هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۲۰:۲۰ یکشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۹

آگوستوس پایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۱ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۰۴ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 375
آفلاین
ادامه پست استوريا گرينگرس
__________________________

در حاليكه اسنيپ بدنبال لرد سياه رفته بود، ايوان با دست و پای طناب پيچ شده، همچنان به تخت بسته بود و كوچكترين صدایی از او شنيده نمیشد. ناجينی متفكرانه چند دقيقه ای به ان موجود مفلوك نگاه كرد. سپس به نرمی بسوی ايوان خزيد، تا كاملا روبروی او قرار گرفت.

انقدر قامتش را راست كرد تا پوزه اش درست مقابل صورت رنگ پريده ايوان قرار گرفت.

_ هيس ...هيسسسسسسسسسسس.... هيسس؟؟؟

چشم های ايوان از ترس گشاد شده بود. نه حركتی می توانست بكند و نه حتی ناله ای! زبان مار ارام با هر بار هيس هيس كردن به دماغش می خورد و احساس بسيار ناخوشايندی را به ايوان می داد.

_ آپچوووووووووووووو!

ايوان چنان عطسه ای كرد كه دنده هايش درد گرفت و از اونجا كه دستانش بسته بود مقدار زيادی .... به صورت مار پاشيد.

_ هيس..... هيسو.... هيس ... ها!!!!

ايوان ناخوداگاه گفت:

_ ببخشيد.

و بينش را با سر و صدای فراوان بالا كشيد بطوریكه ناجينی به سرعت عقب نشست.

_ هيسسسسسسسسسسسسس!!!

_ گفتم كه ببخشيد. اصلا مگه مجبورت كرده بودن، اينجوری face to face بشی!

ناجينی به سمت ملحفه های تخت لرد خزيد و سعی كرد سرش را با انها پاك كند. چند لحظه ای ميانشان سكوت برقرار شد. ايوان با خوشحالی متوجه شد كه طلسم قفل زبانش بخاطر عطسه باز شده،اما دوباره چهره اش در هم رفت. اين اتفاق چندان برايش فايده ای نداشت وقتی كه طرفش يك مار زبان نفهم بود!

_ تق تق ..... . ارباب اجازه هست وارد بشم.


***

اسنيپ پله ها را دو تا يكی می كرد تا اينكه به راهروی منتهی به دفتر دامبلدور رسيد. از انجا كه احساس ايوان را _ تنها و بی دفاع، در يك اتاق ان هم با ناجينی! _ كاملا درك می كرد، بر سرعتش افزود. انقدر تند می دويد كه نتوانست از خوردن به شبح انسانی كه ناگهان در جلويش سبز شده بود، جلوگيری كند.

شترق..........!!!

اسنيپ با شدت از پشت به زمين افتاد.

_ احمق جلو تو نگاه كن! مگه كوری!

لرد سياه عصبانی در حاليكه چوب جادويش را برای حمله بالا نگه داشته بود به اسنيپ نزديك شد. سوروس انقدر در فكر ايوان بخت برگشته بود كه متوجه نشده بود در استانه برخورد با لرد سياه است و از طرفی لرد سياه نيز بخاطر اينكه سوروس با سرعت ميدويد تنها شی سياه رنگی را ديده بود كه مستقيم توی شكمش می امد. بنابراين برای اجتناب از برخورد ديوار محافظتی كلفتی را جلوبش قرار داده بود.

_ اوخ....

_ سرورم !!! عفو كنيد !!!

_ سوروس؟؟!!! تویی....!! مگه شامپو ديدی كه اينطور فرار ميكنی!

_ فرار؟ نه قربان!

به سختی از جايش بلند شد و به لرد كه هنوز چوبش را بالا نگه داشته بود نزديك شد و گفت:

_ قربان ايوانو گرفتم. الانم كت بسته توی اتاقتون زندانيه. البته قند عسلتون هم اونجاست!

_ ای ديوانه مخبط! كروشيو! ....بی غيرت! كروشيو! ..... دختر يكی يه دونم رو با اون ديوانه ديكتاتور تنها گذاشتی!

_

_ اخ... اما سرورم... ماشاء المرلين دختر ندارين كه! در نوع خودش شير زنيه!!! باسيليك جلوش كم مياره!

_ ....


ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۳۰ ۲۰:۲۷:۲۶
ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۳۰ ۲۱:۱۲:۲۹
ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۳۰ ۲۱:۲۳:۲۳
ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۳۱ ۸:۳۹:۳۴
ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۳۱ ۲۰:۱۰:۵۲

When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۴:۳۲ شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۹

ماروولو گانتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۳:۳۲ چهارشنبه ۲ تیر ۱۳۸۹
از خونم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 18
آفلاین
خانه ریدل ها:
لرد با عصبانیت به اسنیپ نگاه می کرد.هرگز فکر نمی کرد که کسی قدرت مقابله با او را داشته باشد.ایشان از اسنیپ می پرسند:
واقعا آن زن همین را گفت.
-بله سرورم.فقط چون من کمی دیر رسیدم اول حرف اورانشنیدم.
لرد خشمگینانه شنل را روی خودش می کشد و از خانه بیرون می رود.

یک هفته بعد
خانه ی پاترها:
جیمز پاتر و لیلی اونز و پسر یک سالهشان وارد خانه می شوند.پاتر لم می دهد.اونز هری را بهطبقه ی بالا می برد که صدای باز شدن در را می شنود.
-لیلی.هری را بردار و فرار کن.
در طبقه ی پایین لرد با پاتر دویل می کنند که لرد مقتدرانه پیروز می شود.
لرد به طبقه ی بالا می رود در را منفجر می کند.اونز مقاومت میکنند.
-آوادا کداورا.
نور خیره کننده ی سبزی از چوبدستی لرد خارج می شود واونز می میرد.هری منتظر است که پدرش از زیر شنل بیرون بیاید ومادرش بلند شود و به او لبخند بزنند.ولی وقتی صورت لرد بزرگوار را می بیند به گریه و التماس می افتد.لرد چوب دستی را بالا می آورد و می فرماید:
آوادا کداورا.
چند روز بعد:
ولی افسوس که یک گندزاده با عشق توانست جلوی بهترین و بزرگترین لرد خوشتیپ دنیا مقابله کند.
نور به خود لرد بر می گردد و او می رود.
تمام دنیا(مرگخوران)از این واقعه ی تلخ ناراحت می باشندولی برخی منافقین مثل مالفوی و اسنیپ و پتی کرو خود را سفید معرفی می کنند.ولی چند قهرمان مانند لسترنجر ها و کراوچ شجاعانه دست به قتل لانگ باتم ها می زنندو به آزکابان می روند .

به دلیل این که پست با پستهای قبلی رابطه ای نداره،از پست قبلی ادامه بدین


ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۲۹ ۱۴:۴۵:۳۳
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۳۱ ۱۹:۲۴:۳۲

جانم فدای لردم. جانم فدای جدم.
جانم فدای ن�


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱ شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۹

آستوریا گرینگرس old1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 267
آفلاین
ادامه ی پست آگستوس:
_______________________________

-ام...ایوان این بروشور هارو آوردم که یه نگاهی بهشون بندازی.
-سوروس از کی تاحالا بازاریاب شدی؟

و بروشورهاروازسوروس گرفت.در حال نگاه کردن به صفحه ی دوم اولین بروشور بود که سوروس با احتیاط کامل چوبدستیش رو دراورد.
-ام...سوروس؟
-هان...یعنی بله؟
-چرا اینقدر مضطربی؟
-من؟نه...نه.
-این شامپو ضد شوره ست؟
-ام...نه برای موهای خشکه.
-آها.
و رفت صفحه ی بعد.سوروس خودش رو آماده کرد و زیر لب وردی رو زمزمه کرد.
-اینکارسروس.
و طنابی به ضخامت نجبنی دور ایوان بسته شد.
-سورووووس چیکار میکنی؟
-ببخشید ایوان ولی...سی لنسیو.

و صدای جیغ مانند ایوان خاموش شد.سوروس ایوان رو که سعی میکرد خودشو از شر طناب ها خلاص کنه کشون کشون به طبقه ی بالا برد و در خوابگاه لرد سیاه رو زد.
-سرورم؟
صدایی از داخل اتاق نمیومد.
-سرورم هستید؟
باز هم صدایی نیومد.سوروس در اتاق رو باز کرد و زیر لب گفت:
-سالازار ببخشه.
و وارد اتاق شد و ایوان رو هم کشون کشون با خودش برد.نجینی رو تخت لرد چمباتمه زده بود.
-ام...سلام نجینی جون خوبی؟

نجینی فس فسی کرد و سوروس ادامه داد:
-ببین ایوان اینجا میمونه تا باباییت بیاد.فقط نخوریش که بابایی میخوردت،خب؟آفرین دختر خوب.
و ایوان رو به پایه ی تخت بست و از اتاق رفت بیرون.
-یعنی لرد کجاست؟اه حالا چیکار کنم؟

به سمت پله ها رفت ولی برگشت و در اتاق رو قفل کرد. و همون لحظه یک دانش آموز اسلیترینی رو دید.
-بیا اینجا بچه.بدو.
-ب...بله پروفسور؟
-تو لرد سیاه رو ندیدی؟
-چرا داشتن میرفتن دفتر دامبلدور.
-آفرین پنجاه امتیاز برای اسلیترین حالا برو.

و با سرعت به سمته خروجی تالار دوید.




Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ جمعه ۲۸ خرداد ۱۳۸۹

آدریان پیوسی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۶ یکشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۳ سه شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۴
از این شناسه تا اون شناسه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 81
آفلاین
لرد کبیر و شکیر و غیره به همراه دختر نازنینش در امتداد جاده ای پر درخت و رویایی حرکت میکردند و صدای فیس فیس های بلند و لبریز از هیجانشان, تمامی پستانداران اطراف را به وحشت انداخته بود.

-فیسو فیســـــــــــــــــــــــــی فوس فیس فاس فوســــــــ...
*زیر نویس فارسی: دیدی اون اون دهن کوجوکولش زیر اون دماغ گنده و کله ی چرب بعد از کروشیو چه شکلی میشد؟

- فیس فیس فیس. فوس فیس فوس فیس!
* ها ها ها, قربونت برم بابایــــــــــــــــــــــــــی!

چهره ی خندان لرد با مشاهده ی شبح سیاهی که از در خانه ی دخترش خارج و در تاریکی شب ناپدید شد, تغییر کرد.

- فیس فیس فوس؟!
*تو هم اونو دیدی؟!

- فیسو فیسو فوس... فیس فیس میو!!!
-آره, چقدر هم ترسناک بود... وایییییی, من میترسم ددی!!!

لرد چوبش را بیرون کشید و به سرعت به طرف خانه حرکت کرد در حالی که دم ناجینی که روی گردنش میلرزید, در پشت سرش تاب میخورد.

با احتیاط در خانه را باز کرد. موزیک ترسناکی از ناکجا اباد در فضا پخش میشد. ناجینی چنان میلرزید که هیکل لوند لرد منیر( اشاره به کله ی کچل!!!) هم به لرزش افتاده بود.
- فیس فیس فوبشنبکشام شالمش!
* این قدر ترسو نباش دختره ی بوقی! ***********(بماند!)

لرد همچنان بر ابهت به مسیرش در دالان های تاریک خانه برای یافتن آثاری از فاجعه ی رخ داده ادامه داد که ناگهان...

بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوم

-فیس فسو یبتیمشب میو میو میو ها پ !
* خدا مرگت بده پاپا! گردنم شیکست! خو چرا جلو پاتو نگا نمیکنی؟!
- فیس فوس فویوس!
* آخه دختری بوقی سنگ پا رو میذارن وسط مهمون خونه؟! پس تو کی آدم میشی؟!
- فیس فوس فوس!!!
*من سنگ پا میخوام چی کار؟! این مال سری روغنیه!
- فیس فوس فوس فوس! فیس فیس فوس؟!
* من اون کله ی روغنیش رو از تنش جدا میکنم! کدوم گوریه حالا؟!

و در حالی که از پله ها برای رسیدن به اتاق خواب بالا میرفت شروع به فریاد زدن کرد:
-سوروس .... ســــــــــوروس؟! چرا جواب نمیدی مردیکه چلغوز؟!

و زمانی که چوبش را برای فرستادن یک کروشیوی جانانه به سمت تخت خواب هدف گرفت, با تنها چیزی که انتظارش را نداشت رو به رو شد.

- فیس فوس فوس فیس؟
- ددی خو به منم بگو چی نوشته؟!

(حوصله باز کردن پنجره نقل قول رو ندارم!!!)

-ساعت 8.30 شب است و هنوز قند عسلم به همراه عزيزترين لردی كه جهان به خود ديده بر نگشته. چقدر دلم برایشان تنگ شده! نمی دونم چرا اونا رو از خودم رنجوندم! الهی من بميرم كه ناجينی عزيزم رو ناراحت كردم. چوبم كجاست تا دو سه تا كروشيو حواله خودم كنم. آه امشب دلم بشدت گرفته! احساس می كنم اسير مرگ پوشه شدم! انگار ذره ذره وجودم را در بر می گيرد. اما ... وای ... مرگ پوشه... كم....ك .

و ناگهان ناجینی روی زمین افتاد و در حالی که مانند بیماران مبتلا به صرع تقلا میکرد, از شدت ناراحتی و برای جلو گیری از اتلاف وقت گهر باره ی نویسنده فارسی یاد گرفت(!):
- ای وای ! شوهرم رو خورد. شوهرم رو کشتن! ای وای روغن جامدم رو کشتن! ای وای... سوروس من.. وای , مرلین منو بکش!...

و در حالی که ناجینی همینطور به زر زر های زنانش ادامه میداد لرد کچل به موضوع مهمی پی برد.

- خو بوقی تو که از فارسی بلندی چرا این همه وقت منو اسگل کرده بودی؟!
- مردشورت رو ببرن ددی!!! این موضوع مهمی بود که بهش پی بردی؟!
- نه! میخواستم بگم اگه مرگپوشه اینو خورده پس چرا سوروس خواب نبوده و داشته نامه مینوشته؟! مرگپوشه که پرواز می کنه ولی اون چیزی که ما دیدم راه میرفت... الان ساعت یه ربع به نه! اگه هشت و نیم این شوهر مسخره ی تورو خورده هنوز باید روی این تخت درحال هضم کردنش میبود!!! میدونی چیه عزیزم؟!
- چیه ددی؟!
- این شوهر تو فرار کرده!!!

و ناجیبی به سرعت گراد حمله گرفت.
- فیس فوس فوس!!!
* با همین دندونام خرخرش رو میجوم!!!
- خو بوقی فارسی حرف بزن!!!
- نزن تو ذوقم کچل!!! ژست گرفتم!
- آه, اوه, ساری!
- خیل خوب اشکال نداره... کجا بودم؟! اها...فیس فوس فوس!!!

...

چقدر غلط داشت!!!

به دلیل این که پست با پستهای قبلی رابطه ای نداره،از پست قبلی ادامه بدین


ویرایش شده توسط ملیندا بوبین در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۲۸ ۱۴:۴۴:۳۴
ویرایش شده توسط ملیندا بوبین در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۲۸ ۱۵:۰۴:۵۸
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۳۱ ۱۹:۲۳:۱۹

تفاوت را احساس کنید:
این ----» :-| مثالی مناسب از همه ی انسان هاست.
این -----» : | لرد سیاه است.

تصویر کوچک شده


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۹

آگوستوس پایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۱ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۰۴ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 375
آفلاین
ساعت 8 شب بود. سوروس آهسته سرش را از در تالار عمومی داخل كرد و محتاطانه گوشه و كنار آنجا را بررسی كرد هنوز خبری از ايوان نبود. به بروشور های رنگ و رفته ای كه در دست داشت نگاهی انداخت.
_ اين نقشه حتما عملی ميشه!
تمام بعد از ظهر ان روز را به اينكه چطور ايوان را به تله بيندازد، گذرانده بود و در نهايت به اين نتيجه رسيده بود كه تنها راه، استفاده از نقطه ضعف ايوان است.
_ پس چرا نمياد.
_ برای چی راه ورودی رو سد كردی!منتظر كسی هستی؟
سوروس به سرعت چرخيد و به پشت سرش نگاه كرد و در همان حال سعی كرد كاغذ ها را از ديد دور كند.
_ لوسيوس! منو ترسوندی!
لوسيوس با تعجب به بروشورهای در دست سوروس نگاه كرد سپس با حالتی مضطرب و نگران به سوروس خيره شد.
_ سوروس! تو....تو كه ان شاء المرلين خوبی ديگه، مگه نه؟!
_ چطور؟
_ اين همه بوروشور شامپو! اونم تو دست تو؟؟؟؟؟ نكنه تو هم زده به سرت؟!!!!!!!!!
_ اهان.ام... اينا رو میگی. نه! اينا رو برای ايوان جمع كردم...چيزه يعنی هم برای خودم هم برای ايوان... در واقع نه ... ام ... اصلا به تو چه! اين فضولی ها به تو نيومده!
لوسيوس كه ار حركات و لحن صحبت اسنيپ به شدت شوكه و وحشت زده شده بود، ناخوداگاه يك قدم به عقب پريد
_ باشه باشه! اينكه عصبانيت نداره!
كمی صدايش را پايين تر اورد و گفت:
_استفاده از شامپو كه اين همه پنهان كاری و عصبانيت نداره! اما اگه ناراحتت ميكنه نگران نباش به كسی در اين مورد چيزی نمی گم.
_ ميری يا كروشيو مهمونت كنم!
_ اينجا چه خبره؟
ايوان در حاليكه قيافه ديكتاتور گونه ای به خود گرفته بود پشت سرشان ايستاده بود و به ان دو خيره شده بود. لوسيوس قبل از اينكه سوروس شروع به حرف زدن كند، گفت:
_ چيزه.... سلام ايوان... ما ... يعنی من كار خاصی ندارم ولی سوروس ظاهرا باهات كار داره.خب .... سوروس بعدا ميبينمت...
دوباره صدايش را آهسته كرد و گفت: فكر كنم برای اين موها 7-6 دست كافی باشه
_
_ خب خب، ميرم دعوا نداره! موفق باشی
ايوان متعجب از اداهای مالفوی به سوروس نگاه كرد و گفت: چيزی می خواستی به من بگی؟


ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۲۶ ۲۳:۵۵:۲۱
ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۲۷ ۱۳:۳۵:۵۹
ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۲۷ ۱۳:۴۵:۳۹

When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۴:۴۰ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۹

آستوریا گرینگرس old1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 267
آفلاین
-آخه سرورم...
-سوروس نجینی شکاره.
-اگه بیاد چی؟
-سوروس من حوصله ندارما.میدونی که اگه لرد رو عصبی کنی چی میشه.

سوروس که از ترس میلرزید به دور و برش نگاه کرد.
-سرورم خواهش...
-سوروس میای یا بگم نجینی بیارتت؟
-نه...نه میام.

و با ترس و لرز وارد اتاق شد و درو پشت سرش بست.
-بشین سوروس.

سوروس نشست و سراپا گوش شد.
-آخه تو به غیرتت بر نمیخوره که یه مرگخوار ساده اینجوری به سرورت توهین کنه؟
-چرا سرورم ولی...
-ولی بی ولی گوش کن ببین چی میگم.

سوروس ساکت شد و لرد ادامه داد.
-ببین تو باید تا قبل از طلوع آفتاب،ایوان رو دستگیر کنی و بیاریش پیش من.
-سرورم آخه اون کاملا قاطی کرده.ممکنه...
-سوروس من میتونم تورو مجبور کنم این کارو بکنی ولی میخوام داوطلبانه این کارو بکنی.در این صورت پاداشی از من میگیری که آرزوی هر مرگخواریه.

و هنگامی که لرد منظورش از پاداش رو به سوروس گفت،چشمان سوروس برقی زد و عزمش را جزم کرد تا این کار را برای لرد انجام دهد.




Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰ شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
لرد با عصبانیت به سالن عمومی اسلیترین رفت...

-آواداکداورا...

طلسم سبز رنگ به آینه کنار لرد برخورد کرد.آینه با صدای مهیبی شکست و تکه های آن به اطراف پخش شدند.لرد سیاه با مخلوطی از احساسات خشم، تعجب و کمی ترس پرسید:
-تو چیکار داری میکنی؟آواداکداورا؟تو این مدرسه کسی جز من حق نداره این نفرینو به زبون بیاره.ضمنا این چرت و پرتایی که شنیدم چیه؟بعد از ساعت ده کسی نباید بیدار باشه؟تو نمیدونی همه جلسات سری ما از ساعت 12 شب شروع میشه؟


ایوان بدون اینکه نگاهی به لرد بیندازد با بی خیالی روی مبل جابجا شد.
-خب همینه دیگه کچلک...به خاطر همینه که هممون تا صبح توی جلسه ها خمیازه میکشیم و هیچی از شر و ورای تو نمیفهمیم.

لرد سیاه که از عصبانیت میلرزید نفس عمیقی کشید.
-آروم باش لرد،آروم باش،آرامش خودتو حفظ کن.

صدای قهقهه ایوان سکوت شبانه تالار راشکست.
-هی...تو به خودت میگی لرد؟اسم نداری مگه؟داشتیا.بذار فکر کنم...هوم...تامی...تام...درست مثل تام سایر،تام کروز،تام هنکس و حتی...تام فلتون!

دراکو با شنیدن این اسم ناخودآگاه تکانی خورد.لرد به آرامی چوب دستیش را بلند کرد و به طرف ایوان گرفت.ولی قبل از اینکه موفق به اجرای طلسم شود سوروس و سالازار از نزدیکترین خوابگاه روی او پریدند.سوروس فورا چوب دستی را از دست لرد گرفت.
-نه ارباب...این کارو نکینن.من که تنهایی نمیتونم نظارت کنم.تازه از ترس نجینی به همه جا نمیتونم سرکشی کنم.
-نه پسرم...نکن...این مدرسه برای ما باارزشه.با همین دستای خودم تک تک آجراشو رو هم گذاشتم.تو هرگز نباید همگروهی خودتو بکشی.

لرد به محض اینکه از لای دست و پای سوروس و سالازار نجات پیدا کرد با حالت تهدید امیز بطرف ایوان رفت.
-خوب گوشاتو باز کن.یا رفتارتو مثل آدم میکنی یا سرتو میکنیم تو وان حموم که یکی دو ساعت اونجا کف کنی و حباب تولید کنی.روشن شد؟

ایوان با صدایی به مراتب بلندتر از صدای لرد سیاه جواب داد:
-همه سریع برگردن به خوابگاهاشون.وگرنه هرچی دیدین از چشم خودتون دیدین.ضمنا فکر نکنین نفهمیدم.الان ساعت یازدهه و هفت نفر از شما دارین نفس میکشین.فردا شخصی مجازاتتون میکنم.حالا برین پی کارتون.تو!کچل!فردا صبح شیرقهوه منو بیار همینجا.


سالازار لرد سیاه را کشان کشان بطرف خوابگاهشان برد.




Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ جمعه ۷ خرداد ۱۳۸۹

آستوریا گرینگرس old1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 267
آفلاین
-ایوان کاری از دسه ما بر نمیاد کاره بچه های اسلیترین بوده دیگه.

ایوان که عصبی بود از اتاق مدیران بیرون اومد و به خودش گفت:

-حالا یه بلایی به سرشون بیارم که...

وارد تالار اسلینرین شد و گفت:

-همه حواس ها اینجا.

و وقتی دید هیچکس توجهی نکرد داد زد:

-با شماهام.

و همه ساکت شدن..

-این شد...از فردا به بعد هرکس بعد از ساعت ده بیدار باشه...نه

هرکی بعد از ساعت ده نفس بکشه،خودم میکشمش.

فردای اون روز رو تابلوی اعلانات نوشته بودن:

توجه:

از امشب به بعد تو تالار اسلیترین بعد از ساعت ده نفس کشیدن

برابر است با کشته شدن به دسته ایوان.

خلاصه اون شب همه ساعت ده تو تختاشون بودن که لرد سیاه

اومد تا سری به تالار اسلیترین بزنه که فهمید ایوان بچه های گروه

جد بزرگوارش رو چه تهدیدی کرده و خونش از عصبانیت به جوش

اومد و...




Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۴:۴۱ سه شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۸

سالازار اسلایتیرین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۳۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از ما هم نشنیدن . . .
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 618
آفلاین
نيو سوژه يا همون سوژه ي جديد


- از فردا در تالار باز ميشه تا گريفيندوريها بتونند بيان اينجا حمام كنند ، آخه مدتي هس كه حمام تالارشون خراب شده .

لرد از شدت خشم بلند شد و با عصبانيت فراوان رو به ايوان كرد و گفت :

- كروشيو شامپو ، چطور جرات مي كني بعد از اون همه كار هايي كه كردي و هيچ چيز نگفتيم ،بدترين بلاي دنيا رو سر ما بياري ؟ تو ميخواي حمام خودمون رو با گريفيندوريهاي خون فاسد قسمت كنيم؟

- چطور به آدولف روزلِر كروشيو مي فرستي كچل؟ نكنه مي خواي تو هم مثل اون جد فسيلت تبعيد بشي؟

- اين ديگه غير قابل تحمله .


فلاش بك

ايوان با متانت و آرامش خاصي در حال قدم زدن در اطراف مدرسه بود . در فكر به اين مي انديشيد كه چه روز خوب و بي كروشيوي داشت .

نگاهي به ستاره هاي سفيدي مي انداخت كه در دل تاريكي زيبايي يافته بودند .

- واقعا سياهي چه قدر زيباست .

پــــــــــــــــوووووووووق

- آي سرم....آي سرم ....اين چي بود كه خورد تو سرم ؟

از شدت درد محكم سرش را گرفته بود و به بيلي خيره شده بود كه گويا از بالاي برجي پرت شده بود و يكراست در ملاج او فرود آْمده بود .

بعد از اينكه دردش تسكين پيدا كرد و توانست سرپا بايستد حس عجيبي پيدا كرده بود .
حسي كه باعث شد او به سرعت به سمت دفتر مديران پيش برود .


---------------
پ.ن : ايوان بعد از برخورد بيل با سرش ديكتاتور شده و قراره يه بلاهايي سر برابكس اسلي بياره.


" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۲:۴۹ چهارشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۸

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
سوژه جدید!!!




تالار خصوصی همیشه سبز اسلیترینی

سکوتی عذاب آور تالار را فرا گرفته بود. همه ی اعضای گروه از همدیگه جدا در گوشه ای نشسته بودند و مشغول کاری بودند. همه جا ساکت بود. همه جا آرام بود. همه جا بوقی بود. هیچ کس حرفی نمیزد. هیچکس تکان خاصی نمیخورد. گویا همه به مجسمه هایی از جنس پوست و خون و گوشت تبدیل شده بودند!
فضا به شدت بوق آلود بود که ناگهان در با صدای مهیبی باز شد. دو نفر در حالیکه با صدای بلند با یکدیگر حرف میزدند وارد تالار شدند.اول متوجه سکوتی که بر فضای تالار حاکم بود نشدند. ولی پس از گذشت چندین دقیقه٬ بلاتریکس که به تازگی وارد تالار شده بود فریاد زد: چتونه؟ واسه چی همه ساکتین؟

هیچ صدا یا حرکتی از هیچ فردی بیرون نیامد! ایوان که کنار بلاتریکس ایستاده بود و در افکار خودش به یاد دور دست ها افتاده بود. دور دست هایی که از دوردست ترین دوردست ها هم دوردست بودند! دوردستی که شامل یک لرد ولدمورت جوان میشد که به تازگی بر روی صندلی کهنه اش نشسته بود و شنلی سیاه رنگ را به دور خود پیچیده بود تا از سرما نمیرد ...

در همین افکار بود که او نیز متوجه سکوت تالار شد. نگاهی به بارتی انداخت و کروشیویی را به سمتش فرستاد! بارتی در حالیکه صدای مرغ پاکوتاه از خود در می آورد و به اینور و اونور تالار میدوید و از درد به خود میپیچید٬ سکوت تالار را به شدت به هم زد!‌ ایوان که از افکار قدیمیش بیرون آمده بود. ورد را خنثی کرد و رو به بارتی که حال جلوی پایش افتاده بود گفت: چرا اینجا انقدر ساکته؟ چرا هیشکی هیچ عکس العملی نشون نمیده؟

بارتی که به شدت از کار ایوان ناراحت شده بود جوابش را نداد. اما به محض اینکه دست ایوان را دید که به سمت جیبش میرفت گفت: راستش میدونی چیه؟ همه خسته شدن. همه ناراحتن که شما دو تا چرا هیچ برنامه ای واسه ما ندارین. هیشکی نمیدونه باید چیکار کنه! و خب میبینی که! همه بیکار نشستن!‌ بلیز و مورگان و اینا که از شطرنج خسته شدن. من و دراک هم که دیگه خسته شدیم از اینهمه بازی کردن با همدیگه!‌ مارکوس و ریگولس و بقیه ی تازه واردامون هم که اصلا امیدی به ادامه ی تحصیل در هاگوارتز و اسلیترین ندارن! هیشکی نیست بهشون کمک کنه و امید بده...

ایوان نگاهی به بلاتریکس کرد و گفت:راستش یه اتفاقی افتاده که به شدت ما به فکر فرو رفتیم. راستش این اتفاق در خانه ی ریدل به دست یکی از مرگخواران افتاده و نمیخوایم که لرد ولدمورت از این موضوع اطلاعی پیدا کنه. به نظر من این کاری که ما میخوایم بکنیم چند تا جنبه ی خوب داره! اول افرادی که مرگخوار هستن از مردن خودشون جلوگیری میکنن! دوم اعضایی از اسلیترین که میخوان مرگخوار بشن با شرکت در این عمل میتونن توانایی خودشون رو به لرد نشون بدن

ایوان نگاهی به بلاتریکس انداخت و بلاتریکس با نگرانی ادامه داد: اینطور که پیش اومده. نجینی به دست یکی از مرگخواران که هنوز شناسایی نشده٬ به انسان تبدیل شده و اگر لرد از این موضوع بویی ببره! صد در صد چندین تن از مرگخواران و افرادی که جلوی لرد پیدا بشن کشته خواهند شد! مرگی دردناک که هر کاری هم بکنین نمیتونین فکرشو بکنین. پس این بیکاری ها رو کنار بذارین و بیاین تا همه با هم یه تصمیمی برای این موضوع بگیریم.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.