هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱:۲۱ شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۵

آلبوس پرسیوال ولفریک  دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۵ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۰۹ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 281
آفلاین
آلبوس با وسيله ماگلي جديدش ام پي تري پلير ، برک زنان وارد هاگزميد شد.او که شنیده بود قیمت خانه های هاگزمید رو به افزایش است, قصد داشت آپارتمانی را برای خود تهیه کند.بنابراین به سوی املاک جادویی رزمرتا و بر و بچز محله رفت.جادوگران با تعجب به بزرگترین جادوگر قرن می نگریستند, ولی او دلیل نگاههای آنها را نمی فهمید غافل از اینکه فراموش کرده بود دستگاه ماگلی را از گوش خود خارج کند و به خیال خود در حال زمزمه آهنگ بود , در صورتی که در حال فریاد زدن آن بود...
-آقا ما که گفتیم طبقه سوم...چرا می بریمون طبقه دوم!تلفنم که نداره!آقا فکری بکن!
-
در حال رد شدن از مقابل هاگرهد بود که آبرفورث صدای او را شنید و:
-اوا خاک به سرم!داداشم از دستم رفت!داداشی!!
و به سوی او رفت و او را در آغوش گرفت و های های گریه می کرد!
-نه..نه!نمی ذارم داداشم را ببرین سنت مانگو! اون تازه میخواست با مگی ازدواج کنه!
آلبوس در کمال خونسردی آن دستگاه را از گوش خود درآورد و دلیل کار آبرفورث را از او خواست.آنگاه تازه متوجه اشتباهش شد و بلافاصله خود را از شر ملت هاگزمیدی و آبرفورث راحت کرد و دوان دوان به سوی املاکی مذکور رفت.

زمانی که وارد شد, تمامی سرها به سوی برگشت.رزمرتا که در حقیقت خواهر مادام رزمرتا , مسئول کافه سه دسته جارو بود به گرمی از او استقبال کرد! آلبوس می خواست صحبت خود را آغاز کند که ناگهان رزمرتا حرفی به او پرید و گفت:
-آلبوس جان, رهن میخوای یا اجاره ؟نمیخوای که بفروشی چون شرمندت میشیم آخه میدونی توانایی خرید فعلا نداریم.اگر میخوای ملکی بخری, یه ملک خوب دارم که واسه خودم ساختمش, دست یه شفابخش بوده صبحها ازش می رفته بیرون, شبها بر مگشته خونش می خوابیده!
-ولی!
-مسئله ای نیست می فهمم چی میگی!خیلی اینو شنیدی ولی باور کن این مورد واقعیته!حالا پولت چقدر هست؟
-حدود...
-خوبه!کافیه !حالا بلند شو بریم اون خونه که بهت گفتم نشون بدم اگه پسند نشد میریم موارد دیگه رو هم می بینیم.
-باشه!
دامبلدور که کاملا گیج شده بود به همراه رزمرتا به خانه ذکر رفت و با صحنه فجیعی مواجه شد.خانه در نداشت!سقفش هر لحظه ممکن بود فرو بریزد زیرا کاملا کج بود!بر در و دیوار آن نوشته هایی رکیک به چشم می خورد از قبیل:گندزاده!هیپوگریف!لطفا تا آشغال دارید در همین مکان بریزید!ولی رزمرتا چیز دیگری می گفت:
-خوب یه مدتی هست که این شفابخشه از اینارفته یه کم بهش نرسیدیم!درش را بردن از این اتوماتیکهای حفاظتی بزنن!یه تار مو از ریشت هر دفعه بهش میدی تا بذاره وارد خونه خودت بشسی!جالبه نه!اینجوری از شر ریشهاتم راحت میشی!باور کن این خونه واسه تو ساخته شده!سقف خونه جزو یکی از عالی ترین طراحی های سقفی دنیاست.در کل دنیا فقط سه تا خانه تونستن با این وضعیت سقف هنوز سرپا باشه و همین باعث میشه خونه تو, در هاگزمید تک باشه!نوشته هاشم میتونی وقتی ازدواج کردی باهاشون به بچه هات حروف الفبا را یاد بدی!خوب نظرت چیه؟
-خوب ...
-عالیه!بریم قرارداد رو ببندیم.
و دامب دامب گیج قصه ما در حالی که سند خانه خود را در اختیار داشت, از املاک رزمرتا خارج شد.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۶ ۱:۲۵:۴۴
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۶ ۱:۵۰:۴۲



Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲ سه شنبه ۸ اسفند ۱۳۸۵

ماندانگاس فلچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۸ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ جمعه ۲ دی ۱۴۰۱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 433
آفلاین
انیمیشن محیط زیست برای سالم سازی هوای آلودهء هاگزمید .

«لطفا هوا را آلوده نکنید ... جونه مادرتون … خوب نکن دیگه ... نفهم .»


آسمان صاف و بی ابر هاگزمید حالا به محاصره ابرهای سیاه و بزرگ در آمده بود ، ابرها چون معشوق های دیوانه به سمت یکدیگر حرکت میکردند و در نبردی بی رحمانه به مصاف همدیگر آمدند ، ابرهای کوچک سفید رنگ به زیر ابرهای بزرگ طوسی رنگ رفتند تا مایع و پسر طبیعت را متولد کنند ، در نهایت پس از غرش های شدید بخاطر روی هم کشیده شدن ابرها و فشاری سنگین باران از زیر ابرهای سیاه بیرون آمد .

هری با شنیدن صدای بارون که بر سر سقف رستوران سه دسته جارو جاری شده بود به سرعت بیرون آمد تا زیر بارون این هدیه طبیعت ، کمی استراحت کند .

هری که نمی خواست خود به تنهایی در این لذت سهیم باشد چو را نیز به عشق بازی خود دعوت کرده و هر دو زیر باران مشقول صحبت کردن می شوند ، ناگهان این باران مشکوک سرخ رنگ می شود و به شکل بارون خون آلود در می آید ... دانشمندان این مشکل را تاثیرات گازهای سمی هوا به حساب می آورند و می گویند هر صد سال یکبار این گونه بارون ها می بارد و در اصطلاح کارشناسی به آن بارون خون آلود گویند زیرا که بارون به رنگ سرخ در می آید و شبیح بارونی است که با خون آلوده شده باشد .

با تشکر … سازمان محیط زیست جادویی


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۸ ۱۵:۳۷:۵۵


جونم فدای عشقم ، نفسم فدای رفقا ، شناسه ام هم فدای سر آرشام

[color=99


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۱:۴۶ چهارشنبه ۲ اسفند ۱۳۸۵

اش‌ویندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۲ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۵۹ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 151
آفلاین
مقداری از شب گذشته و چند ستاره از بیکاری،در حالی آمار دادن و چشمک زده به ماه بودند.ماه هم، رو برمیگردوند.البته اصلا دختر سر به زیری نیست و دلیل این کارش، جوش های روی صورتش بود.
یه ندایی هم اون وسطا از این شاکی بود که چرا دختر به دختر چشمک میزنه؟ و اینا هر دو مونث هستند.نویسنده هم دوست نداشت گناه کائنات رو بشوره.برای همین مدتی ساکت شد.



از قضا یه آرشامی هم این وسط در کار بود،زیاد هم وسط نبود بلکه در بادیه نشسته و برای یه مشت جک و جونور که بنا بر سبیل عقاید جاری خودشون ،به دوست و دشمن رحم نمیکردند و زیر آب رو به انواع مختلف میزدند؛آهنگ جواتی میخوند.
اون نور ماه هم که بهش اشاره شد،یه چیز زائده و حکم باقالی رو در این صحنه داره و میشه ازش فاکتور گرفت.
همین شکلی که داشت شعر میخوند،یه ماری بدون دمپایی از جلوی کفشش عبور کرد و رفت توی سوراخ خودش.این مار هم به نوعی جک و جونور محسوب میشد.از دور هم یه جغد اومد و بدون هیچ صحبتی تف کرد توی صورتش.
جغد:توی روت تف کردم که نگی رفت و پشت سرم تف انداخت.سپس پر پر کرد و آرشام رو در به در کرد و رفت.
آرشام :«و اگر با مدعیان قدرت،مبارزه نکنم،از زوپس عزوجل،وحول و قوه ی وی بیزار باشم و بر قوت و حول خویش اعتماد کردم،و هر نعمت و خواسته که دارم از صامت و ناطق و تا آخر عمر بدارم به سبیل.»
دیرینگ............دیرینگ.............دیرینگ..........(صدای زنگ گوشی)
نویسنده:بله بفرمایید؟
صدا:از اون دنیا مزاحم میشم...عزی!ر مرحوم بیهقی رفت رو ویبره .....میخوای نقل قول بیاری،کپی رایت فراموش نشه.......بوقی
نویسنده:ای ول...چه عجب یه نفر امار ما رو در آورد....



چند هزار کیلومتر اون طرف تر از فضا سازی قبلی که حاصل از نمک ته نشین شده در سراچه ی ذهن یک جوات بود،چند تا کلبه ی کج و مووج از لای مشتی علف که به ظاهر ینجه مینمود......نه فکر کنم شبدر مینمود.........شاید هم چمن.

ندای آسمانی:برادران! مهم نمودن است....چه کار به حاشیه اش دارید؟
نویسنده:بله....
داشتم ناله میکردم.
از لای همونا که مهم نمودنشونه،خودشون رو بیرون کشیده بودند و از این حرفا...دیگه وارد جزئیات نشیم چون ملت جدیدا حس خوندن ندارند و نیمه رها کردن این پست به معنای جفنگ شدن نویسنده است.
این خونه ها داشتند با چشم های خودشان تاریکی را کاوش میکردند بلکه دریابند صدای گفت و گو از کجاست.غافل از این که،کی به کیه؟تاریکه.


یک مشت انسان فرهیخته و با شخصیت.....یه مشت انسان با جنبه.....یه شما انسانی که مفهوم نمادین رو به خوبی درک میکردند و میدونند سوسک هیچ ربطی به اتیش بازی و بانک ویران کردن نداره،زیر درختی نشسته بودن و در راستای اهداف،عریض ،پهن،طویل و وسیع خودشون صحبت میکردند.

صدا:دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده.....ثوات* داری؟
ملت:نه .....نه
صدا:بی ثواتی؟
ملت:نه ......نه

یکی از ملت:بچه ها این بازی خز شد....بیاین بندری بازی کنیم.......بندری رو هم خز کنیم


ندای آسمانی:امپراطورِ بخشِ تاریکِ دنیایِ قدرت معروف به دارت ممد رئیس دارت عبدل:برادران از خود سوژه بسازید و آن را خز کنید.چه این سوژه ی گذشتگان است!

ملت در تحیر و مبهوت از برای زیبایی ندا،همون شکلی که نشسته بودند از جای بلند شدند و اونایی که ایستاده بودند نشستند.

امپراطورِ بخشِ تاریکِ دنیایِ قدرت معروف به دارت ممد رئیس دارت عبدل:بشینید برادران.

اونایی که ایستاده بودند ،مینشینند.
اونایی که نشسته بودن ، بلند شده و می ایستند.

امپراطورِ بخشِ تاریکِ دنیایِ قدرت معروف به دارت ممد رئیس دارت عبدل:بشینید!
اونایی که تازه بلند شده بودند،میشینند و اونایی که نشسته بودند،بلند میشن.

امپراطورِ بخشِ تاریکِ دنیایِ قدرت معروف به دارت ممد رئیس دارت
عبدل:

این پست در راستای مبهوت کردن نویسنده در همین حواشی تمام میشود.....لطفا متحیر بشید



--------------------------------------------------------
به نویسنده اشاره میکنند که از سایت حرفی به میان نیاوردی.در همین راستا به موبایلش جواب میده
نویسنده:الو بفرمایید!
-سلام...یک مهمان هستم....ایا شما در این سایت هری پاتر یا هرچی مربوط به آن باشد دارید؟
نویسنده:هه...هه....هه....هه
-آقا چرا گریه میکنی؟
نویسنده:گل مراد داره میخنده.


ویرایش شده توسط اش ویندر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲ ۱۱:۵۰:۰۱

[b][size=small][color=660000]گریه میکردم که کفش ندارم،یکی را دیدم ، پا نداشت[/c


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۵

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
ظهر ، خانه خودم...
ــ درباره من..چه جالب حالا برای چی؟
ــ زندگی نامه شما برای ما خیلی جالبه گفتیم بیایم بنویسیمش
ــ شما لطف دارید همین الان بیاین بنویسیدش.
ــ باشه تا بعد.
این آقای بارتز از مجله صبح امروز بود و میخواست بیاد زندگی نامه من رو بنویسه.خیلی جالب بود فکرشو بکنید ..من معروف ترین مرد دنیا .. من باب آگدن بهترین و سروتمند ترین مرد دنیا
همون طور که داشتم با خودم از این جور فکر و خیالها میکردم صدای زنگ در رو شنیدم،سریع رفتم و در رو باز کردم.
ــ سلام من الکس هستم از مجله صبح امروز، ا..من نمیدونستم شما این جوری هستین آخه تو فیلمتون یه قیافه دیگه دارید.
ــ تو فیلمم؟ کدوم فیلم مگه من فیلم دارم؟
ــ آره دیگه همون آقا و خانوم اسمیت که در باره زندگی شما با خانوم اسمیت ساختن
من پیش خودم: یعنی من انقدر معروف هستم که در باره من فیلم هم ساختن؟ عالیه
من: بفرمایید تو ... چایی میل دارید؟
الکس : نه مرسی، میریم یک راست سر زندگی نامه شما
ــ باشه....خب من از کجا شروع کنم؟
ــ از اول دیگه
ــ اوکی..من در سال هزارو اندکی به دنیا اومدم اسم پدرم بابی
و اسم مادرم به شما ربطی نداره
در ۱۲ سالگی به هاگواتز رفتم و در ۱۴ سالگی دانش آموز ارشد شدم. در ۱۶ سالگی رییس تیم کوییدیچ مدرسه و در ۱۸ سالگی
به وزارتخونه اومدم و به عنوان معاون آقای رتیوس(معاون بخش تفریحات وزارت) مشغول به کارشدم
و الان هم که میدونید چه کار میکنم دیگه
ــ اولین فیلمتون رو کی بازی کردید؟
ــ من در یک فیلم کوتاه کمدی در هاگواتز در نقش ۱۱۱۸ شرکت کردم.
ــ اسمش چی بود؟
ــ حسنی به مکتب نمیرفت وقتی میرفت جمعه میرفت.
ــ من تا الان این اسمو نشنیدم ولی خب اسم فیلم دوم شما چی بود؟
ــ هیچی
ــ هیچی؟ من فکر میکردم همه فیلمهای شما رو دیدم ولی الان میبینم که دو تا شون رو هنوز ندیدم. یادم باشه از ویدیو کلوپ بگیرمشون. اسم فیلم سوم شما چی بود.؟
ــ هیچی
ــ دوباره هیچی؟
ــ نه یک فیلم بازی کردم
ــ ولی من خودم ۲۳ تا فیلم از شما دیدم
ــ اشتباهی بود
ــ مگه شما آقای براد پیت نیستید؟
ــ نه آقای محترم من باب اگدن هستم
ــ خب زود تر میگفتید
ــ یعنی شما نمیخواین زندگی نامه من رو بنویسید؟
ــ نه
ــبیرون آقا بیرون
و این طور بود که تمام آرزو های من به فنا رفت




Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۳:۲۸ چهارشنبه ۴ بهمن ۱۳۸۵

توبیاس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۰ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۵
از پیش پدرخوانده
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 294
آفلاین
3 بعد از ظهر ، خانه مرلین
شششششششششققققققققققق
_ برو گمشو بیرون ، تا وقتی یک خونه جدید نخری و مارو از این زیر زمین بیرون نیاری ، فهمیدی؟
مرلین در حالی که به شدت به بیرون پرت شده بود کمرش را می مالید و گفت: خیلی خوب زن ، مگه این گاراژ چشه؟
ناگهان یک آفتابه پرت شد و دقیقا به دماغ مرلین بر خورد کرد...
مرلین در حالی که داد فریاد میکرد گفت: نه ... نه ... به کلکسیون آفتابه من کاری نداشته باش ، خواهش می کنم...
زن : اگه میخوای کاری نداشته باشم ، پس سریع برو دنبال یک خونه بگرد...
مرلین از سر ناچاری ، به راه افتاد تا در کوچه پس کوچه های هاگزمید بتواند خونه ای گیر بیاورد تا هم از دست غر غر های زنش خلاص شود ، هم جا برای کلکسیون آفتابه اش بیشتر باشد....
مرلین به راه افتاد ، راه میرفت و سوت میزد، سرانجام چشمش به اولین معاملات بانکی افتاد...
در را باز کرد و داخل شد و گفت: سلام ، من یک خونه میخواستم تو کوچه پس کوچه های...
_ اشتباه اومدی آقا
صدا متعلق به مردی قلچماغ با سیبیل های چرب و روغنی و یک پیشبند که پر از دوده بود...
مرد ادامه داد: اینجا جاسم اگزوزیه ... اشتباه اومدی
مرلین در حالی که سرش را میخواراند بیرون رفت و همچنان به راهش ادامه داد که در بین راه مردی به او تنه زد، ولی مرلین بی توجه به راه خود ادامه داد که از پشت صدای مرد را شنید
_ بیا این جا پیر مرد ، مرده شور کیفت رو ببرن ، تو کیفت که همیش کوپن آفتابست...
و کیف پول را به طرف مرلین پرت کرد...
مرلین :******** و ******* و *******
سپس دوباره با راه خود ادامه داد که ناگهان یک معاملات بانکی تازه دید... ابتدا به نام مغازه دقت کرد و همینکه مطئن شد معاملات ملکی است ، وارد شد...
کمی بعد...
مرلین: ببخشید ، یک خونه میخواستم تو کوچه پس کوچه های هاگزمید ، همچین خونه ای برای کرایه هست؟
صاب مغازه: آره که هست ، بگو ببینم عزیزم ، چقدر پول داری؟
مرلین در حالی که کیفش را بیرون می آورد و به معاملات بانکی نشان میداد این چیز ها توش نمایان شد:
بیست و پنج تا کوپن آفتابه ، برگ گشنیز ، دم موش و یک نات
مرلین: خوب؟
صاب مغازه: آره عزیزم ، واسه تو هم همچین خونه ای داریم...
بعد از نیم ساعت که مرلین از خانه بازدید کرد...
مرلین: واقعا زیباست ، چه آشپزخونه ای ، چو اتاق هایی به به...
معامله انجام شد...
خانه در مقابل ، کیف پول مرلین با کوپن های آفتابه
بعد از یک ساعت...
_ زن ، زن ، خونه جدید خریدم...
زن مرلین: جدی ؟ جدی؟ چیه ؟ کجاست...
مرلین: حول نشو زن ، الان بهت میگم..
زن مرلین مشتاقانه پرسید: بگو بگو بگو دیگه...
مرلین : غض نکنی ها...
زن مرلین: بگو صاب مرده... دیوانه ام کردی....
مرلین: یک زیر زمینه


فقط فروم وجود دارد و کسانی که از زدنش عاجزند

[b]فقط اسل


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲:۵۲ جمعه ۲۹ دی ۱۳۸۵

مرلین (پیر دانا)old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۲۲:۲۰:۵۴ یکشنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
از شیون آوارگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1286 | خلاصه ها: 1
آفلاین
ساعت 5 بامداد، خانه توبياس اسنيپ
=======----------=========--------=====---=-=-=-

شتلق!
- از خونه من برو بيرون پيرمرد ريشو! اومدى قصه زندگى منو واسه مردم نمايشنامه كنى؟ بزنم نصفت كنم ؟‌ (اين جمله رو من طي دو روز پيش ده باري شنيدم!‌) د من ميگم برو بيرون تو مياى بغلم ميكنى؟ دستمو ول كن! نميخوام! من قهرم! من مظلوم واقع شدم!‌ عمرا! برو بيرون! نميخوام زندگيمو نمايشنامه كنى!‌ چخه بابا!

شتلق! 2

درب خانه توبياس اسنيپ باز ميشود و مرلين از آن به بيرون پرت ميشود و با صورت به برف دخول ميكند.
توبياس با پاجامه ى راه راه خاكسترى سبز و با قيافه اى ژوليده و به هم ريخته و عصبانى ظاهر شد و گفت:

- دفعه آخرت باشه ساعت 5 صبح مياى خونه ملتها! نميگى مردم شايد كار خصوصى‌ داشته باشن؟؟ ---... -----....----

مرلين برفهاى داخل دهانش را قورت داد و باقى را از روى ريشش كنار زد و گفت: نامرد! خب نمى خواى زندگيت نمايشنامه بشه چرا فحش مى دى!‌

توبياس به داخل رفت و فرياد زد: نمايشنامه كن اما نه ساعت 5 صبح!! برو سر نهار بيا!

شتلق! 3

درب خانه را محكم به هم كوبيد و مقدار زيادى برف از روى شيروانى روى سر مرلين فروريخت.

========------------

ساعت 12 ظهر

===--------=========-==-==----===---=

توبياس اسنيپ داخل خانه اش در كنار شومينه گرم و نرم نشسته و دارد روزنامه ساعت 12 پيام امروز را ميخواند.

- زن! پس اين نهار چي شد؟

صداى زنى از اندرونى مطبخ: روزنامتو بخونى حاضره!

توبياس نگاهى به تيتر صفحه دوم پيام روز انداخت.

- بازم در مورد من نوشتن!

تحسن دانش آموزان گريفيندورى و اسليترينى به همراه همه فاميل و ايل و تبارشان در مقابل دفتر آلبوس دامبلدور، به نشانه اعتراض نسبت به توبياس اسنيپ

- نگا كن! ديگه آبرو واسه ما نذاشتن! بابا ما اومديم دانش آموز ادب كنيم زدن بى آبرومون كردن رفت! زن!!‌ پس اين غذا چى شد؟؟؟؟

----------------

- آآآآخ!!‌مگه كورى؟؟؟

-ها؟ صدات از كجا مياد؟؟

- اون پاى گندتو از رو هيكل نحيف من بردار مردم!

هاگريد جلوى خانه توبياس اسنيپ ايستاده بود و به دنبال چيزى زير پايش ميگشت. خيلى زود آن را پيدا كرد!

- مرلييين!!‌ اينجا چيكار ميكنى؟؟

مرلين را بلند كرد و كمكش كرد تا بايستد. حالت پيرمرد بيچاره طورى بود كه انگار عملاً از وسط نصف شده است!‌

- نميدونم اينجا چيكار ميكنم! فقط يادمه اومده بودم از زندگى داخلى توبياس نمايشنامه تهيه كنم كه خيلى باهام بد برخورد كرد! من ازش شكايت دارم!

هاگريد تنه دوستانه اى به مرلين زد و گفت: نگران نباش.. الان تو رو تو جيبم قايم ميكنم ميبرمت داخل. تا ميخواى نمايشنامه بنويس!

و مرلين را برداشت و در جيب كوچك پيرهنش (دقيقا زير ريشهاى سياهش) قرار داد.

-------------
- زن!!‌ در ميزنن!! اول غذا رو بكش بعد برو درو باز كن! گشنمه!!

توبا اسنيپ در را گشود و هاگريد بدون تعارف به داخل پريد.

توبياس اسنيپ از اتاق مطالعه اش به سمت اتاق پذيرايى آمد كه با سفره رنگين مواجه شد:‌كو كو غذا؟؟ (الحق كه خون سوروس اسنيپ كبير تو رگهات جريان داره!)

اما قبل از او هاگريد تيز و بز پريد و كار را يكسره كرد.
توبياس كه آخرين اميد زندگى اش (غذا)‌ را از دست داده بود افسردگى آنى گرفت و همانجا خودش را حلق آويز كرد.

مرلين كبير موفق شد بر اساس شواهد نمايشنامه اى از پايان زندگى‌او تدوين كند و هاگريد نيز از اينكه در اين نمايشنامه نقش كوچكى را ايفا كرده بود خوشحال و شادمان گشت.


هرگز نمی‌توانی از کسی که تو را رقیب خود نمی‌داند ببری


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۵

آرشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۹ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۱۸:۵۰ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از دهکده ی هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 418
آفلاین
پنجره ی نیمه باز اتاق، با کمال میل، ورود هر بادی را گرامی میداشت و لرزش دستمال هایی راموجب میگشت که سراسر خانه را فرا گرفته بودند.
وقتی صاحب خانه، کارخانه ی دستمال داشته باشد،احتمال چنین فضا سازی وجود دارد، پس اصلا فکر نکنید که نویسنده ، نمیتواند فضا سازی کند!
اسکاور بر روی صتلی چوبی پر نقش نگاری نشسته،،که تاریخ تاسیس کارخانه به همراه اسامی مدیران سابق بر آن حک شده است.
صدای تلوزیون از پشت بسته های دستمال به گوش میرسه،اما اثری از آن دیده نمیشود.
تلویزیون:هنوز هیچ یک از افراد مسئول،در این مورد نظری نداده اند.هدویگ نیز درخواست ما را برای مصاحبه رد کرد
اسکاور بیتفاوت نسبت به اخبار تلویزیون، صفحه های پیام امروز را ورق میزند.و به سراسر هر صفحه یک نگاه کلی میکنه.
اسکاور:خدا لعنتشون کنه....بوق....بوقققق....بوق....
با عصبانیت روزنامه را بر روی میز مقابلش انداخته وبه سمت گوشی تلفن میره..
-الو دفتر تبلیغات پیام امروز...بفرمایید
اسکاور:اسکاور هستم....مدیر کارخانه ی دستمال.....چرا اگهی محصولات ما رو چاپ نکردید؟..بوقیا..
-درست صحبت کنید اقای محترم...بوق...اگهی شما در صفحه ی حوادث چاپ شده...
....شتلق....(صدای شکستن گوشی تلفن)
اسکاور به آرامی گوشی تلفن را بر روی میز قرار داده و در حالیکه از بی تربیت بودن فرد مذکور شکایت میکنه؛نگاهی به صفحه ی حوادث میندازه
در زیر خبری با عنوان:
«آلبوس فراری شده،سوار گاری شده»
تبلیغ دستمال های همه کاره نمایان است.
اخبار تلوزیون نیز تمام شده و صدای پیام های بازرگانی به گوش میرسد:
-با دستمال های همه کاره،زندگی را بدون سختی،تجربه کنید......
این پست ادامه ی پست قبلی نبود و در همین یک پست تمام میشود


[url=http://www.jadoogaran.org//images/pictures/ketabe-Rael.zip]الوهیم مرا به


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۲:۱۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۵

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
خارج از رول :
خوب من هم پست اینیگو رو ادامه میدم ، نمایشنامه خوبی بود ، شما هم میتونید ادامه بدید .
=====
تالار اصلی

اکنون سالن و تالار اصلی در سکوتی مرگبار و تاریکی عمیقی فرو رفته بود .
اینیگو در حالی که سعی داشت قسمت های مرتفع تر کاخ را ببیند از روی بدن افراد بیهوش روی زمین گذشت و به سمت انتهای سالن رفت و گفت : بیا دیگه استرجس ، من فکر میکنم این آشغالا توی طبقات بالاتر هم نیروهاشون رو مستقر کردن .
استرجس به آرامی و بطوری که سعی داشت پایش به بدن مرگخواران اصابت نکند رد شد و بسوی اینیگو رسید . در انتهای سالن 5 راهروی طویل و مارپیچ وجود داشت که هر یک در سیاهی مطلق فرو رفته بودند . اینیگو که چشم از راهروها بر نمیداشت و مدام نگاهش در برابر آنها در نوسان بود دستش را درون ردایش کرد و چوبدستی اش را بیرون کشید ؛ زیر لب به آرامی گفت لوموس ، نور کم سوی چوبدستی توانایی روشن کردن مساحت کوتاهی را داشت بنابراین رو به استرجس کرد و گفت : چوبدستیت رو روشن کن و سپس ادامه داد : بنظرت از کدوم راه بریم بالا ؟
استرجس شانه اش را بالا انداخت و بعد از چند ثانیه چوبدستی اش را بلند کرد و زمزمه کرد : فور پوینت ، در آن فضای تاریک قطب نمای کوچکی با دو عقربه ظریف و قرمز رنگ پدیدار شد ؛ استرجس مدتی به آن نگاه کرد و گفت : راهروی اولی از سمت راست .
اینیگو بدون آنکه منتظر او بماند چوبدستی خود را جلو گرفت و به سمت راهرو رفت و با سرعت شروع به دویدن درون آن کرد .
بعد از مدت کوتاهی درب کهنه و ژنده ای در پاگرد اول نمایان بود ، اینیگو لحظه کوتاهی را منتظر ماند و با نزدیک تر شدن استرجس با پا در را باز نمود و وارد شدند .
اتاقی عریض ، کثیف ، پر از گرد و غبار و انبوهی از حشرات و انواع حیوانهای مرده که روی زمین افتاده بودند ، اینیگو که با یک دست بینی اش را گرفته بود با اشاره به استرجس فهماند که خارج شوند ولی هنگامی که پایش را برگرداند ، پایش به چیز سختی که گویا جسد یک راسو بود برخورد کرد و با صورت روی زمین افتاد ، داشت از بوی بد خفه میشود و همینطور که روی زمین تف میکرد از در خارج شد ؛ به سرعت به طرف پاگرد دوم دویند ، اینیگو اینبار هم با ته کفش خود به در فشار وارد کرد ولی باز نشد ، با دست ، چوبدستی ، لگد ولی در هنوز بسته بود . گویا دیوار پشت درب ریخته و راه را مسدود کرده بود .
آنان بعد از مدتی سرگردانی و رفت و آمد به انواع اتاق ها که یکی کثیف بود ، دیگری مسدود بود ، تعدادی خالی بودند ، اینیگو در طبقه ششم ایستاد و در حالی که با تعجب به درب نگاه میکرد با چوبدستی به آن اشاره کرد .
دربی یکدست سیاه ، جلا خورده ، و با دستگیره ای از جنس نقره ؛ استرجس که اینبار با توجه بیشتری به اطراف ایستاده بود ، خطاب به اینیگو زیر لب گفت : بهتره من برم جلو ، و در حالیکه آهسته قدم بر میداشت به سوی در رفت و به صداهایی که از درون اتاق بر میخاست گوش فرا داد .

درون اتاق

تعداد زیادی از مرگخواران لرد سیاه که جام نوشیدنی در دست داشتند ، با یکدیگر شوخی میکردند و به یکباره فریاد های مسرت بخش آنان فضای اتاق را احاطه میکرد .
کارکاروف هنگامی که داشت نوشیدنی به دیگران تعارف میکرد گفت : ویزلی ، به نظرت دیر نکردن ؟
پرسی که پای راستش را روی پای دیگرش انداخته بود و به راحتی تکیه داده بود گفت : نمیدونم ، شاید ! حتما اتفاقی براشون افتاده .
اسنیپ که گوشه ای از اتاق سعی میکرد انواع طلسم های سیاه رو روی عنکبوت نسبتا بزرگی امتحان کنه بدون اینکه سرش رو برگردونه گفت : اهمیتی نداره ، بعدش نوبت دوئل ماست ! و فی البداهه اضافه کرد : یه نوشیدنیم برای من بیار کارکاروف .

خارج از اتاق

پرسی و استرجس ...

========
خوشحال میشیم ادامه بدید ، میتونید هم یه پست دیگه بزنید .


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲:۳۱ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۵

فنگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۴۴ شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۰
از ساختمان مركزي حذب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 147
آفلاین
_سلام ببخشيد بنگاه معاملات ملكي مالفوي اينجاست؟
_نه آقا اينجا قصابي اسي جوجه و شركاس.
دو قدم پايينتر:
_سلام اقا اينجا بنگاه معاملات ملكي مالوفيه؟
مرد در حاليكه لبنخدي به لبشه دستشو مياره به سمت فنگ:نه عزيزم اينجا باغ وحش مركزي هاگزميده كوچولو مياي بريم تو يه چايي بزنيم؟
فنگ به سرعت به طرف پايين خيابون ميدوه و فرار ميكنه.
در حاليكه نفس نفس ميزنه به جلوي مغازه اي ميرسه كه روش نوشته:مسكن گراوپي( ارايه هرگونه خدمات منزلي از قبيل اجاره ي همسر رايگان و شوهر رايگان,بستن هرگونه سيستم صوتي تنها به صورت رايگان و غيره.)
فنگ وارد مغازه ميشي.
فنگ:سلام ببخشيد اينجا خونه ميفروشن؟
گراوپ:گراوپ شنيد يك صدا ولي نديد هيچ كس ايا تو هستي يك روح؟
فنگ:خودتو لوس نكن مثل ادم حرف بزن.
گراوپ:گراوپ نيست يك ادم گراوپ هست يك غول تو كي هستي؟
فنگ:من هستم يك سوپرسگ.
گراوپ:تو چرا زد حرف اينگونه؟
فنگ:چون دوست داشت به تو هم نداشت ربط.
گراوپ:خب حالا سوپور سگ داشت چه كار در مغازه ي من؟
فنگ:من دنبال يه خونه ي نقلي خوشگل ميگردم داريد؟
گراوپ:گراوپ داشت همه چيز از جون مرغ تا شير آدميزاد.
فنگ:شير آدميزاد چيه؟
گراوپ:شير ادميزاد هست شير ادميزاد تفهيم شد؟
فنگ:اره
گراوپ:مياي برويم خانه را ببينيم يا ميخواهي با من بيايي تا خانه را ببينيم؟
فنگ:اين دو تا چه فرقي كرد؟
گراوپ در ذهن خودش:هست عجب خري فرقش را نفهميد...نه صبر كن هست عجب سگي فرقش را نفهميد...اگر هست سگ پس چجوري هست خر؟
و گراوپ در حاليكه مخش چت زده بود با فنگ به سمت بيرون خونه ميرن.
پس از گذشتن از پنج چهارراه به قصر بزرگي ميرسن.
فنگ در حاليكه چشاش گرد شده بود به قصر نگاه ميكنه:همش ماله منه؟
گراوپ:بله تازه اين خانه داشت خدمات پس از فروش و گارانتي و ضمانتنامه ي رايگان اينهم كليدش.
و دست ميكنه تو گوني كه تنشه و كليدي رو ميده به فنگ.
فنگ به نشانه ي قدرداني دمش رو تكون ميده و به سمت خونه ميره
كليدو توي قفل ميزاره ولي هرچي سعي ميكنه كليد نميچرخه.
فنگ:فكر كنم قفلش خرابه.
گراوپ:كليد هست درست اما خانه هست غلط.
فنگ:اينها كه گفتي يعني چه؟
گراوپ دستشو ميگيره به سمت يه خونه ي سگ مخصوص اين سگ جيبيا :آنجا هست خانه ايا تو داشت دوست؟
و سعي ميكنه لبخند بزنه.
فنگ:نههههههههههههههههههههههه


روزی از من پرسید : بزرگترین آرزویت چیست ؟
گفتم : تحقق یافتن آرزوی تو ….
اما افسوس …. هرگز ندانستم آرزوی او جدایی از من بود !


خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
به نام او که ما را اصیل پاک آفرید!


خانه مجلل ورينگتون


سال ها از آخرين شب در خانه ورينگتون مي گذشت. شب 18 مي سال 1970، در مجلل ترين خانه يا شايد كاخ هاگزميد! خانه ورينگتون، در آن شب ميزبان دعواي شديد خانوادگي آقا وخانم ورينگتون با هم بود. دعوايي كه گته مي شود بيشتر اهالي را از خواب بيدار كرده بود. دعوايي كه بعد از آن اين خانه متروك اعلام شد و هيچ كس به آن نزديك نمي شد. عده اي از سالخوردگان و اهالي قديمي و پير هاگزميد معتقد بودند كه آنها همديگر را به قتل رسانده اند. در كل در دسامبر همان سال گروهي به جهت تحقيق از طرف وزارت سحر و جادو وارد محوطه حياط شدند اما به خود كاخ نزديك نشدند و سريعا بازگشتند و يك گزارش دروغين و الكي براي اين خانه نوشتند و يك تخته محكم و بزرگ كه رويش نوشته شده بود" محدوده ممنوعه" روي دروازه اصلي محوطه و حياط خانه مجلل وريگتون ها نصب گشت! چندين مورد ورود بچه ها اهالي به محوطه خانه اعلام شده بود، كه گويا اين بچه ها به داخل خانه نيز مراجعه كردند و متاسفانه هرگز بازنگشتند. لذا نام اين كاخ به كاخ ارواح و ... تغيير كرد و به طور كامل منطقه فوق خطرناك اعلام شد!


5 سپتامبر 1994
وزارت سحر و جادو
دفتر فرماندهي كارآگاهان

- اينيگو، من چيكار كنم، نميدونم كار درستيه بهت بدمش يا نه...اصلا پرونده كاملا بايگاني شده است!
رئيس در پشت ميزش نشسته بود و اينيگو را نگاه می کرد که درست روبه رویش روی صندلی نشسته بود، با موهای بلند و بلوند، چشمانی تیز و نگاهی جدی، در حالیکه کتی با رنگ قهوه ای سوخته بر تن داشت، به رئیسش نگاه می کرد:
اینیگو ایماگو: رئیس، خواهش می کنم، این یه فرصت رو از من نگیرید، خودتون می دونید دیگه من رو پرونده های قدیمی و بایگانی شده نتایج خوبی در کارنامه عملی و فعالیتم داشتم...مطمئنم از پس این هم بر میام...!
رئیس از جایش برخاست، به اینیگو مرموزانه ای کرد، بلافاصله اینیگو از جایش به نشانه احترام به وی بلند شد، رئیس به سمت جا لباسی دفترش رفت، کلاهش را برداشت و بر سر گذاشت، سپس دوباره به سمت میزش بازگشت، اینیگو با تعجب به رئیسش نگاه می کرد، رئیس با در حال نوشتن چیزی روی یک برگ کاغذ بود، بلافاصله برگه کوچک را به سمت اینیگو گرفت، اینیگو با تعجب برگه را گرفت و مشغول خواندن متنش شد:
رئیس: خب..نمیدونم کار درستی کردم یا نه ولی مسئولیتش پای خودته پسر...
چهره اینیگو کاملا برگشت و به پشت سر رئیس از دفتر وی خارج شد و با او دست داد و از هم جدا شدند. اینیگو اکنون روی یک پرونده بسیار خطرناک و بایگانی شده کار می کرد، پرونده خانه مجلل ورینگتون! وی به قسمت پرونده های بایگانی شده مراجعه کرد، با نوشته ای که رئیسش به وی داد و پایینش مهرش ثبت شده بود، پرونده بایگانی شده را تحویل گرفت. در حالیکه لحظه شماری می کرد کار روی پرونده را آغاز کند، به دفترش رسید، درب را باز کرد و داخل شد، کتش را در آورد و روی صندلی ای در گوشه ای اتاق رها کرد، پرونده ای را که بر دست داشت را روی میزش گذاشت، به پشت میز رفت و روی صندلی اش نشست، پوشه پرونده را باز کرد!
با دقت و ظرافت مشغول خواندن متن و گزارشات و توضیات پیوست شده به پرونده شد، دائما مطالبی که به نظرش مهم می آمد را یادداشت می نمود، با دقت عکس را بررسی می کرد، هر چند که هیچ کسی از درون خانه نبود اما عکس های مشکوک از محوطه و حیاط را حتی با دقت نگاه می کرد تا مگر چیزی پیدا کند. صفحات را یکی یکی ورق می زد تا اینکه به صفحه آخر رسید و چشمش به متن خاصی افتاد که درشت نوشته شده بود:
" طبق گزارشات چندین مورد ورود به محوطه ممنوعه کاخ ورینگتون، اشخاصی که به داخل کاخ وارد شده اند دیگر هیچ وقت به بیرون نیآمدند، کاخ مرگبار اعلام شده است!"
این جمله ذهن اینیگو ایماگو، کارآگاه وزارت را مشغول کرده بود که متوجه گذر سریع زمان نشد و وقتی به ساعت روی دیوار نگاه کرد، متوجه شد که حدود 4 ساعت است که او مشغول خواندن این پرونده است، اکنون بخش کارآگاهان تقریبا تخلیه شده بود، همه یا به منزل رفته بودند یا سر پست و کار و بازرسی و گشت!
اینیگو با صدای بلندی آهی کشید و پوشه پرونده را بست، دستی بر موهای بلندش کشید، که ناگهان صدای تق تق درب دفترش به گوش رسید:
اینیگو: بفرمایید داخل!
درب با صدای قیژ مانندی باز شد و استرجس پادمور میانسال داخل شد:
استرجس: سلام اینیگو..تو هنوز نرفتی؟اضافه کاری؟یا مجازات؟
اینیگو لبخندی تمسخرآمیز زورکی زد و گفت:
نه بابا، رفتم تو نخ این پرونده خانه ورینگتون متوجه گذر زمان نشدم اصلا...
استرجس با تعجب نگاهی به پوشه ای که در دست اینیگو بود انداخت و چند قدم جلو آمد و گفت:
من اینو یادمه، بایگانی توقیف شده هم بود! دست تو چیکار میکنه؟!!!
اینیگو پاسخی نداد...
بعد از چند ثانیه سکوت، استرجس لب یه سخن گشود:
- ببین در کل اومدم بگم با من میایی؟ بریم هاگزمید، گشت دارم..تانکس حالش خوب نبود..گفتم اگه میایی بریم که تنها نباشم..
اینیگو برای چند لحظه ذهنش مملو شده بود از هاگزمید و ورود به کاخ ورینگتون، نمی دانست آیا فرصت خوبیست یا نه، اما دیگر تصمیم خود را گرفته بود، او می خواست معما را کشف کند:
- ها..میام..اما اولش باید با هم بریم یه جایی از هاگزمید بعد گشت و امنیت...
استرجس ناله ای کشید و گفت:
اینیگو، شروع نکن، نگو که پرونده رو خوندی و یه جورایی میخوای مثلا معما را حل کن...
اینیگو لبخندی زد و سر تایید تکان داد...



شب 5 سپتامبر 1994
هاگزمید
جلوی دروازه محوطه کاخ ورینگتون

- ببین اینیگو بیا از خیر این بگذریم، بابا باور کن دروغ نیست، بری دیگه برنمی گردی ها، چرا تو اون مخت نمیره لعنتی!
اینیگو ایماگو در حالی که چوبدستی را بر دست داشت دائم سعی می کرد با افسون های مختلف، قفل های بزرگ و فولادین دروازه را بشکند، برای چند لحظه دست از کار کشید و با عصبانیت رو به استرجس کرد و گفت:
ببین استر، تو اگه می ترسی، می ترسی که دیگه زنده بر نگردی میتونی همین الان راهتو بگیری و بری به گشتت برسی مرد!
سپس با نگاه جدی و غضبناک برگشت و مشغول خواندن چندین ورد پشت سر هم شد...
استرجس در حالیکه از شدت سرمای شب می لرزید، با صدای لرزان تر گفت:
- نخیر اینیگو، من برای اینکه بهت ثابت کنم نمی ترسم، هستم..ما قبل از تو در بخش کارآگاهان بودیم آقا خوشگله!
اینیگو اهمیتی نداد، مشغول خواندن وردها و افسون های مختلف زیر لب شد، تا اینکه بلاخره قفل فولادین خرد و خاکشیر گشت، اینیگو با هیجان رو به استرجس کرد و گفت:
بیا بریم تو....
سپس دروازه سنگین را به جلو هل داد و دروازه با صدای جیزززززززززز مانندی باز شد، درختان بسیار بلند و سبز و کهنسال محوطه کاخ نمایان شدند، و در آن گوشه دیگر از کاخ باغچه ای با گل های رز و داوودی، اما در میان همه این ها، راه بسیار باز و بزرگی که در روبه رویشان قرار داشت و آنها را به جلوی درب کاخ میرساند نمایان تر بود! اینیگو ایماگو در حالیکه در دست راستش چوبدستی خویش را محکم نگه داشته بود، دست چپش را به عقب برد و کش موهای خود را محکم کشید، موهای از پشت بسته شده وی در یک آن از هم وا رفتند و به صورت نا منظم و به هم ریخته تا نزدیکی کمر وی آویزان شدند! استرجس پادمور که متعجب و حیاط را می نگریست به دنبال ایماگو در حال حرکت بود، کم کم دست در ردایش نمود و چوبدستی خود را مانند اینیگو در دست گرفت، عرق های روی پیشانی خود را با آستینش پاک کرد! آنها در حال پیومدن راه بودند، مستقیم و مستقیم به سمت درب اصلی کاخ می رفتند، اکنون به پله ها رسیده بودند!
اینیگو: خب ببین استرجس، مراقب باش، فراموش نکن نباید کسی رو بکشی، افسون بیهوشی، ما میخوام یکی از مرموزترین معما ها رو حل کنیم...
استرجس سرفه ای کرد و سری تکان داد، سپس به کنار اینیگو آمد، هر دو از پله های مرمرین جلوی کاخ بالا می رفتند، و بلاخره به درب جلوی درب کاخ رسیدند، اینیگو ایماگو چند قدم به سمت درب سفید رنگ برداشت، قفل درب را هدف گرفت و آرام زیر لب گفت:
آلاهومورا!
صدای قیچ مانندی نشان از باز شدن قفل درب به گوش رسید، اینیگو رویش را به سمت استرجس کرد و سر تکان داد، در یک حرکت بسیار سریع هر دو با هم درب را باز کردند و در یک زمان و یک صدا فریاد زدند:
- لوموس!
هاله ها و اخگرهای نورانی ای از نوک چوبدستی آن دو بیرون زد و تمام سالن اصلی کاخ را تقریا روشن کرد، آن دو در حالیکه که نفس نفس میزدند اول یکدیگر و بعد محیط و سالن اصلی کاخ را نظاره می کردند، اینیگو در حالیکه چشمانش را می مالید گفت:
خب، خیلی هم بد نبود تا اینجا استرجس!
استرجس چیزی نگفت، گویا در دل فقط خدا خدا می کرد که از این جهنم خلاص شود...
اینیگو ایماگو اکنون چند قدم به سمت جلو برداشت، در یک آن صدای جیغ بسیار بلند و کر کننده یک دختر به گوش رسید و سراسر کاخ را به لرزه در آورد، استرجس پادمور با خشم گوش های خود را گرفته بود، و با چشمانش مولد صدا را جستجو می کرد، اینیگو ایماگو به سرعت متوجه مکان صدا شد و به طبقه بالا اشاره کرد، اما در همان لحظه دروازه ای دیگر در سمت راست تالار با صدای بسیار مهیبی گشوده شد، 5 نفر با شنل ها و لباس های یکدست سیاه و تیره که کلاهی تیره بر سر داشتند، وارد سالن اصلی شدند، چوبدستی های خود را کشیدند، پادمور و ایماگو فورا نور چوبدستی های خود را از بین بردند، تالار بار دیگر در خاموشی فرو رفت، صدای فریاد ایماگو به گوش می رسید که می گفت:
- استرجس، امان نده که امان نمیدن، مرگخوارا...بزنشون..زود باش...!
صدای برخورد افسون های مختلف که با درخشش نورانی هاله ها و اخگرها همراه بود، کاملا به گوش می رسید! صدای یک زن که با خشونت فریاد می زد فضا را پر کرده بود:
" کجا در میری پادمور، وایستا پیر خرفت، پشت دیوار قائم نشو پیر مرد! بیا بیرون! بیا ! "
- و تو اینو بگیر بلاتریکس کوچولو برگزیده ریدل !
- استاپیفای!
افسونی با سرعت خیره کننده و اخگری آبی رنگ همراه به هاله های رد دار سپیدی از پشت به آن زن اصابت و وی را بیهوش و نقش بر زمین نمود! همه مرگخواران با تعجب به پشت خیره شدند و یکی یکی از عقب و جلو با افسون های پادمور و ایماگو بیهوش می شدند و روی زمین می افتادند!
اکنون سالن و تالار اصلی در سکوتی مرگبار و تاریکی عمیقی فرو رفته بود!


ادامه دارد!


نکته:

معمولا پست های خانه های هاگزمید تکی هستند و ادامه دار نیستند، اما من سوژه بدی نساختم، از دوستان دعوت می شود همکاری نمایند و با نمایشنامه های زیبا خود ما را خوشحال نمایند. در ضمن پستاتون رو کمی بلند و جدی بنویسید البته فقط برای این سوژه و داستان! نهایتا 5 پست دیگر، فراموش نکنید کاخ خیلی بزرگ است، دو کارآگاه را سر در گم کنید! با مشکلاتی خطرناک و مرگبار! شخصیت ها را نکشید! مرسی از همگی!


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.