مقابل سازمان انرژي هسته اي
پاق!
پنج مرگخوار سياه پوش وسط يه كوير بي در و پيكر ظاهر شدند و با تعجب به اطراف نگاه ميكردند . كوير دور و اطرافشون به شدت بي در و ا
پيكر بود و در جايي در فاصله ي 100 متري شون يه عمارت سفيد به چشم ميخورد.
مورگان گفت: بلاتريكس، مطمئني كه ما رو درست آوردي ؟
بلاتريكس دندون غروچه اي كرد و با دندانهاي بهم فشرده اي جواب داد: مگه تاكسيه ؟ كه ميگي درست آوردي ؟ خب برو ببين ديگه ...اون هم سازمانه لابد..
به عمارت سفيد نزديك شدند . چند تا ساختمون كوچيك و بزرگ رو ميتونستند ببيند و يه چيز سفيد گردي هم اون وسط بود.
_من اونو ميخوام ...من بستني قيفي ميخوام ... من اونو ميخوام...عررررررررررر ميخوام!
بارتي در حالي كه رو پاهاش بالا و پايين ميرفت ، اينو گفت. نارسيسا دوباره به سمت بارتي رفت تا آرومش كنه ولي اين بار بلاتريكس جلو بارتي خم شد. و گفت:
_به چشماي من نيگا كن.
بارتي با چشماي پر از اشك به چشماي بلا نگاه كرد و ديگه نگاه نكرد! صداش قطع شد. بلا دوباره صاف وايساد. بارتي از جاش تكون نميخورد ولي شلوارش هرلحظه بيشتر خيس ميشد.(
)
درهاي عمارت گنده باز شد و يه سري ملت سفيد پوش ريختن بيرون. دست هم رو گرفته بودند. دور ساختمون بستني قيفيه ، حلقه زدند و دستهاشون رو بالا بردند.
مرگخوارها:
صداي ملت سفيد پوش:
انرژي اتمي؛ انرژي سفيد ايگور: اين بچه مچه ها ديگه چي ميگن؟
پرسي : هي ... دقت كنين همه شون هري پاترن!
مرگخوارها:
تعداد بيش از 100 تا هري پاتر سفيد پوش ،دست هم رو گرفته بودند و دور عمارت بستني قيفي رو حلقه زده بودند. و يكصدا اين شعار رو تكرار ميكردند.
مورگان : ووووووووي! 100 و خورده اي هري پاتر؟
حالا چي كار كنيم؟ لرد با ديدن يه هري پاتر سكته ميكنه ، چه برسه به ...
ايگور خيلي آروم گفت : همممم...ساده اي ها! چنين چيزي امكان نداره...من احتمال ميدم كه يه كاسه اي زير نيم كاسه است.
چوبدست بلاتريكس از خشم زيادش ، هر لحظه ممكن بشكند.با انزجار تمام گفت:
_من تحمل اين همه سفيدي رو ندارم...هر چي ميبينم سفيده... كنترل اف پنجيوس!
و طلسم اش در فرياد مرگخوارهاي ديگر گم شد: ...نـــــــــــــــــــــــــــــــــــه! ولي ديگر دير شده بود . طلسم اجرا شد ...در لحظه اي صفحه سياه شد و حس مبهيم همه رو فرا گرفت. و در يك لحظه احساس كردند كه به جايي فرود آمدند.
مرگخوارها به اطراف نگاه ميكردند تا اينكه متوجه شدند كه در خانه ي ريدل هستند!
_چرا اينطوري شد؟
مورگان از كنار بلا رد شد و گفت: گفتمن كه نبايد از اين ورد استفاده كني... دنياي جادوگران ما رو از اون همه سفيدي به سياه ترين مكان انتقال داده...خونه ي ريدل
لرد و آني موني به نشيمن وارد شدند. لرد با تعجب گفت: شما اينجا چي كار ميكنيد؟ پس بليز كو؟
بلاتريكس يه لحظه دور و برش رو نگاه كرد شايد بتونه بليز رو پيدا كنه..
_كي ؟ بليز؟
...اوه ... نه...
ميدوني چي شد؟
و ماجرا رو بري لرد تعريف كرد.
لرد:
بلاتريكس : تعدادشون خيلي زياد بود ...تازه همه شون هم هري پاتر بودند! من كه از اولش هم گفتم...بليز يه مهره ي سوخته است...بايد نابودش كنيم...اوجا رو با بمب اتمي بزنيم!
پرسي يه بسته پوشه از زير رداش بيرون اورد و گفت: ارباب، خشونت به جايي نميرسه...در موارد مشابه كه من اينجا دارم با مذاكره هم مشكل حل شده ها!
مثلا همين گريندلوالد رو اگه ببيــ....
در اين لحظه صداي زنگ تلفن جادويي بلند شد. آني موني: بله ؟ پيتزا فروشي هستين؟
_ هلو...الو...هل اونجا منزل لرد الولدمورته؟ انا ايز البرادعي ...