دنیس پس از تلاش فراوان توانست خودش رو به راه پله برساند. او خوشحال از اینکه این کار رو بدون کوچیک ترین صدا انجام داده باشه برگشت و به پشت سرش جایی که همه ی تخته ها و جعبه ها رو روی هم انباشته کرده بود!
دنیس رو به جعبه ها و در ذهنش رو به لودو زمانی که این صحنه را ببیند :
ثانیه ای نگذشته بود که همه چیز با صدای شترق در وسط اتاق شیروانی ولو شد!
دنیس همچنان :
لودو از روی پشت بوم :
فرد مجهول الهویه که همون ایگور بوده از بیرون از خونه :
لودو پس از اینکه موهاشو خوب حسابی کند رو می کنه به ریتا که به تازگی به او پیوسته و می گه :
_ ریتا جون! کار خودته...سوسک شو که فکر میکنم این دنیس دوباره مثل همیشه کارشو خیلی عالی انجام داده!
سارا و سامانتا یه نگاهی پس از صدای افتادن وسایل از طبقه بالا به هم میندازن.
_ خب فکر می کنم که این ماندی برای اولین تو عمرش راست گفته و اون بالا خبراییه!
سامانتا سری تکون می ده و چوب دستیشو می کشه بیرون!
دنیس هم چوب دستیشو به آرامی از توی جیب بغلش در می آره و یک پله می ره پایین! اما...
_ جیـــــــــغ! دااااااد.... سوســـــــــک! سوســــــــــک!
سامانتا و سارا رو به دنیس:
دنیس :
ریتای سوسک که تازه تبدیل شده بود به آدم :
لودو روی پشت بوم :
_ به به! پیشرفت کردید دیگه گله ای می ریزید تو خونه مردم! زود باشید دوتاتون چوب دستی هاتونو پرت کنید پایین تا خودم با دستای خودم این ماندی رو خفه نکردم!...
سامانتا در حالی که به راه پله نزدیک می شد این دیالوگ خفن را به زبان آورد. ریتا و دنیس که البته دنیس سعی می کرد حدالامکان از ریتا فاصله بگیرد تا مبادا آن میان خفه شود با ترس به سامانتا و سارا خیره شده بودند.
_ یعنی چوب دستی هامونو بندازیم؟ من اینو تازه خریده بودم!
ریتا با عصبانیت :
_ حالا بعدا به حسابت می رسم!
و اومد چوب دستیشو پرت کنه پایین که ناگهان....
بووووم
ایگور تیریپ چنگیز خان مغول وارد ژاندارمری شد. دیوار تا میانه خانه ترک برداشت...
سارا و سامانتا :
ایگور اومد یک قدم برداره بیاد تو که به یک باره...
شترق!
ایگور وسط هال ولو شد. سامانتا با خوشحالی :
_آخ جون، دزدگیره عمل کرد! بالاخره این یی بار تو عمرش کار کرد!
_________
دنیس جان پست قشنگی بود.... البته سعی بر کوتاه نویسیه! ولی منم خودم از دستم در رفت....