هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱:۲۶ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۵

آناکین  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۲۳ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
از زیر سایه ی ارباب لرد ولدومرت کبیر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 329
آفلاین
کریشیو
طرف پخش زمین میشه و از درد شروع میکنه به داد زدن
رودولف رو به بلا میکنه و میگه: عزیزم داشتم مثل یه مرد باهاش صحبت میکردم

بلا : اره جون من مثل مرد بود اینا؟
بعد دوباره یارو رو شکنجه میده
آناکین که بلاخره پیشبندش رو در آورده با دست به لارا اشاره میکنه که صبر کن شاید چیزی بدونه ولی بعد از مدتی باز جویی به این نتیجه ی ارزشی میرسن که این یارو پشمک هم هیچی نمیدونه در نتیجه تحولی بلا میشه تا به زندگیش خاتمه داده بشه


بعد از اینکه کار پشمک تموم شد آناکین و زاخی و بلیز و الکتو و ...و لارا و بلا رفتن دنبال دامبل هر جا رو که فکرش رو بکنی گشتن ولی اثری ازش نبود

در این لحظه رسیدن به دم در بیمارستان
دیدن دو تا آدم گردن کلفت از در اومدن تو . بلیز با دیدن اون ها زود رفت پشت آناکین و زاخی مخفی شد و آهسته گفت این ها محافظ های وزیر هستن

بعد در بیمارستان باز شد و وزیر با زنش اومدن تو . ملت چهار چشمی دارن این ها رو دید میزنن .
زاخار: اینا برای چی اومدن اینجا؟
آناکین: نمیدونم این دختره آشنا میزنه
رودولف: دختر دامبلدوره
بلا با خشانت تمام : تو از کجا میشناسیش؟

رودولف : غلط کردم

یهو یه چراغ بالا سر آناکین روشن میشه . زاخار فوری خاموشش میکنه که تابلو نشه . آناکین میگه: حتما دارن میرن ملاقات دامبل

زاخار: بهتر زود دنبالشون بریم

همه با هم حرکت میکنن (بلیز پشت زاخار استتار شده)

دراکو آنیتا میرن به سمت یه بخش مشکوک
بلا با دیدن اسم بخش میگه: مطمئنی اینا اومدن دیدن دامبل ؟

روی تابلوی بخش نوشته بخش زایمان

___________________
قبل از ادامه تاپیک اتاق قرار روو هم بخونین حتما


ویرایش شده توسط آناکین استبنز در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۶ ۱:۵۰:۲۱



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۰:۰۸ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۵

رودولف لسترنجس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷
از یک مکان مخوف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
-چيزي ميبيني؟
-هنوز نه...ولي يكي داره مياد بيرون...
-خيلي مشكوكه براي چي ميخنده؟
-بريم بكشيمش بفهميم چرا؟
-
-خوب نكشيمش شكنجش بديم....
-
- خوب...ولي مشكوك ميزنه حتما دامبلدوره!!!
- رودولف اين زنه...اصلا ببينم توچرا جلوي دستشويي زنانه اومدي نگهباني ميدي؟مگه نگفتم جلوي دستشويي مردانه نگهباني بده؟
- من طاقت دوري تورو ندارم!!!
بلاتريكس بايك حركت خشانت بار رودولف را پرت ميكند آنطرف،رودولف بايك زاويه منفجره روي يك آقايي كه درحال عبور بوده سقوط ميكند:
-كي بيد؟
-مرتيكه بوق ازروم بلندشو!!!
-جان؟
رودولف ازجايش بلندميشود وبايك عدد فسيل مواجه ميشود:
-پدرجان خوبي؟
- بوق!!!
- منكه چيزي نگفتم...حالا سالمي؟
پدرجان جفت پاميايد تودهن رودولف بعد از داخل عصايش يك شمشيردرمياورد اين هوا:
- بيخيال!!!
-فكركردي كه چي؟من يكي از اجداد بروس لي هستم!!!
پدرجان بايك حركت رودولف رابسان كارپت نقش زمين ميكند
-پدرجان من باهات كارندارم فقط دارم دنبال آلبوس ميگردم!
-آلبوس دامبلدور؟
-شما ميشناسي؟
-چطور نشناسم...وقتي من 6سالم بود آلبوس بزرگترين جادوگر بود!!!
-پدرجان شما الان چندسالته؟
-230سال حالا مگه آلبوس اينجاست؟
-گويا...ماهم داريم دنبالش ميگرديم ولي فقط پشمك پيداكرديم شما آلبوس را نديديد؟
- فكرنكنم...البوس موهاي خاكستري داره ولباس گل گلي پوشيده؟
-آخرين باري كه ديده شد همينجوري بود...خوب؟
- نميشناسم!!!
- آواداكداورا...
پدرجان روي زمين مي افتد وميميرد-اصولا همه بعداز آواداكداورا ميميرند من نميدانم چرا وچه حكمتي دراين است!
رودولف به سرموضع خود برميگردد وبا مقدار زيادي ريش وپشم مواجه ميشود كه دارد در راهرو راه ميرود وعين ابربهاري از وي پشم ميريزد روي زمين:
-چراامروز هرچي عتيقه هست بيفته به من؟
رودولف به آقاهه كه عين كپه موي متحرك بود نزديك ميشود:
-ببخشيد!!!
-(حرفي بسيار زشت در باب خانواده)
- (جواب همان حرف ولي خيلي زشت ترش)
-(يك حرف ديگر درهمان باب كه اينقدر زشت بود كه نميدوني)!!!!


ادامه بدهيد


ویرایش شده توسط رودولف در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۶ ۰:۴۵:۰۳

بزودی در این مکان یک امضایی بگذاریم که ملت کف کنند!!!


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۰:۰۱ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
همگی ملت پشت سر زاخار که معلوم نیست به چه علت حالش بده ،میرن
زاخار:انی عملیات خیلی خیلی سریه ساکت عمل کنید
ملت:هان هان راست میگی
زاخار:این عملیات نیاز به تمرکز کافی داره
ملت:شما کاملا راست میگی
زاخار:این عملیات باید هوشمندانه طرح بشه
ملت:ده بوقی رو بهت میدیم پررو نشو دیگه تصویر کوچک شده
زاخار: تصویر کوچک شده
خلاصه همگی ملت پشت سر زاخار در حال تحرکند و همین طور فاصله رو هم حفظ می کنن
تا اینکه به یه اتاقی میرسن که بالاش نوشته، شیمی درمانی برای بالای 300 سال
در اتاق رو به صورت وحشیانه ای باز می کنن و به داخل هجوم می برن ، همه جا پر از کتاب های شیمیه و چند تا پیرمرد رو به موت در حال خوندن کتاب های شیمی هستن و با هر صفحه ای که می خونن یه تار مو از کلشون میفته
بلیز:آووووووووو این شیمی درمانی جادوگرانی هم عجب حالت عجیبی داره
یکی از پیرمرد ها که به نظر عصبانی میرسه میگه:ای بوقی ها ،ما در حال مطالعه هستیم ، تمرکز ما را بر هم نزنید
الکتو:این چرا این جوری حرف میزنه
آنی اسی که مشغول نگاه کردن سرتاسر اتاقه زیر لب میگه: زبان جادوگرانی دری!!!!
همه ملت در یک لحظه ی ارزشی ، شاخ در میارن.ولی آنی اسی همچنان به دنبال دومبل می گرده.اما اثری ازش نیست.ناگهان نگاهش به یه توده ی مو میفته که پای یکی از کتاب های کلفت افتادن
آنی مونی به سرعت به سمت توده ی مو میره و یه مقدارش رو زیر ذره بین می گیره
آنی اسی با لحنی روباتیک:موی سر دومبل،دقیقا 4 دقیقه ی پیش اینجا بوده
آنی اسی:ملت 4 دقیقه پیش اینجا بوده ، سرعت بگیرید
همه مرگخوار ها به سرعت از در خارج میشن و هر کدوم به یه طرف راهرو میرن
پپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپف (صدای مردن یکی از پیرمردا ، ترجیحا اونی که کتاب قطور تری می خونده)
- الکتو تو چیزی می بینی؟؟
- آره خشکی خشکی می بینم
- بوقی دومبل رو می گم
- شاید دومبل هم توی خشکی باشه!!!!!!(صدای فریا دمرگخوارها که از دوردست به گوش میرسه)


تصویر کوچک شده


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵

آناکین  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۲۳ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
از زیر سایه ی ارباب لرد ولدومرت کبیر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 329
آفلاین
ملت همه با هم از آشپزخونه میرن بیرون زاخار هنوز داره به غذا ها نگاه میکنه
آنی مونی هنوز پیشبند داره

ملت به سرعت دارن میرن دنبال دامبل همه جا رو سرک میکشن. توی هر سوراخی رو نگاه میکنن . حتی سوراخ های خیلی کوچیک
بلیز یه دونه پشم خاکستری روی زمین میبینه
آنی مونی از توی جیب پیشبندش یه ذره بین در میاره و مشغول وارسی پشم میه
آنی مونی: 27 دقیقه پیش اینجا بوده
بعد با دستش به طرف چپ اشاره میکنه که یعنی از اون طرف رفته
همهی مرگخوار ها میرن طرف چپ بلا که بخاطر شدت هیجان خشانتش زده بالا یه بنده خدای رو شکنجه میده اون وسط
رودولف که با سرعت داره پشت سر بلا وقت نمیکنه بگه الهی فقط یه قلب میزنه

ملت به سرعت دارن میرن
هر دری رو که میبینن باز میکنن شاید دامبل اونجا باشه
زاخی میخواد بره بازسی یه دستشویی مخصوص ساحره ها که بلا میزن تو سرش و خودش میره تو
باز کتاب های زاخی ولو میشه رو زمین ولی اینبا سریع جمعش میکنه

بعد از بازرسی دستشویی ملت به راهشون ادامه میدن سمت چپ باز هم سمت چپ حالا راست

نور ممد از جلوشون رد میشه

ملت بدون توجه به نور ممد به راهشون ادامه میدن
حالا همه توی یه راهروی بن بست هستن
فقط یه اتاق ته راهرو هستش همه با هم به اتاق نزدیک میشن
صدای جیغی شنیده میشه
همهی مرگخوار ها سر جاشون میخکوپ میشن
زاخی که صدای جیغ ساحره رو تشخیص داده میره به سمت در
آنی مونی پیشبندش رو مرتب میکنه

زاخی یواش یواش به سمت در نزدیک میشه و از بالای در به داخلش نگاه میکنه بعد انگار که نا امید شده باشه برمیگرده و میگه : هیچی نیست باب یه بچه دست پرستار رو گاز گرفت

بلا بدون توجه به حرف زاخی میره تو اتاق چند تا نور قرمز دیده میشه و صدای جیغ بچه ها گوش همه رو کر میکنه
بعد چند تا نور سبزو همه جا ساکت میشه

بلا که بلاخره این ماموریت شارژش کرده از اتاق میاد بیرون یه لبخن به همه میزنه

رودولف: الهی عزیزم

بر خلاف همیشه بلا به رودولف لبخند میزنه

زاخی که حالش بد شده بود یاد یه چیزی می افته و فورا میگه:
زود باشن پشت سر من بیاین فکر کنم بدونم کجا رفته تو را توضیح میدم

ملت مرگخوار بدو پشت سر زاخی میرن

ادامه دارد....



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۹ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۰۱ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
از اون بالا دختر میایَ !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 106
آفلاین
ملت مرگ خوار ، به سردستگی زاخار ، به سمت آشپزخونه ی سنت مانگو راه میفتن و بین راه هر جایی که اثری از پیرمرد و زن بوده رو می گردن !

به آشپزخونه میرسن و واعا مثل مرگ خوارا وارد میشن و از اون بدتر میریزن سر یک ساحره ای که داشته برای بیماران بیمارستان غدا درست می کرده ! همه به شکلی وحشیانه داشتن سر اون داد می زدن و غذا می خواستن که زاخی ، مثل یک فرشته ی نجات میاد و دست اون ساحره رو میگیره و با هم از دری که اون جا بود ، خارج میشن ! ( بماند )

آنی اسی پیشبند میبنده و واسه مرگ خوارا غذا میذاره ! در همون لحظه از اون طرف دری که زاخی با ساحره از اون خارج شده بودند ، صدای فریاد های بد شکلی به گوش می رسه ! آنی که متوجه میشه چی شده ، بدون جلب توجه دیگران به سمت در میره و از لای در به داخل نگاه میکنه

آنی : نامرد بی مرام ! چرا تنها تنها داری انجام میدی ؟

زاخی که هول کرده بود ، برمیگرده و به صورت آنی مونی نگاه می کنه : خجالت بکش ! چرا مردم رو بی هوا نگاه می کنین ؟

از پشت سر آنی اسی ، تمامی مرگ خوارایی که اون پشت بودن ، داشتن سرک می کشیدن تا ببینن زاخار اون پشت چی کار می کنه !

در بین مرگ خواران کوییرل از همه بیشتر نگاه می کرد . وقتی فهمید جریان چیه ، رو به مرگ خوارا کرد و گفت :
- هیچی نشده ! هیچ بی ناموسی شکل نگرفته ! با این تعریف کردنتون ! مردم چی فکر می کنن ؟ هر کس ندونه فکر می کنه زاخار داره بی ناموسی می کنه !

در باز شد و مرگ خوارا ساحره رو دیدن که دست و پا بسته ، داره زجه می زنه و زاخار هم داره اونو با کروشیو شکنجه میده !

زاخی در حالی که روی ساحره چمباتمه زده و داره به دقت اون رو نگاه می کنه ( ) یهویی چشمش به چیز عجیبی می فته !

فریاد زنان چیزیر و روی لباس سفید ساحره نشون میده . چند عدد تار ریش خاکستری !

آنی مونی تار مو رو تو دستش میگیرهو با دقت نگاه میکنه و میگه :
- هیوووم .... نیم ساعت پیش این جا بوده ! بریم دنبالش !



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵

آناکین  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۲۳ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
از زیر سایه ی ارباب لرد ولدومرت کبیر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 329
آفلاین
بلیز : دامبل کجاس؟
آنی مونی: دامبل کجاس؟
زاخار: دامبل کجاس؟
رودولف: دامبل کجاس؟
الکتو: دامبل کجاس؟
پیتر که همین الان به بقیه ملحق شد: دامبل کجاس؟
راهب چاق: دامبل کجاس؟
ادی: دامبل کجاس؟
بلاتریکس: کوفت خفه شین همتون

رودولف: الهی

ملت دور آنی مونی بلیز جمع شدن و دارن به اون ها نگاه میکنن مرگخوار ها هم بین ملت هستن
یهو یه صدای پاقی میاد و چند تا کتاب از زیر لباس زاخی می افته زمین
یه کتاب به اسم: همه چیز در مورد زن ها یه کتاب دیگه: با زن ها چطور رفتار کنیم و یه کتاب با یه اسم بیناموسی

ملت حالا توجهشون به کتاب های زاخی جلب شده
زاخی:
در همین لحظه چشم بلا به اسم کتاب ها می افته
بدون توجه به اینکه دور و برشون کلی پرستار زنه که همه دارن با زاخی نگاه میکنن و زاخی هم زل زده به اون ها و البته بلیز هم زیر چشمی دید میزنه چوب دستیش رو در میاره و یه طلسم قرمز خوشگل میفرسته وسط سینه ی زاخی

زاخی روی زمین ولو شده و داره جیغ میشکه
پرستار ها هم از اون طرف دارن جیغ میکشن
تمام مرگخوار ها فورا مشغول بیهشو کردن پرستار ها میشن
دامبلدور بدن ریش از جلوی دوربین رد میشه
ولی مرگخوار ها حواسشون نیست

بعداز دقایقی تمام ملت حاظر در صحنه بیهوش شدن و شکنجه ی زاخی هم متوقف شده
ولی اثری از دامبل نیست

آنی مونی: اینطوری نمیشه زود باشین راه بیافتین باید دنبال دامبلدور بگیردم

بلیز: ولی از کجا شروع کنیم

زاخی که گشنش بود گفت: از آشپزخونه شروع کنیم
و همهی مرگخوار ها رفتن طرف آشپزخونه



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۳:۰۷ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
همون لحظه چند طبقه پایین تر

بلیز در حالی که داره همه رو کنار میزنه در خلاف جهت حرکت جمعیت حرکت میکنه .
- هوووووی جلوی پاتو نگاه کن !
- د..... چیکار میکنی !
- پسره بووووووووق
اما بلیز به این حرفا توجهی نداره . سرانجام با لگد یکی دیگه از بیماران رو که با سرم داشت عرض راهرو رو پیاده روی میکرد کنار میزنه و چشمش به تابلویی می افته که بالای اتاقی خودنمایی میکرد !

... دوربین روی تابلو زوم کرده .... محل نگه داری فسیل ها !
بلیز لبخندی میزنه و وارد میشه .
بلیز
در اونجا میانگین سنی افراد حداقل بالای دویست سال بود . همه صورت ها پر از چروک قد ها خمیده چشم ها نا بینا . بلیز در حالی که مطمئنه آلبوس صددرصد اینجاست به داخل قدم میزاره .
- هییییی جوون اینجا چی کار میکنی ؟
بلیز بر میگرده و چشش به پیرمردی می افته که بر روی یکی از تخت ها خوابیده و هر لحظه امکان داره جان به جان آفرین تسلیم کنه .
بلیز : اممممم من دونبال البوس میگردم . اینجاست ؟
پیرمرد در حالی که به تخت کناریش اشاره میکرد گفت :
- همین چند لحظه پیش اینجا بودا !ولی رفت مثل اینکه عمل داره .
بلیز به تخت کناریه پیرمرد نگاهی انداخت که خالی بود سپس اروم نزدیک شد و چشمش به چند عدد تار مو افتاد .
بلیز تار مو ها رو برداشت و با دقت بهش نگاه کرد .
بلیز : ریشای پشمک !!!
بلافاصله بلیز موبایلشو برداشت زنگ زد به آنی !
اونور خط
- آنی صحبت میکنه !
بلیز : الو آنی اسی ! من یه ردی از آلبوس پیدا کردم !
آنی اسی : ما هم همینطور !
بلیز : آووووو شما کجایین ؟
آنی : تو کجایی ؟
بلیز : اتاق نگه داری فسیل ها
آنی : دفتر شفا دهندگان !
آنی : اومدم
بلیز : اومدم !
بلافاصله بلیز گوشی رو قطع میکنه و از روی تخت پیرمرد که سد راه کرده بود میره بالا و از اون ور میاد پایین تا راه کمتری رو طی کنه و در این بین از روی شیکم پیر مرد رد میشه .
پیر مرد
بلیز با سرعت به سمت در خروجی میدوه و از اون ور آنی مونی و زاخی و بقیه با سرعت به سمت طبقه پایین میان .
بلیز میره بالا آنی و بقیه میان پایین بلیز میره بالا آنی و بقیه میان پایین و این روند ادامه داره تا اینکه :
- بووووووووووووم
بلیز و آنی مونی به هم بخورد میکنند و هر دوشون بیهوش می افتن روی زمین . بلافاصله ملت اعم از مرگخوار و غیر مرگخوار دور آنی اسی و بلیز حلقه میزنند و به جراحات وارده بر این دو جوان نا کام خیره میشن .
ملت


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۵ ۱۳:۲۴:۱۲



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۲:۵۰ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۹ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۰۱ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
از اون بالا دختر میایَ !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 106
آفلاین
الکتو و آنی و زاخار ، به سمت طبقه ی بالا ، به سمت اتاق یکی از شفادهنده ها میرن . در راه شفادهنده های زیادی رو ملاقات می کنن که هر از چند گاهی مجبور میشن که زاخار رو از اونا جدا کنن ، که این خودش کاری بس سخت بود !

بالاخره به طبقه ی بالا میرسن و دنبال در شماره ی 13 می گردن . بدون این که در بزنن وارد میشن و نشون میدن که یک مشت مرگ خوار واقعی هستن !

وحشیانه به سمت قفسه ی کتاب ها میرن و هر کدوم به سراغ نشونه ای از یک بیماری می گردن که در اون موی طرف ریخته باشه !

مونی و الکتو به سرعت کتاب ها رو ورق می زنن ولی زاخار ، یک کتاب رو گرفته وبا دقت زیادی مشغول خوندن اونه ! در بعضی از جاها هم لبخند شیطانی روی لبهاش میشنه !

زاخی به طرف قفس هی کتاب ها میره و دور از چشم مونی اینا ، چند تاکتاب بر میداره و زیر رداش قایم می کنه . در آخرین لحظات آنی اسم کتاب رو می خونه : " همه چیز در مورد زنان "

الکتو با فریادی ، اعلام می کنه که بالاخره یه چیزی پیدا کرده و مونیو زاخار به سمتش میرن . توی کتاب چند تا عکس بود که عکس ها یک سری قبل از انجام یک کاری بدون ، یک سری بعد از انجام یک کاری !

روی کتاب نوشته بود ، " درمان های مشنگی " . توضیحاتی که زیر کتاب اومده بود نشون میداد که احتمالا دامبلدور ، از یک روش مشنگی به اسم شیمی درمانی ( ) برای درمان مریضیش استفاده کرده !

مونی مشخصا ترسیده بود ، الکتو حرفی نمیزد ولی زاخار ، هنوز به فکر کتاباش بود !
از داخل راهرو صدای پای دو نفر به گوش میرسید . انگار به اتاق شماره ی 13 نزدیک می شدند . هر سه مرگ خوار ف به سمت کمد لباس های شفادهنده رفتن و توی اون قایم شدند . در با صدای جیر جیری باز شد و یک شخص با لباسی سیفید ، به همراه یک شخص با یک لباس سیفید دیگر وارد شدند . اولین چیزی که توجه ان ها را به خودش جلب کرد ، به هم ریختگی کتاب خانه بود . بی توجه به شلوغی ، شفادهنده روی میزش نشست و اون شخص دیگر ، رو به رویش ، روی صندلی .
صدایشان به وضوح به گوش میرسید .
- ببین دوست عزیز ، شما واقعا می خوای که این کار رو انجام بدی ؟
دوست عزیز : - بله ! من آدم خیلی فداکاری هستم ! ولی دوست عزیز خواهش میک نم کسی چیزی از این موضوع ندونه . علی الخصوص مرگ خوارا و زن و بچه م ! حالا می تونیم به سمت اتاق عمل بریم ؟

مونی و الکتو و زاخار ، نگاهی به هم کردند و با چهره هایی گیج ، منتظر بودند تا دیگری مشخص کنه که اون شخص کی بود ؟

وقتی که شفادهنده و اون شخص مبهم بلند شدن که از اتاق برن بیرون ، آنی مونی ، از بین در کمد که نیمه باز بود ، لحظه ای صورت مرموز دامبلدور رو دید ! خودش بود ، ولی ریش نداشت ! مونی اینا این شکلی شدند



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۱:۲۸ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
ملت مرگخوار که حالا لباس پرستار پوشیده بودند(البته به غیر از رودلف ارزشی) به طرز خفنی،گوشه کنارهای بیمارستان را می گشتند.

در یکی از اتاق های بیمارستان
آنی اسی: اینجا چه قدر بیناموسی وجود داره حتما یه اتفاقی افتاده تصویر کوچک شده
در همین لحظه چشمان آنی اسی به بردار حمید میفته که روی یکی از تخت ها بستریه!!!!
آنی اسی:آهان علت پیدا شد!سلام بردار حمید
بردار حمید که به طرز غریبی داغون شده و دست و پا و سر و کلش شکسته با لبخند ملیح همیشگیش جواب سلام آنی اسی رو میده
آنی اسی:دومبل از این طرف ها رد شده تو ندیدیش تصویر کوچک شده
بردار حمید:چرا دیدمش منتها ریش نداشت جیگررر
آنی اسی که متوجه شده بود اوضاع رو به وخامت گذاشته ،کمی از تخت بردار حمید فاصله می گیره
آنی اسی:ندیدی کجا بردنش
بردار حمید:نهههههههه
و در این لحظه ی ارزشی آنی اسی با آخرین سرعت از اتاق خارج میشه

چند لحظه بعد
زاخار با عجله در حال دویدن و همزمان به اطراف هم نگاه میکنه
دنگگگگگگگگگگگگ
آنی اسی به شدت به زاخار برخورد می کنه و هر دو بیهوش میشن
و بالای سرشون پرندگان به صورت تام و جری وار میچرخن
از سمت دیگه ی راهرو الکتو در حالی که در لباس پرستاری به شدت زشت شده بود داره به سمت این دو مرگخوار بیهوش میاد
الکتو:اوا چی شده عزیزا... اه این لباس پرستاری هم تاثیرات منفی میذاره ...هی بوقی ها چتون شده
الکتو چوبدستیشو به سمت مرگخوارها میگیره و یه علامه آب سرد روشون خالی می کنه
آنی اسی:ها چی شده چرا من بیهوش شدم
زاخار:بوق بر تو باد چرا سر راهتو نگاه نمی کنی
آنی اسی :بردار حمید.... دومبل رو دیده
الکتو:چه اتفاق جالبی، بردار حمید همه روزه هزاران نفر رو می بینه تصویر کوچک شده
زاخار که تازه متوجه ماجرا شده بود، به سرعت عکس العمل نشون میده و میگه:ندیده بود کجا بردنش؟؟؟
آنی اسی که تا الان صدمین دیالوگش رو هم گفته بود میگه:نه، اما دیده که دومبل ریش نداره ، فکر کنم به مریضیش مربوط باشه،یه کتاب پزشکی لازم داریم


تصویر کوچک شده


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۰:۱۳ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
- هوووووی آنی بوقی تو اینجا چی کار میکنی ؟
آنی مونی در حالی که به شدت داره سعی میکنه نشانی از آلبوس پیدا کنه یه لحظه بر میگرده تا ببینه کی چنین جسارتی کرده و یه نظر پیرمردی پشمک مانند رو میبینه که در حالی که یه عصا دستشه داره با زور مشقت عرض راهرو رو میپمایه .
آنی با خودش : شیطونه میگه بر پشمکاشو بکشما !

چند لحظه گذشت

آنی با خودش : حاضرم قسم بخورم این یارو رو یه جا دیده بودم خیلی آشنا میزد ! هوووم ببینم ققی که نبود ، سارا خفنگزم که نبود ! دامبلم که ..... دامبل!!!!
بلافاصله آنی چندین متر شایدم چند صد متر میپره هوا که حیرت همگان رو بر می انگیزه .
آنی دوباره برمیگرده پشتشو نگاه میکنه ولی راهرو خالی بود !
آنی : از این ور !
همه ملت خفن مرگخوار دارن راه اومده رو بر میگردن و در بین راه از روی جسد های قربانی شده بلا میپرند مخصوصا همون ساحره که به وسیله آنی اسی بی جامه شده بود .

همون لحظه اونور راهرو .

- بجنبین از این ور بیارینش
- معلوم نیست زنده بمونه یا نه !
- باید اتاق عمل رو آماده کنیم !
چند پرستار با یک برانکارد دارن یک بیمار رو با عجله به سمت اتاق عمل میبرند .

حالا اینور راهرو

آنی اسی : خودم دیدمش ولی وقتی برگشتم با دقت بیشتری نگاش کنم ناپدید شده بود .
بلا ( خشانت ) : ای خاک بر سرت حقته که همینجا یه آواداکدورا حرومت کنم !
رودولف
بلا : ولی تا رودی هست بی خیل بقیه کروشیو
رودولف : آخیییش چه حالی میده . خیلی نازی
ملت : هووووووق !

دوربین از انتهای راهرو زوم کرده

ملت مرگخوار یه ور راهرو در حال دویدنن . پرستاران همراه با برانکارد از اون یکی راهرو میخوان وارد این راه رو بشن و لحظه به لحظه هم دارن نزدیک میشن .
- نه وایسین وایسین !
اما دیگه دیر شده بود و مرگخواران به پرستاران و برانکارد برخورد کرده و همگی روی زمین می افتند .
- اخخخخخ اوووخخخخ
- هووووم چه جای نرمیه !
- از روم بلند شو ! آواداکدورا !
بلا با خشم از جاش بلند میشه و به این صحنه بی ناموسی نگاه میکنه . آنی اسی بر روی بیمار روی برانکارد افتاده بود و اون بیمار بیچاره جان به جان آفرین تسلیم کرده بود . اما بلا حواسش به آنی اسی نبود بلکه :
بلا : رودولف ! از روی اون ساحره بلند شو ببینم چرا خودتو انداختی روش !
ساحره : خخخ خخخ خخخ
رودولف : عزیزم تصادفی بودش !
بلا : فکر کردی من نمیفهمم مخصوصا خودتو زدی بهش ! کروشیو !
رودولف در حال شکنجه شدن : آخیییییییییییییییی
یکی از پرستاران که خیلی خفن تشریف داشت جلو اومد و همه رو کنار زد !
پرستاره در حالی که به آنی اسی اشاره میکنه که روی بیمار افتاده و نمیتونه بلند شه :
پرستاره : شما بیمار ما رو کشتید باید دیه بدید !
بلیز میپیره وسط میگه :
- این یه اتفاق بود اینجا رو باید یه طرفش میکردیم تازه وقتی کهر اهنما نداره همینه دیگه .... مااااهااااا
پرستار خفنه با یک حرکت بلیز رو از جاش بلند میکنه و میچسبونه به دیوار !
- آواداکدورا پرستاره با صدای شترقی بر روی زمین میخوره و بخاطر اضافه وزنیش زمین از وسط ترک بر میداره و یه عده از پرستاران به همراهش در ترک به جا مانده سقوط میکنند .
بقیه پرستاران
بلا با خشانت تمام بقیه پرستارا رو هم نفله میکنه البته به روشهای گوناگون مثل آتیش زدن و تیک تیکه کردن این چیزا!
همه
همه مرگخواران لباس بقیه پرستاران رو هم میپوشند تا دیگه شناسایی نشند الی رودولف که لباس پرستاریش به وسیله بلا به هزار تکه مساوی تقسیم شد .
آنی اسی : اهههه حتما این پشمک تا به حال خیلی از ما دور شده دیگه امیدی نیست . باید تحقیقات رو از سر بگیریم !
بلا : خوبه تا اون موقع فکر کنم تمام پرستارای این خراب شده رو بکشیم
رودولف : الهی


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۵ ۱۰:۴۰:۲۳








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.