هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ چهارشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۶

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
مغازه خالي بود. و تنها كسي كه در مغازه بود اليواندر صاحب مغازه بود كه حالا داشت از نردبان پايين مي امد. ارام نردبان را گوشه اي ديگر گذاشت و دوباره از ان بالا رفت تا قفسه اي ديگر را مرتب كند.
ناگهان درب مغازه با صدايي عجيب باز شد و دختر بچه اي وارد مغازه شد.
_ سلام.
اليواندر از نردبان پايين امد : سلام.
دختر موهايي بور و چشماني ابي داشت.
اليواندر: امرتون.
دخترك نگاهي به مغازه انداخت و گفت: براي خريد چوب دستي اومدم.
چشمان اليواندر برقي زد: خب. الان يه نمونه برات ميارم. چيزي مد نظرت نيست؟
دختر سرش را تكان داد.
اليواندر چوب دستي را از قفسه اي بيرون كشيد و گفت: طولش 30 اينچه. عالي و انعطاف پذير.
اليواندر ادامه داد: از پر ققنوسه. مطمئن باش بهتر از اين ديگه ندارم.
اليولندر: خب. ديگه. نظرتو بگو.
دختر: خوبه. قيمتش چنده؟
اليواندر: 10 گاليون.
دختر با تعجب به اليواندر نگاه كرد.
اليواندر شانه اش را بالا انداخت و گفت: قيمتش همينه.
دختر هم شانه اش را بالا انداخت و 10 گاليون را پرداخت كرد.
اليواندر چوب را به دختر داد. دختر با خوش حالي چوب دستي اش را برداشت و ارام از مغازه خارج شد.
اما دوباره برگشت و گفت: خيلي ممنون.
اليواندر لبخندي زد و گفت: قابلي نداشت.
دخترك با خوش حالي از مغازه خارج شد.
اليواندر دوباره نردبان را برداشت و از نردبان بالا رفت.


عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ پنجشنبه ۳ آبان ۱۳۸۶

آرماندو  دیپت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۰ شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۱۵ پنجشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۶
از هاگوارتز و لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
الیواندر مشغول چیدن یک دسته از پر های هیپوگریف بود که پسری در حالی که با احتیاط اطرافش را نگاه می کرد در را هل داد و وارد مغازه شد.الیواندر عینکش را روی بینی اش بالا کشید و به دقت نگاه کرد پسرک لباس ساده ای پوشیده بود و معلوم بود که اصیل است .الیواندر سرفه ای کرد وپرسید:چه کاری میتونم براتون انجام بدم ؟
پسر گفت :چوبدستی ...نه زیاد گرون...ارزون...در واقع می خواستم بدونم میتونم الان بخرم و بعدن پولش رو پرداخت کنم؟
الیواندر اخمی کرد و بعد لبخندی رد و گفت :
متاسفم من تو رو نمی شناسم و نمی تونم بهت اطمینان کنم.تازه تو کسی همراهت نیست؟
-نه
در همین حال مردی با ریش خاکستری و صورتی چروکیده وارد مغازه شد .
الیواندر سریع او را شناخت و گفت:سلام دیپت

دیپت گفت:توی این ماه نتونستم بیشتر از دو سه تا پر سیمرغ پیدا کنم ...مثل همیشه هر کدوم 69 گالیون و 15 سیکل میشه.
الیواندر به من و من افتاد و گفت :الان قدرت پرداختش رو ندارم.
دیپت خواست حرفی بزند ولی پسرک در حرف او پرید و رو به الیواندر گفت: یعنی اصلا امکان نداره؟
-گفتم که نه
-خواهش می کنم هفته ی دیگه سال تحصیلی شروع میشه؟من پولی ندارم که برای دفعه ی دوم بیام اینجا...بدون چوبدستی هم که به آدم کار نمی دن؟
دیپت:این پسر چی میخواد؟
-می خواد چوبدستی بگیره ...پولش رو بعدا پرداخت کنه ولی من اونو نمیشناسم و بهش اعتماد ندارم ...متاسفم ...میتونی بری بیرون پسر جون
دیپت سریع گفت:وایسا ...(رو به الیواندر)من به یک شرط حاضرم پول پر ها رو بعدا بگیرم به شرطی که به ازای هر پری که بهت میدم به یک نفر اعتماد کنی...کیسه ای را روی پیشخوان گذاشت سپس لبخندی زد و روی پاشنه ی پا چرخید به سمت در رفت...قبل از اینکه بیرون برود مکثی کرد و گفت:
تا ماه بعد...
الیواندر با چشمانی گشاد شده به در خیره شده بود وتنها صدای خواهش پسرک بود که او را به خود آورد.


draco dormiens nancouam titilandus
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید
عکس توسط مدیر برداشته شد.


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۳:۵۸ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۸۶

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
تازه صبح شده بود و خورشید مستقیم می تابید برای خرید چوب دستی جدید به مغازه ی الیوندر جادوگر رفته بودم چون چوب جادوی من دیروز شکسته شده بود . آخه من یک بیماری دارم که طبق گفته شفاگرم به آن سادیسم جر می گویند که از این قراره که من هر وقت یک جروی(این جانور بسیار شبیه موش خرمایی است که بیش از حد بزرگ شده ومی تواند به زبان انسان ها سخن بگوید البته سخن ها آن محدود به جملات کوتاه است که اغلب گستاخانه است )می بینم کنترل خودم رواز دست میدم و شروع به اذیت کردن آن میکنم ولی امروز خبر از هیچ جروی نبود وارد مغازه شدم و الیوندر طبق طبع من چوبدستی بلند خشک و موی دم تک شاخ را برای من آورد ومثل وقتی که چوبدستی خودم رو بدست می گرفتم آن را گرفتم و احساس مطبوعی کردم که ناگهان جروی شیطونی ناگهان از کف مغازه بیرون آمد که احتمالا از مغازه ی حیوانات جادویی گریخته بود من هم یک دفعه احساس بی پروایی و سر دماغی کردم وچوبدستی جدید خود را بالا آوردم که ناگهان دیدم که الیوندر که از بیماری من خبر داشت چوب خود را بالا آورد و گفت خجالت بکش مرد حالا وقت این کاراس چرا حیونای بیچاره رو اذیت می کنی منم به طرفش بک طلسم بیهوشی فرستادم ولی از کنار گوشش گذشت ولی قسمتی از طلسم به گوششش خورد و افتاد .جروی که داشت قفسه های چوبدستی را بهم می ریخت گفت : مرتیکه ی دیونه چی کارش کردی منم چوبم که بالا بود اول لسم مافلیا تو رو زدم که کسی از بیرون مغاز چیزی نفهمه جروی که حالا به طرف آویز مغازه می پرید منم با گفتن ايوانسكو آن رو ناپدید کردم و جروی محکم به زمین خورد اونم که عصبانی شده بود به من گفت مرض داری مرد مریض تازه صبح شده بود و خورشید مستقیم می تابید برای خرید چوب دستی جدید به مغازه ی الیوندر جادوگر رفته بودم چون چوب جادوی من دیروز شکسته شده بود . آخه من یک بیماری دارم که طبق گفته شفاگرم به آن سادیسم جر می گویند که از این قراره که من هر وقت یک جروی(این جانور بسیار شبیه موش خرمایی است که بیش از حد بزرگ شده ومی تواند به زبان انسان ها سخن بگوید البته سخن ها آن محدود به جملات کوتاه است که اغلب گستاخانه است )می بینم کنترل خودم رواز دست میدم و شروع به اذیت کردن آن میکنم ولی امروز خبر از هیچ جروی نبود وارد مغازه شدم و الیوندر طبق طبع من چوبدستی بلند خشک و موی دم تک شاخ را برای من آورد ومثل وقتی که چوبدستی خودم رو بدست می گرفتم آن را گرفتم و احساس مطبوعی کردم که ناگهان جروی شیطونی ناگهان از کف مغازه بیرون آمد که احتمالا از مغازه ی حیوانات جادویی گریخته بود من هم یک دفعه احساس بی پروایی و سر دماغی کردم وچوبدستی جدید خود را بالا آوردم که ناگهان دیدم که الیوندر که از بیماری من خبر داشت چوب خود را بالا آورد و گفت خجالت بکش مرد حالا وقت این کاراس چرا حیونای بیچاره رو اذیت می کنی منم به طرفش بک طلسم بیهوشی فرستادم ولی از کنار گوشش گذشت ولی قسمتی از طلسم به گوششش خورد و افتاد .جروی که داشت قفسه های چوبدستی را بهم می ریخت گفت : مرتیکه ی دیونه چی کارش کردی منم چوبم که بالا بود اول لسم مافلیا تو رو زدم که کسی از بیرون مغاز چیزی نفهمه جروی که حالا به طرف آویز مغازه می پرید منم با گفتن ايوانسكو آن رو ناپدید کردم و جروی محکم به زمین خورد اونم که عصبانی شده بود به من گفت مرض داری مرد مریض منم طلسم انگور جیو را به طرف او روانه کردم و او شروع به تپل شدن کرد و چشم هاش از حدقه بیرون زد
از طرف دیگر الیوندر که داشت به هوش می اومد دو تا پاترونوس درست کرد و من برای اینکه مزاحم کارم نشه اونرو با طلسم سايلنشيو جادو کردم و له وي كورپوس هم به طرف جروی پرتاب کردم که از مچ پا آویزون شد وهنگامی که می خواست دباره حرفی گستاخانه بزنه او را با طلسم ریکتو سمپرا جادو کردم و او حسابی به خنده افتاد ناگهان صدای ظاهر شدن چندین نفر آمد که بعد وارد مغازه شدند من هم همان موقع جروی را با اسكر جیفای طلسم کردم که ناگهان با طنابی محکم بسته شدم و متوجه شدم آن هایی که وارد مغازه شده اند مامورین وزارتخانه بوده اند. و من همینطور وقتی حباب هایی که از دهان جروی خارج می شد به صورت مامورین می خورد می خندیدم که یکی از آنها مرا با خود غیب کرد وبه وزارت خانه برد تا از من بازجویی کنند و من هم حسابی از کار خود شرمنده شدم.
منم طلسم انگور جیو را به طرف او روانه کردم و او شروع به تپل شدن کرد و چشم هاش از حدقه بیرون زد
از طرف دیگر الیوندر که داشت به هوش می اومد دو تا پاترونوس درست کرد و من برای اینکه مزاحم کارم نشه اونرو با طلسم سايلنشيو جادو کردم و له وي كورپوس هم به طرف جروی پرتاب کردم که از مچ پا آویزون شد وهنگامی که می خواست دباره حرفی گستاخانه بزنه او را با طلسم ریکتو سمپرا جادو کردم و او حسابی به خنده افتاد ناگهان صدای ظاهر شدن چندین نفر آمد که بعد وارد مغازه شدند من هم همان موقع جروی را با اسكر جیفای طلسم کردم که ناگهان با طنابی محکم بسته شدم و متوجه شدم آن هایی که وارد مغازه شده اند مامورین وزارتخانه بوده اند. و من همینطور وقتی حباب هایی که از دهان جروی خارج می شد به صورت مامورین می خورد می خندیدم که یکی از آنها مرا با خود غیب کرد وبه وزارت خانه برد تا از من بازجویی کنند و من هم حسابی از کار خود شرمنده شدم.



Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۳:۵۸ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۸۶

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
تازه صبح شده بود و خورشید مستقیم می تابید برای خرید چوب دستی جدید به مغازه ی الیوندر جادوگر رفته بودم چون چوب جادوی من دیروز شکسته شده بود . آخه من یک بیماری دارم که طبق گفته شفاگرم به آن سادیسم جر می گویند که از این قراره که من هر وقت یک جروی(این جانور بسیار شبیه موش خرمایی است که بیش از حد بزرگ شده ومی تواند به زبان انسان ها سخن بگوید البته سخن ها آن محدود به جملات کوتاه است که اغلب گستاخانه است )می بینم کنترل خودم رواز دست میدم و شروع به اذیت کردن آن میکنم ولی امروز خبر از هیچ جروی نبود وارد مغازه شدم و الیوندر طبق طبع من چوبدستی بلند خشک و موی دم تک شاخ را برای من آورد ومثل وقتی که چوبدستی خودم رو بدست می گرفتم آن را گرفتم و احساس مطبوعی کردم که ناگهان جروی شیطونی ناگهان از کف مغازه بیرون آمد که احتمالا از مغازه ی حیوانات جادویی گریخته بود من هم یک دفعه احساس بی پروایی و سر دماغی کردم وچوبدستی جدید خود را بالا آوردم که ناگهان دیدم که الیوندر که از بیماری من خبر داشت چوب خود را بالا آورد و گفت خجالت بکش مرد حالا وقت این کاراس چرا حیونای بیچاره رو اذیت می کنی منم به طرفش بک طلسم بیهوشی فرستادم ولی از کنار گوشش گذشت ولی قسمتی از طلسم به گوششش خورد و افتاد .جروی که داشت قفسه های چوبدستی را بهم می ریخت گفت : مرتیکه ی دیونه چی کارش کردی منم چوبم که بالا بود اول لسم مافلیا تو رو زدم که کسی از بیرون مغاز چیزی نفهمه جروی که حالا به طرف آویز مغازه می پرید منم با گفتن ايوانسكو آن رو ناپدید کردم و جروی محکم به زمین خورد اونم که عصبانی شده بود به من گفت مرض داری مرد مریض تازه صبح شده بود و خورشید مستقیم می تابید برای خرید چوب دستی جدید به مغازه ی الیوندر جادوگر رفته بودم چون چوب جادوی من دیروز شکسته شده بود . آخه من یک بیماری دارم که طبق گفته شفاگرم به آن سادیسم جر می گویند که از این قراره که من هر وقت یک جروی(این جانور بسیار شبیه موش خرمایی است که بیش از حد بزرگ شده ومی تواند به زبان انسان ها سخن بگوید البته سخن ها آن محدود به جملات کوتاه است که اغلب گستاخانه است )می بینم کنترل خودم رواز دست میدم و شروع به اذیت کردن آن میکنم ولی امروز خبر از هیچ جروی نبود وارد مغازه شدم و الیوندر طبق طبع من چوبدستی بلند خشک و موی دم تک شاخ را برای من آورد ومثل وقتی که چوبدستی خودم رو بدست می گرفتم آن را گرفتم و احساس مطبوعی کردم که ناگهان جروی شیطونی ناگهان از کف مغازه بیرون آمد که احتمالا از مغازه ی حیوانات جادویی گریخته بود من هم یک دفعه احساس بی پروایی و سر دماغی کردم وچوبدستی جدید خود را بالا آوردم که ناگهان دیدم که الیوندر که از بیماری من خبر داشت چوب خود را بالا آورد و گفت خجالت بکش مرد حالا وقت این کاراس چرا حیونای بیچاره رو اذیت می کنی منم به طرفش بک طلسم بیهوشی فرستادم ولی از کنار گوشش گذشت ولی قسمتی از طلسم به گوششش خورد و افتاد .جروی که داشت قفسه های چوبدستی را بهم می ریخت گفت : مرتیکه ی دیونه چی کارش کردی منم چوبم که بالا بود اول لسم مافلیا تو رو زدم که کسی از بیرون مغاز چیزی نفهمه جروی که حالا به طرف آویز مغازه می پرید منم با گفتن ايوانسكو آن رو ناپدید کردم و جروی محکم به زمین خورد اونم که عصبانی شده بود به من گفت مرض داری مرد مریض منم طلسم انگور جیو را به طرف او روانه کردم و او شروع به تپل شدن کرد و چشم هاش از حدقه بیرون زد
از طرف دیگر الیوندر که داشت به هوش می اومد دو تا پاترونوس درست کرد و من برای اینکه مزاحم کارم نشه اونرو با طلسم سايلنشيو جادو کردم و له وي كورپوس هم به طرف جروی پرتاب کردم که از مچ پا آویزون شد وهنگامی که می خواست دباره حرفی گستاخانه بزنه او را با طلسم ریکتو سمپرا جادو کردم و او حسابی به خنده افتاد ناگهان صدای ظاهر شدن چندین نفر آمد که بعد وارد مغازه شدند من هم همان موقع جروی را با اسكر جیفای طلسم کردم که ناگهان با طنابی محکم بسته شدم و متوجه شدم آن هایی که وارد مغازه شده اند مامورین وزارتخانه بوده اند. و من همینطور وقتی حباب هایی که از دهان جروی خارج می شد به صورت مامورین می خورد می خندیدم که یکی از آنها مرا با خود غیب کرد وبه وزارت خانه برد تا از من بازجویی کنند و من هم حسابی از کار خود شرمنده شدم.
منم طلسم انگور جیو را به طرف او روانه کردم و او شروع به تپل شدن کرد و چشم هاش از حدقه بیرون زد
از طرف دیگر الیوندر که داشت به هوش می اومد دو تا پاترونوس درست کرد و من برای اینکه مزاحم کارم نشه اونرو با طلسم سايلنشيو جادو کردم و له وي كورپوس هم به طرف جروی پرتاب کردم که از مچ پا آویزون شد وهنگامی که می خواست دباره حرفی گستاخانه بزنه او را با طلسم ریکتو سمپرا جادو کردم و او حسابی به خنده افتاد ناگهان صدای ظاهر شدن چندین نفر آمد که بعد وارد مغازه شدند من هم همان موقع جروی را با اسكر جیفای طلسم کردم که ناگهان با طنابی محکم بسته شدم و متوجه شدم آن هایی که وارد مغازه شده اند مامورین وزارتخانه بوده اند. و من همینطور وقتی حباب هایی که از دهان جروی خارج می شد به صورت مامورین می خورد می خندیدم که یکی از آنها مرا با خود غیب کرد وبه وزارت خانه برد تا از من بازجویی کنند و من هم حسابی از کار خود شرمنده شدم.



Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۴:۵۱ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۸۶

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
درِ مغازه ی الیوندر با شدت باز میشه.یک اتاق مربعی شکل وبزرگه که دور تا دورش به جای دیوار، قفسه هایی قرار داره که داخلشون،پر از جعبه های دراز و باریکه.
-اوه،سلام.بذار ببینم،توبااین سِنت چوبدستی نداری؟
دخترجوانی وارد مغازه شده بود.او باتعجب به الیوندر نگاه کرد و با خودش گفت:
-بذار برسیم بعد گیرژ بده!
لاوندر بروان که نفهمیده بود بلند اینو گفته به صورت
به الیوندر نگاه کرد.او جلوی پیشخوان ایستادومنتظر ماند. الیوندر یک چهارپایه رو زیر پایش گذاشت و بعد از ان بالا رفت.
-اینو امتحان کن! بیست و نه سانتی متر،چوب نراد،موی دم تک شاخ...انعطاف پذیر و دخترونه همون طور که میبینی.
لاوندر دستش را دراز کرد و چوبدستی را در دست گرفت. سرمایی بدنش را فرا گرفت،هنوز کامل انرا در دست نگرفته بود که الیوندر از دستش بیرون کشید.
-نه،نه!اون خوب نبود،این چطوره،ها؟از چوب درخت البالو،همراه پر هیپوگریف.انعطافناپذیرو خیلی خیلی قوی!
یک چوبدستی سفید رنگ و بسیار عجیب بود!لاوندر انر ادر دستش گرفت.احساس بدی مثل چسبیدن تمام رگهایش به هم را احساس کرد...حالش به هم خوردو چوبدستی را روی پیشخوان انداخت.این چجور چوبدستی بود که این کار را میکرد؟
-خوب..صبرکن! اینو امتحان کن!این خیلی خیلی قویه!از پر ققنوس،پوست مار به جای چوبش استفاده شده و،بذار ببینم،اها!انعظاف ناپذیر،سفت و محکمه!
الیوندر چوب دستی چرمی و سبز رنگی را کف دست خود نگه داشته بود. لاوندر درحالی که دستش را برای برداشتن چوبدستی دراز میکرد به الیوندر نگاه های خیره ای می انداخت.
همین که دستش با چوبدستی برخورد کرد، محکم به عقب پرتاب شد، به یک قفسه برخورد کرد و با دردی شدید در پشتش،روی زمین افتاد.الیوندر به کمک او شتافت . تمام بسته های چوبدستی روی زمین ریخته بود.لاوندر با کمک الیوندر ایستادو بعد دوباره پایش روی یک چوبدستی لیز خورد و افتاد . انرا برداشت و سپس...
احساس خنکی سراسروجودش را پر کرد. احساس اینکه ازاد شده باشد،بعد از مدتی طولانی ازاد باشد.لاوندر چوب را در دستش چرخاند و سپس،انرا به سوی یک قفسه که روبروی خود بود تکان داد.
تق!!تق!!تق!!تق!!
تمامی چوبدستی ها،همه ی انها،به ترتیب یکی پس از دیگری از داخل قفسه بیرون میامد،در هوا میچرخید سپس روی زمین میافتاد. اشوبی به پا شده بود.لاوندر دوباره تکانی به چوبدستی داد و در عرض کمتر از نیم ثانیه،تمامی چوبدستی ها در جاچوبدستی خود بودند.سکوت فضا را پر کرد. الیوندر با شور و شوق گفت:
-خودشه!خود خودش!از درخت گردو،سی سانتی متر،رنگ طبیعی ،انعطاف پذیر،سبک،عالیه!این فوق العاده اس ...و درونش...عجیب ترین ماده،یعنی اساره ی شاخ اسنورکک وجود داره!
چوبدستی بلند،سبک،قهوه ای پررنگ بود. لاوندر از زمین بلند شدوگفت:
-من همینو میخوام!
-سه گالیون!
لاوندر دست در جیب ردایش بردو یه گالیون را پرداخت کرد.وقتی بیرون از مغازه امد،به هرچیزی که میرسید،انرا جادو میکرد!(اینا عقده ای بازیه جادوگراعه!)
---------------------
ببخشید سبک پست،نظر اندر جدیه!بیشترش جدیه وهیچ جاش طنز نیست،فقط از شکلک استفاده شده!


[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ دوشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۶

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
پس از یه صبح آفتابی و پر مشتری یه بعد از ظهر خسته کننده و ابری آمد هری که پس از سه سال که چوب دستی پر ققنوسش شکسته بود به مغازه الیوندر که اکنون پسرش آنرا اداره میکرد رسید و طبق گفته سایر جادو گران او بهتر از پدرش چوب دستی ها را تعمیر میکرد.
هری:سلام آقای الیوندر.

الیوندر:سلام فکر می کنم شما هری پاتر هستید درسته؟

_اما من تا بحال شما رو ندیده بودم چطوری من رو شناختید؟

_مثل اینکه یادتون رفته شما لرد سیاه رو شست دادید و عکس و پوستر های شما همه جا قابل رویت بود.

_من از بقیه مردم شنیدم که شما در کار خبره تر از پدرتون شدید.

_اه البته که نه پدرم استاد من بوده و هست.

_من یه چوب دستی براتون آوردم که مغزش پر ققنوسه و سه سال پیش در جریان مبارزه با ولدمورت شکسته میتونید تعمیرش کنید آخه من جادو و جادوگری رو با این یاد گرفتم میتونید؟

_امممم...پدرم راجع به چوب دستی شما و لرد سیاه و ارتباطات عجیش خیلی با هام صحبت کرد اما فکر کنم در طول دو هفته آینده بتونم تعمیرش کنم.امروز چندمه؟

_10 جولای چطور؟

_آخه من تا پونزدهم سرم شلوغه فکر کنم اگه به مشکلی بر نخورم تا 27 همین ماه چوب دستیتون آماده است.

_متشکرم.خدانگهدار آقای الیوندر

_خدا حافظ آقای پاتر.

روز بیست و هفتم...


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۵:۱۸ دوشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۶

بارتی کراوچ(پدر)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۲ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۱۲ پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 68
آفلاین
بعد از ظهر روزی تاریک و بارانی اواسط نوامبر بود.باران گلوله گلوله به در و پنجره های مغازه ی اولیوندر می کوبید .در بیرون مغازه مردم در رفت و آمد بودند تا هرچه زودتر و قبل از خیس شدن به مغازه ی مورد نظرشان برسند. اولیوندر بر روی صندلی چوبی و قدیمیش نشسته بود و آهنگی را زمزمه می کرد .عدسی گردی به چشم زده بود و مشغول تراشیدن چوبی نازک بود تا به کلکسیون چوبدستی هایش اضافه کند.تقریبا کارش تمام شده بود که صدای دیلینگ دیلینگ از سوی در مغازه که اکنون باز شده بود به گوش رسید.

مردی با ردایی یکدست سیاه و کلاهی لبه دار وارد شد.

_سلام ، آقای اولیوندر !

_اوه ..خوشوقتم آقای کراوچ ...

اولیوندر با کراوچ دست داد .

_آقای اولیوندر...برای خرید یک چوبدستی برای خودم اومدم.

_البته البته...بفرمایین...آقای کراوچ ...شما مدت ها پیش از من چوبدستی خریده بودید...چوبدستی خوبی بود نه؟

_البته...در طی این همه سال واقعا خوب کارکرد ...و بدون نقص.

_خب ..پس هرچه مشخصات چوب جدیدتون بهش نزدیک تر باشه ..فکر کنم بهتره...

او به پشت میزش بازگشت و در میان قفسه ها به جستجو پرداخت.در همان حال زمزمه کرد:

_سی و دو سانتی متری از درخت شمشاد بود ...مغزش هم از ریسه ی قلب اژدها ..درسته؟

_درسته آقای اولیوندر...و انعطاف پذیر.

اولیوندر سری تکان داد و به جستجویش ادامه داد.در همان حال به صحبت پرداخت:

_از اون اژدها چوب دیگه ای ندارم....معمولا ما چوب هایی رو که مغز یکسانی دارن به جاهای مختلفی می فرستیم... و در عوضش نوع هایی دیگه رو می گیریم...به همین دلیل باید اولین وجه تشابه رو کنار بگذاریم.

کراوچ در حالی که ردای خیسش را خشک می کرد سری تکان داد و روی صندلیی در کنار میز اولیوندر نشست.

اولیوندر بلاخره چوبی را بیرون آورد و روی میزش ،روبروی کراوچ قرار داد.

_شما این رو امتحان بکنید لطفا...چوبش از درخت سرخسه ..اما طول و انعطاف پذیریش مثل چوبدستی قبلیتونه ...معیار های جادو ییش هم به چوبدستی های سازگار با قد و طول شانه تون ...شباهت زیادی داره.

کراوچ چوبدستی را از روی میز برداشت و پیپش را از جیبش بیرون آورد تا آن را به کمک چوب جدید روشن کند.هنگامی که چوبدستی را در دست گرفت سردی خاصی داشت.گویی چوبدستی به جعبه ی کهنه و تاریکش عادت کرده بود و اکنون از بیرون آمدن ناراضی بود.کراوچ چوبدستی اش را تکانی داد .پیپ روشن شد اما همراه آتش اندک آن جرقه هایی پدید آمد گویی ماده ای که در حال سوختن بود ناخالصی دارد.
اولیوندر که مشغول ارزیابی چوبدستی جدیدی بود ،آن را به کراوچ نشان داد و گفت:

_این یکی پر ققنوس توشه و سی و نه سانتی متره و از چوب شمشاد ..دفعه ی گذشته که امتحانش کرده بودید ..یکم بی میل بود اما ...بعد من تغییرش دادم و چوب ترکیبی اش رو عوض کردم...

کراوچ این بار چوبدستی را در دست گرفت.مانند قبلی سرد نبود ولی از آن خاک آلود تر بود.اما قبل از اینکه کلمه ای بر زبان آورد اولیوندر چوبدستی را از او گرفت و یکی دیگر را به او داد ...و با صدایی هیجان زده گفت:

_این یکی ریسه ی قلب اژدها داره...البته بر سازگاریش با صاحبش تاثیری نداره ..اما میزان قدرتش رو مشخص می کنه که با چوب سپیدارش همخونی داره....ترکیب جالبه ...سی و سه سانتی متر طولشه.

کراوچ چوبدستی را در دست گرفت..چوبدستی احساس صمیمیتی از خود نشان نداد .اما آثاری از صلابت و روح تهاجمی آن را حس کرد .مقدر و تشنه ی قدرت .میدانست چوب او را انتخاب کرده است.آن را بلند کرد و آرام زمزمه کرد

_ریداکتو....

در طول یک ثانیه چتر از هم جدا شد صدای غرش انفجاری از سوی چتر در حال برخاستن بود که کراوج با سرعت ورد ریپارو را به صورت غیر لفظی اجرا کرد.

هنوز تکه های چتر به طور کامل از هم جدا نشده بودند که از دوباره به یکدیگر پیوستند.

_عالیه...چوبدستی جالبیه ...امیدوارم مثل قبلی براتون کاربکنه.

کراوچ در حالی که چوبدستی را در جیبش می گذاشت و طلای اولیوندر را می پرداخت گفت:

_ممنونم آقای اولیوندر.

سپس شنلش را دور خود پیچید و از مغازه خارج شد.اولیوندر پیر دستانش را از دو طرف باز کرد تا خستگی اش رفع شود سپس سراغ تکه چوب تعمیری اش رفت و عدسی اش را به چشم زد.


... و سرانجام هیچکس باقی نماند.


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۴:۲۰ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶

 استن شانپایکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۴ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۵۰ چهارشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 440
آفلاین
یه روز کسل کننده ی دیگه برای الیوندر بود الان دو سه روزی می شد که کسی نیومده بود تو مغازه که چوب دستی بخره داشت در انتظار یه مشتری ذره ذره اب می شد که استن اومد تو با اون شور و حال همیشگی
با اومدن استن قیافیه الیوندر از این حالت به این حالت تغییر کرد .
الیوند که نمی خواست همین یدونه مشتری رو هم از دست بده با لحنی چاپلوسانه گفت : سلا م اقای شانپایک
اما استن که انگار کسی در مغازه نبود رفت طرف پیشخون و لاشه ی چوب دستیشو انداخت جلوی الیوندر و گفت : ترکید ، داشتم تو خیابون لایی ميكشیدم که افتاد زیر پایه مسافر جماعت و یه بچه پر رو گرفت شکوندش
خوب یه چوب توپ می خوام الیوندر که می خواست استن رو بتیغه یه چوب دستی گذاشت و گفت 20 سانتی متر از چوب سرو و هسته ی گردو
استن که چوبو دید قیافش شد مارو گیر اوردی
خوب پس اینو بگیر 28 سانتی متر انعطاف پذیر از درخت گنجشک و هسته ی موی دم اژدها و بسیار سبک چشمان استن با دیدن چوب دستی شد
ایول همینه و گرفتش و امتحانش کرد مثل اینکه چوبم اونو قبول کرده بود چون بعد از اینکه گرفتش همه جا یه دفعه روشن شد ز
100 گالیون میشه ، چی الیوندر ادامه داد : خوب از بهترین چوب دستی هاست
استن که خودش ته نیرنگ باز ها بود و دست نذیر شنبه رو هم از پشت بسته بود یه بسته ی 100 گالیون تقلبی گذاشت جلوش و گفت : زت زیاد
هنوز چند صد متری جلوتر نرفته بود که صدایی مهیب کل کوچه رو لرزوند
مگه دستم بهت نرسه . با این حرف بود که استن با همون لبخند :grin: همیشگی غیب شد .


ویرایش شده توسط استن شانپایک در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۴ ۲۳:۱۹:۵۴

ٌٌدر حال پاشیدن بذر


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
پیوز از میان در وارد مغازه شد. مغازه نسبتا تاریک بود ولی سر و صدایی از قسمت پشتی آن می آمد. الیوندر با دیدن پیوز از کار دست کشید و با شک جلو آمد : « می تونم کاری براتون بکنم ؟ »
پیوز گفت: « چوبدستی مخصوص روح هم حتما دارین درسته ؟ »
الیوندر با تعجب سر تکان داد و گفت : « پنج تا ، دیگه داشتم از فروختنشون نا امید می شدم ! اما امروز شما دومین نفری هستین که برای خرید میاین ! »
پیوز گفت : « بله ! میشه ببینمشون ؟ »
الیوندر به قسمت پشتی مغازه رفت. از نردبانی بالا رفت و در بالا ترین طبقه پشتی ترین قفسه ، پینج جعبه طلایی رنگ بیرون آورد.
- «بفرمایید»
پیوز در اولین جعبه را باز کرد و الیوندر بلافاصله گفت : « چهار چوبدستی از جمله این توسط یک روح ساخته شده ، این یک چوب عالیه با مغز پوشت روح یک تک شاخ ! »
پیوز چوبدستی را برداشت. احساس خوبی نداشت. احساس نا امنی می کرد. چوبدستی را با اکراه به جعبه برگرداند و گفت : « اصلا خوب نیست ! »
الیوندر جعبه دوم جلو گذاشت : « ساخته یک روحه ، خیلی نادره ! جزء تنها چوب هاییه که به جای مغز در وسطش یک طلسم نهفته است ! »
پیوز چوبدستی را برداشت. به نظرش سنگین می آمد. شاید مسئولین نگهداری از چوبدستی به این نادری برایش سنگین بود. تکانی به چوبدستی داد و این باعث شد که لکه آبی رنگی روی دیوار مغازه پدید آید. الیوند گفت : « مثل اینکه این هم خوب نیست ! »
سپس چوبدستی بعدی را جلو گذاشت : « ساخته جنه ! با مغز پر روح ققنوس ! »
پیوز چوبدستی را برداشت. به نظرش آمد که چیزی را از کسی دزدیده است ، احساس می کرد چوبدستی متعلق به او نیست.
گفت : « این هم خوب نیست ، میشه بعدی رو بدین ؟ »
الیوندر اخم کرد و گفت : « این یکی ساخته روح یک چوبدستی سازه ، جنسش از چوب های ناملموسه ، قدرت جادوییش خیلی بالاست و مغزش از استخوان جمجمه یک جادوگر خیلی بزرگه ! »
پیوز چوبدستی چهارم را برداشت. چوبدستی درست اندازه دستش بود اما احساس عجیبی به او میداد. تکانی به چوبدستی داد. و احساس کرد باد خنکی دارد او را با خود می برد. سپس هاله قرمز درخشانی دیده شد و کمی بعد ناپدید گشت. پیوز گفت :« عالیه ! همین رو می خوام آقای الیوندر » ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۲:۳۴ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
چارلی آرام آرام وارد مغازه شد.خاطره هایش برای او زنده می شدند،انگار همین دیروز بود که بیل به او می گفت آقای الیواندر به تو چوب دستی نمی فروشد و تو نمی توانی وارد هاگوارتز شوی، آقای الیوندر دور سر کمر و اعضای دیگر بدنش را اندازه می گرفت،بعد از مدت کوتاهی چوبدستی که داخلش ریسه قلب اژدها بود به او فروخت.چارلی با این افکار وارد مغازه شد و سلام کرد.
صدای مردی به گوش رسید که جواب سلام او را داد.مرد از نردبان پایین آمد و با چشمان خاکستری اش به چارلی خیره شد.
- چارلی ، چارلی ویزلی! می دونی؟!کسانی که دوبار برای خرید چوبدستی میان منو غافل گیر می کنند.چه بلایی سر چوبدستیت اوردی؟
چارلی که سرش را پایین انداخته بود گفت: توی آتش اژدها سوخت!
آقای الیواندر گفت:اوهوم! و سپس ادامه داد: بهتره، بریم سراغ انتخاب چوبدستی. این... انعطاف ناپذیره ،طولش زیادی بلنده 30 اینچ، افسون های بیهوشی رو خوب اجرا می کنه توش پر ققنوس به کار رفته وازچوب زبان گنجشک،امتحان کن.
چارلی چوب دستی را در دستش گرفت و گفت: احساس قدرت می کنم، احساس...
- چارلی همه این ها احساسات مجازیه!در واقع خاصیت این چوبدستی اینه که احساس قدرت مجازی به وجود میاره!حالا یه ورد اجرا کن.هرچی دلت خواست.
- آگومانتی!
الیواندر که آب درون جام را بررسی می کرد گفت:نه! آبش طعم کلر می ده!چارلی اینو امتحان کن چوب درخت کاج، توش پر جغده نامه بره!بگیرش.
چارلی بعد از به دست گرفتن چوب دستی گرمای شدیدی وجودش را فرا گرفت.
- دیفیندو!خخخششش!
الیواندر که با دستش شلوارش را نگه داشته بود نگاهی به بند شلوار پاره اش کرد ،چوب را از دست چارلی گرفت و گفت: برای افرادی مثل خانم مالکین که با خیاطی سرو کار دارند می خوره. الیواندر به انتهای مغازه رفت و از آن جا بسته ای کوچک آورد که روی آن را گرد و خاک پوشانده بود.الیواندر عرق پیشانیش را پاک کرد و گفت:این 14 اینچ از درخت گردو داخلش هم پودر پرس شده ی شاخ تک شاخ! فکرکنم این برات مناسب باشه افسون های خواب آور و کلا کاهنده رو خیلی خوب اجرا می کنه.نظرت چیه؟
همین که چارلی چوب را در دست گرفت پرتو های روشنی از چوب دستی خارج شدند.چارلی زمزمه کرد:وینگاردیوم له ویوسا!
یکی از قفسه های پر از چوبدستی مغازه به سمت بالا حرکت کرد!الیواندر با ناراححتی از چارلی خواست تا قفسه را کنترل کند اما قفسه واژگون شد و تمام چوب ها روی زمین ریختند.بالاخره الیواندرگفت:چارلی پسندیدی؟
چارلی با حرکت سر جواب مثبت داد.
الیواندر چوب دستی را در پاکتی گذاشت و گفت : 10 گالیون و 5 سیکل.
چارلی پاکت را تحویل گرفت و گفت:چک بکشم ؟!
الیواندر:
چارلی: خب بفرمایید اینم 10 گالیون منهای 5 سیکل تخفیف!نقد!
الیواندر:
چارلی: خب ممنون آقای الیواندر!فعلا خداحافظ!


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۴ ۱۲:۳۹:۱۱

دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.