ادامه پست استوريا گرينگرس
__________________________
در حاليكه اسنيپ بدنبال لرد سياه رفته بود، ايوان با دست و پای طناب پيچ شده، همچنان به تخت بسته بود و كوچكترين صدایی از او شنيده نمیشد. ناجينی متفكرانه چند دقيقه ای به ان موجود مفلوك نگاه كرد. سپس به نرمی بسوی ايوان خزيد، تا كاملا روبروی او قرار گرفت.
انقدر قامتش را راست كرد تا پوزه اش درست مقابل صورت رنگ پريده ايوان قرار گرفت.
_ هيس ...هيسسسسسسسسسسس.... هيسس؟؟؟
چشم های ايوان از ترس گشاد شده بود. نه حركتی می توانست بكند و نه حتی ناله ای! زبان مار ارام با هر بار هيس هيس كردن به دماغش می خورد و احساس بسيار ناخوشايندی را به ايوان می داد.
_ آپچوووووووووووووو!
ايوان چنان عطسه ای كرد كه دنده هايش درد گرفت و از اونجا كه دستانش بسته بود مقدار زيادی .... به صورت مار پاشيد.
_ هيس..... هيسو.... هيس ... ها!!!!
ايوان ناخوداگاه گفت:
_ ببخشيد.
و بينش را با سر و صدای فراوان بالا كشيد بطوریكه ناجينی به سرعت عقب نشست.
_ هيسسسسسسسسسسسسس!!!
_ گفتم كه ببخشيد. اصلا مگه مجبورت كرده بودن، اينجوری face to face بشی!
ناجينی به سمت ملحفه های تخت لرد خزيد و سعی كرد سرش را با انها پاك كند. چند لحظه ای ميانشان سكوت برقرار شد. ايوان با خوشحالی متوجه شد كه طلسم قفل زبانش بخاطر عطسه باز شده،اما دوباره چهره اش در هم رفت. اين اتفاق چندان برايش فايده ای نداشت وقتی كه طرفش يك مار زبان نفهم بود!
_ تق تق ..... . ارباب اجازه هست وارد بشم.
***
اسنيپ پله ها را دو تا يكی می كرد تا اينكه به راهروی منتهی به دفتر دامبلدور رسيد. از انجا كه احساس ايوان را _ تنها و بی دفاع، در يك اتاق ان هم با ناجينی! _ كاملا درك می كرد، بر سرعتش افزود. انقدر تند می دويد كه نتوانست از خوردن به شبح انسانی كه ناگهان در جلويش سبز شده بود، جلوگيری كند.
شترق..........!!!
اسنيپ با شدت از پشت به زمين افتاد.
_ احمق جلو تو نگاه كن! مگه كوری!
لرد سياه عصبانی در حاليكه چوب جادويش را برای حمله بالا نگه داشته بود به اسنيپ نزديك شد. سوروس انقدر در فكر ايوان بخت برگشته بود كه متوجه نشده بود در استانه برخورد با لرد سياه است و از طرفی لرد سياه نيز بخاطر اينكه سوروس با سرعت ميدويد تنها شی سياه رنگی را ديده بود كه مستقيم توی شكمش می امد. بنابراين برای اجتناب از برخورد ديوار محافظتی كلفتی را جلوبش قرار داده بود.
_ اوخ....
_ سرورم !!! عفو كنيد !!!
_ سوروس؟؟!!! تویی....!! مگه شامپو ديدی كه اينطور فرار ميكنی!
_ فرار؟ نه قربان!
به سختی از جايش بلند شد و به لرد كه هنوز چوبش را بالا نگه داشته بود نزديك شد و گفت:
_ قربان ايوانو گرفتم. الانم كت بسته توی اتاقتون زندانيه. البته قند عسلتون هم اونجاست!
_ ای ديوانه مخبط! كروشيو! ....بی غيرت! كروشيو! ..... دختر يكی يه دونم رو با اون ديوانه ديكتاتور تنها گذاشتی!
_
_ اخ... اما سرورم... ماشاء المرلين دختر ندارين كه! در نوع خودش شير زنيه!!! باسيليك جلوش كم مياره!
_ ....