-من اصلا نظری ندارم در این رابطه. من رو قاطی نکنید، اومدیم و گم شدیم ! اون وقت چی؟
-اه، گابریل خیلی وقت ها دلم میخواد با تمام وجود بگیرم بزنمت! کریچر!
کریچر! از ناکجا آباد پیکری به ابعاد کریچر جلوی پای فلور ظاهر میشه و فلور از حرصش یه دونه میخوابونه تو گوش کریچر.
- میتونی بری! برو دیگه.
پاق - خب، بحثمون به کجا رسیده بود؟ ... امم، آهان! بذار برم تو آرشیوم.
...( در حال گردش در آرشیو؛ .... در حال خوندن مطالب! ) خب تموم شد. داشتم میگفتم؛ من فردا میخوام با این اکیپ ِ خز و خیل خودمون بریم رصد خونه ی بوراقه! میای یا نه؟ ما به یه آستکبار نیاز داریم! ناظر میخوایم که نگن بی کس و کاره! سراف هست، تو هم باید باشی!
گابر : باب فلور این همه آستکبار تو این سایت هست!
-
کریچر!پاق! فلور یکی میخوابونه زیر گوش کریچر!
پاق!فلور : حالا چی میای یا نه؟
گابر : اه! چی کار کنم، جهنم ضرر! میام.
( این قسمت در راستای این بود که اسم خودم رو بیشتر بیارم و پست هم طولانی شه! )
صحرا صدای تلق تولوق جیپی متعلق به بابای عصر هجر (!) تمام بیابان را در بر گرفته بود. هرجا نگاه میکردند فقط قهوه ای بود !!! البته منظور شن های خیابان است. همه جا خاک و شن و تپه های خاکی و شنی و گاه گاه ، بوته ای سبز لجنی به رنگ اب بینی ِ سرشار گراوپ بود؛ که در همان لحظه نیز روی سر راجر می ریخت و آخرین مدل مویش را سبز رنگ میکرد.
سرافینا و چو مشغول بازی نون ببر کباب بودند و هر دو هم زمان به خاطر پرش ماشین میخوردند!! گابریل نیز که با طناب بسته شده بود؛ در سکوت به فلور چشم غره میرفت که مسئولیت رانندگی جیپ را به عهده داشت.
تصویر از جلو جیپ را نشان میداد؛ دیگر جیپ پیدا نبود!
فلش بکفلور : چو بوقی، دستتو دراز کن از توی جا یخی یه رانی هلو بنداز اینجا !
گراوپ : گراوپ نیز رانی هلو خواست !
چو : دیگه چی ؟
گراوپ : گراوپ فکر کرد ... الان گراوپ چیزی نخواست، فقط رانی هلو خواست .
گابریل : ببخشید دخالت میکنم ولی احیانا" احساس نمیکنید که راننده نباید موقع رانندگی بخوره ؟
فلور : کدوم سگی گفته؟ !!! من میخورم. بده من چو!
.
.
قلپ ،
قلپ ! .
.
-
نــــــــــــــــه ! چاله رو بپا !
فلور : جیـــــــــــــغ ! جـــــــــــــــیغ! یکی کمک کنه، راجر منوی مدیریت!
راجر با سرعت در میان جیب های بیشمار کاپشنش میگردد..
- وای نه! این تو بود ولی این مایع دماغ گراوپ ریخته روش در جیبم باز نمیشه، چسبیده!
فلور با عصبانیت یکی خوابوند تو گوش راجر.
فلور : اِ ! یه لحظه فکر کردم کریچر بود!
راجر : اشکالی نداره، چوب پریزاد گله ..
گابریل : ببخشید مرغ عشق های گرام ! داریم می افتیم تو چاله، بحث چوب پریزاد میکنید؟
ولی من موافقم که پریزادا خیلی گلن.
راجو : حرف گفتن جسد بپر وسط! بچه ها که نظر نمیدن کوچولو!
و تا اومد دستش رو به سوی لپ گابریل دراز کند؛ ماشین تلق بزرگی کرد و درون چاله افتاد. و بعد از حرکت ایستاد.. همه در هم گوریده بودند (!)!! صحنه ای بس بیناموسی بود.. گراوپ نیز روی ماشین افتاده بود و جنازه ی ماشین تبدیل به ورقی کاغذ شده بود!
گراوپ : گراوپ رصد خانه خواست، این اولین بارش بود! گراوپ هرمیون خواست.. گراوپ با هرمی در رصد خانه قرار گذاشته بود!
چو که از میان موهایش خاک های فراوانی میتکاند فریاد کشید:
- گراوپ منم خیلی دلم هری میخواد ولی همه جا جار نمیزنم !
فلش بک، در ذهن چو ! پیام شخصی برای کاربر شماره ی یک:
چو چانگ : سلام، من عاشق هری پاتر هستم! میدونستی؟
برای کاربر شماره دو : چو چانگ : من عاشق هری ام ، نمیدونستی ؟
و ... !!
چو : حالا یه استثنا هایی هم بوده
..
چند ساعت بعد چادری وسط یک گودال بسیار بزرگ زده شده بود. دور تا دور چادر انسان هایی در مانده بدون ماشین نشسته بودند و مشغول کباب کردن کریچر روی آتش بودند
! گابریل نیز داخل چادر نشسته بود، بحث بزرگ ها بود و جایی برای او در میان آنها وجود نداشت! با ناراحتی به آسمان خیره شده بود، آسمانی صاف و تیره رنگ. آسمانی که تا لحظه ای دیگر ستاره های بیشمارش از بین میرفت و صبح میشد.
همه جای آسمان تاریک شب صاف بود و بی ابر، به جز توده ای عجیب از ابر. گویی غبار بود نه ابر و از سویی به سوی دیگر کشیده شده بود. گابریل از لای زیپ باز چادر به بیرون و دور آتش نگاهی انداخت. راجر و فلور مشغول تکه تکه کردن کریچر بودند و سرافینا مشغول نقاشی کشیدن از چهره ی تک تک آنها بود. چو نیز با گراوپ در مورد هری و هرمی صحبت میکردند و بحثی داغ بینشان شدت گرفته بود.
کسی به او توجه نداشت. به سمت کیف فلور در چادر خزید و تلسکوپی را از آن در آورد که آلفرد به جای خودش فرستاده بود. شانس بزرگی آورده بودند که آلفرد به جای خودش تلسکوپ گذاشته بود؛ نه چیزی مثل توحید و اینا !!
تلسکوپ را روی سه پایه اش گذاشت. قدش به چشمی آن نمیرسید. دستش را دراز کرد و چند کتاب قطور
" چه کسی منوی مرا برداشته است ؟ " و کتاب های روانشناسی موفقیت و از این شرو ورا ! زیر پایش چید و از آن بالا رفت. حالا با یک چشم میتوانست درون چشمی را ببیند.
نگاهش متوجه ابرها شد و ستاره هایی پرنور که گویی آتش میگرفتند. دور تا دورشان هاله هایی متحرک وجود داشت.. گابریل محصور صحنه شده بود! او صحنه دوست میداشت ...
!! ستاره هایی بزرگ و درخشان در حال سوختن ، به نظر سحابی درخشانی میرسید. کتاب ها زیر پایش لغزید و افتاد. یکی از آنها را برداشت که دوباره بچیند؛ روی ورقه ای باز شده بود با عکسی عجیب..
عکسی از همان سحابی که لحظه ای پیش به آن خیره شده بود! آن را نگاه کرد، سحابی های نشری . با خوشحالی گفت :
- هی بوقی، من هم دارم همین رو رصد میکنم! بذار..
دوباره کتاب ها را چید و بالا رفت. حالا که خیره تر شده بود میتوانست زیابی و درخشش شدید آن را ببیند. پس چرا درخشش آن زمین را روشن نمیکرد؟ باید خیلی نور بدهد ،اما این طور نبود ..
- گابریل! داری چی کار میکنی! بیا میخوام از تو هم نقاشی کنم!
صدای فریاد سرافینا او را از روی کتاب ها انداخت. با عجله تلسکوپ را قورت داد؛ چون همه به سمت چادر نگاه کرده بودند! ( دیگه روله دیگه! همینه که هست
! )بیرون دوید و روبروی سرافینا نشست.
- خب به من نگاه کن.
اما نگاه گابریل به ابر بود.. ابری روشن و در گوشه ای از آسمان؛ سحابی ِ نشری .. او آن را دیده بود. خوشحال و شاد بود!
- من رو نگاه کن.
نگاهش با عجله به سوی سرافینا دوید و لبخند زد.
2)سحابی های تار
علت نام گذاری این سحابی؛ این بوده که شخصی که آن را کشف کرده است به خاطر زیبایی محسور کننده اش به شدت جذب آن شده و سال ها به آن خیره شده است تا جایی که چشمانش تار شدند ! نمونه ای از این سحابی ها؛ سحابی چیز است (!)!!! !
سحابی های مریخی
علت نامگذاری به خاطر قرمز بودن رنگ سحابی هاست ! از جمله مهم ترین آنها سحابی بهرام ( سیاوش خیرایی!
! ) است. که بسیار زیبا، فشن، خوشگل و متولد شصت و سه است
!