هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۱:۰۷ سه شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۶
#43

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین

چند دقیقه ای بیشتر از صبح نگذشته بود که کافه دار با کلافگی و مقداری عصبانیت کهنه ی کثیفی که با آن لیوان ها را تمیز می کرد را روی میز کوبید و از پشت پیشخوان با قدم های کوتاه اما مداوم به تنها میز پر کافه نزدیک شد.
میز در کم دیدترین، تاریک ترین و غیر قابل دسترس ترین جای ممکنه قرار گرفته به طوری که کافه دار برای رسیدن به میز مجبور بود از بین همه ی صندلی ها عبور کند که با وجود شکم بزرگش کار آسانی نبود.

پس از غلبه بر میز و صندلی ها، صورت قرمزش را رو به دو مشتری عجیب غریب کرد و با عصبانیت توام با تف ، داد کشید:
- هی! کافه بستس!

یکی از دختر ها کلاه شنلش بلندش را کمی بالاتر برد تا بتواند با چشمان قهوه ای سوخته اش سرزنشگرانه به مرد نگاه کند. هر دقیقه بر قرمزی رنگ صورت و عصبانیت مرد افزوده می شد. دو مشتری گستاخی که از سر شب تا حالا آنجا نشسته بودند و حتی یک آب هم سفارش نداده بودند و به نظرنمی آمد خیال رفتن هم داشته باشند!

اما در واقع چیزی که مرد را می ترساند نوع پوشش هایشان بود. شنل های بلند و مشکی رنگ با کلاه که با حرکات خاصی که او ازش سر در نمی آورد، باعث وحشتش شده بود.

- هی! شنیدین چی گفتم؟

دختر دیگر دستش را روی میز کشید و دقیقه ای بعد مرد فقط می توانست چشمانش را در حدقه بگرداند.

- الین دختره اگه می خواست تا حالا اومده بود! الکی وقتمون رو توی یه کافه ی مشنگی به درد نخور هدر دادیم فقط.

هنوز دهان گویندالین برای جواب دادن باز نشده بود که در کافه با باد خنکی باز شد. شب ملایمی بود و هواشناسی مشنگی صحبتی از باد نکرده بود. دختر ها نور سفید رنگ ضعیفی را پشت در دیدن که سو سو می زد.

چند ساعت قبل

رز با رضایت نگاهی به منگوله های خوشگل موهایش کرد و با خیالی آسوده از روی صندلی میز آرایشش بلند شد. البته این آسودگی دوامی نداشت ! ابتدا با صدای " زیگ زایر! " شکسته شد و بعد با " تن این پیرمرد رو این قدر آخر عمری نلرزون فرزند روشنایی ".

اما شکست اصلی وقتی بود که ساعت مچی اش را نگاه کر، درست نیم ساعت با قرارش در یکی از خوشگل ترین کافه های لندن فاصله داشت. همان طور که با عجله وسایل مورد نیاز را در کیفش می ریخت به سفارشش را در ذهنش تنظیم می کرد:
- شیک بخورم؟ نه دفعه ی قبل خوردم یه چیز جدید امتحان کنم! مثلا گلاسه؟ قهوه! لاته یا موکا؟ فرانسه اصلا!

بیست دقیقه ی بعد در خانه ی گریملد را آرام بست تا خانم بلک بیدار نشود و فحش نخورد...البته مشخص است که ترس از فحش خوردنِ خانم بلک نبود و منظور ساکنان خانه ی گریملد هست. بعد از اینکه از بیدار نشدن خانم بلک اطمینان پیدا کرد با صدای پاقی ناپدید شد که به قرارش برسد.

رز در کوچه کناری و روی سطل آشغال عمومی محله و رستوران های اطراف ظاهر شد. از روی در سطل پایین پرید و سر و وضعش را مرتب کرد. یکی از تکه شیشه های روی زمین را برداشت و سرگرم درست کردن موهایش شد. آنقدر درگیر بود که متوج سرد شدن ناگهانی و غیرمنتظره ی هوا نشد، فقط با ناامیدی شیشه را به کناری پرت کرد. چراهیچ وقت موهایش خوب نمی ایستادند؟

چیزی که رز متوجه اش نشده بود وجود دو دیوانه ساز تشنه ی شادی بود. هنگامی که لرزش هوا و وجودشان را حس کرد دیر شده بود. جیغ بلندی کشید و عقب عقب رفت اما کوچه تنگ بود و دوباره در سطل افتاد . دیوانه ساز های نزدیک تر و نزدیک تر می شدند...

پایان فلش بک

سگ پا کوتاه شفافی به آرامی از لای در به داخل کافه پرید. الین و الیز با کنجکاوی به سگ نگاه می کردند. مشخص بود که سگ، سپر مدافع شخصی است اما هیچ کدام به یاد نمی آوردند چه کسی.

الیز چشمانش را تنگ تر کرد و با دقت بیشتری به سگ خیره شد. پس از مدتی نتیجه گیری کرد:
- چنین سگی بین مرگ خوار ها نیست. مطمئنم الین.

سگ دور کافه را زد و روی میز دو مرگ خوار نشست اما قبل از اینکه الیز بتواند دستی به او بزند محو شد و رفت. اما پشت سرش چیزی را جا گذاشته بود؛
یک بطری کوچک پر از رشته های سفید.

الین متفکرانه گفت:
- فکر کنم بتونیم از قدح اندیشه ی خانه ی ریدل استفاده کنیم.

در قدح اندیشه

رز رو به روی میز آیینه ی اشرافی ای ایستاده بود که زمانی به خانم بلک تعلق داشت. همان طور که موهایش را شانه می کرد به رز درون آیینه گفت:
- موضوع پانتومیم راحته. مطمئنم می تونیم نمره ی اجرا رو بگیریم. کلمه مون یه شی ـه. چیزی که همه مون داریم و هر روز ازش استفاده می کنیم و اکثرا هم شبیه هم نیست به جز استثاها.




پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۶
#42

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
با هماهنگی ناظر انجمن، تا اطلاع ثانوی این تاپیک از روند عادی خارج شده و برای مسابقات پانتومیم جادویی مورد استفاده قرار خواهد گرفت. لطفا از زدن پست متفرقه در این تاپیک در طول مسابقه بپرهیزید که در این صورت پست شما توسط ناظر انجمن پاک خواهد شد.

اطلاعیه گروهبندی و تاپیک‌های مسابقات پانتومیم جادویی


زمانبندی مسابقات

دور اول: از تاریخ 5 اردیبهشت تا ساعت 11:59 تاریخ 10 اردیبهشت
دور دوم: از تاریخ 13 اردیبهشت تا ساعت 11:59 تاریخ 18 اردیبهشت

اطلاعیه زمانبندی مسابقات




پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ یکشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۶
#41

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
با هماهنگی ناظر انجمن، تا اطلاع ثانوی این تاپیک از روند عادی خارج شده و برای مسابقات پانتومیم جادویی مورد استفاده قرار خواهد گرفت. لطفا از زدن پست متفرقه در این تاپیک در طول مسابقه بپرهیزید که در این صورت پست شما توسط ناظر انجمن پاک خواهد شد.

اطلاعیه گروهبندی و تاپیک‌های مسابقات پانتومیم جادویی


زمانبندی مسابقات

دور اول: از تاریخ 4 اردیبهشت تا ساعت 11:59 تاریخ 8 اردیبهشت
دور دوم: از تاریخ 11 اردیبهشت تا ساعت 11:59 تاریخ 15 اردیبهشت




پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ یکشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۶
#40

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
با هماهنگی ناظر انجمن، تا اطلاع ثانوی این تاپیک از روند عادی خارج شده و برای مسابقات پانتومیم جادویی مورد استفاده قرار خواهد گرفت. لطفا از زدن پست متفرقه در این تاپیک در طول مسابقه بپرهیزید که در این صورت پست شما توسط ناظر انجمن پاک خواهد شد.

اطلاعیه گروهبندی و تاپیک‌های مسابقات پانتومیم جادویی


زمانبندی مسابقات

دور اول: از تاریخ 4 تا ساعت 11:59تاریخ 8 اردیبهشت
دور دوم: از تاریخ 11 تا ساعت 11:59تاریخ 15 اردیبهشت




پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۹:۱۵ جمعه ۷ آبان ۱۳۹۵
#39

کریچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۳ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
از میدان گریمولد، خانه شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 118
آفلاین
با چشمانی به بزرگی توپ تنیس ، به نقطه ایی خیره شد که چند لحظه قبل ارباب عزیزش ناپدید شده بود.

صدای ارباب در گوشش طنین انداخت
"میخوام برگردم پیش لرد."

ارباب جوان قصد داشت به سیاهی ملحق شود؟ چیزی درست نبود...

"تو آخرین کسی هستی که میخوام ببرمش پیش لرد."


ارباب جوان او را ترک می کرد؟ او را ترک می کرد و سال ها خدمت و دوستی خالصانه اش را نیز به فراموشی می سپرد؟ همان اربابی که در شبی هولناک، هنگامی که به زیر دریاچه کشیده می شد، تنها به نابودی لرد سیاه و حفظ جان وفادارترین خادمش می اندیشید...

پاسخ معما های کریچر که همچون پتک بر سرش کوبیده می شد کاملا واضح بود...قلبش مانند کاغذی مچاله شد...ارباب ریگولوس مرده بود...هرگز هم بازنمی گشت!

***


مقابل میز تحریر دفتر مدیر هاگوارتز ایستاد. سعی کرد به هرجایی خیره شود به جز چشمان آبی رنگی که از پشت عینک نیم دایره شکل به او خیره شده بودند. چشمانی که گویی درونش را همچون کتابی باز می دید.

-واقعا عجیبه کریچر. فکر نکنم بتونم موافقت کنم.

جن خانگی گفت:
-چرا دامبلدور نتونست؟ کریچر تغییر کرد.

دامبلدور با لحنی کاملا جدی گفت:
-عضویت در محفل ققنوس مستلزم چیز هایی هست که تو چندان دوستش نداری. در ضمن با توجه به سابقه ای که داری...فکر نکنم بقیه قبول کنن.
-کریچر در گذشته اشتباه کرد.
-و این تمام چیزی هستش که میخوای بگی؟ تو باعث مرگ اربابت و یکی از بهترین اعضای ما شدی!

با خود اندیشید که این بار باعث مرگ ارباب دیگری می شود...

-کریچر چیزی نداره که بگه. کریچر شرمنده اس.

شرمنده نبود. ارباب سیریوس بدترین فرزند بانو بلک بود...قلب او را شکسته بود...قطعا مستحق مرگی دردناک تر بود...

-شرطی دارم کریچر.

چشمان جن درخشید.
-هرچی باشه کریچر قبول می کنه!
-پیمان ناگسستنی...باید متعهد بشی که هیچوقت به ما خیانت نکنی، تمام ماموریت های محفل باید به خوبی اجرا بشه و تو نباید مانع اجراشون بشی.
-کریچر قبول می کنه!

دامبلدور لبخند زد.
-امشب میبینمت کریچر. می تونیم بیشتر درباره اش حرف بزنیم. حالا می تونی بری.

جن لبخندی کاملا مصنوعی به دامبلدور زد و با صدای ترق مانندی غیب شد.

-من هیچ وقت کارهای تو رو درک نمی کنم آلبوس!

این صدای فیناس نایجلوس بود که از تابلوی تک چهره اش به گوش رسید.

-قطعا جز این ازت انتطار نداشتم فیناس!
-اون جن یک بار به محفل خیانت کرد.
-من بهش اعتماد دارم. چشمانش از یک هدف بزرگ حرف می زد...شاید از گذشته اش پشیمون نباشه، ولی فعلا به محفل نیاز داره. محفل هم به اون نیاز داره. تعدادمون نسبت به مرگخوارا خیلی کمتره.

فیناس با لحن تمسخر آمیزی پرسید:
-پس چرا میخوای مجبورش کنی پیمان ناگسستنی ببنده؟
-چون اعضای محفل نمی تونن چیزهایی رو ببینن که من دیدم. امشب کریچر جلوی تمام اعضا پیمان میبنده. این طوری اونا هم بهش اعتماد می کنن. هرچند میدونم حضور کریچر بین اعضای محفل ققنوس خالی از دردسر نیست.

فیناس نایجلوس ترجیح داد خود را به خواب بزند...!

***

بالاخره زمانش فرا رسید...با خوشحالی تمام به علامت شومی که بالای خانه ی کوچک خودنمایی می کرد خیره شد. با خود اندیشید اولین عضو محفل ققنوس است که از دیدن چنین چیزی خوشحال است!
جادوگری که چند لحظه قبل این ورد را از داخل خانه فریاد زده بود، باید کشته می شد!

جن خانگی با عصبانیتی که آمیخته با اضطراب بود، وارد خانه شد. وسایل بهم ریخته، شکسته و یا خرد شده خانه حکایت از درگیری داشت.
درست در وسط خانه، جسدی مردی به چشم میخورد که چشمان بی فروغش به آسمان خیره شده بود و بالای سر آن جسد، مردی با ردای سیاه و نقاب مرگخواری ایستاده بود.

چشمان مرگخوار از پشت نقابش با دیدن جن برقی زد. با یک حرکت چوبدستی نقابش را غیب کرد.
-کریچر؟

به دوست قدیمی اش لبخند زد. نگاه مشتاقش با نگاه سرد جن برخورد کرد.
-کریچر بهتره از اینجا بری قبل از اینکه بقیه مرگخوارا یا حتی بدتر...خود لرد سیاه بیاد اینج...
-کریچر هیچ جا نمی ره!

لحن آمرانه و خشنی در صدای جن خانگی نهفته بود؛ لحنی که برای مردجوان کاملا نا آشنا بود.
-کریچر تا وقتی که مطمئن نشه روح ارباب ریگولوس در آرامشه، از اینجا نمی ره!
-چی؟!

و ناگهان همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد: جن خانگی انگشتان کشیده و استخوانی اش را تکان داد. بلافاصله ریگولوس در هوا معلق ماند و قبل از آن که بفهمد چه اتفاقی افتاده، به دیوار پشت سرش برخورد کرد و سپس روی زمین افتاد.

کریچر به جسم ریگولوس نگاه کرد. با یک حرکت دست ساطوری از غیب ظاهر کرد و به سمت ریگولوس رفت.
-کریچر باید شیاد رو بکشه تا روح ارباب ریگولوس به آرامش برسه!

ریگولوس زخمی چوبدستی اش را بیرون کشید و جن را خلع سلاح کرد.
سپس فریاد زد:
-کریچر تو چت شده؟!

کریچر با صدای سردی پاسخ داد:
-کریچر چیزیش نیست...اما باید شیاد رو بکشه!

دستان کوچک جن به طرز تهدید آمیزی به سمت گلوی ریگولوس رفت؛ اما ریگولوس با یک حرکت چوبدستی جن را طلسم کرد. طلسم طلایی رنگ شلیک شده از چوبدستی ریگولوس به سینه جن برخورد کرد و او را نقش بر زمین کرد.

ریگولوس با نگرانی به سمت کریچر رفت.
-کریچر؟ حالت خوبه؟ ببخشید...معذرت میخوام...نفهمیدم دارم چی کار می کنم.

کریچر سرش را بلند کرد:
-ارباب ریگولوس کریچر رو دوست داشت. ارباب ریگولوس هیچ وقت به کریچر آسیب نزد!
-می دونم کربچر. منو ببخش. قول میدم دیگه بهت آسیب نزنم. آخه چرا...
-ولی کریچر به شیاد آسیب زد!

با گفتن این حرف کریچر برای سومین بار به ریگولوس حمله ور شد. اما ریگولوس سریع تر واکنش نشان داد و از مسیر حمله کریچر جاخالی داد.

ریگولوس گفت:
-کریچر من خود ارباب بلک هستم.
-نه! تو ارباب بلک نبود! ارباب بلک کریچر رو دوست داشت! ارباب بلک از لرد سیاه متنفر بود! ارباب بلک چیزی رو دزدید و به کریچر دستور داد نابودش کنه که برای لرد سیاه خیلی مهم بود. ارباب بلک دوباره مرگخوار نشد!
-کریچر گوش بده. تمام چیزایی که میگی درسته ولی آدما تغییر می ...

جن فریاد زد:
-ارباب ریگولوس تغییر نکرد! ارباب ریگولوس هیچ وقت تغییر نکرد! ارباب ریگولوس دونست که داشت کار درست رو انجام داد!
-باشه کریچر درست میگی. ولی الان آروم باش تا با هم حرف بزنیم. خب؟

صدای فریاد چند مرگخوار بیرون از خانه به گوش رسید. و به دنبال آن، صدای قدم هایی شنیده شد که به سمت خانه می آمدند.

-کریچر به شیاد فرصت مجدد میده. اگه دفعه بعدی کریچر ببینه که شیاد بازهم خودش رو جای ارباب ریگولوس جا زده، دیگه بهش رحم نمی کنه! کریچر قسم میخوره که می کشتش!

قبل از اینکه ریگولوس پاسخی بدهد، جن خانگی ناپدید شد و ریگولوس را مات و مبهوت تنها گذاشت!
در خانه دوباره باز شد. بلاتریکس لسترنج به همراه چند مرگخوار دیگر وارد خانه شد.
-چرا نمیای ریگولوس؟! میدونی چند دقیقه اس منتظرت هستیم؟
-معذرت میخوام...چیزی نیست.

بلاتریکس صورتش را به صورت ریگولوس نزدیک کرد.
-زخمی شدی؟

ناگهان سوزشی را در نزدیک شقیقه اش حس کرد؛ احتمالا زمانی که کریچر او را به سمت دیوار پرتاب کرده بود زخم برداشته بود.
-چیز مهمی نیست. بهتره بریم.لرد سیاه از منتظر بودن خوشش نمیاد.

بلاتریکس سری تکان داد، سپس همگی از خانه خارج شدند.


وایتکس!



پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ یکشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۵
#38

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
صدای گر گرفتنِ ویلای قصر مانند را که از درونش شنید، برگشت و آهسته دور شد تا منتظر سرایت کردنِ آتش به بیرون ساختمان بنشیند. کمی جلوتر، آن سمتِ خیابان، چهارزانو روی زمین نشست و به شعله های طلایی رنگی خیره شد که شیشه ی پنجره ها را بلعیده به شاخه های درختانِ مجاور ساختمان حمله می بردند. لبخند زد.
_قشنگه.

ثانیه ای نگذشت که صدای فریاد ها بلند شد. مردِ آن سوی خیابان، سالها بود که دیگر نمی دانست ساعت چند است؛ اما می شنید که صدا ها تلاش می کردند یکدیگر را از خواب بیدار کنند.

_خیلی قشنگه.

موجود عجیب و غریبی با گوش های بسیار بزرگ که ایستاده اش هم قدِ نشسته ی مردِ مجاورش بود، با شیفتگی عجیب و غریبی به او خیره شد.
_کریچر موافقه.

نگاهش را از کریچر نگرفت. شعله های آتش در چشمانش می رقصیدند.
_خوبه.

***

چشمانش را که باز کرد، صدای نفس های خودش را می شنید. به ستاره های بالای سرش و آسمانِ بالای سرِ ستاره ها خیره شد و حسِ غوطه وریِ خنده دارش را کنار زد. کنار زدنش بسیار سخت بنظر میرسید، شاید چون واقعا در دریای سیاه غوطه ور بود.

صدای نفس های خودش را می شنید.
در جایش خشکش زد.
سالها گذشته بود و او صدای نفس های خودش را می شنید.

***

_تو ارباب بلک نبود.
_چرا، من ارباب بلک بود. من خودِ خودِ ارباب بلک بود.
_ارباب بلک مرده بود. کریچر دید. تو ارباب بلک نبود. کریچر جیغ کشید و به پدر و مادرِ ارباب بلک خبر داد که اومد تو رو از اینجا برد.
ِ
جن خانگی که حمله ور شد، درست پیش از آنکه با کفگیرِ توی دستش گردنِ مرد پیش رویش را بزند، مرد به عقب پرید.
_کریچر. کریچر. رفیق. گوش کن.

نفس نفس زد. چشم در چشمِ جن خانگی خیره شد و تلاش کرد معتمد بنظر بیاید.
_یک دقیقه. به من... گوش کن.

کفگیر را در حالت آماده باش بالا گرفت.
_کریچر فقط "یک" دقیقه گوش کرد.
_خب! خب. بهت ثابت میکنم که خودمم. من... خب... هوم. بجز تو و ارباب بلکِ... واقعی، کسی اونجا نبود؛ وقتی که مُرد. آره؟
_کریچر با غریبه ها حرف نزد.
_ببین کریچر. من میدونم که بجز تو و ارباب بلک کسی کنار دریاچه نبود. برای همین هم-هاه! همین! من میدونم که ارباب بلک کنار دریاچه مرد! تا آخرین لحظه بهش وفادار بودی. میدونم که میخواد ازت تشکر کنه. این اولین چیزی بود که یادش اومد. مُرد چون میخواست قاب آویز رو بدزده. از تو خواست کارشو تموم کنی و میدونم که... آم... مثل اینکه گند زدی. میخواست این کارو بکنه چون ترسیده بود. میدونم که برادرش با عنصر نامطلوب شماره یک رفیق شده بود و اون ترسیده بود.

نفس عمیقی کشید.
_میدونم که برای خونواده ش همه کار میکرد. برمیگشت که سراغ برادرشو بگیره.

چشمان ناباور کریچر بطرز عجیبی می درخشیدند.

_هر چقدرم که مُرده بود.

***

نفهمید که چه مدت میان امواج دراز کشید و به صدای نفس های خودش گوش داد، منتها چیزی نبود که به این زودی ها تکراری شود؛ تنها نشانه ی حیاتش بود. باقی را هرچه میگشت، حتی چیزی شبیهشان هم پیدا نمیکرد.

به ستاره هایی خیره شد که پیرامونش را احاطه کرده بودند. خودش را نتوانست پیدا کند.
برادرش را چرا.

***

چند دقیقه ای به سپیده ی صبح نمانده بود که خاکسترِ نشسته روی کتش را تکاند و بلند شد. میان خانه ی شماره ی یازده و سیزدهِ گریمولد، زمینی بایر باقی مانده بود.

از بالا به کریچر خیره شد.
_برو.

برگشت تا با گام های بلند دور شود.

_ارباب...؟
_برو یه جای امن. یه جای دیگه. میخوام برگردم پیش لرد. اون موقع برام مهم بود. قبل از اینکه...

انگشتش، تحقیر آمیز، به هر چه که از خانه باقی مانده بود اشاره کرد.
_اینا... گند بزنن به اهمیت دادنم. قبل از اینکه اینا سیریوس رو بکشن. بهرحال، دیگه مهم نیست. یه بار که رفتم پیش لرد، دوباره هم میتونم برم پیش لرد. و تو، آخرین کسی هستی که دلم میخواد ببرم پیش لرد.

چرخید و به کریچر خیره شد.
_اونم با اتفاقایی که افتاد.

دستش را جلو آورد و در چشمان درخشان و بزرگِ جن خانگی خیره شد.
_بزودی همدیگرو میبینیم کریچر.

جن خانگی، دستش را گرفت و رها کردنش را به تعویق انداخت. در همان یک لحظه ای که به آسمان خیره شد، ریگولوس در انعکاسِ چشمانش بدنبال برادرش گشت.
پیدایش نکرد.
خودش را چرا.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ سه شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۵
#37

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
- فک کردی من نمی‌فهمم؟

باشلق ردا، بر چهره‎ش سایه انداخته بود ولی صدایش، حتی از چهره‌ش هم تاریک‌تر می‌نمود.
- فکر کردی.. همه‌تون.. فکر کردین من انقدر احمقم؟

مردی با ته‌ریشی غریب بر صورتش، در کنج سلول ناخوشایند و نمناکی مچاله شده بود. چنان لاغر و نزار که گویی در صورت عدم وجود استخوان‌های تیز گونه‌هایش، پوستش به زمین می‌ریخت و پودر می‌شد. با حالتی رقّت‌انگیز می‌لرزید و در چشمان سیاهش، اشک حلقه بسته بود.
- نـ.. نـ..ه.. نـ..ـه..

فرد ایستاده پشت میله‌های سلول، اعتنایی به صدای هق‌هق‌آلود مرد نکرد.
- فکر کردید من نمی‌فهمم. من یه دختر کوچولوی همیشه خوشحال بودم براتون که همه حرفای احمقانه و غیر احمقانه‌تونو گوش می‌کردم و دلداری‌تون می‌دادم. همون که هیچ‌وقت ناراحت نمی‌شه. همون که هیچ‌وقت عصبانی نمی‌شه. همون که هیچ‌وقت خودش حرفی نداره. همون که می‌تونید زندگیشو با دغدغه‌های رقت‌انگیز مزخرفتون پر کنید و هیچوقت ازش نپرسید هی، تو چه خبر؟

مرد به خودش پیچید و با صدای لرزان‌تری تقلا کرد:
- ایـ.. ایـ..نطوری نـه.. نـبو..د.. قسم.. قسم..
- همه‌ی چه خبراتون دروغ بود. همه‌ی چطوری‌هاتون. همه‌ی کجایی‌ها و چیکار می‌کنی‌هاتون و فکر می‌کردید من نمی‌فهمم. فکر می‌کردید من نمی‌بینم. فکر می‌کردید یه احمق بی مصرف آماده‌ی سوء استفاده‌م.

صدای هق‌هق برای لحظه‌ای، تنها صدایی بود که سکوت میان آن دو نفر را پر می‌کرد. مرد، می‌خواست نگاهش را از تصویر وحشت‌انگیز پیش رویش بردارد، ولی نمی‌توانست. با چنگ و دندان، خودش را از سنگ‌های مربوط و سرد بالا کشید و به دیوار سلّولش تکیه داد. چشمان سیاهش نا اُمید و ناباور در جستجوی چشمان روشن و سرشار از عشقی که روزی به خاطر می‌آوردند، صورت زن را تا عمیق‌ترین درونیاتش کاویدند.

و..

هیچ نیافتند.

- عزیز دلم.. دنبال چی می‌گردی..؟

لبخند را در کلماتش احساس کرد و بیش از پیش بر خود لرزید. زن اندکی جلوتر آمد و باشلق کلاهش را انداخت تا خرمن گیسوان شبق‌وار، حلقه حلقه بر شانه‌هایش بریزند.
- دلت برای چی تنگ شده عشق من؟

در دل آن "عشق من" نفرتی چنان عمیق موج می‌زد که حتی آن مرد هم نمی‌توانست بپذیرد. لحظه‌ای وحشتش به کنار رفت و اندوهگین.. ناباور.. آرام..
پرسید.
- چی.. مروپ.. چی به سرت.. اومد..؟

زن به همان آرامی لبخندی زد و سری تکان داد.
- همه‌ی چه خبر هاتون دروغ بود..
- نه من..
- همه‌ی چطوری‌هاتون دروغ بود..
- مروپ..
- همه‌تون دروغ بودید!!

فریاد بلند زن، مرد را نیز برانگیخت. ناگهان نیم‌خیز شد:
- تو به من معجون عشق می‌دادی!
- به همه‌تون معجون عشق می‌دادم؟!!


هردو ایستاده در برابر هم، با دست‌هایی مشت‌شده از خشم و نفرت، می‌لرزیدند. یا.. عجیب‌تر این که..
زن بیشتر می‌لرزید.
- به همه‌تون معجون عشق می‌دادم؟ آره تام؟! به بابام معجون عشق می‌دادم؟ به داداشم معجون عشق می‌دادم؟ به هم‌کلاسیای بی‌مصرف هاگوارتزم معجون عشق می‌دادم؟! به همه‌تون؟! به همه‌تون؟! من فقط دوستتون داشتم! همه رو.. همه رو..!

صدای جیغ‌مانندش بر روح دخمه‌های تاریک آزکابان خراش می‌انداخت.
- همه‌تونو.. همه‌تونو.. دوستتون داشتم.. کنارتون بودم.. مواظبتون بودم.. دوستون داشتم.. هیچکدومتون.. هیچکدوم.. هیچکس..

خشم به بغض شکست.
نفرت سپر انداخت.
درد هجوم آورد.
چشمان سیاه عاری از احساس برق زدند.
و اشک در مقام تطهیر برآمد..
- هیچکس دوستم نداشت...

دستان ظریف ِ مُشت شده فرو افتادند.
- برای همه‌تون.. زنگ تفریح بودم..

پلکی زد. برق از چشمانش رفت و بار دیگر، تبدیل به همان بانوی مخمل‌پوش مسلط و خونسرد همیشگی شد. بار دیگر، سیاهی تا اعماق نگاهش را درنوردید و بار دیگر..
بانو مروپ گانت بود.
- حالا همه‌تون برای من زنگ تفریحید.

لبخند ملایمی زد.
- حالا تمام تلخی و نفرتم رو بهتون تقدیم می‌کنم..

چوبدستی‌ش را با ملایمت بیرون کشید. لبخندش پررنگ‌تر شد.
- کروشیو.

سرش را کج کرد با تفریح، به مردی که از درد چون ماری زخمی پیچ و تاب می‌خورد و نعره می‌زد، نگریست.
- عزیز دلم.
***

- نـ.. آخ.. آی..

دخترکی که هراسان و نفس‌نفس‌زنان، خیس از عرق به یک‌باره در تخت خوابش نیم‌خیز شد، پیچیده در میان ملحفه‌ها، غلت‌زنان کف اتاقش افتاد. گربه‌ای که تا لحظه‌ای پیش، در آرامش بر روی شکم آدمش خرخر می‌کرد و از آرامش شبانگاهی و نور مستقیم مهتاب لذت می‌برد، با "فشّ" ِ خشمگین و ناراضی‌ای گوشه‌ای پرید و سپس، نگاه چشمان عبوس و کهربایی‌ش را به دختر گره خورده میان ملحفه‌ها دوخت.

- لعنتی.. لعنت.. لعنت..

به سختی و دست و پا زنان، ملحفه‌ها را از دور خودش باز کرد. بر خلاف همیشه، بی‌توجه به همراه همیشگی‌ش، چوبدستی روی میز پاتختی‌ش را قاپید و شتابان از اتاق بیرون رفت. پله‌های خانه‌ی گریمولد را یکی دو تا طی کرد تا به زیرزمین، کارگاه اختراعات مکانیکی‌ش برسد.

وارد کارگاه شد. لب‌های رنگ‌پریده‌ای که ناخودآگاه و پیاپی، تا لحظاتی پیش لفظ "نه.. نه.. نمی‌تونه.. نمی‌تونه اون باشه.." را تکرار می‌کردند، با قدرت بیشتری، وردی را شکل دادند:
- لوموس!

تلوتلوخوران، همانطور که به خودش و کارگاه بهم ریخته‌ش بد و بیراه می‌گفت، کوشید راهش را به سمت کمد گوشه‌ی کارگاهش باز کند. کمدی که قفل شخصی ِ آشکارا دست‌سازش را تنها خودش می‌توانست بگشاید.

در برابر کمد ایستاد.
عمیق‌ترین نفسش را کشید.
تمام شجاعت و کله‌شقی‌ش را جمع کرد.
و چوبدستی‌ش را چرخاند.

قفل با صدای تلقی باز شد و ناتوان، بر روی زمین افتاد. دو چشم قهوه‌ای گرد در میان صورتی رنگ‌پریده، منتظر و پریشان به درهای بسته‌ی کمد خیره ماندند.

در انتظار بزرگترین ترسشان.

و در کمد، به آرامی گشوده شد.
- عزیز دلم..

ویولت چوبدستی‌ش را محکم در دستش فشرد.
- هنوز.. تویی..

مروپ گانت لبخندی زد و با همان وقار و لوندی سابقش، بی آن که بتوان نشانی از لولوخرخره بودنش یافت، به بیرون کمد گام گذاشت.
- معلومه که هنوز بزرگترین ترست منم..

و لبخندش، با خشم خروشان ویولت مواجه شد:
- عُمری! عُمری نمی‌ذارم همه‌ی منو بیگیری!

خرامان خرامان پیش آمد و دخترک، تمام شجاعتش را جمع کرد تا عقب عقب نرود.
- چرا نه عسلم..؟ رهاش کن.. تو خسته‌ای.. ایرادی نداره اگر تسلیم بشی..
- داره! من هیچوخ کم نمیارم!
- من فقط تمام چیزایی که همیشه سرکوبشون کردی بیرون میارم.. من اجازه نمی‌دم درد بکشی..

حالا دیگر به ویولت رسیده بود. آرام، انگشتان لطیف نوازش‌گرش را به موهای صاف و پریشان بودلر ارشد کشید. دور او چرخید و پشت سرش ایستاد. با ملایمت خم شد و زیر گوشش زمزمه کرد:
- گاهی.. فقط آسون‌تره که بشکنی..

ویولت چشمانش را بست.
"گاهی.. فقط آسون‌تره که بشکنی.."

- گاهی.. فقط آسون‌تره که تسلیم شی..

زمانی که چشمانت را می‌بندی، تمام دنیا تاریک می‌شود. دیگر هیچ‌چیز را نمی‌بینی. دیگر هیچ‌چیز نمی‌تواند دنیایت را روشن کند.
گاهی..
فقط آسان‌تر است که چشمانت را ببندی..
- معو..

جسم نرمی، خودش را به قوزک پای ویولت کشید، چرخید و در برابرش ایستاد.

حتی وقتی چشمانت را می‌بندی هم می‌توانی بشنوی. و گاهی.. همین شنیدن.. یک بار دیگر دنیایت را روشن می‌کند.
چشم گشود. به زشت‌ترین گربه‌ی تمام دنیا خیره شد که در اندکی دورتر از او، ایستاده بود. نمی‌گفت نرو. نمی‌گفت نه. نمی‌گفت تسلیم نشو. نمی‌گفت من دوستت دارم. نمی‌گفت قوی باش.

فقط بود.

و به یک‌باره چشمان قهوه‌ای ویولت پر شدند از اشک.
- اگه من بشکنم..

چرخید. پشت به ماگت، در برابر تاریکی درونش قرار گرفت.
- اونوخ کی اونو دوس داشته باشه؟

پیش از این که مروپ گانت لولوخورخوره بتواند دهان بگشاید، ویولت با تحکم بیشتری حرفش را قطع کرد.
- من تنها کسیم که عاشقشم.

چوبدستی‌ش را بالا آورد.
- همینطوری که هس!

ثانیه‌ای بعد از "ریدیکیولس"، دختری در میان کارگاه خالی، چشمش را با پشت آستینش پاک می‌کرد.
"آره."

دماغش را بالا کشید. بدون این که برگردد، آرام گفت:
- بریم ماگت.

"گاهی فقط آسون‌تره که بشکنی."

پیش از ماگت از پله‌های زیر زمین بالا رفت و منتظر ماند تا او نیز به دنبالش بیرون بیاید. در را پشت سرش بست و تاریکی.. به جای ماند..

"ولی درست‌تر نی."


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۹:۰۵ دوشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۵
#36

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
لوییس همراه سه محافظی که رداهای بلند سیاه برتن داشتند و زیر آن لباس نقره ای زره مانندی به تن کرده بودند در حال راه رفتن در راهرو های غم زده آزکابان بودند.لوییس دوباره ماجرای اینکه به اینجا رسیده بود را مرور کرد:
فلش بک - 1ساعت قبل : وزارت سحر و جادو
لوییس پشت سر پدرس در حال راه رفتن بود.پس از آنکه وارد آسانسور شلوغ و میله دار وزارتخانه شدند لوییس پرسید:
- پدر... چرا اومدیم اینجا؟
- وزیر سحر و جادو گفته لوییس. ولی اینکه گفته تورو هم بیارم منو میترسونه
آسانسور ایستاد و هردو از آسانسور خارج شدن و مستقیم وارد اتاق رو به رویی شدند.اتاق کاشی های دیواری سبز داشت و در کنار در شومینه ای قرار داشت که در آن آتشی زبانه میکشید. در انتهای اتاق مردی پشت میزش نشسته بود و چیزی می نوشت. او اسکریم جیور وزیر سحر و جادو بود.بیل ویزلی و اسکریم جیور با هم دست دادند سپس اسکریم جیور با دست به مبل های رو به روی میز اشاره کرد. پس از نشستن بیل و لوییس روی مبل بیل پرسید:
- جناب وزیر چه چیزی من رو و از اون مهمتر... پسرم رو به وزارتخونه کشونده
اسکریم جیور آه عمیقی کشید و جواب داد:
- به آزکابان مربوط میشه
رنگ بیل ویزلی پرید.
- پسر من... چه ربطی به آزکابان داره؟!
- انگار یکی از زندانی های جدید میخواد با پسرت صحبت کنه. ادعا کرده که که هم اون پسرت رو میشنسه وهم پسرت اونو
لوییس به فکر فرورفت. زندانی ای در آزکابان که او را می شناخت؟
- ولی جناب وزیر یه بچه توی آزکابان؟! این غیر ممکنه!
- من نمیتونم کاری کنم بیل. پیش تر از 30 ساله که آزکابان از زیر مجموعه های وزارتخونه جدا شده. اما در نظر گرفتم که برای پسرت سه تا محافظ بزارم
بیل ویزلی چاره ای جزء قبول کردن نداشت.
زمان حال : آزکابان
آزکابان به راستی جای وحشتناکی بود.همه جای قلعه سر بسته از سنگ های سیاه بود و گهگداری پنجره ای کوچک در میان دیوار های قلعه به چشم میخورد. در هر لحظه صدای فریاد ها شنیده میشد و کسانی که دستشان را به در سلولشان میکوبیدند از میان شیشه غبار گرفته روی در سلولشان نمایان میشدند.
پس از چند دقیقه محافظی که کنار لوییس ایستاده بود گفت:
- داریم میرسیم
تپش قلب لوییس هر لحظه سریعتر میشد و مانند اسبی در حال رم کردن بود.
عرق از سر و روی لوییس میبارید و باعث میشد گرمایی که انگار از درون باشد لوییس را در بر گیرد.چند دقیقه بعد محافظ گفت:
- رسیدیم
و به سلول سمت چپش اشاره کرد. لوییس با قدم های کوتاه و لرزان به پشت میله ها رفت و به کسی که خود را به میله ها چسبانده بود نگاه کرد: مردی با موهای کوتاه مشکی وقد نسبتا کوتاه و چشمانی همرنگ موهایش. لوییس میدانست که او را جایی دیده است پس گفت:
- من شما رو...
مرد به تندی سرش را به نشانه مثبت تکان داد وگفت:
- آره من همونیم که اون روز توی ردا فروشی دیدیش!
لوییس مرد را کامل به خاطر آورد. او کسی بود که زمانی در ردا فروشی کار میکرد و یک بار که یک دانش آموز اسلایترینی قصد زورگویی به لوییس را داشت جلوی او را گرفته بود.لوییس ادامه داد:
- شما اینجا چیکار میکنید؟!
- چندتا مرگخوار که دنبال پول بودن اومدن به ردا فروشی وقتی دیدم مشکوک هستن رفتم که بیرونشون کنم. وقتی کاراگاه ها رسیدن فکر کردن من هم با اونام
- مرگخوار؟ تو کوچه دیاگون؟!
- کوچه دیاگون دیگه تحت نظارت وزارتخونه نیست. دیگه حتی حواسشون هم به کوچه دیاگون نیست!
سپس نگاهی به چپ راستش انداخت و ادامه داد:
- تو باید درباره من با پدرت حرف بزنی. بهش بگو که سعی کنه منو از اینجا بیاره بیرون...باشه؟!
در یک آن محافظ لوییس را به عقب کشید و گفت:
- ملاقات تمومه
لوییس تلاش میکرد خود را از دست محافظین رها کند اما آنها همچنان لوییس را میکشیدند و سلول مرد کم کم از نظر ها ناپدید شد.
.....
لوییس و محافظینش در حال برگشت بودند ولی ذهن لوییس عمیقا درگیر بود.فریاد های مرد که میگفت: " بهش بگو که سعی کنه منو از اینجا بیاره بیرون...باشه؟!..." بهش بگو که سعی کنه منو از اینجا بیاره بیرون...باشه؟! ... بهش بگو که سعی کنه منو از اینجا بیاره بیرون...باشه؟!...

اما صدای برخورد چیزی به دیوارهای نمور قلعه لوییس را به خود آورد.در یک لحظه چند اتفاق افتاد: یک مرد که مانند محافظین لباس پوشیده بود و معلوم بود در آزکابان کار میکند به دیوار انتهای راهرو برخورد کرد. سپس در یکی از سلول های با ضربی باز شد و مردی پیر با یک چوبدستی از آن خارج شد و شاید همین باعث شد دیوانه سازی به سمت لوییس بیاید.
سرمایی گزنده سر و سینه لوییس را پر کرد و حسی آمیخته از ناامیدی و ترس در وجودش به جریان افتاد. لوییس سینه اش را گرفت به خاطره خوشی که در آن لحظه در فکرش بود تکیه کرد و با آخرین نیرویی که در وجودش داشت گفت:
- اکسپکتو...پاترونام!
تمساحی با رنگ سبز کم رنگ از چوبدستی لوییس خارج شد و به سمت دیوانه ساز رفت و او را فراری داد.لوییس که هنوز احساس ضعف میکرد به پشت برگشت: خبری از مرد فراری ای که باعث این اتفاقات شده بود نبود البته هر زندانی که قصد فرار کردن از آزکابان را داشت لحظه ای راهم از دست نمیداد
لوییس راه را در پیش گرفت و به اتاقی رفت که پدرش در آنجا منتظرش بود... بار دیگر به خانه برمیگشت... جایی بدون دیوانه ساز




پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴ پنجشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۵
#35

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
از خود به کجا شوی تو پنهان؟ ، از خود به کجا شوی گریزان؟

بیداری دل چنین مخوابان، سخت آمده است مبخش آسان...




از خواب پرید...باز هم کابوس...کابوسی که به یاد نداشت چه بود...کابوسی که نمیدانست چه بود...اما همین که یکهو از خواب برمیخواست،خود نشانه کابوس نبود؟!وگرنه چرا آدمی میبایست از خواب های شیرین یا خواب های عادی، اینچنین هولناک بیدار میشد؟!
هرچند کابوس هم برایش در مقابل بی خوابی که داشت،یک نعمت محسوب میشد...هر چند که هر بار بعد از کمی خواب،اینچنین از خواب برخواستن خوشایند نبود.

به سلولش خیره شد...سلولی که زمان دقیق آن را نمیدانست،اما تقریبا سه یا چهار سالی در آن بود...در آن زندانی بود!
بر روی تخت خود نشست و به اطرافش نگاهی انداخت...چهار دیوار،یک سقف،یه زمین سنگی،یک تخت،حفره ی چاه مانندی،یه درب آهنی بزرگ و سوارخ به اندازه کف دست در دیوار که حکم پنجره را داشت...همه چیز همانگونه بود که در سه چهار سال گذشته بود...در ظاهر البته!
در درون مغز او،داستان دیگری در جریان بود...در درون مغز آن مرد سلول به هنگام ناراحتی،تنگ تر بود...به هنگام خوشحالی بزرگ...و بعضی روز ها به قدری حالش خوش بود که حتی سلولی برایش وجود نداشت!
و با این حال میدانست واقعیت سلول تغییری نکرده... ودر طول این سالها خسته شده بود از تغییر نکردن و یا به سمت بدتر تغییر کردن...از آنکه روزهایش را با گفتن"از این بدتر هم ممکن بود باشه" سپری میکرد...از آنکه نبود،خسته شده بود.
و در طول این روزها،هفته ها،ماه ها و سالها،بارها احساس هیچ کرده بود...هیچ!
و بارها...احساس خوبی داشت...هرچند کم،اما اوقاتی بود که حس میکرد هیچکس در دنیا از او حس بهتری ندارد...حتی در حالی که او در آزکابان است!
و حالا باز هم خسته بود...اینبار از این تغییرات مداوم احوالش خسته بود.

از تختش بلند شد و ایستاد...به طرف حفره ای که نقش پنجره را برای آن سلول چهار متری بازی میکرد رفت...بخاری که از دهانش خارج میشد،نشانه این بود که هوای بیرون سرد بود.
چشمانش را بست...و به دنیایی خودش وارد شد...دنیایی که هیچکس نتوانسته بود آن را در سلول چهار متری ای زندانی کند...افکارش را نتوانسته بودند حبس کنند...اما...اما توانسته بودند خسته اش کنند...شاید برای همین بود که اوقاتی که نمیتوانست فکر کند،غمگین تر بود...در حبس تر بود!
حالا اما سعی در فکر کردن داشت...زور زد...چشمانش را با قدرت به هم فشرد،نمیدانست به چه باید فکر کند...اما باید فکر میکرد...تنها میخواست که فکر کند،به هر چیزی...فقط فکر کند...فقط رها شود از زندانش!

و تصویری در ذهنش نقش بست...خودش را دید...مرده بود...بارها این صحنه را در ذهن خود دیده بود...شاید هر بار به یک صورت...اما آخر هر کدام،همین صحنه بود...دراز کشیده با چشمان بسته...به مانند خواب!
مرگ شروع خوبی برای فکر کردن بود...با خود فکر کرد که آخرش مرگ است...آخر همه مرگ است...آخری که شاید آخر واقعی نباشد،چونکه آخری وجود نداشت...اما حداقل آخر وضعیت حالایش بود!

این فکر مسکن خوبی برای او بود...و حالا سراغ فکر بعدی رفت...فکری که نیازمند مرور خاطرات بود...مرور زندگیش!
زندگی اش تلخی کم نداشت...تلخی ای که هنوز بعد از سالها باعث میشد که درد بکشد...دردی که انگار تا آخرش همراه او میماند!
ناگهان با به یاد آوردن خاطره ای،چشمانش را باز کرد...با به یاد آوردن آن خاطره دیگر در سلول نبود...در آن خاطره بود...در آن لحظه...در شونزده سال پیش،خانه پدریش!


خودش را دید...مثل همیشه...در حال بازی...تنها!
لبخندی زد...به حرکات بچگی خودش خندید...شاید دلیلی که او تنها بازی میکرد این بود که کسی نمیتوانست مغزش را ببیند...نمیتوانستند دنیاهایی که او ساخته بود و در آن بازی میکرد را ببیند...و حالا هم احتمالا بازیکن کویدییچی بوده،چون مثلا در حال پرواز بود.
آسمان بالای سرش آبی بود...به آسمان نگاهی کرد...به یاد نداشت چرا و برای چه سبدی را به آسمان گرفت...اما باز هم آن صحنه را دید...سبدی خالی که در یک لحظه
پر از خوراکی شد!
آنجا دنیای جادویی بود...همه میتوانستند این اتفاق را به جادو ارتباط دهند...اما او در کودکی هم معتقد بود که این امر فراتر از جادو بود!


دوباره خودش را در در سلول دید...سقف بالای سرش را دید...اما ندید!
بلکه آسمان پشت سقف را دید...آسمانی که هنوز آبی بود...آسمانی که شاید سقفی جلوی آن را گرفته بود،اما آن را نتوانسته از بین ببرد...هیچ چیز نمیتوانست آسمان را از بین ببرد...هنوز هم میشد که سبدش را بالا بیاورد...هنوز هم تنها میتوانست سبدش را پر کند...

رودولف سبدی در دسترس نداشت،اما دستانش را بالا برد!




پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱:۴۶ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
#34

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
و خب حقیقتا بعد از هر جنگی بهترین چیز استراحتست حتی اگر این استراحت اجباری در آزکابان سپری شود. در واقع می دانید که تمام دنیا دروغی بزرگ است و هر آنچه که هست در ذهن شماست مثل هواکش روشنی که به شکل دایره می بینیدش اما در واقعیت دایره ای وجود ندارد و آن چیزیست که شما می بینید. حالا این استراحت اجباری در بدترین زندان جهان را هم باید آن طوری دید که راحتترش می کند. ادوارد با خودش زمزمه ای را تکرار می کرد: "دمی آب خوردن پس از بدسگال/ به ز عمر هفتاد و هشتاد سال!"

ادوارد به این که چرا آنجاست فکر نمی کرد. به این که می توانست اینجا نباشد هم فکر نمی کرد. در کل عمرش از آن دسته آدمهایی نبود که هرجا شکست خورد یا از اسبش افتاد یک گوشه بنشیند زار بزند که چرا من؟ آخر ادوارد جواب این سوال را همیشه خوب می دانست.

البته این واضح تر از خورشید در آسمان ظهر است که هوای آزکابان و نفس دیوانه سازها در این فکر نکردن ها بی تاثیر نیستند. همان خورشید ظهری که هیچ وقت در آزکابان دیده نمیشد.

هوای آزکابان همیشه ابری و سرد بود. از آن ابری و سردهایی که دل آدم گریه می خواهد.. بی دلیل! اما کار زندانی های آزکابان دیگر از گریه گذشته بود. ادوارد اما گاهی به این فکر می کرد.. به حال خودش و بقیه.. گاهی حتی می دید. وسط خواب هایش.. بهترین کاری که می شود در زندان انجام داد خوابیدنست، این را به خاطر بسپارید.

ادوارد یک گوشه ی سلولش _ گاهی حتی دقیقا وسط سلول_ خودش را جمع می کرد و به خواب می رفت. یک وقت هایی خواب خانه را می دید، حتی به تماشای آکواریوم اتاقش می نشست. اکثر ماهی ها خونسرد و آرامند و مثل خوابگردها دور تا دور قفس شیشه ای را می چرخند. مثل زندانی های همین زندان.. اما ادوارد ماهی های دیگری داشت.. ماهی هایی پر شر و شور تر از این.

- هی ادوارد!
- چی شده ویلبرت؟

همیشه خواب ادوارد همین طور آغاز می شد. ویلبرت می آمد که سوال بپرسد همان جوری که در واقعیت هم بود.

- کدوم یکی از این ماهی ها به نظرت بهترن؟
- سوال بیخود! هر کدوم سر جای خودشون عالین.. هر کدوم یه رنگی به دنیاشون می دن.. هر کدوم یه نوری مخصوص خودشون دارن.

ویلبرت به رفیق ریونکلایی اش زل زده بود. همیشه همین کار را می کرد. یک چیزی می پرسید تا ادوارد را به حرف بیاورد و بعد ماتش می برد.

- آدمها هم همینطورین..

جمله یک چیزی بین خبری و سوالی به نظر می رسید. .ادواردهم شاید بتوان گفت "پاسخ داد":

- همین طورین.. هر کسی گوهر خاص خودش رو داره.. وجود همه لازمه.. اگه دوتا کتابخون و گوشه گیر مثل ما نباشه دنیا با وجود ویولت ها و جیمز ها و رکسان ها و بقیه میشه دیوونه خونه..
- خیلی هم عاقلانه مثل ما زندگی کردن میشه شهر اموات..
- اوهوم.. همونی باش که باید..

و هر باری که از خواب می پرید هوای سلول گرم تر از قبل بود. نمی دانست چرا دیوانه سازها به این گرما واکنش نشان نمی دادند، یا حتی به خواب هایش و امیدی که درونشان بود.. اصلا چرا دیوانه سازها این اطراف نبودند.

- هی صب بخیر رفیق!
- پاشو ادوارد.. باید یه کمی عجله کنیم قبل از این که ..
- شصتشون خبر دار بشه.. اگه نظر حاجیتونو بخواین همین الانشم دیره!
- ننگ رونا راس میگه.. من چندتا از اون لامصبا رو از اینجا دارم می بینم..

مگر چند درصد شخصیت های درون خواب ها ممکنست در بیداری بیایند بالای سر آدم و قدم بزنند؟ یا حتی چند درصد آدمها ممکنست دنبال یه رفیقی تا آزکابان بروند. ماهی ها اگر یکی شان کم می شد نمی فهمیدند، اغلبشان حافظه ی درست و حسابی ندارند ولی آدمها یادشان می مانند که یه نفر بود که حالا نیست. برای داستان ما آن یک نفری نبود که خیلی عاقلانه و شق و رق زندگی میکرد جدی و غیر قابل حرکت مثل یک درخت.

- هی ویلی یه چوبی بچرخون یه سپر مدافع درست کنیم این لعنتی ها جلوتر نیان.. ننگ رونا تو ادواردو برسون به رمزتاز تا ما میایم!

"به یه خاطره ی خوب فکر کن!" ویلبرت با خودش زمزمه کرد. چشمهاش رو بست و چند لحظه بعد گربه ی ایرانی نقره ای دوان دوان دنبال یه نهنگ و یه گرگینه می رفت. هرچند که یه پایش لنگ بود و از دو تای دیگر عقب مانده بود.

- بالا غیرتا اینو دیگه نمی تونی انکار کنی مستر ادوارد.. یکی طلب حاجیت!
- بچه ها با شمارش من.. سه.. دو..


یک!


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.