هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: جام آتش
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۸

آراگوگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۲ پنجشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۱۵ یکشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
آراگوگ وارد کتاب خونه میشه و دستشو میذاره روی یه کتاب .

فضا تاریک میشه ، یه سری فشار هایی به اراگوگ وارد میشه ، شدت فشار ها کم کم کاهش پیدا میکنه و دوباره صفحه از حالت سیاه در میاد.
اراگوگ میبینه که همچنان همونجایی که قبلا بوده وایساده و تغییری حاصل نشده.
آراگوگ میاد دوباره دستش رو بذاره روی کتاب ، که ناگهان میفهمه دستش آدمی شده ، پس سریعا میره و یه آینه پیدا میکنه و متوجه میشه کتابی که روش دست گذاشته در اصل همون کتاب هری پاتر بوده و اون هری پاتره .
آراگوگ خیلی از هری بدش میومده و فن لرد بوده ، با این حال یه کم میره توی سرسرا و چون از قیافه جینی زیاد خوشش نمیومده و از اول عاشق پانسی پارکیسون بوده ، جلوی روی اون با ساحره های خوشگل گروه های دیگه داف بازی میکنه و یه چک از جینی میخوره و یک چک به جینی میزنه ، بعد رون غیرتی میشه و یه چک به جینی میزنه و میگه چرا روی رفیقش دست بلند کرده ، که در همین لحظه هرمیون هم جو میگیرتش و یکی میزنه تو گوش رون ، این تو گوش زدنا ادامه داشته که هری از جمع جدا میشه و وارد جنگل ممنوعه میشه و میره جایی که آراگوگ زندگی میکرده.
هری داد میزنه:آراگوگ بیا منو بخور.
و آراگوگم میاد بیرون و رفاقتی میخورتش .
بعد ناگهان دوباره همه چی به هم میریزه و صفحه سیاه میشه و فشار وارد میشه ، بعد که فشار تموم میشه و تصویر به حالت اولش برمیگرده ، اراگوک میبینه که مزه هری لای دندوناشه ، چقدرم خوشمزه بود این بچه ، اما با کمال تعجب میبینه که وسط یه خرابه وایساده و لرد مورت هم وایستاده جلوش و داره دخترای هاگوارتز رو شکنجه های بدی میکنه ، بعد اراگوگ دلش برا وزیر مگی میسوزه و برای اینکه مگی جون ضایع نشه ، تصمیم میگیره شخصیت خودش رو اخر رول بکشه ، پس میره جلو و به لرد فحش ناموس میده و لرد اواداش میکنه و اراگوگم میمیره .
و لرد حکمران ابدی جهان میشه ....


ویرایش شده توسط آراگوگ در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۷ ۱۷:۱۹:۳۱


Re: جام آتش
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۸

رودولف لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۳ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۹ جمعه ۳ شهریور ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 72
آفلاین
تمام دانش آموزان هاگوارتز در سرسراي اصلي جمع شده بودند، تا ببينند جام آتش چه كساني را براي شركت در مسابقه انتخاب ميكنيد.

پرسي ويزلي از جايش برخواست و برروي جايگاه ايستاد و رو به بچه ها گفت: امروز، روزي هست كه جام اتش افرادي رو براي شركت در مسابقه انتخاب ميكنه، براي اينكه هرج و مرج به وجود نياد، هر گونه اعتراض و از هم پاشيدن نظم، به دفتر تو جيهات ختم ميشه پس مراقب رفتار و اعمالتون باشيد.

در همين حين درب اصلي سرسرا باز شد و فيلچ، جام اتش را كه برروي چرخ دستي ِ مشنگي قرار داده شده بود به سمت جايگاه برد.

بعد از دومين سخنراني پرسي كه در مورد احتمال مرگ شركت كنندگان در مسابقه بود، جام آتش شروع به فعاليت كرد و اسامي را به دست او انداخت.

پرسي اسامي تك تك شركت كنندگان را خواند و دانش آموزان با تشويق ِ خود، شركت كنندگان را به سمت جايگاه هايشان كه در كنار اساتيد بود راهنمايي ميكردند.

-و در آخر: رودولف لسترنج.

-اوه رودولف، نميدونستم تو هم اسمتو تو جام آتش انداختي، من به تو افتخار ميكنم،‌ ايشالا بري، ديگه برنگردي، كروشيو! اونطوري به من نگاه نكن!

رودولف كه محصور موهاي وزوزي بلا شده بود و با حالتي قلب گونه() به چشم هاي مشكينش زل زده بود با كروشيوي بلا به خود آمد و بعد از اينكه زيرلب چيزي را گفت، به سمت جايگاه خود حركت كرد.

پرسي ويزلي به سمت شركت كنندگان رفت و گفت: وقت رو تلف نميكنيم، همين الان همتون به سمت كتاب خونه بريد، اولين مرحله از اونجا شروع ميشه، توضيحات بيشتر رو هم مسئولين بهتون ميدن.

رودولف كه به شدت شاكي شده بود رو به پرسي گفت: اما آقاي مدير من بايد برم يه سري كار انجام بدم!

-چي كار هايي رو، آقاي لسترنج؟
-روم به ديوار هم تو مرلينگاه كار دارم،به جز اين هم اينكه، الان با زير شلواري در خدمتتون حاظرم! بايد برم عوضش كنم.
پرسي چشم غره اي به او رفت و گفت: سه دقيقه و بيست و پنج ثانيه وقت بهت وقت ميدم.
رودولف كه دوباره شاكي شده بود گفت: اين چه وضعشه! سه دقيقه فقط وقت ميخواد كش شلوارمو شل كنم .
-اهوم اهوم! خب ده ديقه وقت داري، زود بر از جلو چشمام دور شو تا زنده زنده توجيهت نكردم.

دقايقي بعد كتاب خانه


پرفسور مك گونگال بعد از بررسي كتاب خانه رو به شركت كنندگان گفت: همونطور كه بهتون گفتم بايد يكي از اين كتاب ها رو انتخاب كنيد و تو يه دنياي ديگه قدم بذاريد و در اونجا هم بايد يك سري كار هارو انجام بديد كه خودتون بايد متوجه بشيد اون كار ها چي هستند و در آخر وقتي كه كارتون تموم شد خود به خود به همنيجا بر ميگرديد. ميتونيد شروع كنيد.

رودولف قدم زنان كتاب هاي كتاب خانه را از چشم ميگذراند و بعضي از آنها را مرود بررسي قرار ميداد، از جمله: زندگي زناشوي، بيست سال كنكور، عله به دبستان ميرود، رزم ايران و كره و .....

در اين ميان چشمش به كتاب صورتي رنگ ِ قديمي و خاك گرفته اي افتاد كه از ميان عنوان طويل آن فقط كلمه ي آموزش و كودكان را ميشد تشخصي داد، آن را برداشت و به بررسي آن پرداخت.

-اين خوبه! واسه تربيت اليزا هم ميتونم ازش استفاده كنم!

بعد از گفتن اين جمله كتاب را باز كرد و از فرت تمركز چيني بر صورتش انداخت() و در دنيايي ديگر فرود امد و احساس كرد صداهاي مبهم و گنگي او را احاطه كرده اند.

-بابا آب داد.
-مامان بابا را كروشيو كرد.
-من پي پي داشت.
-بابا پوشك عوض كرد.
-مامان باز هم كروشيو كرد.
-بابا با اسب آمد.
-بابا با داس، مامان را كشت.
-ولي مامان باز هم كروشيو كرد.
-من با حسنك بازي هاي غير مجاز كرد.
-بابا از كبري تنفس مصنوعي گرفت.
-كبري تصميمش را گرفت.
-بابا كبري را طلاق داد.
-و مامان باز هم كروشيو كرد.

رودولف تصاوير مبهمي را در اطراف خودش ميديد: تصوير بلا را كه درحال كروشيو كردن او بود، تصوير عوض كردن پوشك اليزا، تصوير تنفس مصنوعي حسنك و دخترش و تصوير تصميم كبري كه با جاروي مشنگي او را از خانه اش به بيرون انداخته بود.

كمي به سمت جلو حركت كرد و با از بين رفتن تصاوير مبهم در روستايي ظاهر شد كه مردي در حال فرياد زدن بود:

-هيچ ميدونيد با كي طرف هستيد؟ با مامور مخصوص حاكم بزرگ ميتي كمان! احترام بگذاريد.

رودولف كه از صداي خشن مرد ترسيده بود چوبدستيش را از جيب ردايش به بيرون آورد و به سمت مامور مخصوص گرفت.

-هي مردك! براي چي احترم نميذاري؟! او تيكه چوپ چيه كه گرفتي به سمت رييس؟!

رودولف كه ترسش بيشتر از قبل شده بود، يك اواداكداورا به سمت مامور مخصوص فرستاد و وي را نقش بر زمين كرد و اينگونه بود كه زمبه و داداش كايكو او را تا آبشار نياگارا دنبال كردند!

-ديگه راهي نداري كه فرار كني! به من ميگن داداش كايكو اينم زمبست! موهاهاهاهاها.

رودولف وقتي دندان هاي سگي كه نامش زمبه بود را ديد، از فرط ترس شلوارش را خيس كرد و خودش را از آبشار به پايين انداخت و در نيمه هاي راه گفت:

-مرلين را سپاس كه تا به اين جا به خير گذشت!

و سپس نيمه ديگر راه را سپري كرد و با سرعت دويست كيلومتر در ساعت در داخل آب فرود آمد و احساس سوزش را در تمام نقاط بدنش تجربه كرد.

با استفاده از جادو خودش را به بالاي آب رساند و با صحنه هايي به شدت بيناموسي مواجه شد، سيندرلا را ديد كه با دختر كبريت فروش و هفت كوتوله، اتل متل توتوله را به سبك جديدي به اجرا در مي آورند ...(به دليل روزه بودن نويسنده از توضيحات اضافي معذوريم)

رودولف كه داراي ايماني به شدت قدرتمند بود، تقوا پيشه نمود و از نگاه كردن به بازي جذاب آنها خود داري كرد و به سمت جنگل هاي كنار رودخانه رهسپار شد.

پس از دقايقي راه پيمايي احساس كرد چيز باريكي و درازي بر او فرود امد()! پس از بررسي آن چيز كه در دماغشق فرو رفته بود به اين نتيجه رسيد كه اين شي باريك از جنس چوب است و منشا ان از دماغ فردي به نام پينو كيو سرچشمه ميگيرد!

رودولف دماغ پينو كيو را از دماغ خودش خارج كرد و به ادامه ي راه پرداخت و در راه چيزي را ديد كه او را درجايش ميخكوب كرد، بلاتريكس به درختي تيكه داده بود و جمله ي "انا جميل جدا" را تكرا ميكرد() رودولف كه بسي در كف به سر ميبرد با كله به سمت بلا شيرجه رفت و گرفتن تنفس مصنوعي را به جان خريد ولي در ميانه ي راه يك كروشيو از بلا به سمت او روانه شد و دنيا پيرامون سر رودولف چرخيد و او خود را در كتاب خانه يافت.

مك گونگال از از بالاي عينكش نگاهي به رودولف انداخت و گفت:

-آقاي لسترنج شما موفق شديد، همسرتون بيرون، در انتظار جسد شما هستند! اميدوارم از اينكه شما رو زنده ببينه ناراحت نشه.

رودولف به سمت در حركت كرد.

-در ضمن لطفا ديگه كتاب اموزش بيناموسي به كودكان را با آموزش كودكان اشتباه نگيريد، موفق باشيد.


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۷ ۱۶:۴۶:۵۶


Re: جام آتش
پیام زده شده در: ۱۲:۳۷ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
- شق!!

دامبلدور ضربه ای به پشت دست مک گونگال زد.

- آلبوس داری چیکار می کنی؟ اینجا که خونه نیست..برو مثل بقیه عقب وایستا تا کیسه رو بیارم.

- مگه آش توی اون کیسه ست که داری همش می زنی؟! زود بدش من تا یکی بردارم.

مک گونگال صورتش رو درهم کشید و پره های بینیش مثل هر بار دیگه ای در اثر عصبانیتش لرزید. مک گونگال با حرص گفت:

- آلبوس بهتره تو اول برنداری! بذار اون آسوناش به تو بیوفته!

دامبلدور عینکش رو روی بینی خمیده ش جا به جا کرد و گفت: " امکان نداره.. ببینم کتاب قصه های خوب برای بچه های سفید رو نداری؟!"

مک گونگال با سر تکون دادن نه گفت. دامبلدور پرسید: " شبی با یه پسر سفید چی؟!"

مک گونگال عصبانی شد و کیسه رو به سینه ی دامبلدور کوبید و گفت:
- این کتابا الان تو گنجه های پرسیه.. تو هم دستت رو بنداز تو کیسه و نمونه ی کوچیک کتاب رو بیرون بیار.

دامبلدور با شوق و اشتیاق دستش رو داخل کیسه انداخت و بعد از اینکه به اندازه ی کافی همه رو با دستش وارسی کرد، بالاخره یکی رو انتخاب کرد. دستش رو تقریبا بیرون آورده بود که پشیمون شد!

- نه مینروا..بذار یکی دیگه بردارم!

دامبلدور دستش رو داخل کیسه کرد و باز هم مشغول چرخاندن محتویات داخلش شد. چندبار حرکتش رو تکرار کرد و بعد از اینکه صدای اعتراض دیگران شنیده شد با کلی منت یکی از نمونه ها رو بیرون اورد.

کتاب کوچک ریزی بود به رنگ قرمز و زرد، تقریبا شبیه یه شعله ی کوچک آتش. مک گونگال به سمت قفسه ها رفت و پرده ای به همان رنگ رو کنار زد.

- بیا آلبوس کتابو بردار! اسمشم با صدای بلند بخون.

دامبلدور کتاب رو که جلد چرمی رنگ و رو رفته ای داشت از کتابخونه بیرون اورد و نگاهی متعجب و پرسشگرانه به کتاب انداخت. ناباورانه گفت: " این هیچی روش ننوشته!" مک گونگال فریاد زد: "بعد از اون همه سختگیری سخت ترین کتاب ممکن رو انتخاب کردی.. اون هیچ چیزش معلوم نیست..باید برای بیرون اومدن هم.."

دامبلدور کتاب رو باز کرد و صدای مک گونگال به سکوت تبدیل شد. دامبلدور مثل ذرات شنی که به دست تندباد پراکنده بشن از کف کتابخونه جدا شد و کتاب با صدای تلپ بلندی روی زمین افتاد!

مایلها دورتر از هاگوارتز در زمان بی زمان داستان، دامبلدور روی زمین سرد و یخ زده ای فرود اومد. دامبلدور با غرولند فراوان بلند شد و در حالی که از درد یه ناحیه ای از بدنش(!) شکایت می کرد اطراف رو بررسی کرد.

قبل از اینکه به نتیجه ای برسه تعداد زیادی جعبه های رنگارنگ هدیه روی سرش ریخت و آخر از همه کیسه ی قرمزی روی سرش افتاد.

در حالی که وسط کُپه ی هدیه ها دست و پا می زد صدای سم چهارپا و چرخیدن چرخی رو شنید. سراسیمه کیسه ای رو که جلوی چشمش رو کنار زد، بلند شد و چوبدستیش رو بیرون کشید.

- هـ ..هـ..هی پیری زیاد اینور اونور نچرخ سرت گیج میره ..مـ منم بلت نیستم آب قند درست کنم.. یعنی اگه بلتم باشم نمی تونم با سم بـ..بـ..برات همش بزنم.

- تو یه گوزن سخنگویی!؟!

گوزنی که جلوتر از بقیه ی گوزنها به یه سورتمه متصل بود، یه شاخش لب پر شده بود و این طور که معلوم بود کمی لکنت هم داشت ؛ جواب داد:

- پـ پس چی که می زنم.. نوئل پیری..کادوهات رو جمع کن بریم شب کریسمس نزدیکه.. بـ بـ باید دور اروپا رو بچرخیم!

گوزن مکثی کرد. کمی دامبلدور رو برانداز کرد و گفت: "ا ا البته تو تا بهار دور خودت می چرخی فقط...ز ز ز ز زو..!"

دامبلدور مداخله کرد و خودش جمله ی گوزن رو تکمیل کرد:" باشه باشه.. زود جمعشون می کنم."

گوزن کمی ناراحت شد، صدایی شبیه به صدای گاوها تولید کرد و با بقیه ی گوزنها چند قدمی برداشت و سورتمه رو در کنار دامبلدور متوقف کرد. دامبلدور با یک طلسم جعبه ها رو جمع کرد و داخل کیسه ی قرمز ریخت. ردای ارغوانی و سفیدش رو بیرون آورد و لباس بابانوئلی ِ یک دست قرمز رو پوشید و بالا پرید.

- خب شما گوزنهای شاخ قشنگ چه جوری را میوفتید؟ فکر کنم دیرمون شده بود.. اینطور نیست؟.. اوه راستی اسم تو چی بود گوزن سخنگو؟!

- به تو مربوط نیست نـ نـ نـ نوئل یه روزه!.. مااااع!

سورتمه از جا کنده شد و با سرعت زیادی حرکت کرد. برفها زیر چوب های سورتمه کوبیده می شدند و خش خش می کردند اما زود این صدا از بین رفت. سورتمه به آسمان رفت و دامبلدور مثل کودکان فریاد شادی سر داد!

- هی گوزن.. اول سراغ بچه های کوچولوی سفید برو!

- پـ پـ پـس اول می ریم آفریقا تا تو آبروی نوئلها رو نبری!

دامبلدور شادمانه خندید. مو و ریش نقره ای بلندش ،پشت سرش در اهتزاز بودن و هوای سرد به صورتش چنگ می زد. دامبلدور چشمانش رو بست و از آسودگی و آرامشی که این موقعیت براش فراهم کرده بود لذت برد.

یکی دو ساعتی فقط پرواز کردند و دامبلدور آسوده از درگیری های دنیا به مناظر زیر پایش نگاه می کرد. جنگلهای سوزنی و کوهستانهای پر از برف.

- تو نمی خوای بگی ما داریم کجا می ریم؟!
- نه خیلی تـ تـ تـ تاثیر نداره..ما بیشتر به مهارت تـ تـ تـ تـ تو توی از دودکش پایین رفتن نیاز داریم..بلتی دیگه؟!
- فکر نمی کنم کار سختی باشه برام!
- خوبه.. برای ا ا ا اولیش آماده شو!

گوزن بلافاصله به سمت زمین شیرجه رفت و دامبلدور احساس آشنا و دوست داشتنی خالی شدن دلش رو حس کرد و باز هم قاه قاه خندید.

- نوئل جدید.. اگه یه بار تـ تـ تـ توی عمرت کوئیدیچ بازی کرده باشی می تـ تـ تـ تونی راحت انجامش بدی.. وقتی از کنار دودکش رد میشیم بپر!

دامبلدور چوبدستیش رو جای مناسبی گذاشت. کیسه ی هدایا رو برداشت و پرید. از دودکش عبور کرد و روی خاکسترها افتاد. درخت کوچک کریسمس دقیقا جلوش قرار داشت.

دامبلدور کتش رو تکاند و کیسه ش رو باز کرد. صدای گوزن توی سرش پیچید: " خودت که بـ بـ بـ بهتر می دونی آلبوس.. بعضیاشون فقیرن..و و ولی طلا به دردشون نمی خوره چـ چون یه قلب غنی دارن. دامبلدور!.. بلتی شادی رو هدیه بدی؟!"

دامبلدور دو تا هدیه از توی کیسه بیرون اورد و زیر درخت گذاشت. متوجه شد که هم بچه هایی رو که تا به حال ندیده خوب می شناسه هم هدیه های در بسته رو.. خاصیت بابانوئلی بود!

در چندین خونه ی دیگه دامبلدور همین کار رو تکرار کر. یه سرباز کوچیک با لباس قرمز ، یه جفت شمشیر چوبی، یه یویو، یه سوت، یه جفت دستکش و خیلی چیزهای دیگه. ولی آخرین خونه خیلی آشنا به نظر می رسید.

از دودکش که پرید پایین درست بالای سرش سه تا جوراب پشمی آویزون بود. بالاش با دستخط ریزی سه تا اسم نوشته شده بود.

دامبلدور یه عروسک با لباس مخملی توی اولین جوراب گذاشت. برای دومی یه تندیس چوبی از یه بز و برای آخری.. مکث کرد. اسمهای بالای جورابها رو خوند.. یک بار ..دوبار.. سه بار: آریانا، آبرفورث ، آلبوس! برای خودش چه هدیه ای داشت؟!

***

سورتمه پرواز کنان جلو می رفت. زنگوله هایی که بهش وصل بودند جیرینگ جیرینگ صدا می دادند. دامبلدور به جوراب پشمی بنفشی که توی جوراب پشمی گذاشته بود فکر می کرد. هدیه ای که دیگه هرگز بهش داده نمی شد.

سورتمه ناگهان سبک شد و دامبلدور در هوای سرد شب یه سقوط رو تجربه کرد. دستاش رو مثل یه عقاب طلایی باز کرده بود و به زودی زمین برفی رو در آغوش می گرفت.

***

- پاشو آلبوس...تو کارتو خوب بـ بـ بـ بـ بلتی!
صدای مینروا بود.


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


جام آتش
پیام زده شده در: ۱۲:۳۰ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۸

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
هاگوارتز، سرسرای اصلی


شمع های متحرک و روشن بر آسمان پر ستاره ی سرسرای هاگوارتز مشغول سوختن و آب شدن بودند. دور تا دور سرسرا و مقابل پنجره ها با پارچه هایی رنگارنگ که نقش گرفته از نماد و طرح جام آتش بودند، تزیین شده بود. همه دانش آموزان با یونیفورم و ردای مدرسه جمع بودند و با شنگولیسم سر در غذاها فرو برده بودند. اواسط میز طویل گریفیندور، هری سیم سرور دقیقا روی میز و کنار غذاها نشسته بود و گریفیندوری ها اونو احاطه کرده بودند. یه مشتش رو توی آش تک شاخ و یه مشت دیگه اش رو توی زرشک پلو با عصاره منوی مدیریت فرو برده بود. پس از سالها بهانه ای شد تا به هاگوارتز و گریفیندور قدمی بگذارد. گریفیندوری ها دائما از سختی مسیر و ورود به هاگوارتز و خروج از منوی مدیریت می پرسیدند:

هرمیون گرنجر در حالیکه پاهایش را تکان میداد و با چشمانش ذوق خاصی را روانه جو حاکم میکرد، پرسید:

«استاد ! دقیقا چقدر سخت بود که از منو خارج بشین؟ سخت نبود؟ من شنیدم اگه خارج بشین میوفتین توی باتلاق ! »

کتی بل: « این که خوبه ! من با چشمای خودم دیدم که دالاهوف وقتی یه بار خارج شد، از توی چاه مرلینگاه دخترونه بیرون اومد. نا گفته نباشه که من کمکش کردم بیاد بیرون. انصافا منوی مدیریت از جادوی سیاه ساخته شده !»

و با انگشتش به میز مقابل و دالاهوف اشاره کرد که میان هافلپافی ها نشسته بود. دالاهوف با شوق زیادی مشغول خوردن یک سری کاغذ و تکست انگلیسی بود. بعد از چند ثانیه حروف انگلیسی کاغذهای خورده شده، با ترجمه فارسی و به شکل هاله هایی رنگارنگ از گوش دالاهوف بیرون می اومد که تشویق هافلپافی ها را در رابطه با هنر قورت دادن و ترجمه کردن، برانگیخت. در این حین پیوز به دور دالاهوف پرواز میکرد و بابا کرم می رقصید !

توجه گریفیندوری ها از دالاهوف به روی هری برگشت. هری سیم سرور در حالی که انگشتان آش آلودش را می مکید و فرت و فرت میکرد، گفت:

«چرت و پرته این حرفا ! این دالی رو که میگی، اینقدر استفاده های شیطانی و سیاه کرده از منو مدیریت که اونطوری میاد بیرون ازش... به ریش مرلین قسم...

( مرلین با گوشی تیز از انتهای میز اساتید داد میزند: « از ته ریش خودت مایه بذار، پسر ! » )

عله ادامه داد: «آره... به ریش مرلین قسم که اینا منوی مدیریت رو شیطانی کردن. بی رحمانه حذف و بلاک میکنن . شنیدم ایوان داره کارهایی میکنه. میخواد که هورکراکس بسازه واسه اربابش از این منوی مدیریت من ! »

مدیریت معظم هاگوارتز، پرسی ویزلی با شنل آلبالویی که طرح صورت دختران سیفید میفید روی آن دوخته شده بود در مقابل میز اساتید ظاهر شد. عینک همواره کج خودش رو روی صورتش صاف کرد. کف دستانش تف کرد و به موهایش مالید. سپس پایش را به چیز نرمی که روی آن ایستاده بود فشار داد. به نظر یک انسان بود. اما قد کوتاه و با پوستی سوخته و عجیب ! به محض اینکه پای پرسی به جسم نرم اصابت کرد، صدای جیغ گوشخراشی در سرسرا طنین انداخت و سکوت مطلقی حاکم شد. پرسی از روی جسم نرم پایین آمد.

یک عدد جن خانگی سیاه سوخته با موهای مصنوعی طلایی رنگ، ابروهایی گرفته، لباس بیکینی و لب های قرمز بیرون آمد. تپش قلب جن خانگی مونث روی وسط سینه های برجسته اش مشاهده میشه که عقب و جلو میرفت. با وحشت به سمت درب خروجی سرسرا دوید. از لای پاهای فلیچ گذشت و خارج شد. نگاه واحد همه ابتدا خروج جن خانگی را دنبال می کرد و سپس روی پرسی ویزلی باز می گشت. هرمیون گرنجر با عصبانیت صفحه های یک کتاب کهنه را ورق زاد تا به صفحه مورد نظر رسید. از جایش بلند شد. کتاب را مقابل پرسی گرفت و با جیغ کوتاهی مانع شروع صحبت پرسی ویزلی شد:

هرمیون: «آقای ویزلی ! مدیر محترم ! بر اساس ماده ی شش هزار شونصد و شصت و شش کتاب حقوق موجودات جادویی، تجاوز و سوء استفاده از یک جن خونگی مونث ، جزو گناه کبیره شناخته میشود و در دیار باقی، خود شخص مرلین کبیر دهن فرد گناهکار را مورد عنایت قرار میدهد. فرشتگان دوزخ جادوگران روی صورت آن گناهکار تُف میکنن. »

مرلین: «من عنایت دهان و تف فرشتگان را روی صورت پرسی رو در اون دنیا تکذیب می کنم. ادامه بدین خانوم گرنجر ! »

هرمیون گرنجر: « و اینجا نوشته شده که افرادی که متوجه این موضوع میشن باید اون گناهکار رو محاکمه کنن. آقای ویزلی شما بازداشتید. لطفا چوبدستی خودتون رو بندازین. »

پرسی ویزلی بدون اعتنا به هرمیون، دستش رو تکان داد. آرگوس فیلچ از انتهای سالن و مقابل درب به سمت میز گریفیندور می آمد. یک کت و شلوار صورتی رنگ خریده بود. به نظر می رسید که پرسی ویزلی بهش وام خرید کت و شلوار داده. آرم کش دار و متحرک " نایک " روی کفش های سفید فلیچ خودنمایی میکرد. موهای بلند و ژولیده اش کوتاه شده بود. لبخند زشتی بر لب داشت. از دندان های زرد و کرمو دیگه خبری نبود. به نظر میرسید که دندون کاشته بود. توجه همه دانش آموزان به او جلب شده بود که پشت هرمیون ظاهر شد. موی هرمیون رو گرفت و او را کشان کشان از سرسرا بیرون برد. به دنبال اون هم رون ویزلی و جمعی از گریفیندوری ها از سرسرا بیرون دویدند.

هری سیم سرور با صدایی بلند خطاب به پرسی ویزلی گفت:

«حالا واسه من دیکتاتور بازی در میاری ؟! هان؟! کوییرل؟ کجایی؟ بزن بلاکش کن ! »

صدای آه و ناله و خواهش و التماس کوییرل از طرف میز طویل اسلیترین به گوش رسید. در مقابلِ لرد ولدمورت زانو زده بود و به خاطر ماجرای سال اول و سنگ جادو عذرخواهی میکرد و اشک شرم می ریخت. لرد سیاه از جایش بلند شد و به مانند هری سیم سرور روی میز پرید. ردای نازک و سیاه رنگش رو بر تن داشت. با صدایی طنین انداز گفت:

«هوی، کله زخمی ! با مریدان من درست صحبت کن. کوییرل نه... پرفسور کوییرل ! همین الان هم برای اینکه بخشیده بشه منوی مدیریتش رو تبدیل به هورکراکس کرد واسه من. بزنم بکشمت حالا ؟! »

هری: «جینی، بچه ها رو بغل کن ببر تو ماشین بذار. من الان میام. این ولدک انگار یه درس حسابی میخواد ! »

هری کله زخمی زیپ شلوار لی اش رو باز کرد و سیم سرور کلفت و نقره ای را بیرون کشید. آثار جرقه های رنگارنگ از سر سیم سرور دیده می شد. همه اسلیترینی ها از دور میز بلند شدند. بلاتریکس لسترنج بی هدف به در و دیوار «کروشیو» می فرستاد. گریفیندوری ها همگی چوبدستی هایشان را آماده نگه داشته بودند. راونکلاوی ها بدون توجه به خوردن و نوشیدن ادامه می دادند. پسران سال سومی هافلپاف از فرصت استفاده کردند و به مرلینگاه دختران رفتند و مشغول نصب دوربین های مخفی در مرلینگاه های دختران شدند ! نویل لانگباتم فرصت را غنیمت شمرد و دست لونا لاوگود را کشید و او را به زیر میز گریفیندور آورد تا برای اولین بار یک تنفس مصنوعیِ جادویی را تجربه کند. :bigkiss:

پرسی ویزلی با عصبانیت عینکش را به سمت وسط جمعیت پرتاب کرد و گفت:

«کافیه دیگه بوقی ها ! مثلا میخوایم مسابقه جام آتش رو برگزار کنیم ها. با این وضعیت همتون همین ح... »

« هوووووووق ! هیـــــــــق ! »

توجه پرسی ویزلی و سایرین به سمت میز اساتید برگشت. هاگرید غول پیکر روی سینه خانم وزیر اعظم، مینروا مک گونگال خم شده بود و در بشقاب غذای مک گونگال استفراغ میکرد. پرفسور فیلت ویک که کنار هاگرید نشسته بود سریعا یک اسپری خوشبو کننده را در محدوده ی میز اساتید خالی کرد.

مک گونگال: « اوه ! هاگرید ! به نظرم درست نیست که دوباره ویسکی آتشین رو با سوپ اژدها قاطی کنه. »

پرسی: «بله، می گفتم با این وضعیت همتون همین حالا میرین به خوابگاهتون. ضرورتی نداره که مرحله اول رو تماشا کنید. لطفا برین. مسابقه دیدنی نیست. جادوگر تی.وی فردا پخش میکنه. مسابقه تا صبح طول میکشه. قهرمانای چهار گروه بمونن . بقیه برین ببینم. جیش- بوس - لالا ! زوود ! »

صدای اعتراض و سر و صدا بلند شد. همه با عصبانیت و روانه ساختن فحش های زیر کمر به مدیر از سرسرا خارج می شدند. در همین حین هری کله زخمی در حالیکه از سرسرا خارج می شد، با سیم سرور به اسلیترینی ها شلاق جادویی میزد و لرد ولدمورت هم دائما آوداکاداورا نثار هری کله زخمی می کرد که خطا میرفت و موهایی هری را کوتاه میکرد. خلاصه ! سرتون و درد نیارم ! ( ) درب سرسرا بسته شد و 12 نفر در مقابل میز اساتید ایستاده بودند. پرسی ویزلی به همراه مرلین و مک گونگال به سمت 12 قهرمان حرکت کردند و یکی یکی مشغول بررسی قیافه قهرمانان شدند.

پرسی: «هوی آلبوس ! ریشت زیادی بلنده ! فقط جناب مرلین حق همچین ریشی رو دارن ! این نوع ریش واسه قهرمانا ممنوعه ! تکرار نشه ! واسه مرحله بعد بهت وام میدم ژیلت بخری و بزنیش ! »

و چند قدم به سمت دیگر قهرمانان برداشت. به دنبالش هم مک گونگال و مرلین قدم برداشتند. بعد از گذر مک گونگال از مقابل دامبلدور، مرلین در مقابل آلبوس دامبلدور متوقف شد و از ناحیه ریش مقابل دامبلدور کش اومد. کفش های ارغوانی "آل استار" دامبلدور روی ریش دراز مرلین که روی زمین ولو بود قرار داشت. بر اثر فشار کشیده شدن ریش مرلین، دندون مصنوعی مرلین از فک مبارکش جنبید و خارج شد. از سوی دیگر ابروهای مصنوعی سفیدش کنده شدند.

پرسی در حالیکه سه تا سیلی به صورت گابریل دلاکور(یکی از قهرمان ریون) وارد میکرد با عصبانیت گفت:

«دختره ی بی حیا ! تو خجالت نمیکشی آدامس میجویی جلوی من ؟! تو خجالت نمیکشی ابروهات رو توی هاگوارتز برمیداری؟! ویولت به من گزارش داده که کلاسا رو می پیچونی و میری جلوی آینه مرلینگاه، مشغول آرایش میشی . حیا کن ! تو مثلا قهرمان ریون هستی؟! واقعا حیا داره ! تو مگه چند سالته دختر ؟! »

گابریل با چهره ای معصومانه سرش را پایین انداخت و به دمپایی های صورتی رنگش خیره شد. با صدایی گرفته گفت:

«آقا اجازه ؟! من توی سن شش سال و ربع به سر می برم. جهشی خوندم اومدم هاگوارتز . در ضمن باید همیشه آدامس و پاستیل بجوم، چون که قندم همش میوفته پایین ! آجی فلور من آرایش میکرد، منم ازش یاد گرفتم خب. »

پرسی: « ساکت. بی تربیت . بلبل زبونی میکنی ؟! صد تا بشین پاشو- صد تا دراز نشست برو ببینم . بی ادب ! یاد میگیری وقتی با مدیر هاگوارتز حرف میزنی، باید دهانت رو ببندی ! زیر پوستی باید حرف بزنی. »

مک گونگال با شادمانی سرش را به سمت پرسی چرخاند. چروک های روی صورتش در ناحیه دماغ متمرکز شده بود. شادمانه گفت:

«آه ! چقدر خوب ! گویا اسلیترین انصراف داده . چون که قهرمانی مشاهده نمیشه. 12 نفرن ! خب، بریم کتابخونه ! »




همان لحظه - هاگوارتز، طبقه چهارم، کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه




اینیگو ایماگو که یونیفورم هاگوارتز را به تن داشت، با ذغال و دست مشغول نوشتن جملات و عبرت نامه هایی روی تخته کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه بود. یک کلاس تاریک که با اندک نور شمع های لوستر داغون روی سقف، کمی روشن بود. کلاسی با نیمکت های خالی و شکسته، در و دیوارهای خاک گرفته و عنکبوتو ! بوی سگ مرده می اومد و یک استاد دفاع در برابر جادوی سیاه ! یک جن خانگی خاکستری متالیک (نوک مدادی) با عینک دودی و جلیقه ی سفید رنگ، به انضمام موها کوتاه سفید ! که پشت میز چوبی بزرگ و خاک خورده ای ، روی یک صندلی چوبی لم داده بود و پیام امروز می خواند. بلاخره بعد از دقایقی پیام امروز رو روی میز پرتاب کرد و به سمت انتهای کلاس و تخته بزرگ آن رفت. عینک دودی اش را از مقابل چشمان گرد و درشتش برداشت. با چشمانی تیز شده کنار اینیگو ایماگو خم شد و به جملات روی تخته خیره شد:



درود بر مرلین کبیر

عبرت نامه ی اینیگو ایماگو- اسلیترینی سال هفتم !

دیگه سر کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه آروغ نمیزنم.

دیگه کسی رو برای شورش کردن، تحریک نمیکنم.

دیگه سر کلاس عکس زن های لخت رو نمیکشم.

دیگه معلم دفاع در برابر جادوی سیاه رو کلوچه صدا نمیکنم.

دیگه از باسنم فتوکپی نمیگیرم.

دیگه با کسی داد و ستد شورت جادویی نمیکنم.

دیگه سر کلاس صدای باد معده رو در نمیارم.

پرتاب آب دهان توی صورت پرفسور کریچر، مظهر آزادی بیان نیست.

شورت رو باید توی شلوار بپوشم، نه روی شلوار.

دیگه مجسمه ی خدا و بُت مرلین رو درست نمیکنم.

دیگه ان دماغم رو سر کلاس به صندلی معلم و کتاباش نمی چسبونم.

دیگه به هرمیون گرنجر زیر پا نمی اندازم.

همه ما زیر لباس هایمان لخت نیستیم.

دیگه توی شلوار جینی ویزلی( زن وبمستر)، سوسک خالدار نمی اندازم.

امضا- اینیگو ایماگو




کریچر با عصبانیت دستانش را دایره وار تکان داد. یک چهار پایه مقابل اینیگو ایماگوی قد بلند ظاهر شد. پرفسور کریچر روی چهار پایه رفت و موهای اینیگو ایماگو را در مشت دستش گرفت. یک تف توی صورت ایماگو کرد و با صدایی پیر گفت:

«پسره ی بی خاصیت ! این چه وضع جریمه نوشتنه ؟ چرا اینقدر کم رنگ نوشتی. مگه نون نخوردی؟ »

اینیگو ایماگو: « پروفسور، نون کجا بود؟ مثل اینکه از صبح دارم اینجا واستون جریمه مینویسم ها ! »

کریچر: « ساکت ! امشب رو هم مهمون من هستی اینجا ! فکر کردی ! فردا صبح سال سومی ها کلاس دارن. جریمه هات باید پر رنگ باشه تا همشون ببینن ! »

ایماگو با دستپاچگی و اضطراب جلوی کریچر زانو زد و گفت:
« نه پروفسور ! امشبه رو بیخیال من شو ! جام آتش الان شروع میشه که ! »

«ساکت باش ! همین که گفتم ! پاک کن از نو بنویس. 400 دور ! به 100 دور رسید واسم یه جوجه جغد بپز ،بیار بخورم ! توی رختخوابم دراز میکشم. منتظرم ...»

جن پیر زیر لب غرولندهایی کرد و با نفرت به سمت درب اتاق پشتی کلاس حرکت کرد. هنوز به درب نرسیده بود که اینیگو ایماگو بلندش کرد و درب کناری را باز کرد و هر دو وارد مرلینگاه شدند. کریچر زیر لب فحش ها و ناسزا می گفت و با لگد و مشت در تلاش بود تا از آغوش ایماگو رها شود. ایماگو مقابل توالت ایستاد و کریچر را درون کاسه توالت انداخت و سیفون رو کشید. کریچر با جیغ گوشخراشی در میان جریان آب به سوراخ کشیده شد و فرصتی نکرد که غیب و آپارات شود.

ایماگو: «توی چاه مرلینگاه خوش بگذره، پروفسور ! »



با عجله به سمت درب خروجی کلاس و راهروی تاریک طبقه چهارم دوید تا به کتابخانه و مسابقه برسد.





همان لحظه – در کتابخانه هاگوارتز


سه اسلیترینی با پولیورهای یکدست سبز رنگ با آرم افعی اسلیترین به دیوار کتابخانه تکیه زده بودند. کتابخانه ای خالی، بدون هیچ کتاب و قفسه ای ! یک فضای وسیع و باز. که با آتش مشعل های رول دیوار روشن شده بود. در وسط این فضای باز 16 کتاب با جلدهای کهنه و قدیمی با فاصله ی 1 متری از زمین در هوا معلق شده بودند و از یکدیگر هم حدود 3 متر فاصله داشتند. به دورشان هاله های رنگارنگی پیچیده بود. صدای خر و پف و خمیازه هایی از میان کتاب ها به گوش می رسید. یکی از اسلیترینی ها آرام آرام به سمت کتاب هایی حرکت میکرد که به دورشان هاله های سبز با نماد های افعی مانند به چشم می خورد.

«هه ! روی این هاله ها نوشته رودولف لسترنج . یعنی این کتاب مال منه؟! عجب ! باید چیکار کنم؟ بخونمش؟! »

سپس با تمسخر دستش را جلو برد تا کتاب رو باز کنه که در یک لحظه برق جادویی شونصد هزار ولت از کتاب به دست و تن او منتقل شد. رودولف لسترنج شروع به لرزیدن کرد. برق جادویی تا استخوان های وی نیز پیش رفت و موهای روی سرش را تبدیل به پشم گوسفندی کرد که در حال سوختن بود. با صدای "بنگ" مانندی درب بزرگ و ساید بای ساید کتابخانه گشوده شد و مرلین و مک گونگال و پرسی ویزلی و به دنبالشان 12 قهرمان از 3 گروه وارد کتابخانه شدند. بلافاصله اخگری طلایی رنگ، از نوک چوبدستی پرسی ویزلی خارج شد و به رودولف اصابت کرد. رودولف نقش بر زمین شد. کتاب که لب و دهان پیدا کرده بود ، با خنده های بلند رودولف را مسخره میکرد.

پرسی ویزلی: «کتاب ها وقتی مسابقه شروع بشه آزاد میشن، آقای لستزنج ! در ضمن امیدوارم به همراه دوستانِ شیک و لوت خودتون یعنی آقای روزیه و مالفوی که به دیوار تکیه دادند، دلیل خوبی برای حضور در اینجا داشته باشید. »

جوابی از طرف رودولف شنیده نمی شد. خشک و مات به پرسی خیره شده بود. موهایش سیخ و وز-وزی ، رو به آسمان بود. ان دماغش به جای بینی، از گوشه ی چشمانش خارج و آویزون می شد. پولیور سبز رنگش در اثر احتراق به شکل آستین حلقه ای در آمده بود. دراکو مالفوی سریعا رویش را به سمت دیوار برگرداند و مشغول سوت زدن و پرتی از ماجرا شد.

ایوان روزیه سریعا دستش را درون یقه پولیورش کرد و ماسک بتنمن را بیرون آورد و بر سر کرد. . سپس شامپویی سیاه رنگ را رو به پرسی گرفت و گفت:

«شامپو ایوان میخواین؟ پرفسور؟! چیزه ! امتیاز از اسلی کم کنی بلاکت میکنم. گفته باشم ... »

شیشه خاک گرفته ی کنار ایوان و دراکو با صدای انفجار مانندی خرد شد و پور حاصل از آن روی زمین سنگی کتابخانه ریخت. اینیگو ایماگو با جارویش به داخل کتابخانه پرید . بی توجه، جارویش را به سمت پرسی ویزلی و قهرمانان پرتاب کرد خودش رو در آغوش ایوان انداخت.

«اوه ایوان ! نمیدونی چقدر سختی کشیدم تا از شر جریمه پرفسور کریچر خلاص بشم ! تازه بعد از کلی نوشتن گفت که کم رنگ نوشتم. باید از نو بنویسم. من گفتم بیا !!! نمی شد جام آتش رو از دست بدم. مجبور شدم پرفسور کریچر رو بندازم توی توالت و سیفون رو بکشم ! »

ملت:

اینیگو از آغوش ایوان بیرون اومد و متوجه حضور ملت در کتابخانه شد. پرسی در حالیکه دندان هایش را به هم می فشرد، دو تا مشت محکم به کله اش زد و با صدایی خفه گفت:

«صف بشین قهرمانا. هر کی جلوی کتاب خودش. با شماره 3 کتاب هاتون رو باز می کنید. با این کار وارد عالم اون کتاب میشین. با کیل هیکل نحستون میرین توی کتاب. همه کتاب های شما یا از نوع داستان و افسانه ست، یا از نوع خاطره ست. شما چند ساعتی درگیر داستان کتاب هستین. در قالب یک بیننده حوادث رو می بینید. بعد از چند ساعت همتون با یک زمان یکسان به اینجا بر میگردین. وقتی داخل کتاب میشین سریع دفتر یادداشت خودتون رو در بیارین و شروع به نوشتن کنید. وقتی برگشتین باید داستان کتاب خودتون رو خلاصه نوشته باشین. هر کی خلاصه اش بهتر باشه...»

گابریل: « بهش انضباط بیست میدین ! »
عمو آبر: «براش کلاس خصوصی میذارین؟! »
اینیگو: «بهش وام ازدواج میدین؟! »

پرسی: «هر کی خلاصه اش بهتر باشه، امتیاز بیشتری میگیره... »

اینیگو: « پرفسور، بعد میشه که ما برنگردیم از توی کتابامون؟! یعنی امکان داره موندگار بشیم؟! اون وقت چه بلایی سر زن و بچه ما میاد؟ پسرم یکسالش نشده ! الان توی یخچال مونده ! دخترم رو گازه ! »

با اشاره دستان پرسی، 16 قهرمان در مقابل 16 کتاب مختلف به صف ایستادند. بروردیک بود مشغول خواندن دعا و اورادی بود. گابریل با موبایلش اس.ام.اس برای بروبچ ریون میزد. پرسی به قهرمانان نزدیک شد:

«هوی گابر ! موبایلت رو بده به من ببینم. به چه حقی گوشی میاری مدرسه؟! ضبط میشه . با اولیا میایی تحویل میگیری. نه نه ! بیخود ور نرو... فایل ها رو دیلیت نکن. کد هم نذار. دیگه دیر شده. بده من ببینم.

با خنده ی شیطانی به سمت گابر قدم برداشت و موبایل آبی رنگ را از درون دستان گابر بیرون کشید.

« این اس.ام.اس های لاولی مال کیه؟ این فیلما دیگه چیه؟ اوه اوه. ماشالله . فکر کنم با یه باند تهیه و توزیع این فیلم ها طرفم توی هاگوارتز... »

گابر: «آقا غلطت کردیم. آقا تکرار نمیشه. آقا قول میدم بعد از مسابقه نمازهامو مرتب بخونم. آقا قول میدم دیگه از این فیلما بلوتوث نکنم. آقا قول میدم...فقط به مامان و بابام نگین... »

پرسی سریعا موبایل را درون جیب شنل قرمزش فرو برد. عینکش را مقابل چشمان صاف کرد. سرفه ی خفیفی کرد.

پرسی: «بعد از مسابقه با من بیا دفترم، دلاکور ! همگی ...آمــــــــاده ! »

همه یکصدا: «مرلینُ اکبر ! »

پرسی: « خبر....دارررر !»

همه یکصدا: « مک گونگال، رهبر ! »

پرسی: «خیلی خب. آماده باشین... 1...2...3...»



با شماره سه، تمامی هاله های رنگارنگ اطراف کتاب ها از بین رفت. 16 قهرمان با کله کتاب ها را باز کردند و به داخل کشیده شدند. اینیگو می تونست در حین ورود به درون کتاب، روی جلد کتاب رو بخونه:




کتاب برای : اینیگو ایماگو
" یک هوس، کلاه وزارت یا منوی مدیریت؟! "
از مجموعه خاطرات مینروا مک گونگال






در میان هاله های آبی رنگ و مبهمی شناور بود. به داخل کشیده می شد. IQ را فعال نمود. سریعا دست درون شلوارش کرد و یک عدد نوکیا N95 بیرون کشید و با دقت به هاله های مقابلش که کنار می رفتند، خیره می شد.

اینیگو: «پرسی بوقی ! فکر کردی من گابر هستم؟ سرت بره از من نميتوني گوشی کشف و ضبط کنی. الان از قصه فیلم برداری میکنم با گوشیم و بعد با افسون " نوشتاریسم "، سه سوت کانورت میکنم به متن خلاصه ! ... »

ساعت طلایی قندیل بسته ی لندن عقربه رو کمی بیشتر از 11 شب نشان می داد.مشعل ها خاموش بودند. تالار اصلی ساختمان وزارت تنها با ستاره ها و ماه های تزئینی و نورانی روی درخت کریسمس که در مرکز تالار واقع بود، کمی روشن شده بود. صدای تیک تاک ساعت بزگ و طلایی در انتهای تالار طنین می انداخت. مجسمه رنگی وزیر که در کنار درخت بزرگ کریسمس، روی حوضچه ای قرار داشت، به تازگی نصب شده بود؛ اما گویا مجسمه ساز، وزیر را بی لباس تجسم کرده بود ! چرا که مجسمه سنگی و رنگی مینروا مک گونگال لُخت مادر زاد بود !

در انتهای سالن، درست در مقابل درب مرلینگاه پابلیک ساحره ها، یک صدای کلفت مردانه با یک صدای نازک زنانه به گوش میرسید. کتی بل کوتاه قامت و جوان که دستمال سر آلبالویی به سر بسته بود، با چوبدستی اش یک سطل آب و تی ای را به حرکت در می آورد و مشغول شستشو و برق انداختن کف براق تالار بود. با چهره ای عصبی هم مشغول کار بود و هم با مرد جوان شنل پوشی که در کنارش به دیوار تکیه زده بود، حرف میزد:

«ببین زاخار... مامان من به مهریه ی زیر 200 گالیون راضی نمیشه ! »

نگهبان جوانی که زاخاریاس اسمیت نام داشت، لبخندی کوتاه و شیرین زد و با صدایی آرام گفت:

«نگران نباشی کتی جونم ! وزیر مگی قراره وام ازدواج و مهریه بده به من ! »

درست به مانند این بود که برق شونصد هزار ولت به هر دوی آنها متصل کنند. دختر جوان چوبدستی اش را روی زمین رها کرد و به دنبال این حرکت ارزشی، سطل آب و تی روی زمین پخش شد. ابروان کتی بل بالا رفت و شادی در چشمانش رقص نور گرفته بود. در مقابل زاخار اسمیت به کتی نزدیک می شد. درون چشمان زاخی، سکه های گالیون برق می زدند. بلاخره به هم چسبیدند و لب های پر حرارتشان یکدیگر را خام خام مکیدند. با حفظ همین حالات و این چرت و پرت ها، خودشون رو به سمت درب مرلینگاه ساحره ها کشیدند و داخل شدند. :bigkiss:

«خیلی دوستت دارم زاخی... تو مرد رویاهای من هستی ! »

با صدای سیفون که بیشتر شبیه صدای انفجار بود، کتی و زاخی با وحشت از یکدیگر کنده شدند و رو به توالت های چرخیدند. با صدای انفجاری کوچک و نمایان شدن هاله ای زرد رنگ، درب یکی از توالت ها کنده شد و به آینه ی مقابل روی دیوار اصابت کرد. پیکر لاغر و استخوانی مینروا مک گونگال، وزیر سحر و جادو در لباس خواب، مقابل شان نمایان گشت. یک آستین حلقه ای ارغوانی به تن داشت که وسط آن نشان M طلایی رنگی می درخشید. یک شلوارک سیاه !!! که تصاویر کله ی آلبوس دامبلدور در چندین قسمت شلوارک نمایان بود.

زاخی: «شما شبا توی وزارتخونه می خوابین خانم وزیر ؟! »

کتی در حالیکه می لرزید، رو به دیوار بود. وانمود می کرد که مثلا با آستینش مشغول پاک کردن نقاشی مرد لختی است که با ذغال روی دیوار سفید و گچی، طراحی شده بود. اخمی روی لب وزیر مگی نقش گرفت و صورت چروکیده اش به کلی جمع شد.(طوری که گوشه ی چشمانش دقیقا به سمت نوک دماغش کشیده شد ). با صدای عبوسش گفت:

« کتی ! اون نقاشی مبتذل رو ول کن. این توالتی که توش بودم، چاهش گیر کرده. سیفونش هم خراب شده. به خدمتش برس. هیــــم . اسمیت، شما توی توالت ساحره ها چیکار داری؟! »

سپس خمیازه ای کشید و از مرلینگاه خواهران خارج شد. کتی بل با دهن کجی ادای وزیر مگی را در آورد. دستمال سر آلبالویی را از سرش کَند و روی زمین انداخت. با عصبانیت و صدایی بلند گفت:

«یه عمر ان دماغ ملت رو از زیر میزها و در و دیوار وزارت تمیز کردم، حالا دیگه باید فضولات خانم وزیر رو از توالت جمع کنم ! »

درب اصلی مرلینگاه سریعا تا نیمه باز شد و کله ی مک گونگال در لای درب قرار گرفت. با لبخند مصنوعی ای که روی لب داشت، پرسید:

«چیزی گفتی کتی عزیزم؟! »

زاخاریاس اسمیت آب دهانش را قورت داد. با دستپاچگی گفت:

«اووم ! خب...کتی...کتی گفتش که میخواد اول سیفون رو تعمیر کنه ! »

مک گونگال: « آه ! بله. فکر خوبیه. ممنون کتی !»

----------------------------------------------------

با چشمانی نیمه باز و خواب آلود به سمت آسانسور در انتهای تالار رفت و داخل شد. نوک دماغش را روی دکمه ی طبقه ی آخر فرو برد. وارد راهروی نسبتا روشن و نورانی طبقه ی آخر شد. آرام آرام گام بر می داشت. به انتهای راهرو، درست مقابل درب چوبی بزرگی رسید که روی آن حرف M کنده کاری شده بود ! یک قدم به جلو برداشته بود که با صدای "قیـــچ" مانندی از ده ها حفره ی نامرئی روی درب، بیش از 50 چوبدستی لیزردار بیرون آمد. درخشش لیزرهای قرمز روی صورتش نمایان بود. مک گونگال با بی حوصلگی و صدای خسته زمزمه کرد:

«اژدهای نازا ! »

در یک چشم بر هم زدن، چوبدستی ها به داخل درب کشیده شدند و درب تا نیمه باز شد. مگی داخل شد و درب را محکم بست. اتاق تقریبا تاریک بود. نور تلویزیون 64 اینچ که با میخ به دیوار زده شده بود، کمی به قسمتی از اتاق نور هدیه می کرد. طرف دیگر اتاق که میز وزیر در آن قرار داشت، کمی با نور آتش شومینه روشن بود. آثار ترک خوردگی روی صفحه ی TV میخ شده به دیوار به چشم می آمد. به سمت مبل های چرمی روبه روی TV رفت و روی مبل مخصوص و بزرگ خودش ولو شد. مبل به طور خوکار شروع به ماساژ دادن گردن و کمر مک گونگال کرد.

با کنترل شروع به تعویض کانال های بی ناموسی TV می کرد و زیر لب فحش و ناسزا میداد. با خودش حرف میزد:

« تف به ذات شما ! معلوم نیس این ستاد آسلام چه غلطی میکنه؟! میلیون میلیون گالیون بودجه و وام میدم؛ جای اینکه این کانال های بی ناموسی آخر شب کمتر بشه، هر شب بیشتر میشه. لعنتی ها ! »

بعد از تعویض بیش از 30 کانال، بلاخره با دقت به TV خیره شد. عینک نیم دایره ای اش را از روی میز مقابلش برداشت و به چشم زد. آرم آبی رنگ XOOPS TV در بالا، سمت راست صفحه ی TV نقش بسته بود. با صدای دینگ دینگ اخبار سراسری این کانال شروع شد. گوینده زنی با چادر عرب صورتی رنگ بود که روی چشمانش هم عینک دودی داشت:

«با درود بر عله و آل عله و با سلام خدمت شما بینندگان XOOPS TV . در خدمت شما هستیم با مشروح اخبار از سرزمین پر برکت ما، زوپس...»
«عله ی اعظم دقایقی پیش اعلام کرد که فردا روز آغاز جنگ منوی مدیریت با وزارت سحر و جادو است...»

مک گونگال در حالیکه دندان هایش را به هم می فشرد، زیر لب زمزمه میکرد: « پدر ســ( یا صـــ )....»

« دقایقی پیش وی در مصاحبه با خبرنگاران XOOPS TV گفت: " من فردا رو روز نبرد اعلام می کنم. بی شک تمامی چوبدستی های اتمی منوی مدیریت حتی حالا هم وزارت رو هدف قرار دادن. من برای بار آخر از ملت فهیم و مظلوم جادوگر، کارمندان وزارت و سایرین میخوام که صبح به وزارتخونه نرن... چرا که زیر حملات و رگبارهای چوبدستی های اتمی ما ، پودر میشن. و اما برای بار آخر هم از وزیر سحر و جادو میخوام که خودشو هر چه سریع تر، قبل از اینکه تلفاتی داشته باشیم، به منوی مدیریت تسلیم کنه...چون که شانسی نداره. »

مک گونگال در حالیکه با خشم دسته ی مبل چرمی را گاز می گرفت، دمپایی اش را از پا در آورد و به سمت صفحه TV پرتاب کرد. به دنبال این حرکت، صفحه TV به کلی فرو ریخت و اثرات جرقه های آبی لامپ تصویر نمایان گشت.



شب رفت و صبح آمد...


هاله هایی رنگارنگ به سقف دفتر وزیر چسبیده بود و به دور لوسترهای طلایی و شمع های خاموش آن می پیچید. نور خورشید از تک پنجره ب کنار میز وزیر به داخل اتاق می تابید. طنابی از یک سمت دفتر وزیر تا سمت دیگر آن کشیده شده بود و لباس های زیر رنگارنگی روی آن آویزان بودند. درب اتاق وزیر گشوده شد.

مورگانا لی فای پیر، معاون وزیر، در میان چارچوب درب قرار گرفت. شنل زمستانی و یکدست سیاه رنگی بر تن داشت. روی سرش تاج طلایی خودنمایی میکرد و می درخشید. زیر تاج هم یک عدد مقنعه بر سر داشت. با عصبانیت داخل شد و درب را محکم پشت سر خودش بست. در اثر بسته شدن درب، مگی با وحشت از روی مبلی که روی آن خوابیده بود، بلند شد و با چشمانی گِرد شده به مورگانا خیره ماند. پس از چند ثانیه مکث، از ته دل خنده ای لرزان و زنانه کرد:

«مورگی؟! این چیه تنت کردی؟! یه دفعه چادر عرب می پوشیدی دیگه، بانوی آسلام ! »

مورگانا با عصبانیت دندان هایش را به هم فشار میداد. چوبدستی اش را از درون شنلش بیرون کشید و تکانی داد. از توی کمد دیواری کنار TV منفجر شده، کلاه وزارت بیرون آمد و روی سر مگی قرار گرفت. با اشاره ی دیگر چوبدستی مورگانا لی فای، وزیر مگی به سرعت نور دوز خودش چرخید و آستین حلقه ای و شلوارک خوابش تبدیل به ردا و دامن قهوه ای رنگی شد.




در تالار مقدس مرلینگاه مرکزی


وزیر مگی با چشمانی خواب آلود روی صندلی ای نشسته و به تصویر خودش، توی آینه خیره شده. مورگانا دستش را تا آرنج، توی حلق وزیر مگی فرو برده تا علاوه بر دندان های وزیر، معده ی وزیر را هم مسواک بزند. در همین حین درب دستشویی باز میشه و یک عدد وزغ که کلاه مربع شکل کوچکی روی سرش داره، داخل دستشویی میشه. درست می چسبه به آینه مقابل مگی و شروع به صحبت می کنه:

«ووغ...ووغ...ویغ...ویغ....ووغ...» ( و تره ور، شروع به باد و خالی شدن کرد )

مگی: «مورگی؟ ببین این طفل معصوم چی میگه ؟ مثل اینکه تشنه اش شده...تره ور، امروز چلنگر خودت رو نیاوردی؟! »

دوباره درب دستشویی باز میشه و پسرکی نسبتا توپول موپول، با یونیفورم هاگوارتز، آشفته وار داخل میشه و به سمت وزیر مگی، قدم بر می داره:

«صبح بخیر پروفسور...»

مک گونگال با عصبانیت دست مورگانا را از درون حلق خودش بیرون کشید. از روی صندلی چوبی بلند شد و با اشاره چوبدستی اش، صندلی به حرکت در آمد و به سمت پسرک پرتاب شد.

«پسره ی بوقی ! مگه اینجا هاگوارتزه که به من میگی پروفسور؟ هان؟ من وزیر هستم. خانم وزیر. بار آخرت باشه که منو پروفسور صدا میکنی، آقای نویل لانگباتم . مفهوم ؟! »

مورگانا با همان چهره ی جدی و عبوس شروع به صحبت کرد:

«خب... هاگزمید که با افسون های منوی مدیریت تخریب شده. دیاگون الان فقط گرینگوتز توش مونده. بقیه جاها توی دیاگون دیده نمیشن. اما ناکترن و خانه ریدل ها به خاطر جادوی سیاه ارباب بزرگ من... استاد من... یگانه قدرت بشریت... لرد بزرگوار من... »

مگی: «اهـــه ! بسه دیگه. خب فهمیدم. لرد ولدک نذاشته... میگفتی...ادامه بده... »

مورگانا: « بار آخرت باشه که ارباب منو تحقیر میکنی ها، مگی بوقی ! خب، می گفتم... خلاصه تنهایی جایی که مونده هاگوارتزه که اون هم با کلی جادوهای حفاظتی پرسی ویزلی در امانه ! ملت همه پناه بردن به هاگوارتز. پرسی هم همه رو به صف کرده جلوی دفتر توجیهات آسلامیه، حتی ناظران انجمن ها رو ! »

تره ور: « ووغ...ووغ...ویغ...ویغ....ووغ...»

نویل: «منظورش این بود که دیشب عله گفت که میخواد اول وزارت رو بزنه. اما صبح اومدی توی TV گفت که وزارت کاملا خالیه. نیازی به تلف کردن انرژی نیست. راحت میاد انجمن وزارت رو قفل میکنه و وزیر رو پخ پخ ! »

مگی، چهره ی چروکیده اش برآمده و سرخ شده بود. با خشم دست خودش رو گاز گرفت و گفت:

«یعنی چی وزارت خالیه ؟ یاران من کجایند؟ یاران وفادار من ! »

با عصبانیت به پشت سرش چرخید. لگدی به درب یکی از توالت ها وارد کرد که در یک حرکت کل تالار دستشویی لرزید و شروع به ریختن کرد.




در تالار اصلی وزارت


تره ور روی زمین تالار به این طرف و آن طرف می پرید. نویل تشنه بود و از فواره ی آب حوضچه که مجسمه ی عریان وزیر مگی روی آن بنا شده بود، می نوشید. اشک در چشمان وزیر مگی جمع شده بود. برای آخرین لحظات به ابهت مجسمه ی لخت خودش می اندیشید. تصور این که به زودی جای مجسمه او، مجسمه ی عله بنا شود، مگی را آتش می زد. مورگانا نفس نفس میزد. به مگی نزدیک تر شد. چوبدستی اش میان انگشتان می لرزید:

«مگی ! زود باش ! باید که بریم . دالاهوف اومده اینجا. زود باش. اگر ببینه مارو، افسون بلاک میفرسته، یه بلاک دائمی...شاید هم افسون حذف شناسه... برو...بریم زودباش... »

چوبدستی مورگانا تکانی خورد. دو هاله ی زرد رنگ از چوبدستی اش خارج شد. یکی به سمت نویل رفت و او را تبدیل به مجسمه یک فیل با کله ی شیر کرد، یکی دیگه هم به سر تره ور اصابت کرد و او را تبدیل به نیمکت کرد.

هر دوی آنها سریعا لابه لای درخت کریمس پنهان شدند و نظاره گر نزدیک شدن پیکر دالاهوف بودند. دالاهوف نزدیک می شد. پیراهن و شلوار یکدست سفید رنگی پوشیده بود. "منوی مدیریت" در قسمت های مختلف شلوار و پیراهنتش با اشکال رنگارنک و کش دار مشاهده می شد. مگی با تمسخر در گوش مورگانا زمزمه کرد:

« غلط نکنم اینا واسه اینکه پیش عله شناخته بشن که تقلبی و کپی هستن یا اروجینال، روی نشیمن گاهشون هم "منوی مدیریت" حک شده ! »

هر دو با هم خندیدند. درخت کریسمس بر اثر لرزش شکم های این دو بانوی پیر و فسیل (این لرزش شکم به خاطر خنده "بامشادی" این دو بانو بود ! ) کاملا چرخید و روی مجسمه عریان وزیر مگی افتاد. دالاهوف خشک ماند. با حیرت به آن دو نگاه می کرد که همدیگر را بغل کرده بودند.

مگی: « این مورگانا بود ! من نبودم ! »
مورگانا: « غلط کردی . خودش بود مدیر اعظم ! »

در یک لحظه از چوبدستی های مگی و مورگی دو افسون به سمت صورت دلاهوف شلیک شدند که دالاهوف به عقب پرت شد و بیهوش روی زمین افتاد. وقتی بر بالین دالاهوف حاضر شدند، اثری از مو و ابرو نبود.

مگی: «هه ! اینم از سلمونی دالاهوف . دالی کچل ! »

مورگانا مشغول بازرسی بدنی از دالاهوف بیهوش بود. بلاخره موفق شد از درون شورت دالاهوف که روی آن هم نوشته شده بود" منوی مدیریت" ، یک عدد لینک پیدا کند...
مورگی: « مگی؟! »
مگی: «هیــــن؟! »
مورگی: «اینو ببین ! »
مگی: « خب کور که نیستم. یه لینکه که از درون نواحی زیر کمر پیداش کردی. احتمالا لینک سایت لیکی کالدرون یا ماگل نت هستش. از اونجا خبر ترجمه می کنه این یارو واسه سایت دیگه ! »
مورگی: « نه خره ! روی اینجا نوشته "منوی مدیریت" ! »
مگی: « کروشیو ! سکتوم سمپرا ! آودا...نه...اکسپلیارمس ! »

سه افسون پشت سر هم به مورگانا لی فای اصابت کرد و بدن خونین او را چند متر دورتر در کنار تره وری که نیمکت شده بود، پرتاب کرد. مگی در حالیکه دستپاچه شده بود، لینک درخشان منوی مدیریت را که روی زمین افتاده بود برداشت. دیگر وقتش بود که به منوی مدیریت بره. حتی به عنوان آبدارچی عله ! گور سر وزارت ! میخواست که خودش رو تسلیم کنه تا برای همیشه این منوی مدیریت را داشته باشد. به قدر هوس باز شده بود که حتی نخواست فکر کنه که این شاید یه تله باشه.

کلیک !!!

همه چیز به دور مگی می چرخید. احساس میکرد که انگار لباس هایش کنده می شوند. چشمان رو برای سه ثانیه بست و بعد باز کرد. لخت بود. تا گردن درون یک باتلاق فرو رفته بود و تنها کله اش بیرون مانده بود. یک سرزمین وسیع بود. اول تا آخر فقط باتلاق ! تا چشم کار میکرد باتلاق بود و اطراف این سرزمین متعفن را هم کوه های بلندی احاطه کرده بودند. آسمان این سرزمین سرخ بود. خورشید آن سرخ و سوزان بود. مگی تلاش میکرد تا از شر باتلاق خلاص شود اما خشک و مات مانده بود. تنها کله اش از باتلاق بیرون مانده بود. خدا خدا میکرد که خواب باشد. منوی مدیریت دالاهوف یک تله بود.

مگی: « کمک ! کمک ! کمک ! »

یک صفحه شبیه به مانیتور در آسمان سرخ آن سرزمین ظاهر شد. تصویر عله با کت و شلوار سیاه رنگی نمایان شد. پرفسور کوییرل پشت سرش بود و شانه های عله را ماساژ میداد. آنیتا دامبلدور هم مقابل پای عله، روی زمین نشسته بود و کفش های سیاه عله را واکس میزد و برق می انداخت. استرجس پادمور هم لقمه نون و پنیر درون دهان عله قرار میداد. عله به مگی که در باتلاق فرو رفته بود پوزخندی زد و با صدایی طنین انداز گفت:

«هی ناظر بوقی ! چی فکر کردی؟! من وزارت تو رو میخوام چیکار ؟! من منوی مدیریت دارم. این آزمون هوس بود. و تو یه ناظر هوس باز هستی. معاون خودت رو به وحشیانه ترین شکل ممکن زخمی کرد. اون برای همیشه استعفا داد و رفت. بارون خون آلود هم دلش بلاک کردن میخواست، زد شناسه اونو بلاک کرد. خود مورگانا نرفت. ما بلاکش کردیم. این درس عبرتی میشه برات. وقتی دو روز همینطوری اینجا موندی، بدون غذا ! بهت حالی میکنم. »

تصویر عله غیب شد و اشک از دیدگان وزیر مگی جاری گشت ! (چه عبرت انگیز ! )

پ.ن: دو روز بعد با ضمانت آلبوس داملبدور، وزیر مگی آزاد شد و مرلین کبیر رو جایگزین معاون سابق خویش(مورگانا) کرد.
--------------------------------------------------------------------


اینیگو: « پرفسور ویزلی، میشه این کتاب رو باز کنید من بیام بیرون؟! زن و بچه ام تو یخچال موندن. داداشم روی گازه. فکر کنم دو سه روزی هست این تو موندم ها... تموم نشده مسابقه؟! »




The End


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: جام آتش
پیام زده شده در: ۱۰:۵۹ سه شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۸

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 298
آفلاین
_ و سیزدهمین نفرکینگزلی شکلبوت از هافلپاف....

جمعیت عظیمی از دانش آموزان به خصوص هافلی ها با سرعت از جا بلند شدند تا به کینگزلی تبریک بگویند.سیزدهمین قهرمان با لپ های گل انداخته و خوش حالی بیش از اندازه اش به طرف در ورودی قهرمان ها دوید.

مراسم همچنان ادامه داشت و 3 نفر دیگر بیشتر نمانده بودند.
سه قهرمان یا شاید سه قربانی دیگر برای جام؟

پیوز در حالی که با خوشحالی چیزی را در گوش آسپ می گفت نگاهش به لورا افتاد که در نزدیکی زاخاریاس ایستاده بود.لبخندی بر روی لبانش نشست و با سرعت از میان جمعیت هافلی ها گذشت و به طرف او رفت. دخترک تا پبوز را دید لبخندی زد. آن ها همدیگر را در آغوش گرفتند. سپس پیوز نجواگونه گفت:خوشحالم که حرفم رو گوش دادی و اسمت رو توی جام ننداختی.ممنون!

و به چهره ی لورا نگاهی انداخت. چهره اش کمی فرق داشت.دیگر نمی شد برق شادی را در چشمانش دید.

_ات..تفاقی افتاده؟

با پرسش این سوال نگاه جدی به چشمان آبی لورا کرد؛ چشمان او پر از اشک شده بود.
لورا سعی کرد لبخند بزند و گفت:هیچی!در واقع قرار بود که اتفاقی بیفته..ولی حالا دارند اسم شانزدهمین نفر هم می گن پس دیگه مشکلی نیست...بیا بریم بیرون و یه هوایی بخوریم.

و هر دو دست در دست هم به طرف در سرسرا حرکت کردند.

_و شانزدمین قهرمان جام آتش،لورا مدلی از هافلپاف!

شادی سرور دوباره برای شانزدهمین قهرمان برپا شد. پیوز و لورا در جلوی در ورودی سرسرا میخکوب شدند. پیوز نگاه عصبی به لورا کرد و فریاد زد:تو اسمتو تو جام انداختی؟
و با سرعت دستش را از دست لورا بیرون کشید.

لورا در حالی که لب اش را گاز گرفت تا مانع از ریختن اشک هایش شود، به زمین خیره شد و گفت:این کارو از عمد نکردم...باور کن می خواستم یک بار هم که شده طعم قهرمانی رو بچشم...فکر نمی کردم جام انتخابم کنه.

ناگهان قطره ای بر روی زمین چکید.لورا سرش را بلند کرد و توانست رد اشکی را بر روی چهره ی پیوز ببیند.پیوز بدون اینکه نگاهی به او بکند در سرسرا را باز کرد و قبل از خارج شدن با صدای بغض آلود گفت:تو حتی حرف من هم برات ارزش نداشت.. تو حتی نمی تونی یه طلسم سنگین بفرستی چه برسه به.... حالا از دستت می دم! خداحافظ قهرمان...

و بعد از جلوی چشمان لورا محو شد.ناگهان تمام قصر رویاهایش بر سرش خراب شده بود.و تنها چیزی که پس از رفتن پیوز یادش بود شادی و سرور داش آموزان و دست دادن با پرفسور ویزلی بود و بعد از آن وارد اتاق قهرمان ها...و تاریکی؟ یادش نمی آمد...

نمی دانست چرا دیگر اشکهایش نمی آمد..انگار چشمانش خشک شده بود...


_هی لورا...لورا! کجایی؟ الانه که اولین قسمت مسابقه شروع بشه.

این صدای زاخاریاس بود که در کنار لورا نشسته بود و سعی داشت او را از خواب بلند کند.بالاخره چشمانش را باز کرد و به زاخاریاس نگاهی انداخت.با تعجب از او پرسید:من کجا هستم؟چرا تا الان منو بیدار نکردی؟

زاخاریاس سرش را خاراند و گفت:واقعا صدای منو نشنیدی؟یک ساعته که دارم صدات می کنم...دیشب کنار شومینه خوابت برده بود...این استرس ها برای مسابقست؟

لورا کش و قوسی به بدنش داد.تمام بدنش درد می کرد.لبخند آرامش بخشی به زاخاریاس زد و گفت:البته که
مال مسابقست...آخه اولین بارمه!

ولی به هیچ وجه برای مسابقه اشتیاق و یا حتی ترسی نداشت...از مسابقه متنفر بود، همین...

_قهرمان! پرفسور گفت خبرت کنم و بگم که تا نیم ساعت دیگه باید بری کتابخونه.بهتره عجله کنی...



در کتابخانه

آن روز کتابخانه حال و هوای تازه ای داشت.شمع ها ی روی دیوار و آتش درون شومینه فضا را گرم و خفه کرده بودند.شانزده قهرمان با تعجب به کتاب خانه ی خالی از کتاب نگاه می کردند.
بالاخره شخصی با ردای بلند قرمز به همراه وزیر سحر و جادو،مینروا مک گونگال وارد شد
پرسی ویزلی با لبخندی صمیمی به شانزده قهرمان حرف خود را آغاز کرد:عصر بخیر خانم ها و آقایان!همان طور که می دونید مرحله ی اول در حال اجرا است.امیدوارم از آن لذت ببرید.

مونتی با تعجب جلو رفت و پرسید:یعنی باید توی کتاب خونه کاری بکنیم؟

_نه آقای مونتگمری! دقیقا این جا نیست..بلکه هر کدام از شما وارد یکی از این کتاب های جادویی می شید و مرحله رو به وسیله ی این رمز تاز می گذروند؟ سوالی نیست؟

همه جواب او را با سکوت دادند.پرسی دوباره لبخندی زد و سپس با حرکت دستانش 16 کتاب قطور بر روی قفسه ی بزرگی ظاهر شد.بچه ها کم کم از جایشان کنده شدند و به طرف کتاب های بر روی قفسه حرکت کردند.

طولی نکشید که همگی یکی پس از دیگری به درون کتاب ها می رفتند.لورا کتاب هارا یکی یکی از نظر می گذراند.مطمئن بود که نه می تواند وارد جزیره ی غول ها شود و نه می تواند به دره ی مار ها برود.ناگهان کتابی در گوشه ای از قفسه چشمش را گرفت.کتاب رنگ قرمز عجیبی داشت...یادش نمی آمد سرخی آن او را یاد چه چیزی می انداخت ولی هرچه بود او را جادوکرده بود!
با سرعت به طرف کتاب رفت و به جلد آن دستش کشید.نام کتاب مرگ عشق بود!عجب اسم عاشقانه ای...با خود فکر کرد: احتمالا این کم خطر ترین کتاب آن جاست. کتاب را باز کرد و چوبدستی را روی کلمه ی اول آن گذاشت.ناگهان به دستانش خیره شد و با خیره شدن به آنها از باز کردن کتاب پشیمون شده بود.دستان او قرمز شده بود.

ولی دیگر دیر شده بود.تمام فضای کتابخانه دور سرش شروع به چرخیدن کرد.حس کرد که حالش زیاد خوب نیست.و سپس با سر به زمین خورد...

وقتی چشمانش را باز کرد خورشید کاملاً غروب کرده بود و هوا تاریک شده بود. با زحمت از جایش بلند شد و به بیابان برهوت نگاهی انداخت. جز چند خار، در گوشه و کنار چیز دیگر نمی شد دید.سرش بعد از آن سقوط بسیار درد می کرد.دستی به موهایش کشید و فهمید که آغشته به خون شده اند.به رنگ خون نگاه کرد..بله! رنگ جلد کتاب رنگ خون بود.
آن موقع بود که ترس تک تک سلول های بدنش را احاطه کرد.بدون هیچ دلیلی شروع به دویدن کرد.هرچند که می دانست نمی تواند از ترسش فرار کند ولی شاید کمی احساس آرامش می کرد.

دوید و دوید..مدت بسیاری بدون ایستادن می دوید.آنقدر دویده بود که پهلویش تیر می کشید ولی باز هم نایستاد.برای هیچی می دوید! نمی دانست چرا نمی تواند گریه کند. لورا مدلی کسی نبود که نگذارد اشک هایش بریزند، ولی او نمی توانست گریه کند.
بالاخره ایستاد! البته شاید اگر چیزی که درون تاریکی توجهش را جلب نکرده بود هنوز هم در حال دویدن بود. با احتیاط به طرف جسم بر روی زمین حرکت کرد.از آن فاصله می توانست بفهمد که آن جسم، یک انسان است!

_پــــــــــــــــــــــــــــــــــیــــــــــوز!

لورا با ترس به جسم بیهوش پیوز نگاه کرد.وقتی دید که او نفس می کشد خیالش راحت شد! او بالاخره آتشی روشن کرد و در کنار پیوز نشست. گرچه چهره اش کثیف و کمی خونی بود، ولی به نظر نمی آمد که صدمه ی جدی دیده باشه.

_خوشحالم که اینجایی! توی این بیابون برهوت هیچ دلم نمی خواست تنها باشم...پیوز،تو راست می گفتی! من نباید اسمم رو تو جام می انداختم..

سپس لبخندی زد و در گوشه ای،نزدیک آتش چشمانش را بست.


_لورا! لورا! بیدار شو...

لورا به زحمت چشمانش را باز کرد.نور خورشید مستقیم به او می خورد و در کنار نور، چهره ی پسری خسته و کثیف و بدون لبخند همیشگی اش نمایان شد.پیوز به لورا نگاه کرد و با تعجب پرسید:ما کجا هستیم؟می تونم اینو ازت بپرسم؟

لورا از جایش بلند شد و گفت:البته! تو رو نمی دونم چرا اینجایی ولی من دارم مرحله ی جامو می گذرونم!

_عجیبه!دیشب داشتم با آسپ صحبت می کردم که یکدفعه سرم شروع به درد گرفتن کرد و من چشمامو بستم..وقتی بیدار شدم صبح بود و تو تنها کسی بود که دیدم...

بعد از آن حرف کتش را از روی زمین برداشت و با دلخوری از کنار لورا گذشت..از دست او بسیار ناراحت بود...بسیار...

دیگر هیچ حرفی بین آن ها رد و بدل نشد.هردو با سرعت از قسمتی به قسمت دیگر می رفتند.گرما بیداد می کردند و آن ها حتی یک تکه نان و آب هم نداشتند.ناگهان صدای وحشتناکی توجه آن ها را به خود جلب کرد و سپس همه جا تاریک شد.موجود عظیمی با سرعت به طرف آنها می آمد.هر دو فریاد زدند و سعی کردند فرار کنند.موجود عظیم الجثه هشت دست داشت که ماده ی چرک مانند از آن ها بیرون می زد.دهانش مانند نقطه ای بود که گوچک و بزرگ می شد.لورا چوبدستی اش را بیرون آورد و فریاد زد: اکسلپیارموس.

طلسم به بدن هیولا خورد ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.پیوز فریاد زد:من چوبدستی ندارم!یه طلسم قوی تر بفرست.این چیه تو فرستادی؟

_نمی تونم ! هرگز نمی تونم چنین طلسم هایی رو بفرستم..

ناگهان هیولا با دستش به طرف آن ها هجوم آورد.هردو به قسمتی شیرجه زدند.لورا فریاد زد:سکتوم سمپرا!
در قسمتی از بدن هیولا زخم بسیار ریزی به وجود آمد.او دوباره طلسم را فریاد زد ولی تا قبل از کامل شدن طلسم، هیولا او را از زمین جدا کرد.لورا احساس کرد در حال خفه شدن است.پیوز فریاد زد:نــــــه!الان نجاتت می دم!چوبدستیت رو پرت کن پایین!
هیولا با دستان آزادش سعی می کرد به پیوز ضربه بزند ولی او جاخالی می داد.لورا چوبدستی را از دستانش بیرون انداخت.کاملا جاری شدن خون از دماغ و دهنش را احساس می کرد.پیوز به طرف هیولا نعره زد:کروشیو!
هیولا بر زمین افتاد و بر خود پیچید.ناگهان دستش از هم باز شد و لورا به طرف زمین سقوط کرد.پیوز با سرعت به طرف او رفت و او را گرفت و زمین گذاشت.آن دو یه هم لبخند زدند. لورا به هیولا نگاه کرد.دست هیولا با سرعت به طرف پیوز می آمد و پیوز نمی دانست...

شاید اگر کمی زودتر به پیوز هشدار می داد پیوز هرگز به دور دست ها پرت نمی شد.شاید دیگر مجبور نبود چشمانش را برای همیشه ببند...

لورا با سرعت به طرف جسم پیوز حرکت می کرد.فعلا برایش مهم نبود که هیولا درست پست سر اوست.نگاهی به جسد بی جان پیوز انداخت.آن را محکم در آغوش گرفت..ولی..ولی باز هم نمی توانست گریه کند.
با نفرت به هیولای بالای سرش نگاه کرد.هیولا دوباره هجوم آورد ولی لورا خودش را به گوشه ای پرت کرد و فریاد زد:آواداکدوارا...
نفرین سبز محکم و پر از تنفر به طرف هیولا فرستاده شد.لحظه ای بعد هیولا برگوشه ای افتاد و برای همیشه چشمانش را بست.
لورا به طرف جسد بی جان پیوز نگاهی انداخت.در کنار پیوز، کتابی با رنگ قرمز خودنمایی می کرد.
لبخندی به پیوز مرده زد و گفت:خب..دیدی منو از دست ندادی؟بلکه..بلکه من تو رو از دست دادم...من این مرحله رو بردم!موفق شدم!
سپس چوبدستی اش را به طرف خود گرفت و فریاد زد:آواداکدوارا...

زمانی که پرسی به بیابان برهوت رسید جسد دو انسان در کنار یکدیگر را پیدا کرد.هنگامی که به جسد لورا خیره شده بود قطره اشکی در کنار چشم او توجه اش را جلب کرد....


ویرایش شده توسط لورا مدلی در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۷ ۱۳:۵۵:۳۴


Re: جام آتش
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵ دوشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۸

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
- کتاب هایی که قرار دادیم، ممکنه خیلی خطرناک، سخت و یا ساده و بی خطر باشن...
صدای مينروا مک گونگال در سرسرای بزرگ طنین انداخته بود، به آرامي قدم ميزد و گفته هايش را تكميل ميكرد:
- هر نفر یک کتاب رو انتخاب میکنه و به وسیله جادو به دنیای اون کتاب منتقل میشه.
به محض اتمام حرف مینروا، همهمه دانش آموزان بلند شد. هر کس به نوعی مسابقه را تحلیل یا نقد میکرد. در این بین، شانزده شرکت کننده به خاطر اضطرابِ فراوان، به آرامی از پای میز اساتید به سمت دربِ کتابخانه به راه افتادند. هیچیکس سخن نمی گفت، هر کس در خيالِ فانتزی ذهنش کتابی سخت را برای خود پیش بینی میکرد.

فضای سرسرای عمومی هاگوارتز در شب جشن، با نوار های رنگی تزیین شده بود، مجسمه های صامت اکنون هر یک آوازی میخواندند، میز بزرگ و طویل اساتید نیز به رنگ قرمز آتشین درآمده بود و جام خاکستری رنگ بزرگی روی آن قرار داشت. در میان همهمه دانش آموزان، دوباره صدای وزیر سحر و جادو به گوش رسید.
- از روؤسای گروه ها خواهشمنديم دانش آموزانِ شون رو به خوابگاه ها راهنمایی کنن. مرحله اول از ساعت 12 امشب تا 12 فردا شب خواهد بود. اميدوارم موفق بشين،شب خوش!
صدای اعتراض حاضرين بلند شد. ارشد های هر گروه با یاری روؤساي گروه ها ابتدا آرام، سپس با تهديد و توبيخ هر يك را از جايشان بلند ميكردند.
دقایقی بعد سالن بزرگ قلعه هاگوارتز خالی و ساکت بود...


*****

چند متر آن طرف تر، نمايندگان چهار گروه به درب کتابخانه رسیده بودند، پسری مو قرمز و با قامتی متناسب و ردايی به رنگِ شب مشغول يادآوری نكاتي به شركت كنندگان بود:
- شما تنها 12 ساعت برای اين مرحله فرصت دارين، شرطِ عبور از اين مرحله، بازگشت در عينِ سلامتی كامل هستش! ... فراموش نكنين شما هر جا كه باشين رمزتاری وجود داره كه شما رو به كتابخونه برميگردونه!
دراکو مالفوی با صدایی لرزان گفت :
- خو...ب... اگه نتونیم برسیم به اون رمزتاز چی؟
پرسی: خب، در اين صورت ___

- وقتتون از الان شروع شده، برید داخل کتابخونه!
این صدای مینروا بود که مانع از پاسخ دادن پرسی ویزلی به سوال شد.شانزده نفر با تردید، از چهارچوب سنگی درب عبور کرده و واردِ کتابخانه شدند.
سکوتِ وهمناکی سراسر کتابخانه بزرگ را فرا گرفته بود، قفسه های خالی کتاب، انعکاس نور ماه روی زمین صیقلی و صدای هو هوی جغد ها بود كه آنها را دلداری ميداد.
آبرفورث زیر لب گفت : پس اون كتابا کجان؟
تره ور بادی به غبغب انداخت و پاسخ داد :
- اون گوشه یه قفسه هست، آره همونجاست !
هنوز حرف تره ور پایان نیافته بود که کینگزلی به سرعت به سمت قفسه دوید. گويا گمان كرده بود هر كس زودتر كتاب را بدست آورد، مرحله ی كم خطرتر را در پيش خواهد داشت. با حركتِ شكلبوت همگی به خود آمدند و به سمتِ انتهای كتابخانه رفتند.

شانزده کتاب باستانی در یک ردیف از قفسه بلند کتاب چیده شده بودند. عناوینی همچون شبح نامه، کوی سپید، دژ دوئل و ... دیده ميشد. تنها بهت و ماتم میزبان اذهانشان بود، حتی عناوینِ خصمانه ي كتابها لرزه بر اندامشان می انداخت . سرانجام برودریک بود بدون گفتن کلمه ای، کتاب "شیاطین و جادوگران" را برداشت.
-میدونستم که سر کاریه از...
اما پیش از تمام شدن حرفش ناپدید شد! مونتگومری که گویا دیگر تاب آن ترس را نداشت، کتاب "آنسوی سیاهی" را برداشت و ناپدید شد.آبرفورث كه در فاصله ي چند اينچي از تره ور ايستاده بود كتابِ " دژ مرگ" را برداشت، اما در آخرين لحظه ديد كه دوستش كتابي با عنوانِ "شجره نامه ي ارواح" را لمس ميكند.

*****



تا چشم كار ميكرد سياهي بود. احساس فشار را در سینه اش حس میکرد، گويي در هوا غوطه ور شده بود، همچون فرو رفتن در خاطرات، چند ثانیه بعد، پایش به سنگي سخت برخورد و خم شد.
بوی نم و نمک مي آمد كه باعث سرفه اش شد، موج های خشمگین دریا بی مهابا خود را به صخره ی عظیم زیر پای آبرفورث میکوبیدند.
حرکت کرد. آرام قدم بر ميداشت. عضلاتِ بدنش هنوز با محيط سازگار نشده بودند، صدای برخورد موج ها با صخره در دلش وحشت ايجاد كرده بود، اما او قهرمان بود و ترس برايش واژه ی معنی شده ای نبود. چند قدمی بیشتر پیش نرفته بود که صدایی شنید.
بار دیگر به دقت گوش داد تا مطمئن شود گوشهايش درست شنيده اند .سرش را بالا آورد و به اطراف نگاهی انداخت .


ناگاه دیوار بزرگ، بلند و باشکوهی در برابرش قرار گرفت. دیوارهايی تراش داده شده که در بلندای صخره ی عظیم قد برافراشته بودند.
با آرامی جلو تر رفت. دیگر به صدا توجهی نداشت. چنان مات و مبهوتِ شکوه و عظمتِ دیوار شده بود که دیگر صدایی نمیشنید. دستش را جلو برد تا دیوار را لمس کند. به محض برخورد انگشتان سردش با دیوار، در آهنیِ کوچکی پدیدار گشت.

شوق و کنجکاوی به او اجازه فکر كردن نمیداد. به سرعت از در عبور کرد و برخلافِ محيط بيرون، وارد محوطه ی یخ زده ای شد .از دیدن آن صحنه نفسش بند آمده بود. قلعه ای بسیار بزرگ، که آن سوی حیاط مربع شکل قرار داشت. دیگر منبع صدا برايش ناشناخته نبود.

جادوگری میانسال که نشان ميداد در جواني چهره ي زيبايي داشت، انتظار کسی را میکشید، با اضطراب در حیاط بزرگ قدم میزد. به محض ورود آبرفورث به محوطه ی قلعه، جادوگرِ خاطي متوجه حضورش شد. دستانش را در هم گره كرد و بی مقدمه سخن گفت:
- من بار ها به تو گفتم، اخطار دادم اون خون نباید ریخته میشد. این رسم آبا اجدادی ماست و منم ملزم به اجراش هستم.
آبرفورث كه همچنان راه رفتنِ مرد را نگاه ميكرد، با لرزشي كه در صدايش مشهود بود، گقت :
- کدوم خون؟
بار دیگر صدای گرفته ي جادوگر بلند شد :
- به تو گفته شده بود. همون 7 سال پیش، همون وقت که تازه بهش پیوستی، تو همین مکان، تو خونه ای که توش متولد شدی ، تو خونه ی که نسل در نسل دامبلدور ها متولد شدن، و باید خوشحال باشی که همینجا خواهی مرد.
آبرفوث: اگر منظورت...
- بله دقیقا منظورم اسكات هست، خودت میدونی قرن هاست هیچ کدوم از ما ،خاندان عظیم و اصیل دامبلدور ها به دست کسی کشته نشده. این جا جاییه که قوی ترین جادوگر ها هم طی سالهای دراز نتونستن بهش نفوذ کنن، تو کاملا به این موضوع واقف بودی، دروغ نگو…
- نه، دروغ نمیگم، قسم میخورم ...
جادوگر دیگر مجال سخن گفتن به او نداد. چوبدستی اش را بلند کرد و فریاد زد : آوداکداورا!
پرتو سبز رنگ از نوک چوبدستیش خارج شد و شتابان به سمت آبرفورث رفت.
در کسری از ثانیه دامبلدور جوان چنان حرکت سریعی انجام داد که حتی مرد مهاجم نیز در دل به او آفرین گفت.
- فرار نکن، این چیزیه که باید انجام بشه، از دست منم نمیتونی فرار کنی آبر، من، کسی هستم که تمام خاندان دامبلدور به عنوان مدافع همیشگی اصل و نسبشون میشناسن. این سرنوشتته بیا و در آغوش بگیرش.
پیش از پایان حرف جادوگر آبرفورث با ثبات گفت : شایدم این سرنوشت توئه اسکات، آوداکداورا...

جیغی به هوا خاست . جادوگر به سرعت خود را غیب و در آن سوی حیاط بزرگ ظاهر کرد. نور سبز رنگ به یکی از ستون ها برخورد کرد و باعث ترک خوردن آن گشت.
مرد : تو؟ چطور تونستی؟
در این لحظه بود که دود غلیظی در هوا پدیدار گشت. گویی مرد به خوبی میدانست آن دود چیست چرا که به سرعت پشت دیواری پناه گرفت. آبرفورث به سرعت جلو دوید و در چند متری محل تمرکز دود ایستاد.
پیکر بلند قامت و سفید پوش آلبوس دامبلدور در میان دود پدیدار گشت.
مرد چوپان ( آبر) خیلی زود از نزدیک شدنش به آن دود عجیب پشیمان شد.
- واقعا فکر کردی جادو های این مکان میتونه مانع از ورود من بشه؟

- اعتراف میکنم نمیدونستم که میتونی بیای اینجا، در واقع حتی تصورشم نمیکردم که بعد از اون همه درگیریت و رابطه بدون فكرت با مشنگ ها، به یاد اینجا بیفتی!
خونسردی در چهره جادوگر موج میزد. نه ترسی، نه اضطرابی، انگار اطمینان کامل داشت که نبردی آسان در پیش خواهد داشت.
- من به آبر دستور اون کارو دادم و الان اومدم تا برای بار هزارم دعوتت کنم که برگردی به اون چیزی که اصلت رو تشکیل میده، سپیدی!


اسكات: توی فرومایه میخوای منو دعوت...؟ امیدوارم انقدر زنده بمونی که این فکر واهی از دهنت خارج بشه.
بلافاصله پس از اتمام این جمله فریاد آوداکداورا از دهانِ رابرت خارج شد.
پيرمرد با مهارتی ستودنی پرتو را به سمت راست منحرف کرد اما اسكات مجال نداد. اینبار پرتو فزاینده و بنفش رنگی به سمت آلبوس دامبلدور روانه کرد.
آلبوس سپر مدافعی ساخت و طلسم را دفع کرد. سپس خونسردانه ادامه داد : در تمام طول زندگیم، با سیاهی میجنگیدم. تو میتونستی سیاه نباشی، میتونستی نیروی جادوییت رو صرف سپیدی کنی اما نخواستی، تو با یه مرگخوار برای من فرقی نداری رابرت!
باز هم به سرعت پرتو بنفش رنگی بسوی آلبوس روانه شد.
اینبار پرتو بیش از حد سریع بود. پیش از اینکه آلبوس بتواند خود را کنار بکشید، طلسم او را از پا درآورد.


درد عجیبی به سر آبرفورث هجوم آورده بود. لحظه ای از یاد برد برای چه آنجاست. اما همین که خود را بازیافت، افکارش مرتب شدند. آری آلبوس به حقیقت نمرده بود. حیله برگزار کنندگان برای به ترس انداختن او بود. برخاست و به سمت مرد جادوگر رفت. چوبدستی اش را در دست میفشرد و در چشمان پسر عمویش زل زده بود.
بدون گفتن کلمه ای طلسم آوداکداورا را در ذهنش تکرار کرد. سپس چوبدستی را بالا آورد و فریاد زد : آوداکـ...
فکرش را میکرد، هنوز قادر به کشتن کسی نبود، نمیتوانست آن طلسم مرگبار را به زبان آورد.
جادوگر هنوز هم خونسردانه در جای خود ایستاده بود.
- همین؟ همین بود؟ اینطوری باید بگی پسر...آوداکداورا!
به سرعت پشت یکی از ستون ها پنهان شد.
مرد ادامه داد : همیشه، از همون اول بچگی، ناتوان بودی در هر کاری. تا 5سالگی فکر میکردن تو عقب مونده ای، هي! آبرفورث بیچاره، تو یه موجود مفلوکی!

افکارش آشفته شده بودند، این حرف ها را هیچگاه نشنیده بود. هیچگاه ناتوانی از خود به یاد نداشت.
مرد دایره وار قدم میزد و سخن ميگفت:
-اوهوم، همیشه باعث سر افکندگی همه بودی، باعث سرافکندگی همین آلبوس که الان به خاطر تو مرد.
گویی با پتک بر سرش میکوبیدند، نه این فقط یک خیال بود، آلبوس نمرده بود! آلبوس هیچگاه نمیمرد...
صدای نامفهومی در ذهنش مدام تکرار میکرد : تو تنهایی، آلبوس مرده، تو یه مفلوک بیچاره ای چوپان بدبخت.


اشک از چشمانش جاری شد، دیوانه وار سرش را به ستون سنگی پشت سرش میکوبید.
دوباره همان صدا کمر به اغوایش بسته بود : تو باید بکشیش، اون به تو توهین کرد، توهین! یه آوداکداورا هزینه زیادی نیست، لذت انتقام رو تجربه کن بزچرون پیر! نذار لقب مفلوک همیشه روت بمونه بدبخت!
به خود آمد، صدای مرد همچنان به گوش میرسید :
- تو هیچی نیستی آبرفورث، تو حتی نتونستی از خواهر علیلت مراقبت کنی، همیشه خواستی اونو به گردن برادرت بندازی...

- بکشش، خونشو بریز، بذار انتقام گرفته بشه، به همه ثابت کن که تو میتونی ...
آبرفورث ديگر تحمل توهين هايش را نداشت، چيزهايي كه اسكات گفته بود در وی وجود نداشت، حال او قهرمانِ هاگوارتز بود، با خود گفت : آره میتونم، من یه نفر رو کشتم، کسی که اسکات نمیخواست...
برخاست و از پشت ستون بیرون آمد، چوبدستی اش را بیرون کشید و فریاد زد " آوداکداورا" نوري سبز از چوبدستي اش خارج شد.


دوباره همان حس غوطه ور شدن در هوا، سرگيجه و لحظه ای بعد، بر کف سنگی کتابخانه فرود آمد.
دست گرمی گونه اش را لمس کرد و گفت :
- برادر، نباید یه طلسم سیاه رو بکار میبردی، اون فقط یه بازی روانی بود كه ببینیم تو میتونی تحمل کنی یا نه! اعتراف میکنم نا امیدم کردی پسر! انگار واقعا باورت شده بود که کسی رو کشتی، کشتنی در کار نبود، فقط یه بازی ذهنی بود!

آبرفورث به سختی روی زانو هایش نشست و متعجبانه به قفسه های خالی کتاب خیره شد...


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۶ ۲۲:۲۷:۲۶
ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۷ ۰:۳۶:۳۲

seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: جام آتش
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ یکشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۸

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
داخل کتابخانه - روز مسابقه

لودو چوبدستي را در دست گرفته بود و با اظطراب منتظر بود که نوبتش بشود. رنگ صورتش از هميشه سرخ تر شده بود و چنان عرق کرده بود که انگار همان لحظه از زير دوش بيرون آمده. چوبدستي را در دستان خود چنان ميفشرد که قطرش به حق کم شده بود!
با خود گفت: "عجب غلطي کردم! افتخار جاودانه نخواستم! من نميخوام بميرم
بالاخره همه شرکت کننده ها وارد کتابشان شدند و نوبت لودو شد.
لودو به سوي کتاب ها رفت و نگاه کرد. 8 کتاب روي ميز بود و لودو يک به يک آن ها را بررسي کرد.

کتاب اوّل: "زندگي در ميان هزاران خون آشام!" لودو: مرلين به داد برسه!
کتاب دوم: "قلعه مديران" لودو با خوندن نام اين کتاب بي هوش ميشه و ده دقيقه بعد به هوش مياد و بقيه کتابا رو ميبينه!
کتاب سوم: "آرزو کن مرگت به دست لرد سياه باشد" نوشته لرد ولدمورت" لودو: اينو عمرا برم!
کتاب چهارم: "تاريخ سراسر خونين جادوگران" لودو: خون؟ نه اين خوب نيست!
کتاب پنجم: "دهکده گرگينه ها" لودو من از بچگي با گرگينه ها آبم تو يه جوب نميرفت! بعدي رو ببينم.
کتاب ششم: "تجربه کرئشيئ هاي آتشين" نوشته "بلاتريکس لسترنج" لودو : کروشيوي آتشين؟
تاب هفتم: "توجيهت ميکنم!" اثر "پرسيوال ويزلي"لودو: توجيه؟ هرگز!
کتاب هشتم: "دنياي بي پايان گل هاي رز!" لودو: گل رز؟ عاليه! من توي همين کتاب ميرم پروفسور ويزلي!
پرسي قيافه اي مشکوک به خود گرفت و گفت: مطمئني بگمن؟ نميخواي قبلش درمورد اون کتاب توجيه بشي؟
لودو با چهره اي مطمئن و آسوده خاطر به پرسي گفت: بله پروفسور صددرصد.
- پس مرلين حافظ! من هشدار دادم ولي تو توجهي نکردي! برو بگمن برو! مرلين نگهدارت باشه.

لودو با خيال آسوده کتاب را باز کرد و طبق دستور پرسي چوبدستيش را روي کاغذهاي کتاب کشيد. بلافاصله پاهاي لودو از زمين کنده شد و به داخل کتاب فرو رفت. درد شديدي را کشيد و چشمانش را بست اما بلافاصله چشمانش را باز کرد و خود را درميان گلزاري ديد که پر از گل هاي رز بود.
تا چشم کار ميکرد گل بود و گل.
لودو آن قدر به اطراف نگاه کرد تا بالاخره از دور دو کلبه ديد.يکي طرف شرق و ديگري سمت غرب. از همان جيب ردايش که با تمام افسون هاي افزايش حجم آن را طلسم کرده بود جاروي پرنده اش را در آورد و بر بالاي گلزار به طرف شرق حرکت کرد.
عجب کتاب خوبي!
هوا او را نوازش ميکرد و مست عطر گل ها شده بود. 10 دقيقه بعد به آن کلبه رسيد. از جارو پياده شد و آن را در جيب ردايش جا داد.چوبدستي را در دست گرفت و مصمم در زد.

تق تق تق


- کيستي اي غريبه؟
- من لودو بگمنم. اين جا گم شده بودم. ميشه در رو باز کنيد بيام تو؟
در خودبه خود باز شد و لودو وارد شد.
کلبه از بيرون خيلي بزرگتر مينمود! کل فضاي داخل کلبه يک اتاقک دايره شکل کوچک بود و مردي با ريش هاي مشکي و بلند رو به روي در نشسته بود. قد مرد انصافا بلند بود و 2 متر و 30 سانت را داشت! ريش هاي درازي مانند ري هاي ايگور کارکاروف داد و آن ها را پيچانده بود. موهاي بلند او تا پايين پايش هم ميرسيد.
مرد بدون سر بلند کردن گفت: چه ميخواهي اي جوان؟

- من اين جا گم شده بودم. ميخوام بدونم چه طور ميشه از اين جا رفت؟
- از اين جا بروي؟ به کجا؟
- خوب به شهر خودم ديگه!
- نميتواني!
- يعني چي؟
- يعني نميتواني از اين جا بروي. تلاش بيخودي نکن!
- چرا؟
- چون نميشود!
- منو مسخره کرديد؟
- خير! ما شوخي و مسخره نميکنيم.
- باشه چيزي نگيد. خدا حافظ!

لودو در کلبه را محکم کبد و با خود گقت: مرتيکه بي ريخت مسخره! گير آورده! "نميتواني بروي" برو بابا!
لودو اداي مرد را در آورد و سوار جارويش شد. اين بار به طرف غرب پرواز کزد و سعي کرد به حرف هاي مرد کر نکند و از بوي گلها و پرواز کردن لذت ببد.
آن قدر پرواز کرد و ويراژ دادتا بالاخره به کلبه رسيد.
خيلي عجيب بود! اين کلبه درست شبيه همان کلبه قبلي بود و هيچ تفاوتي با آن نداشت.
لودو با شک و ترديد در زد.
همان صداي قبليگفت: ميدانستم برميگردي جوان! اما درم را خراب کرده اي و نميتوانم بياورمت تو چون باز نميشود.
لودو با ناباوريبه در چشم دوخت. اين يک بازي بيش نبود! دو مرد شبيه به هم قصد داشتند او را دست بياندازند.

لودو بدون هيچ فکري چوبدستيش را به سمت در گرفت و با صداي بلند وردي را ادا کرد: ريدّاکتو!
در منفجر شد و همان مرد قبل داخل کلبه نمايان شد.
- تو اين جا چي کار ميکني؟ تو که اون طرف بودي! توي اون کلبه!
- اين کلبه آن کلبه است اي جوان!
- هوم؟ يني چي؟
- يعني اين جا آن جاست! اين جا دنياي بي پايان است! خودت اين جا را انتخاب کردي و اين دنيا پاياني ندارد و نميتوان از آن خارج شد.
- امکان نداره! تو دروغ ميگي. من الان از اينجا ميرم!
- تلاشت را بکن اما بدان بي فايده است!
- به همين خيال باش!

لودو برگشت و سعي کرد جسم يابي کند اما هيچ اتفاقي نيفتاد جز اينکه صداي تقّي آمد و لودو يک لحظه سر جايش تکان خورد.
- اينو بدون که من از اين جا ميرم!
- شايد بشود اما نميشود!
لودو بدون اعتنا به مرد سوار جارويش شد و به سمت بالا پرواز کرد.بالا رفت و بالا رفت به قدري که از شدت سرما آبدماغش قنديل بست!
لودو سرما را تحمل کرد و بالا رفت تا به ابر هايي رسيد که از روي زمين مشخص بود.
از لابلاي آنان به زحمت رد شد و ناگهان ديد...
لودو زمين و کلبه را روبه روي خود ميديد و به سمت زمين مي رفت.لودو با ناباوري تمام در نزديکي زمين يرعتش را کم کرد و توقف کرد. از جارو پباد ه شد و به مرد که هنوز آنجا ايستاده بود نگاه کرد.

- ميدانستم برميگردي. بيا تو، براي يک عمر زندگي بايد با همديگر آشنا بشيم!
- چه اتفاقي افتاد؟
- اي جوان تو به انتخاب خودت وارد دنياي بي پايان ما شدي! راهي براي خروج نيست.
- ما؟ به جز تو کس ديگري هم اين جاست؟
- من و اين گلها. بيا تو!
- من نميخوااااام. من ميخوام برگردم
- چاره اي نيست. برادر طولشي به تو هشدار داد اما تصميم توست. بيا تو و از خودت برايم يگو...
-


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: جام آتش
پیام زده شده در: ۸:۵۵ یکشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۸

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
سكوت، بر سرسرای عمومی هاگوارتز، سايه انداخته بود. هيچ صدايی شنيده نمی شد و چشمان دانش آموزان به جامی دوخته شده بود كه بر روی سكوی تيره رنگی قرار گرفته بود. همه منتظر بودند جام آتش، آخرين قهرمان را انتخاب كند...

جام آتش برای آخرين بار كاغذی را از خود بيرون انداخت. پرسی آنرا در هوا قاپيد و جلوی ديدگاهش گرفت...

-كينگزلی شكلبوت!

پرچم های زرد و سياه رنگ به هوا بلند شدند. در ميانشان گوركنی خودنمائی ميكرد. صدای فرياد و شادی افراد گروه "هافلپاف" ميتوانست ستونهای هاگوارتز را به لرزه در بياورد. كينگزلی در حالی كه چشمانش، به خوبی نمايانگرِ شادی اش بودند بلند شد و به سمت ساير قهرمانان رفت.

همان شب، خوابگاه هافلپاف:


روی تختش دراز كشيده بود و چشمانش را به سقف سفيد خوابگاه، دوخته بود. ملحفه ی طلايی رنگشِ كه با تصاويری از گلهای رنگارنگ، تزيين شده بود را روی خودش كشيده بود. چرا در اين مسابقه ی حساس شركت كرده بود؟ چه طور فكر نكرده بود او توان رويارويی با مشكلات را ندارد؟ و از همه بدتر اينكه مرحله ی اول مسابقات فردا شب، برگزار ميشد.

.:فلش بك:.

-كينگزلی شكلبوت!

تا پرسی ويزلی اين اسم را بيان كرد، صدای شعف هافلپافيها، سرسرا را لرزاند. غرششان همچون صدای شيری ميمانست كه قصدِ شكار طعمه ای داشتند. دستِ زاخارياس بر پشتش فرود آمد، صدای روشنگر پيوز آرامش كرد و لبخند دلنشين ريتا بر شادی اش افزود. نگاهش را به پانزده قهرمان ديگر دوخت، كسانی كه ميتوانستند حريفان سرسختی برايش باشند.

-تو ميتونی!

كينگزلی بارِ ديگر برگشت. صدای پيوز بود كه او زير انوار زيبا و طلايی رنگ شمع های سرسرای هاگوارتز، به سختی قابل ديدن بود.

.:پايان فلش بك:.

آيا واقعا" ميتوانست؟ اين جام آتش بود كه او را انتخاب كرده بود، اما آخرين منتخب بودن نگران كننده نبود؟ بايد خودش را جمع و جور ميكرد، حق با پيوز بود: او ميتوانست!

چشمانش را بست، مرحله ی اول مسابقه در كتابخانه ی هاگوارتز برگزار ميشد، به نظر نمی رسيد خطرناك باشد...

صبح همان روز:

صدای خرناسه اش، با صدای خميازه زاخارياس كه بيدار شده بود، می آميخت. همچون عروسكی خيمه شب بازی، بدون كوچكترين حركتی، روی تختش خوابيده بود. ملحفه ی طلايی رنگ از بدنش بر روی كاشی های مرمرين و سرخ رنگ زير تختش افتاده بود. زاخارياس در حالی كه لبخند محبت آميزی زده بود، ملحفه را برداشت و روی كينگزلی انداخت.

-موفق باشی، قهرمان!

صدای زاخارياس بود كه با اميدِ فراوان به او چشم دوخته بود...

زمان برگزاری مرحله ی اول مسابقه، كتابخانه هاگوارتز:

در چوبی، خوش نگار اما نسبتا" رنگ و رو رفته را باز كرد. پايش را بر كاشی های مرمرين كتابخانه گذاشت و در آن پيش رفت. با تعجب اطرافش را نگاه كرد، برايش سخت بود كه كتابخانه ای كه هميشه، هر قفسه اش، با كتاب های مختلف پر شده بود را اين بار خالی از هرگونه كتاب ببيند. تنها شانزده كتاب، روی ميزِ طويلِ قهوه ای رنگ و زيبايی چيده شده بودند.

-خوب، همه ی قهرمانا اومدن. هر كدوم از شما بايد يكی از اين كتاب ها رو انتخاب كنيد. هر كس هر كتابی رو كه باز كنه واردش ميشه. شما بايد به كتاب برين و ازش برگردين. توضيح ديگه ای نمی دم، موفق باشين.

تنها كسی كه توجه كينگزلی را به خودش جلب نكرده بود، جادوگر قد بلند و هيكل مندی بود كه در‌آن لحظه از كتابخانه بيرون می رفت. آرم وزارتخانه بر ردای سرمه ای رنگش، كه به شكل عجيبی در پشتش پيچ و تاب ميخورد، نقش بسته بود. صدايش بم و كلفت بود ولی نسبتا" مهربان به نظر می رسيد. در چوبی، با صدای غژی بسته شد و قهرمانان در كتابخانه تنها ماندند.

در همان نگاه اول كتابی نظرش را جلب كرد. جلدش سياه رنگ و از جنس چرم بود و تازه به نظر می رسيد. بر روی جلدش، با رنگ طلايی، نام كتاب، يعنی «مرگ قهرمان» نوشته شده بود؛ آنرا باز كرد...

درد عجيبی تمامی نواحی بدنش را فرا گرفته بود. چشمش را باز كرد و به آرامی بلند شد. درختان سرو اطرافش را پر كرده بودند. نسيم ملايمی صورت كينگزلی را نوازش ميداد. صدای آرامبخشِ آبِ رودخانه، مرهمی بر دردهايش بود.

-فرار كنيد، عجله كنيد!

كينگزلی با تعجب زنی را نگريست، كه لباس خوابی پوشيده بود، با ترس و نگرانی خاصی ميدويد. در پشتش يك مرد چاق، كه چوبدستی انعطاف پذيری به دست گرفته بود و يك پسر بچه كوچك، به دنبالش ميدويدند. كينگزلی با تعجب فرياد كشيد:
-آهای، صب كنين، اينجا چه خبره؟

زن در حالی كه ميدويد، نعره زد:
-تو هم فرار كن، قهرمان ما مرد. به زودی اون به اينجا ميرسه بدو!

-آواداكداورا!

طلسم سبز رنگ، همچون عقابی تيزپا، سينه زن را شكافت. جسد بی جان زن، آرام بر روی زمين افتاد. كينگزلی چوبدستيش را به سمت مرد قاتل گرفت و فرياد زد:
-آواداكداورا!

طلسم بر بدن مرد قاتل و ناشناس، فرودی موفقيت آميز داشت. كينگزلی راهش را به سمت پدر و پسری كج كرد، كه درست بر بالای سر جسد زنی خوش سيما، ميگريستند.

-كی داره مياد؟ قهرمانتون كی بود؟ چی شد؟

مرد چيزی نگفت. همچنان با شدتی وصف ناپذير گريه ميكرد. نسيم، موهايش را نكان ميداد. موهايش سياه رنگ و پر پشت بودند. بر چهره اش، نشانه های درگيری نقش بسته بود. زخم بلندی از چشم قهوه ای رنگش، تا لبان سرخ رنگش كشيده شده بود...

-ناراحت نباش.

دستِ كينگزلی بر پشتِ مرد فرود آمد. ميتوانست دركش كند، با صحنه ناگواری رو به رو بود. صدای خش خش برگها نشان از نزديك شدن چند نفر ديگر ميداد...

-اينجا جای امنی نيست، قربان. بهتره سريع تر بريم.

مرد سرش را به نشانه تاييد تكانی داد و نگاهی تلخ به جسد زنش انداخت. كينگزلی خم شد و جسد را بلند كرد. پسرك با ناراحتی به مادرش چشم دوخته بود...

مدتی بعد:

در كنار بوته های سبز رنگ نشسته بودند. برگهای درختان، اطرافشان را تزيين كرده بودند. در فرازشان، درختِ چنارِ تنومندی فرمانروايی ميكرد. در كنار درخت، رودخانه به طرز وهم انگيزی از خود صدا توليد ميكرد. صدای مرد كه هنوز به چشمان همسرش، كه به طرز هراس انگيزی باز مانده بودند، نگاه ميكرد، بلند شد:
-همش تقصير اونه. همه چی زير سرِ ديويد رابينسونه. بهش رابينسونِ سياه هم ميگن. استيون خيلی سعی كرد نابودش كنه، همونی كه بهش ميگيم قهرمان، اما مدتی پيش، به دست رابينسون سياه مرد. همه اميدهای ما بر باد رفت.

كينگزلی فهميد در اين كتاب، كارش به كجا خواهد رسيد. كاش كتاب راحت تری برای خودش انتخاب ميكرد. مبارزه با قويترين جادوگر سياهِ اين كتاب، سرنوشت نهايی و پايانی اش بود. چوبدستی اش را محكم در دستانش گرفت و پرسيد:
-ميدونی اين رابينسون سياه كجا زندگی ميكنه؟

چشمان مرد به طرز ترس آوری درشت شد. در حالی كه صدايش می لرزيد، گفت:
-يه دفعه نری اونجا پسر، خيلی خطرناكه. ميگن پاتق اون اطراف ميدونِ هيروئه.

ميدان هيرو:

مجسمه ی اسبی بالدار، در مركز ميدان قرار گرفته بود. اسب، با ظرافت خاصی به رنگ طلايی آميخته شده بود. كينگزلی، چوبدستيش را محكم در دستانش گرفته بود.

-پتريفيكوس توتالوس!

طلسم از نزديكی گوشش گذشت. روی پاشنه پا چرخی زد و چوبدستيش را به سمت مهاجم گرفت:
-اكسپليارموس!

طلسم به سينه مهاجم برخورد كرد، تعادلش بهم خورد و بر زمين افتاد. چوبدستيش در فاصله چند متريش بر زمين افتاد و او با نااميدی هوا را چنگ زد. كينگزلی به سمت مهاجم گام برداشت. نسبتا" قد بلند بود و بدنِ نحيف و لاغری داشت. به نظر ميامد از نظر قدرت بدنی شخصی ضعيف باشد.

-تو برای رابينسون سياه كار ميكنی؟

مرد چيزی نگفت. گويی منتظر كمك يا اتفاق غير منتظره ديگری بود. بار ديگر، با حسرت به چوبدستیِ بلند و به نظر خوش دستش نگاه كرد و سرش را به نشانه تاييد تكان داد.

-می خوام من رو ببری پيشش.

مردِ لاغر اندام، با ترس، به نوك چوبدستی كينگزلی نگاه كرد كه درست به سمتش گرفته شده بود.

-دنبالم بيا.

مرد بلند شد و به سمت يكی از كوچه های تنگ و باريكی رفت كه به سختی ديده ميشد. كينگزلی پشت او حركت ميكرد و چوبدستيش را با حالتی تهديد آميز به ردای تيره رنگ مرد چسبانده بود. تنها صدايی كه دركوچه شنيده ميشد، صدای شادی بخش گنجشك ها بود. اكثر قسمت های ديوار كوچه، ترك برداشته بود. مرد به يكی از انشعابات كوچه پيچيد. در زرد رنگ كوچك و رنگ و رو رفته ای، درست پيش روی كينگزلی قرار داشت.

-اينجاست.

كينگزلی لبخندی زد و چوبدستيش را به سمت مرد نحيف گرفت، ديگر با او كاری نداشت...

-آواداكداورا!

مرد، در حالی كه چشمانش باز مانده بود، بر زمين كثيف جلوی درِ زرد افتاد. كينگزلی به سمت در رفت، انتظار ديگری جز بسته بودن آنرا نميكشيد.

-آلوهومورا!

در باز شد. كينگزلی در همان بدوِ ورودش به خانه با منظره ی عجيبی رو به رو شد، رابينسون سياه، خودش به همراه چند تن از كاركنانش به خوش آمدگوييش آمده بود.

-شما؟

كينگزلی چوبدستيش را بالا گرفت، اما رابينسون بسيار سريع تر از او بود...

-اكسپليارموس!

چوبدستی از دستان كينگزلی خارج شد. كار كنان رابينسون، خنده ی تحقير آميزی كردند. كينگزلی چهره شان را برانداز كرد. اكثرشان قد بلند و هيكل مند بودند. رابينسون، چهره ی ترس آوری داشت و قدش از كينگزلی كوتاهتر بود. چوبدستيش را به سمت كينگزلی گرفته بود و آنرا با حالت تهديد آميزی تكان ميداد:
-بهت اجازه ميدم چوبدستيتو برداری، ميتونيم با هم يه دوئل حسابی داشته باشيم...

كينگزلی به سمت چوبدستيش رفت. در يك لحظه، نفس گير، كينگزلی احساس كرد رمزتازی كه با آن ميتوانست به هاگوارتز برگردد را ديده است. درست نزديكِ پای يكی از كاركنان رابينسون افتاده بود، يك قوطی كنسروِ كهنه و شكسته بود. مطمئن نبود كه آن قوطی ميتواند ناجی اش باشد و او را نجات دهد، اما به نظر ميرسيد همان قوطی شكسته، ميتوانست او را به هاگوارتز برگرداند...

- چوبدستيتو برش دار ديگه، بيا با هم يه دوئل كنيم. داری خستم ميكنی.

كينگزلی چوبدستی را برداشت، سينه اش را سپر كرد و آنرا با شجاعت خاصی به سمت رابينسون گرفت. او بايد به هاگوارتز بر ميگشت.

-آواداكداورا!

-آواداكداورا!

دو طلسم سبز رنگ از كنار هم گذشتند، يكی به سمت كينگزلی ميرفت و ديگری به سمتِ رابينسون سياه. در يك صحنه نفس گير، كينگزلی خودش را روی زمين انداخت، رابينسون هم سرش را پايين آورد و به هيچكدام آسيبی نرسيد.

-پتريفيكوس توتالوس!

طلسم كينگزلی از نزديكی رابينسون گذشت. كاركنان رابينسون آماده بودند تا در صورت پيش آمدن هرگونه خطر كار كينگزلی را تمام كنند.

كينگزلی فاصله ای با قوطی نداشت. دستش را به سمت آن برد، همه چيز ميتوانست همان جا تمام شود...

-كروشيو!

طلسم درست به سينه اش برخورد كرد. احساس درد و شكنجه بر تمام جوارحش نفوذ كرده بود. محكم بر زمين افتاد و نگاهش را بار ديگر به قوطی دوخت...

-كروشيو!

كينگزلی به خودش پيچيد، رابينسون نزديكش آمد و با پايش محكم بر صورتش كوبيد...

-آه.

خون از صورتش جاری شده بود. از همان اول هم ميدانست شركت در اين مسابقه چقدر خطرناك است. همه چيز داشت تمام ميشد...

-كروشيو!!

صدای قهقهه های تمسخر آميز، همچون آتشی بر وجودش می تاختند. صدای تمسخر های رابينسونِ سياه به گوشش ميرسيد. او داشت ميمرد.

-آواداكداورا!

و ديگر هيچ چيز نفهميد. صدای رابينسون به گوشش نمی رسيد، فقط جسدش را ميديد كه روی زمين افتاده بود. بالای جسدش رفت، خون دور چشمان را گرفته بود، دوست نداشت جسدش در يك كتاب بيگانه بماند. او بايد ميرفت، بايد پر ميزد، به سمت بهشت، جايی كه در آن جاودانه ميماند.


ویرایش شده توسط كينگزلی شكلبوت در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۵ ۹:۰۱:۴۷
ویرایش شده توسط كينگزلی شكلبوت در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۵ ۹:۴۲:۲۸


Re: جام آتش
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۸

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
سقف سرسرا همچون مخمل سیاه رنگ در بالای سرشان پدیدار بود. صدها شمع میزهای طویل سرسرا را روشن کرده بودند. بر روی هر میز، جام و بشقاب های طلایی به چشم میخورد. هیاهو و هلهله دانش آموزان در سرسرای طنین میانداخت. در همان حال، پرسی ویزلی از جایش برخاست. وی کت شلوار ژنده مندرسی را بر تن داشت. او ابتدا منتظر سکوت دانش اموزان شد و بعد، با لبخندی ساختگی شروع به صحبت کرد: عزیزان من! حالا اسم آخرین نفر! کسی که مثل سایر کاندیدا، میتونه در این مسابقه جان خودش رو از دست بده!
بعد از آخرین جمله وی سکوت عجیبی بر سالن حکم فرما شد. پرسی دستش را بسوی جام چوبین و ظریفی، که با کنده کاریهای زیبا پوشیده شد بود، دراز نمود. وی سپس با چوبش به جام ضربه زد. تمامی چشمها به جام دوخته بود.نفسها در سینه حبس شده بودند. ناگهان، با صدای "پاق" کوتاهی، برگه سفیدرنگی از جام خارج شد. پرسی کاغذ را گرفت و با صدای بلند و رسا شروع به خواندن آن نمود: مونتگومری مونتگومری!

***

ترس و وحشت در چشمانش موج میزد. احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفته بود. . همگی با نگرانی برایش آرزوی موفقیت میکردند. دلهره و اضطراب در بدنش رخنه کرده بود. .زمان با سرعت میگذشت. پرسی شرکت کنندگان را، همراه با داوران به سوی کتابخانه برد. هیچ صدایی بجز صدای قدمهای آنها در کتابخانه شنیده نمیشد. ناگهان، مونتگومری دستی را بر شانه خود احساس کرد. . وی سرش را بسوی فردی که شانه اش را گرفته بود کرد. چهره مهربان اما نگرانی آبرفوث دلگرمی خاصی به وی داد. آبر لبخندی به وی زد و گفت: نگران نباش... .همچی درست میشه.
مونتگومری صدای خود را شنید که گفت: آره...امیدوارم.
پس از مدتی راه رفتن، انها در مقابل درهای عظیم کتابخانه، که از جنس چوب بلوط بودند، جمع شدند. پرسی نگاهی به شرکت کنندگان کرد و گفت: خوب.... وقتی وارد کتابخونه شدید، بجز چند کتاب چیز دیگری نمیبینید. این کتابها کلید شما برای برنده شدن این مرحلن. شما باید وارد کتاب بشین و بعد سالم ازش بیرون بیاین.اولین کسی که این کارو بکنه، برنده میشه.
پرسی مکث کوتاهی نمود و بعد در را باز نمود.

***

چشمانش را به آرامی باز کرد. درد عجیبی را در تمام بدنش احساس مینمود. آخرین چیزی که بیاد داشت، کتاب عجیبی با عکس جنگلهای سبز بود. گویا وی وارد کتاب شده بود. مونتگومری دستی به چشمان خود کشید و بعد به آرامی بلند شد.هوا تاریک و همجا ساکت بود. تنها نشانه زندگی در آن جنگل بزرگ ، زمزمه وهم آلود رودخانه ای در کنارش بود. ماه زیر برگ درختان از نظر پنهان بود. در تاریکی جنگل، چیزهای دیگری نیز از چشم وی پنهان بودند: صخرها، گودالها و یا جانوران خطرناک.مونتگومری چوب خود را از ردا بیرون کشید و ورد لوموس را به آرامی زمزمه کرد. نور خفیفی از نوک چوب دستی خارج شد.مونتگومری چوب را محکم در دست فشر و براه افتاد؛ راهی دراز که پایان آن معلوم نبود. وی پیشرفت. شاخ و برگهای درختان سقفی را برایش درست کرده بودند.وی به آرمی راه میرفت و کم نفس میکشید. کم کم چشمانش به تاریکی مکان عادت کردند.ناگهان، صدای خش خش برگ درختان توجه مونتگومری را بخود جلب نمود. مونتگومری سریع بسوی منشاء صدا چرخید و چوب خود را به حال آماده باش نگه داشت. پس از گذشت چند دقیقه، مونتگومری در میان کابوسی از سرما و تاریکی، مجددا به را ه خود ادامه داد. بعد از کمی راه رفتن، که گویا یک عمر میرسید، راه کج و خاکی را پیدا نمود.راه شیب تندی داشت،لغزنده و خطرناک بود. بعد از یک ساعت پیاده رومی زجر آور، مونتگومری توقف کرد. وی آهی کشید و با چوبش ورد "آکوامنتی" را اجرا نمود. آب زلال در دهانش جاری شد. مونتومری دهان خود را پاک نمود. ناگهان، صدای خشخش دیگری بگوش رسید؛ قدمهای سریع چند نفر!


صدا هرلحظه نزدیک تر میشد. مونتگومری چوب خود را نگه داشت و پشت یکی از بوته ها پنهان شد. صدای فریاد و آواز بگوش میرسید و هر لحظه نزدیک تر میشد. سپس، دوفرد کوچک و قوی هیکل از پشت درختان دیده شدند. دو مرد، که بیشتر به کوتوله شبیه بودند تا انسان، راه کج و خمیده را گرفتند و به جلو رفتند. مونتگومری کی صبر نمود و بعد از جای خود بلند شد. وی نیز بدنبال دوکوتوله براه افتاد. چند دقیقه پشت هم طی شد. جنگل و درختان ، جای خود را به صخره های بزرگ، که پوشیده از بوته های سبز جنگلی بودند داده بود. ناگهان،صدای خنده بلندی حاکی از پیروزی و بعد شلیک خنده به گوش رسید:
ده ها تیر با سرعت بسوی مونتگومری شلیک شده بودند!مونتگومری نفرینی کرد و بعد با سرعت از صخرها پایین رفت. وی با چوب خود محافظ نسبتا قدرتمندی را برای خود درست کرد. کوتوله ها، این بار با جمعیت بیشتر، از صخره ها برای شکار وی به پایین میامدند. مونتگومری بدون این که پشتش را نگاه کند، چند افسون خطرناک را بسویشان شلیک نمود. تعداد کوتاه ها خیلی زیاد بود. تیرهای جدیدی بسوی مونتگومری پرتاب شد. مونتگومری ورد محافظ را دوباره خواند، ولی این بار کمی دیر شده بود. تیری به دست وی برخود کرده بود!مونتگومری فریادی از خشم سر داد و از دویدن دست کشید. کوتوله ها به سوی وی میدویدند. تعدادشان حدود ده یا دوازده نفر بود. مونتگومری چوبش را بسوی یکی از آنها نشانه گرفت و بعد وردی را بسویش روانه ساخت. ورد درست به صورت کوتوله برخورد کرد و وی را به زمین انداخت. کوتوله ها اهمیتی به این موضوع ندادند. چند تیر دیگر نیز بسوی مونتگومری پرتاب شد.

مونتگومری چوب خود را تکان داد. شدت خروج جادو به حدی بود که صدای عجیبی از آن شنیده شد. جادو تمامی تیرهارا سوزاند. سپس، وی رگه سبزی را بسوی یکی از کوتوله ها روانه ساخت. کوتوله ها تقریبا به وی رسیده بودند. مونتگومری نفرینی به آنها گفت و بعد محافظ نقره ای رنگی را جلوی آنها ظاهر نمود. محافظ چند کوتوله را از بین برد، اما پنج یا شش نفر از آنها همچنان به طرف مونتگومری میدویدند. وقت همچون برق سپری میشد. مونتگومری با سرعت وردی را زمزمه میکرد. اگر این ورد کارساز میبود، میتوانست جلوی همه آنها را بگیرد. آخزین کلمه را در زیر زبانش گفت اما ناگهان، جسم سنگینی از پشت به وی برخود کرد. مونتگومری تعادل خود را از دست داد. فردی که تا چند دقیقه پیش همچون جنگجویان شجاع میجنگید، اکنون نقش بر زمین شده بود و زمین خاکی، آغشته به خون سرخ وی شد.


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۴ ۱۸:۵۷:۲۷
ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۴ ۲۱:۴۴:۰۵

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: جام آتش
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ چهارشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۸

برودریک بودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۲ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۷
از هولد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 63
آفلاین
سرسرای عمومی

پرسی ویزلی، مدیر جدید مدرسه هاگوارتز در مقابل نگاه های خیره دانش آموزان پشت جام آتش ایستاده بود.
- و حالا آخرین نفر...

آتش درون جام که قرمز بود ناگهان آبی شده و با صدای پاق کوتاهی شنیده شد و تکه کاغذی در درون دستان پرسی قرار گرفت.
- دراکو مالفوی!

صدای زمزمه و هیجان سرسرا رو پر کرد ولی دوباره تالار با صدای بلند پرسی در سکوت قرار گرفت.
- همه تائید شده ها به کتابخونه هاگوارتز برید. اونجا آقای داور منتظر شماست تا مرحله اول رو به شما بگه.

شونزده نماینده به طرف کتابخانه حرکت کردند...

کتابخانه هاگوارتز

نماینده های چهار گروه وارد کتابخونه میشوند و متوجه میشوند که همه کتابهای داخل کتابخانه خالی شده و به جز چند کتاب، کتاب دیگه ای مشاهده نمیشه و کنار یک قفسه چوبی یک مرد با سبیل بلند و چشمان ریز و ترسناک نشسته.
- سلام. بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب. مرحله اول اینه که شما یکی از این کتاب های موجود در کتاب خونه رو برداشته و باز میکنید. به اندازه هر یک نفر شما یک کتاب وجود داره.

داور نفسی تازه میکنه و ادامه میده : و در ضمن اسم هر کتاب شباهت خیلی جزئی به جایی که میرید داره. یعنی یک رمزتاز هست. شما با باز کردن یک کتاب وارد یک مکان میشین و باید چم و خم اونجا رو رد کنید تا در آخرین مرحله یک رمز تاز هست و دستتون رو بهش بزنید و برمیگردید اینجا. هرکی سریعتر برسه برندست.

داور هر شانزده شرکت کننده رو از نظر میگذرونه و جمله آخر رو به آرامی میگه.
- موفق باشین و سعی کنین از پیچ و خم های خطرناک بدون هیچ خطری رد بشید.
و از کتابخانه خارج میشه و شرکت کننده ها رو تنها به حال خودشون رها میکنه.

برودریک اولین کسی بود که سکوت رو شکست.
- بچه ها وقت نماز ظهره. اول نماز سر وقت بعدش رسیدگی به کار های دیگه.
ایوان : برو باو!
عمه مارج : من میرم یک سری به کتاب ها بزنم.

و به طرف کتاب ها حرکت میکنه و اولین کتاب رو بر میداره.
- قاسم، جواتی در مزرعه!
ریتا هم یک کتاب رو بر میداره.
- آیات شیطانی! ایول من اینو بر میدارم.
و کتاب رو باز میکنه و سریعا غیب میشه.

برودریک هم سرش با کتاب ها گرمه.
- ای لعنتی ها. یعنی تو این کتابخونه صاب مرده یک رسالة نیست؟
در همین لحظه گابریل برودریک رو مخاطب قرار میده.
- هی برود. این کتاب رو یک نگاه بنداز.
و کتابی رو با جلد چرمی برای برودریک پرتاب میکنه.

برودریک اسم کتاب رو میخونه.
- گل های جادوگران! آخه گابریل این چه کتابیه؟ گل های جادوگران رو می خوام چیکار؟
گابریل : خووو میخوای کتاب حموم شیشه ای رو باز کنی؟ نه دیگه! همین کتاب بهتره. سریع بازش کن.
برودریک که دودل هست کتاب رو باز میکنه.
شپلخ!
و غیب میشه.

آن سوی رمز تاز ِ کتاب " گل های جادوگران "

شوپولخ!
برودریک با دست و پای باز روی یک زمین بایر و بدون آب و علف میفته.
- آآخخخ!
برودریک در حالیکه به سیستم درجه سه رمز تاز های روسی لعنت میفرسته به آرامی از جاش بلند میشه و اولین چیزی که میبینه یک قصر سیاه هست که یک ابر سیاه بالاش قرار داره و مدام رعد و برق میزنه.
برودریک : اینجا دیگه چه جهنمیه؟
و به سمت قصر حرکت میکنه...

بعد از چند دقیقه پیاده روی به یک تابلو مشخصات میرسه و مشغول خوندنش میشه.
نام : قصر مدیران
جمعیت : 7 نفر
تاریخ استقلال : هزار و سیصد و یونجه!
رهبر : عله سیم سرور
نوع حکومت : دیکتاتوری زق!!

برودریک : قصر مدیران؟

در همین لحظه یک رعد و برق توجه برودریک رو جلب میکنه و بهش میفهمونه که اگر بازگشت به عقب رو میخواد باید مراحل رو بگذرونه پس به سمت قصر حرکت میکنه.

اندرون قصر

برودریک پاورچین پاورچین وارد قصر شد.
قصر در تیرگی محض قرار داشت. لوستر های بزرگ و قدیمی خاک گرفته، مبلمان فکسنی و زمینی سنگی که یک وجب خاک بر روی آن نشسته بود نمایی کلی و ترسناک از مرحله پیش روی برودریک بود نمایان میکرد.
برودریک در حالیکه پیشروی میکرد زیر لب گفت : گابر اگر سالم برسم تو رو یک فصل کامل می بوقمت!

در همین لحظه با گفتن فحش خارج از چارچوب برودریک، شمع های درون قصر روشن میشه و صدایی که بی شباهت به زوزه نبود شنیده میشه.
- بی ناموسی؟ کدوم تازه واردی جرئت کرده همچین غلطی بکنه، وارد قصر مدیران بشه و بعدش فحش بی ناموسی بده؟

برودریک : نه آقا بوق خوردم!
صدا : بازم فحش بی ناموسی؟ یوهوهوهو...
صدا ناگهان تبدیل به تصویر میشه و پروفسور کوئیریل درست رو به روی برودریک ظاهر میشه.
برودریک : دو رکعت نماز وحشت میخوانم قربتا الی الله!
کوئیریل : خاموش! رعیت پدرسوخته. خجالت هم خوب چیزیه. حالا باید بلاک بشی...

برودریک که احساس خطر میکنه انگشت اشاره اش رو میکنه تو نافش و سریعا تبدیل به یک اژدها میشه.
- موهاهاها! الان میخورمت!
کوئیریل : بد تر شد که! شناسه دومت یک اژدها بوده؟
برودریک که میبینه اوضاع وخیمه سریعا کوئیریل رو میخوره و دوباره به حالت اولیه بر میگرده.

برودریک : عجب دورانی شده ها!این مدیرا از اژدها هم نمی ترسن. خب حالا باید کجا برم؟
و نگاهی به اطراف میکنه و به طرف تنها در موجود در قصر مدیران حرکت می کنه.

اندکی بعد

برودریک وارد اتاق شده.
این اتاق هم ساکت و تیره و تار هست.
برودریک بلافاصله با برداشتن اولین قدم پاش میره روی یک دکمه و همه جا روشن میشه و بلافاصله آژیر خطر به صدا در میاد!
- خطر...خطر...خطر حمله منافق...خطر...خطر...
برودریک : بیا و درستش کن!
ولی دیگه خبری از درست کردن نبود و یک اسکلت آروم آروم وارد اتاق شد.
برودریک : تو دیگه چه بوقی هستی؟
اسکلت : من؟ به من میگن استرجس پادمور. شاه آواتار ها! تو دیگه چه خری هستی؟
برودریک: به من هم میگن برودریک بود. آخوند جادوگران!

استر که آشکارا عصبانی شده میگه : تو... تو به چه حقی وارد اینجا شدی؟ بزنم شپلخت کنم؟آماده باش...

در همین موقع صدایی اتاق رو در بر میگیره.
راند وان!
گت ردی...
فایت!


برودریک : نه آقا صبر کن! مگه کومبات بازی میکنی؟
ولی استر گوشش به این حرفا بدهکار نبود. سریعا به اسکلت تغییر شکل داده و به طرف برودریک پرید.
- آیـااااااایییی!
ایش بوف دنگ بوف دوف!!

استر مشغول مشت پرانی های ناشیانه هست که برودریک سریعا از توی عمامه اش یک صندلی در میاره و توی صورت استر پیاده میکنه.
بعد از این حرکت سهمگین استر که متلاشی شده دوباره پذیرای یک چک آبدار از برودریک هست و در آخر هم استرجس شپلخ میشه.

برودریک روی جسد استرجس می ایسته.
- به این میگن قدرت بدنی!
و بعد از چند دقیقه راهش رو به طرف اتاق دیگه ای ادامه میده...

دقایقی بعد

برودریک وارد سومین اتاق میشه.
این اتاق بر خلاف دیگر اتاق های کثیف و وهم آلود دیگر، پر نور و زیبا بوده و با کاشی های سفید و درخشنده مزین شده بود.
برودریک با آرامش خاطری عجیب متوجه شد که یک پوتین داغون و تیکه پاره روی یک سکو قرار گرفته و سریعا متوجه شد که این اتاق مرحله آخر است و آن پوتین هم یک رمز تاز برای بازگشت به هاگوارتز...
برودریک با آرامش خاطر و لبخندی بر لب اولین قدم رو به سمت رمز تاز برمیداره که...

- آآ! کجا با این عجله؟
برودریک سریعا به سمت منبع صدا برمیگرده و متوجه میشه یک عدد تابلوی مونالیزا درست راه بین اون و رمز تاز رو قطع کرده.
برودریک : شما مدیران تمومی ندارین؟
تابلو : من با بقیه مدیرا خیلی فرق دارم. من مونالیزا هستم و باید برای اینکه به رمز تاز برسی به معماهای من جواب مثبت بدی.
برودریک که راه چاره ای جز این مورد نمیبینه آهی میکشه.
- خیلی خب. بپرس سوالت رو...

مونالیزا اولین سوال رو مطرح میکنه.
- این یک ده سوالیه! یعنی تو باید با ده تا سوال متوجه بشی که من چه چیزی یا چه کسی رو در ذهنم انتخاب کردم. خب، بسم الله!
برودریک : زنده است؟
مونالیزا : بگی نگی!
برودریک : دو تا پا داره؟
مونالیزا : نه.
برود : چهار تا پا داره؟
مونالیزا : آره.
برود : تو جیب بزاری ماستی میشه؟
مونا : نه!
برود : غذاش گیاهه؟
مونا : آره.
برود : پوزه بند میزنن بهش؟
مونا : آره.
برود : سواری هم میده؟
مونا : اونم آره.
برود : مدیره؟
مونا : درسته! تو این مرحله رو بردی و حالا میتونی با رمز تاز برگردی به همون جایی که ازش اومدی. شما رو به خیر ما رو به سلامت. چخه!

برودریک نفس راحتی میکشه و خوشحال از گذراندن مراحل به این دشواری دستش رو به رمز تاز میزنه و با صدای پاق آرومی غیب میشه...


where is my love...؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.