هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
#56

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
وزارت خانه - اتاق وزیر:

آلبوس سوروس در حالی که بر روی زمین نشسته بود و با لگو و وسایل بازی دیگرش مشغول بود به حرف های کلاه گوش میکرد.

-آخجووون بالاخره تونستم این خونه رو بسازم.
-
-چیه باب..به خدا خودم ساختمش..جیمز بهم کمک نکرد اصلا.
-مرتیکه تو وزیری..من دارم در مورد کارهایی که برای محبوبیت بیشتر نیاز داری رو میگم اونوقت تو با لگوهات خونه میسازی؟
-هااا..خب بگو!

ساعت ها بعد - زمان پاسخگویی به ملت:

تد ریموس وارد اتاق وزارت میشه و با عصبانیت به سمت میز وزیر میره.یقه وزیر رو میگیره و با عصبانیت فریاد میزنه:

-تو ویکتوریا رو از من گرفتی..تو باهاش طرح دوستی ریختی و بردی اون پشت دیوارهای وزارت..من تو رو نابود میکنم.من اینو به همه میگم که آبروت بره.
-ببینم عزیزم عصبانی نباش..من که میدونم تو چه جادوگر قوی هستی و چقدر قدرت داری و چقدر خوب کار میکنی،من یه اشتباهی کردم حالا برای جبرانش اداره یکی از سازمان های وزارت خونه رو بهت میدم.
-برو به درد خودت میخوره اینا..اینا دیگه برای من زن نمیشه که.
-بهت سازمان حمایت از ساحره های وزارت خونه رو میدما.
- ..ایول ایول وزیر..تو چقدر مردمی هستی..از این به بعد من حمایتت میکنم.

--------------
جیمز هری پاتر با سرعت وارد دفتر وزیر میشه و بنا به آموزش های کلاس جودویی که رفته با پا میره تو دهن وزیر.وزیر که چیزی ازش نمونده ولی به خاطر حرف کلاه خشمش رو میخوره و با آرامش بلند میشه و میذاره که جیمز تا میخوره بزنتش.

ساعت ها میگذره و آسپ به همین صورت کتک میخوره و جیمز هم که فرصت رو غنیمت شمرده تمام تمرین های جدید جودویی رو آسپ اجرا میکنه و به ترتیب هی رنگ کمربندهاش عوض میشه.بعد از اینکه کمربندش سیاه میشه و مدال طلای المپیک و ... رو میگیره با خوشحالی از وزیر دور میشه.همینطور که داره از دفتر وزیر خارج میشه میگه:

-دمت گرم وزیر جوون..تو باعث شدی که من تو ورزشم موفق بشم..من از این به بعد ازت حمایت میکنم.

--------------
لودو به همراه یه عینک آفتابی و به همراه چند محافظ(دنیس و اریکا)وارد دفتر وزیر میشه.به طرف صندلی چرمی مقابل وزیر حرکت میکنه و در کمال آرامش بر روی اون میشینه.

-ببین وزیر امروز من با مافیا هماهنگ کردم..تو امشب سالم نمیرسی خونه.گند زدی به این سیستم اقتصاد هافل!
-نههههه..آقای بگمن من به سرعت کار شما رو درست میکنم.همین الان تو پیام امروز میزنم که قیمت گورکن های طلایی 5 برابر شده.اینطوری ثروت شما نه تنها بر میگرده بلکه بیشتر هم میشه.
-نه کافی نیست.اونوقت کی میاد بخره؟
-خب بازم مشکل نیست.به خدا میتونم بگم که گورکن طلایی برای زنده کردن مرده ها مفیده!فقط منو نکشین .
-وزیر اینقدر ترسو!؟باشه پس فعلا از جونت میگذرم.

لودو پا میشه و به همراه محافظهاش از اتاق وزیر خارج میشه.
و ... !

شب هنگام - دفتر وزیر:

-کلاه عزیزم..دمت گرم..تو باعث شدی من خیلی محبوب بشم الان همه ملت ازم حمایت میکنن.دیگه باید چیکار کنم؟
-خب معلومه..من هزاران وزیر رو دیدم..سن من دقیقا 5000 برابر توئه. .خب حالا باید یه طرح جالب و جلبناک اجرا کنیم.من پیشنهادم اینه که این گینس رو راه بنداز..اونوقت به هر فردی یه رکورد بچسبون و با این ماجرا خودتو قهرمان ملی بکن.من جای تو باشم همین امشب کارشو شروع میکنم.
-




Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۷:۴۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
#55

گلگومات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۹ دوشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۷ جمعه ۲۸ مرداد ۱۳۹۰
از كنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 92
آفلاین
كلاه كهنه و پاره پوره كه به طرز عجيبي به نگاه البوس سورس اشنا ميومد تكوني خورد و با گودالهاي تو خالي كه مثلا چشماش بود نگاه نافذي به آسپ انداخت.

كلاه:آلبوس سورس پاتر ...

آلبوس سورس سريع سيب زميني گنديده رو تو حلق كلاه فرو ميكنه و با ترس به عقب نگاهي ميندازه كه نكنه گدا اسمشو شنيده باشه و مثل ارباب رجوع ها بخواد بوقش كنه .

وقتي خيالش راحت ميشه دوباره نگاهي به كلاه ، كه حالا ديگه به هويتش پي برده ، ميندازه و به ياد سال اول هاگوارتز ميفته و كمكي كه كلاه گروه بندي بهش كرده .

بلافاصله اشك تو چشماي 11 ساله اش جمع ميشه و به فكر فرو ميره.

فلش بك

البوس سورس روي صندلي مخصوص گروه بندي نشسته و مك گونگال كلاه رو رو سرش قرار داده .

اسپ نگاهي به ميز اسليترين ميندازه و اونجاست كه با بليز مواجه ميشه كه داره برق دندوناشو بهش ميده ، سريع خوف ميكنه ميره سراغ ميز گريفندور و پرسي رو ميبينه كه با نگاه " بيا بغل جيگر .. چقدر سفيتي تو" براش دست تكون ميده ، هفت بند بدنش ميلرزه ميره سراغ ميز ريونكلاو و يه سري جونور از وزغ گرفته تا غورباقه و غول رو از نظر ميگذره و دست اخر به ميز هافل نگاهي ميندازه كه دارن با حالت لاو بهش نگاه ميكنن.

_اهم اهم .. قدرت طلبي خاصي توي وجودت ميبينم ، اصيل زاده هم هستي اما شجاعت كافي نداري با اين حال ممكنه به درد اسليترين بخوري.
اسپ ياد بليز ميفته:نه جون مادرت منو توي گريف و اسلي ننداز هر جا ديگه ميخواي بنداز ، اما گريف و اسلي نه ، اصلا چطوره برم راونكاو من خيلي باهوشما.
_با اين فندقي كه دراي ميخواي بري روانكلاو؟ خنده ام ننداز.
_يعني ديگه من از گراوپ و تره ور هم ضريب هوشيم پايين تره؟
_هوووم . اگه بهم قول بدي سخت كوش باشي ، ميفرستمت هافلپاف.
_من قول ميدم سختكوش باشم.
كلاه گروه بندي بلند داد ميزنه:هافلپاف

و يه سري صداي كف و سوت و جيغ شنيده ميشه.

پايان فلش بك

البوس سورس اشكي كه تو چشماش جمع شده رو به كناري شوت ميكنه و سيب زميني گنديده رو از دهن كلاه در مياره.

_هعي ، نبايد اسم منو ديگه بياري من اوضاعم خيطيه در وضعيت بدي گير كردم .. كمكم ميكني؟!
_فعلا منو از توي اين اشغال دوني در ار تا كمكت كنم ..

آسپ كلاهو از توي سطح اشغال در مياره و ميذاره رو سرش.

كلاه:هي هي هي .. خي خي خي ...(افكت خنديدن)
آسپ:چته؟!
كلاه:تو وزير شدي ؟!!! خي خي خي .. هي هي هي .
آسپ:
كلاه: شديدا افتادي تو هچل اما چون از اون سطل نجاتم دادي كمكت ميكنم .. فعلا باس استراحت كني فردا همه چي رو درست ميكنم.

آسپ در حالي كه دوباره گوشه چشمش اشك جمع شده ميره كنار گدا ميخوابه.


ویرایش شده توسط گلگومات در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۳ ۱۸:۱۶:۵۲
ویرایش شده توسط گلگومات در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۳ ۱۸:۲۸:۱۱

اگه كسي يه بار زد توي گوش تو ، تو دو بار با چماغ بزن تو سرش.

يكي از ضرب المثلهاي غول ها

تصویر کوچک شده


Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۷:۳۸ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
#54

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
سوژه جدید.

- آقا هل نده! این کلی بازیا چیه .. صفو رعایت کن!
- آقا به جون بچه هام دو روزه تو صف معطلم! الانم مامانم بیمارستان بستریه دکترا میخوان مغزشو پیوند بزنن ..
- من پسرم خیلی قویه و ضمنا کمربند سیاه کاراته داره یا راهو باز کنین یا میگم پسرم نصفتون کنه ها!!!

در این بین آسپ با کلی زد و خورد و دریافت چند مشت جانانه بعد از فهماندن این موضوع که وی وزیر هست و آنها جلوی دفترش ایستادن .. راه خودشو به سمت دفترش باز میکنه.

منشی: صبح بخیر کوچولو! مامانتو گم کردی .. صبر کن الان به هراست گزارش میدم!
آسپ: هزار بار گفتم من وزیرم ... اینم جای صبح بخیر گفتنته زنیکه ... بوق بوق؟
منشی: اوه جناب وزیر شمایین. اوه چه بی ادب .. ببخشید .. حواسم به کاغذام بود ندیدمتون خب ..
آسپ: تو از این به بعد اخراجی! برو حسابداری تصفیه حساب کن!

آسپ اینو میگه و با عصبانیت به اتاقش میره و جلوی آینه ظاهرشو درست میکنه.
آسپ: خب .. وزیر مردمی آماده هست که به مشکلات گل های سایت رسیدگی کنه .. اولین نفر رو صدا کنید!

چند لحظه بعد ...
ارباب رجوع شماره یک: ببین .. گفتی شرکتا نباید خصوصی باشن شرکت من ورشکسته شده .. گفتی کسانی که بابا بزرگاشون زندانی سیاسی بودن این موضوع وراثتیه و به نوه هاشون انتقال پیدا میکنه در نتیجه الان بابای من که بابا بزرگش رفیق فابریک ناپلئون بوده زندانیه سیاسی شده و آواره خیابوناست ... سزارین رو ممنوع کردی خانم من سر زایمان جونشو داد به شما ... محله ما رو وقفی اعلام کردی .. الان دیگه سند خونمون مال خودم نیست ... نون بربری رو گرون کردی .. ما صبح ها چیزی برای خوردن نداریم ... گفتی تعداد بچه های هر خانواده باید عدد صحیح زوجی باشه که به پنج بخش پذیر باشه آخه لامصب .. همه ملتو تو کف رمز گشایی این جملت گذاشتی ...

آسپ مثل فیلما سعی میکنه رفتار مقعرانه ای داشته باشه و با ژست خاصی میگه:
- اوه ... حالا چه خدمتی از دست من برمیاد؟
- خدمت .. الان بهت میگم چه خدمتی از دستت برمیاد!!!

ارباب رجوع شماره یک از جاش بلند میشه و یه شیرجه میزنه روی آسپ و میز و صندلی و همه چیزو واژگون میکنه و سپس در کمال وقاحت مثل اسب شروع به کتک زدن یک پسر بچه ده دوازده ساله میکنه ...
آسپ: کمــــــــــــــــــــــک ... کمــــــــــــــــــــــــک!

بلافاصله در باز میشه و دو تا ممد وارد میشن و آسپ رو از دست ارباب رجوع خشمگین نجات میدن!
آسپ: نفر بعدی رو صدا کنید لطفا!

بعد از ظهر ...

آسپ در حالی که داره سعی میکنه یک دسته پرونده که از وسط تو گردنش گیر کرده رو بیاره بیرون و در همون حال سعی داره خودشو از شر یک عدد تلمبه مخصوص گرفتگی سوراخ حموم رو که یک متقاضی بی فرهنگ در سرش فرو کرده خلاص کنه ، با ظاهری درب و داغون از وزارت خارج میشه ...

اوه .. او حالا باید چی کار میکرد؟ اوضاع روز به روز بدتر میشه و مردم ناراضی تر ... آسپ با ناراحتی به امید دیدن یک دوست نگاهشو به سمت اعضای آنلاین میندازه ...

لیست اعضای آنلاین: آلبوس دامبلدور ، بلیز زابینی ، گلگومات ، لرد ولدمورت !!!
آسپ: هــــــــــــــــــــــــــــــــه!
آسپ که کاملا مأیوس شده خودشو به چت باکس میرسونه و چند پیام میده:

- سلام ... خیلی غمگینم .. کسی اینجا هست باهام همدردی کنه؟
چند لحظه بعد:
درک: بیخود مظلوم بازی در نیار ... دو تا چیز بارت میکنم بری حالشو ببریا!
آسپ!!!!!!!!!!!

کم کم هوا هم تاریک میشه و حالا علاوه بر مشکلات وزارت، ترس از تاریکی نیز به دیگر مشکلات آسپ افزوده میشه .. او باید هر چه سریعتر سرپناهی رو برای گذروندن شب پیدا میکرد و یک جوری شب رو به روز میرساند ... سرانجام آسپ کوچه ای رو پیدا میکنه که گدایی از قبل در آنجا سکونت گزیده و حالا هم داشت برای خواب پتویی رو روی زمین پهن میکرد.

آسپ: ببخشید ... من جایی رو ندارم ... میشه شب رو پیش شما همینجا بخوابم؟
گدا: آره کوچولو ... جا برای هر دومون هست ( و در حالی که به روبه رو اشاره میکنه) اگر چیزیم خواستی توی این سطل آشغالا همه چیز برای خوردن وجود داره ...

گدا چشمکی میزنه و لبخند شومی رو تحویل آسپ میده و در همون اثنا آسپ میتونه یک ردیف دندون طلا رو در دهن گدا تشخیص بده که به شکل عجیبی آسپو یاد دزد های فیلم تنها در خانه میندازه و آسپ بی اراده آب دهنشو قورت میده.
آسپ میاد بگه که چطور به خودش اجازه میده که به وزیر جامعه بگه کوچولو و از این کارش پشیمون میشه و اینا که یاد رفتار امروز متقاضیان می افته و ترجیح میده فعلا هویتش فاش نشه .. و به آرامی به سمت سطل آشغال ها حرکت میکنه ...

چند لحظه میگذره .. آسپ مشغول زیر و رو کردن سطل آشغالهاست
گربه های محل: زکی!
و در این جستجو موفق میشه یه اسکلت ماهی و کمی سیب زمینی گندیده و مقداری باقی مونده استخون و یک ته مانده نوشابه رو از سطل آشغال بیرون بکشه ... البته شام قابل قبولی برای وزیر مملکت نیست اما خب ...
وزیر از سطل زباله فاصله میگیره تا به پیش گدا برگرده که ناگهان چیزی در بین زباله ها توجهشو جلب میکنه ... یک کلاه ...


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۳ ۱۷:۴۲:۲۱
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۳ ۱۸:۰۸:۳۹



Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ سه شنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۷
#53

محمد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۰۸ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۷
از همین نزدیکی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 29
آفلاین
و بلیز همچنان در حال سقوط بود و هر لحظه به زمین و دیدار مرلین نزدیک تر میشد و در این میان نویسنده نمی دانست سرنوشت بلیز را چگونه رقم بزند که از سوی هیچ گروهی به انجام اعمال ژانگولری متهم نشود.اگر بلیز به زمین برخورد میکرد و میمرد وی به ارزشی بازی و کشتن سوژه و اینا محکوم میشد و اگر بلیز را زنده نگه میداشت دماغ آسپ میسوخت و وی را یک فرد ژانگولریسم میخواند . در این میان بلیز نیز در میان زمین و آسمان معلق بود و چشم به کیبورد نویسنده دوخته بود تا سرنوشت خود را ببیند و نویسنده که شرایط بر او بس دشوار شده بود , بلیز را همانطور معلق رها کرد تا شاید بعدا چاره ای جوید و به ادامه ماجرا پرداخت.

دامبلدور بدین وضع به لرد که در حال بررسی مدرک بود زل زده بود.
لرد:اینکه اصلا باز نمیشه.لینکش خرابه بوقی!!
دامبل:خوب میخوای اف 5 رو بگیر
لرد:که چی بشه؟؟
دامبل در حالی که خود نمیدانست با گرفتن اف 5 چه اتفاقی میفته:نمیدونم بارون گفته!!
لرد بیخیال مدرک شده بود و تعدادی از مرگخوارانش را فراخواند
لرد:این پشمک بوووق رو ببرید بندازید تو اوون اتاق آخری
در این لحظه تعدادی مرگخوار به دامبل نزدیک شده و وی را که سعی در رهایی خود داشت محکم بگرفته به طرف اوون اتاق آخریه بردند.دامبل همچنان دست و پا می زد و سعی داشت که خود را نجات دهد و در این میان جملاتی نیز به زبان می آورد که شاید بتواند لرد را بفریبد.
دامبل:بیا ما وزارت رو میکنیم یتیم خونه , بچه های سیفیت میاریم , کلاس خصوصی برگزا میکنیم.
این جملات به طرز خفنی در لرد اثر کرد و وی دوران کودک خود را به یاد آورد

اندر خاطران لرد

پسرک سیفیت کچلی مشغول بازی با عروسکی بود که به غیر از تنه سایر اندام های آن به بوق رفته و اثری از آنها نبود.همچنان که پسرک در حال بازی بود مردکی آسلام نمای ماگل به طرف اوآمده و در حالی که لبخندی شیطانی بر لب داشت دستان نحیفش را گرفت.
مرد:بیا بریم تو را به را راست هدایت کنم.
پسرک در حالی که سعی میکرد خود را از دستان مرد برهاند:جییییغ..نه...آخرین باری که به راه راست هدایتم کردی تا یه هفته درد شدیدی در........

(چه ملت فضولی هستید شما, به شما چه که لرد به چی فکر میکرده و اصلا درد داشته و اینا .........)

دامبل هر لحظه به اتاق نزدیک میشد و کم کم می توانست کلمات روی تابلو اتاق را بخواند.
<<قزویانوس , شدیدا خطرناک , قادر به برگزاری کلاس های خصوصی تا 20 ساعت >>
(تذکر:این اتاق در نسخه دست نویس کتاب رولینگ وجود داشته که بعد ها به دلایلی آن را حذف کرده)
اشک در چشمان دامبل جمع شده بود و خود را مرده میپنداشت که با کلمات لرد جان تازه ای گرفت.
لرد که انتقام در چشمانش موج میزد:یتیم ماگل هم میاریم.........
دامبل:هان, آره میاریم ....لرد جان اصلا شما سرپرستی ماگل ها رو بر عهده بگیر.

بالای پشت بام

آلبوس سوروس پاتر از زیر برگ درختان و اینا بیرون آمد و با این تفکر که بلیز تا الان مرده به طرف پایین رفت

و اما بلیز...

از قضا اژدهایی که به دنبال تهیه غذا برای فرزندانش بوده از آن اطراف رد میشده یک لحظه بلیز را دیده و قبل از اینکه بلیز به زمین بخورد وی را گرفته با خود به طرف لانه اش می برد.(احتمالا از این ژانگولر تر نمیشد )


ویرایش شده توسط آنتونی گلدشتاین در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۵ ۱۶:۴۳:۱۳

تصویر کوچک شده در حال بارگذاری...


Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۲:۴۸ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۷
#52

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
هووم...به معنای واقعی کلمه ژانگولر پی بردم! طرف از پشت بوم سقوط می کنه میفته رو یکی دیگه جفتشون زنده میونن و سالم!!! عجـــــب! تحویل بگیر لرد!

آلبوس سوروس ژانگولر؟!!!!!

---------------------------------------------

لرد ولدمورت دامبل را از ریش به حوض برادران جادویی بسته، چوبدستیش را به سمت او گرفته بود و در حالی که از شدت هیجان و ذوق آب دهانش به اطراف پخش می شد غریو کشید: کروشیو دامبلدور! بالاخره گیرت آوردم! بالاخره با ژانگولر بازی فنریر تو رو شکست دادم! کروشیو!

دامبلدو در حالی که رنگش قرمز شده بود و از ریش بسته شده بود دهانش را به زور باز کرد و گفت: من باتوام لرد...من اومدم با شما...متحد بشم!

مرگخواران حاضر در صحنه:
لرد خنده شیطانی کرد و فریاد زد: دروغه! فکرش رو می کردی به این روز بیفتی دامبلدور؟ یادته چقدر قدرتت رو به رخ من می کشیدی؟ یادته زمان فاج توی وزارت به من گفتی کارآگاه ها دارن میان و من کار احمقانه ای کردم اومدم وزارت؟ یادت میاد تدریس دفاع رو به من ندادی و منو شوتیدی بیرون؟ یادته وقتی بچه کوچیکی بودم و منو از پرورشگاه آوردی چیکارا با من کردی؟ من فقط یک بچه سیفیت از همه جا بی خبر بودم!

تمام مرگخواران دور آنها جمع شده اند و تحت تاثیر صحنه و گریه لرد قرار گرفته اند. لرد در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود ناگهان دوباره قیافه ای خشن به خود گرفت و فریاد زد: تو می میری دامبلدور! می کشمت و سرت رو از سر در وزارت آویزون می کنم تا درس عبرتی بشه برای بقیه!

و جیغ بنفشی کشید و چوبدستیش را به سمت او گرفت. دامبلدور در حالی که همچنان از نوک تا بیخ ریش به حوض چسبیده بود فریاد زد: نه ولدمورت! من وزارت بلیز رو به رسمیت میشناسم! من به شما اعلام وفاداری می کنم! ما با اتحاد میتونیم قدرتی جاودانه بسازیم! تو برای من از گریندوالد هم عزیزتری!

لرد: اوه آلبوس!
مکثی کوتاه و لرد با سوظن پرسید: میتونی این حرف هات رو ثابت کنی دامبلدور؟
دامبل لبخند کجی زد و گفت: البته! اینم مدرک!

بلیز زابینی چانه اش را خاراند و با شکاکی تمام به پشت بام وزارت نگاه کرد. امکان نداشت که بدون دلیل از بالا سقوط کند. برخورد جادو با بدنش را حس کرده بود ولی به جز او و جسد ممد کسی آن بالا نبود!
بلیز: باید دوباره چک کنم!
و به سمت پشت بام وزارت حرکت کرد!

پشت بام وزارت!

ممد بر روی پشت بام وزارت دراز کشیده بود. در حالی که یک عدد دوربین و تلسکوپ در کنارش به چشم می خورد چندین برگ و شاخه را بر رویش کشیده بود و به دور دست نگاه می کرد.

بلیز آرام به او نزدیک شد و در حالی که با احتیاط به اطرافش نگاه می کرد گفت:
-چیکاری می کنی ممد؟
-نگهبانی قربان!
-این شاخ و برگا برای چی روته ممد؟
-استتار قربان!
-استتار تو سرت بخوره! من چند دقیقه پیش از بالا افتادم پایین! تو اینجا بودی! کسی رو ندیدی؟
-شما کورید قربان!
-کروشیو
-آییییی....منظورم اینه که به جز من کسی اینجا نبود قربان! خودتون که دیدید قربان!

بلیز به لبه پشت بام نزدیک شد و به پایین نگاه کرد. لحظه سقوط را به یاد آورد. به پشت سرش و ممد که در حال نگهبانی بود نگاهی انداخت. یک چیز اینجا درست نبود. دستی به سرش کشید و با اخم به گذشته فکر کرد و ممد! گذشته! ممد! گذشته! ممد...

ناگهان حقیقت را دریافت! چشم هایش از تعجب گرد شد و به ممد اشاره کرد: من...من...تو رو...کشتم! تو باید مرده باشی ممد! جیییییییییغ!

سرش گیج رفت و بار دیگر به سمت زمین سقوط کرد!




Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱:۴۰ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۷
#51

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
از اون دنیا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 208
آفلاین
-اااااااااااااااخ بلیز همانند عذاب اسمانی بر فرق سر او نازل شده بود و دامبل را زیر خود له کرده بود بارتی فریاد زد بلیز حالت خوبه ؟
دیگر مرگخواران اورا از روی ردای سفیدی که مرد پیرریش بلندی در ان بود بلند کردند بلیز که باور نمیکرد زنده باشد گفت من

حالم خوبه و با دیدن جسد دامبل تازه فهمیده بود که موضوع از چه قرار است و فریاد زد صدای منو نمشنفتین ؟ چرا همونجا کارشو

تموم نکردین سپس چوبش را به سمت او گرفت دامبل ناله ای کرد وتکان کوچکی خورد در همان لحظه بلیز گفت: پتریفیکوس

توتالوس ودیگر دامبل تکان نخورد
خیلی خوب حالا ببرینسش پیش ارباب منم میرم دریچه های فاضلابو کنترل کنم او یک گام بهجلو برداشت و شعلهایی اورا در برگرفت
و از نظر ها ناپدید شد

فنریر فریاد زد معطل چی هستین باید قبل اینکه به هوش بیاد ببریمش پیش ارباب وبه بارتی تنه ای زد ویک پای دامبل را گرفت وبه
دنبال خود کشید دامبل در حالی که ریشهایش کف وزارت خانه را جارو میکرد بر روی زمین کشیده میشد بارتی وبقیه ی مرگخواران
وارد وزرات خانه شدند
مرگخوارها:ارباب تقدیم به شما
لردولدمودمورت اهسته با پایش جسد دامبل راغلتاند سپس روی یک پای خود نشست و با خونسردی چوبش را روی چین و چروک
های دامبلدور میکشید چشمهای از حدقه درامده ی دامبلدور به او خیره شده بود.......


[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۵:۰۳ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۷
#50

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
وزارت سحر و جادو!

ممد بر روی پشت بام وزارت دراز کشیده بود. در حالی که یک عدد دوربین و تلسکوپ در کنارش به چشم می خورد چندین برگ و شاخه را بر رویش کشیده بود و به دور دست نگاه می کرد.

بلیز زابینی، وزیر سحر و جادو در حالی که احساس مسئولیت در وجودش فوران کرده بود به پشت بام وزارت آمده و از نزدیک به کار ممد نظارت می کرد!

-چیکاری می کنی ممد؟
-نگهبانی قربان!
-این شاخ و برگا برای چی روته ممد؟
-استتار قربان!
-استتار تو سرت بخوره! برو توی آبدارخونه به بقیه کمک کن! هیچ کس جرئت حمله به وزارت رو نداره! ما پیروز شدیم!
-شما غلط می کنید قربان!
-کروشیو
-آییییییی....ببخشید قربان! منظورم این بود که یک نفر جرئت حمله به وزارت رو پیدا کرده قربان!
-این مزخرفات چیه داری میگی؟ کی داره به وزارت حمله می کنه؟ اون دوربین رو بده من ببینم!
-نمیشه قربان!
-برای چی ممد؟
-استتار معلوم میشه قربان!
-آواداکداورا
ممد جیغ بلندی کشید و حرکت دیگری نکرد. بلیز دوربین او را بدست گرفت و به اطراف نگاه کرد. مردی تنها با قدهای بلند و ریش سفید به آرامی به وزارت نزدیک می شد...آلبوس دامبلدور!

دامبل با قدیم هایی سنگین و آهسته به سوی وزارت حرکت می کرد. هیچ اثری از خشونت و یا حقه و کلک در صورتش نبود. در حالی که چند قدم مانده بود به درب اصلی وزارت نزدیک شود صدای پاق های خفیفی به گوش رسید و چند مرگخوار در حالی که چوبدستی هایشان را به سمت او گرفته بودند ظاهر شدند.

پیتر پتی گرو: سفیدی کیستی؟
-دامبلدور!
نیکلاس: تو همان نبودی که در ارتباط با محفلیان مرا در حد فندق هم حساب نکردی و ضایع نمودی؟
-آره خودم هستم!
بارتی: تو و آلبوس سوروس جزو سران محفل نیستید؟
-بله هستیم!
مورگان: تو همانی نیستی که چند بچه سیفیت را اسیر نموده و آزار می نمودی و کلا می نمودی؟
-بله خودم هستم!
صدای سوتی به گوش رسید و بلیز زابینی از بالای پشت بام فریاد زد: رحم نکنید. بکشیدش!

مرگخواران احمقانه به بلیز نگاه می کردند. بلیز بار دیگر فریاد زد: به چی نگاه می کنید؟ بکشیدش!
پیتر: این چی میگه؟
بارتی: فکر کنم میگه از بالای پشت بوم آسمون خیلی خوفناک تره.
مورگان: نه بوقی! میگه بالای پشت بوم خیلی خفنه.
نیکلاس: نه داره میگه...

شترق!

فریادهای بلیز خاموش شد. مرگخواران با تعجب به او خیره شده بودند. چهره بلیز وحشت زده و اندکی تمسخر آمیز شده بود. مکثی کوتاه و سپس مستقیم به سمت زمین سقوط کرد!
مرگخواران:




Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۴:۰۸ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۷
#49

هلنا راونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۰۷ جمعه ۴ دی ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 68
آفلاین
محفلی ها با تعجب به آلبوس خیره شده بودند. همه چیز در نظرشان گنگ و نا مفهوم بود. وزارت سقوط کرده بود و وزیر مردمی با چهره ای بوق شده در مقابلشان ایستاده بود!

کینگزلی دستی به چانه اش کشید و متفکرانه گفت: من که میگم این واقعا بلیزه. با یک معجوم مرکب پیچیده به شکل آلبوس سوروس در اومده!
آلستور در حالی که به کبودی های روی صورتش ناشی از برخورد در خانه گریمولد با سرعت شونصد هزار متر بر ثانیه به صورتش اشاره می کرد گفت: آره خودشه. ببینید با من چیکار کرد!

ملت:
آلستور به این حالت در میاد و از صحنه خارج می شود!
دامبل دستی به ریشش کشید و گفت: در هر صورت ما باید جانب احتیاط رو رعایت کنیم! من یک بازجویی کوچیک ازش می کنم تا مطمئن بشم آلبوس سوروس واقعی هست یا نه. سیفیت! نه...چیز...آلبوس! با من به اون اتاق بیا!

همه با پیشنهاد دامبل موافقت می کنند و هیچ کس به جنبه دیگر قضیه نگاه نمی کند. آلبوس با ترس و لرز به دامبل خیره شده بود که با نگاه هایی حریصانه به سمت او می آمد. در همان لحظه در آشپزخانه بار دیگر باز شد و هاگرید وارد شد. در حالی که صدایش به زور در می آمد گفت: وزارت خونه سقوط کرده! آلبوس سوروس فرار کرده و گلگومات مرده!

و خود را در آغوش دامبل انداخت که باعث شد هر دو به کف زمین بچسبند!
و سرانجام محفلی ها حقیقت را در یافتند. با شرم نگاهی به آلبوس سوروس انداختند و سپس همه به سمت در دویدند.

دامبل در حالی که به سختی نفس می کشید از زیر هیکل هاگرید فریاد زد: صببببر! کجا میرید بوقی ها؟
سیریوس: وزارت! با مرگخوارها می جنگیم و بیرونشون می کنیم! حملــــــــــه!
دامبل که در حال جان کندن بود و رنگ صورتش کبود شده بود (هاگرید بر روی او افتاده و همچنان در حال گریه کردن بود ) با صدای خفه ای گفت: نه نلید بوشو از نوی من خلس گمده! (ترجمه: نه نرید! بلند شو از روی من خرس گنده!)

صدای انفجاری به گوش رسید. هاگرید از روی دامبل به هوا پرتاب شد و به دیوار آشپزخانه برخورد کرد. نصف سقف فرو ریخت و محفلی ها در حال دویدن خشکشان زد!

آلبوس نفس عمیقی کشید، از سرجایش بلند شد و گفت: حماقت نکنید! وزارت الان دست مرگخواراست. اگر اینجوری برید تک تک می میرید!
ریموس: چیکار کنیم دامبلدور؟
دامبل ریشش را با قدرت تمام کشید و گفت: من یک نقشه دارم!



Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۳:۴۵ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۷
#48

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
بلیز عزیز اینجا جای قلدربازی و امر و نهی نیست! این حرف ها رو توی زیر سایه بزن! تکرار نشه!

روال عادی!

----------------------------------------------------------------

آلبوس سوروس با سرعت میدوه و از یک تونل وارد تونل دیگه میشه ... وزارت سقوط کرده و او شکست خورده بود ... اما این پایان کار نبود ... او به زودی برمیگشت ...

پاق!

چند دقیقه بعد با لباس هایی خیس و آغشته به مواد سفید مفید در کنار خانه گریمولد ایستاده بود. به سختی نفس می کشید و به حوادث چند ساعت اخیر فکر می کرد. حقیقت همچون چکش به این حالت بر سرش می کوبید. وزارت او سقوط کرده بود!

به خانه گریمولد نزدیک شد و به آرامی در را کوبید. صداها در نظرش گنگ و مبهم بود...قدم هایی که به در نزدیک می شد...جیغ و داد خانم بلک...و صدای خشنی که گفت: کیستی؟ رمز شب رو بگو!

-آلبوس سوروسم! اممم...رمز شب؟ رمز شب رو از کجا باید بدونم؟
مکثی کوتاه و مودی ادامه داد: آلبوس سوروس الان توی وزارته داره آب پرتغال می خوره! زود خودت رو معرفی کن!
آلبوس ناله ای کرد و گفت: به ریش مرلین قسم خودم هستم. خود آلبوسم! وزارت سقوط کرده آلستور! بلیز وزیر شده! جون مامانت در رو باز کن!

هق هق آرامی به گوش رسید و آلستور با صدای ضعیفی گفت: فقط پنج سالم بود که ترکم کرد. اون موقع ها همیشه پیشش بودم و دوست داشتم بغلم کنه. وقتی اون نفرین بهش خورد من فقط نگاش کنم و هیچ کاری ازم بر نمیومد!

آلبوس سوروس با نگرانی پرسید: کی؟ چی شده مودی؟
-چیزی نشده. مامانم رو میگم!
آلبوس:
و با خشم گفت: وزارت سقوط کرده تو داری خاطرات گذشته رو تعریف می کنی؟ گفتم بازش کن! ریداکتو!
در خانه گریمولد از جا کنده شد و همراه با مودی به عقب پرتاب شدند. فریاد خانم بلک به اوج خود رسیده بود. آلبوس به سرعت وارد خانه شد و به سمت آشپزخانه رفت!

در را باز کرد و قبل از اینکه بتواند حرکتی بکند دوجین چوبدستی به سمتش گرفته شد!
در همان لحظه مودی با قیافه ای درب و داغون وارد آشپزخانه شد و فریاد زد: اون به من حمله کرد! می خواست من رو بکشه! اون یک مرگخواره که به آلبوس سوروس تغییر شکل پیدا کرده! اون بلیزه!

همه با خشم و نفرت به او نگاه کردند و آماده اجرای طلسم شدند.
آلبوس با دستپاچگی گفت: نه نه! این درست نیست. من خود آلبوسم. وزارت دست بلیزه. باید کمکم کنید!
صدای ملایمی گفت: دست نگهدارید!
همه چوبدستی هایشان رو پایین آوردند. آلبوس دامبلدور نگاه مرموزی به آلبوس سوروس انداخت و گفت: یک نشونه بده! یک چیزی بگو که فقط آلبوس سوروس واقعی میدونه!

آلبوس آب دهانش رو قورت داد و زمزمه کرد: من به یاد تو و سوروس اسنیپ نام گذاری شدم!
این جمله اثر خودش را کرد. همه به سمت آلبوس دویدند و او را در آغوش گرفتند. آلبوس دامبلدور با خوشحالی گفت: من همیشه میدونستم! بابات کار خوبی کرد اسم من رو روی یک بچه سیفیت گذاشت! تو یک سیفیت اصیلی!
ملت:

دامبلدور با نگرانی به اطرافیانش نگاهی انداخت، مکثی کوتاه و ناگهان فریاد زد: به خونه خوش اومدی آلبوس سورس!
ملت:

آلبوس سرش را بین دستانش گرفت و فریاد زد: چرا شما نمی فهمید؟ وزارت سقوط کرده! جیییییییغ!




Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۷
#47

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
آلبوس سوروس: عشق خیلی خوبه! عشق بهترین چیز دنیاست!
لرد: بله؟
آلبوس سوروس
لرد: یکی ترجمه کنه ...
آلبوس سوروس با اعتماد به نفس یک قدم به جلو برمیداره ...
آلبوس سوروس: تو هم اکنون تحت اراده قدرت برتر یعنی نیروی عشق هستی ...
لرد: خب که چی؟
آلبوس سوروس: زانو بزن ... اووووهاهاها!!!
حضار

لرد: این دلقکو هر چه زودتر بگیریدش ببریدش توی حوض برادران جادویی غرقش کنید!
آلبوس سوروس: نه .. شما حق ندارید .. این خارج از کتاب هری پاتره .. من چنین قسمتی رو یادم نمیاد ... من .. قلپ قلپ قلپ!

کمی اونور تر مرگخواران همچنان با هم سر مقام آبدارچی گلاویز هستن که ناگهان اون طرف یک باجه باز میشه و سر و کله پرسی با همون عینک همیشگیش از اون پشت پیدا میشه!
پرسی: کسانی که میخوان وزارت سحر و جادو رو تی بکشن از این طرف لطفا!
بلافاصله سیل عظیمی از مرگخواران به سمت باجه کذایی به راه افتاده و اینگونه از این زد و خورد خشونت آمیز جلوگیری میشه!

در داخل وزارت ...
بارتی و ایوان و نیکلاس بالای سر گلگومات ایستادن و در حال تبادل نظرن!
ایوان: به نظر من دندوناشو میتونیم جای عاج فیل بفروشیم .. پول خوبی گیرمون میاد!
بارتی" فکر میکنم در بازار مشنگی میتونیم استخوناشم جای استخون های دایناسور بفروشیم!
نیکلاس: این توهین به دشمنه ... ما نباید حرمت ها را بشکنیم .. ما باید ...
- کروشیو!

در سویی دیگر!
بلیز: هی ممد بیا اینجا!
ممد: بله قربان؟
بلیز: منو به اتاقم راهنمایی کن!
ممد: کدوم اتاق قربان؟
بلیز: وقتی خودتو خانوادتو یکسال فرستادم آزکابان آب خنک بخورید میفهمی کدوم اتاقو میگم!
ممد: چشم قربان!
بلیز: حالا منو راهنمایی کن!
ممد: کدوم اتاق؟ من که هنوز نیفتادم آزکابان که بفهمم!
بلیز !!!!!!!!

همون لحظه لرد در کنار حوض برادران عینک آفتابی زده و نشسته و داره طعم فتح وزارت رو مزه مزه میکنه ... که یک مرگخوار به لرد نزدیک میشه ..
مرگخوار: ارباب .. متاسفانه آلبوس سوروس فرار کرد ...
لرد: چی؟ چطوری؟
مرگخوار: دریچه تخلیه حوضو زیر آب باز کرد آب حوض خالی شد .. خودشم قاطیه آب حوض فرار کرد!
- آواداکدورا!
نور سبز رنگی به مرگخوار بیچاره برخورد میکنه و وی جا به جان آفرین تسلیم میکنه ...

همون لحظه بلیز به سمت لرد میاد ...
- تو چرا اینجا ولو شدی رو زمین هان؟ اوه .... ارباب شمایید؟
- کروشیو!
بلیز: آخ ... ارباب .. میخواستم بگم .. ما باید سر البوس سوروس رو بکنیم و بذاریم روی سر در وزارت سحر و جادو تا عبرتی بشه برای همه!
لرد: همین الان از فاضلاب فرار کرد!
بلیز: چی؟ نـــــــــه!!! همش تقصیر شما بی عرضه هاست .. مثلا لردی ... من میخوام وزیر شم! از همون اولشم اشتباه کردم شما ها رو استخدام کردم ... شماها یک مشت ...
کروشیو!
و بلیز از درد دیگر چیزی حس نکرد! (پارادوکس)

همون لحظه مکانی بد بو در اعماق زمین ...
آلبوس سوروس با سرعت میدوه و از یک تونل وارد تونل دیگه میشه ... وزارت سقوط کرده و او شکست خورده بود ... اما این پایان کار نبود ... او به زودی برمیگشت ...

خب شورشیان عزیز .. از اونجایی که ساعت از دوازده شب گذشته و مهلت یک روزه ما تموم شده و از طرفی نیاز بود که این سوژه به هدف خودش برسه تا طرح کودتا ریخته شه ماموریت در این تاپیک تمام هست ... از اینجا به بعد پستهای این تاپیک بر طبق روال عادی خود باید پی گیری شود.
با تشکر ... وزیر خشن و آستکباری.


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۷ ۰:۰۰:۳۹








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.