هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





تصویر شناره ۴
پیام زده شده در: ۱۷:۲۰ شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۶

آلبوس.سوروس-پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
همه جای سرسرا را تاریکی محض فراگرفته بود صدای قدم های آرام و سنگینی به گوش میرسید در میان تاریکی مردی بلند قامت آرام پدیدار شد
در مقابل شی بلندی ایستاد و در یک حرکت پرده روی آن را به کناری پرتاب کرد
با شک و تردید چوب دستی اش را در آورد و گفت :لوموس
نور خفیفی محیط را پر کرد
سوروس اسنیپ به آینه روبه رویش خیره شد
تصویر خودش را دید که همبازی دوران کودکی اش لیلی را در آغوش گرفته است
لیلی عاشقانه سوروس را نگاه میکرد
سوروس با خود فکر کرد شاید قلب لیلی به او تعلق داشته اما جیمز پاتر آن را دزدید و جای آن در قلب سوروس سیاهی نشاند
اعماق وجود سوروس انگار آتشی در حال گداختن بود
دستش را به سمت لیلی دراز کرد اما جز سردی بی رحم آیینه چیزی نصیب او نمیشد و او این را خوب میدانست
شاید لحظه ای به انتقام از خون جیمز پاتر اندیشید اما چشمان معصوم و زیبای لیلی در آیینه اورا به خود آورد و از افکار شومش خود را سرزنش کرد
میخواست آیینه را نبود کند طلسمی خواند اما قدرت نابودی دیدن رویاهایش را نداشت
طلسم تنها به قسمتی از بالای آیینه صدمه زده بود
آن ترک یادگار تردید یک مرد بین خوبی و بدی بود

درود فرزندم

توصیفاتت خوبن. اما سوژه ات جای کار بیشتر داشت و میتونستی بهتر از این بنویسی و دیالوگ بنویسی. حواست هم به علامت گذاری باشه.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۷ ۱۹:۲۹:۳۴


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۸ شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۶

دافنه مالدونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۶ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۴ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶
از این دنیا اخرین چیزی که برایم باقی می ماند،خودم هستم.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 229
آفلاین
تصویر شماره ی 4
جینی در حال خوندن کتاب بود که ناگهان سنگینی شخصی را احساس کرد سرش را بالا آورد تا بگویید:((نویل لطفا از اینجا برو.))
ولی دید اون شخصی نویل نیست بلکه مالفوی از خود راضی است.
جینی گفت:((مالفوی!تو کتابخونه چیکار میکنی؟))
دراکو گفت:((اومدم سر موضوعی باتو حرف بزنم.
-هه،با من ،من با تو هیچ حرفی ندارم.
-ولی قرار دیروزمون که یادت نرفته.
-نه یادم نرفته ولی من نمیتونم انجامش بدم،هری بهترین دوستمه و هرمیون؛متاسفم من نمیتونم.
-جینی وایسا،ببین میخواستم یه چیز دیگه هم بهت بگم،رون،رون،مرگخوار شده
-چییییی!؟ چی داری واسه خودت میگی چرا داری ......
در این هنگام رون یهو وارد کتابخانه شده،جین داشت سکته میکردو مثل همیشه مالفوی داشت میخندید.
دراکو گفت:((خوب قرارمون این شد تو برو خودتو بچسبون به هری تا من بتونم برم پیش هرمیون و اگرنه بلایی سر همه ی دوستات میارم.))
جینی زیر لب گفت:((به همین خیال باش مالفوی.))
-چی گفتی؟
-گفتم باشه(تو دلش گفت کوچولو)
چند دقیقه بعد هری وارد کتابخونه شد و به سمت جینی رفت،گفت:((جینی،حالت خوبه؟مالفوی باتو چیکار داشت؟))
جینی گفت:((هیچی همون حرفای همیشگی....راستی هری الان کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه داریم و یادت نرفته که معلمش تویی. ))
-به کل یادم رفته بود بجنب بریم تا دیر نشده.
در همین لحظه هرمیون با چهره ای غمگین وارد شد و گفت:هری این نامه واسه تو هست،بخونش.))
هری نامه را گرفت و خوند توش نوشته بود:اقای پاتر،امروز ساعت 4 بعدظهر اقای سیریوس بلک را دستگیر کردیم و برای محاکمه به دادگاه برده ایم لطفا هرچه زود تر به وزارت خانه تشریف بیارید،حضور شما در این مکان اجباری سیریوس بلک به شما احتیاج دارد.))
هری گفت:((اما هرمیون چرا سیریوس را بردند به دادگاه برای محاکمه.))
هرمیون گفت:((نمیدونم هری ،نمیدونم.))
جینی گفت:((ما هم باهات میام تنهات نمیزاریم.))
هری گفت :((اما......))
هرمیون گفت:((اما یی وجود ندارد جینی درست مگیه ماهم باهات میایم.))
هری گفت:((خوب پس منتظر چی هستید برمی دیگه راستی رونم خبر کنید با ما بیاد. ))
جین گفت:((شما برید من میرم رون رو خبر کنم بعد با هم میایم.))

درود بر تو فرزندم.

بدک نبود. ولی نیازی نیست انقدر از پرانتز استفاده کنی! دیالوگ ها یک شکل ثابت دارن:

نقل قول:
هری گفت:((اما هرمیون چرا سیریوس را بردند به دادگاه برای محاکمه.))


هری گفت:
- اما هرمیون چرا سیریوس را بردند به دادگاه برای محاکمه.


لحن دیالوگ هارو هم به صورت محاوره ای بنویس.
همینا دیگه...

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۷ ۱۱:۳۱:۵۹


پاسخ به:
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۶

Potter130


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۱ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۷ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
عکس شماره ۴ گارگاه نمایشنامه نویسی

جینی داخل کتابخونه نشسته
بود انگار منتظر کسی بود از پشت سرش صدایی شنید برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد
دراکو اونجا وایستاده بود اومد جلو و با همون پوزخند همیشگی،۲ روبروی جینی نشست
دراکو با لحن تمسخر امیزی گفت :هی ویزلی پدرت از پس مخارجت بر میاد؟😆

جینی با خونسردی گفت:این به تو مربوط نیست.

دراکو:یه ویزلی ای دیگه موهای قرمز لباسای کهنه حیفه که تو یه اصیلی.

جینی که از عصبانیت سرخ شده بود گفت:مشکلت چیه دراکو تنت میخاره؟ میخوای منم مثه هرمیون فکتو بیارم پایین؟😬
یدفه چوبدستیشو دراورد و
رو دماغ دراکو گذاشت

دراکو که ترسیده بود و روی صندلی خودشو به سمت عقب میکشید گفت :هی هی چته دیونه!😲

جینی یه مشت زد تو دماغ دراکو ،و دماغ دراکو خونی شد

جینی:آواداکدورا (طلسم نا
بخشودنی و کشنده)

و دراکو درجا مرد و همه از دستش خلاص شدن اما جینی بیچاره!
این خبر به دست وزارت سحر و جادو رسید و جینی رو فرستادن آزکابان و اینگونه بود که جینی یک زندانی شد!
البته که دوستایه زیادی پیدا کرد از جمله بلاتریکس و کلی دوستای نا باب دیگه که کلا از راه بدر شد.

درود فرزندم

سوژه‌ای که انتخاب کردی میتونست بهتر باشه، خیلی بهتر. اما به هرحال خلاقیت و جذابیت خودشو داشت. سعی کن از شکلک های خود سایت استفاده کنی.
درهرحال...

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۴ ۲۰:۲۶:۴۹


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۶ دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۶

جرمی استرتن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۰ دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۲۹ جمعه ۶ مرداد ۱۳۹۶
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
تصویر شماره 9 کارگاه نمایشنامه نویسی
تازه مسابقه کوییدیچ تمام شده بوده و گریفندور 160 بر 10 هافلپاف رو برده بود. این بهترین برد تاریخ کوییدیچ در هاگوارتز بود. جیمز با شور و شوق به سیریوس گفت: وای پسر!! دیدی چطور شیرجه رفتم ترکوندم نه! ریموس جواب داد: اینا رو بی خیال میدونی امروز چه روزیه؟؟ پیتر با تعجب پرسید :مگه چی شده؟؟ جیمز گفت: هی پیتر تو واقعا احمق و کودنی!! سیریوس بلاخره حرف زد و گفت: اینا رو بیخیال جیمز اونجا رو نگا. جیمز سریع سرش رو برگردوند و لیلی اونز رو دید که داره با سیوروس اسنیپ دعوا میکنه
جیمز هیجان زده و خوشحال گفت :اینه ایولا. و محض اطلاعت پیتر امشب شبیه که ریموس مشکل کوچک و پشمالو پیدا میکنه.
ریموس اهی کشید و به سمت لیلی اشاره کرد. جیمز سریع سرش رو برگردوند و دید اسنیپ روی لیلی چوبدستی کشیده. جیمز فریاد زد: احمق. و روی اسنیپ طلسم بدن بند رو اجرا کرد. لیلی لبخندی به جیمز زد و گفت: متشکرم.
جیمز که جوگیر شده بود طلسمی پیچیده رو روی اسنیپ پیاده کرد و سیوروس تبدیل شد به غورباقه. ریموس گفت :جیمز اگه میخوای پیتر افسرده نشه اینقدر طلسم سخت ایجاد نکن. هر پنج نفر خندیدند. (گروه جیمز و دوستاش همراه با لیلی) پروفسور مک گوناگل اومد و گفت: پاتر این چه کاری بود کردی ها. بزار به پروفسور دامبلدور بگم!!
ولی جیمز اصن ناراحت نبود اون دل لیلی رو بدست آورده بود نه. ولی از حق نگذریم دوستاش خیلی ناراحت بودن چون جریمه میشدن

درود بر تو فرزندم.

خوب بود... بد ننوشتی. میتونی با ورود به ایفای نقش بهتر هم بشی. فقط مواظب باش که از علائم نگارشی مثل علامت تعجب و وعلامت سوال، یکبار استفاده کنی کافیه.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲ ۱۹:۱۳:۲۷

Mohammadreza.mohseni


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۶

کالین کریویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۲ دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۸ سه شنبه ۷ فروردین ۱۳۹۷
از پوست نارنگی مدد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 22
آفلاین
آی لاو پیکتور

هری رو کرد به هاگرید و در حالی که داشت دست نوازش رو صورت هدویگ می کشید، گفت:
-این جغد خیلی بزرگه!
-هست خیلی هست.
-به افتخار شبکه سه، اسمشو میذارم هدویگ.

یک لانگ شات از طول کوچه گرفت.
-این کوچه خیلی بزرگه!
-هست خیلی هست.

بعد یهو نگاهشو کج کرد سمت اونور کوچه و نگاهی به کرد به خانم محترمی که واستاده بود اونطرف و لبخن موذیانه زنان گفت:
-...

چیزی نگفت! هاگرید با چک خوابوند زیر گوشش تا ادب شه. به هر حال هری بابا بالاسرش نبوده و عموشم خسته بود و انصافانه قضاوت کنیم، کوتاهی کرد در تربیتش. بعد هری در حالی که مراحل بیهوشی را طی می کرد، زمزمه کرد:
-خیلی بزرگه دستات.

شپلخ! هری مرد... هیچوقت گروهبندی نشد ولی کاش می شد. انصافا صحنه باحالی بود. گاهی اوقات کاش بشینیم یه گوشه، کلی صحنه ی باحال رخ بده ما لذت ببریم. قرار نیست هرکی هرکاری کرد، زرتی چک کشش کنیم که.
از طرف دیگه، چک همچین بد هم نیست.
قضاوت با شما!

درود فرزندم.

رولت خیلی خوبی بود. خلاقیت خوب و پردازش مناسب؛ عه... هری رو هم که کشتی؟! اشکال نداره فرزندم زیادی خوش شانس بود.

تازه واردی؟ اگه نیستی و قبلا شناسه داشتی و از اعضای قدیمی سایتی، به مدیران اطلاع بده تا هم بدون گروهبندی وارد ایفای نقش بشی و هم رستگار.
به هرحال... تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲ ۱۶:۳۳:۲۹
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲ ۱۶:۳۷:۳۹


عکاسم عکس می‌گیرم. عکاسم عکس می‌گیرم. عکاسم عکس می‌گیرم.


Did You Get Any Of That?


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۹:۵۷ شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۶

آلیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۸ چهارشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۶
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 21
آفلاین
عکس




سرسرا بزرگ و طویل بود . با نور شمع های معلق در هوا روشن شده بود و سقف آن آسمان پر ستاره و تاریک شب را منعکس میکرد. مین با خود فکر کرد : خانه! و بعد هر سه شان یکصدا گفتند : غذا!!! و به سمت میز غذاخوری هافلپاف یورش بردند. البته هنوز غذایی روی میز نبود اول نوبت راسم گروه بندی تازه واردها بود.
مین در حالی که خود را بین لیز و بانی جا میداد گفت: خدا کنه دسر گز بستنی باشه !
لیز به او نگاه کرد و گفت: چی بستنی؟
بانی که در طول میز گویی به دنبال کسی میگشت با هواسپرتی گفت: چی؟
مین گفت: گز بستنی! تابستون برامون سوغات آوردند . خیلی خوشمزه ست. باید امتحان کنید.

بانی که شخص مورد نظرش را یافته بود جیغ خفه ای کشید و گفت : اوه اوناهاش!
مین و لیز به جایی که بانی اشاره کرد نگاه کردند. جرارد با موهای قهوه ای روشن کوتاهش از ان سوی میز با لبخند به بانی نگاه میکرد و بانی هم با لبخند به او جواب میداد.
لیزز و مین هر دو همزمان سرشان را برگرداندند و چپ چپ به بانی نگاه کردند و آنقدر ادامه دادند تا بانی لبخندش را جمع کرد و با اخم به آن دو نگاه کرد: چیه!
کلاه گروهبندی فریاد کشید: ریونکلاو!

بانی دختری بلوند و ریزه میزه بود که مین او را از سال اول میشناخت. دختری آرام و متین و پر از احساس که از تابستان به این ور در مورد جرارد حرف میزد.
به بانی گفت : باید باهامون آشناش کنی !
لیز که به نظر می آمد به همان چیزی فکر میکرد که مین می اندیشید گفت : آره! منم خیلی دوست دارم بدونم این پسره چجور آدمیه و با حالتی اندیشمند ادامه داد: اون یکی از دوستای کارله. پس مراقب باش بانی! بانی را با چشمانی جمع کرده و با لحنی محکم گفت که در هاله قرمز رنگ موهایش بسیار ترسناک به نظر میرسید.
کارل با موهای مشکی پسری خوش تیپ و خوش هیکل بود. قد بلندی داشت و کنار جرارد نشسته بود. طوری که از پشت میز یک سر و گردن از جرارد بلند تر بود. بازیکن کوییدیچ بود و شکستگی بینیش چیزی از خوش قیافگی اش کم نکرده بود.
دخترها یا عاشق کارل بودند و یا از او متنفر. مین هیچ گاه نفهمیده بود چرا .
لیز که گویی سوال مین را از چشمانش خوانده بود اینطور ادامه داد: کارل با هر دختری دوست میشه بعد از چند ماه و وقتی که دختره رو عاشق خودش کرد اون رو ول میکنه.
مین سر تکان داد ولی بازم نفهمید چرا؟ گفت : به نظرم کارل پسر خوش قیافه ایه اما همین نه بیشتر.

لیز که چپ چپ به مین نگاه میکرد ادامه داد: کتی رو میبینی؟ اونم یکی از دخترایی که با کارل دوست بود.
بانی نگذاشت صحبت لیز تمام شود: هینگز رو میگی؟ اون ها همیشه باهمند.
لیز گفت: بله اما یه مدت خیلی باهم صمیمی بودند .

مین به دختری که بانی و لیز از او صحبت میکردند نگاه کرد. کتی موهایی بلوند مثل بانی داشت اما بلند، خیلی بلند تر. صورتش فرم قشنگی داشت و ردای طلایی هافلپاف بر تنش میدرخشید . در آن لحظه که چانه اش را بالا گرفته بود و به آرامی با دوستانش صحبت میکرد و با متانت غذایش را میخورد اشرافیت از چهره اش میبارید.
صحبتشان نیمه کاره ماند. دامبلدور بلند شده بود تا به تازه وارد ها خیر مقدم بگوید

- ... و حالا موقع سرو غذاست!

درود فرزندم

رول خوبی بود. توصیفاتت خوب بودن و فاصله ها رم رعایت کردی. فقط بعضی جاها حواست به علامت گذاری ها نبوده.
اینم مشکلیه که در طول ایفا حل میشه.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی



ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۳۱ ۲۳:۱۹:۵۴

اومدم تو ایفای نقش


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲:۳۷ شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۶

سوزانا هسلدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۴۴ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۱۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۶
از ایران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
سوروس اسنیپ شخصیت پر رمز و راز و سختگیر ،حال در حال پرسه زدن در راهرو های قلعه بود تا مبادا جادوآموزی بیرون از خوابگاهش نباشد ،پیش خودش فکر کرد که اگر کسی از گروه گریفیندور ها بود بدجور آن شخص بیچاره را تنبیه کند،اخر گروه گریفیندور برایش یادگار خاطرات تلخ و خوشی بودند که مربوط به گذشته او میشد.در همین افکار پا به اتاق کلاس مانندی گذاشت ،کلاس پنجره های بلند اما خاک گرفته داشت و در گوشه ای از اتاق آینه ی باشکوهی به چشم میخورد.آینه توجه سوروس را جلب کرد.قدم زنان به آینه نزدیک شد و چشمش به عبارتی که با خط خوش در بالای آینه نوشته شده بود افتاد:من چهره ی تو را نشان نمیدهم بلکه آرزوی قلبی ات را نشان میدهم،با اینکه می دانست آرزوی قلبی اش چیست به آینه نزدیک شد.زانوانش سست شد،در آینه تصویر جوان تر خود را همراه با دختری با موهای بلند طلایی دید،و آن دختر کسی نبود جز لی لی.لی لی دختر و مادری شجاع،عشق کودکی و مخفیانه اسنیپ بود،ناگهان آن شخصیت سختگیر و جدی تبدیل به کودکی بی دفاع شد.خاطرات و تصاویر از جلوی چشمش یکی یکی رد میشدند،آن روزی که برای اولین بار لی لی را دید،آن روزی که لی لی به گروه گریفیندور ها رفت و فاصله بینشان کمی زیاد شد،آن روزی که لی لی برای همیشه دوستی با او را پایان داد و...آن شب در دره گودریک بدون شک بدترین روز زندگی سوروس اسنیپ بود حتی بدتر از روزی که لی لی و جیمز باهم ازدواج کردند،روزی که وارد خانه ی پاتر ها شد،دیوار خانه تنگ تر و تنگ تر میشد و اسنیپ صحنه ی رو به رویش را باور نمیکرد،او به دست خودش عزیز ترین دوست و عشقش را به کشتن داده بود،درونش خالی و تهی شد و بر روی زمین زانو زد و بدن بی جان لی لی را در اغوش گرفت ،پسر کوچک آنها هم مانند اینکه فهمیده باشد چه اتفاقی افتاده بی صدا می گریست...تصاویر به حال بازگشتند.حال سوروس مانند آن شب در خانه پاتر ها بر روی دو زانوی افتاده و محو تصویر رو به رویش بود،مانند آن شب گونه هایش خیس از اشک نقره ای بودند اما این بار بی صدا...

درود فرزندم.

سوژه ای که انتخاب کردی جای کار بیشتری داره. توصیفاتت اما خوبن و به جان. کاش یکم دیالوگ مینوشتی تا رولت بهتر باشه.
و با اینتر دوست باش. بیشتر فاصله بده تا راحت تر رولت خونده بشه.

امیدوارم این اشکالات تو ایفا حل بشه.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۳۱ ۲۳:۱۷:۰۷


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶ جمعه ۳۰ تیر ۱۳۹۶

النور برنستون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ جمعه ۳۰ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۰:۴۱ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 18
آفلاین
►تصویر شماره 3 کارگاه نمایشنامه نویسی◄

اسنیپ به دنبال صدا در راهروها پیش رفت. مطمئن بود که پای شنل نامرئی درمیان است و همچنین یک پاتر! از پله ها بالا رفت، از مجسمه ها رد شد، پیوز برایش مزاحمت ایجاد کرد، اما توانست اورا هم رد کند.

همه راهروها ساکت بودند و هیچ صدایی شنیده نمیشد جز صدای زمزمه پسری که همه اورا پسر برگزیده میخواندند.

بالاخره وارد اتاقی شد که صدا از آن می امد. وقتی وارد شد، کوزه ای که در دستش بود را روی میز کناری اش گذاشت و با احتیاط جلورفت. همچنان که جلو میرفت، متوجه ایینه ای در گوشه اتاق شد. نگاه تردید آمیزی به آن انداخت و آهسته آهسته جلو رفت که ناگهان صدای شکستن گلدانی که روی میز گذاشته بود به عقب برگشت.

چیزی در دلش میگفت به سمت آینه نرود؛ دوست داشت به دنبال صدایی که مطمئن بود عامل ایجاد آن هری پاتر است برود، اما ایینه توجهش را بیشتر جلب میکرد.

به سمت آیینه رفت و روبروی آن ایستاد و... ناگهان سرجایش خشکش زد؛ چیزی که میدید باور نمیکرد! لیلی اوانز، عشق دوران جوانی اش، زنده بود! زنده بود و دست های اورا محکم میفشرد و با علاقه به چشمهایش نگاه میکرد. با دیدن صحنه، زانو هایش سست شدند و بی اختیار روی زمین افتاد. اشکهایش سرازیر میشدند اما او نمیخواست جلوی آنها را بگیرد و تا میتوانست گریست.

تا نزدیکی های صبح، نشسته بود و به آیینه نگاه میکرد؛ حالا میفهمید چرا موقع آوردن این آیینه به مدرسه، دامبلدور گفته بود که تا حد ممکن به آن آیینه نگاه نکنند!

درود دوباره فرزندم

این رولت خیلی بهتر بود. توصیفات به جا و کامل بودن. طوری که خواننده میتونه خودشو تصور کنه.
به نظر میاد تازه وارد نباشی، اگه شناسه داشتی حتی لازم نبود رول ورودی بزنی؛ کافیه الان به مدیرا اطلاع بدی تا به گروهبندی هم لازم نداشته باشی.

به هرحال... تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۳۰ ۲۰:۴۱:۴۳
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۳۰ ۲۰:۴۲:۵۸
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۳۰ ۲۰:۴۳:۲۹


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۷ جمعه ۳۰ تیر ۱۳۹۶

النور برنستون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ جمعه ۳۰ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۰:۴۱ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 18
آفلاین
►تصویر شماره 3 کارگاه نمایشنامه نویسی◄
اسنیپ به دنبال صدا در راهروها پیش رفت مطمئن بود که پای شنل نامرئی درمیان است و همچنین یک پاتر. از پله ها بالا رفت از مجسمه ها رد شد پیوز برایش مزاحمت ایجاد کرد اما توانست اورا هم رد کند. بالاخره وارد اتاقی شد که صدا از آن میامد. وقتی وارد شد کوزه ای که در دستش بود روی میز کناری اش گذاشت و با احتیاط جلورفت. همچنان که جلو میرفت متوجه ایینه شد و ناگهان صدایی از پشت سرش آمد. اسنیپ برگشت و دید گلدانی که روی میز گذاشته بود شکسته. دوست داشت به دنبال هری برود اما ایینه توجهش را جلب کرد. به سمت آیینه رفت و روبروی آن ایستاد چیزی که میدید باور نمیکرد لیلی دست های اورا محکم میفشرد و با علاقه به چشمهایش نگاه میکرد. با دیدن صحنه زانو هایش سست شدند روی زمین نشست و تا میتوانست گریست که ناگهان دامبلدور ازراه رسید. او میگفت که خیلی وقتت را جلوی این ایینه تلف نکن و حرفهای فیلسوفانه دیگر که باعث شد اسنیپ با حسرت برای آخرین بار به ایینه نگاهی بیندازد و دور شود.


درود بر تو فرزندم.

هووووم... این زیاد نمایشنامه نبود. بیشتر مثل یه گزارش خیلی کوتاه و سریع و خلاصه شده بود. یکم مفصل تر بنویس. شاخ و برگ بده بهش. بذار خواننده احساسات و اون صحنه رو درک کنه.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۳۰ ۱۳:۴۱:۰۸


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ پنجشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۶

هستیا جونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۵ پنجشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۲۸ یکشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
_تو شیطانی.نحسی.من دختری مثل تورو نمیخوام.

+من بهت ثابت میکنم که شیطانی نیستم مامان

_تــــو دختر من نیستی.

از ابتدای زندگیم مادرم منو به این اسم میشناخت.

شیطان

او بار ها سعی کرد مرا بکشد تا از شر نحسی من خلاص شود.ولی من اینجام.

سعی کردم به خودم مسلط باشم.درمیان آن همه دانش اموز کسی متوجه اشک های من نمیشد.

اشک هایم را پاک کردم .ردا و دامنم را مرتب کردم .در اینه ی کوچک خودم را نگاه کردم .چشم های دورنگ.ابی و قهوه ای مثل مهری که به پیشانی ام زده بودند خبر از اهریمنی بودنم میداد

با نگاه به اطراف موجی از ارامش درونم شکل گرفت.تمام دیوار های ان قلعه را دوست داشتم. روی دیوار ها نقاشی های متحرکی را دیدم .ان ها به نظر خوشحال و شاد می امدند ولی فقط من متوجه شدم که انها با دلهره به من مینگرند.

سعی کردم تا به ان ها بی اعتنا باشم

با خود گفتم

+اینجا خانه ام است.دیگر به ارامش میرسم.ارام به همراه بقیه ی دانش اموزان وارد سرسرای بزرگ شدم.

نگاهم به سقف سحر امیز و زیبای بالای سرمان افتاد.

غرش اسمان خبر از اتفاق های نگوار میداد.

ترسیدم ولی اهمیتی ندادم.

روی چهار پایه ی نسبتا بلند کلاهی کهنه وجود داشت.

با خوشحالی نگاهم را به کلاه انتخابگر دوختم.

پیرمرد باستانی با ردایی که همرنگ ان موها و ریش های بلند و نقره فامش بود از جای خود بلند شد .اژ پشت عینک نیم دایره ای اش همه جا را با دقت از نظر خود گذراند.

نگاهش چند ثانیه روی من ثابت ماند.

با لبخند گفت

_مفتخریم که ورود دانش اموزان جدید را پذیرا هستیم.
پیش از شروع جشن.دانش اموزان گروه بندی میشوند.
مطمئنم که دانش اموزان با استعدادی هستند.این طور نیست پروفسور مگ گونگال

نگاهم به زنی افتاد که کنار چهار پایه ایستاده بود.لاغر و قدبلند.اثار زیبایی جوانی اش هنوز در صورت چروکیده اش قابل مشاهده و قابل تحسین بود.
چهره ی ارام و جدی اش جای تردیدی باقی نمیگذاشت که نمیتوان روی حرفش حرف زد

جواب داد

_همینطوره پروفسور دامبلدور

با لبخند جلو امد

._خب بچه ها من این کلاه رو روی سر شما میگذارم.اون شمارو به گروه مربوطه میفرسته.

این بار نترسیدم.نور امیدی در دلم روشن شد.

_کریستال ریدل

با شنیدن اسمم جلو رفتم و اروم روی صندای نشستم.

مک گونگال اروم کلاه رو روی سرم گذاشت.کلاه از سرم بزرگتربود.کل صورتم با کلاه پوشیده شده بود

ارام گفتم

_خیلی دوست دارم توی ریون کلاو باشم .تو چی فکر میکنی کلاه.

ولی فقط یک کلمه از دهان کلاه درامد.

شـــــــیــــــــطـــــــان

درود دوباره بر تو فرزندم.

یکم بهتر شد. فقط اینکه بین دیالوگ و گویندش فاصله ننداز.

ارام گفتم:
_خیلی دوست دارم توی ریون کلاو باشم .تو چی فکر میکنی کلاه؟


از علائم نگارشی هم در پایان جملاتت استفاده کن.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۳۰ ۱۳:۳۷:۵۵







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.