آنیتا با حالتی دوستانه رو به بلا کرد و با ملایمت گفت:
-ناراحت نباش عزیزم!خودم درستش میکنم.نا سلامتی ما قول و قرارهایی با هم گذاشتیم!
بلا در حالی که سعی می کرد لبخند ساختگیش را گوشه ی لبش حفظ کند گفت:
-مرسی عزیزم.
سپس با نگرانی بیرون رفت و به مرگخواران دیگری که هر کدام جایی پلاس بودند اشاره کرد که دنبالش بیایند.
مورگان:
-الان چیکار باید بکنیم؟اگه ارباب بفهمه که کار ما بوده زنده به گورمون می کنه
رابستن با فریاد گفت:
-اون موقع که این پیشنهاد رو می دادی فکرشو می کردی!هرچی گفتم آخرش چی؟ گفتین یه فکری می کنیم!
مورگان:
-باب من چیکار کنم.نارسیسا گفت که بدزدیمش!
رابستن:
-آره نارسیسا خودت گفتی.حالا هم خودت جمع و جورش میکنی.
نارسیسا با حالت
به سمت لوسیوس رفت و سعی کرد از او کمک بگیرد اما لوسیوس رویش را برگرداند و خود را پشت رودلف قایم کرد.
با این کار او بلا عصبانی تر شد و سعی کرد از خواهرش حمایت کند پس چوبدستیش را خارج کرد و به سمت رودلف گرفت:
-کروشیورودلف.ای بوقی!با چه حقی خواهر من رو تنها میذاری؟!
رودلف:
-باب بلا به من چه؟!آخ...نزن..آخ..من چیکار کنم شوهرش تنهاش گذاشته!آخ...
بلا:
-شوهرش رو هم می کشم.لوسیوس زود بیا جلوتر.اگه یه بار دیگه نارسیسا رو تنها بذاری افسون کروشیو ی دائمیم رو روت امتحان میکنم.فهمیدی؟
لوسیوس:
-نه نفهمیدم.آخ...آی...آره, آره بابا فهمیدم.جون من دیگه نزن.
بلا:
-خوبه.خب نقشه اینه من این آنیت رو کمی گول زدم.می تونه کارمون رو راست و ریست کنه.مورگانا و نارسیسا شما دو تا هم بهتره تو این کار کمکم کنید خدا میدونه چقدر برام سخته که با اون دختر اجق وجقی تو یه اتاق بشینم!
هرسه به سمت اتاقی که آنیتا در آن مانند ملکه ای نشسته بود به راه افتادند.در راه نارسیسا رو به بلا کرد و گفت:
-دیگه چرا بازم میریم پیشش؟!یه دفعه آپارت کنیم و بریم پیش ارباب دیگه.
بلا با خشم به نارسیسا نگاه کرد و با صدایی نسبتا" بلند گفت:
-نارسیسا بهتره یکم عقلت رو به کار بندازی!آخه باید یکم بیشتر گولش بزنیم یا نه؟!بهتره بریم و راضیش کنیم تا به ارباب بگه که ما از دست مردم دریایی نجاتش دادیم.اینجوری شاید ارباب ببخشدمون!و تازه اینطوری شاید من دوباره پیشش به محبوبیت برسم و...
مورگانا با پوزخند گفت:
-بلا مگه این که خواب ببینی.این اربابی که من دیدم حالا حالا ها به تو نگاه نمیکنه!
-مورگانا بهتره که زیاد مطمئن نباشی چون همین دیروز ارباب بهم گفت که خیلی دوستم داره و بهم...
نارسیسا حرف بلا را برید و هوشمندانه گفت:
-بلا خالی میبنیدی خوب ببند.آخه بابا ما که دیروز پیش ارباب نبودیم!مگه یادت رفته ارباب هممون رو انداخت بیرون!
مورگانا:
-
بلا:
-