هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ سه شنبه ۶ بهمن ۱۳۹۴

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
وسوسه...وسوسه عقل یه جادوگر رو ممکنه از کار بندازه..وسوسه باعث طلوع خورشید میشه...باعث غروبشم میشه!باعث میشه مردها به زن ها و زن ها به رودولف تمایل داشته باشن...حالا استثناهایی مثل دامبلدور هم پیدا میشن این وسط...که مهم نیس...وسوسه باعث میشه مرگ بکشه و تولد نکشه...وسوسه...
_داداش...دقیقا چرا داری چرت و پرت تلاوت میکنی؟!مثلا داری طنز و جد مینویسی؟!
_عه؟!آره...خوب نیس؟!
_برو سر اصل مطلب فرزندم...بلد نیستی طنز و جد بنویسی زورت که نکردن!

بله...اصل مطلب...رودولف که نبود،با شنیدن آوای "مرا ببوس" ناگهان وسط آزکابان ظاهر شد...به هر حال او رودولف بود...بود،حتی وقتی که نبود!
_چی شده؟!کی میگه من رو ببوس؟!

ناگهان پشت دیوار ها رودولف،ریتا را میبیند که در حال عشوه آمدن بود...رودولف هم یکی از ان لبخند های پیرزن خفه کن خودش را زد و به سمت ریتا رفت...ریتا لبهایش را غنچه کرده بود...رودولف نزدیک تر میشود و ناگهان
زارت!
این زارت صدای قمه رودولف که در بدن ریتا فرو رفته بود،بود!(واج آوایی)

رودولف که صورتش را خون ریتا پوشانده بود با خشم به ریتا نگاه کرد که در حال جان کندن بود...ریتا مُرد و رودولف از سلول خارج شد...سپس چون مرگ ریتا غیر منطقی بود،زیرا که رودولف امکان ندارد ساحره ی لب غنچه کرده را بکشد،حتی اگر آن ساحره ریتا باشد،و میدانست همین حالا،لرد یا دامبلدور یا لینی و یا آرسینوس به سراغش خواهد آمد تا اوادا بک شود،بسیار ریلکس خودش،خودش را کشت!
به هر حال آخرش مرگ بود!

و اینگونه بود که رودولف مرد...برای برای دوم شاید...ولی خب.. مهم مرگ ریتا بود که ثبت شد!

------------------


این پست صرفا جهت کشتن ریتا بوده است!




پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۸:۰۸ سه شنبه ۶ بهمن ۱۳۹۴

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
سمتِ فلورشون


فلور نفس نفس میزد و درون راهرو های پیچ در پیچِ می دوید. باید از شیمری که تا چند ثانیه ی دیگر می‌توانست او را یک لقمه لذیذ کند فرار می‌کرد.

- در نرو خانوم خانوما!

شیمر به او رسیده بود و این نشان دهنده مرگ اوتو بگمن بخت برگشته بود. شاید نباید او را به حال خود رها می‌کرد، ولی دیگر دیر شده بود. شیمر ناگهان رو به رویش پدیدار شد و پاهایش رو در زمین فرو برد. فاصله‌اش با فلور در حد چند قدم بیشتر نبود. سرش را جلو برد و دهانش را باز کرد، تنها چیزی که فلور به آن می‌اندیشید سوختن و سپس بلعیده شدن بود.

- مرا ببوس.

مرا ببوس؟ فلور فکر می‌کرد قرار است بمیرد و حالا باید یک شیمر را می‌بوسید؟ ذهنِ ریونی اش درگیر بود. یعنی آن موجودِ بد قیافه و کریه منظر از او چه می خواست؟ سعی کرد مطلبی را که در مجله مشنگیِ " دلبر امروز" خوانده بود به خاطر بیاورد:
- نشانه اول؛ از آسیب به معشوق جلوگیغی می کند.
نشانه دوم؛ از معشوق تعغیف می کند.
نشانه سوم؛ ضربان قلب و سایغ علائم حیاتی شدید تغ می شوند.

نشست گوشه راهرو و با دو دست کوبید برسرش.
- همینت مونده بود یه شیمغ عاشغت شه فلوغ!

باید یک بهانه جور می‌کرد تا نیازی به بوسیدن آن ملعون قاتل نداشته بود و کاملا فی‌البداهه و بی‌اختیار گفت:
- دهنت بو می‌ده آخه.

از آن طرف، شیمر که پس از این شکست مثلا شدید عاطفی، دچارِ مشکل روحی و روانی شده بود، به وضع نچندان دلچسبی روی دو پا نشسته و آواز می خواند که:
- مرا ببوووووووووووووووووووس!
مرا ببوووووووووووووووس!
مرااا ببووووووس!

یک چند دقیقه که گذشت و مقدمات برای مرگِ منطقی فلور آماده شد، شیمر صدایش را صاف کرد و دیالوگش را آغاز:
- آخ.. چیزه.. آهان.. چقدر گشنمه.. ای وای دیگه از شدت گشنگی متوجه نمیشم دوست داشتن ینی چی وای الآن هرکی از در بیاد تو رو میخورم ای وای اصلا من شیمرم چرا وظیفم یادم رفت باید بخورم هی ملتو شیمرم عاشق میشه مگه؟ از صُب تاحالا گشنه موندم!

فلور که متوجه شده بود اشتباه کرده و خود را به مرگ نزدیک تر کرده است، همانطور که دستانش را تاب می داد وارد دخمه شد. پیچ و تابی به گردنش داد و با عشوه گرانه ترین لحنِ ممکن صدا کرد:
-موسیو شیمغ؟ من حس کغدم حغفی هس که میخواستید به من بگید!

شیمر به چند سانتی متر بالا تر از لنز دوربین خیره شد.
- خدایی بکشمش؟ من هیچی حالا، خودت آوادابک میشی خواهرِ من

فلور یک بار دیگر چشم هایش را با ناز باز و بسته کرد، فرمانِ " شیمری خب شیمرها هم باید بکشن دیگه" که صادر شد، چشمانِ سرخِ شیمر آخرین چیزی بود که بانویِ دلربای ریونی دید. پس از این‌که فیلم بردار خون روی دوربین پاک کرد، دوربین دیگر فلوری را نشان نمی‌داد. شیمر پس از این‌که آروغی هاگرید مانند زد رو به دوربین و بینندگان توی خانه گفت:
- همونطور که شیمرا دل دارن، دوست هم ندارن بهشون بگید دهنت بو می‌ده.





ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۶ ۱۹:۴۰:۵۴
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۶ ۱۹:۴۴:۵۳
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۶ ۲۲:۲۸:۳۴


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ سه شنبه ۶ بهمن ۱۳۹۴

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
آن موجود کریه هنوز کنار بدن ادوارد نشسته و نگاه نافذش را به نگاه فلور دوخته بود. تکه‌هایی از بدن ادوارد دیگر در سر جای قبلی خود نبودند و فلور حس می‌کرد شیمر آن تکه ها را کنده و برای هضم شدن وارد شکمش کرده بود. او شاید به زیبارو بودنش معروف بود، امّا علاوه بر آن قابلیت های دیگری نیز داشت که مهمترین آن‌ها هوش ریونی او بود. می‌دانست که شیمر دارد قابلیت های او را زیر نظر می‌گیرد تا فقط با یک حمله جانش را بدزدد و با خود ببرد.

- از مرگ کسی که حتی اسمش رو هم نمی‌تونستی تلفظ کنی ناراحت شدی؟ می‌دونی من چه دخترایی رو دوست دارم؟ دخترای خوشگل، باهوش و بی‌احساس. به نظر می‌رسه تو هم همینجوری باشی دختر کوچولو.

نباید احساساتی می‌شد، او باید به دنبال راه فرار می‌گشت. اما شاید شیمر دقیقا قصد داشت که او به دنبال راه فراری باشد و حواسش از دیگر چیز ها پرت شود. بین دو راهی مانده بود، آیا منظور از گفتن" من دخترای خوشگل، باهوش و بی‌احساس رو دوست دارم." این بود که می‌خواست او بر احساساتش غلبه کند؟

- فلور خانوم، شما کجا این کجا!

فلور به سرعت به پشت سرش نگاه کرد و پسری لاغر با شال گردنی آبی دید، او اوتو بگمن بود. آخرین چیزی که نیاز داشت یک مزاحم بود که افکارش را بیش از پیش به هم بریزد. گویا اوتو آن شیمر نکبتی را نمی‌دید تا ساکت شود و باعث مرگ جفتشان نشود.

- تو آسمونا دنبالتون می‌گشتم این‌جا پیداتون کردم!
- خفه شو اوتو! این شیمغ ادواغد رو کشته می‌خوای ما رو هم بکشه؟!

و آن وقت بود که نگاه اوتو به شیمر و جسد تکه پاره شده ی ادوارد بخت برگشته افتاد. احساس می‌کرد درونش خالی شده و دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت. عشقی که در همان لحظه نسبت به فلور پیدا کرده بود باعث شد تصمیمش را بگیرد. او باید به سراغ شیمر می‌رفت و برای فرار فلور کمی وقت می‌خرید. اگر این‌ کار را نمی‌کرد جفتشان می‌مردند.

- فلور، فرار کن!
- ن...نه، اون تو رو می‌کشه!

اما اوتو به حرف او گوش نکرد و به سمت شیمر دوید. شاید فلور باید بی‌‌ احساس می‌بود و فرار می‌کرد، شاید شیمر واقعا از او خوشش آمده بود و می‌خواست او فرار کند تا مجبور نشود او را هم مانند هم تیمیش بکشد و سپس قورت دهد. بی‌خیال جان اوتو شد و دو پای اضافه قرض گرفت و در تاریکی یکی از راهرو ها محو شد.

چند قدم آن طرف تر اوتو به شیمر نزدیک شد. شیمر بدون این‌که تحرکی از خود نشان دهد به او زل زد و پس از چند ثانیه گفت:
- داشتم با اون خانوم تکلم می‌کردم مخش رو بزنم که موقعیتم رو پروندی. خجالت نمی‌کشی جوون؟ من بیشتر از پونصد سالمه، نباید بهم احترام بذاری؟ خب منم دل دارم!

اوتو با دهانی باز نگاهی به شیمر کرد، به قیافه ی کریه و کج و معوجش نمی‌خورد اهل این‌کار ها باشد.

- خب جوون حالا که دختر خوشگله رو پروندی، منم می‌فرستمت پیش حوریا که این فداکاریای احمقانت رو پیش اونا انجام بدی. اما مرلین رو چه دیدی، شاید فرستادت با زامبیای اهل عالم زیرین تکلم کنی.

و قبل از این‌که اوتو بتواند حتی یک پای دیگر قرض کند و او هم در تاریکی یکی دیگر از راهرو ها محو شود، نور نارنجی عظیمی را دید و ثانیه‌ای بعد بدنش که به رنگ قهوه‌ای سوخته در آمده بود، با صدای "تالاپ" مانند همان شیء قهوه‌ای معروف به زمین برخورد کرد. شیمر در حالی که هنوز دود و بخار ناشی از خروج آتش، از دهانش بیرون می‌آمد رو به دوربین کرد و گفت:
- یاد بگیرید که شیمر ها هم دل دارن.

و آماده شد تا بعد از استراحتی کوتاه، در سکانس بعدی به سراغ فلور برود و کمی دیگر با او تکلم کند. قصه ی ما به سر رسید، اوتو به حوری هاش نرسید.


ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۶ ۱۸:۰۷:۴۱
ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۶ ۱۹:۲۱:۲۳

every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ سه شنبه ۶ بهمن ۱۳۹۴

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
خلاصه:
محض رضای مرلین هر پنج پست به بعد یه خلاصه بزنین!
آریانا دامبلدور به رز با شنیدن فریاد او به دادش می رسد و پس از آن لاکرتیا بلک را پیدا می کنند که درگیر فرار از روح گربه_سگ بوده است. کمی بعد با کمک لینی روح عمه جان عقبتر نگه داشته می شود و برایان دامبلدور تصمیم می گیرد او را تا عالم بالا همراهی کند.
سیو، روونا در بالای چاه و وینکی با هاگرید پایین چاه قرار دارند. طی عملیات قلاب گیری، وینکی از دست می رود و روونا سعی دارد مانع سیو شود تا درون چاه را ببیند.
از طرفی دیگر گیبن از ناکجاآباد پیدایش می شود و ریگولوس را می کشد، ویولت هم قصد جان او را می کند.
آپشن های پیامبرانه ی مورگانا از کار افتاده و آیلین هم در بوته های رز گرفتار است.
------------------------------------
" هیچگاه اولین ضربه رو شما نزنین! " این جمله مفهوم عمیقی دارد که اکثریت از آن غافل اند. حساب کنید، در یک مبارزه ی رودر رو، اگر شما اولین حرکت را شروع کنید حریفتان سریعا تشخصی می دهد که هدف شما چیست و مقابله کند ولی اگر شما شروع نکنید، آن وقت این امتیاز مهم نصیب شما می شود.

حتی اگر دقت کنید، وقتی بین دو گزینه " ده بیست سی چهل..." می کنید، همیشه گزینه ای که شماره ی یک است، حذف می شود. پس با این حساب، صبر کنید تا اول حریف حرکت کند!

هافلی ها شاید هوش ریونی نداشته باشند ولی، حداقل در این حد را می توانند محاسبه کنند. پس از مدتها، این اولین باری بود که رز، آریانا و لاکرتیا در آرامش وقتی پیدا کرده بودند تا همدیگر را ببینند و فکر کنند که حالا باید چه گُلی به سرشان بزنند.

لاکرتیا که هنوز نفسش از آن همه دویدن بالا نمی آمد و حنجره اش هم به دلیل زیاد جیغ کشیدن درد می کرد، خس خس کنان پرسید:
- حالا...باید...چیکار کنیم؟

آریانا برگشت و نگاهی به چند پست قبل انداخت و نوشته ی خودش را نقل قول کرد:
نقل قول:
يک قانون نانوشته اى هم وجود دارد که مى گويد هر چه دور از بقيه باشى، هر چه خودت را کمتر نشان بدهى امکان زنده ماندنت هم در شصت درصد موارد بيشتر مى شود.


درست است که قانون مَن در آوردی هست و هیچ منبع درست حسابی ای ندارد، ولی به هر حال قانون، قانون است و عمل به آن واجب!

هافلی ها به سخت کوشی یشان معروفند ولی نه خستگی ناپذیریشان! با اینکه دخترند و مهارتشان در جیغ کشیدن هست، باز هم امکان دارد که خسته شوند. رز و لاکرتیا، انگار که منتظر همین گفته بودند، با سرعت هرچه تمام تر و با ترس از منصرف شدن آریانا، زیر انداز را پهن کردند و اتراق کردند.

رز دستی در جیب اش کرد و پس از چند دقیقه کلنجار، موفق شد چیزی را از جیبش بیرون آوَرَد. با خوشحالی دسته ی آن را بالا گرفت و گفت:
- اون روز که داشتیم می اومدیم، ننه خیلی مهربون شده بود، منو بوس کرد و اینو بهم داد...گفت اگه کمک خواستیم بهش بگیم!

آریانا قوری باستانی را از دستش گرفت و دستش را روی گورکن هافلپاف کشید و با بدگمانی به آن خیره شد. دهانش را باز کرد که چیزی گوید ولی سروصدای قوری و بزرگ تر شدن آن فرصت را از او گرفت...




پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۴:۳۷ سه شنبه ۶ بهمن ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
پست آریانا دامبلدور!


صداى جيغ و دادهاى سه دختر هم تيمى آزکابان را پر کرده بود. گريفيندورى نبودند و خب نمى شد از آن ها انتظار شجاعت بيش از حد داشت، اما هافلپافى بودند. آنقدر پرتلاش که مى توانستند تمام روز را از دست روح عمه ى گربه سگ فرار کنند و تمام روز جيغ بزنند اما خسته نشوند.
- ما مى مييييريييييم!
- رووووووووووح!
- فراااااار كنييييييييد!

- خواهر کوچولوى من... تو خونه هم اينجوري داد مي زد. چه صداى قشنگى.

ليني سالم بودن گوشش را بررسى کرد.
- من ديگه اين صداى قشنگ رو نمى تونم تحمل کنم!

و سپس دکمه اى را روى منوى مديريتش فشار داد. با فشار دادن دکمه، روح عمه ى گربه سگ ناگهان در چندين راهرو دورتر از دختر ها ظاهر شد.

چند لحظه بعد!

- مى ميريم!
- وااااااى!
- کممممممک!

ليني دهانش را به ميكروفون نزديك كرد و با خشم فریاد زد:
- مگه کورید؟!روح عمه ديگه دنبالتون نيست. تو رو روح عمه تون ديگه جيغ نزنيد!

سه دختر با شنيدن صدا ايستادند. لاكرتيا كه از همه جلوتر مي دويد رو به دوربين مداربسته كرد.
- البته ما كه نمي ترسيديم.
لينى:

اون طرف تر، نزد روح عمه!

چند راهرو آن طرف تر روح عمه ى گربه سگ با عصبانيت ايستاد. يک دفعه هر سه دختر را گم کرده بود...مثل این که آب شده بودند و رفته بودند زیر زمین.
مي خواست خودش را دوباره غيب كند و به عالم بالا برگردد که صداى آوازى شنيد.
- من آن مرررغ سيه باااالم... مممممن آن مررررغ سيه باااالم...

چشمان عمه درخشيد. گونه هايش سرخ شد و دست هايش شروع به لرزيدن کرد. در آن سمت، فردى که آواز مى خواند، برايان دامبلدور هم با ديدن روح عمه ديگر نخواند. قلبش شروع به تند تپيدن کرد.
- سلام بانو، من برايان دامبلدور هستم. راهتون رو گم کرديد؟ مى خوايد کمکتون کنم؟

عمه دستي به موهايش كشيد و با لحن عاشقانه ای گفت:
- داشتم مي رفتم عالم بالا ولي تنهام. شمام ميايد؟

برايان لحظه اي مردد شد، اما وقتي دوباره چشمش به روح عمه افتاد سريع قبول کرد و ندید بدید طورانه جواب داد:
- البته! چرا نيام. بريم!

و دست در دست هم به عالم بالا رفتند تا آنجا به زندگى پس از مرگ ادامه دهند و بعد از هزاران سال جامعه ى جادوگرى شاهد مرگ يکى از دامبلدور ها شد.


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۶ ۱۴:۴۷:۳۵

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۲:۵۳ سه شنبه ۶ بهمن ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
ضرب المثلی است که میگوید "طرف از چاه درآمده و افتاده در چاله!" و بهترین مثال دیداری و شنیداری برای این جمله، لاکرتیا بلک بود که احساس میکرد قدم هایی دنبالش راه افتاده اند و حتی گهگاهی هم مثل بچگی هایش که نیمه شب دستِ جنی از درون تاریکی سرش را نوازش میکرد، دستی کله اش را به طرزی غیردوستانه چنگ میزد. نکته غیرقابل تحمل داستان این بود که صدایی خش دار، بدون ذره ای مکث یک بند فریاد میزد:
-کیه؟!کیه؟!کیه؟!

لاکرتیا در جواب "کیه؟!" های شخص تعقیب کننده فقط جیغ میزد و با همین فرمان گوش بود که کر میکرد. او سعی میکرد مثل مواقعی که دنبال یک موش می دوید بدود اما ظاهرا موجود تعقیب کننده با وجود صدای پیرش بنیه ای قوی داشت و کم نمیاورد.
-کی بود گفت جون عمت؟!چرا نمیذارید اون دنیا هم راحت باشم؟!

آنورتر آریانا و رز!


در آن طرف تر کشمکش های لاکرتیا با خانواده محترم "گربه_سگ" آریانا دو دستش را دور رز حلقه کرده بود، این نه از تاثیرات دیدن فیلم پلیسی بود و نه از دوست داشتن زیاد؛ بلکه فقط میخواست زلزله کاری نکند که چند جفت هیولای دیگر را به سمتشان بکشاند و یا بدتر از آن سقف را پایین بیاورد و جلوی راه را ببندد. چنین محبتی بین هافلیون موج میزند!

زمان های کمی در زندگی هر فرد پیش می آید که فرد پس از گفتن " خب از سیاهی بالاتر رنگی نیست" بفهمد رنگی هست و این لحظات در زندگی یک عدد هافلی ای که قرار است هیچگاه ناامید نشود و همواره تلاش کند، به مراتب کمتر است...کمتر است ولی غیرممکن نیست! آریانا دامبلدور هم در این وضعیت گیر کرده بود و هنگامی که رز را پیدا کرد و مانتیکور را کشت مطمئن بود بالاتر از سیاهی رنگی نیست ولی به زودی نظرش عوض میشد.
-کمک!

آریانا همانطور که رز را بغل کرده بود گوشش را تیز کرد و پرسید:
-صدای کیه...آشنا نیست برات؟

اما قبل از آن که رز جواب دهد لاکرتیا از دوربرگردان راهروی آزکابان با دهانی به عرض دهانه غار علیصدرخنج زنان و مویه کشان به سمت آن ها می آمد...به سمت آن ها می آمد تا دست جمعی بدبخت شوند!

چند دقیقه بعد!

-میگم چرا جنگ و خونریزی؟!ما مردم صلح دوستی هستیم...به مرلین این کارا زشته...خجالت داره...قباحت داره!

دختران افسانه ای هافلپافی دست در دست هم به دیوار شکلاتی چسبیده بودند و با نگاهی لبریز از ترس به پیکر محو روح عمه خانم خیره بودند...راستش عمه خانوم خیلی اعصابش خط خطی بود، آنقدر که وقتی لاکرتیا گربه_سگ را به جان عمه اش قسم داد او سریع در آزکابان ظهور کرد تا ببیند کدام تسترالی است که دست از سر مرده او هم برنمیدارد.
-کدومتون منو صدا کرد؟
-هیشکی!

لاکرتیا سرش را پایین انداخت و مانند بچه هایی که بعد از شکاندن شیشه مربای آلبالو و تبدیل آن به پازل هزار تکه سعی میکنند خود را بی گناه نشان دهند، چهره مظلومی به خود گرفت و گفت:
-من که نبودم!
-منم نبودم!
-منمــــ.....
-خفه شید...میخوام از شما بخاطر این که آرامشمو بهم زدید انتقام بگیرم!

ظاهراعمه جان خیلی مصمم بود که انتقام این همه سال فحش خوردن را از این بخت برگشته های زندانی بگیرد. سه دختر با دودلی به هم خیره شدند. راستش را بخواهید همیشه یا دست کم در هشتاد درصد موقیعت های ضروری و مشکل افرادی وجود دارند که دهانشان را بی موقع باز میکنند و راه حل هایی پیشنهاد میدهند و چیزهایی میگویند که فقط مایه دردسر است...دردسر!
-میگم چطوره برای انتقام گرگم به هوا بازی کنیم و بعد هرکسی که زودتر شکار شد با عمه جان بره عالم بالا؟ها؟

روح عمه جانِ گربه_سگ، لبخند مشکوکی زد و با لهجه خاصِ گربه_سگی اش گفت:
-گرگم به هوا دوست داری؟پس بزن که بریم!
-الفرار!

سه دختر جیغ زنان دوباره به راه افتادند...به راستی که مفید ترین کاری که بلد بودند انجام دهند فقط جیغ زدن بود!


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۶ ۱۴:۳۷:۱۰
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۶ ۱۴:۴۳:۰۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۴:۰۲ سه شنبه ۶ بهمن ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

- تو زنده‌ای.

راستش را اگر بخواهید، این جمله‌ی فوق‌العاده احمقانه‌ای‌ست برای رویارویی با کسی که خیال می‌کردید همین دو دقیقه‌ی پیش تکه پاره‌ش کردید و حالا، رو به رویتان ایستاده است. اما در واقع، اگر شما هم دو دقیقه پیش کسی را تکه پاره کرده بودید، از پیچ راهرو می‌پیچیدید و او را دوباره در برابر خودتان می‌دیدید، یک‌جورهایی.. شاید کمی.. می‌دانید دیگر.. { لردک! این از اون می‌دونیدا نیس! این یه می‌دونید ِ دیگه‌‌س! با هم‌دیگه نسبت ِ نسبی ِ دوری دارن! ینی گفتم شاکی ماکی نشی یه وخ! }

- از اونجا که رو به روت وایسادم، هر عقل سلیمی همین نتیجه رو می‌گیره.

متأسفانه، تلخ و دردناک برای ویولت، این بود که گیبن حق داشت. مرگخوار ِ نقاب‌دار، قاتل ِ هم‌تیمی او، صحیح و سالم روبه‌روی ویولت "وایساده" بود و خنجر درخشانی که در دستش برق می‌زد به بودلر ارشد می‌گفت او آنجا حتی "وای خواهد ساد" تا فرهنگستان زبان و ادب فارسی و اعضای آن، یک به یک بر سر میزهای صبحانه‌ی خود در سکوتی دل‌انگیز، زارت زارت همچون بی‌تربیتی ِ فیل بترکند و البته..

تا..

یک نفرشان، دیگر آنجا "وای نخواهد ساده باشد"!

ویولت به آرامی چاقوی ضامن‌دارش را بیرون کشید و با صدای تق ِ خفیفی، اجازه داد تیغه‌ش سر بر آورد.
- زیاد طول نمی‌کشه.

گیبن همان لحظه باید می‌فهمید. همان لحظه‌ای که چشمان سرد و بی‌روح ویولت بودلر به او خیره شدند، باید می‌فهمید. حداقل لحظه‌ای که جمله‌ی اخباری و خالی از هیجان ِ دختر ِ همیشه هیجان‌زده‌ی محفل را شنید، باید می‌فهمید.

و نباید خنجرش را با نیشخندی بر لب، می‌چرخاند.
- درسته. روبه‌روت وایسادنم زیاد طول نمی‌کشه.

چشمان جامد و خالی از درخشش ویولت، بی اعتنا به رقص خنجر در دستان حریفش، به خود او خیره ماندند. قلب. شش. شاهرگ.

گوشه‌ی لبش با ملایمت به سمت بالا حرکت کرد.
چقدر خوب که در آزکابان اثری از جادو نبود!..

یک چیز دیگری را هم می‌دانید؟ مبارزه هیچ‌وقت در مورد قدرت نیست. زمانی که ویولت ِ ریزنقش به سمت ِ گیبن ِ درشت‌اندام هجوم برد، هنوز این مسئله مشخص نبود. زمانی که دختر جوان سرش را از برابر خنجر کند و بزرگ او دزدید، روی پاشنه‌ی پایش چرخید، شاهرگ ِ زیر بازوی گیبن را برید و از زیر ِ دستش رد شد، داورها احساس کردند ماجرا چیزی بیش از قدرت است. وقتی گیبن کوشید برگردد - نه آن‌قدر سریع که تیغه‌ی ضامن‌دار ویولت به ریه‌ش بوسه نزند. - و خنجرش از یک میلی‌متری صورت ِ بودلر ِ چاقوکش رد شد، بالاخره دیدند..

قدرت نبود.
بحث ِ سرعت بود.
و سبعیت ِ حیوانی..!

لبخند خونینی بر گردن ِ گیبن نشست.

شاهرگ ِ بازو، ریه‌ی سوراخ شده و سرانجام..
گردن..
به زانو در آمد و سقوط کرد. همانطور که ریگولوس بلک را کشته بود.

ویولت لبخندی زد. این لبخند، دردناک‌ترین لبخندی بود که تمام دوستانش می‌توانستند بر لب‌هایش ببینند. بی‌روح. بی‌معنا. بی‌رحم.
- حالا به اندازه‌ی کافی برای همه واضح بود؟

حتی نیم‌نگاهی نیز به جسد گیبن نینداخت. او مُرده بود. همین و بس. مثل تمام آنهایی که تا به حال مُرده بودند..
مثل تمام آنهایی که پس از این می‌مردند..!

هرکجا که می‌خواست وای خواهد ساده بودند!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱:۴۲ سه شنبه ۶ بهمن ۱۳۹۴

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
آرسینوس که به تازگی میکروفونش(در واقع چوبدستیِ تبدیل شده به میکروفون) را کنار گذاشته بود، تکانی به ردایش می‌دهد و همراه با بقیه به تماشای ادامه‌ی مسابقه می‌پردازد. جایی که ویولت به سرعت چرخشی می‌کند و گیبن را کنج دیواری می‌یابد... لحظه‌ای بعد بدن پاره پاره‌ شده و بی‌جان گیبن مقابل چشمان چهار بیننده به دیوار مقابل برخورد می‌کند.

- تام می‌شه عینکمو پس بدی؟
- پیری، چشماتو وا کن! عینک رو چشمته! اینبار برخلاف همیشه مشکل از چشمای کم سوی تو نیست، مشکل از این وسایل مشنگیه. این پیشنهاد کدومتون بود؟

لرد برمی‌گردد و نگاه غضبناکی به آرسینوس و لینی می‌اندازد. آرسینوس و لینی در یک حرکت همزمان، با انگشت اشاره یکدیگر را نشانه می‌روند. طولی نمی‌کشد که با صدای مداوم تق‌تق حاصل از کوبیدن بر فرق سر مانیتور، توسط دامبلدور، دو مرگخوار دست از متهم کردن یکدیگر برمی‌دارند. آرسینوس به سرعت وارد عمل شده و ضمن دعوت دامبلدور به آرامش، او را تا نشستن بر روی صندلی‌اش همراهی می‌کند.

لینی نگاهش را از آرسینوس و دامبلدور برمی‌دارد و مجددا به مانیتور می‌دوزد.
- چی شد یهو؟ ما یه صحنه رو از دست دادیم! الان چطور می‌تونیم در مورد این مرگ قضاوت کنیم؟ ویولت گیبن رو دید... خب؟ گیبن از خودش دفاع نکرد؟ چطور زور ویولت به گیبن چربید؟ چی شد یهو بدن تیکه‌پاره‌ش افتاد جلوی مانیتور؟ این بین چه اتفاقی افتاد؟ آرسی چند بار بهت گفتم چهارتا مانیتور با کیفیت بخر، هی گفتی خرج وزارتخونه کفاف نمی‌ده.

آرسینوس که همچون دیگران متوجه علت مرگ گیبن نشده بود، با عجله وسیله‌ی درازی که بدون شک کنترل نام داشت را برمی‌دارد و دستش را بر روی دکمه‌ای که حدس می‌زد فیلم را به عقب برمی‌گرداند، می‌فشارد.
- نگرانی نداره... الان برمی‌گردیم عقب دوباره می‌بینیم.

هرچهار نفر مجددا با دقت مشغول تماشای تصویر می‌شوند. با اسلوموشن، بی اسلوموشن و با هر ترفند دیگری که بگویید صحنه را چندین و چند بار مرور می‌کنند. اما خبری از چگونگی حمله‌ور شدن ویولت به گیبن نشد. تنها چیزی که پیش چشمان آن‌ها بود این بود... در ثانیه‌ی اول ویولت گیبن را دید، و در ثانیه‌ی دوم گیبن پاره پاره شده بود! انگار که روح وجود او را دریده بود...

چند دقیقه بعد:

لینی خوش‌حال بود. خوش‌حال بود که دو بالی دارد که توسط آن می‌تواند از روی شاهکار شکلاتی هاگرید پرواز کند و بدون ذره‌ای مزین شدن با آن مایع قهوه‌ای بد بو، خودش را به مقصد برساند. مطمئنا اگر این بوی معطر همه جا نپیچیده بود، عبور از میان جادوگران، ساحره‌ها و موجوداتی که سرجایشان خشک شده و متوقف شده بودند، در نظرش جالب‌تر می‌بودند. اما الان تنها چیزی که برایش مهم بود، زنده کردن گیبن و به جزایر بالاک فرستادن تراورز بود تا هرچه سریع‌تر از آنجا و از آن بوی نفرت‌انگیز خلاص شود.

بالاخره دست از بال زدن برمی‌دارد و با برگشتن به حالت انسانی‌اش بر روی زمین سخت زندان قدم می‌گذارد.
- اوووف، حتی اگه از این ضربه‌ها هم نمرده بودی، از شدت خونریزی قطعا می‌مردی.

مطمئنا اگر گیبن زنده بود و حرف‌های لینی را می‌شنید، سپاسگزاری‌ای از او بابت این همه روحیه و دلداری‌ای که برای زنده ماندنش داده بود می‌کرد!

لینی بدون ذره‌ای اتلاف وقت، دکمه‌ای را بر روی منویش می‌فشارد. سپس نگاهش را از روی منو برمی‌دارد و به زخم‌های گیبن که به سرعت بهبود می‌یافتند و طوری می‌شدند که گویی از اول وجود نداشتند، خیره می‌شود.
- خب اینم از این... تراورز کجا بود؟

با دقت مشغول بررسی بخشی از منویش می‌شود که همچون نقشه غارتگر جای تک تک افراد حاضر در آزکابان را نشان می‌داد. بعد از مقادیری بررسی، لینی دوباره بال‌هایش را می‌گشاید و به پرواز در می‌آید. بار دیگر با همان خوش‌حالی و توصیفات فوق الذکر رودخانه شکلاتی را طی می‌کند و با دیدن هاگرید که با وحشت به فلیت‌ویکِ شیمیایی شده زل زده بود، توقف می‌کند.
- تراورز که گور می‌گرفتی همه عمر، دیدی که چگونه گور تراورز گرفت؟

لینی دستش را بر روی دکمه‌ای می‌گذارد و تراورز سوار بر پر سرعت‌ترین جارویی که تا به حال ساخته شده بود، به مقصد جزایر بالاک آنجا را ترک می‌گوید.
- خب اینم از این. تموم شد.

برای آخرین بار نگاهی به اطراف می‌اندازد و می‌رود که به جمع سه داور دیگر بپیوندد.




پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱:۲۰ سه شنبه ۶ بهمن ۱۳۹۴
#99

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
آرسینوس که به تازگی میکروفونش(در واقع چوبدستیِ تبدیل شده به میکروفون) را کنار گذاشته بود، تکانی به ردایش می‌دهد و همراه با بقیه به تماشای ادامه‌ی مسابقه می‌پردازد. جایی که ویولت به سرعت چرخشی می‌کند و گیبن را کنج دیواری می‌یابد... لحظه‌ای بعد بدن پاره پاره‌ شده و بی‌جان گیبن مقابل چشمان چهار بیننده به دیوار مقابل برخورد می‌کند.

- تام می‌شه عینکمو پس بدی؟
- پیری، چشماتو وا کن! عینک رو چشمته! اینبار برخلاف همیشه مشکل از چشمای کم سوی تو نیست، مشکل از این وسایل مشنگیه. این پیشنهاد کدومتون بود؟

لرد برمی‌گردد و نگاه غضبناکی به آرسینوس و لینی می‌اندازد. آرسینوس و لینی در یک حرکت همزمان، با انگشت اشاره یکدیگر را نشانه می‌روند. طولی نمی‌کشد که با صدای مداوم تق‌تق حاصل از کوبیدن بر فرق سر مانیتور، توسط دامبلدور، دو مرگخوار دست از متهم کردن یکدیگر برمی‌دارند. آرسینوس به سرعت وارد عمل شده و ضمن دعوت دامبلدور به آرامش، او را تا نشستن بر روی صندلی‌اش همراهی می‌کند.

لینی نگاهش را از آرسینوس و دامبلدور برمی‌دارد و مجددا به مانیتور می‌دوزد.
- چی شد یهو؟ ما یه صحنه رو از دست دادیم! الان چطور می‌تونیم در مورد این مرگ قضاوت کنیم؟ ویولت گیبن رو دید... خب؟ گیبن از خودش دفاع نکرد؟ چطور زور ویولت به گیبن چربید؟ چی شد یهو بدن تیکه‌پاره‌ش افتاد جلوی مانیتور؟ این بین چه اتفاقی افتاد؟ آرسی چند بار بهت گفتم چهارتا مانیتور با کیفیت بخر، هی گفتی خرج وزارتخونه کفاف نمی‌ده.

آرسینوس که همچون دیگران متوجه علت مرگ گیبن نشده بود، با عجله وسیله‌ی درازی که بدون شک کنترل نام داشت را برمی‌دارد و دستش را بر روی دکمه‌ای که حدس می‌زد فیلم را به عقب برمی‌گرداند، می‌فشارد.
- نگرانی نداره... الان برمی‌گردیم عقب دوباره می‌بینیم.

هرچهار نفر مجددا با دقت مشغول تماشای تصویر می‌شوند. با اسلوموشن، بی اسلوموشن و با هر ترفند دیگری که بگویید صحنه را چندین و چند بار مرور می‌کنند. اما خبری از چگونگی حمله‌ور شدن ویولت به گیبن نشد. تنها چیزی که پیش چشمان آن‌ها بود این بود... در ثانیه‌ی اول ویولت گیبن را دید، و در ثانیه‌ی دوم گیبن پاره پاره شده بود! انگار که روح وجود او را دریده بود...

چند دقیقه بعد:

لینی خوش‌حال بود. خوش‌حال بود که دو بالی دارد که توسط آن می‌تواند از روی شاهکار شکلاتی هاگرید پرواز کند و بدون ذره‌ای مزین شدن با آن مایع قهوه‌ای بد بو، خودش را به مقصد برساند. مطمئنا اگر این بوی معطر همه جا نپیچیده بود، عبور از میان جادوگران، ساحره‌ها و موجوداتی که سرجایشان خشک شده و متوقف شده بودند، در نظرش جالب‌تر می‌بودند. اما الان تنها چیزی که برایش مهم بود، زنده کردن گیبن و به جزایر بالاک فرستادن تراورز بود تا هرچه سریع‌تر از آنجا و از آن بوی نفرت‌انگیز خلاص شود.

لینی بالاخره دست از بال زدن برمی‌دارد و با برگشتن به حالت انسانی‌اش بر روی زمین سخت زندان قدم می‌گذارد.
- اوووف، حتی اگه از این ضربه‌ها هم نمرده بودی، از شدت خونریزی قطعا می‌مردی.

مطمئنا اگر گیبن زنده بود و حرف‌های لینی را می‌شنید، سپاسگزاری‌ای از او بابت این همه روحیه و دلداری‌ای که برای زنده ماندنش داده بود می‌کرد! بدون ذره‌ای اتلاف وقت، دکمه‌ای را بر روی منویش می‌فشارد. سپس نگاهش را از روی منو برمی‌دارد و به زخم‌های گیبن که به سرعت بهبود می‌یافتند و طوری می‌شدند که گویی از اول وجود نداشتند، خیره می‌شود.
- خب اینم از این... تراورز کجا بود؟

لینی با دقت مشغول بررسی بخشی از منویش می‌شود که همچون نقشه غارتگر جای تک تک افراد حاضر در آزکابان را نشان می‌داد. بعد از مقادیری بررسی، لینی دوباره بال‌هایش را می‌گشاید و به پرواز در می‌آید. بار دیگر با همان خوش‌حالی و توصیفات فوق الذکر رودخانه شکلاتی را طی می‌کند و با دیدن هاگرید که با وحشت به فلیت‌ویکِ شیمیایی شده زل زده بود، توقف می‌کند.
- تراورز که گور می‌گرفتی همه عمر، دیدی که چگونه گور تراورز گرفت؟

لینی دکمه‌ی روی منویش را فشار می‌دهد و تراورز سوار بر پر سرعت‌ترین جارویی که تا به حال ساخته شده بود، به مقصد جزایر بالاک آنجا را ترک می‌گوید.
- خب اینم از این. تموم شد.

لینی برای آخرین بار نگاهی به اطراف می‌اندازد و می‌رود که به جمع سه داور دیگر بپیوندد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۶ ۱:۲۴:۰۴



پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۰:۱۷ سه شنبه ۶ بهمن ۱۳۹۴
#98

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.