هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۵:۳۵ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
دار و دسته اوباش که خوان اول را پشت سر گذاشته بودند ، وارد حفره شدند . حفره بسی تاریک و خوف انگیزدارناک بود . چشم چشم را نمی دید . و صدای چک چک آب ، از فاصله ای نزدیک به گوش می رسید . پیتر زیر لب زمزمه کرد :
- لوموس

و نوری که از چوبدستی خارج شد ، دیوارهای سنگی یک غار را نشان می داد . ناگهان :
- پخ !!!!!!!!!

پیوز از جا پرید ! بعد خواست دو دستی به سر ریموس بکوید که بی موقع ، هوس خوشمزگی کرده بود . ریموس همچنان که جاخالی می داد گفت :
- ول کن دیگه ... بی جنبه ! حالا یه شوخی کردیما ! ببین اون قطره ها چه شر و شر دارن از سقف غار می ریزن !

توجه همه به سمتی که ریموس با انگشت نشان داده بود جلب شد . از سقف غار ، آنچه که قبلا صدای آن همچون چک چک آب درنظر گرفته شده بود ، قطرات مایع به سرعت به زمین می چکید . گراوپ به آن نزدیک شد :
- گراوپ خواست یه سر و صورتی صفا داد . ( بعد از یکی دو مشت که به صورتش زد ) این چرا مزه شوری داد ؟ این چرا بوی ادکلن غولی داد ؟

پیتر به مایع درحال جریان نزدیک شد :
- جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیغ ! اینکه آب نیست ! هواااااااااااااااااار ... این خونه !

- خون ؟

دسته اوباش با حیرت و وحشت به هم زل زدند . پیوز به حکم روح بودن ، عمودی بالارفت و از سقف گذشت :
- بروبچ ، اینجا یه سقف کلفته ! جسدی چیزی هم اینجا نیست ! این خون از کجا میاد پس ؟

در این زمان صدای نیکلاس به گوش رسید :
- ماتیلدا بلند شو . اینجا که جای خوابیدن نیست !

ماتیلدا با ضعف گفت :
- اص ... لا ... نمی ... تونم ... وایسم ... بذار ... دراز ... بکشم ...

پیتر به آنها نزدیک شد و نور را به صورت ماتیلدا انداخت :
- این که هیچ رنگ به صورتش نیست ! انگار هیچ خون نداره !

صدای قهقهه هولناکی که از ناکجا به گوش می رسید ، لرزه بر اندام همگی انداخت .

پیوز :
- اینجا چه خبره یعنی ؟

گراوپ که صورتش با خون شستشو داده شده و کاملا مخوف و ترسناک به نظر می رسید ، نگاهی هوشمندانه به پیوز انداخت :
- یعنی تو ندونست ؟ این اهریمن بلاد ( blood ) بود . اهریمن بلاد از خون آدمایی که اومدن تو خونه ش تغذیه کرد ! ما باید هرچه زودتر از اینجا بیرون رفت . وگرنه خون همه ما رو از سقف چکوند و رودخونه درست کرد و باهاش خون بازی ( معادل آب بازی ) کرد و بعدم سر فرصت ، نوشید !

همه اوباش با ترس به هم نزدیک شدند و اطراف ماتیلدا که اولین قربانی بود ، حلقه زدند . همگی با لوموس روشنایی ایجاد کردند تا راه خروج را پیدا کنند ولی در برابرشان فقط یک تونل دراز و تاریک بود که جا به جا ، از سقفش خون می چکید . کم کم ریموس نیز احساس ناتوانی می کرد :
- بچه ها ، گمونم ... حال منم ... داره به هم ... می خوره ... نمی ... تونم ... سر ... پا ... وایسم ...

و به زمین سقوط کرد .


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۲ ۷:۳۵:۵۲


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶ یکشنبه ۳ شهریور ۱۳۸۷

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
وقتي همه به پشت سرشان نگاه کردند چيز عجيبي ديدند : يک شاخدم مجارستاني ...

_وووي! وووووي!

ريموس با هيجان بسيار زيادي با گفتن اين ديالوگ ، به سرعت خودش رو به بقل پيوز انداخت و با لرزش زيادي ادامه داد:

_پيوزي ...پيوز من! ما رو نجات بده!

پيوز هم با حالت خفني ريموس رو انداخت پايين و گفت:

_اي بي ناموس ! برو لباستو بپوش ببينيم..

ملت اوباش به سرعت يه لنگي ظاهر كردند و دور خودش پيچوندن. گراوپ كه بر صحنه نظارت ميكرد ، با اعتماد به نفس بالايي گفت:

_this is graup! من خودم ريديفش ميكنم برو بچز...راحت باشين!

و به سمت شاخدم رفت.

_وورا كه ول آس! (يعني ما رو ول كن بريم)

_خرررررر خررررررر

_ووووووا؟ (چي ؟)

گراوپ برگشت و به اوباش گفت: اين كه همش خررر خرررر ميكنه...نميفهممم چي ميگه؟ پيوز تو ميفهمي؟آآآآآآآآآآآآآآآآآآآي ...

گراوپ و بقيه به سرعت فهميدند كه منظور شاخدم چي بود . چون بار ديگه دهنش رو باز كرده بود و با اتيش قسمت نشمينگاه گراوپ رو سوزونده بود..

_آآآآآآآي وحشي...! سوختم!

اوباش:

شاخدم مجارستاني:

پيتر گفت: من فكري دارم!

پيوز : منظورت دست به آبه؟

لحظه اي بعد ، پيتر موش شده به سرعت به پشت شاخدم رفت و از روي دو و فلس هاش ، خودشو به گردن اژدها رسوند.اژدها تكوني خورد و دوباره تكون خورد . مور مورش ميشد ... پيتر داشت شاخدم رو قلقلك ميداد.

بعد از چند لحظه شاخدم مجارستاني:

اوباش:

_اين چه بي جنبه بود؟!

_واقعا!

پس از چند ثانيه ديگه صداي خنده ي شاخدم كل فضا رو فرا گرفته بود؛ يه صدايي ها داد:

_دا...دا ...دا...دا ...به!

گراوپ سر تكان داد كه يعني نميفهمم و به پيتر گفت:

_موش كثيف ...يه خورده وايسا ببينم اين چي ميگه.

شاخدم كه توانست بر خودش مسلط شود با بي حالي ناشي از خنده ي زياد يه دستمال از جيبش در آورد و اينجوري بالا گرفت. و به گوشه اي اشاره كرد كه ظاهرا حفره اي در سوراخ بود. اوباش همگي با سلامتي كامل به سمت حفره رفتند.


ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۳ ۱۴:۰۵:۲۷

اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۲:۰۰ شنبه ۲ شهریور ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
پیوز دستی به پیشانی اش کشید و عرقش را پاک کرد و رو به سگ هفت سر گفت : « اینقدر غر غر نکن بوقی ! اینها رو که میبینی شپلخ کردی خز و خیلن ! من گولاخم ! خفنم »

سگ پارس بلندی کرد و به سمت پیوز شیرجه رفت اما از وسط بدن روح رد شد و مستقیم در آغوش گراوپ افتاد !
سگ :

گراوپ :

سگ : غررر .... واق ... پارس پارس ! ... میو میو ! قدقد ! قوقولی قوقو ! ( ترجمه : وای ... کمک ... بیناموس ! ... Help me ! النجدة ! آیوتاره ! (Italy : Aiutare )

بعد از کمک خواستن سگ به هوشصد ملیون زبان زنده و مرده دنیا سگ به سختی خود را از شر گراوپ رها کرد و از یکی از دیوار ها بالا رفت و توی لوستر اتاق پناه گرفت

پیوز فریاد زد : « اوباش ... خبردار ! »
همه ملت اوباش خبردار ایستادند ! هفت اوباش ! هفت کوتول ... چیز ! ... هفت شهر عش... نه نه ! ... هفت آسما ... ای بابا ! چی بود ؟ ... آهان ... هفت کله پوک

در این لحظه کف اتاق شروع به لرزیدن کرد و کم کم ترک خورد و به طور خیلی ارزشی خواننده پست رو یاد جومانجی انداخت و در نهایت شپلخ شد و ملت اوباش به طبقه پائین سقوط کردند ! کم کم از بین آوار ها بیرون آمدند اما قبل از اینکه بتوانند نفس راحتی بکشند صدای وحشتناکی شنیده شد و آتش سوزانی لباس همه شان را خاکستر کرد و در این بین فقط گراوپ خوشحال بود

وقتی همه به پشت سرشان نگاه کردند چیز عجیبی دیدند : یک شاخدم مجارستانی ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲ ۱۲:۱۱:۴۳

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۷

گراوپold3


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۳ شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از لای ریشای هاگرید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 156
آفلاین
پیوز آب دهنش رو با سر و صدا قورت میده و به ماتیلدا که با چهره ای متعجب کنارش واستاده میگه : بسیار خوب... من طی یک عملیات فوق پیشرفته ای که در ذهنم انجام دادم ، متوجه شدم که فقط یک راه وجود داره و اونم رفتن به طرف هفت خان مرلینه!

ماتیلدا به همراه جمعی از اوباش : نه باو! از کجا فهمیدی؟

پیوز : زرشک! مارو دست کم گرفتی ها!

سپس همگی اوباش به طرف در ورود به هفت خان رفته و پیوز چوبش را به طرف در میگیرد.
_ اسکالاپتیوس!

در با صدای قیژقیژی باز میشه .
پیتر : وایـــــــــی! من می ترسم پیوز جون!

پیوز : برو تو ببینم ! بوقی بی ناموس! برو تو!

و بدین سان گروه اوباشِ هفت نفره وارد دالان تاریکی میشه که با باز کردن در روئیت شده.

بخار سرد ، در داخل حفره به گردش در می آمد و هر از گاهی صدای چلیک چلیک افتادن قطره ی آبی بر روی زمین ، سکوت خوف ناک را می شکست.
هوگو : ای خدا مرگم بده ... میگم اون جونوره که صداش میومد چرا نیست؟ نکنه به کمین ما نشسته؟

ماتیلدا خواست جواب بده که یک سگ هفت سر ، با قدی حدود دوازده متر و دندان هایی که به برندگی شمشیر بود در جلوی آنها ظاهر شد.

_جـــــــــــــــــیغ! فرار! جـــــــــــیغ!

سگ ، دم بزرگ و فلس دارش را به جلو پرتاب کرد و با این حرکت همگی اعضای اوباش به جز ریموس لوپین و پیوز بیهوش بر روی زمین افتادند.

پیوز با صدایی که میشد ترس و اضطراب را در آن به خوبی تشخیص داد فریاد کشید: ای داد بیداد! ریموس بیا کمکم کن! تو رو خدا بیا کمکم کن! این سگه الان منو میخوره!

ریموس : نچ نچ! من از اوباش استعفا دادم و هیچ وظیفه ای در قبال دار و دسته و سردسته و از اینجور صیغه ها ندارم!

در همین موقع ، سگ هفت سر روشو میکنه به طرف پیوز .
_ غررر ... غر غر ... واق واق ... غررر ! ( ترجمه : الان جرواجرت میکنم روح کوچولو! )


ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۷ ۱۵:۱۲:۱۲
ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۷ ۱۵:۱۴:۵۳
ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۷ ۱۵:۱۶:۱۴
ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۷ ۱۵:۱۶:۵۰
ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۷ ۱۵:۱۹:۲۳

[img align=right]http://signatures.mylivesignature.com/54486/280/4940527B779F95


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۳:۵۸ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
پیوز و همکار ارزشی اش از راه پله ای که در روبریشان بود گذشتند.به نظر می رسید،هیچ کس در ژاندارمری نبود.پس از گذشتن از راه پله ها،به راهروی بزرگی رسیدند که در انتهای آن دری چوبی قرار داشت.

-ایول رسیدیم!

آن ها با دو به سوی در رفتند و آن را باز کردند و آل سو را برداشتند و با بقیه اعضا از ژاندارمری بیرون آمدند!

(صبر کن بینم!پیتر بوقی چرا اینقدر ژانگولر بازی!از اول می نویسی!)

=======================

پیوز بعد از پیمودن مسیر راهرو به یک در چوبی رسیدند!سلسیتنا در را هل داد،اما باز نشد.با سقلمه ی پیوز، نگاهش بر روی در ثابت ماند.متوجه تابلویی که بر روی آن نصب شده بود،نشده بود!

شما برای آزادی آل سو خود باید هفت خان مرلین را طی نمایید!حال می توناید برای شروع،با ورد اسکالاپتیوس در را باز نمایید!

پیوز:

- عجب غلطی کردیم اومدین نجاتش!حالا باید چه بوقی بر سرمون کنیم!

-من می گم برگردیم!به جهنم که گروگان هست!

-راست می گی!

آن دو رویشان را از در برگرداندند و به سوی راه پله ها حرکت کردند.اما وجود دیواری در فاصله 5 متریشان که راه آن ها را سد کرده بود،همه چیز را تغییر داد!آن ها زندانی شده بودند!هیچ راهی جز پیمودن هفت خان نداشتند!

پیوز و سلسیتنا ابتدا با این حالت() به هم نگاه کردند.سپس نگاه کوچکی به سوی در انداختند که از پشتش صداهای نعره ای به گوش می رسید!

= = = = = = = = = == = = = == = == =

این هم از سوژه!طوری پیش بردم که اینقدر پست جذاب بخوره!شروع کنید!


[b]تن�


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۷

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
مکان : قرارگاه دسته ی اوباش

پیوز در حالی که به حال پدرخوانده رو صندلی نشسته بود گفت: خوب بچه ها می دونید که من خیلی گولاخم! و کسی به گولاخی من وجود نداره، داره؟
ملت اوباش: نه نه نه نه
پیوز ادامه داد:ولی با دستگیر شدن آسپ ، احساس می کنم داره از گولاخیتم کم میشه. اگه دیر بجنبم گلاخ میشم!
- نــــــــــــــــــــــــــــــــــه
- من انجمن می زنم، من باید ناظر هاگزمید بشم تا بتونم به خوبی گروه عظیم اوباش رو کنترل کنم و به مکان اصلیش یعنی پادشاهی دنیا برسونم! ژوهاهاهاهاهاهاها
ملت اوباش در افکارشون: این دیالوگ آخر چه قدر آشنا بود!

____________________________________________________________


مکان: ژاندارمری هاگزمید

در ژاندارمری به طرز ژانگولرانه ای از لولا کنده شد و گرد و خاک به هوا رفت.
پیوز و چهار نفر از اوباش به حال انتحاری خود را به داخل ژاندارمری پرتاب کردند.
پیوز: دو گروه میشیم من و بلاتریکس و شما سه تا، بقیه هم با هم!اطراف رو بگردین ، آسپ در همین نزدیکی هاست ، نیروهای فراطبیعی من حسش می کنند!!
-عجب!!
- نه جدی میگم شما به سردسته تون اعتماد ندارید!؟؟
- ولی اون دفعه رو یادته که...

فلاش بک

پیوز و اوباش وارد محلی ناشناخته میشن و پیوز میگه: نیروهای فراطبیعی من بهم میگن که اینجا امنه، راحت باشید
در همین لحظه صدایی از پشت سر میاد:بچه ها بریزید سرشون... حالا دیگه با گروه اوباش دیاگون در می افتید... دوف دیش دنگ دنگ دنگ.
پیوز و اوباش به حال گوشت چرخ شده روی زمین می افتند.

پایان فلاش بک


ویرایش شده توسط مورگان الکتو در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۳ ۱۵:۴۷:۱۷

تصویر کوچک شده


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ شنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۷

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
سوژه جدید

چارلی دست به کلاه کابوئیش زد،روبروی دالاهوف ایستاد و گفت:

_هی آنتونی آماده باش،میخوام بفرستمت به جهنم
_نه نه دیگه نه از صبح تا حالا این بار چارمه داری با تفنگ آبپاشت خیس خالیم میکنی
_آخه پس چیکار کنیم؟خسته شدم از بیکاری یه هفته س هیچ موردی تو هاگزمید نبوده پس ما بعنوان ژاندارم چیکاره ایم؟
_خب بابا مگه بده هیچ جرمی اتفاق نیفتاده

چارلی نگاهی عاقل اندر سفیه به او کرد،دهنشو باز کرد تا جوابشو بده که ناگهان مادام رزمرتا پرید تو ژاندارمری و گفت:

_یکی یه جعبه از نوشیدنیهای کره ای اعلامو دزدیده!

24 ساعت بعد،دفتر ژاندارمری

چارلی:آلبوس سوروس پاتر انگیزه ت از این دزدی چی بود؟
_کدوم دزدی؟
_کافه مادام رزمرتا
_کی گفته من دزدی کردم؟
_خودت گفتی
_نه به خدا
_یعنی میخوای بگی تو اعتراف نکردی؟
_نه

چارلی رو به آنتونین کرد و گفت:این اعتراف نکرد؟
_خدائیشو بخوای نه

_اوهوم اوهوم بگذریم آلبوس نگفتی انگیزه ت از این دزدی چی بود؟
_به جون مادرم من بیگناهم
_تو مادر منو کشتی؟
_چه ربطی داشت؟
_داره میری به کوچه علی چپ؟
_چی؟

_آنتونین!
بله قربان؟

_اینو 3 ماه میندازی حبس تا درس عبرتی برای اوباش بشه

**************

اوباش هاگزمید بعد از فهمیدن این قضیه عزمشونو جزم کردن تا هر جور شده آلبوسو آزاد کنن



Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲ پنجشنبه ۱ فروردین ۱۳۸۷

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
چارلی و آنتونی مشغول سر و سامان دادن به پرونده هائی بودند که از سال قبل هنوز بایگانی نشده بودند،روال این بود که در آغاز هر سال گزارشی از فعالیتهای سال قبل ژاندارمری به مرکز ارسال شود.

در همین حین شخصی که شباهت بسیاری به حاجی فیروزها داشت بدون هیچ مقدمه ای وارد شد و مثل یه مومیائی جلوی آن دو ایستاد ...صورت کاملا سیاه و ذغالی،موهائی کاملا سیخ و مانند برق گرفته ها،لب و لوچه آویزون،چشم هائی از حدقه بیرون زده و لباسهای پاره از مشخصه های اصلی این فرد بودند.

مدتی گذشت تا چارلی و آنتونی توانستند تشخیص بدهند که آن فرد مادام رزمرتاس!چارلی در حالی که به او آب قند میداد و شانه هایش را میمالید چند و چون قضیه را جویا شد:
_چی شده؟
_توووو ی...کااافه مشغول سرویس دااااادن...به مشتریا بودم که ناااگهان انگااااار جنگگگگگ شد! و همه جا رو دوووووود و آتیییییش ترقه ها گرفتتت
_قبلا هم جائی مثل این اتفاقو دیده بودی؟
_ترقه هاشووووون خیلی شبیییییه وسایل شوووخی ویزلی ها(فرو و جرج)بود

بواسطه همین سر نخ چارلی دنبال ماجرا رو گرفت و با رعایت اصلهای اطلاعاتی تعقیب و مراقبت توانست بفهمد همه چیز زیر سر فرد و جرجه.آنها برای فروش بیشتر وسایل تفریحی مغازه شون رسم دیرینه کشوری واقع در خاور میانه رو سعی کردن در هاگزمید رواج بدن که در آخر سال شبی را اختصاص به آتش بازی با استفاده از مواد محترقه میدهد.

سر دیگر نخ میرسید به گروهی زیر زمینی با نام دار و دسته اوباش که در هر کار خلاف قانونی در هاگزمید دست داشتن...

چارلی و آنتونی چاره ای جز مقابله با این اقدامات برای حفظ امنیت هاگزمید نداشتن...آیا آنها موفق میشوند؟...آیا ضایع میشوند؟...آیا میبرن و چلو کبابو میخورن؟...آیا میبازن و توسری میخورن؟...برای فهمیدن جواب این سوالات با ما همراه باشید...



Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۶

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
ایگور درحالی که به این صورت به دنیس و ریتا نگاه میکرد، خواست از جاش پاشه که دوباره خورد زمین!
ایگور یه نگاهی به سامانتا انداخت و گفت: یه لطفی کن همین دزد گیرتون رو قطع کنید!
سامانتا با تکبر(به به تیکه رو حال کردین)به ایگور نگاه کرد و پرسید:کدوم ادم خلی زندانیش رو ازاد میکنه؟
ایگور:
سامانتا چوبدستیه ریتا و دنیس رو از دستشون گرفت و با لحنی تهدید امیز گفت:شما سه تا همینجا باشین تا ما بریم ببینیم سلول خالی هست یا نه؟
بعد دست سارا رو گرفت و دنبال خودش کشید.
ریتا رو به دنیس:که حالا از سوسک میترسی؟!!
دنیس که انگار کسی با اون صحبت نکرده بود به ایگور گفت:خب تو همینجا باش منو ریتا تا اینا نیومدن بریم دنبال ماندی.
بعد دست ریتا رو گرفت و شروع کرد به دویدن؛ ریتا که در اثر سرعت فوق العاده دنیس رو هوا بلند شده بود داد زد:بوقی اروم تر برو، من الان می خورم به سقف!( )
دنیس همین جور به دویدنش ادامه داد برای اینکه صداش به ریتا برسه سرش رو به سمت عقب خم کرد و فریاد زد: نمیشه وقت نداریم...سلول ماندی چنده؟
ریتا:لودو میگفت توی اولین سلوله!
یهو دنیس ترمز کرد که باعث شد ریتا مثل موشک روی هوا به پرواز دربیاد و با سر توی دیوار ته زندان فرو بره !! وقتی دنیس ریتا رو از توی دیوار کشید بیرون با لحن شکاکی گفت:
ریتا جون سلول شماره یک که خالی بود!!!

لودو پاهاشو توی بغل جمع کرد و کلاهشو کشید پایین تر، بعد در حالی که سرش رو در برابر باد سرد خم کرده بود خودش رو زیر دودکش ژاندارمری لوله کرد!
لودو توی چوبدستی: ایگور، ایگور، کجایی؟ من هنوز رو شیروونی ام! بجنبین دیگه بابا. ایگور صدامو داری؟ چرا جواب نمیدی...من دارم یخ میزنم...باب شما کجایین...

ایگور در حالی که وول وول میخورد روی زمین، سعی میکرد که دست و پاشو از توی طنابا بیرون بیاره که ناگهان با شنیدن صدای پایی اروم شد صدای لودو همچنان به گوش میرسید!
:ایگور مردی بوقی ...چرا هیچ کدومتون جواب نمیدین؟ دنیس و ریتا هم جواب نمیدن...
---------------------------------------------------------------------------


... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: ژاندارمری هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
دنیس پس از تلاش فراوان توانست خودش رو به راه پله برساند. او خوشحال از اینکه این کار رو بدون کوچیک ترین صدا انجام داده باشه برگشت و به پشت سرش جایی که همه ی تخته ها و جعبه ها رو روی هم انباشته کرده بود!
دنیس رو به جعبه ها و در ذهنش رو به لودو زمانی که این صحنه را ببیند :
ثانیه ای نگذشته بود که همه چیز با صدای شترق در وسط اتاق شیروانی ولو شد!
دنیس همچنان :
لودو از روی پشت بوم :
فرد مجهول الهویه که همون ایگور بوده از بیرون از خونه :

لودو پس از اینکه موهاشو خوب حسابی کند رو می کنه به ریتا که به تازگی به او پیوسته و می گه :
_ ریتا جون! کار خودته...سوسک شو که فکر میکنم این دنیس دوباره مثل همیشه کارشو خیلی عالی انجام داده!

سارا و سامانتا یه نگاهی پس از صدای افتادن وسایل از طبقه بالا به هم میندازن.
_ خب فکر می کنم که این ماندی برای اولین تو عمرش راست گفته و اون بالا خبراییه!
سامانتا سری تکون می ده و چوب دستیشو می کشه بیرون!

دنیس هم چوب دستیشو به آرامی از توی جیب بغلش در می آره و یک پله می ره پایین! اما...
_ جیـــــــــغ! دااااااد.... سوســـــــــک! سوســــــــــک!
سامانتا و سارا رو به دنیس:
دنیس :
ریتای سوسک که تازه تبدیل شده بود به آدم :
لودو روی پشت بوم :

_ به به! پیشرفت کردید دیگه گله ای می ریزید تو خونه مردم! زود باشید دوتاتون چوب دستی هاتونو پرت کنید پایین تا خودم با دستای خودم این ماندی رو خفه نکردم!...
سامانتا در حالی که به راه پله نزدیک می شد این دیالوگ خفن را به زبان آورد. ریتا و دنیس که البته دنیس سعی می کرد حدالامکان از ریتا فاصله بگیرد تا مبادا آن میان خفه شود با ترس به سامانتا و سارا خیره شده بودند.
_ یعنی چوب دستی هامونو بندازیم؟ من اینو تازه خریده بودم!
ریتا با عصبانیت :
_ حالا بعدا به حسابت می رسم!
و اومد چوب دستیشو پرت کنه پایین که ناگهان....
بووووم
ایگور تیریپ چنگیز خان مغول وارد ژاندارمری شد. دیوار تا میانه خانه ترک برداشت...
سارا و سامانتا :
ایگور اومد یک قدم برداره بیاد تو که به یک باره...
شترق!
ایگور وسط هال ولو شد. سامانتا با خوشحالی :
_آخ جون، دزدگیره عمل کرد! بالاخره این یی بار تو عمرش کار کرد!

_________

دنیس جان پست قشنگی بود.... البته سعی بر کوتاه نویسیه! ولی منم خودم از دستم در رفت....








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.