هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۳:۲۴ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
مدتی قبل، چند روز قبل از مدیریت لیلی اوانز!

سر و صدای تالار عمومی ، کمتر از قبل شده بود. گابریل در حالی که روی زمین دراز کشیده بود به گوی بلورین نگاه میکرد. اخم کرده و تمام حواسش به گوی معطوف شده بود.

آتش شومینه ، نور و گرمای خود را از دست میداد و کم کم رو به خاموشی می رفت. دو دانش آموزی که خمیازه کشان تکالیف پیشگویی خود را به پایان رسانده بودند به سوی خوابگاه ها رفتند اما گابریل همچنان به گوی خیره مانده بود. مدام حرف های پرفسور ویزلی در گوش او می پیچید ..

- چیزی نزدیک به واقعیت و دور از واقعیت .. نباید منتظر بمونید که چیزی توی گوی ببینید ، باید چشماتون توی گوی کند و کاو بکنه ، با چشمانتون غبار توی گوی رو کنار بزنید و آینده رو ببینید .

گابریل با مشت روی زمین کوبید. به پشت خوابید و سقف تالار را نگاه کرد. ستاره های کوچک و طلایی روی سقف می درخشیدند.چرا نمیتوانست یک پیشگویی درست و حسابی انجام دهد؟ شاید باید در ذهنش چیزی معقول را که در آینده اتفاق می افتاد پیش بینی میکرد و انوقت آن را در گوی می دید..

اما این روش نیز فایده ای نداشت. گابریل با ناامیدی به شومینه ی کم نور خیره شد. سپس دوباره به گوی. آنقدر دقیق به گوی نگاه میکرد که انگار میخواهد درون آن فرو رود.

دوربین به سمت چشمان گابریل رفت که عکس گوی سفید در میان چشمان آبی رنگش دیده میشد.
سپس به سوی گوی برگشت. گویی که از سفیدی برق میزد. (پرسی: !)

گردش میان چشمان گابر و گوی ادامه یافت و آهنگ ترسناکی (thriller) پخش شد. و تنها زمانی این آهنگ و حرکت دوربین قطع شد که ..

- بومب !

گوی پیشگویی در مقابل صورت گابریل از هم پاشید و با صدای مهیب و خفه ای ترکید. گابریل با فشار بر بازوهایش از زمین بلند شد. نفسش بالا نمی آمد و میدانست که خودش باعث این قضیه نبوده است!

چطور ممکن بود؟ او هیچ نیرویی نداشت!

فردا

- استاد خواهش میکنم! این فقط یک گوی ِ ساده اس! قول میدم که این یکی اتفاقی براش نیفته.. اونم در واقع تقصیر من نبود!
پرسی: دوشیزه دلاکور اگه یه بار دیگه گوی رو بشکونی میفرستمت کلاس های خصوصی ِ تربیت بچه ها با تدریس ِ مک گونگال !
گابر:
- اهم ! حالا هم برو بیرون، چون کار دارم!

و نگاه معنی داری به گابریل انداخت که حالا با اخم از کلاس پرسی ویزلی بیرون می آمد. در تمام طول راهرو به گوی سفید رنگ خیره شده بود. انگار این گوی حسی به او میداد، احساس جدا بودن از بقیه .

کنار دریاچه ( رول هری پاتری !)

- یه گوی دارم قل قلیه، سرخ و سفید و آبیه، میزنم زمین میشکنه زرت، نمیدونی چه زپرتیه! من این گوی رو نداشتم، از تو کلاس پرسی برداشتم، پرسی بهم اینو داد، یه گوی ِ قل قلی .. د.. اِ .. این دیگه چیه! .. ؟ ..

درون گوی تصاویر کوچکی به وجود آمده بود. گابریل با وحشت به دور و برش نگاه کرد. کسی اطرافش نبود. به گوی نزدیک تر شد و توانست چهره ی شاد و خوشحال لیلی اوانز را ببیند و سپس ، با دیدن ِ کلماتی که روی پلاک بزرگی در گردن لیلی بود ، جاخورد.

روی پلاک که از سنگینی به نظر میرسید گردن اسب را میتواند بشکند ( ) کلمه ی : " مدیر ِ گالری " خودنمایی میکرد و علامت ساعقه مانندی نیز کنارش و بالای کلمه ی مدیر عبارت TM به چشم میخورد که درون دایره ای بود!

گابریل با عصبانیت به گوی نزدیک تر شد. چنان نزدیک رفته بود که تقریبا میتوانست چین و چروک های صورت لیلی را در گوی بشمارد. کنار لیلی پسر کله زخمی ایستاده بود و یک منو مدیریت ِ غول آسا در کنارش به چشم میخورد.

گابریل مطمئن نبود که چیزهایی که میبیند واقعی هستند یا فقط مسخره بازی اند!

از درون گوی صداهایی شنیده میشد..

درون گوی ( نکته: اینجا واسه اینکه سوژه خوب جا بیفته میریم توی گوی! یه جور الهامه مثلا! )

لیلی اوانز با غرور پلاک سنگینی را که به گردن آویخته بود به مردم نشان میداد. عده ی کثیری از مردم با لباس های پاره ایستاده و داغ " کاربر " بر پیشانی آنها زده شده بود. لیلی برای آنها دست تکان داد و با صدای بلندی در میکروفون جادویی روبرویش فریاد زد:

- سلام کاربران عزیز !
ملت : !

سیم سرور عله، مانند شلاق بزرگی به تمام کاربران برخورد کرد و همگی یک صدا جواب سلام لیلی را دادند. کاملا پیدا بود که هیچ گونه روابطی بر ضوابط تاثیر نگذاشته است و لیلی به جز مادر عله بودن، هیچ نصبتی با او ندارد.

منظره ی پشت سر لیلی یک کاخ عظیم بود با نام " انجمن مدیران ! " . که دورتا دور آن درخت کاری شده بود. او ، هری و کوییرل روی یک سن ایستاده بودند و مدیران دیگر در نقش سیاهی لشکر آن ها را همراهی میکردند .

منظره ی پشت کاربران ، یک کوه سنگی بود که پله هایی در آن کنده شده بود. به دست تمام کاربران زنجیر و میله هایی وصل بود. آنها خونین و مالین سنگ های عظیمی رو طی میکردند و بالای سر بعضی از آنها نشانه هایی قرار داشت.

لیلی : من خیلی خوشگل، گولاخ و با قدرت هستم. اینا رو تکرار کنید!
ملت : من خیلی خوشگل، گولاخ و با قدرت هستم.
لیلی : نه احمق ها ، چیز یعنی کاربران عزیز دلم ، بگید لیلی خیلی خوشگل، گولاخ و با قدرت هست.
ملت : همون خزعبلات !!
لیلی : .
ملت : اه ! بابا لیلی خیلی خوشگل، گولاخ و با قدرت هست.

لیلی در حالی که موهاشو دور انگشتش می چرخوند به خبرنگاری که کنارش بود تلنگری زد و گفت:

- شنیدی چی گفتند؟ اینا داره پخش میشه، نه ؟
عله زیر لب : مامان سوتی نده اینق، از سایت بگو! بگو آستکبار تموم شده.. دلشونو یه کم خوش کن!

لیلی با اکراه به حرف های عله کبیر گوش میکنه و شروع به سخنرانی :
- کاربران عزیز ، دوستان خوب خودم! یک آی دی ِ خیلی خیلی خز ساخته ام که شما اونو ادد کنید چون نمیخوام آی دی باکلاسمو شما داشته باشید، مردم چی میگن اگه بفهمن؟

بگذریم.. میدونید که ما عاشقانه همه کار رو برای شما انجام میدیم و دوستتون داریم و شما هم باید مارو دوست داشته باشید و فیلم های بوقی نسازید باتوجه به اینکه من الان هیچی راجع به فیلم گردانندگان نمیدونم ! ( خب لیلی نمیدونه، من که میدونم! ) و اینکه ما میخوایم سایت از شما باشه و شما اونو بسازید برای همین مدیر مردمی مثل ِ من انتخاب شده که به گالری سایت رسیدگی مردمی بشه و آستکبار قدرت مونالیزا از اونجا برداشته بشه!

ملت: کف .. سووت .. دست .. پا .. هورا ..

خارج از داخل گوی !
گابریل با وحشت به آنچه دیده بود و هنوز داشت می دید خیره شد. گوش هایش را با دو دستش گرفت.. نمیخواست چیزی بشنود. حرف های لیلی را تحمل نمیکرد .. با عجله بلند شد و به گوی لگد محکمی زد.

شاید این طوری از دست آن چیزهایی که دیده بود خلاص میشد. تازه ، کجاشو دیده بود! گوی در هوا بلند شد و سپس با برخورد به تنه ی درخت بزرگی خورد شد و روی زمین ریخت.

بعد از مدیریت لیلی
اتاقک مدیران

لیلی پشت کامیپوتر نشسته بود. با عصبانیت مشغول خواندن پست ِ ریپر در گفتگوی با مدیران بود.

- این مردیکه کیه! ایششش... ووشش! اه! شناسشو! اه! خاک تو سرت .. سانسوور و بوق و ..

پست ِ لیلی در گفتگو با مدیران
نقل قول:
لیلی : اشکالی نداره بذارید به من هرچی میخواد بگه! درست هم میگه. من همچین کار خاصی نکرده بودم مدیر شدم!


و ریپر بلاک شد!

کلاس پیشگویی

پرسی با حالت به گابریل خیره شده بود که از شدت گریه برای آنچه دیده بود و آنچه شده بود چشمانش قرمز رنگ و ورم کرده بود.
- خب؟
- هیچی ! منم دیدم که مدیر گالری شده ..
- تو یه پیشگویی متوسط داشتی. تقریبا همون شد ولی مدیر گالری نشد، مدیر انجمن شد!
-
پرسی: اشکالی نداره. برو سر کلاس !

و پرسی با اینکه نمیخواست به یه دختر دست بزنه!! ولی گابریل رو به داخل کلاس هل داد.

پایان کلاس
گابریل به سوی میز پرسی رفت. کلاس خالی شده بود. میخواست کارت خود را از روی میز بردارد که احساس کرد چیزی درون گوی سفید روی میز پرسی تکان خورده است. به سوی گوی برگشت.. توهم نبود! به راستی چیزی درون گوی بود ..

سرش به گوی نزدیک تر شد و به همراه آه و صدای جیغی سرش به عقب برگشت. دستش را روی دهانش گذاشت تا دوباره جیغ نکشد و سپس از کلاس پیشگویی بیرون دوید.. بدون اینکه کارتش را بردارد ..

دوربین به گوی نزدیک شد. لیلی اوانز و عله در کلاس خصوصی بودند و اعمالی انجام میشد که شایسته نیست اینجا گذاشته بشه ! ( بگیر دیگه خودت! ) و این فاجعه در حالی بود که دیروز لیلی با راجر در خیابان توسط آرشاد کالین رادان گرفته شده بود!



----

پ.ن، به لیلی اوانز اگه این پستو خوند : ساری !!


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۷ ۱۳:۴۵:۱۵
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۷ ۱۸:۰۷:۵۲

[b]دیگه ب


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
یک پیشگویی واقعی انجام دهید !

متن زیر ، برگرفته شده از حوادث واقعی ، که پرونده ی آنها در انجمن خصوصی مدیران موجود می باشد ، الهام گرفته شده است .

مکان : میخانه ی یاهو مسنجر زمان : 1 فروردین 1387

جیمز : بس کن ! ایگور مشکوک شده ... مشکوکه !
X: یعنی چی؟
جیمز : باب دارم بهت میگم مشکوکه ! رول هاش تغییر کرده ! رفتارش عوض شده ! حتی تازگی ها با منم مهربون شده !
X: منظورت چیه؟
جیمز :

مکان : میخانه ی یاهو مسنجر زمان : 2 فروردین 1387

X: جیـــغ ! خوبی؟
جیمز :خوبم آره ! باب X ! ایگور خودش نیس ! انگار داره از شناسه اش سوءاستفاده میشه ! فرق کرده تازگی ها ! چرا جدی نمیگیری؟
X: ... یعنی میگی یکی توش حلول کرده؟
جیمز :

مکان : میخانه ی یاهو مسنجر زمان : 3 فروردین 1387
جیمز :
X: چرا؟
جیمز : تو حرفمو باور نمی کنی!
X: ...
جیمز : ....

مکان : چت باکس زمان : 4 فروردین 1387

کاربر شماره ی یک : وای ! وای ! بی دامبل موندیم !
کاربر شماره ی دو : چی؟ دامبل ندارین؟ ملت مرگخوار !! حملــــه !
کاربر شماره ی یک : شما خیلی نامردین ! عهو عهو عهو !
کاربر شماره ی دو : کروشیو !
ایگور کارکاروف : من یه نفرو می شناسم که می خواد دامبل شه...
ایگور کارکاروف : البته هنوز کاملا معلوم نیست...
جیمز : کییی؟ کی این ریسکو کرده؟؟ کی ایگور؟ بگو !
.
.
.
مکان : تالار گریفندور زمان : 5 فروردین 1387

جیمز : اون به زودی تغییر می کنه ! بیشتر از اونکه فکرشو بکنی تغییر می کنه ، تغییری که همه ی ما رو بهت زده می کنه ... در نهمین روز از اولین ماه ! ههعععع!

صدایش گرفته و دورگه شده بود ، مردمک چشمانش در پس زمینه ی سفید بالا رفته بود . دستانش بر بالای گوی بلورین به شدت می لرزید .
تدی در کنارش بر روی زمین زانو زده و با چشمانی بهت زده به او چشم دوخته بود .
نفس نفس می زد .
جیمز نفس عمیقی کشید و دوباره با سرعت شروع به صحبت کرد :
- ریش کوتاه و بزی به ریش بلند و سپیدی تبدیل خواهد شد ! روزی که او طلوع خواهد کرد ! و او از دیگران بوده... او از مقابل خواهد بود ... اما در کنار ما قرار خواهد گرفت .. در نهمین روز از اولین ماه ! هنگامیکه ساعت بزرگ از نیمش گذشته باشد ، تقریبا یه ساعت اونور تر ...

چشمانش را نیمه باز کرد و درحالیکه زیر چشمی به گوی نگاه می کرد دوباره با صدایی که گویی متعلق به او نبود ادامه داد :
- در ساعت ۱۹:۴۷:۴۹ نهمین روز اولین ماه ! هههههع !
و آنگاه ، سرش بر روی شانه ی تد افتاده و دیگر چیزی بر زبان نیاورد .

مکان : قرارگاه محفل ققنوس زمان : 9 فروردین 1387

آلبوس دامبلدور : آغوش گرم آلبوس دامبلدور به روی همگان باز است !



Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۸:۰۷ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۷

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
همجا تاریک بود.سکوت همه جا را فرا گرفته بود.خورشید تنها منشاءنور بود.جز صدای شلپ شلوپ آب صدای دیگری شنیده نمیشد.روباهی که از فرط گشنگی،در سطل های زباله مشغول کند و کاو بود با شنیدن صدای پای فردی از سطل بیرون آمده و بسویی دوید هیکل عظیم الجثه ای از ته کوچه پدیدار شد.با قدمهایی دراز و غول آسا،بسوی یکی از خانها رفته و به آرامی در زد.بعد از نموره ای انتظار،در بصورت مشکوکی باز شده و فرد بداخل رفت..


به دور وبر خود خیره شد و بعد ردای سیاه خود را که گویا از جنس ققی درست شده را دراورده و بر روی چوبرختی قدیمی آویزان نمود.به دیوار های خاک گرفته خانه نگاه انداخت.گویا تا بحال به آنجا نیامده بود.دستش را بر شانه پسرک جوانی زده و لبخندی بیناموسانه تحویل پسرک داد.
- بدون من برای خودت زندگی تشکیل دادی.ای کلک.دامبلو که فراموش نکردی؟


پیر مرد دستی به ریش درازش زده و با نگاه عجیبی به پسرک خیره شد. پسرک جوان دستی به موهای قرمز خود کشیده و با دستانش پیرمرد را به داخل دعوت کرد.پس از گذر از راه روی طویل،که با کاغذ دیواری های نارنجی و پوستر های بدون شرح!!پر شده بود،به اتاقی نسبتا بزرگ رسیدند.پیرمرد خود رابر روی اولین صندلی انداخته و ،
آهی از روی خستگی کشید.
- یک شیر موز برام بیاری ممنون میشم.

پسرک نگاهی که برق شیطنت درآن نمایان بود به پیرمرد زده و با صدای نازکی گفت:
شلیل هم بدم یا فقط همونو میخوای؟
-نه فقط شیرموز بده.برای شلیل دندونام کفاف نمیکنن.

ماده سیفیت را با آستینش از دهان خود پاک نمود و لبانش را لیسید.
- خوش مزه بود.حالا اون گویت رو بیار یکم برام پیشگویی کن ببینیم امشب باید باکی کار کنم.


پرسی دستی به شلوار خود را که بدلایلی شل و ول شده بود را بالا کشیده و بسوی کمد چوبی،که خاک زیادی را بر وری خود داشت حرکت کرد.در کمد را باز کرده و گوی پیشگویی را از آن بیرون دراورد.
بسوی دامبلدور رفته و در کنارش به آرامی نشست.دستانش را با فاصله به گوی نزدیک کرده و تمرکز کرد. سعی کرد وجود دامبلدور وی ا از پیشگویی باز ندارد .با صدای گرفته تر از قبل شروع به صحبت کرد:
پسری با کلای بلند میبینم که بسوی خونت داره میادکلاشو با دستش نگه داشته که تعادلش بهم نخوره.گرچند دستش به ته کلاه نمیرسه.آره...آلبوس سوروسه.داره میاد خونت.زود تر برو. .
دامبل بدون گفتن کلامی بسوی در راه میفته.ردایش را گرفته و از در خارج شد.بعد از چندی راه پیمایی،پیمرد بالاخره به خانه خود رسید.و آنجا بود که پسری با کلاه بلند را دید:
آلبوس سوروس پاتر.


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۶ ۱۸:۱۲:۵۲



Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
در خانه اي كوچك و قديمي:

هوا تاريك بود. ساعت 12 نيمه شب را نشان ميداد. در اتاق تاريك و بزرگي كه درست در گوشه ي سمت راست خانه قرار داشت ، چند نفر پشت ميز نشسته بودند و شام ميخوردند. با چهره هايي سفيد و بي حالت.
سكوت عجيبي حكمفرما بود. در جمع 7 نفره ، پيرزن زيبا و مهرباني ، نشسته بود و هراز گاهي با سرفه هاي پي در پي سكوت را در هم ميشكست.
مرد قد بلند و مسني كه در كنار او نشسته بود پرسيد: حالتون خوبه مادر؟ امشب خيلي سرفه ميكنيد.
پيرزن با لحني جدي گفت: من...احساس بدي دارم. بهتره برم بالا و كمي استراحت كنم.
پيرزن از جا بلند شد و عذر خواهي كرد و بعد به طرف اتاقش در طبقه ي بالا رفت.
حالش اصلا خوب نبود. وقتي به طبقه ي بالا رسيد ، صداي زنگ در را شنيد.
اما بي توجه به زنگ در به اتاقش رفت. صداي گفت و گويي را از طبقه ي پايين ميشنيد. زن جواني ميگفت:
بگذارين بيام تو. سرنوشت من ، امشب خيلي برام مهمه. به خانم بگيد كه من فقط يك لحظه مزاحمشون ميشم.
صداي پسرش را شنيد كه ميگفت: حال مادر امروز اصلا خوب نيست. نميتونن امشب پيشگوئي كنن. لطفا از اينجا برين.
_ خواهش ميكنم.
اما ناگهان صداي بسته شدن در به گوش رسيد و پيرزن فهميد كه زن جوان را بيرون كرده اند. به هرحال ، نميتوانست از پله ها پايين برود و زن را به خانه بياورد. چون حالش خيلي بد بود. او مدتي بود كه ديگر پيشگوئي نميكرد.
پيرزن چند دقيقه روي تخت خوابش خوابيد. اما بعد ، از جا بلند شد و به طبقه ي پايين رفت.
دخترش با ديدن پيرزن گفت: شما هنوز نخوابيدين؟
آريانا ، گفت: نه! خوابم نمياد. ميخوام پيشگوئي كنم.
دخترش با شنيدن اين جمله با صداي بلند گفت: چي؟!
_ ميخوام پيشگوئي كنم. براي خودم.
يكي از نوه هايش گفت: اما شما كه هيچ وقت براي خودتون پيشگوئي نميكرديد.
آريانا ، لبخندي زد و گفت: اينبار فرق ميكنه.
بعد ، رو به دخترش گفت:گوي رو برام مياري؟
دخترش ، بدون اين كه حرفي بزند ، به طرف اتاق كوچكي رفت و بعد از مدتي ، با گوي خاك گرفته اي برگشت.
آريانا تشكر كرد و به همراه گوي پيشگوئي ، به اتاقش در طبقه ي بالا رفت.
آريانا به آرامي گفت: نميدونم آيا هنوز هم قدرتشو دارم يا نه!
بعد ، مشغول تميز كردن گوي شد.
چند دقيقه بعد ، گوي كاملا تميز شده بود و آريانا با دقت به درون گوي نگاه ميكرد. آريانا ، پيشگوي معروفي بود و ميتوانست به خوبي پيشگوئي كند.
در گوي ، خودش را ديد كه روي تخت بزرگ و سفيدرنگي دراز كشيده بود و چند نفر در كنارش ايستاده بودند و ...گريه ميكردند! دختر و نوه اش را در ميان آنها ميديد و همين طور پسر هايش را.
در گوي ديد كه خودش ، چشمانش را بسته و لبخندي بر لب دارد.
ديگر همه چيز محو شد و فقط ، دودي خاكستري رنگ در گوي به جا ماند.
آريانا از ديدن چيزي كه درون گوي ديده بود وحشت نكرد. فقط به آرامي گوي را در گوشه ي اتاق گذاشت ، نگاهي به تخت خواب بزرگ و سفيد رنگش كرد و خيلي زود ، در آن به خواب رفت. به خوابي عميق و طولاني!

صبح قشنگي بود. نور ، به درون اتاق هاي خانه ي كوچك و قديمي مي تابيد و آنها را روشن ميكرد.
در طبقه ي بالا ، در اتاقي كوچك ، پيرزني مهربان و زيبا روي تخت خواب بزرگ و سفيد رنگي خوابيده بود. لبخندي به لب داشت و چشمانش بسته بود.
چند نفر دورش جمع شده بودند و مرتب اسمش را صدا ميزدند و گريه ميكردند.
آريانا دامبلدور ، به خواب عميقي فرو رفته بود و هيچ وقت هم بيدار نميشد.


ببخشيد ، ديگه چيزي به ذهنم نميرسيد. ميدونم كه اوني نشد كه شما ميخواستين.


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۴:۲۶ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
تكليف پيشگويي:

مكان: خوابگاه عمومي گريفيندور


-اي تو روح درس و مدرسه! به خدا ديگه ترك تحصيل مي كنم!
-جيمز زر زيادي نزن و بذار تمركزمون به مشقمون باشه

در تالار عمومي گريفيندور 4 زفيق خز شده، در كنار يكديگر بودند و سعي مي كردند تكليف پيشگويي خود را انجام دهند. سالن عمومي خلوت بود. چون همه دانش آموزان براي صرف شام به سرسراي عمومي رفته بودند. هواي گرم تابستاني، كار را براي آن ها سخت تر مي كرد. عرق بر روي لباس هايشان ديده مي شد و اين باعث مي شد كه لباس هايشان محكم به تنشان بچسبد. صورت قرمز رنگشان حاكي از آن بود كه ساعت ها تمركز كرده بودند تا بتوانند كار خود را پيش برند، اما ظاهرا نتيجه اي را نگرفته بودند.گوي درخشان، نور آبي رنگ خود را بر روي صورت 4 نفر مي انداخت و باعث آن مي شد كه چشم هاي قرمز رنگ و عصبانيشان بدرخشد.

-زرشك! هيچ فايده اي نداره اين كارا! من ديگه خسته شدم! يه چيزي سر هم مي كنم!

سيريوس اين را گفت و گوي خود را برداشت و در وسط سالن با گوي خود روپايي زد!

شترق!

گوي تركيد و بخارهاي آبي رنگ از آن بيرون آمد و به صورت مارپيچ به هوا رفت و بعد از مدتي ناپديد شد. سيريوس با حسرت(املاش درسته؟) به آن نگاه كرد. جيمز نيز كه تكليف خود را ول كرده بود و در حال ور رفتن با نقشه غارتگر بود.تنها پيتر و لوپين بر روي گوي هاي خود تمركز كرده بودند. پيتر همچنان در ميان آن بخارها كندوكاو مي كرد. به اميد آن كه تصويري در ميان آن پيدا كند.ناگهان پبتر احساس كرد بخار درون گوي، او را در بر مي گيرد. اطراف پيتر تماما بخار سفيد رنگي پوشانده بود و پيتر احساس خفگي مي كرد.صداهاي تق تق كيبورد و كليك موس به گوش مي رسيد. اما او نمي دانست كه صداي چيست!با دست هايش سعي داشت بخارها را كنار بزند.اما ناموفق بود. گويا تمام دنيا را بخار گرفته بود.محيط بسيار خفن آلود شده بود . پيتر احساس كرد بخارها در حال ناپديد شدن است و به همراه آن به نظر مي رسيد تنفسش نيز راحت تر شده است. او هم اكنون در مكاني قرار داشت كه بسيار برايش آشنا بود. دختركي در پشت يك كامپيوتر قرار داشت و پيتر از پشت او رانگاه مي كرد.خدايا! چقدر اين شخص برايش آشنا بود.گويا دخترك آن شخص را نديده بود.

حسي به پيتر مي گفت او در آن مكان وجود خارجي ندارد.جلو رفت و به دخترك نزديك شد. حدسش درست بود! او هرميون هپزيبا بلاتريكس سلسيتنا واربك بود!پيتر دستانش را جلو چشم او تكان داد. اما ظاهرا او پيتر را نمي ديد!با اشتياق فراوان در حالي كه لبخندي بر لب داشت، به مانيتور نگاه مي كرد و پيتر وقتي ديد تلاشش بي نتيجه است، تصميم گرفت به مانيتور نگاه كند تا بفهمد او در حال انجام چه كاريست.مانيتور صفحه اي به رنگ بنفش متمايل به آبي را نشان مي داد.در يك قسمت نام كاربري نوشته شده بود كه بلافاصله در روبروي آن تايپ شد: obash!

پايين تر از آن شناسه كاربري نوشته شده بود كه اين نام در جلو آن تايپ شد: هلنا راونكلا

پيتر با اشتياق فراوان منتظر تايپ شدن پسورد ورودي آن بود. به دقت بهكيبورد نگاه كرد تا حروف آن را در ذهن بسپرد.اما قبل از آن كه چيزي تايپ شود بار ديگر بخار سفيد رنگ، اطراف پيتر را فرا گرفت و او مات و مبهوت، در هاله اي از ابهامات فرو رفت.سپس احساس كرد صحنه اطرافش تاريك شده و او به خواب عميقي فرو رفت...

-هي پيتر! پاشو بوقي!اين چش شده؟

-نمي دونم. فكر كنم ضعف كرده! من گفتم بريم شام بخوريم قبول نكردين!

پيتر به سرعت چشمان خود را باز كرد و در حالي كه نفس هاي صدادار و عميقي مي كشيد،به بالاي سر خود نگاه كرد.بيهوش بر زمين افتاده بود و جيمز و لوپين و سيريوس در حال تكان دادن او بودند.

-مثل اينكه به هوش اومد

-من اينجا چيكار مي كنم؟

3 نفر با تعجب به او نگاه مي كردند.سپس سيريوس گفت:

-بوقي يك دقيقه هست بيهوش شدي! نمي دونم چي شد. يهو چشمت سفيد شد و تالاپي افتادي زمين!
پيتر ناگهان به ياد آورد چه اتفاقاتي افتاده بود.به سرعت بلند شد.سرش سنگيني ميكرد. بدون توجه به نگاه هاي وحشت زده 3 نفر، به اطراف نگاه كرد و نقشه غارت گر را بر روي ميز پيدا كرد.بعد از ادا كردن جمله ارزشي" من قسم مي خورم كار بدي انجام دهم" به دنبال محل كافي نت هاگوارتز در نقشه گشت. سرانجام آن را پيدا كرد.در آن جا نقطه هاي بسياري نمايان بود. پيدا كردن نقطه هرميون هپزيبا بلاتريكس سلسيتنا واربك كار سختي نبود.نام وي به حدي طولاني بود كه بر روي نام هاي نقطه هاي ديگر رفته بود.پيتر هر لحظه منتظر همان اتفاقي بود كه ديده بود. خدا خدا مي كرد آن چيزي را كه ديده بود يك اتفاق واقعي باشد.بالاخره همان چيزي را كه انتظارش مي كشيد به وقوع پيوست. كلمه واربك حذف شد و به جاي آن نام هلنا راونكلا به همان عبارت خز شده و طولاني پيوست. به نظر مي رسيد نقشه در ايم مورد نقص دشات.زيرا نمي توانست عبارت به اين درازي را در كاغذ جاي دهد.تازه چند ماه ديگر امكان داشت چندين كلمه ديگر نيز به اين اسم اضافه شود!

پيتر با نارضايتي سر خود را تكان داد.سپس لبخندي زد و كاغذ پوستي خود را حاضر كرد تا گزارش خود را در مورد تكليف پيشگويي بنويسد.


[b]تن�


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ شنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
جلسه دوم پیشگویی ترم ششم تابستانی


دانش آموزان بعد از ساعت ها منتظر ماندن پشت کلاس پیشگویی بالاخره با پیشنهاد باب آگدن تصمیم گرفتند که در کلاس و در جای خود منتظر ورود استاد بمانند که با صحنه عجیبی برخورد کردند . پرسی ویزلی با چهره عصبانی و تیپ جدید پشت میز استاد نشسته بود و انتظار دانش آموزان را میکشید . یکی از دانش آموزان با حرارت خاصی میز استاد را نشان میداد و قسم میخورد که از ناراحتی استاد روی میز چنگ زده است !

دانش آموزان :

پرسی ویزلی:

بارتی با شیطنت گفت : اممم ... استاد ما الان سه ساعته منتظر شما ایستادیم اینجا ! این بابولی بالاخره گفت بیایم تو کلاس !

پرسی که نمیتوانست عصبانیتش را پنهان کند فریاد زد : بوقیا ، میمردید یه سر بیاید تو کلاس ؟! حتما باید استاد عین بوق از جلوتون رد بشه تا یاده کلاس بیفتید ؟ 45 امتیاز بابت شعور پایینتون از هر چهار تا گروه کم میکنم و همینطور 50 امتیاز بابت درک بالای باب آگدن به گریفیندور اضافه میکنم ! حالا هم بتمرگید سره جاتون که سریع تدریس کنم عجله دارم و کلی کار !

دانش آموزان با ناراحتی سر جای خود نشستند ، عده ای رفتار استاد را توهین آمیز میدانستند و بدون اینکه به مقابل نگاه کنند با ناراحتی با وسایلشان ور میرفتند .

- خوب موضوع تدریس امروز ، پیشگویی متوسط هست ! ویژگی این پیشگویی این هست که قدرتش ما بین ضعیف و قوی هست و چیزهایی که در این نوع پیشگویی دیده میشه ، بیشتر از پیشگویی ضعیف قابل اعتماد هستند و به واقعیت نزدیک تر هستند ، ولی هیچ چیز در این پیشگویی صد در صد نخواهد بود !

چیزی که باید در این پیشگویی رعایت کنید این هست که ابتدا هر وسیله ای که میتونه به نوعی فکر و تمرکز شما رو منحرف کنه رو از اطرافتون دور کنید . تا اونجایی که ممکن هست به محیط آزاد پناه ببرید و توجه کنید که به هیچ عنوان دستتون با گوی هیچگونه تماسی نداشته باشه . من الان به این صورت پیشگویی انجام میدم براتون ، گوی رو روی میز استاد محکم میکنم ، فاصله دستم رو با گوی حفظ میکنم و روی گوی کاملا تمرکز میکنم . یادتون باشه ، نباید منتظر بمونید که چیزی توی گوی ببینید ، باید چشماتون توی گوی کند و کاو بکنه ، با چشمانتون غبار توی گوی رو کنار بزنید و آینده رو ببینید .

هوووم ، من پروفایل بارون خون آلود رو میبینم ... اممم ... تاریخ آخرین ورود رو یکم ، یکم سال هشتاد و شش زده ! امم ، الان میبینم که اون داره توی گفتگو با مدیران جواب کاربران رو از روی منطق میده ! توی انجمن مدیران بحث شده در مورد اینکه بارون خون آلود برکنار بشه و بارون هم داره پست مینویسه که تا حالا هیچ قدرتی توی سایت چنین توهینی بهش نکرده که بخواد از مدیریت برکنار بشه !

پرفسور کوییرل از انتهای کلاس با ناراحتی از جایش بلند میشه و میگه : میشه مشخص کنید این کجاش پیشگویی بود ؟

پرسی توجهش به کوییرل و عده زیادی از دانش آموزان که با خوشحالی دورش رو فرا گرفتند میشه و سر کوییرل ! امکان نداره ! عمامه روی سرش نیست !

- ببینم پرفسور کوییرل عمامه شما کجاست ؟

کوییرل : عمامم ؟ عمامم !

.: فلش بک از هالی ویزارد گردانندگان :.

عله : این دو تا تختو بچسبون به هم .

کوییرل : میخوایم رو دو تا تخت کار های سایتو بکنیم ؟

آهنگ رمانتیکی پخش میشه ، عله عمامه ی سر کوییرل را باز میکند و به راز و نیاز می پردازد .

.: پایان فلش بک از هالی ویزارد گردانندگان :.

و به این صورت میشه که کوییرل بدون منتظر ماندن برای جواب سوالش دوان دوان از کلاس خارج میشه تا سریعتر عمامش رو از خوابگاه مدیران پیدا کنه .

پرسی ویزلی رو به دانش آموزان کرد و گفت : خوب باید بگم که اگر دقت کنید توی این پیشگویی واقعیت و دور از واقعیت در کنار هم قرار گرفتند ! این ویژگی پیشگویی متوسط هست ! یعنی واقعیت و نزدیک به واقعیت و دور از واقعیت در کنار هم قرار گرفتند ! و بدون اینکه منتظر سوال و یا موردی شد به تخته اشاره کرد و از کلاس خارج شد !


روی تخته نوشته شده بود :

تکلیف

یک پیشگویی واقعی انجام دهید !

توضیحات :

- این پیشگویی میتونه در محدوده سایت باشه ، یعنی شما یک موردی که در سایت هست رو پیشگویی کنید ، حالا در رابطه با کاربری باشه یا ...

- این پیشگویی میتونه در محدوده دنیای جادوگری باشه و شما انجام بدید .

- پیشگویی میتونه جدی و یا طنز باشه .


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۶ ۱۵:۵۷:۵۰

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۵:۵۶ شنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
سلام



امتیازات جلسه اول پیشگویی

پرد فوت : 26
قوانین نگارشی و چهره پست رعایت نشده بود
پیشگویی ای که میخواستم بایستی نکات ریز و درشت رو در بر بگیره ، میتونستی در کنار کارنامه یه سری پیشگویی جزئی تر هم انجام بدی .


بارتی کراوچ : 26
با عجله نوشتی بودی و دقت نکردی که پیشگویی ضعیف هست و اشتباه از آب در میاد ، باید عاقبتش رو هم مینوشتی که پیشگویی اشتباه از آب در اومد .


باب آگدن : 27
پیشگویی ضعیف انجام داده بودی فقط نباید کاملا واقعیت رو در نظر میگرفتی ، مثلا میتونستی بگی چهار تا دختر سیفیت مثلا با دامبل کلاس داشتند که ضعیف باشه !


دنیس : 27
پیشگویی ضعیف پیشگویی ای هست که واقعیت رو در بر داشته باشه فقط نه اونطور که هست ! همونطور که توی تدریس توضیح دادم ، ما دامبلدور رو در جلسه خصوصی میبینم که این واقعیته ، ولی اون با دختر ها کلاس خصوصی نمیزاره و این باعث میشه که پیشگویی ضعیف باشه ! وگرنه پیشگویی ضعیف دروغ از آب در نمیاد .


ریتا اسکیتر : 30
دقیقا اون چیزی رو که میخواستم نوشته بودی ! پیشگویی ضعیف یعنی این


آنتونین دالاهوف : 25
پیشگویی ضعیف دروغ از آب در نمیاد ، یه نمای کلی از واقعیت رو نشون میده با مقدار زیادی دستکاری ! یعنی اصل قضیه رو میتونیم توی پیشگویی ببینیم ، این پیشگویی ای که انجام داده بودی در واقع پیشگویی نبود اصلا چون این اتفاق نمیفته ! مگر اینکه ادامه رول رو مینوشتی که دامبلدور داره به دلایلی دنبال هاگرید میکنه تا بشه این رو پیشگویی حساب کرد .


جیمی پیکس : 29
دقیقا اون چیزی رو که من میخواستم نوشته بودی ، فقط چهره پستت نامناسب بود .


فابیان پریوت : 20
پیشگویی ضعیف درست از آب در نمیاد کاملا ! اولا اینکه خیلی کوتاه نوشتی و اصلا هیچ چیزی رو نتونستی درست ادامه بدی ، بعد میتونستی بنویسی که مثلا رئیس یکی از بخش های وزارت شدی ! اصلا این سوژت مشکل داشت ، پیشگویی جادوگر بزرگ شدن رو نمیشه ضعیف انجامش داد ! به خاطر زحمتی که کشیدی امتیاز میدم


آلفرد بلک : 30
همون چیزی رو که میخواستم پیشگویی کرده بودی .


پرسیوال دامبلدور : 28
اون چیزی رو که میخواستم نوشته بودی ، ولی کوتاه بود


پرنل فلامل : 30
همون چیزی که میخواستم رو نوشته بودی


سدریک دیگوری : 30
همون چیزی رو که میخواستم نوشته بودی


استن شانپایک : 28
اون چیزی رو که میخواستم نوشتی ، ولی کوتاه بود !


هرمیون گرنجر : 30
عالی بود ، مخصوصا تکلیف دومت که هیچ کسی نتونسته بود چیزی از هری پاتر بنویسه .


آریانا دامبلدور : 26
باید دلیلش رو هم میگفتی که چرا آریانا اون رو دیده بود در گوی و اصلا واقعیتش چطور بود .


لیلی پاتر : 26
خیلی مصنوعی بود پیشگوییت ! توی گوی دیگه رنگ یاسی و زرد و نمیشه تشخیص داد !!!


نارسیسا مالفوی : 25
پیشگویی ضعیف دروغ نیست ! درست ننوشته بودی


سوروس اسنیپ : 24
چیزی که نوشته بودی پیشگویی نبود ! فقط یه چیزی بود که توی گوی دیده و هر چیزی که در گوی دیده بشه پیشگویی نیست .


الفیاس دوج : 29
خوب بود ولی دوست داشتم به اون سبکی که گفتم بنویسی


گابریل دلاکور : 30
خیلی خوب بود ، همون چیزی که میخواستم


جیمز سیریوس پاتر : 30
اون چیزی که میخواستم رو نوشته بودی ، تکلیف دومت هم عالی بود


پرفسور پومانا اسپراوت : 30
اون چیزی که میخواستم رو نوشته بودی ... ضمنا الان درست هست نه العان


آلیشیا اسپینت : 28
خوب نوشته بودی ، فقط قوانین نگارشی رو رعایت نکرده بودی و پست چهره بدی داشت


آلبوس دامبلدور : 30
ایول ایول


سیموس فینیگان : 25
کوتاه بود !


پیتر پتی گرو : 30
خوب بود همون چیزی که میخواستم


سلسیتنا واربک : 30
خوب نوشته بود ، همینو میخواستم


کاساندرا تریلانی : 26
تکلیف دومت خوب نبود !


چارلی ویزلی : 29
بهتر بود آخر تکلیف اول مینوشتی که نقض میشه همه موارد


تد ریموس لوپین : 30
تکلیف دومت دقیقا چیزی بود که باید همه اینطور مینوشتند


ویکتوریا ویزلی : 25
درسته که گفتم میتونید از کتابی در بیارید ، ولی میتونستی جالب تر بنویسی


چو چانگ : 30
واقعا عالی بود ... اگر میتونستم ده امتیاز تشویقی اضافه میکردم بهت


پیوز : 24
من پیشگویی ضعیف رو خواستم ، این پیشگویی واقعی و سریع بود .


هدویگ : 26
میتونستی پیشگویی قوی تری ارائه بدی


آقای الیواندر : 27
جالب بود ، بصورت طنز نوشته بودی ولی میتونستی بیشتر کشش بدی


آلبوس سوروس پاتر : 30
خوب نوشته بودی ، همون چیزی که میخواستم



امتیاز سوال دوم به همه داده شد !
هر اعتراضی بود ، لطفا در دفتر اساتید مطرح کنید !
تدریس امشب ارسال میشود !


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۵ ۱۵:۵۸:۵۱
ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۵ ۲۲:۰۹:۱۴

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۴:۱۸ شنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۷

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
تکلیف اول

با عجله در کوچه دیاگون حرکت می کرد. شنل سفری آبی رنگش در نسیم ملایم شهر لندن پیچ و تاب می خورد. ایستاد و نگاهی به اطرافش انداخت. هیچ کس حواسش به او نبود. بر روی پاشنه پایش چرخید و وارد فرعی سمت راستش شد.

کوچه ناکترن بر خلاف دیاگون پر جنب و جوش به نظر می رسید. جادوگران مختلفی با لباس های عجیب و غریب (که مطمئنا اهل انگلستان نبودند) در حاشیه مغازه ای جمع شده بودند و جسمی شبیه به ویژویژو را در دست گرفته و با حیرت لبخند می زدند!

پسری از انتهای کوچه فریاد می زد و به سمت آنها می دوید.
-مال منه...اون یویوی منه...همین دیروز بابام برام گرفت...ورژن جدیدش هست...یویوی من رو بدید!
و در حالی که گریه اش گرفته بود به آنها نزدیک شد. ناگهان چشمش به پسری افتاد که با تعجب و سوظن به او نگاه می کرد.
-آلـ...آلبو...آلبوس!
-جیمز! تو اینجا چیکار می کنی؟!

چند دقیقه بعد!

جیمز سیریوس پاتر در حالی که اشک شرشر از چشمانش می ریخت دست برادرش را محکم گرفته بود و هر دو بسوی مکانی نامعلوم در کوچه ناکترن در حال حرکت بودند.
-آلبوس بوقی! این چه وضعشه؟ رولینگ علنا اشاره کرد که من از تو بزرگ ترم ولی الان تو من رو دعوا کردی و هر کاری بخوای می کنی! داری قوانین ایفای نقش رو زیر پا میزاری! من به کوییرل میگم!
آلبوس پشت چشمی نازک کرد و به آرامی گفت: اولا این چیزا مهم نیست! مهم جذبست! دوما اممم...چیز...دوما مهم دوباره جذبست! جذبه عنصر اصلی برای انجام هر کاریه! سوما حرف نزن فعلا بعدا این قضیه رو حلش می کنیم!

جیمز نیشخندی زد و گفت: تو اگه جذبه داشتی یویوی من رو از اونا میگرفتی. مثل یک پیتر پتی گروی ترسو فرار نمی کردی!
آلبوس چشم غره ای به او رفت و در حالی که به زور جلوی خودش را می گرفت تا جیمز را کتک نزند (در شخصیت ما نیست این چیزا ) گفت: من حوصله دعوا نداشتم وگرنه همشون رو بوق می کردم. در ضمن اونا خارجی بودن! ما آدم های مهمون نوازی هستیم!

قبل از اینکه جیمز بتواند بحث را ادامه دهد آلبوس به در قهوه ای رنگی اشاره کرد و گفت: من اینجا کار دارم جیمز! همینجا می مونی! با کسی صحبت نمی کنی! با یویوت بازی می کنی تا من برگردم!
جیمز:

آلبوس بی توجه به او دسته در را چرخاند و وارد شد! مکان بی نهایت کثیفی که دیوارهای آن را مواد مختلفی از ریش دامبلدور گرفته تا ماده سفید چسبناکی که منظره تعفن آمیزی را به وجود آورده بود! دو نفر در گوشه ای به سبک باشگاه وزارتخونه مشغول به راز و نیاز بودند! عده ای پسر سیفیت نیز در گوشه ای جمع شده بودند و هر از گاهی به ساعتشان نگاه می کردند! به نظر می رسید منتظر کسی هستند! تنها نامی که می شد برای آن خانه گذاشت یک چیز بود! جـ...

-به موقع اومدی!
زنی که موهای کوتاه و ردای سرخی بر تن داشت در مقابلش ایستاده بود و با این حرف ذهن آلبوس را از تفکر در باره آن مکان و نام آن دور کرد!
آلبوس زمزمه کرد: پول رو آوردم! فقط...سریع لطفا. باید برم!
زن که چهره بی نهایت زیبایی داشت زیر چانه آلبوس رو نوازش کوتاهی کرد و گفت: باشه. دنبال من بیا!
و به سمت اتاقی کوچکی در انتهای سالن حرکت کرد. آلبوس لرزش خفیفی کرد و با ترس دنبال او به راه افتاد!

میان نوشت: پرفسور ویزلی متاسفانه شما گفتید باید یک پیشگویی ضعیف در رول انجام انجام بشه وگرنه همین رول رو میتونستم به صورتی کاملا حرفه ای به یکی از بهترین رول های بیناموسی در کل تاریخ سایت تبدیل کنم! همون طور که دیدید زمینه اش رو هم داشت! ولی مجبورم از اینجا به بعدش رو به خاطر موضوع تکلیف تغییر بدم! حیف شد!

میز دایره ای شکل کوچکی در وسط اتاق قرار داشت. گوی خاکستری رنگی در مرکز میز خودنمایی می کرد و پایه های طلایی آن از دور برق می زد! زن پشت یکی از میزها نشست و به آلبوس اشاره کرد در سمت دیگر بنشیند. نفس عمیقی کشید، گوی را در دستانش فشرد و شروع به صحبت کرد: آلبوس سوروس پاتر! آینده درخشانی رو برات می بینم که متاسفانه پایان تلخی داره! هووم...تو رو می بینم که در آبدارخونه وزارت ایستادی و داری به همه دستور میدی! خیلی خوبه...رییس آبدارخونه وزارت میشی!

زن مکث کوتاهی کرد. چشمانش را ریز کرد و با دقت به گوی خیره شد. آن را محکم تر از قبل در دستانش فشرد و به آرامی گفت: مثل اینکه داری یک جا رو تی می کشی! بزار ببینم....آره محفله ققنوسه! چندین ساله دیگه به عنوان تی کش در محفل ققنوس شروع به فعالیت می کنی!

آلبوس در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید و بسیار می کوشید جلوی فریادش رو بگیرد گفت: یعنی من هم توی وزارت و هم توی آبدارخونه یک پست پیدا می کنم؟

زن لبخند کوتاهی زد و گفت: درسته! ولی همون طور که گفتم یک پایان تلخ داری!
آلبوس:
زن ادامه داد: تو سرانجام توسط مادر واقعیت بلاک میشی و این پایان کار تو در دنیای جادوگریه!
آلبوس با لکنت گفت: ما...مادر واقعیم؟ مگه جینی...جینی ویزلی مادر واقعیم نیست؟
زن نگاهی به اطرافش انداخت، سرش را به آلبوس نزدیک کرد و در حالی که به چشمان او خیره شده بود گفت: جینی ویزلی فقط یک قربانی بود! هری پاتر هیچ وقت نتونست عشق کوییرل رو از دلش خارج کنه!
آلبوس سوروس با تعجب به او خیره شده بود!

تکلیف دوم

عوامل ضعف و اشتباه در پیشگویی:

استعداد: طبق گفته کاساندرا وابلاتسکی در کتاب روشن بینی آینده مهم ترین ویژگی یک پیشگوی موفق اول استعداده. به طور حتم کسی که به طور مادرزادی یک پیشگو هست و استعدادش رو داره از کسی که سال ها برای پیشگویی تمرین می کنه و وقت میزاره میتونه آینده رو بهتر ببینه! و نود درصد کسانی که در پیشگویی ضعیف هستن و اشتباه می کنن به این علته که استعداد ندارن!

گوی پیشگویی: طبق تحقیقات دانشمندان سازمان اسرار رابطه محکمی بین فرد پیشگو و گوی پیشگویی وجود داره! قطعا این رابطه از رابطه بین یک جادوگر و چوبدستیش ضعیف تره ولی همون دانشمندان به نتایج مشابهی رسیدن که نشون میده گوی پیشگویی جادوگر رو انتخاب می کنه! در نتیجه از دلایل دیگه ضعف در پیشگویی اینه که فرد پیشگو گوی پیشگویی نامناسبی رو برای پیشگویی انتخاب می کنه!

شرایط محیطی: تجربه نشون داده که پیشگویی در یک محیط گرم و خفه خیلی دقیق تر از پیشگویی در یک محیط باز با دمای پایین و حتی متعادل هست! شاید به همین دلیله که پروفسور سبیل تریلانی (استاد پیشگویی هاگوارتز در دهه نود) چنین محیطی رو برای تدریس دروس پیشگویی انتخاب کرده بود!




Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲ جمعه ۱۴ تیر ۱۳۸۷

آقای الیوندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۴ چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۲۴ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۰
از دستت عصبانیم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 266
آفلاین
1. رولی بنویسید و در اون پیشگویی ضعیفی رو خودتون انجام بدید و یا با کمک گرفتن از کتاب های قدیمی پیدا کنید و بیارید ! ( 25 نمره )

داخل مغازه الیواندر(شعبه هاگزمید) :


توی مغازه نشسته ام و به گوی نگاه می کنم. نمی دونم چرا با این که یک هفته است بهش نگا می کنم چیزی نمی بینم. فکر می کنم کجای کارم اشتباهه؟ از اول شروع می کنم. گوی رو با دو دستم می گیرم و فقط فکرم رو روی پیشگویی متمرکز می کنم. در حمان حال مدام چشمم را بر گوی می چرخانم. چیزی نمی بینم. نه نه ... صبر کن ... چیزی نمی بینم
با عصبانیت بلند می شوم تا خارج شوم ولی ناگهان در گوی چیز می بینم. دوباره دستهایم را بر روی گوی می گذارم و تمرکز بیشتری می کنم. مغازه ای می بینم. در آن زلزله آمده و مردی که می خواهد فرار کند. آن مغازه چوب جارو می فروشد. دستم را برمی دارم. صحنه ها محو می شوند. در مغازۀ چوب جارو فروشی می خواهد زلزله بیاید. آماده می شوم که به آن جا برم اما یاد حرف پرفسور پرسی می افتم :

فلش بک :

...ميخوام جلسه امروز رو به پيشگويي اختصاصي جادوگران ، اختصاص بدم ! يعني پيشگويي اي که بصورت روزمره استفاده ميشه توسط جادوگران و ميتونم بگم که در دسته پيشگويي هاي ساده و عموما غير واقعي قرار ميگيره و اعتمادي بهش نميشه

پایان فش بک .

پس من نباید به اون پیشگویی اعتماد کنم. ولی ممکنه توی هر مغازه ای الان زلزله بیاد. نکنه توی مغازۀ من بیاد. به سرعت فکر می کنم اگه زلزله بیاد می تونم زیر پیشخوان پناه بگیرم. پس با خیال راحت پشت پیشخوان میرم و می نشینم. ناگهان زنگ در به صدا در می آید و کسی وارد می شود و می گوید :
- گلگومات اومد! گلگومات چوب خواست. اون سی و دومیش رو شکست. گلگومات چوب خواست.
ناگهان متوجه معنای پیشگویی می شوم. زلزله بر سرم خراب شد*.

* زلزله = گلگومات


2. چرا بعضی از پیشگویی ها ضعیف و نادرست از آب در میاد ؟ توضیح بدید ! ( 5 امتیاز )

به نظر من به چند دلیل بعضی از پیشگویی ها نادرسته :

1- فرد تمرکز لازم رو نداره و هنگام پیشگویی حواسش جای دیگه ایه.
2- فرد در اون موقع می خواد یک چیز خواص رو از روی احساسات و عواطف خودش ببینه و درست بر روی موضوع اصلی یعنی پیشگویی واقعیت تمرکز نمی کنه و اون چیزی رو که دوست داره می بینه.
3 – ممکنه شرایط و محل پیشگویی خوب نباشه و ذهن فرد رو از روی پیشگویی منحرف کنه. (فکرای بد نکنید )
4 – و آخرین نظر من اینه که ممکنه فرد از روی اجبار بخواد پیشگویی کنه و خودش مایل نباشه یا مثلا مجبورش کنند.


ویرایش شده توسط آقای الیواندر در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۴ ۲۳:۲۵:۲۳

چوبدستی ساز معروف
چوب می خوای؟
تصویر کوچک شده


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۷

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
هدويگ پشت ميز بزرگي نشسته بود و به گوي بزرگ و خاكستري رنگي زل زده بود.
هدويگ در واقع مشغول آينده نگري براي خودش بود. اما همه ي دانش آموزان كلاس به گوي هدويگ نگاه ميكردند و منتظر بودند كه ببينند هدويگ در گويش چه ميبيند. سكوت همه جا رو احاطه كرده بود.
ناگهان هدويگ سكوت رو شكست و از جا پريد و با خوشحالي گفت: ديدم. من خودم رو ديدم. دارم ميبينم كه دور يه چيز سياه رنگ دارم ميچرخم.
ليلي پرسيد: هووم...يه چيز سياه رنگ؟
هدويگ به آرامي گفت: نه! من دور اون نميچرخم. اونه كه داره دور من ميچرخه.
مدتي سكوت برقرار شد. جيمي با حالت پرسش گونه گفت: اين چه فرقي داره كه تو دور اون ميچرخي يا اون دور تو ميچرخه؟
هدويگ با عصبانيت گفت: فرق ميكنه ديگه. حالا بذار ببينم...اون خيلي ترسناكه...
ليلي گفت: شبيه يه جور موجوديه كه انگار ميخواد تو رو به طرف خودش بكشونه.
هدويگ لبخندي زد و گفت: آره.
اما جيمي بلند گفت: واي! اون يه ديوانه سازه.
لبخند بر روي لبان هدويگ خشك شد. هدويگ با نگراني دوباره به گوي نگاه كرد و وقتي كه ديد فرضيه ي جيمي كاملا درست بوده نگراني اش دوبرابر شد.
هوا تقريبا تاريك شده بود. هدويگ ميترسيد كه پيشگويي اش درست باشه. هدويگ آهي كشيد و خيلي زود به خواب رفت.

فرداي آن روز:

هدويگ با ترس و لرز از جا بلند شد و به طرف كلاس دفاع در برابر جادوي سياه رفت. پرفسور لوپين با وقار خاصي جلوي دانش آموزان رژه ميرفت. لوپين گفت: ما امروز ميخوايم با انواع لولوخرخره ها آشنا بشيم. ما امروز براي يادگيري اين موضوع مهم به صورت عملي كار ميكنيم.
همه با ترس و ناراحتي به يكديگر نگاه ميكردند. لوپين گفت: لازم نيست نگران باشين. ليلي؟ تو بايد بياي.
ليلي آب دهانش را به سختي قورت داد و به طرف كمد به راه افتاد.
لوپين در كمد را باز كرد و گفت: خيله خب. زود باش.
ليلي كمي فكر كرد و با ديدن اژدهاي بزرگ ترس وجودش را فرا گرفت. نگاه عجيبي به اژدها ميكرد. ورد را به زبان آورد و در كمال تعجب اژدها را ديد كه به گربه ي كوچكي تبديل ميشد.
لوپين گفت: هدويگ؟ آماده اي؟
هدويگ با ناراحتي گفت: من؟ نه!
لوپين خيلي سريع گفت: همين حالا بايد اين كارو انجام بدي.
هدويگ با نگراني به ديوانه ساز فكر كرد و چند ثانيه بعد ديوانه سازي درست رو به رويش ايستاده بود.
هدويگ كه رنگ صورتش سفيد شده بود ورد را به زبان آورد و ديوانه ساز را تبديل به يك توپ مشكي رنگ كرد.
لوپين فرياد زد: خوب بود.
هدويگ كه احساس ميكرد كمي گيج شده است سر جايش نشست.

زنگ بعد ، كلاس پيشگويي:

پرفسور ويزلي با قدم هاي بلند مشغول راه رفتن در كلاس بود و مرتب درباره ي انواع پيشگويي ها حرف ميزد. بعد از تمام شدن حرف هايش نگاهي به بچه ها انداخت و بعد از مدتي نگاهش بر روي هدويگ ثابت ماند. با صدايي بلند رو به هدويگ گفت: پيشگويي كن. ميخوام يه پيشگويي ساده برام انجام بدي.
هدويگ به آرامي گفت: بله پرفسور.
هدويگ به گوي بزرگش نگاه ميكرد. چيز سياه رنگي ديد كه درست شبيه يك ديوانه ساز بود. دوباره يك ديوانه ساز؟ اما نه. چند تا ديوانه ساز بودند. هدويگ ديد كه دارد ديوانه سازها را با سپر مدافع از خودش دور ميكند. ديگر چيزي در گويش ديده نميشد.
هدويگ رو به پرسي گفت: من چند تا ديوانه ساز ديدم كه به طرفم مي آمدند. من هم آنها رو شكست دادم.
پرسي ويزلي گفت: خوبه.
ليلي كه درست كنار هدويگ نشسته بود خيلي آرام به هدويگ گفت: دوباره؟
هدويگ جواب داد: آره. اما مطمئنم كه اين ديوانه سازها واقعي بودند.
ليلي ديگر چيزي نگفت و هدويگ به فكر فرو رفت.

تكليف دوم:

كساني كه پيشگوييشون غلط از آب در مياد ، يا بايد:
به پيشگويي اعتقاد نداشته باشند.
اعتماد به نفس نداشته باشند.
تمركز نداشته باشند.
به چيزي كه توي گوي ميبينند اعتماد نداشته باشند.


عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.