تکلیف شماره ی دو:هدویگ گوشه ای نشسته بود و در فکر فرو رفته بود.
افکار هدویگ: اگه دوباره دیوونه سازا حمله کنن چی؟ لیلی اصلا بلد نیست افسون سپر مدافع رو درست اجرا کنه! ورزشگاه آزکابان …
بلافاصله جیمی وارد شد و با دیدن هدویگ گفت: هدویگ به چی داری فکر می کنی؟
هدویگ از فکر و خیال بیرون آمد و گفت: به لیلی!
جیمی با تعجب گفت: لیلی الان داره اتاق بقلی بازی می کنه
. چرا باید نگرانش باشی؟
- مسابقات ما توی ورزشگاه آزکابانم هست. اگه دیوونه سازا حمله کنن ، لیلی بلد نیست سپر مدافع ایجاد کنه!
جیمی با بیخیالی گفت: خب یادش میدیم!
- می خوای بری یه دیوونه ساز بگیری بیاری اینجا؟
جیمی کمی فکر کرد و گفت: اممم … نه. ولی خب می تونیم … می تونیم یه لولوخورخوره بیاریم!
- حالا به فرضم بیاریم اون که تبدیل به دیوونه ساز نمیشه. لیلی از چیز دیگه ای می ترسه.
- خب راه حل و حرکاتشو بش یاد میدیم ، یعنی همه ی کارایی که لازمه برای ایجاد سپر مدافع رو یادش میدیم و بعد می بینیم چه طور میشه!
- عالیه!
بنابراین هر دو به اتاق لیلی رفتند.
هدویگ: لیلی بیا کارت داریم.
لیلی با ناراحتی گفت: مگه نمی بینی دارم بازی می کنم!
هدویگ جلو رفت و بازی را قطع کرد.
لیلی با عصبانیت گفت: چرا بازی رو قطع کردی؟ تا مرحله ی هشتاد و شش رفته بودم. اصلا من نمیام!
دوباره بازی را روشن کرد و مشغول شد.
جیمی که به فکری به ذهنش رسیده بود گفت: لیلی حرفای هدویگو ول کن. بیا بریم یه بازی عالی کنیم ، مسابقه هم میدیم آخرش!
لیلی با خوش حالی بازی را قطع کرد و حاضر و آماده ایستاد تا به همراه جیمی برای بازی برود.
هدویگ با عصبانیت رو به جیمی گفت: جیمی ما قرار بـ…
جیمی: قرار نیست اون کارو به هم بزنیم.
هر سه اتاق خارج شدند و به حیاط خانه رفتند.
جیمی وسایلی که وسط باغچه افتاده بود را جمع کرد و گفت: خب لیلی. مسابقه اینه: هرکس زودتر تونست یه سپر مدافع کامل درست کنه اون برندس.
لیلی با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم سپر مدافع بسازم!
هدویگ: اشکالی نداره! ما یادت میدیم.
لیلی با خوش حالی گفت: اونوقت کسی که برنده شد چی میشه؟
جیمی: هیچی یه بستنی مهمون نفر آخر بازی میشه!
لیلی با خوش حالی گفت: عالیه.
هدویگ چوبدستیش را بیرون آورد و گفت: لیلی خوب گوش کن. اول از همه باید به یه خاطره ی خیلی خوب فکر کنی! خیلی خیلی خیلی خوب ، چون اگه ضعیف باشه نمی تونی درستش کنی ، فهمیدی؟
لیلی با سرش را به نشانه ی بله تکان داد.
جیمی ادامه داد: بعد باید چوبدستیتو به این صورت حرکت بدی!
جیمی چوبدستیش را حرکاتی داد و ادامه داد: بعدشم باید ورد اکسپکتوپاترونوم رو بگی! بعدشم …
شیری از نوک چوبدستی جیمی خارج شد و بعد از کمی گشتن در حیاط محو شد.
لیلی با خوش حالی بالا و پایین پرید و گفت: وای چه باحال!
هدویگ هم همان حرکات را کرد و سپس با بر زبان آورد ورد اکسپکتوپاترونوم ، جغدی درخشان از نوک چوبدستیش خارج شد و بعد از مدتی محو شد.
لیلی خوش حال تر از قبل گفت: حالا نوبت منه!
افکار لیلی: یه خاطره ی خوب … یه خاطره ی خوب! آهان فهمیدم!
لیلی بعد از کمی مکث و پیدا کردن خاطره ای خوب فریاد زد: اکسپکتوپاترونوم!
ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.
جیمی: لیلی به یه خاطره ی قوی تر فکر کن.
لیلی بازم فکر کرد و بعد از مدتی فریاد زد: اکسپکتوپاترونوم!
ولی باز هم اثری نداشت. تا ظهر آن روز فقط در تلاش برای یاددادن به لیلی بودند تا اینکه زمانی که دیگر جیمی و هدویگ ناامید در حال بازگشت به درون خانه بودند ، لیلی توانست سپر مدافعی ایجاد کند.
افکار لیلی: روزی که به هاگوارتز اومدم. آره اون روز بهترین روز عمرم بود.
لیلی چوبدستیش را بالا برد و فریاد زد: اکسپکتوپاترونوم!
در ابتدا از نوک چوبدستیش سر پرنده ای بیرون زد و در ادامه بدن و بال هایش و در آخر دمش از درون چوبدستی بیرون آمد.
پرنده ای زیبا از نوک چوبدستی لیلی خارج شد و بعد از کمی حرکت در حیاط ، در آخر محو و ناپدید شد.
لیلی فریاد زد: تونستم تونستم. بالاخره تونستم یه سپر مدافع بسازم.
همین طور که بالا و پایین می پرید به جستجوی هدویگ و جیمی نیز می پرداخت. تا اینکه وقتی متوجه شد که آن ها در حیاط نیستند به سرعت وارد خانه شد و سپر مدافعش را برای آن ها شرح داد.
هدویگ: مگه قاطی کردی لیلی؟ ما اونجا بودیم و چنین چیزی ندیدیم. البته این نشونه هایی که دادی مال رنگینکه!
جیمی: سپر مدافعت رنگینکه اما مطمئنی واقعا درست کردی؟
لیلی: معلومه که درست کردم. وای یه رنگینک بود. چه قشنگ بودا!
اما هدویگ و جیمی باور نکردند تا وقتی که لیلی دوباره سپر مدافعش را ساخت و آن وقت بود که هدویگ و جیمی این واقعیت را پذیرفتند.