هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۲:۲۹ دوشنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۷

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
آسپ رو به ریتا کرد:
- ای اووووووووووووووو... چه دختر خانم با شخصیتی... با من ازدواج کردندندی...!؟

ریتا لحظه ایی در فکر فرو رفت...

پرش در فکر!

هوووم! خیلی وسوسه کننده است پیشنهادش؛ آره باید قبول کنم...
نه! نه! پس بودجه چی؟ اگه زنش بشم، هیچی گیرم نمیاد، ولی اگه خواهرش باشم...بودجه ماله منه؛ این بهتره!

خزش از فکر!!

ریتا: هیچ میدونی داری چه پیشنهاد بی شرمانه ایی به من میکنی؟ من خواهرتم! خواهرت، اما توی بوق نشناس میخوای واسه من شاخ شی! تو ...

آسپ: من مردمي ام

ریتا: اصلا هم مردمی نیستی! کسی كه خواهرش رو فراموش کنه و ...

تــــق! (افکت خز پاشیده شدن در به دیوار رو به رويي)

کورمک میاد توی اتاق و دو شفا دهنده در ابعاد گلگومات فقید پشت سرش میان تو.
توی دست یکیشون یه لباس با آستینهای بلند دیده میشه و آمپولی خوف هم در دستان دیگری!

ریتا: نه
آسپ: جیــــــــــــــــــــغ

شفادهنده ها به زور لباس رو میپوشونن بهش و آستیناش رو از پشت گره میزنن. آمپول رو که بهش میزنن یه جیغ بنفش جیمزی میکشه و از حال میره...

چند لحظه بعد

آسپ دراز به دراز روی تخت افتاده و با چشمای خمارش به کورمک خیره شده. با وجود حضور شفادهنده ها، هوای اتاق قابل تحمل نیست؛ دو تاشون دو طرف تخت ریتا ایستادن و با یه نوار چسب دهنش رو بستن.

کورمک پنجره ها رو باز میکنه و روی صندلی مذکور میشینه...

کورمک: تو الان توی یه توهم فانتزی از نوع آلزایمر خفیف هستی، که طی اون سیناپسهای پس سرت با قسمت خاکستری مخ ات اتصالی کرد و از هم پاشیده شدن؛ ما توی اصطلاحات خودمون بهش بوق شدن مغزهای کمتر توسعه یافته میگیم.
انواع مختلفی داره که مال تو احتمالا ارثیه! بس که بابا عله ات رفته توی قدح اندیشه، اندیشه و روان بچه اش عیب ناک شده
خب! اون آمپولی که بهت زدن، باعث میشه علاوه بر اینکه از هیپنوتیزم خارج بشی، یه سری از سلولهای منهدم شده بازیافت بشن و کلا یه جورایی یه ورژن جادو شده ی NOD32 هستش...

ورودی سنت مانگو

عله در حالی که سیم سرورش رو انداخته دور گردنش بازوي جيني رو سفت چسبيده و همراه اون، عصا زنان وارد بیمارستان میشه...

- هی بلا! اینقدر بازوم رو سفت نگیر باووو، کبود شدم خب!!
- کروشیو بلیز! اگه کلاه وزارت رو میخوای باید هر چی من گفتم انجام بدی؛ ارباب سپرده نزارم دست از پا خطا کنی. این فرصت خوبیه تا حق وزارت به مرگخوارا برسه! میدونی که، لرد سیاه گفته اگه به حرفام گوش ندی، بدم آنتونی بندازت جلوی تسترالا!
- باوووشه! ولی بجنب؛ وگرنه اثر معجون از بین میره و...
-کروشیو!


ویرایش شده توسط كورمك مك لاگن در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۲۹ ۱۳:۳۸:۰۰
ویرایش شده توسط كورمك مك لاگن در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۲۹ ۱۸:۳۰:۳۰
ویرایش شده توسط كورمك مك لاگن در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۲۹ ۱۸:۳۴:۲۴
ویرایش شده توسط كورمك مك لاگن در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۲۹ ۱۸:۳۹:۳۵
ویرایش شده توسط كورمك مك لاگن در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۲۹ ۲۱:۲۰:۰۴

در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ یکشنبه ۲۸ مهر ۱۳۸۷

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
کاربران عضو
پیام: 296
آفلاین
آسپ : یه دماغ گنده می بینم

کورمک با اشتیاق به سمت جلو خم شد :
- خوب ؟ خوب ؟

آسپ ادامه داد :چشمایی می بینم که از چشای خرمگسم گنده ترن و دارن برق می زنن

کورمک مشتاقانه تر گفت: آفرین ... دیگه چی ؟

آسپ :
- یه دهن گشاد می بینم که هرلحظه به من نزدیکتر میشه و حرفای چپ اندر قیچی می زنه ...

کورمک با حالتی متفکرانه ، سرنسخه هایی که در دست دارد ورق می زند و کمی بلندتر از یک نجوای ساده می گوید :
- عجیبه ! تا حالا با این نوع فراموشی برخورد نکرده بودم !!!

صدای قهقهه ریتا ، کورمک را به خود آورد .

- خبرنگار بوقی به چی داری می خندی ؟

ریتا درحالیکه از شدت خنده به سکسکه افتاده بود با انگشت به کورمک اشاره کرد و در همان حین گفت :
- هیک ... هرهر ... هیک ... هرهر ... به تو می خندم ... هیک ... هرهر ... آخه بوقی این یارو داره همش تو رو توصیف می کنه ... هیک ... هرهر ...

کورمک با تعجب نگاهی به وزیر مردمی انداخت که سرخوشانه می خندید و سوت می زد !

دکتر کورمک که چنین بی احترامی را از هیچ بیماری نمی پذیرفت ( حتی اگر بوقی ترین ، یا مردمی ترین وزیر باشد ) با خشم از جایش بلند شد و راه خود را به سمت در پیش گرفت و خارج شد .

آسپ رو به ریتا کرد :
- ای اووووووووووووووووو ... چه دخترخانم با شخصیتی ... با من ازدواج کردندندی ....!؟


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۲۸ ۲۲:۰۱:۳۸

im back... again!


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ شنبه ۲۷ مهر ۱۳۸۷

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
بلندگوي بيمارستان

دكتر مك لاگن؛ به بخش آسيب هاي جادويي
دكتر مك لاگن؛ به اتاق 12+1، بخش آسيبهاي جادويي
...

چند لحظه بعد؛ پشت بلندگو

پيجر: بابا يكي دكتر رو خِركِش كنه به اتاق وزير مردمي

ناگهان چند ممد ميريزن توي ريكاوري و كورمك رو از بين انبوه شفا دهنده هاي داف ميكشن بيرون و رو دستشون حمل ميكنن به سمت اتاق وزير!

اتاق وزير

كمي از وقت صبحانه گذشته بود. نور ملايم و لذت بخشي از پنجره ي اتاق روي بيني آسپ افتاده بود. ريتا از حالت دو نقطه دي خارج شده و خطاب به آسپ، با اين حالت روي تختش چمباتمه زده بود و با غيظ هر چه تمامتر قلم پرش رو به نوك زبانش فشار داد و نوشتن مطلب تازه ايي رو آغاز كرد.

پرستاري با لباسهاي سيفيت وارد اتاق ميشه تا وزير مردمي رو براي معاينه توسط پزشك از خواب بيدار كنه.

محض شخصيت افزايي هر چه بيشتر به رول، دنيس همينجوري وارد كادر ميشه و جفت پا ميره توي دهن در و از كادر خارج ميشه.
پشت سرش ممدهاي مذكور ميان توي اتاق و كورمك رو پرت ميكنن جلوي پاي آسپ!

آسپ كه بيدار شده و به دهن كجي ريتا توجهي نداره، روي لبه ي تختش نشسته و مات و مبهوت و ماليخوليايي به يه گلدون زل زده.

ممدها پاهاشون رو به هم ميكوبن و از در خارج ميشن. كورمك يه صندلي رو از گوشه ي اتاق برميداره و جلوي آسپ ميذاره و روش ميشينه:

كورمك: خب كوچولو! اين يويو رو ميبيني؟!
آسپ:

كورمك: ميبيني چقد صورتيه؟!
آسپ:

كورمك: با شماره ي سه به نوسان درش ميارم و تو به خواب عميقي فرو ميري و ما، هووووشت ميريم توي ضمير ناخودآگاهت؛ يك... دو... سه... و كورمك چوب جادويش را تكان ميدهد.
آسپ:

كورمك: خب به من بگو چي ميبيني دلبندم؟
و درحالي كه سرنسخه توي يه دستشه، با دست ديگش عينكش رو روي بينيش جا به جا ميكنه...


در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ شنبه ۲۷ مهر ۱۳۸۷

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
فردی کچل از لابلای جمعیت به بیرون آمد و سپس،همان طور که بر صورت خود چنگ میانداخت با لحن دردناکی گفت:
وایی..داداشم مرد.خواهرشو تنها گذاشت مرد.بدبخت شدیم.
- تو که مردی(mard.) باوووو.یا لرد از شا عجیب بود این کارا!
- بلا تو اینجا چکار میکنی؟مگه نگفتم حواست به این بارتی باشه تا من برگردم؟


پرستاران با زحمت افراد را از اتاق بیرون انداختند.لبخندی شیطانی بر لبان ریتا نقش بست.ریتا خود را به آسپ نزدیک کرد و با ناراحتی گفت:
ای داداش...من بدبخت باید الان خونه باشم.هر هشتا بچم الان مریضن نهمی هم که از بس فیلم میلم دیده رفته معتاد شده گوشه خیابونه.شوهرم...هی...اصلا از اون نامرد نگو.هر روز منو میزنه.هی کتکم میزنه.نمیبینی صورتم زخم و ایناست؟(ریتا صورت خود را کمی چنگ گرفت تا قرمز شود)

ریتا نگاهی به آسپ نمود.چینی به دماغ خود داد و سپس به خود غرولند کنان گفت:
شیش ساعت کلی چاخان پاخان سر هم کردم گرفته خوابیده!باید یک نقشه توپس بکشم.

ریتا بسوی کیف چرمی خود رفت.از لابلای رژها،ریملها و سایر لوازم آرایشی زنانه،موبایل خود را بیرون کشید و شروع به گرفتن شماره شد.
-بووقق.بووووق...بوووق
- بوق تویی و هفت جدت!گوشی رو بردار.
- این آنسرینگ ماشین وزیر مردمی میباشد.اگر برای تمجید از وزیر تماس گرفته اید،دکمه شماره 1 را فشار دهید.اگر برای کار تماش گرفته اید،شماره 2 را فشار دهید.اگر برای مزاحمت تماش گرفته اید،شماره 5 را فشار دهید.اگر اسمتون بلیز هست تلفن را خاموش کنید.اگر کار دیگری دارید،شماره 6 را فشار دهید.
ریتا شماره شش را فشر و گوش خود را به گوشی موبای چسباند:
وزیر مردمی فعلا در یک جلسه مهم میباشد.لطفا پیغام خود را بگذارید.
ریتا سرفه کوتاهی نمود و سپس با صدای عاشقانه ای
گفت:
الو داداش؟نیستی؟نگران شدم.بعدا تماس میگیرم.

ریتا چندین بار به این کار ادامه داد.ناگهان،صدای عجیبی از تخت کناری بگوش رسید.
- آه ه ه
لبخند گل و گشادی بر لبان ریتا نقش بست.چند سیلی نثار خود کرد و سپس حالت زنان مریض را بخود گرتف:
آی داداش.دارم میمیرم.یک نفر چند بار به گوشیت زنگ زد.بجون خودت من نبودما من میخوابم تو ببین کیه که هی برات پیام گذاشت.

اسپگوشی خود را از جیب دراورد و به صفحه آن خیره شد:
مااااا...صدتا پیام گذاشته یارو!عجب آدم نمک نشناسی بودها! تو کاخ هم راحتم نمیذار.
گویا این نقشه ریتا نیز خراب شده بود.
ریتا:ش


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۲۷ ۱۵:۱۰:۰۳

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ پنجشنبه ۲۵ مهر ۱۳۸۷

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
صبح روز بعد

در اتاق شماره سیزده گشوده شد و پرستار خپلی، با یک عینک ذره بینی که چشمانش رو مثل وزغ نشان میداد، با یک سینی صبحانه در دست، وارده شد. سینی رو روی میز کنار تخت اسپ گذاشت و شروع کرد به مرتب کردن ملافه های روی تختش!

ریتا در حالی که تمامی این حرکات رو با چشمانش دنبال میکرد با لحن معترضی پرسید:«سینی صبحانه من پس کو؟»

پرستار بدون اینکه به سمت او برگردد جواب داد:«با نهار یکیه صبحانه شما»

-یعنی چی خب؟ من گرسنمه!
-مُگم صبحانه شما با نهار یکیه!
-حالا تو واسه چی اینجا واستادی؟
-باید صبحانه وِزیر رو بُدُم!

ریتا در حالی که لحاف رو از روی پایش کنار میزد، با عجله از تخت پایین اومد و گفت:

-نمیخواد تو برو به کارت برس، من خودم بهش میدم بخوره.
-نمیشه یره...واسه مو مسئولیت دِره!
-به به همشِری هم که هستیم...نترس یره مو به کسی نوموگم!
-تو همشِری مویی؟ قُربونت بُرُم...کو بیهِ اینجه ببینومت!
-فدات بُشم سِرما خوردوم میگیری!
-نِه بیه اینجه...فِدایِ یه تاره موت!

و اینگونه بود که ریتا در کمال زیرکی پرستاره خپل را دک کرد و به سمت وزیر رفت. در حالیکه از سینی صبحانه وی لقمه میگرفت و در دهان خود میگذاشت()به قیافه پرت وزیر نگاه میکرد!

-اسپ...یره؟ اِ نه ببخشید منظورم اینه، برادر؟ منو یادت میاد؟؟
-...
-منو یادت نیست؟ من خواهرتم ها، قرار بود برم برات خواستگاری؛ یادت نیست منو؟
-...
-اسپ تو منو یادت میاد...نگفتی میخوای نصف بودجه سالانه وزارت خونه رو بدی به من؟
-...
-بوقی نمردی که، الزایمر گرفتی. چرا حرف نمیزنی؟ تازه اگه یادت بیاد من خواهرتم دیگه همه چی رو یادت میاد!

وزیر با چشمان مبهوتش همچنان به ریتا خیره بود، سر انجام پس از گذشت دقایقی، با صدای ضعیفی پرسید:

-تو ریتا هستی؟
-وای یادت اومد منو؟؟اره من ریتام برادره عزیزم
-ریتا اسکیتر؟
-اوهوم
-خود خودشی؟؟
-اهام
-کدوم بوقی منو با تو توی یک اتاق انداخته؟؟؟
-
-کدوم ابله بوقی منو با تو توی یک اتاق انداخته هان؟ صد دفعه گفتم هر چیزی که به مغزت رسید نگو درسته، یک کم فکر کن!
-بابا دیالوگاتو قاطی کردیا! این اخریه مال یه جا دیه بود!...حالا همه که نباید بفهمن جدی جدی الزایمر گرفتی
-ببخشید حواسم نبود...کدوم ابله بوقی منو با تو توی یک اتاق انداخته هان؟ بگین بیاد تا بگم جلادم سرشو ببره!
-اسپ بابا من خواهرتم!!
-تو فرشته عذابی اسکیتر...از کاخ من خارج شو ای فرومایه!
-خوبه اول من تو این اتاق بودم بعد تو اومدیا
-فرقی نداره...از اتاق من برو بیرون.

ریتا از لب تخت اسپ پایین اومد و به سمت در اتاق رفت، در حالی که به پشت در تکیه میداد با پوزخند گفت:

-اسپ، برادرم اخه چرا نمیزاری من به این بودجه سالیانه...

اما او نتوانست حرفش را کامل کند، دراتاق به کناری کوفته شد و ریتا همچون سوسکی به دیوار پشت در چسبید. عده ی کثیری از ساحره های پیر و جوان در حالی که دستمال هایی رو در دستهایشان تکان میدادند و اشک میریختند وارده اتاق شماره سیزده شدند!

-اسپ داداشی؟؟
-اسپ چرا اینجوری شدی اخه؟؟
-اسپ این دختره کی بود پشت در اتاقت ها؟؟
-اسپ برادرم چرا اینجوری شدی اخه؟
-ابجی ات بمیره تورو اینجوری نبینه؟؟
-اسپ...جیــــــــــــغ...اسپ...هوشت(افکت بیهوش شدن)
.
.
.


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۲۵ ۲۲:۲۹:۰۰

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ پنجشنبه ۲۵ مهر ۱۳۸۷

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
سوژه جدید

بیمارستان سوانح و حوادث جادویی سنت مانگو ، بخش آسیب های جادویی ، اتاق 1+12

نام بیمار: آلبوس سوروس پاتر
تاریخ بستری: همین دیروز!
تاریخ مرخصی: مرلین یَعلمُ
نوع بیماری: فراموشی
توضیحات: وزیر مردمی ، تحت مراقبت ویژه!
آخرین صحنه قبل از فراموشی بیمار: تصویر کوچک شده

ریتا: چه باحاله این!

ریتا بار دیگر تابلوی کنار تخت آسپ را خواند و نیشش بازتر شد. هم اتاقی جدید او به مراتب از قبلی ها بامزه تر و جذاب تر (حرف خودش هستا! :دی) به نظر می رسید. به سرعت قلم پرش را برداشت و بر روی کاغذی مشغول به توصیف بینی آسپ شد تا بعد از مرخصی در صفحه زیباشناسی پیام امروز چاپ کند. آسپ نیز به آرامی بر روی تختش خر و پف می کرد. تاکید می کنم، به آرامی!

در آن سمت ریتا عینو این بینی زیبا ندیده ها مشغول نوشتن بود. کاغذ دیگری را به پایان رساند و آن را زیر انبوه کاغذهایی که در دست گذاشت که ناگهان تیتر روزنامه وزارتی که بین کاغذها در حال پرس بود توجهش را جلب کرد:

هزاران نفر در پشت درهاي وزارت براي تصاحب بودجه ي سالانه

گروه خانواده-همان طور كه در شماره هاي قبل روزنامه نيز يادآوري شد، آلبوس سوروس پاتر تصميم بر آن گرفته بود كه نيمي از بودجه ي سالانه وزارت را به عنوان هديه به خواهر خود اهدا كند.متاسفانه ديروز صبح مطلع شديم وزير آسپ بر اثر حادثه ي نامعلومي دچار فراموشي شديد شده اند.به دنبال اين حادثه او نام خواهر خود را نيز فراموش كرده است و به همين دليل او نمي داند بايد پول را به چه كسي هديه دهد. ادامه در صفحه 7...


چشمانش را ریز کرد و به سرعت صفحه 7 را باز کرد:

ادامه از صفحه اول---» خبرها حاكي از اين است كه عده اي از نزديكان وزير سعي داشته اند به او بفهمانند كه خواهر او كسي نيست جز ليلي پاتر!اما ظاهرا گوش وزير به اين حرف ها بدهكار نيست و او همچنان سرگردان به دنبال خواهر خود است.گروه تجسس وزارت،از ديروز تلاش خود را براي كشف علت اين حادثه كرده است.

درست دو ساعت بعد از پخش شدن خبر در جامعه جادوگري،سيل خروشان ساحره ها براي اثبات خواهري خود و به چنگ آوردن اين هديه راهي وزارت شد.طبق شايعاتي گفته مي شد كه در اين اجتماع افرادي چون مري باود،نارسيسا مالفوي،بلاتريكس لسترنج،لرد ولدمورت و توحيد ظفر پور ديده شده اند!حتي عده اي از آن ها با شجره نامه خانوادگي راهي وزارت شده اند.

و در آخر اين كه شوراي عالي ويزنگاموت تصميم نهايي را بر آن گرفته است كه اگر تا دو هفته ي ديگر حافظه ي وزير آسپ به سر جاي خود باز نگردد، از سمت وزارت بركنار خواهد شد.علاقه مندان و دوست داران وزیر برای عیادت از وی میتوانند به بیمارستان سنت مانگو واقع، طبقه 4 بخش آسيب هاي جادويي، اتاق 13 (تخت کنار ریتا:دي )مراجعه کنند.


نگاهش بر روی تیتر و مطالب روزنامه خیره مانده بود. نصف بودجه سالیانه... خواهر وزیر... شجره نامه خانوادگی...!!!

سپس سرش را بلند کرد و به آسپ نگاهی انداخت. چهره مرموزش به تدریج جای خود را به لبخند شیطنت آمیزی میداد!


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۲۶ ۱۲:۰۰:۵۳



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۷

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
بلاتریکس نگاهی به همسرش انداخت و نظرش عوض شد :
- لازم نکرده ! من خودم اینجا می مونم و تو باید بری بقیه رو خبر کنی . هروقت ارباب بهوش اومد چاره کار یه ورد دیگست که بیهوشش کنه . فقط برو و خیلی زود با بقیه برگرد تا ارباب به هوش نیومده و با دیدن این قیافه جدیدش ، سکته نکرده.

رودلف با دلخوري از اتاق ولدي خارج شد. درحالي كه دستاش توي جيبش بود و سرش رو پايين گرفته بود از كنار ساحره ي خوشامدگويي رد شد؛ همانطور كه از در خارج ميشد به فردي برخورد كرد؛ سرش را بلند كرد و همينطور كه سرش را بالاتر ميبرد چشانش گشادتر ميشد

اون فرد كسي نبود جز كورمك مك لاگن
كورمك كه رودلف رو شناخته بود، درجا يه مشت زد زير چونش... گومممب(افكت مشت خوردن)

-تو مرگخوار...(و به دنبال ناسزاي مناسبي بود كه نثارش كند كه نصيحت عمو تايبر اش به يادش اومد پس كلمه ايي كه آماده كرده بود را خورد و ادامه داد) احمق اينجا چكار ميكردي؟

رودلف با بيچارگي كورمك رو برانداز كرد و تته پته كنان گفت:
-ول....ول....ولدي....آن....آنفلو....انفلوانزا گرفته! آورديمش بيمارستان

كورمك با يادآوري دليل اومدنش به سنت مانگو، درحالي كه مشكوكانه براندازش ميكرد، رهايش كرد و بسمت ساحره رفت.

ساحره درحالي كه مژه هايش را به هم ميزد گفت:
-بفرماييد چه كمكي از دستم ساخته است؟
-اممم...راستش طي مدتي كه سفر بودم آفتاب سوخته شدم و ميخوام پوستم دوباره سفيد بشه ميتونيد من رو به اتاق شفادهنده ي پوست راهنمايي كنيد؟
-بله. آسيبهاي جادويي، بخش پوست و مو، طبقه ي چهارم

كورمك تشكر كرد و به سمت طبقه ي جهارم براه افتاد...


ویرایش شده توسط كورمك مك لاگن در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۷ ۸:۲۸:۵۲

در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۰:۵۵ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۷

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
خوب گمونم اول باید یه خلاصه بذارم

دامبلدور و لرد ولدمورت هرکدوم جداگانه به بیمارستان سنت مانگو رفتن ، دامبلدور برا اینکه جوونتر بشه و لرد ما برای اینکه کمی مو به دست بیاره

دکتر درطی عمل جراحی دامبلدور اونو به صورت تام ریدل جوان ( خداییش جذاب بودا ) درمیاره و محفلیهای مغز فندقی ( بلانسبت محفلیهای سایت ) بدون اینکه متوجه بشن لرد ما الان کچله و تو جوونیاش یه خرمن زلف داشته ! دامبلدورو با لرد ولدمورت اشتب میگیرن ! از طرف دیگه ، لرد ما به تخت جراحی هدایت میشه تا واسش مو بکارن !

بعد طی عملیات ژانگولری ( که چگونگیش از دید من پنهون مونده ! ) به جای اینکه معلوم بشه لرد ما چه شکلی شده ، ناگهان به درون یه اتاق عمل پرتاب میشیم که توش دامبلدور ( که قبلا سر و مر و گنده بوده و تنها یه مشکل FACE OFF کوچولو براش ایجاد شده بوده ) در حالت کما قرار می گیره و لرد ما درحالیکه هنوز از اتاق عمل خارج نشده ، متهم به زمین خوردن و ابتلا به مرگ مغزی میشه

خوب چنین تحریفی در تاریخ قابل تحمل نیست عزیزانم پس گمونم به همون شیوه ژانگولری باید داستان رو معالجه کنم

---------------------------

ریموس چوبدستی اش را به سمت قفل گرفت و گفت:آلوهومورا
قفل در باز شد و محفلی ها بار دیگر به درون اتاق هجوم
آوردند...

اتاق تاریک بود و درنتیجه افراد محفل یک به یک رویهم سقوط کردند . ریموس از زیر انبوه بروبچ ناله کرد :
- لوموس .

اتاق تاریک ، روشن شد . روی تخت و از زیر پتو ، به جای سر براق لرد ، خرمنی انبوه و بلند از موهای قرمز و بلند دیده می شد !

سیریوس بلک :
- لعنت به اون طالع نحسی که منو با تو همراه کرد ریموس ! ما رو آوردی تو اتاق زنونه

آریانا :
- واااای ... چه موهای قشنگی داره ، بذار برم بپرسم شامپوش چیه ؟

ریموس :
-

آریانا :
- خوب لااقل بذار بپرسم مارک رنگ موش چیه ؟

آسپ :
-

آریانا مظلوم و ساکت به سمت در رفت تا از اتاق خارج شود . صدای نجواگونه آسپ را شنید که می گفت :
- کجا میری ؟ لااقل برو ببین این کیه اینجا ! ما که غروبی دیدیم ولدی کچلو می آوردن اینجا ، این کیه یهو جای ولدی خوابیده ؟

آریانا با کمی دلخوری به سمت تخت پیش رفت و به آهستگی پتو را از روی بیمار بلند کرد . با تعجب گفت :
- اینکه شکل جوونیای خاله موریل ، خاله ویزلی هاست !!!!

در باز شد و رودلف و بلاتریکس وارد شدند . دو گروه ، متحیر و شوک زده به یکدیگر خیره شدند .

رودلف :
- شما محغلیا دامبولی تونو ول کردین اومدین اینجا چیکار ؟

آسپ :
- شما مرگخوارا راه افتادین بی در زدن اومدین تو اتاق یه خانوم متشخص چیکار ؟

بلاتریکس :
- ما پنجاه پنجاه مونثیم ، شما که یه دختر بیشتر همراتون نیست ! شما واسه چی اومدین اینجا ؟

آقایان محفلی :
-

بازم آقایان محفلی :
- ولی این دلیل نمیشه که شما اینجا باشین !

بلاتریکس جلو آمد و تکه کاغذی را در برابر دیدگان محفلی ها تکان داد :
- جناب وزیر مردمی ، این برگه پذیرش لرد ماست ! تو این اتاق پذیرش شده ، پس ما اختیار این اتاقو داریم . حالا هرکی توش باشه هم ، فقط به خود اون شخص و لرد ما ربط داره و ما هم بعنوان یاران وفادار لرد ، از مهمونش محافظت می کنیم

رودلف :
- حالا بی زحمت ، شرتون کم

محفلی ها با اینکه قانع نشده بودند ، ولی مطابق قانون ناچار به ترک محل بودند . قانون قانون است ، حتی برای وزیر !

پس از خروج بروبچ محفل ، رودلف و بلاتریکس نگاهی سرشار از نگرانی به هم انداختند .

بلاتریکس :
- اگه محفلیا بفهمن که اون دکی خنگه سرورمونو شکل موریل ویزلی درآورده چه خاکی به سرمون بریزیم ؟

رودلف :
- لامصب تو جوونیش چه خوشگلم بوده !

بلاتریکس :
- تو چی گفتی ؟

رودلف :
- اممم ... حرف خاصی نزدم ، منظورم این بود که ممکنه از بین محفلیا واسش خواستگار پیدا شه و دیگه بدبختیم !

بلاتریکس :
- باید به گروه بگیم ، یه دکتر حسابی پیدا کنن که ارباب رو به شکل خودش برگردونه . تو همینجا بمون تا من برم بروبچ خودمونو خبر کنم .

رودلف با رفتاری مشکوک گفت :
- با کمال میل می مونم !

بلاتریکس نگاهی به همسرش انداخت و نظرش عوض شد :
- لازم نکرده ! من خودم اینجا می مونم و تو باید بری بقیه رو خبر کنی . هروقت ارباب بهوش اومد چاره کار یه ورد دیگست که بیهوشش کنه . فقط برو و خیلی زود با بقیه برگرد تا ارباب به هوش نیومده و با دیدن این قیافه جدیدش ، سکته نکرده .



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۷:۳۸ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۴۲:۱۰
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آنلاین
- بچه ها میدونید چی شده؟
آریانا بالاخره از خواب بیدار شد و گفت:آلبوس به هوش اومد؟!
- نه،اما لرد ضربه مغزی شده و ما میتونیم مغزشو بدزدیم

بقیه که از خوشحالی سر از پا نمیشناختند به طرف اتاق لرد سیاه هجوم بردند.
- هی...با شمام کجا میرین؟این بیمار ملاقات ممنوعه!
ریموس که دلش نمیخواست آلبوس را از دست بدهد بی توجه به حرف پرستار با شدت دستگیره را گرفت و کشید...اما هیچ اتفاقی نیفتاد!

- این در چه جوری باز میشه؟
- این دره قفله باز نمیشه!پرستاره هم مواظبمونه نمیتونیم فعلا از
جادو استفاده کنیم.
آریانا:منظورت از فعلا چیه؟
آلبوس سوروس:منظورم اینه که ما باید نیمه شب حرکت کنیم.
تد:از این بهتر نمیشه.تا شب صبر مبکنیم.

چند ساعت بعد

پرستار وسایلش را جمع کرد و گفت:شما نمیخواین برین؟مطمئنن بیمارتون حالش خوب میشه.
- نه ما خیلی نگرانشیم باید بمونیم..
پرستار شانه ای بالا انداخت و رفت.
وقتی مطمئن شدند که پرستار رفته و کسی در بیمارستان نیست،
ریموس چوبدستی اش را به سمت قفل گرفت و گفت:آلوهومورا
قفل در باز شد و محفلی ها بار دیگر به درون اتاق هجوم
آوردند...


Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۹:۰۸ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
بيمارستان سنت مانگو:

_ حالش بهتره؟
_ اون الان كجاست؟
پرستار كه از دست سوالات خسته كننده ي محفليها خسته شده بود ، نگاهي پرمعنا به آنها انداخت و گفت: متاسفم. اون در شرايط خوبي نيست. اون توي كما رفته و از دست ما هم هيچ كاري بر نمياد.
پرستار اين را گفت و مانند جت فرار كرد و محفليها را در شك اين ماجرا تنها گذاشت.
ريموس لوپين با نگراني گفت: يعني؟ آلبوس دامبلدور...اون...مرده؟
همه با عصبانيت به ريموس زل زدند و گفتند: نه!
سيريوس بلك به ريموس گفت: اون توي كماست. يعني هنوز نمرده. يا ميميره و يا زنده ميمونه و هيچ كس نميدونه كي اين موضوع معلوم ميشه.
ريموس با ناراحتي گفت: خيله خب. حالا چرا جوش ميزني؟
آلبوس سوروس نگاهي عميق به تمام محفليها انداخت و گفت: من فكر ميكنم بايد راه حلي وجود داشته باشه.
سيريوس بلك گفت: منظورت چيه؟
البوس سوروس پاتر كه غرق در افكارش بود گفت: منظورم اينه كه كما براي مشنگهاست. اينايي كه تو به ريموس گفتي فقط توي دنياي مشنگها اتفاق مي افته. اما ما جادوگريم.
آريانا گفت: من ساحره ام.
آلبوس سوروس گفت: خيله خب. ..اما ما جادوگر و ساحره ايم. پس بايد براي ما راهي جادويي وجود داشته باشه. فكر ميكنم كتابي در اين زمينه وجود داشته باشه.
محفليها كه در دل هوش و ذكاوت البوس سوروس را تحسين ميكردند ، گفتند: اون كتاب الان كجاست؟
آلبوس لبخندي زد و گفت: توي كتابخانه ي هاگوارتز!


_ اينه؟
_ نه! به نظرم اين يكيه.
_ پيداش كردم.
آخرين جمله را آريانا به زبان آورد.
البوس سوروس گفت: پيداش كردي؟
آريانا با خوشحالي گفت: بله. آخه من از بچگي دنبال كتاب جوجه اردك زشت بودم و حالا پيداش كردم. اما نميدونم توي اين قسمت چي كار ميكرد!
محفليها چشم غره اي به آريانا رفتند و به گشتن ادامه دادند.
_ پيدا كردم.
اين جمله را تد ريموس لوپين به زبان آورد.
سيريوس بلك خنده اي كرد و گفت: تو چه كتابي پيدا كردي؟ سيندرلا؟
تدي با خشم گفت: نه! اينجا نوشته كه چه جوري ميشه بيماري كه توي كماست رو به هوش آورد.
همه ي محفليها دور تد ريموس لوپين جمع شدند و با كنجكاوي به متن كتاب نگاه كردند:

كسي كه در كما فرو رفته ، قطعا با مخلوط كردن مواد زير با هم و دادن معجون به بيمار به هوش خواهد آمد. البته بايد به اين موضوع اشاره كرد كه بيمار با خوردن معجون زير ، فقط به هوش خواهد آمد. ( ممكن است بعد از به هوش آمدن طرف بميرد و يا زنده بماند ) مواد لازم:
1) روده ي يك اسب تك شاخ.
2) روغن موي اسنيپ!
3) گياه جادويي مخملينك
4) موي گربه ي وحشي آفريقايي ( 5 عدد )
5) مغز سر دشمن خونين كسي كه در كما فرو رفته است.

همه ي محفليها به ماده ي آخر زل زدند. چه كسي دشمن خونين آلبوس دامبلدور است.
آريانا فرياد زد: لرد سياه؟
آلبوس سوروس پاتر با نگراني گفت: خب بچه ها. مثل اينكه كار ما خيلي سخت شده. آخه ما مغز سر ولدي رو از كجا گير بياريم؟
ريموس گفت: حالا بهتره برگرديم بيمارستان. اصلا شايد آلبوس به هوش اومده باشه.
محفليها با اين اميد ، به طرف بيمارستان به راه افتادند.
در بيمارستان سنت مانگو:
آريانا كه خوابش گرفته بود با چهره اي ناراحت به بقيه زل زده بود. همه مشغول قدم زدن در بيمارستان و فكر كردن بودند. پرستار كه سرگيجه گرفته بود گفت: بسه ديگه. بشينين يه جايي.
در همان هنگام صداي چند نفر در انتهاي راهرو شنيده شد. مرگخواران كه دور تخت بزرگي حلقه زده بودند مرتب گريه ميكردند. تخت روان به محفليها نزديك و نزديكتر ميشد. تا اينكه بالاخره محفليها صورت شخصي را كه درون تخت بود ديدند: لرد ولدمورت.
دكتر تخت روان را به اتاقي برد و به مرگخواران گفت كه دنبالش نيايند. مرگخواران مشغول شيون و زاري شدند. سيريوس بلك با خوشحالي گفت: ميرم از پرستار بپرسم كه چه اتفاقي افتاده.
_ ببخشيد خانم؟ ميشه بگين چه اتفاقي براي همين مردي كه الان وارد اون اتاق شد و كچل هم بود افتاده؟ اون بيمار رو ميگم..
پرستار نگاهي به سيريوس بلك انداخت و گفت: شما از اقوام ايشون هستيد؟
_ بله. ( نه!)
پرستار با لحن آرامي گفت: متاسفم. ايشون ضربه ي مغزي شدند. داشتند توي خيابون راه ميرفتند كه بند كفششون گرفت زير پاشون و در نتيجه افتادن روي زمين و سرشون خورد به جدول خيابون.
سيريوس بلك كه برق شادي در چشمانش ديده ميشد گفت: ممنون.
و به طرف محفليها دويد...

كاري كنيد كه محفليها تمام اين زحمات رو بكشند و معجون رو آماده كنن. اما يك روز قبل از اينكه معجون رو به آلبوس بدهند ، آلبوس خودش به هوش بياد و ديگه نيازي به معجون نباشه. در نتيجه تمام اين زحمات به هدر ميره!


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.