای، تنها صدایی بود که سکوت میان آن دو نفر را پر میکرد. مرد، میخواست نگاهش را از تصویر وحشتانگیز پیش رویش بردارد، ولی نمیتوانست. با چنگ و دندان، خودش را از سنگهای مربوط و سرد بالا کشید و به دیوار سلّولش تکیه داد. چشمان سیاهش نا اُمید و ناباور در جستجوی چشمان روشن و سرشار از عشقی که روزی به خاطر میآوردند، صورت زن را تا عمیقترین درونیاتش کاویدند.
و..
هیچ نیافتند.
- عزیز دلم.. دنبال چی میگردی..؟
لبخند را در کلماتش احساس کرد و بیش از پیش بر خود لرزید. زن اندکی جلوتر آمد و باشلق کلاهش را انداخت تا خرمن گیسوان شبقوار، حلقه حلقه بر شانههایش بریزند.
- دلت برای چی تنگ شده عشق من؟
در دل آن "عشق من" نفرتی چنان عمیق موج میزد که حتی آن مرد هم نمیتوانست بپذیرد. لحظهای وحشتش به کنار رفت و اندوهگین.. ناباور.. آرام..
پرسید.
- چی.. مروپ.. چی به سرت.. اومد..؟
زن به همان آرامی لبخندی زد و سری تکان داد.
- همهی چه خبر هاتون دروغ بود..
- نه من..
- همهی چطوریهاتون دروغ بود..
- مروپ..
- همهتون دروغ بودید!!فریاد بلند زن، مرد را نیز برانگیخت. ناگهان نیمخیز شد:
- تو به من معجون عشق میدادی!
- به همهتون معجون عشق میدادم؟!!هردو ایستاده در برابر هم، با دستهایی مشتشده از خشم و نفرت، میلرزیدند. یا.. عجیبتر این که..
زن بیشتر میلرزید.
- به همهتون معجون عشق میدادم؟ آره تام؟! به بابام معجون عشق میدادم؟ به داداشم معجون عشق میدادم؟ به همکلاسیای بیمصرف هاگوارتزم معجون عشق میدادم؟! به همهتون؟! به همهتون؟! من فقط دوستتون داشتم! همه رو..
همه رو..!صدای جیغمانندش بر روح دخمههای تاریک آزکابان خراش میانداخت.
- همهتونو.. همهتونو.. دوستتون داشتم.. کنارتون بودم.. مواظبتون بودم.. دوستون داشتم.. هیچکدومتون.. هیچکدوم.. هیچکس..
خشم به بغض شکست.
نفرت سپر انداخت.
درد هجوم آورد.
چشمان سیاه عاری از احساس برق زدند.
و اشک در مقام تطهیر برآمد..
- هیچکس دوستم نداشت...
دستان ظریف ِ مُشت شده فرو افتادند.
- برای همهتون.. زنگ تفریح بودم..
پلکی زد. برق از چشمانش رفت و بار دیگر، تبدیل به همان بانوی مخملپوش مسلط و خونسرد همیشگی شد. بار دیگر، سیاهی تا اعماق نگاهش را درنوردید و بار دیگر..
بانو مروپ گانت بود.
- حالا همهتون برای من زنگ تفریحید.
لبخند ملایمی زد.
- حالا تمام تلخی و نفرتم رو بهتون تقدیم میکنم..
چوبدستیش را با ملایمت بیرون کشید. لبخندش پررنگتر شد.
- کروشیو.
سرش را کج کرد با تفریح، به مردی که از درد چون ماری زخمی پیچ و تاب میخورد و نعره میزد، نگریست.
- عزیز دلم.
***
- نـ.. آخ.. آی..
دخترکی که هراسان و نفسنفسزنان، خیس از عرق به یکباره در تخت خوابش نیمخیز شد، پیچیده در میان ملحفهها، غلتزنان کف اتاقش افتاد. گربهای که تا لحظهای پیش، در آرامش بر روی شکم آدمش خرخر میکرد و از آرامش شبانگاهی و نور مستقیم مهتاب لذت میبرد، با "فشّ" ِ خشمگین و ناراضیای گوشهای پرید و سپس، نگاه چشمان عبوس و کهرباییش را به دختر گره خورده میان ملحفهها دوخت.
- لعنتی.. لعنت.. لعنت..
به سختی و دست و پا زنان، ملحفهها را از دور خودش باز کرد. بر خلاف همیشه، بیتوجه به همراه همیشگیش، چوبدستی روی میز پاتختیش را قاپید و شتابان از اتاق بیرون رفت. پلههای خانهی گریمولد را یکی دو تا طی کرد تا به زیرزمین، کارگاه اختراعات مکانیکیش برسد.
وارد کارگاه شد. لبهای رنگپریدهای که ناخودآگاه و پیاپی، تا لحظاتی پیش لفظ "نه.. نه.. نمیتونه.. نمیتونه اون باشه.." را تکرار میکردند، با قدرت بیشتری، وردی را شکل دادند:
- لوموس!
تلوتلوخوران، همانطور که به خودش و کارگاه بهم ریختهش بد و بیراه میگفت، کوشید راهش را به سمت کمد گوشهی کارگاهش باز کند. کمدی که قفل شخصی ِ آشکارا دستسازش را تنها خودش میتوانست بگشاید.
در برابر کمد ایستاد.
عمیقترین نفسش را کشید.
تمام شجاعت و کلهشقیش را جمع کرد.
و چوبدستیش را چرخاند.
قفل با صدای تلقی باز شد و ناتوان، بر روی زمین افتاد. دو چشم قهوهای گرد در میان صورتی رنگپریده، منتظر و پریشان به درهای بستهی کمد خیره ماندند.
در انتظار بزرگترین ترسشان.
و در کمد، به آرامی گشوده شد.
- عزیز دلم..
ویولت چوبدستیش را محکم در دستش فشرد.
- هنوز.. تویی..
مروپ گانت لبخندی زد و با همان وقار و لوندی سابقش، بی آن که بتوان نشانی از لولوخرخره بودنش یافت، به بیرون کمد گام گذاشت.
- معلومه که هنوز بزرگترین ترست منم..
و لبخندش، با خشم خروشان ویولت مواجه شد:
- عُمری! عُمری نمیذارم همهی منو بیگیری!
خرامان خرامان پیش آمد و دخترک، تمام شجاعتش را جمع کرد تا عقب عقب نرود.
- چرا نه عسلم..؟ رهاش کن.. تو خستهای.. ایرادی نداره اگر تسلیم بشی..
-
داره! من هیچوخ کم نمیارم!- من فقط تمام چیزایی که همیشه سرکوبشون کردی بیرون میارم.. من اجازه نمیدم درد بکشی..
حالا دیگر به ویولت رسیده بود. آرام، انگشتان لطیف نوازشگرش را به موهای صاف و پریشان بودلر ارشد کشید. دور او چرخید و پشت سرش ایستاد. با ملایمت خم شد و زیر گوشش زمزمه کرد:
- گاهی.. فقط آسونتره که بشکنی..
ویولت چشمانش را بست.
"گاهی.. فقط آسونتره که بشکنی.."
- گاهی.. فقط آسونتره که تسلیم شی..
زمانی که چشمانت را میبندی، تمام دنیا تاریک میشود. دیگر هیچچیز را نمیبینی. دیگر هیچچیز نمیتواند دنیایت را روشن کند.
گاهی..
فقط آسانتر است که چشمانت را ببندی..
- معو..
جسم نرمی، خودش را به قوزک پای ویولت کشید، چرخید و در برابرش ایستاد.
حتی وقتی چشمانت را میبندی هم میتوانی بشنوی. و گاهی.. همین شنیدن.. یک بار دیگر دنیایت را روشن میکند.
چشم گشود. به زشتترین گربهی تمام دنیا خیره شد که در اندکی دورتر از او، ایستاده بود. نمیگفت نرو. نمیگفت نه. نمیگفت تسلیم نشو. نمیگفت من دوستت دارم. نمیگفت قوی باش.
فقط بود.
و به یکباره چشمان قهوهای ویولت پر شدند از اشک.
- اگه من بشکنم..
چرخید. پشت به ماگت، در برابر تاریکی درونش قرار گرفت.
- اونوخ کی اونو دوس داشته باشه؟
پیش از این که مروپ گانت لولوخورخوره بتواند دهان بگشاید، ویولت با تحکم بیشتری حرفش را قطع کرد.
- من تنها کسیم که عاشقشم.
چوبدستیش را بالا آورد.
- همینطوری که هس!
ثانیهای بعد از "ریدیکیولس"، دختری در میان کارگاه خالی، چشمش را با پشت آستینش پاک میکرد.
"آره."
دماغش را بالا کشید. بدون این که برگردد، آرام گفت:
- بریم ماگت.
"گاهی فقط آسونتره که بشکنی."
پیش از ماگت از پلههای زیر زمین بالا رفت و منتظر ماند تا او نیز به دنبالش بیرون بیاید. در را پشت سرش بست و تاریکی.. به جای ماند..
"ولی درستتر نی."