دامبل به فكر فرو رفت.ريموس درست ميگفت.نجيني مطمئنا اطلاعات مفيدي داشت.و فقط يك نفر قادر به باز جويي از او بود.يك مار زبان...
دامبل با خوشحالي به محفلي هاي داخل صحنه نگاه كرد. و حرف داخل ذهنش را ادامه داد:
_يه مارزبون...مارزبون بايد ازش حرف بكشه.
ريموس ابروهايش را درهم كرد و چشمهايش رو به بالاي سرش چرخاند، به پيشاني اش چين داد و در حالي كگه به شدت زور ميد ، گفت:
_ هوم! دامبل جون ...مارزبوني نشونه ي خوبي نيست ، اغلب مارزبونا در حال حاضر سياه هستند...ولدي و مورفين گانت و مارولو و اينا!
نميخواي بگي كه بايد اونا رو بياريم برا ترجمه؟
دامبل دو دستي زد تو سرش و همون جا نشست و دونه دونه ريش هاش رو كند.
همان لحظه ؛ خانه ي مخوف ريدلمورفين در حالي كه خم شده ، زير مبل رو نگاه ميكنه و بعد از لحظه اي سرش رو بالا مياره.
_فيشي فوش! ف فوشي؟؟( فيشي جون! پس كوشي؟)
اه! پس اين دختره كجا رفته؟
نارسيسا از آشپزخانه وارد اتاق نشيمن شد و گفت:
_اع؟ نجيني مگه دختره؟ واي چه رومانتيك!
مورفين: اگه نجيني تا چند دقيقه ديگه پيدا نشه ، لردولدمورت پوست سرم رو ميكنه. معلوم نيست كجا رفته اين دختره ي چشم باريك!
بليز از در حياط وارد شد و آهي از خستگي كشيد. كمرش راراست كرد و گفت:
_هوم! تو باغ هم نبود. مورفين مگه بهت نگفت ميره با يه مار بو آ date كنه و برميگرده؟ مگه نگفت از باغ بيرون نميره؟
مورفين پس سرش رو خاروند و به اطراف نگاه كرد. جوابي براي بليز نداشت.
ريگولس در قندوني رو كه براي پيداكردن نجيني از جا برداشته بود ، سر جاش گذاشت و زير لب گفت:
_امان از دست دختراي اين دور و زمونه...فقط بو آ هه بلايي سرش نياره! يا حداقل اگه مياره طرف اصيل زاده باشه!
آني موني با يك گوشي تيليفون از گوشه اي ظاهر شد و گفت:
_معلوم نيست كجا رفته حالا!؟ گوشي اش هم خارج از سرويسه! انگار تو يه مكان نمود ناپذيره! وا چه حرفا!
بليز: نمود ناپذير؟؟؟
نيم ساعت بعد ؛ محفل بوقنوس_جيـــــــــــــــــــــــــغ!
آلبوس انگشتش رو گذاشت رو لبهاي هري و با دست ديگرش دست هري رو كشيد.
_پسر بابات! بيا عزيزم..مار كه ترس نداره!
هري پاتر به شدت در دستان دامبل تكان ميخورد و سعي در فرار داشت.
_نــــــه! من غلط بكنم مارزبون باشم...به گور بابام بخندم! نه ...من رو نندازين تو اون اتاق...
گروپس ! تخت ! توپس!هري با شدت به داخل سلول مورد نظر افتاد ، و در پشت سرش بسته شد.دامبل از پشت ميله ها ، به هري نگاه كرد . دستي به ريش اش كشيد و گفت:
_هري!اين ماره بايد تخليه ي اطلاعاتي بشه..ببينم چي كار مي كني؟
هري سرش رو بلند كرد. نجيني رو برويش روي صندلي اي نشانده شده بود. دمش با دو گره ي پاپيوني به پايه ي صندلي گره خورده شده بود. زبانش را با حالت چندش آوري بيرون آورد و فيش فيشي كرد.
هري: اع؟ اع...هوم! هووووووم... خوفي تو؟