هاگوارتز، سرسرای اصلیشمع های متحرک و روشن بر آسمان پر ستاره ی سرسرای هاگوارتز مشغول سوختن و آب شدن بودند. دور تا دور سرسرا و مقابل پنجره ها با پارچه هایی رنگارنگ که نقش گرفته از نماد و طرح جام آتش بودند، تزیین شده بود. همه دانش آموزان با یونیفورم و ردای مدرسه جمع بودند و با شنگولیسم سر در غذاها فرو برده بودند. اواسط میز طویل گریفیندور، هری سیم سرور دقیقا روی میز و کنار غذاها نشسته بود و گریفیندوری ها اونو احاطه کرده بودند. یه مشتش رو توی آش تک شاخ و یه مشت دیگه اش رو توی زرشک پلو با عصاره منوی مدیریت فرو برده بود. پس از سالها بهانه ای شد تا به هاگوارتز و گریفیندور قدمی بگذارد. گریفیندوری ها دائما از سختی مسیر و ورود به هاگوارتز و خروج از منوی مدیریت می پرسیدند:
هرمیون گرنجر در حالیکه پاهایش را تکان میداد و با چشمانش ذوق خاصی را روانه جو حاکم میکرد، پرسید:
«استاد ! دقیقا چقدر سخت بود که از منو خارج بشین؟ سخت نبود؟ من شنیدم اگه خارج بشین میوفتین توی باتلاق ! »
کتی بل: « این که خوبه ! من با چشمای خودم دیدم که دالاهوف وقتی یه بار خارج شد، از توی چاه مرلینگاه دخترونه بیرون اومد. نا گفته نباشه که من کمکش کردم بیاد بیرون. انصافا منوی مدیریت از جادوی سیاه ساخته شده !»
و با انگشتش به میز مقابل و دالاهوف اشاره کرد که میان هافلپافی ها نشسته بود. دالاهوف با شوق زیادی مشغول خوردن یک سری کاغذ و تکست انگلیسی بود. بعد از چند ثانیه حروف انگلیسی کاغذهای خورده شده، با ترجمه فارسی و به شکل هاله هایی رنگارنگ از گوش دالاهوف بیرون می اومد که تشویق هافلپافی ها را در رابطه با هنر قورت دادن و ترجمه کردن، برانگیخت. در این حین پیوز به دور دالاهوف پرواز میکرد و بابا کرم می رقصید !
توجه گریفیندوری ها از دالاهوف به روی هری برگشت. هری سیم سرور در حالی که انگشتان آش آلودش را می مکید و فرت و فرت میکرد، گفت:
«چرت و پرته این حرفا ! این دالی رو که میگی، اینقدر استفاده های شیطانی و سیاه کرده از منو مدیریت که اونطوری میاد بیرون ازش... به ریش مرلین قسم...
( مرلین با گوشی تیز از انتهای میز اساتید داد میزند: « از ته ریش خودت مایه بذار، پسر !
» )
عله ادامه داد: «آره... به ریش مرلین قسم که اینا منوی مدیریت رو شیطانی کردن. بی رحمانه حذف و بلاک میکنن . شنیدم ایوان داره کارهایی میکنه. میخواد که هورکراکس بسازه واسه اربابش از این منوی مدیریت من !
»
مدیریت معظم هاگوارتز، پرسی ویزلی با شنل آلبالویی که طرح صورت دختران سیفید میفید روی آن دوخته شده بود در مقابل میز اساتید ظاهر شد. عینک همواره کج خودش رو روی صورتش صاف کرد. کف دستانش تف کرد و به موهایش مالید. سپس پایش را به چیز نرمی که روی آن ایستاده بود فشار داد. به نظر یک انسان بود. اما قد کوتاه و با پوستی سوخته و عجیب ! به محض اینکه پای پرسی به جسم نرم اصابت کرد، صدای جیغ گوشخراشی در سرسرا طنین انداخت و سکوت مطلقی حاکم شد. پرسی از روی جسم نرم پایین آمد.
یک عدد جن خانگی سیاه سوخته با موهای مصنوعی طلایی رنگ، ابروهایی گرفته، لباس بیکینی و لب های قرمز بیرون آمد. تپش قلب جن خانگی مونث روی وسط سینه های برجسته اش مشاهده میشه که عقب و جلو میرفت. با وحشت به سمت درب خروجی سرسرا دوید. از لای پاهای فلیچ گذشت و خارج شد. نگاه واحد همه ابتدا خروج جن خانگی را دنبال می کرد و سپس روی پرسی ویزلی باز می گشت. هرمیون گرنجر با عصبانیت صفحه های یک کتاب کهنه را ورق زاد تا به صفحه مورد نظر رسید. از جایش بلند شد. کتاب را مقابل پرسی گرفت و با جیغ کوتاهی مانع شروع صحبت پرسی ویزلی شد:
هرمیون: «آقای ویزلی ! مدیر محترم ! بر اساس ماده ی شش هزار شونصد و شصت و شش کتاب حقوق موجودات جادویی، تجاوز و سوء استفاده از یک جن خونگی مونث ، جزو گناه کبیره شناخته میشود و در دیار باقی، خود شخص مرلین کبیر دهن فرد گناهکار را مورد عنایت قرار میدهد. فرشتگان دوزخ جادوگران روی صورت آن گناهکار تُف میکنن. »
مرلین: «من عنایت دهان و تف فرشتگان را روی صورت پرسی رو در اون دنیا تکذیب می کنم. ادامه بدین خانوم گرنجر !
»
هرمیون گرنجر: « و اینجا نوشته شده که افرادی که متوجه این موضوع میشن باید اون گناهکار رو محاکمه کنن. آقای ویزلی شما بازداشتید. لطفا چوبدستی خودتون رو بندازین.
»
پرسی ویزلی بدون اعتنا به هرمیون، دستش رو تکان داد. آرگوس فیلچ از انتهای سالن و مقابل درب به سمت میز گریفیندور می آمد. یک کت و شلوار صورتی رنگ خریده بود. به نظر می رسید که پرسی ویزلی بهش وام خرید کت و شلوار داده. آرم کش دار و متحرک " نایک " روی کفش های سفید فلیچ خودنمایی میکرد. موهای بلند و ژولیده اش کوتاه شده بود. لبخند زشتی بر لب داشت. از دندان های زرد و کرمو دیگه خبری نبود. به نظر میرسید که دندون کاشته بود. توجه همه دانش آموزان به او جلب شده بود که پشت هرمیون ظاهر شد. موی هرمیون رو گرفت و او را کشان کشان از سرسرا بیرون برد. به دنبال اون هم رون ویزلی و جمعی از گریفیندوری ها از سرسرا بیرون دویدند.
هری سیم سرور با صدایی بلند خطاب به پرسی ویزلی گفت:
«حالا واسه من دیکتاتور بازی در میاری ؟! هان؟! کوییرل؟ کجایی؟ بزن بلاکش کن !
»
صدای آه و ناله و خواهش و التماس کوییرل از طرف میز طویل اسلیترین به گوش رسید. در مقابلِ لرد ولدمورت زانو زده بود و به خاطر ماجرای سال اول و سنگ جادو عذرخواهی میکرد و اشک شرم می ریخت. لرد سیاه از جایش بلند شد و به مانند هری سیم سرور روی میز پرید. ردای نازک و سیاه رنگش رو بر تن داشت. با صدایی طنین انداز گفت:
«هوی، کله زخمی ! با مریدان من درست صحبت کن. کوییرل نه... پرفسور کوییرل ! همین الان هم برای اینکه بخشیده بشه منوی مدیریتش رو تبدیل به هورکراکس کرد واسه من. بزنم بکشمت حالا ؟!
»
هری: «جینی، بچه ها رو بغل کن ببر تو ماشین بذار. من الان میام. این ولدک انگار یه درس حسابی میخواد !
»
هری کله زخمی زیپ شلوار لی اش رو باز کرد و سیم سرور کلفت و نقره ای را بیرون کشید. آثار جرقه های رنگارنگ از سر سیم سرور دیده می شد. همه اسلیترینی ها از دور میز بلند شدند. بلاتریکس لسترنج بی هدف به در و دیوار «کروشیو» می فرستاد. گریفیندوری ها همگی چوبدستی هایشان را آماده نگه داشته بودند. راونکلاوی ها بدون توجه به خوردن و نوشیدن ادامه می دادند. پسران سال سومی هافلپاف از فرصت استفاده کردند و به مرلینگاه دختران رفتند و مشغول نصب دوربین های مخفی در مرلینگاه های دختران شدند ! نویل لانگباتم فرصت را غنیمت شمرد و دست لونا لاوگود را کشید و او را به زیر میز گریفیندور آورد تا برای اولین بار یک تنفس مصنوعیِ جادویی را تجربه کند. :bigkiss:
پرسی ویزلی با عصبانیت عینکش را به سمت وسط جمعیت پرتاب کرد و گفت:
«کافیه دیگه بوقی ها ! مثلا میخوایم مسابقه جام آتش رو برگزار کنیم ها. با این وضعیت همتون همین ح... »
« هوووووووق ! هیـــــــــق ! »
توجه پرسی ویزلی و سایرین به سمت میز اساتید برگشت. هاگرید غول پیکر روی سینه خانم وزیر اعظم، مینروا مک گونگال خم شده بود و در بشقاب غذای مک گونگال استفراغ میکرد. پرفسور فیلت ویک که کنار هاگرید نشسته بود سریعا یک اسپری خوشبو کننده را در محدوده ی میز اساتید خالی کرد.
مک گونگال: « اوه ! هاگرید ! به نظرم درست نیست که دوباره ویسکی آتشین رو با سوپ اژدها قاطی کنه. »
پرسی: «بله، می گفتم با این وضعیت همتون همین حالا میرین به خوابگاهتون. ضرورتی نداره که مرحله اول رو تماشا کنید. لطفا برین. مسابقه دیدنی نیست. جادوگر تی.وی فردا پخش میکنه. مسابقه تا صبح طول میکشه. قهرمانای چهار گروه بمونن . بقیه برین ببینم. جیش- بوس - لالا ! زوود ! »
صدای اعتراض و سر و صدا بلند شد. همه با عصبانیت و روانه ساختن فحش های زیر کمر به مدیر از سرسرا خارج می شدند. در همین حین هری کله زخمی در حالیکه از سرسرا خارج می شد، با سیم سرور به اسلیترینی ها شلاق جادویی میزد و لرد ولدمورت هم دائما آوداکاداورا نثار هری کله زخمی می کرد که خطا میرفت و موهایی هری را کوتاه میکرد. خلاصه ! سرتون و درد نیارم ! (
) درب سرسرا بسته شد و 12 نفر در مقابل میز اساتید ایستاده بودند. پرسی ویزلی به همراه مرلین و مک گونگال به سمت 12 قهرمان حرکت کردند و یکی یکی مشغول بررسی قیافه قهرمانان شدند.
پرسی: «هوی آلبوس ! ریشت زیادی بلنده ! فقط جناب مرلین حق همچین ریشی رو دارن ! این نوع ریش واسه قهرمانا ممنوعه ! تکرار نشه ! واسه مرحله بعد بهت وام میدم ژیلت بخری و بزنیش ! »
و چند قدم به سمت دیگر قهرمانان برداشت. به دنبالش هم مک گونگال و مرلین قدم برداشتند. بعد از گذر مک گونگال از مقابل دامبلدور، مرلین در مقابل آلبوس دامبلدور متوقف شد و از ناحیه ریش مقابل دامبلدور کش اومد. کفش های ارغوانی "آل استار" دامبلدور روی ریش دراز مرلین که روی زمین ولو بود قرار داشت. بر اثر فشار کشیده شدن ریش مرلین، دندون مصنوعی مرلین از فک مبارکش جنبید و خارج شد. از سوی دیگر ابروهای مصنوعی سفیدش کنده شدند.
پرسی در حالیکه سه تا سیلی به صورت گابریل دلاکور(یکی از قهرمان ریون) وارد میکرد با عصبانیت گفت:
«دختره ی بی حیا ! تو خجالت نمیکشی آدامس میجویی جلوی من ؟! تو خجالت نمیکشی ابروهات رو توی هاگوارتز برمیداری؟! ویولت به من گزارش داده که کلاسا رو می پیچونی و میری جلوی آینه مرلینگاه، مشغول آرایش میشی . حیا کن ! تو مثلا قهرمان ریون هستی؟! واقعا حیا داره ! تو مگه چند سالته دختر ؟! »
گابریل با چهره ای معصومانه سرش را پایین انداخت و به دمپایی های صورتی رنگش خیره شد. با صدایی گرفته گفت:
«آقا اجازه ؟! من توی سن شش سال و ربع به سر می برم. جهشی خوندم اومدم هاگوارتز . در ضمن باید همیشه آدامس و پاستیل بجوم، چون که قندم همش میوفته پایین ! آجی فلور من آرایش میکرد، منم ازش یاد گرفتم خب.
»
پرسی: « ساکت. بی تربیت . بلبل زبونی میکنی ؟! صد تا بشین پاشو- صد تا دراز نشست برو ببینم . بی ادب ! یاد میگیری وقتی با مدیر هاگوارتز حرف میزنی، باید دهانت رو ببندی ! زیر پوستی باید حرف بزنی.
»
مک گونگال با شادمانی سرش را به سمت پرسی چرخاند. چروک های روی صورتش در ناحیه دماغ متمرکز شده بود. شادمانه گفت:
«آه ! چقدر خوب ! گویا اسلیترین انصراف داده . چون که قهرمانی مشاهده نمیشه. 12 نفرن ! خب، بریم کتابخونه ! »
همان لحظه - هاگوارتز، طبقه چهارم، کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه اینیگو ایماگو که یونیفورم هاگوارتز را به تن داشت، با ذغال و دست مشغول نوشتن جملات و عبرت نامه هایی روی تخته کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه بود. یک کلاس تاریک که با اندک نور شمع های لوستر داغون روی سقف، کمی روشن بود. کلاسی با نیمکت های خالی و شکسته، در و دیوارهای خاک گرفته و عنکبوتو ! بوی سگ مرده می اومد و یک استاد دفاع در برابر جادوی سیاه ! یک جن خانگی خاکستری متالیک (نوک مدادی) با عینک دودی و جلیقه ی سفید رنگ، به انضمام موها کوتاه سفید ! که پشت میز چوبی بزرگ و خاک خورده ای ، روی یک صندلی چوبی لم داده بود و پیام امروز می خواند. بلاخره بعد از دقایقی پیام امروز رو روی میز پرتاب کرد و به سمت انتهای کلاس و تخته بزرگ آن رفت. عینک دودی اش را از مقابل چشمان گرد و درشتش برداشت. با چشمانی تیز شده کنار اینیگو ایماگو خم شد و به جملات روی تخته خیره شد:
درود بر مرلین کبیر
عبرت نامه ی اینیگو ایماگو- اسلیترینی سال هفتم !
دیگه سر کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه آروغ نمیزنم.
دیگه کسی رو برای شورش کردن، تحریک نمیکنم.
دیگه سر کلاس عکس زن های لخت رو نمیکشم.
دیگه معلم دفاع در برابر جادوی سیاه رو کلوچه صدا نمیکنم.
دیگه از باسنم فتوکپی نمیگیرم.
دیگه با کسی داد و ستد شورت جادویی نمیکنم.
دیگه سر کلاس صدای باد معده رو در نمیارم.
پرتاب آب دهان توی صورت پرفسور کریچر، مظهر آزادی بیان نیست.
شورت رو باید توی شلوار بپوشم، نه روی شلوار.
دیگه مجسمه ی خدا و بُت مرلین رو درست نمیکنم.
دیگه ان دماغم رو سر کلاس به صندلی معلم و کتاباش نمی چسبونم.
دیگه به هرمیون گرنجر زیر پا نمی اندازم.
همه ما زیر لباس هایمان لخت نیستیم.
دیگه توی شلوار جینی ویزلی( زن وبمستر)، سوسک خالدار نمی اندازم.
امضا- اینیگو ایماگو
کریچر با عصبانیت دستانش را دایره وار تکان داد. یک چهار پایه مقابل اینیگو ایماگوی قد بلند ظاهر شد. پرفسور کریچر روی چهار پایه رفت و موهای اینیگو ایماگو را در مشت دستش گرفت. یک تف توی صورت ایماگو کرد و با صدایی پیر گفت:
«پسره ی بی خاصیت ! این چه وضع جریمه نوشتنه ؟ چرا اینقدر کم رنگ نوشتی. مگه نون نخوردی؟ »
اینیگو ایماگو: « پروفسور، نون کجا بود؟ مثل اینکه از صبح دارم اینجا واستون جریمه مینویسم ها ! »
کریچر: « ساکت ! امشب رو هم مهمون من هستی اینجا ! فکر کردی ! فردا صبح سال سومی ها کلاس دارن. جریمه هات باید پر رنگ باشه تا همشون ببینن ! »
ایماگو با دستپاچگی و اضطراب جلوی کریچر زانو زد و گفت:
« نه پروفسور ! امشبه رو بیخیال من شو ! جام آتش الان شروع میشه که !
»
«ساکت باش ! همین که گفتم ! پاک کن از نو بنویس. 400 دور ! به 100 دور رسید واسم یه جوجه جغد بپز ،بیار بخورم ! توی رختخوابم دراز میکشم. منتظرم ...»
جن پیر زیر لب غرولندهایی کرد و با نفرت به سمت درب اتاق پشتی کلاس حرکت کرد. هنوز به درب نرسیده بود که اینیگو ایماگو بلندش کرد و درب کناری را باز کرد و هر دو وارد مرلینگاه شدند. کریچر زیر لب فحش ها و ناسزا می گفت و با لگد و مشت در تلاش بود تا از آغوش ایماگو رها شود. ایماگو مقابل توالت ایستاد و کریچر را درون کاسه توالت انداخت و سیفون رو کشید. کریچر با جیغ گوشخراشی در میان جریان آب به سوراخ کشیده شد و فرصتی نکرد که غیب و آپارات شود.
ایماگو: «توی چاه مرلینگاه خوش بگذره، پروفسور !
»
با عجله به سمت درب خروجی کلاس و راهروی تاریک طبقه چهارم دوید تا به کتابخانه و مسابقه برسد.
همان لحظه – در کتابخانه هاگوارتزسه اسلیترینی با پولیورهای یکدست سبز رنگ با آرم افعی اسلیترین به دیوار کتابخانه تکیه زده بودند. کتابخانه ای خالی، بدون هیچ کتاب و قفسه ای ! یک فضای وسیع و باز. که با آتش مشعل های رول دیوار روشن شده بود. در وسط این فضای باز 16 کتاب با جلدهای کهنه و قدیمی با فاصله ی 1 متری از زمین در هوا معلق شده بودند و از یکدیگر هم حدود 3 متر فاصله داشتند. به دورشان هاله های رنگارنگی پیچیده بود. صدای خر و پف و خمیازه هایی از میان کتاب ها به گوش می رسید. یکی از اسلیترینی ها آرام آرام به سمت کتاب هایی حرکت میکرد که به دورشان هاله های سبز با نماد های افعی مانند به چشم می خورد.
«هه ! روی این هاله ها نوشته رودولف لسترنج . یعنی این کتاب مال منه؟! عجب ! باید چیکار کنم؟ بخونمش؟!
»
سپس با تمسخر دستش را جلو برد تا کتاب رو باز کنه که در یک لحظه برق جادویی شونصد هزار ولت از کتاب به دست و تن او منتقل شد. رودولف لسترنج شروع به لرزیدن کرد. برق جادویی تا استخوان های وی نیز پیش رفت و موهای روی سرش را تبدیل به پشم گوسفندی کرد که در حال سوختن بود. با صدای "بنگ" مانندی درب بزرگ و ساید بای ساید کتابخانه گشوده شد و مرلین و مک گونگال و پرسی ویزلی و به دنبالشان 12 قهرمان از 3 گروه وارد کتابخانه شدند. بلافاصله اخگری طلایی رنگ، از نوک چوبدستی پرسی ویزلی خارج شد و به رودولف اصابت کرد. رودولف نقش بر زمین شد. کتاب که لب و دهان پیدا کرده بود ، با خنده های بلند رودولف را مسخره میکرد.
پرسی ویزلی: «کتاب ها وقتی مسابقه شروع بشه آزاد میشن، آقای لستزنج ! در ضمن امیدوارم به همراه دوستانِ شیک و لوت خودتون یعنی آقای روزیه و مالفوی که به دیوار تکیه دادند، دلیل خوبی برای حضور در اینجا داشته باشید. »
جوابی از طرف رودولف شنیده نمی شد. خشک و مات به پرسی خیره شده بود. موهایش سیخ و وز-وزی ، رو به آسمان بود. ان دماغش به جای بینی، از گوشه ی چشمانش خارج و آویزون می شد. پولیور سبز رنگش در اثر احتراق به شکل آستین حلقه ای در آمده بود. دراکو مالفوی سریعا رویش را به سمت دیوار برگرداند و مشغول سوت زدن و پرتی از ماجرا شد.
ایوان روزیه سریعا دستش را درون یقه پولیورش کرد و ماسک بتنمن را بیرون آورد و بر سر کرد.
. سپس شامپویی سیاه رنگ را رو به پرسی گرفت و گفت:
«شامپو ایوان میخواین؟ پرفسور؟! چیزه ! امتیاز از اسلی کم کنی بلاکت میکنم. گفته باشم ...
»
شیشه خاک گرفته ی کنار ایوان و دراکو با صدای انفجار مانندی خرد شد و پور حاصل از آن روی زمین سنگی کتابخانه ریخت. اینیگو ایماگو با جارویش به داخل کتابخانه پرید . بی توجه، جارویش را به سمت پرسی ویزلی و قهرمانان پرتاب کرد خودش رو در آغوش ایوان انداخت.
«اوه ایوان ! نمیدونی چقدر سختی کشیدم تا از شر جریمه پرفسور کریچر خلاص بشم !
تازه بعد از کلی نوشتن گفت که کم رنگ نوشتم. باید از نو بنویسم. من گفتم بیا !!! نمی شد جام آتش رو از دست بدم. مجبور شدم پرفسور کریچر رو بندازم توی توالت و سیفون رو بکشم !
»
ملت:
اینیگو از آغوش ایوان بیرون اومد و متوجه حضور ملت در کتابخانه شد. پرسی در حالیکه دندان هایش را به هم می فشرد، دو تا مشت محکم به کله اش زد و با صدایی خفه گفت:
«صف بشین قهرمانا. هر کی جلوی کتاب خودش. با شماره 3 کتاب هاتون رو باز می کنید. با این کار وارد عالم اون کتاب میشین. با کیل هیکل نحستون میرین توی کتاب. همه کتاب های شما یا از نوع داستان و افسانه ست، یا از نوع خاطره ست. شما چند ساعتی درگیر داستان کتاب هستین. در قالب یک بیننده حوادث رو می بینید. بعد از چند ساعت همتون با یک زمان یکسان به اینجا بر میگردین. وقتی داخل کتاب میشین سریع دفتر یادداشت خودتون رو در بیارین و شروع به نوشتن کنید. وقتی برگشتین باید داستان کتاب خودتون رو خلاصه نوشته باشین. هر کی خلاصه اش بهتر باشه...»
گابریل: « بهش انضباط بیست میدین !
»
عمو آبر: «براش کلاس خصوصی میذارین؟!
»
اینیگو: «بهش وام ازدواج میدین؟!
»
پرسی: «هر کی خلاصه اش بهتر باشه، امتیاز بیشتری میگیره...
»
اینیگو: « پرفسور، بعد میشه که ما برنگردیم از توی کتابامون؟! یعنی امکان داره موندگار بشیم؟! اون وقت چه بلایی سر زن و بچه ما میاد؟ پسرم یکسالش نشده ! الان توی یخچال مونده ! دخترم رو گازه !
»
با اشاره دستان پرسی، 16 قهرمان در مقابل 16 کتاب مختلف به صف ایستادند. بروردیک بود مشغول خواندن دعا و اورادی بود. گابریل با موبایلش اس.ام.اس برای بروبچ ریون میزد. پرسی به قهرمانان نزدیک شد:
«هوی گابر ! موبایلت رو بده به من ببینم. به چه حقی گوشی میاری مدرسه؟! ضبط میشه . با اولیا میایی تحویل میگیری. نه نه ! بیخود ور نرو... فایل ها رو دیلیت نکن. کد هم نذار. دیگه دیر شده. بده من ببینم.
با خنده ی شیطانی به سمت گابر قدم برداشت و موبایل آبی رنگ را از درون دستان گابر بیرون کشید.
« این اس.ام.اس های لاولی مال کیه؟ این فیلما دیگه چیه؟ اوه اوه. ماشالله . فکر کنم با یه باند تهیه و توزیع این فیلم ها طرفم توی هاگوارتز...
»
گابر: «آقا غلطت کردیم. آقا تکرار نمیشه. آقا قول میدم بعد از مسابقه نمازهامو مرتب بخونم. آقا قول میدم دیگه از این فیلما بلوتوث نکنم. آقا قول میدم...فقط به مامان و بابام نگین...
»
پرسی سریعا موبایل را درون جیب شنل قرمزش فرو برد. عینکش را مقابل چشمان صاف کرد. سرفه ی خفیفی کرد.
پرسی: «بعد از مسابقه با من بیا دفترم، دلاکور ! همگی ...آمــــــــاده ! »
همه یکصدا: «مرلینُ اکبر ! »
پرسی: « خبر....دارررر !»
همه یکصدا: « مک گونگال، رهبر ! »
پرسی: «خیلی خب. آماده باشین... 1...2...3...»
با شماره سه، تمامی هاله های رنگارنگ اطراف کتاب ها از بین رفت. 16 قهرمان با کله کتاب ها را باز کردند و به داخل کشیده شدند. اینیگو می تونست در حین ورود به درون کتاب، روی جلد کتاب رو بخونه:
کتاب برای : اینیگو ایماگو
" یک هوس، کلاه وزارت یا منوی مدیریت؟! "
از مجموعه خاطرات مینروا مک گونگال
در میان هاله های آبی رنگ و مبهمی شناور بود. به داخل کشیده می شد. IQ را فعال نمود. سریعا دست درون شلوارش کرد و یک عدد نوکیا N95 بیرون کشید و با دقت به هاله های مقابلش که کنار می رفتند، خیره می شد.
اینیگو: «پرسی بوقی ! فکر کردی من گابر هستم؟ سرت بره از من نميتوني گوشی کشف و ضبط کنی. الان از قصه فیلم برداری میکنم با گوشیم و بعد با افسون " نوشتاریسم "، سه سوت کانورت میکنم به متن خلاصه ! ...
»
ساعت طلایی قندیل بسته ی لندن عقربه رو کمی بیشتر از 11 شب نشان می داد.مشعل ها خاموش بودند. تالار اصلی ساختمان وزارت تنها با ستاره ها و ماه های تزئینی و نورانی روی درخت کریسمس که در مرکز تالار واقع بود، کمی روشن شده بود. صدای تیک تاک ساعت بزگ و طلایی در انتهای تالار طنین می انداخت. مجسمه رنگی وزیر که در کنار درخت بزرگ کریسمس، روی حوضچه ای قرار داشت، به تازگی نصب شده بود؛ اما گویا مجسمه ساز، وزیر را بی لباس تجسم کرده بود ! چرا که مجسمه سنگی و رنگی مینروا مک گونگال لُخت مادر زاد بود !
در انتهای سالن، درست در مقابل درب مرلینگاه پابلیک ساحره ها، یک صدای کلفت مردانه با یک صدای نازک زنانه به گوش میرسید. کتی بل کوتاه قامت و جوان که دستمال سر آلبالویی به سر بسته بود، با چوبدستی اش یک سطل آب و تی ای را به حرکت در می آورد و مشغول شستشو و برق انداختن کف براق تالار بود. با چهره ای عصبی هم مشغول کار بود و هم با مرد جوان شنل پوشی که در کنارش به دیوار تکیه زده بود، حرف میزد:
«ببین زاخار... مامان من به مهریه ی زیر 200 گالیون راضی نمیشه !
»
نگهبان جوانی که زاخاریاس اسمیت نام داشت، لبخندی کوتاه و شیرین زد و با صدایی آرام گفت:
«نگران نباشی کتی جونم ! وزیر مگی قراره وام ازدواج و مهریه بده به من !
»
درست به مانند این بود که برق شونصد هزار ولت به هر دوی آنها متصل کنند. دختر جوان چوبدستی اش را روی زمین رها کرد و به دنبال این حرکت ارزشی، سطل آب و تی روی زمین پخش شد. ابروان کتی بل بالا رفت و شادی در چشمانش رقص نور گرفته بود. در مقابل زاخار اسمیت به کتی نزدیک می شد. درون چشمان زاخی، سکه های گالیون برق می زدند. بلاخره به هم چسبیدند و لب های پر حرارتشان یکدیگر را خام خام مکیدند. با حفظ همین حالات و این چرت و پرت ها، خودشون رو به سمت درب مرلینگاه ساحره ها کشیدند و داخل شدند. :bigkiss:
«خیلی دوستت دارم زاخی... تو مرد رویاهای من هستی !
»
با صدای سیفون که بیشتر شبیه صدای انفجار بود، کتی و زاخی با وحشت از یکدیگر کنده شدند و رو به توالت های چرخیدند. با صدای انفجاری کوچک و نمایان شدن هاله ای زرد رنگ، درب یکی از توالت ها کنده شد و به آینه ی مقابل روی دیوار اصابت کرد. پیکر لاغر و استخوانی مینروا مک گونگال، وزیر سحر و جادو در لباس خواب، مقابل شان نمایان گشت. یک آستین حلقه ای ارغوانی به تن داشت که وسط آن نشان M طلایی رنگی می درخشید. یک شلوارک سیاه !!! که تصاویر کله ی آلبوس دامبلدور در چندین قسمت شلوارک نمایان بود.
زاخی: «شما شبا توی وزارتخونه می خوابین خانم وزیر ؟!
»
کتی در حالیکه می لرزید، رو به دیوار بود. وانمود می کرد که مثلا با آستینش مشغول پاک کردن نقاشی مرد لختی است که با ذغال روی دیوار سفید و گچی، طراحی شده بود. اخمی روی لب وزیر مگی نقش گرفت و صورت چروکیده اش به کلی جمع شد.(طوری که گوشه ی چشمانش دقیقا به سمت نوک دماغش کشیده شد
). با صدای عبوسش گفت:
« کتی ! اون نقاشی مبتذل رو ول کن. این توالتی که توش بودم، چاهش گیر کرده. سیفونش هم خراب شده. به خدمتش برس. هیــــم . اسمیت، شما توی توالت ساحره ها چیکار داری؟!
»
سپس خمیازه ای کشید و از مرلینگاه خواهران خارج شد. کتی بل با دهن کجی ادای وزیر مگی را در آورد. دستمال سر آلبالویی را از سرش کَند و روی زمین انداخت. با عصبانیت و صدایی بلند گفت:
«یه عمر ان دماغ ملت رو از زیر میزها و در و دیوار وزارت تمیز کردم، حالا دیگه باید فضولات خانم وزیر رو از توالت جمع کنم !
»
درب اصلی مرلینگاه سریعا تا نیمه باز شد و کله ی مک گونگال در لای درب قرار گرفت. با لبخند مصنوعی ای که روی لب داشت، پرسید:
«چیزی گفتی کتی عزیزم؟!
»
زاخاریاس اسمیت آب دهانش را قورت داد. با دستپاچگی گفت:
«اووم ! خب...کتی...کتی گفتش که میخواد اول سیفون رو تعمیر کنه ! »
مک گونگال: « آه ! بله. فکر خوبیه. ممنون کتی !»
----------------------------------------------------
با چشمانی نیمه باز و خواب آلود به سمت آسانسور در انتهای تالار رفت و داخل شد. نوک دماغش را روی دکمه ی طبقه ی آخر فرو برد. وارد راهروی نسبتا روشن و نورانی طبقه ی آخر شد. آرام آرام گام بر می داشت. به انتهای راهرو، درست مقابل درب چوبی بزرگی رسید که روی آن حرف M کنده کاری شده بود ! یک قدم به جلو برداشته بود که با صدای "قیـــچ" مانندی از ده ها حفره ی نامرئی روی درب، بیش از 50 چوبدستی لیزردار بیرون آمد. درخشش لیزرهای قرمز روی صورتش نمایان بود. مک گونگال با بی حوصلگی و صدای خسته زمزمه کرد:
«اژدهای نازا ! »
در یک چشم بر هم زدن، چوبدستی ها به داخل درب کشیده شدند و درب تا نیمه باز شد. مگی داخل شد و درب را محکم بست. اتاق تقریبا تاریک بود. نور تلویزیون 64 اینچ که با میخ به دیوار زده شده بود، کمی به قسمتی از اتاق نور هدیه می کرد. طرف دیگر اتاق که میز وزیر در آن قرار داشت، کمی با نور آتش شومینه روشن بود. آثار ترک خوردگی روی صفحه ی TV میخ شده به دیوار به چشم می آمد. به سمت مبل های چرمی روبه روی TV رفت و روی مبل مخصوص و بزرگ خودش ولو شد. مبل به طور خوکار شروع به ماساژ دادن گردن و کمر مک گونگال کرد.
با کنترل شروع به تعویض کانال های بی ناموسی TV می کرد و زیر لب فحش و ناسزا میداد. با خودش حرف میزد:
« تف به ذات شما ! معلوم نیس این ستاد آسلام چه غلطی میکنه؟! میلیون میلیون گالیون بودجه و وام میدم؛ جای اینکه این کانال های بی ناموسی آخر شب کمتر بشه، هر شب بیشتر میشه. لعنتی ها ! »
بعد از تعویض بیش از 30 کانال، بلاخره با دقت به TV خیره شد. عینک نیم دایره ای اش را از روی میز مقابلش برداشت و به چشم زد. آرم آبی رنگ XOOPS TV در بالا، سمت راست صفحه ی TV نقش بسته بود. با صدای دینگ دینگ اخبار سراسری این کانال شروع شد. گوینده زنی با چادر عرب صورتی رنگ بود که روی چشمانش هم عینک دودی داشت:
«با درود بر عله و آل عله و با سلام خدمت شما بینندگان XOOPS TV . در خدمت شما هستیم با مشروح اخبار از سرزمین پر برکت ما، زوپس...»
«عله ی اعظم دقایقی پیش اعلام کرد که فردا روز آغاز جنگ منوی مدیریت با وزارت سحر و جادو است...»
مک گونگال در حالیکه دندان هایش را به هم می فشرد، زیر لب زمزمه میکرد: « پدر ســ( یا صـــ )....»
« دقایقی پیش وی در مصاحبه با خبرنگاران XOOPS TV گفت: " من فردا رو روز نبرد اعلام می کنم. بی شک تمامی چوبدستی های اتمی منوی مدیریت حتی حالا هم وزارت رو هدف قرار دادن. من برای بار آخر از ملت فهیم و مظلوم جادوگر، کارمندان وزارت و سایرین میخوام که صبح به وزارتخونه نرن... چرا که زیر حملات و رگبارهای چوبدستی های اتمی ما ، پودر میشن. و اما برای بار آخر هم از وزیر سحر و جادو میخوام که خودشو هر چه سریع تر، قبل از اینکه تلفاتی داشته باشیم، به منوی مدیریت تسلیم کنه...چون که شانسی نداره. »
مک گونگال در حالیکه با خشم دسته ی مبل چرمی را گاز می گرفت، دمپایی اش را از پا در آورد و به سمت صفحه TV پرتاب کرد. به دنبال این حرکت، صفحه TV به کلی فرو ریخت و اثرات جرقه های آبی لامپ تصویر نمایان گشت.
شب رفت و صبح آمد...هاله هایی رنگارنگ به سقف دفتر وزیر چسبیده بود و به دور لوسترهای طلایی و شمع های خاموش آن می پیچید. نور خورشید از تک پنجره ب کنار میز وزیر به داخل اتاق می تابید. طنابی از یک سمت دفتر وزیر تا سمت دیگر آن کشیده شده بود و لباس های زیر رنگارنگی روی آن آویزان بودند. درب اتاق وزیر گشوده شد.
مورگانا لی فای پیر، معاون وزیر، در میان چارچوب درب قرار گرفت. شنل زمستانی و یکدست سیاه رنگی بر تن داشت. روی سرش تاج طلایی خودنمایی میکرد و می درخشید. زیر تاج هم یک عدد مقنعه بر سر داشت. با عصبانیت داخل شد و درب را محکم پشت سر خودش بست. در اثر بسته شدن درب، مگی با وحشت از روی مبلی که روی آن خوابیده بود، بلند شد و با چشمانی گِرد شده به مورگانا خیره ماند. پس از چند ثانیه مکث، از ته دل خنده ای لرزان و زنانه کرد:
«مورگی؟! این چیه تنت کردی؟! یه دفعه چادر عرب می پوشیدی دیگه، بانوی آسلام !
»
مورگانا با عصبانیت دندان هایش را به هم فشار میداد. چوبدستی اش را از درون شنلش بیرون کشید و تکانی داد. از توی کمد دیواری کنار TV منفجر شده، کلاه وزارت بیرون آمد و روی سر مگی قرار گرفت. با اشاره ی دیگر چوبدستی مورگانا لی فای، وزیر مگی به سرعت نور دوز خودش چرخید و آستین حلقه ای و شلوارک خوابش تبدیل به ردا و دامن قهوه ای رنگی شد.
در تالار مقدس مرلینگاه مرکزی وزیر مگی با چشمانی خواب آلود روی صندلی ای نشسته و به تصویر خودش، توی آینه خیره شده. مورگانا دستش را تا آرنج، توی حلق وزیر مگی فرو برده تا علاوه بر دندان های وزیر، معده ی وزیر را هم مسواک بزند. در همین حین درب دستشویی باز میشه و یک عدد وزغ که کلاه مربع شکل کوچکی روی سرش داره، داخل دستشویی میشه. درست می چسبه به آینه مقابل مگی و شروع به صحبت می کنه:
«ووغ...ووغ...ویغ...ویغ....ووغ...» ( و تره ور، شروع به باد و خالی شدن کرد
)
مگی: «مورگی؟ ببین این طفل معصوم چی میگه ؟ مثل اینکه تشنه اش شده...تره ور، امروز چلنگر خودت رو نیاوردی؟! »
دوباره درب دستشویی باز میشه و پسرکی نسبتا توپول موپول، با یونیفورم هاگوارتز، آشفته وار داخل میشه و به سمت وزیر مگی، قدم بر می داره:
«صبح بخیر پروفسور...»
مک گونگال با عصبانیت دست مورگانا را از درون حلق خودش بیرون کشید. از روی صندلی چوبی بلند شد و با اشاره چوبدستی اش، صندلی به حرکت در آمد و به سمت پسرک پرتاب شد.
«پسره ی بوقی ! مگه اینجا هاگوارتزه که به من میگی پروفسور؟ هان؟ من وزیر هستم. خانم وزیر. بار آخرت باشه که منو پروفسور صدا میکنی، آقای نویل لانگباتم . مفهوم ؟!
»
مورگانا با همان چهره ی جدی و عبوس شروع به صحبت کرد:
«خب... هاگزمید که با افسون های منوی مدیریت تخریب شده. دیاگون الان فقط گرینگوتز توش مونده. بقیه جاها توی دیاگون دیده نمیشن. اما ناکترن و خانه ریدل ها به خاطر جادوی سیاه ارباب بزرگ من... استاد من... یگانه قدرت بشریت... لرد بزرگوار من...
»
مگی: «اهـــه ! بسه دیگه. خب فهمیدم. لرد ولدک نذاشته... میگفتی...ادامه بده...
»
مورگانا: « بار آخرت باشه که ارباب منو تحقیر میکنی ها، مگی بوقی ! خب، می گفتم... خلاصه تنهایی جایی که مونده هاگوارتزه که اون هم با کلی جادوهای حفاظتی پرسی ویزلی در امانه ! ملت همه پناه بردن به هاگوارتز. پرسی هم همه رو به صف کرده جلوی دفتر توجیهات آسلامیه، حتی ناظران انجمن ها رو !
»
تره ور: « ووغ...ووغ...ویغ...ویغ....ووغ...»
نویل: «منظورش این بود که دیشب عله گفت که میخواد اول وزارت رو بزنه. اما صبح اومدی توی TV گفت که وزارت کاملا خالیه. نیازی به تلف کردن انرژی نیست. راحت میاد انجمن وزارت رو قفل میکنه و وزیر رو پخ پخ ! »
مگی، چهره ی چروکیده اش برآمده و سرخ شده بود. با خشم دست خودش رو گاز گرفت و گفت:
«یعنی چی وزارت خالیه ؟ یاران من کجایند؟ یاران وفادار من !
»
با عصبانیت به پشت سرش چرخید. لگدی به درب یکی از توالت ها وارد کرد که در یک حرکت کل تالار دستشویی لرزید و شروع به ریختن کرد.
در تالار اصلی وزارتتره ور روی زمین تالار به این طرف و آن طرف می پرید. نویل تشنه بود و از فواره ی آب حوضچه که مجسمه ی عریان وزیر مگی روی آن بنا شده بود، می نوشید. اشک در چشمان وزیر مگی جمع شده بود. برای آخرین لحظات به ابهت مجسمه ی لخت خودش می اندیشید. تصور این که به زودی جای مجسمه او، مجسمه ی عله بنا شود، مگی را آتش می زد. مورگانا نفس نفس میزد. به مگی نزدیک تر شد. چوبدستی اش میان انگشتان می لرزید:
«مگی ! زود باش ! باید که بریم . دالاهوف اومده اینجا. زود باش. اگر ببینه مارو، افسون بلاک میفرسته، یه بلاک دائمی...شاید هم افسون حذف شناسه... برو...بریم زودباش... »
چوبدستی مورگانا تکانی خورد. دو هاله ی زرد رنگ از چوبدستی اش خارج شد. یکی به سمت نویل رفت و او را تبدیل به مجسمه یک فیل با کله ی شیر کرد، یکی دیگه هم به سر تره ور اصابت کرد و او را تبدیل به نیمکت کرد.
هر دوی آنها سریعا لابه لای درخت کریمس پنهان شدند و نظاره گر نزدیک شدن پیکر دالاهوف بودند. دالاهوف نزدیک می شد. پیراهن و شلوار یکدست سفید رنگی پوشیده بود. "منوی مدیریت" در قسمت های مختلف شلوار و پیراهنتش با اشکال رنگارنک و کش دار مشاهده می شد. مگی با تمسخر در گوش مورگانا زمزمه کرد:
« غلط نکنم اینا واسه اینکه پیش عله شناخته بشن که تقلبی و کپی هستن یا اروجینال، روی نشیمن گاهشون هم "منوی مدیریت" حک شده !
»
هر دو با هم خندیدند. درخت کریسمس بر اثر لرزش شکم های این دو بانوی پیر و فسیل (این لرزش شکم به خاطر خنده "بامشادی" این دو بانو بود !
) کاملا چرخید و روی مجسمه عریان وزیر مگی افتاد. دالاهوف خشک ماند. با حیرت به آن دو نگاه می کرد که همدیگر را بغل کرده بودند.
مگی: « این مورگانا بود ! من نبودم !
»
مورگانا: « غلط کردی . خودش بود مدیر اعظم !
»
در یک لحظه از چوبدستی های مگی و مورگی دو افسون به سمت صورت دلاهوف شلیک شدند که دالاهوف به عقب پرت شد و بیهوش روی زمین افتاد. وقتی بر بالین دالاهوف حاضر شدند، اثری از مو و ابرو نبود.
مگی: «هه ! اینم از سلمونی دالاهوف . دالی کچل !
»
مورگانا مشغول بازرسی بدنی از دالاهوف بیهوش بود. بلاخره موفق شد از درون شورت دالاهوف که روی آن هم نوشته شده بود" منوی مدیریت" ، یک عدد لینک پیدا کند...
مورگی: « مگی؟!
»
مگی: «هیــــن؟!
»
مورگی: «اینو ببین !
»
مگی: « خب کور که نیستم. یه لینکه که از درون نواحی زیر کمر پیداش کردی. احتمالا لینک سایت لیکی کالدرون یا ماگل نت هستش. از اونجا خبر ترجمه می کنه این یارو واسه سایت دیگه ! »
مورگی: « نه خره ! روی اینجا نوشته "منوی مدیریت" !
»
مگی: « کروشیو ! سکتوم سمپرا ! آودا...نه...اکسپلیارمس !
»
سه افسون پشت سر هم به مورگانا لی فای اصابت کرد و بدن خونین او را چند متر دورتر در کنار تره وری که نیمکت شده بود، پرتاب کرد. مگی در حالیکه دستپاچه شده بود، لینک درخشان منوی مدیریت را که روی زمین افتاده بود برداشت. دیگر وقتش بود که به منوی مدیریت بره. حتی به عنوان آبدارچی عله ! گور سر وزارت ! میخواست که خودش رو تسلیم کنه تا برای همیشه این منوی مدیریت را داشته باشد. به قدر هوس باز شده بود که حتی نخواست فکر کنه که این شاید یه تله باشه.
کلیک !!!
همه چیز به دور مگی می چرخید. احساس میکرد که انگار لباس هایش کنده می شوند. چشمان رو برای سه ثانیه بست و بعد باز کرد. لخت بود. تا گردن درون یک باتلاق فرو رفته بود و تنها کله اش بیرون مانده بود. یک سرزمین وسیع بود. اول تا آخر فقط باتلاق ! تا چشم کار میکرد باتلاق بود و اطراف این سرزمین متعفن را هم کوه های بلندی احاطه کرده بودند. آسمان این سرزمین سرخ بود. خورشید آن سرخ و سوزان بود. مگی تلاش میکرد تا از شر باتلاق خلاص شود اما خشک و مات مانده بود. تنها کله اش از باتلاق بیرون مانده بود. خدا خدا میکرد که خواب باشد. منوی مدیریت دالاهوف یک تله بود.
مگی: « کمک ! کمک ! کمک !
»
یک صفحه شبیه به مانیتور در آسمان سرخ آن سرزمین ظاهر شد. تصویر عله با کت و شلوار سیاه رنگی نمایان شد. پرفسور کوییرل پشت سرش بود و شانه های عله را ماساژ میداد. آنیتا دامبلدور هم مقابل پای عله، روی زمین نشسته بود و کفش های سیاه عله را واکس میزد و برق می انداخت. استرجس پادمور هم لقمه نون و پنیر درون دهان عله قرار میداد. عله به مگی که در باتلاق فرو رفته بود پوزخندی زد و با صدایی طنین انداز گفت:
«هی ناظر بوقی ! چی فکر کردی؟! من وزارت تو رو میخوام چیکار ؟! من منوی مدیریت دارم. این آزمون هوس بود. و تو یه ناظر هوس باز هستی. معاون خودت رو به وحشیانه ترین شکل ممکن زخمی کرد. اون برای همیشه استعفا داد و رفت. بارون خون آلود هم دلش بلاک کردن میخواست، زد شناسه اونو بلاک کرد. خود مورگانا نرفت. ما بلاکش کردیم. این درس عبرتی میشه برات. وقتی دو روز همینطوری اینجا موندی، بدون غذا ! بهت حالی میکنم.
»
تصویر عله غیب شد و اشک از دیدگان وزیر مگی جاری گشت ! (چه عبرت انگیز !
)
پ.ن: دو روز بعد با ضمانت آلبوس داملبدور، وزیر مگی آزاد شد و مرلین کبیر رو جایگزین معاون سابق خویش(مورگانا) کرد.
--------------------------------------------------------------------
اینیگو: « پرفسور ویزلی، میشه این کتاب رو باز کنید من بیام بیرون؟! زن و بچه ام تو یخچال موندن. داداشم روی گازه. فکر کنم دو سه روزی هست این تو موندم ها... تموم نشده مسابقه؟!
»
The End