هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۵ شنبه ۹ شهریور ۱۳۸۷

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
کاربران عضو
پیام: 296
آفلاین
_ سو اینقدر تکون نخور بزار ببینم این تو چی داری!
نارسیسا با عصبانیت به اسنیپ نگاه کرد.
اسنیپ در حالیکه به شدت عرق میریخت گفت : ببین ، نمیشه یه مرد بیاد منو بگرده ... خواهش میکنم!
نارسیسا چشم غره ای را نثار اسنیپ کرد و به گشتن ادامه داد.
_ خوب ببینم چی داری ... آهان این دیگه چیه؟! بیا بیرون ببینم!
نارسیسا قوطی بزرگی را از جیب ردای اسنیپ با زحمت بیرون کشید.
اسنیپ با عجله قوطی را از دست نارسیسا بیرون کشید و با علاقه فراوان به قوطی ای که ماده زرد و لزجی درونش به چشم میخورد ، نگاه کرد.
_ این بهترین و مرغوب ترین روغن موی دنیاست. از پاریس برام اوردنش.]چشم طمعت رو از روش وردار سیسی...
نارسیسا پوزخندی زد و گفت : ارزونیه خودت .
و به گشتن ادامه داد.
_ خوب بزار ببینم ...
در همان حال نارسیسا به طرز آکروباسی {!} انگشتری را از جیب اسنیپ بیرون کشید.
نارسیسا با غرور خاصی به سمت بلاتریکس بازگشت و گفت: بلاتریکس پیداش کردم !کار این بوده ، همین دزده بی سر و پا. خوده نامردشه ، بگیر بکشش! خفه اش کن.چشماشو از حدقه دربیار...بزن ...
بلاتریکس با شتاب خود را به نارسیسا رساند.
_ بسه سیسی ، خودم میدونم چه برخوردی مناسب همچین فردی یه.
اسنیپ که هیچ ، از کارهای دو خواهر سر در نمیآورد با خونسردی به آنها چشم دوخته بود.
_ عجب خل و چل هایی هستید شماها !
بلاتریکس با خشم نگاهی به اسنیپ و پس از آن به انگشتری که در دستان نارسیسا برق میزد نگاه کرد. اندوه و خشم در چهره بلاتریکس نمایان بود.
_ این که انگشتر لرد نیست. این انگشتر زنونه است.
نارسیسا با تعجب به انگشتری که در دستانش گرفته بود نگاه کردو
_انگشتر زنونه؟! خبری هست اسنیپ!؟ ای شیطون چرا به ما نگفتی پس!؟
اسنیپ در حالیکه عرق سردی را که بر روی صورتش نشسته بود با آستینش پاک میکرد ، گفت : واسه لیلی جونم خریده ام .
نارسیسا نگاهی عاقل اندر سفیه به اسنیپ انداخت و ادامه داد : آبروی هرچی مرگخوار بود رو بردی... بلا جون این چیزی نداشت ، بریم سراغ نفر بعدی.
بلاترکیس نگاهی سریع به سرتاسر افراد درون کافه انداخت و گفت : خوب ... تو !
انگشت اشاره اش را به سمت آنی مونی گرفت و ادامه داد : بیا اینجا ببینم
آنی مونی با ترس و لرز به بلاتریکس نزدیک شد.
_ من بی گناهم
_ معلوم میشه ، سیسی بگردش!

در همان هنگام جادوگر ناشناسی که کلاه ردایش را تا چانه اش پایین کشیده بود ، آرام آرام به گونه ای که کسی متوجه اش نشود ، به سمت پنجره حرکت کرد. تا به گونه ای خود را از مهلکه ای که قرار بود در آن بیفتد نجات دهد. اما در همان هنگام....


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۹ ۲۱:۳۷:۱۵

im back... again!


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۰:۲۶ شنبه ۹ شهریور ۱۳۸۷

سیبل  تریلانیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۷ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
از برج شمالی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
بلاتريكس با عصبانيت فنجان قهوه را روي ميز كوبيد.فنجان تكه تكه شد و قهوه داغ به اطراف پاشيد.
-هي بلا.كمي آرومتر.چت شده؟نزديك بود همه رو بسوزوني.

بلاتريكس بدون عكس العمل فنجان ديگري را برداشت و درحاليكه با دقت سه قاشق شكر درآن ميريخت گفت:
اين بار ششمه.شش بار مجبورم كرده قهره رو عوض كنم.خسته شدم.همش بهانه ميگيره.چرب و چيلي دماغ دراز.

نارسيسا فورا متوجه شد كه منظور بلاتريكس كسي جز اسنيپ نيست.لبخندي زد و به كارش ادامه داد.ولي طولي نكشيد كه لبخند روي لبانش خشك شد.
نارسيسا:بلا اونجا رو نيگا كن.بازم اومد.
نگاه بلا متوجه جادوگر مرموزي شد كه تازه وارد كافه شده بود.جادوگر سياهپوش مثل هر روز سر ساعت شش عصر وارد كافه شده بود.

جادوگر مرموز سعي ميكرد توجه كسي را به خود جلب نكند.پشت نزديكترين ميز نشست.اشاره اي به نارسيسا كرد.
-خون گلاسه با طعم خفاش لطفا.

بلا لبخندي زد و سر تكان داد.

جادوگر مرموز با نگراني به اطرافش نگاه ميكرد.اگر كسي متوجه هويتش ميشد هم جان و هم آبرويش درخطر بود.كلاه ردايش را تا روي چشمانش پايين كشيد.يقه ردا تا بالاي چانه اش را پوشانده بود و در هواي نيمه تاريك كافه كسي او را نميديد.جادوگر نفس عميقي كشيد و به فكر فرو رفت:حيف.اگه اين خون گلاسه هاي خوشمزه نبود امكان نداشت پامو اينجا بذارم.اگه جيمز سيريوس بفهمه منو نميبخشه.همين ديروز ميگفت تدي من از سياهها و همه دم و دستگاهشون متنفرم.ولي چيكار كنم؟اين طبيعت منه.من عاشق خون گلاسه هستم كه فقط اينجا سرو ميشه.بهتره تا كسي متوجه من نشده بخورم و برم.

درست درهمان لحظه پشت پيشخوان بلاتريكس با نگراني دنبال چيزي ميگشت.
نارسيسا:بلا باز ديگه چي شده؟دنبال چي ميگردي؟
بلاتريكس رنگ پريده به ميز اشاره كرد.
بلا:انگشتر زمرد لرد سياه.اونو داد به من كه براش نگه دارم .ولي الان هر چي ميگردم پيداش نميكنم.اكسيوانگشتر لرد.
اتفاقي نيفتاد
نارسيسا:الان خودش كجاست؟
بلا به دستشويي اشاره كرد.نارسيسا هم مدتي جستجو كرد.بالاخره خسته شد و نفس عميقي كشيد.
نارسيسا:اينجوري نميشه.حالا كه انگشتر با ورد هم پيدا نشد معلومه كه كسي عمدا برش داشته و طلسم محافظت روش اجرا كرده.متاسفانه مجبوريم همه رو بگرديم.
بلا چوب جادويش را به قابلمه پر از معجون كوبيد.

-توجه.توجه..وضعيت اضطراري.شيء با ارزشي گم شده.و ما مجبوريم براي پيدا كردنش همه رو بگرديم.لطفا كسي از جاش تكون نخوره.نارسيسا درا رو قفل كن.

لرد سياه از دستشويي خارج شد و با تعجب به جنب و جوش داخل كافه نگاه كرد.
نارسيسا پس از قفل كردن در به طرف سوروس اسنيپ رفت.

تد ريموس لوپين لرزان و رنگ پريده سر جايش نشسته بود.آرم محفل را كاملا در جيب ردايش حس ميكرد و در دلش آلبوس دامبلدور را لعنت ميكرد كه آرم را به اين بزرگي درست كرده.تا چند دقيقه ديگر هويتش آشكار ميشد.
نارسيسا بعد از كسب اجازه از لرد سرگرم خالي كردن محتويات جيب اسنيپ شد.


آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲:۲۰ دوشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
بارتی با عجله به طرف در حرکت کرد .بلاتریکس پوزخندی زد و لرد فریاد کشید :کروشیو بارتی ،کجا داری میری؟

بارتی با صدایی لرزان گفت :
_بابایی الان گفتید برم دنبال بچه های مالی.

لرد جا به جا شد و با لحنی خونسردانه گفت :
_کروشیو بارتی ،ارباب بعضی وقت ها شوخی می کنه ،کروشیو دستت رو از دماغت بکش بیرون،سیسی مالی رو ساکت کن و بلا سریعا به اتاق من بیا کار مهمی دارم.

بلا تکانی خورد و با لبخند گفت :بله ارباب .
سپس نگاهی به نارسیسا انداخت که بی وقفه سعی می کرد مالی را ساکت کند.

در اتاق لرد :

بلاتریکس با حالتی دلبرانه گفت :ارباب کاری با من داشتید؟
لرد به ایینه ی سبزی که بالای تخت خواب قرار داشت نگاهی کرد. لبخند شومی روی لبانش نقش بسته بود.
_بـلا مالی رو ببر بیرون ..بهش نیازی نداریم ..فقط مایه دردسره ..فیلم ما پخش شده و مشتریان خودشو پیدا کرده ..بفرستش بره

بلا که از شنیدن ان خبر گل از گلش شکفته بود گفت :ارباب کجا ببرمش؟
_برش گردونین محفل.

همان ساعت مرکز فرماندهی محفل ققنوس :

آسپ کلافه از کار های سخت وزارت خانه به گوشه ای پناه برده و مشغول نوشیدن قهوه بود که در به صدا در امد.
با ناراحتی اهی کشید .
_بیا تو .
پسری با موهای کوتاه اصلاح شده و سارافون ابی زرد وارد اتاق شد .
آسپ به تندی گفت:
_برای چی اومدی تو؟مگه نگفته بودم که سرم درد می کنه.

جیمز سیریوس در حالی که می لرزید گفت :
_داداشی اومدم یک خبری رو بهت بدم.مرگخواران مالی رو دزدیدن و باهاش یک فیلم تبلیغاتی ساختن..یک مصاحبه..در حالی حاضر سه هزار نفر جلوی قرارگاه مرگخواران صف بستن.

آسپ با ناباوری به جیمز خیره شده بود .
_چی گفتی؟مالی رو دزدیدن؟اوه من باید خیلی بیشتر از اینا قدر اونو می دونستم.می دونستم که یک چیزی هست که لرد با اون ابهتش اومده اینو دزدیده..احتمالا مهره مار داره یا شاید نیروی جذبه ای چیزی.اخه خوشکلم نیست که ولی خب بعضی ها این طورین ..امار ما فقط هزار و شصت نفره ،واای ما اشتباه کردیم..ما قدر مالی رو ندونستیم..اون یک ساحره ی جذابه که مهره مار درونی داره..باید بریم بیاریمش و ازش بخوایم که یک بار دیگه فیلم بازی کنه..باید ازش بخوایم توی فیلم ما بازی کنه!

آسپ به سختی جیمز را تکان می داد طوری که اشک در چشمان ابی پسرک جمع شده بود .
_خب حالا برو دامبل رو صدا کن بگو بیاد اینجا.ما باید مالی عزیزمون رو از دست اون ظالمین نجات بدیم.
_داداشی دامبل رفته ماه عسل .

آسپ که با عصبانیت جیمز را تکان می داد فریاد زد :اصلا مهم نیست.باید بریم مالی عزیزمون رو نجات بدیم.زود باش.ایی نفس کش !

خانه ریدل :

همه مرگخواران صف بسته بودند و بلاتریکس با وقار صحبت می کرد :
_خب از اونجایی که لرد همیشه ماموریت های مهم رو به من واگذار می کنند،این بار هم کاری رو به من گفتند که باید انجام بدم. خب سوروس ،سیسی ،رودولف و بلیز با من می ان..،ما باید مالی ویزلی رو به محفل برگردونیم!


نارسیسا به اتاقی رفت که مالی خوابیده بود .مالی بیدار شده و مدام جیغ میکشید :
_منو از این تخت باز کنید.چرا منو با طناب بستید؟

نارسیسا لبخندی زد و موقر و ارام گفت :خب دیگه وقتشه که برگردی خونتون.نظرت چیه ؟
مالی که با شنیدن این جمله به طرز عجیبی ساکت شده بود گفت :خونمون؟ا..نه خب اینجا خوش می گذره..من توی فیلم شما بازی کردم..چطوری برگردم محفل؟شما ها گفتید که از من مراقبت می کنید..گفتید که به من خوش می گذره..گفتید بستنی..
_ بهتره بریـم

نیم ساعت بعد هوا تاریک شده بود و چهار مرگخوار درحالی که مالی را حمل می کردند از در قرار گاه خارج شدند.

تـق.
سوروس با تردید به اطراف نگاه می کرد
_یه صدایی اومد.شما هم شنیدید؟
بلا پوزخندی زد :اوه سوروس شاید دیشب دیر خوابیدی نه؟اما نه چرا باید دیر می خوابیدی؟این من بودم که ماموریت مهم ارباب رو انجام می....

ناگهان عده ای از محفلیان از پشت درخت بیرون پریدند .آلبوس سوروس پاتر جلوتر از همه حرکت می کرد

بلاتریکس زیر لب غرید و سوروس خندید

وزیر جلو امد و با صدایی رسا گفت :شما ده دقیقه از همین الان فرصت دارید که مالی ویزلی رو به ما تحویل بدید .شما از اون سو استفاده کردید.شما می دونستید که اون ویژگی های خاصی داره..اوه مالی گریه نکن ..تو به محفل بر می گردی

نارسیسا با ناباوری به بلاتریکس خیره شده بود .بلیز نقسش را بیرون داد و گفت :
_اگر قول بدهید که دیگه این افرادتون رو به سمت گروه ما نفرستید اونو بهتون پس می دیم..ما صبح از خواب بیدار شدیم و دیدیم که مالی ویزلی به تخت بسته شده پشت در قرارگاه ماست..ما احتیاجی به اعضای شمانداریم .برای چی اونهارو می فرستید اینجا؟شما باید در حضور همه قول بدید که دیگه اعضای اضافتون رو به اینجا نفرستید و جای مارو تنگ نکنید.

آسپ که متوجه شده بود به هرطریقی شده باید مالی را ازاد کنه تا فیلم رو سریع شروع کنن با صدای بلند گفت :ما قبول می کنیم!

و دقایقی بعد مالی ویزلی در اغوش وزیر سحر و جادو جای گرفت!و محفلیان برای ساخت فیلمشان با بازیگر جدیدی که فکر می کردند جذبه ی خاصی دارد به طرف قرارگاه محفل حرکت کردند!

با اجازه لرد پایان سوژه


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۴ ۳:۱۲:۰۳

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۰:۱۵ دوشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۷

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
چشمان لرد برقي زد و با صداي سردش گفت:اشكالي نداره.اگه لازم باشه شصت،هفتاد شيفت كار ميكنين!حالا برو به بلاتريكس و نارسيسا سر بزن ببين اونا در چه حالن.

بارتي خوشحال از اينكه شيفت كاريش تموم شده بود، خيلي خوشحال شد و بوق جادويي اش رو به سمت جمعيت خز و خيل خواهان مرگخواري انداخت. يه سري از ملت پريدن هوا تا بتونن بوق رو بگيرن. در اون كشمكش كسي كه ظاهرا توانسته بود بوق رو تصاحب كنه ، داد زد: من گرفتمش! طلسمي از كنار دستش او را جر واجر كرد و صاحب طلسم، بوق رو به دست گرفت.

لرد با قيافه ي بسي نگران به بارتي كه هنوز نرفته بود ، نگاهي انداخت و گفت:

_ببين ، ميگم به نظرت اينا زيادي خشان نيستن؟؟؟:يكيشون ميگفت كله ي دو تا از بچه هاشو همين الان كنده!كرك و پرم ريخت!

بارتي يك ابروش رو برد بالا و با قيافه ي متفكر به لرد خيره شد:

_قربون دل كوچيكت برم بابايي! اختيار داري...خشاني از خودتونه!

و بارتي به سمت اتاق طبقه ي بالا ، جايي كه تمام فكر لرد به انجا معطوف بود، لي لي كنان حركت كرد.



طبقه بالا - اتاق خواب مهمان


_سيسي ! ميگم كار از محكم كاري عيب نميكنه...بيا اين محفلي بوقي رو بكشيم! يهو ديدي كار دست ما و ارباب داد ها!

كاملا واضح بود كه بلاتريكس داشت آخرين راه ها و شانس هاي ممكن رو بررسي ميكرد . با نا اميدي به نارسيسا خيره شده بود ، شايد با او موافقت كند.

نارسيسا آخرين فشارش رو به دستمال پارچه اي مخصوص پاشويه ي دستمال سازي اسكاور ميداد كه با تقلا و بد حالي جواب بلاتريكس رو داد:

_اه ...كوزت هم اين جوري تو خونه ي پدر خونده اش شكنجه نميشد كه من تو خونه ي ريدل...اه...تو ديگه چي ميگي،بلا؟ تا به حال كه هرچي نقشه كشيدي به صفرا فزوده (تيريپ ادبي رول) ! يهو ديد به جاي اينكه اين بميره، عين پاتر ، خودت بتركي !

در اتاق با صداي تلقي باز شد و بارتي با قيافه ي دو نقطه دي سرش رو داخل اتاق كرد. بلاتريكس و نارسيسا هوا رو به سرعت به سينه شون كشيدن .

ناگهان مالي ويزلي كه تا ان لحظه با يك لش تفاوتي نداشت از روي تخت پريد بالا و در حالي كه دست هاشو گره كرده بود ، با فشار خيلي زيادي فرياد زد:

_من بچه هامو كشتم ! من بچه هامو كشتم ! (تيريپ بهرام رادان تو فيلم تهمينه ميلاني)

بارتي:

نارسيسا پريد دست مالي رو گرفت و سعي كرد آرومش كنه. ولي فريادش هر لحظه بلند تر ميشد.

_بلا ، اين چرا اين جوري ميكنه؟؟

بلا با چهره اي پر استرس به صحنه نگاه ميكرد: من نيدونم... معجون كابوس اينطوريه كه طرف تو خواب كابوش ميبينه ، نه اينكه يهو...

_خب بخوابونش!

بلاتريكس با دستان لرزانش مالي رو هدف گرفت و طلسم رو اجرا كرد. ولي طلسم با خوردن به مالي كمونه كرد و به نارسيسا خورد. نارسيسا هم روي زمين شپلخ شد.مالي همچنان جيغ ميزد.

_من بچه هامو كشتم ! من بچه هامو كشتم !

بلاتريكس:اِ؟ اين چرا اينطور شد؟

بارتي: فكر كنم مربوط به نيروي عشقه! بهتره يه كاري بكني ؛ وگرنه اگه لرد بياد بالا مالي رو تو اين وضع ببينه يا يكي بهش خبر بده كه تو اين وضع ديده شده ، جات تو گورستان پشت خونه است!

بلاتريكس كه ظاهرا اين حرف ها و فرياد ها خارج از حد توانش بود ، شروع كرد به گريه كردن. در اتاق به شدت هرچه تمام تر منفجر شد و بارتي كه هنوز جلوي در بود ، با شدت به ديوار خورد.پشت در لرد سياه با حالت مضطرب و خشاني به چشم ميخورد. ردايش در باد (آخه باد كجا بود؟) همي تكان ميخورد و از چوبش جرقه هاي قرمز بيرون ميزد.

_من بچه هامو كشتم ! من بچه هامو كشتم !

_چه بلايي سر اين دخترك ، طفل معصوم آوردين؟

بلاتريكس ديگر نتوانست تحمل كند و بالا آورد و به سرعت از اتاق خارج شد. در حالي كه همزمان زار زار گريه هم ميكرد .()

_نه...ناراحت نباش ! بچه هات همشون خوبن...من اصلا قول شرافت ميدم به هري و جيني كاري نداشته باشم!

_من بچه هامو كشتم ! من بچه هامو كشتم !

_يعني چي؟ چرا اينجوري ميكنه؟ بارتي ..كروشيو بارتي ...با تو ام...برو بچه مچه هاشو بيار كه ببينه اونها رو نكشته!

بارتي(): چشم ارباب.

**************
كي؟من؟
تكذيب ميكنم!


اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲ یکشنبه ۳ شهریور ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
لرد سياه كه برق بزرگي چشمانش را فرا گرفته بود رو به بارتي و بقيه مرگخواران گفت:پس منتظر چي هستين؟زود باشين سالن پايين كافه رو براي پذيرش متقاضي ها آماده كنين!
مرگخوارها با دستور ارباب به سرعت از جا پريدند و براي اماده كردن طبقه پايين با عجله به سمت پله ها دويدند.
لرد سياه هم در حالي كه لبخند مخوفي بر لب داشت با رضايت از عمل هوشمندانه اش به سمت طبقه پايين رفت تا از نزديك مراسم ثبت نام را مشاهده كند.

چند دقيقه بعد،سالن كافه تفريحات سياه:

...ارباب،خواهش ميكنم من رو قبول كنيد.همين كه فهميدم شما چه گروه پيشرفته و مدرني دارين سريع براي درخواست عضويت اومدم.سر راه هم دوتا از بچه هام ميخواستن جلوم رو بگيرن كه با يكي از طلسم هاي سياه كله هر دوشون رو كندم انداختم توي دبه سركه!
لرد سياه نگاهي به مرد انداخت.مشغول خواندن ذهنش بود.بعد از مطمئن شدن از اينكه حرف هاي وي حقيقت دارد به پشت بليز زد و گفت:بليز،اين رو براي استخدام و گرفتن مداركش ببر به حياط پشتي.

بليز دسته اي از پروند ه هاي كوه مانند را كه در بغل گرفته بود كنار گذاشت و گفت:چشم ارباب.
و دست مرد را گرفت و به سمت حياط پشتي رفت.در گوشه اي ديگر بارتي بر روي سكويي رفته بود با با فرياد زدن درون بلندگويي جادويي ميگفت:همون طور كه ميگفتم...هي آقا اينقدر هل نده،همه توي يه صف وايسين ببينم.بذارين من حرفم رو بزنم.دهه!داشتم ميگفتم،ما براي كساني كه توي مرحله اول قبول ميشن يك سري امتحانات سياه در نظر گرفتيم.هركسي كه بتونه از اين مراحل سنجش رد بشه به مرحله بعدي ميره و كساني كه قدرت رد شدن از اين آزمون عملي رو نداشته باشن به گورستان ريدل سپرده ميشن!

اشتياق جمعيت براي ثبتنام انقدر زياد بود كه اگر براي عضو شدن تقديم كردن قلب تك تك اعضاي خانواده شان هم لازم بود با كمال ميل آن را انجام ميدادند!براي همين همه بدون توجه به سختي و خطرناكي آزمون ها به سمت بارتي حمله كردند تا از جرئيات بيشتر آزمون با خبر بشن!

لرد همان طور كه با لبخند شومش جمعيت مشتاق را زير نظر گرفته بود در ذهن انها كنكاش ميكرد تا اگر متقلبي در بين انها بود سريع وي را براي رفتن به گورستان ريدل آماده كنند!
بليز در حالي كه خسته و كوفته به لرد نزديك ميشد گفت:ارباب شدت استقبال از چيزي كه فكر ميكردم بيشتره.گمونم مجبور بشيم دو شيفت كار كنيم تا ثبت نام همه رو به يه جايي برسونيم!
چشمان لرد برقي زد و با صداي سردش گفت:اشكالي نداره.اگه لازم باشه شصت،هفتاد شيفت كار ميكنين!حالا برو به بلاتريكس و نارسيسا سر بزن ببين اونا در چه حالن.


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۳ ۲۱:۳۷:۳۴

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۰:۴۱ یکشنبه ۳ شهریور ۱۳۸۷

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
کاربران عضو
پیام: 296
آفلاین
بلاتریکس با تعجب نگاهی به لرد انداخت.
_ ارباب ؟! شما دقیقا" با کی کار داشتید؟

ولدمورت در حالیکه موهایش را پریشان میکرد ، گفت :
_ با لیدی ویزلی. برو کنار تا یه چیزی بهت نگفتم

بلاتریکس که سعی میکرد خود را بی تفاوت نشان دهد ، از سر راه لرد کنار رفت و در گوشه ای به تماشا ایستاد.لرد با قدمهایی منظم در حالیکه دسته گلی قرمز رنگ را از زیر ردایش در میآورد ، به طرف تخت مالی رفت. و با اشاره چشم به نارسیسا فهماند که از آنجا دور شود. نارسیسا در حالیکه سعی میکرد لبخندش را پنهان سازد ، در کنار بلاتریکس ایستاد و آرام در گوش بلاتریکس زمزمه کرد : این لرد هم عجب ناقلایی هست ها!
بلاتریکس که چشمان پر اشکش را از نارسیسا مخفی میساخت ، زیر لب چیز نامفهومی را زمزمه کرد.

ولدمورت در کنار تخت مالی ، جاییکه تا چندی پیش نارسیسا نشسته بود ، نشست . و سپس به سمت بلاتریکس و نارسیسا بازگشت و گفت :شما دوتا برید بیرون!

بلاتریکس نگاهی مشکوک به ولدمورت انداخت و همراه با نارسیسا از اتاق خارج شد.
بلاتریکس : مگه تو به من نگفتی لرد از این بیماری مصون هست؟ پس این چرا اینجوری شد؟
نارسیسا با خنده رویش را از بلاترکیس بر گرفت.
_ خوب ظاهرا" گلبول های سفید بدنش ، توانایی نابودی میکروب عشق مالی رو نداشتن

بلاتریکس که به شدت پریشان بود ، سعی میکرد تا از پشت در به حرفهای ولدمورت گوش دهد.
نارسیسا آرام به بلاتریکس نزدیک شد.
_ بلا ! تو که کاری نمیتونی بکنی ، بیا بریم ...
_ اربابم از دستم رفت... عشقم رفت

نارسیسا که دیگر تاب تحمل نداشت ، با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.در همان هنگام ولدمورت که رنگ صورتش به سبزی گراییده بود ، در اتاق را باز کرد. و بلاتریکس که انتظار چنین چیزی را نداشت با باز شدن در ، طی سقوط خود در آغوش پر مهر ولدمورت قرار گرفت!
نارسیسا :
بلاتریکس :
ولدمورت :

دقیاقی بعد...

_ ارباب ، پس یعنی شما هیچ نظری به مالی ندارید؟
_ بلا ، من چند بار به تو بگم ؟ برای اینکه کار تو و نارسیسا رو از دلش در می اوردم، مجبور بودم برم پلوش ...وگر نه منو چه به این کارا.
بلاتریکس با آسودگی نفس عمیقی کشید.
در همان هنگام سوروس که به شدت نفس نفس میزد ، خود را به ولدمورت رساند.
_ ارباب ، بیاید تلویزیون داره آگهی مونو پخش میکنه.

طبقه پایین ... در مقابل تلویزیون

پس از پخش سکانس انتهایی فیلم :
_ عجب فیلمی بود ، قربان!
_ ایول چه توپ نقش مجری ها رو در اوردید ارباب!
_ ارباب تو معرکه ای
ولدمورت : میدونم!
در همان میان بارتی ، با عجله خود را به وسط جمع انداخت.
_ بابایی، بابایی! جمعیتی کثیر ، بالغ بر 100 نفر متقاضی ثبت نام جلوی در جمع شدند و خواستار دیدن اربابشون ، یعنی شما هستند!!!


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۳ ۱۰:۴۸:۲۷

im back... again!


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۵:۳۲ یکشنبه ۳ شهریور ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
بارتی با ذوق و شوق جلو پرید :
- بابایی ، بابایی ، میذاری تا بیهوشه ببریم بندازیمش جلو در خونۀ محفلیا ؟

مرگخواران همه با امیدواری به لرد می نگریستند ولی پاسخ لرد ، آب پاکی را روی دستهایشان ریخت :
- کروشیو بارتی ! مگه نمی دونی بعدش بلافاصله یه فیلم ضد تبلیغاتی بر علیه ما و در مورد سو ء استفاده بحقی که از یکی از اعضاشون کردیم ، می سازن و عوام المجیکال پیپل رو گول می زنن ؟

سپس رو دو خواهر کرد و ادامه داد :
- بلا و نارسیسا ! به اندازه کافی خندیدین و تفریح کردین ! چون معجونتون خوب عمل اومده بود ، کروشیویی نثارتون نمی کنم . ولی خودتون باید ببرینش بالا و ازش پرستاری کنین تا دوباره آدم ... اممم ... نه همون مالی بشه .

نارسیسا و بلاتریکس نیم نگاهی از زیر چشم به هم انداختند و چوبدستیهایشان را برای انتقال مالی ، به سمتش گرفتند .

*****

طبقه بالا - اتاق خواب مهمان

نارسیسا کنار تخت مالی نشسته و پارچه روی پیشانی او را مدام مرطوب می کرد و دوباره سرجایش می گذاشت . بلاتریکس تشت آبی پایین پای مالی گذاشته بود و او را پاشویه می کرد . درحالی که واقعا به ستوه آمده بود غر زد :
- زنیکه شکم گنده چه دردسری واسمون درست کرده ! یکی نیس بهش بگه می مردی پیش شوهر و بچه هات می موندی ؟

نارسیسا به سردی گفت :
- خودتو بگو که اون معجون مسخره رو به خوردش دادی ! دیدی که فایده ای نداشت . اگه بهش سم می دادی ، ارباب تحسینت هم می کرد و الان از شرش خلاص بودیم . اگرم هیچکارش نکرده بودی ، الان نهایتش داشتیم آشپزی می کردیم . کم کم داشتم امیدوار می شدم که یه چیزی یاد بگیرم و وقتی لوسیوس و دراکو برگشتن با دستپختم غافلگیرشون کنم .

بلاتریکس چپ چپ به نارسیسا نگاه کرد و گفت :
- مگه ندیدی زنیکه داشت کم کم خودشو به ارباب قالب می کرد ! چطور می تونستم تحمل کنم ؟ اگه ارباب راس راسی عاشقش می شد چی ؟

نارسیسا :
- تو هنوز نمی دونی ارباب در مقابل این بیماری ها مصونیت تمام و کمال داره ؟ وگرنه با وجود بانوان مرگخواری که صبح تا شب دور و بر اربابن ، ارباب هیچوقت از یه زن چاقالوی محفلی خوشش نمیاد .

بلاتریکس به خواهرش بُراق شد :
- نکنه منظورت اینه که ارباب عاشق تو می شد ؟

نارسیسا :
- خل شدی ؟ تازه لوسیوس داره وارد ایفای نقش میشه ! منو چه به این غلطا منظورم به سینتیا و بقیه بود ! ( در اینجا بلاتریکس چنان نگاه مخوفی به نارسیسا انداخت که خواهر کوچکتر ناچار شد به سرعت اضافه کند : ) البته همونطور که می دونیم ، ارباب در برابر اینجور بیماری ها مصونیت دارن !

در همین زمان ، صدای کوبش در به گوش رسید . بلاتریکس در را باز کرد و لرد سیاه را دید که موهاو ریش های تازه به دست آورده اش را تمیز و مرتب کرده و پشت در ایستاده است .

لرد سیاه :
- اهم ... کروشیو بلا ، چرا سر راه منو گرفتی ؟ اومدم لیدی ویزلی رو ملاقات کنم و از احوالاتشون جویا بشم .



Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ شنبه ۲ شهریور ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
بلا در گوش نارسيسا زمزمه كرد:اون زنيكه شيكم گنده رو بيار توي سالن كافه.منم اونجا براش يه معجون درست و حسابي اماده ميكنم.
بلا بعد از گفتن اين حرف به سمت پيشخوان كافه رفت و مشغول درست كردن بزرگترين ليوان معجون اتشين شد.وقتي كه معجون كه درست شدن معجون تمام شد بلا شيشه كوچك و سياه رنگي را از زير پيشخوان در آورد و مقداري از آن را درون معجون خالي كرد.دود غليظ سياه رنگي از ليوان بلند شد ولي بعد از كمي جلز و ولز كردن آرام شد.
بلاتريكس با لبخند شيطاني اش بطري معجون را درون جيبش گذاشت و ليوان را به سمت مالي گرفت كه به همراه نارسيسا به سمتش مي امدند.

مالي نگاه چپ چپي به بلا و ليوان جلوي رويش كرد و گفت:ببينم چه خبره؟
بلا:هيچي،به نظرم من از لحن بدي براي حرف زدن باهات استفاده كرده بودم.براي همين اين معجون اتشين رو برات درست كردم كه نشون بدم چقدر از كارم پشيمونم.
مالي جام را برداشت و با سوظن كمي بويش كرد و گفت:من زياد معجون آتشين نميخورم.براي اينكه من يه مادرم و زشته كه بچه هام ببينن مادرشون داره شلنگ تخته ميندازه!
نارسيسا كه بو برده بود بلاتريكس نقشه شومي در سر دارد به مالي گفت:خب يه كم به خودت استراحت بده.الان كه اينجا هيچ كدوم از بچه هات نيستن.

چشمان مالي برق زد.با رضايت ليوان را به دهنش نزديك كرد و گفت:راستش بدم نمياد بعد از اين همه مدت امتحان كنم.اون آرتور ني قليون هيچ وقت نذاشت يه ليوان معجون رو عين ادم تا ته بخورم.
مالي با لبخند ليوان را بالا گرفت و بدون لحظه اي مكث تمامش را سر كشيد.نارسيسا و بلاتريكس با قيافه هايي كه سعي ميكردند زياد شيطاني نباشد به مالي نگاه كردند و گفتند:خب،چطور بود؟
مالي با خوشحالي جام را روي ميز كوبيد و گفت:عالي بود،محشر بود،خيلي وقت بود به اين معجون لب نزده بودم.اينقدر نخورده بودم كه حتي مزه اش هم يادم رفته بود.فكر ميكردم يه مزه ديگه ميده.احساس ميكنم دارم حسابي داغ ميكنم.من يه ليوان ديگه ميخوام!

صداي لرد كه از پشت سر بلا و نارسيس به گوش ميرسيد هر دو را از جا پراند:ببينم،شما دوتا اينجا چيكار ميكنين؟نكنه شما هم ميخواين برين سراغ معجون هاي آتشين.
بلا با لبخند تلخي بدون اينكه حرفي بزند با انگشت به مالي اشاره كرد.لرد به مالي نگاه كرد.مالي در حالي كه همه چيز را فراموش كرده بود بر روي پيشخوان كافه در حال قدقد كردن بود كه ناگهان همه چي عوض شد.
چهره مالي در هم كشيده شد.صورتش به رنگ سبز زيتوني در امد.صورتش طوري بود كه انگار در حال خفگي بود و بعد با صداي گرمپي به زمين افتاد.

دو سه نفر از مرگخوارها كه نزديك آنها بودند دور مالي جمع شدند.لرد با بي اعتنايي مخصوصي نگاه تحقير كننده به مالي انداخت و گفت:ميبينم كه يكي اينجا از معجون كابوس استفاده كرده!
بلا و نارسيس:


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۸:۲۴ جمعه ۱ شهریور ۱۳۸۷

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
کاربران عضو
پیام: 296
آفلاین
ولدمورت در حالیکه سعی میکرد خوشحالی خود را نشان ندهد ، نگاه سردی به مرگخوارانش که هر کدام در گوشه ای از کافه به آواز خوانی ، خوردن و خندیدن مشغول بودند ، انداخت.
بارتی در گوشه ای از کافه با آهنگ نچندان جالبی در حال انجام حرکات موزون بود. ولدمورت با دیدن این صحنه پوزخند کوچکی زد و در ذهن خود تکرار کرد : « بمیرم واسه این بچه، بمیرم واسه مامان و باباش! »

در همان هنگام صدای سرد و خشک کسی از پشت سر ولدمورت ، او را از جا پراند.
_ ارباب ، شما نمیخواید در این جشن شرکت کنین؟

ولدمورت به بلاتریکس که لباس سرتاسر مشکی و جذابی پوشیده بود ، نگاه کرد.
_ چه خوشگل شدی امشب تو ! هممم..یعنی چیزه...از این دیوونه بازی ها خوشم نمیاد ، ترو خدا نیگاه کن. این بارتی رو ببین!

بلاتریکس نگاه بی تفاوتی به بارتی انداخت.
_ عجب پسر ابلهی هست ها!

ولدمورت با خشم به بلاتریکس نگاه کرد.
_ اون پسر منه ها...ولی خوب حقیقت همیشه تلخ بوده

_ ارباب خان جان ، فیلم مصاحبه رو همونطور که امر کردید ، به سوروس دادم تا ببرتش به صدا سیما برای پخش.
مورگان در حالیکه نوشیدنی بزرگی را میخورد ، با گفتن این جمله به میان سایر مرگخواران رفت.

در همان حین نارسیسا با قیافه ای در هم رفته ، درحالیکه دیگ بزرگی را حمل میکرد ، از جلوی آنها رد شد.

_ سیسی کجا میری؟
_ خدا منو الهی بکشه از دست این مالی ، آرتور حق داشته بره یه زن دیگه بگیره واالله ، کچلم کرد
_ غلط کرده ،خواهر کوچولوی منو اذیت میکنه؟ فکر کرده کی هست؟ الآن خودم حالیش میکنم.
بلاتریکس با گفتن این جمله با عصبانیت به راه افتاد.

ولدمورت : بلا ، خیلی هم خشانت به خرج ندی ها! سرِ راهت داری میری، یه دوتا هم بزن تو سرِ این بارتی تا بشینِ سر جاش!

بلاتریکس به آرامی سرش را تکان داد و با اقتدار به راه افتاد.

دقایقی بعد ...

بلاتریکس با ترس و لرز به مالی نگاه میکرد.
_ خیلی خوب غلط کردم ، باشه هرچی تو بگی!!

مالی چوب دستی اش را با دقت، تکان مختصری داد و طناب سفید رنگ و قطوری که دورتادور بلاتریکس و نارسیسا بسته شده بود ، باز شد!
_ دیگه نبینم واسه من قلدر بازی در بیاری ها
بلاتریکس در حالیکه اخم کرده بود ، گفت : بله ، چشم!

در همان هنگام در ذهن بلاتریکس : « بلایی به سرِت بیارم که آرزوی کلفتی (kolfdti) تو محفل به دلِت بمونه...»
و آرام در گوش نارسیسا زمزمه کرد : بیا بریم ، کارِت دارم .
و در حالیکه به مالی چشم غره میرفت ، به همراه نارسیسا از او دور شد.


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱ ۸:۴۳:۰۹

im back... again!


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
مالي در حالي كه لبش را محكم به دندان گرفته و چهره اش كمي سرخ شده بود گفت: اميدوارم كشته بشه!

لرد سياه لبخندي شيطنت اميز به مالي زد و ادامه داد: توي محفل كارهاي متفرقه هم انجام ميدن؟

مالي كمي فكر كرد و پرسيد: متفرقه؟ نــــــه!

- اما ما هفته اي يكبار به سينما ميريم. هر روز صبح به پارك ميريم و نرمش ميكنيم و ماهي 2 بار هم به مسافرت هاي دسته جمعي مرگخواران ميريم.

مالي كه دوست داشت همان وسط برنامه زار زار گريه كنه ، با صدايي لرزان گفت: ما..اصلا تفريح نداريم.

- خداي من! عجيبه! من حتي خودم شخصا همه ي مرگخواران رو هر روز بستني مهمون ميكنم…تا به حال بستني توت فرنگي با تكه هاي شكلات و موز و ترافل هاي رنگي و مقدار قابل توجهي وانيل خوردي؟!

مالي يك قطره اشك روي گونه اش نشست و با لحني غمگين گفت: نه! تمام بچگيم آرزوي خوردنش رو داشتم.

- هووم. بي رحمانست. اما مرگخوارهاي من حق سفارش دادن هر گونه بستني رو توي كافه ي مخصوص من دارن!

مالي فرياد كشيد: اما توي محفل هيچ تفريحي وجود نداره! هيچي! اونا فكر كردن كه كين!
ناگهان ، مالي از جا بلند شد و دوربين مستقيما چشمان قرمز و عصباني او را نمايش داد. مالي جيغ زد: چرا ما بايد اين طوري زندگي كنيم. من يادمه كه يه بار از محفليها خواهش كردم كه يه شام خوشمزه بهمون بدن اما اونا با كمال پر رويي به من گفتند كه بشينم سر جام و حرف نزنم.
ولدمورت كه سعي داشت خودش را همدم مالي نشان دهد گفت: درك ميكنم مالي. ادامه بديم…
مالي نفس عميقي كشيد و دوباره روي صندلي نشست. دوربين دوباره به حالت اولش بر گشت و تصوير لرد سياه را نشان داد.
- ميدونستي كه يه بار چي شنيدم مالي؟

مالي با كنجكاوي پرسيد: چي شنيدي؟

- شنيدم كه يكي از محفليها پشت سرت ميگفت: تو يك آدم گيج هستي و بلد نيستي حتي از خودت دفاع كني!

مالي فرياد زد:چيـــــي؟!

- شنيدم يكي ديگر از محفليها گفت: دست پخت مالي افتضاحه! طوري كه آدم ترجيح ميده غذاشو از توي زباله جمع كنه و بخوره تا اينكه غذاي مالي رو بخوره!

مالي با صداي دورگه فرياد زد: من دست پختم حرف نداره!

- شما اصلا از استعدادها و توانايي هاتون استقبال ميشه؟ من خودم توي خونم ، يك اتاق مخصوص دارم كه توي اون ، استعدادهاي هر كسي محك زده ميشه و بعد از اون استقبال ميشه. يعني اون شخص تشويق ميشه كه كاري رو انجام بده. شما چنين چيزي توي محفل ندارين؟من مطمئنم كه تو استعدادهاي بي نظيري داري مالي! آيا از اونها استقبال شده؟

مالي كه چهره اش از عصبانيت سرخ شده بود گفت: نه! نه! چنين چيزي توي محفل وجود نداره.
و سپس كنترلش را از دست داد. از جا بلند شد و فرياد زد : …….( سانسور!)
لرد سياه كه از اين مصاحبه راضي به نظر ميرسيد لبخندي زد و گفت: كات!
همه ي مرگخواران به خوشحالي كردن مشغول شدند و مالي خشمگين را در حالي كه هنوز ايستاده و به فحش دادن به محفليها مشغول بود رو تنها گذاشتند.
- كارمون اين دفعه ميگيره!
ولدمورت لبخندي زد و گفت: ديدين مالي چه طوري جو گير شده بود؟!
همه ي مرگخواران قهقه اي طولاني سر دادند و به مناسبت اين مصاحبه ي جنجالي جشن بزرگي بر پا كردند....








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.