تکلیف این هفته اینه که شما باید کسی رو کوچک یا بزرگ بکنید(به دلخواه یا کوچک یا بزرگ)معرکه ای در میان شهر ... معرکه ای بزرگ در میان شهر ایجاد شده بود و مردم دور مردی که روی گاری ای کهنه و زهوار در رفته ایستاده بود جمع شده بودند .
به سختی می توان از آن جمعیت گذشت و به سمت داخل معرکه رفت .
صدایش همه جا را فرا گرفته بود و با فریاد های خشمگینش همه را به دور خود جمع می کرد .
- ای مردم , ای مردم بیاید و شاهد بزرگترین شعبده بازی عمرتان باشید . پول زیادی نمی خواد . فقط 5 دلار . کسایی هم که ندادن 2 دلار بدن .
جمعیت زیادی را دور و برش می دید و بالاخره دست از فریاد کشیدن برداشت و با بکشنی همه را به سکوت دعوت کرد .
فقط صدای باد بود که در گوششان می پیچید که مرد به صدا در آمد :
- یه پسر برای کارم می خوام . باید بیاد و اینجا روی این صندلی بشینه تو بتونم شعبده بازی رو انچام بدم
صدای هیچکس در نمی آمد و هیچکس هم داوطلب نشد , پس مرد رو به تماشاگران گفت :
- چون این بزرگترین شعبده بازی ای هست که به عمرتون می بینین و نباید از دستش بدین من یه نفر رو انتخاب می کنم تا شعبده بازی روی اون انجام بشه .
با این حرف همه نفس ها را در سینه حبس کردند .
مرد به دنبال پسرکی می گشت که تک و تنها باشد تا کسی جلوی آوردن وی به صحنه را نگیرد .
ناگهان نگاهش روی پسری زوم کرد و فریاد زد :
- هی پسر . هی تو رو می گم .
صدایی خش دار شنیده شد که گفت :
- کی ؟ من ؟
سپس به پشتش نگاهی انداخت و با تعجب رو به مرد ادامه داد :
- منو می گی ؟
- آره تو رو می گم . بیا اینجا ببینم . تو واسه شعبده بازی بهترین شخصی
پسرک که ترس تمام وجودش را فرا گرفته بود آرام آرام به صحنه رفت و روی صندلیِ چوبی ای که مرد به آن اشاره می کرد ساکت نشست .
- به زودی شعبده بازی آغاز می شه . هر کی می خواد ادامه رو ببینه 2 دلار از 3 دلارش رو بده .
جک که یکی از زیر دستانش بود با کاسه ای از کنار جمعیت عبور می کرد و هر کس سه دلاریش را در کاسه می انداخت .
بالاخره از همه گرفت و کاسه رو گاری ای که تا دقایقی قبل مرد روی آن ایستاده بود گذاشت .
مرد با شو و شوق زیادی رو به مردم کرد و با صدای بلندی گفت :
- همه آماده باشید . 1 , 2 , 3 ... جیگانتیک پخ پخ !
پسرک در برابر مردمی که ایستاده بودند هر لحظه بزرگ و بزرگتر می شد ... هر لحظه بزرگ و بزرگتر .
چشمان تمشاچیان به بزرگی تخم شتر مرغ شده بود و دهنهایشان باز مانده بود .
لحظه لظحه بزرگتر می شد که ناگهان ... :angel:
دل , روده , خون و دیگر اجزای بدنش از هم جدا شدند و روی سر و صورت مردمی که جیغ می کشیدند پاشید و بدن متلاشی شده اش بر روی صندلی باقی ماند .
فضا مه آلود شد و پس از آنکه همه توانستند یکدیگر را ببینند اثری از سه مردی که اینکار را کرده بودند نیافتند ...