یک روز از آن حادثه می گذشت اما فلور دلاکور هنوز مشتاق بازگشت به محل مسابقه بود. غده های نارنجی رنگ روی دستش باعث می شد که آن خاطره تلخ را به یاد بیاورد. اگرچه آن خاطره بسیار تلخ بود اما فلور خودش را مستحق دانستن حقایق می دانست. باید باز میگشت و شایستگی خودش را ثابت می کرد. باید دوباره مسابقه می داد. به سمت کتابخانه به راه افتاد تا اطلاعات لازم را برای مسابقه مجدد در کتاب ها بیابد ! درست بود که آن عنکبوت غول پیکر با نیش هایش سه زائده نارنجی روی دستش به جا گذاشته بود اما در مرحله مواجهه با شبح ها می توانست موفق شود. راه مواجهه با اشباح را پیدا کرد. کتاب همیشه معجزه می کند. به سمت خوابگاه به راه افتاد وبه اتاقش رسید و به سمت چمدانش رفت و دستش را جلو برد - باز هم چشمش به آن غده های نارنجی افتاد اما اعتنایی نکرد - و چمدانش را از زیر تخت بیرون کشید.بلافاصله به سمت ترازویش رفت تا بیست گرم پودر پای ملخ که برای شکست اشباح لازم بود وزن کند ! کیسه ی مواد معجون سازی اش را بیرون کشید و بیست گرم پودر پای ملخ برداشت ... تا 15 دقیقه دیگر مسابقه شروع می شد !!! او باید حقیقت را در مورد وجود آن عنکبوت در مسابقه می فهمید ... قرار بود هیچ موجودی در مسابقه نباشد. با سرعت به سمت محل مسابقه به راه افتاد !
اوکی مشکلی نداره ... تایید شد (پادمور)
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۷ ۲۰:۱۱:۵۷
هلگا معتقد بود ... « هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »
مگي با سرعت چمدانش را جمع كرد تا از قطار جا نماند ديشب تمام كتابهايش را از كتابخانه جمع كرده بود مبادا جا بگذارد همه ي وسايل را در ذهنش مرور كرد : چوب دستي رو كه گذاشتم ... مواد اوليه ي معجون سازي هم همينطور ... ترازوي برنجي هم... مگي با صداي بنگي از جا پريد و يك عنكبوت از سقف پايين افتاد ... اخ دوباره اين جن خونگي خرفت اومد تو هميشه اونو ميترسوند آن جن مستحق يك تنبيح جانانه بود جن خانگي با احترام خم شد و گفت : پدرتان در طبقه ي پايين منتظر شماست. مگي به حرف هاي جن اعتنا نكرد و چمدان و پليور نارنجي اش را برداشت و مشتاقانه به طبقه ي پايين رفت او هيچ وقت خود را شايسته ي احترامات جن نمي دانست.......
خب داستانت نسبت به کلمه ها خوب بود... از نظر درست استفاده کردن از کلمه ها هم خوب بود... تایید شد (پادمور)
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۸ ۱۲:۲۸:۱۴
شبح-عنکبوت-نارنجی- مشتاق- ترازو- اعتنا- چمدان- مستحق- کتابخانه- شایسته همان طور که بچه هارو میدید با خود فکر کرد: در ابتدا او هم یک آدم مثل تمامی آدمها بود ولی برای نجات جان دوستش که خیلی به شبح ها علاقه داشت مجبور شد خودش هم یک شبح شود و با این آدم که موهای نارنجی داشت همراه شود.اگر وی اون عنکبوت بزرگ رو ندزدیده بود الان او هم مثل این بچه ها داشت بازی میکرد. خیلی مشتاق بود که با آنها هم بازی شود ولی حیف که این آرزو امکان نداشت. از وقتی که یک شبح شده بود زندگیش شده بود یک چمدان و چند دست لباس قدیمی. به نظر خود او مستحق همچین زندگی نبود ولی و میخواست مثل یک آدم زندگی کند، چه میشد کرد که سرنوشت وی را شایسته این زندگی میدانست. سعی کرد به بچه ها اعتنا نکند و با آقای کرپسلی راهی کتابخانه شد.
ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۸ ۱۹:۲۷:۲۵
شبح-عنکبوت-نارنجی- مشتاق- ترازو- اعتنا- چمدان- مستحق- کتابخانه- شایسته در چمدان عنكبوت شايستهاي زندگي ميكرد و در آن خانه يك كتابخانه وجود داشت كه يك شبح ترسناك در آن زندگي ميكرد عنكبوت خيلي مشتاق بود كه كتابخانه را ببيند ولي شبح به خون عنكبوت تشنه بود روزي عنكبوت تصميم گرفت به كتابخانه برود و كتاب نارنجي رنگي را بردارد و به شبح هم اعتنايي نكرد و و قتي كه خواست كتاب را بردارد شبح اور را كشت و عنكبوت مرد. براستي عنكبوت مستحق آن بلايي كه بر سرش آمده بود،بود؟
نه...طرز به کار بردن کلمه هات در جمله هات خوب نبود ... میتونستی بهتر بنویسی ... یک بار دیگه به نظرم بنویسی بهتر میتونی بنویسی ... تایید نشد (پادمور)
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۹ ۱۱:۵۸:۵۶
امسال آخرین سالی بود که هری به هاگوارتز میرفت. اون دیگه به ارور شدن نزدیک شده بود و بالحق که ((شایسته ی)) اینکار بود... اون دیگه عاشق کسب علم و جادوها و ورد های جدید شده بود و همیشه با هرمیون در ((کتابخانه)) و بخش ممنوعه به دنبال کتبی می گشت که بتونه بوسیله ی اونا به ورد ها و جادوی سیاه دست پیدا کنه... در روزی از روز ها که هری مثل همیشه با هرمیون داشت دنبال کتاب میگشت یک دفعه نیک بی سر یکی از ((شبح های)) هاگوارتز به سمتش اومد و بدون اینکه هیچ حرفی بزنه یه کتاب ((نارنجی)) رنگ رو توی دستش انداخت در رفت... وقتی هری با عنوان کتاب نگاه کرد دید روش نوشته مخوف ترین جادوگر های قرن... هری که بسیار ((مشتاق)) دونستن جادوگر های سیاه بود بدون اینکه به توضیحاتی که در پایین جلد کتاب نوشته شده بود ((اعتنایی)) بکنه اون کتاب رو باز میکنه ولی ناگهان جیغ بلندی از داخل کتاب بیرون میاد که میگه: ابتدا مانند توضیحات روی جلد عمل کن!! پس از اینکه این صدای بلند تموم شد مسئول کتابخونه به سمت هری و هرمیون اومد و به اونا گفت: چه خبره؟؟ چه سر صداییه که راه انداختین؟؟ همین الان برین بیرون وگر نه... هری که خودش رو ((مستحق)) چنین عملی از سمت مسئول کتابخونه نمی دونست می خواست به سمت اون حمله کنه که هرمیون جلوش رو گرفت و بهش گفت بیا بریم بیرون هری... هنگامی که هرمیون و هری داشتن می رفتن به سمت تالار گریفندور یه دفعه پیوز یکی دیگر از اشباح مدرسه که همیشه سر به سر دانش آموزا میذاشت میاد بالای سر هری و به سر هرمیون و هری تخم مرغ پرت میکنه و میگه: اون کتاب مال منه... دزد ها... کتاب من رو بدین.... هری که دیگه از دست پیوز کلافه شده بود اون رو یه جادو میکنه و پیوز هم که در حال خفه شدنه از اونجا دور میشه... هری و هرمیون که به سمت تالار گریفندور میرن می بینن که رون اونجا نیست... برای همون از نویل می پرسن کجاست که اون هم میگه رفته توی خوابگاه... هری و هرمیون به سمت خوابگاه و اتاق هری میرن و رون رو اونجا میبینن... هری میگه رون بیا اینجا می خوام یه چیزی رو بهت نشون بدم و وقتی میخواد کتاب رو دوباره باز کنه هرمیون میگه: هری مگه یادت نیس که باید طبق توضیحات کتاب پیش بری؟؟ هری بلند توضیحات رو میخونه: ابتدا 50 گرم از محتویات داخل شکم ((عنکبوت ها)) رو با مقداری از خون خود مخلوط کنید و بعد بر روی عنوان کتاب بریزید... وقتی هری میاد این کار رو بکنه دوباره هرمیون مثل همیشه سوء ظنی که نسبت به کتاب های ناشناس داره رو نشون میده و میگه هری مطمئنی که می خوای این کار رو بکنی؟؟ باز مثل کتاب شاهزاده دورگه نشه ها؟؟ هری بدون هیچ اعتنایی به حرف های هرمیون به رون میگه: رون تو ((ترازوت)) رو از ((چمدونت)) در یار تا من هم از چمدون نویل چند تا عنکبوت در یارم...
((خوب امیدوارم از داستانم خوشتون اومده باشه اگه خواستین بگین ادامه بدم چون میتونم همین رو تا چند صفحه دیگه ادامه بدم و یه داستان کامل ازش بنویسم))
اوکی خوبه ... جملات به صورت عالی به کار برده شده بود ... تایید شد (پادمور)
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۹ ۲۳:۱۲:۰۷
تا هری هست زندگی باید کرد =-=-=- ما برتري گريفندور را نشان خواهيم داد!!!
شبح - عنکبوت - نارنجی - مشتاق - ترازو - اعتنا - چمدان - مستحق -–کتابخانه- شایسته مردی به نام پیتر پتی گرو معروف به ورم تیل در اتاقی کوچکی که بوی نم در آن پیچیده بود و پرده های نارنجی به پنجره هایش آویخته بود و عنکبوتی از آن بالا میرفت نشسته بود وبی اشتیاق به آنجا نگاه میکرد و به روز پیش که بی اعتنا به اینکه به هری پاترمدیون است او را کشته بود فکر می کرد.از دی روز تا حالا شبح هری پاتر دنبال او بود .حالا دوبارههری پاتر از داخل کتابخانه آمد واو را مستحق مرگ خواند. ورم تیل به سوی چمدانش رفت تا چوب دستی خود را بر دارد وبا استفا ده از بادبزن جا دویی او را از خود دور کند ولی در چمدا ن قفل بود.ورم تیل از شدت عصبا نیت با چاقو خود را کشت او شایسته ی چنین مرگی بود.
.
نه ... خوب نشده ... یک بار دیگه بنویس ... داستانی که اینجا نوشتی خوب نبود ... خواهش میکنم در نوبت بعدی هم کلمات رو مشخص کن ... تایید نشد(پادمور)
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۳ ۹:۰۶:۳۱
dar amaaghe zehne frodo chizi joz nejaat az ankaboot nabood... oon beyne taar haa gir kard bad az aan oon mojoode neeme ensaan raa diid ke migoft arbaab tooye daame ankaboot oftaade va halghe vali ferodo baa mahaarat khod raa az miyaane taar haaye ankaboot jodaa nemood va bad shamshiri peydaa kard va bad dele ankaboot raa shekaaft
برای تایید شدن باید فارسی بنویسی !!!(پادمور)
ویرایش شده توسط crochio در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲ ۲۰:۵۹:۳۶ ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۳ ۸:۵۰:۱۷
در روی یکی از صندلی های شکسته درمانگاه نشسته بود.قیافه مضحکی پیدا کرده بود.با دستانش یکی از پاهایش را در آغوش گرفته بود و به نرمی خود را مانند گهواره، به هر سو تاب میداد.سعی میکرد به خودش آرامش دهد تا دیگر فکر قطع شدن پایش به ذهنش نفوذ نکند. در یکی از اتاقها باز شد و پیرمردی با روپوش سفید به سمتش آمد.پیر مرد با صدای ضعیفی گفت:" متاسفم پروفسور مودی ما تمام خلاقیتمون رو بکار بردیم ولی نتونستیم دارویی برای نجات پای شما درست کنیم.بهتره دست از سماجت بردارید و قبل از اینکه دیر بشه همراه ما بیاید." الستور با تکان سر تصمیم دکتر را پذیرفت و همراهش به داخل اتاق رفت.
اما مسئله ای کوچک و مضحک نبود ...بل در مورد قطع پای بزرگترین و با خلاقیت ترین کارگاه دنیای جادویی بود... الستور مودی در ان لحظات که بیش از هر لحظه طعم ترس را می چشید تازه متوجه شد که در اوایل خدمتش زمانی که در یکی از نفوذهایش به همراه کارگاهان دیگر به خانه ی یکی از مرگ خواران چرا او پای قطع شده اش را به سختی در آغوش فشرده بود و سماجتی باورنکردنی در نگه داشتن ان داشت حالی که طلسم کاهنده به راحتی در ماهیچه های پایش نفوذ کرده بود و... در همین افکار بود و یه باد ان خاطرات که بار دیگر پیرمرد سپیدپوش از درب انتهایی درمانگاه وارد شد و با تکان دادن شانه ی او او را از وادی خاطرات بیرون اورد و گفت: جناب مودی پش چرا تشریف نمی آورید...در همان دم مودی متوجه شد که از ان همه ذخیره ی شجاعت هیچ چیز برایش نمانده احتمالا با عجله نوشته بودی چون جمله ها نیمه کاره رها شده بود و هیچگونه نقطه ای جدا کننده ای چیزی هم نداشت! یه خورده بیشتر وقت بذار و با یه موضوع تازه برگرد!
تایید نشد
ویرایش شده توسط SIB--سیب در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۳ ۳:۱۳:۰۵ ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۴ ۲:۱۱:۴۰
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.
هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.