هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۴:۱۸ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۳:۳۳ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 150
آفلاین
خلاصه: شونۀ موی لرد سیاه گم شده! لرد به مرگخوارا ماموریت میده تا شونه ش رو پیدا کنن و تا زمانی که پیدا نکردن به خانۀ ریدل بر نگردن. محفلی‌ها هم فکر می‌کنن شونه مال دامبلدوره. حالا هر دو گروه می‌خوان شونه رو به دست بیارن. شونه در این بین می‌فهمه که پادشاه شونه‌هاست و می‌خواد به قصر مویی برگرده؛ پس از دست مرگخوارها و محفلی‌ها فرار می‌کنه و همراه پسرخاله‌ش زیر بالشتی که مال شونه‌ی سدریکه مخفی میشه و چون آرزوی شونه زدن مو رو داشته تصمیم می‌گیره موی سدریک رو شونه بزنه. اما شونه ی سدریک حسادت می کنه و با یه حرکت نینجایی شونه رو هوا می فرسته. طی این اتفاق، شونه از پسرخاله ش جدا میشه و بعد سقوط، رو کله ی یه بنده مرلینی فرو میاد که شپش هاش اعتراف می کنن چهل ساله رنگ شونه رو به خودشون ندیدن.

شانه در تاریکی غرق شد...
شانه فریاد زد...
شانه جیغ کشید...
شانه حتی می خواست دست و پا بزند که متوجه شد دست یا پا ندارد. پس به همان فریاد زدن و داد و هوار کردن اکتفا کرد.
اما خب...
اتفاق خیلی خاصی نیفتاد. صدای داد و قال مرگخواران و محفلی ها انقدر زیاد بود که صدای او درون آنها گم می شد.
کسی نمی توانست فریاد های عاجزانه ی یک شانه ی برگزیده که از عرش به فرش سقوط کرده بود را بشنود. البته در حالت عادی و سکوت مطلق هم کمتر کسی پیدا می شد تا صدای شانه ای را بشنود. گیریم که می شنید، بعدش با چنان سرعتی به دارالمجانین منتقلش می کردند که خودش هم به میزان سریع بودن مامورین دارالمجانین افتخار می کرد.

خلاصه اینکه شانه همچنان فریاد می زد و کسی همچنان به دادش نمی رسید. سر آخر یک عدد شپش زحمتکش روی شانه ی شانه کوبید و وادارش کرد چشمانش را باز کرده و دهانش را ببندد.

- چشم و دهن شونه ها کجاشونه؟

سوالی بود مهم که جوابش اصلا اهمیتی نداشت. صرفا برای اینکه پست بدون دیالوگ نماند پرسیده شد.
شانه که از لمس شدن توسط شپش، چندشش شده بود، قدمی به عقب برداشت و نگاه از بالا به پایینی به شپش انداخت.
- چرا من، پیامبر بزرگ شونه ها باید جواب تو یه شپش ناچیز رو بدم؟

شپش سرش را خاراند.
- چون ازت سوال پرسیدم؟

شانه که خنگی شپش را دید، با دست نداشته اش بر فرق سرش کوبید.
- نه! در واقع منظور من این بود که من دلیلی نمی بینم بهت جواب بدم.
- دلیل واضح تر از این که من ازت سوال پرسیدم؟

شپش گیرایی اش پایین بود. نمی فهمید. هرچند شانه هم گیج شده و خودش نمی دانست باید چطور جواب دهد. پس تصمیم گرفت یکجور هایی بحث را عوض کند.
- آقا اصلا بیا یه کار کنیم. اول تو به سوال من جواب بده بعد من به تو جواب میدم.
- خب قبوله. بپرس.

شانه خنده ی شیطانی کرد. اگر خودش به جواب سوال ها و آگاهی می رسید دیگر نیازی نداشت به سوالات شپش جواب دهد. همین که موقعیت فعلی اش را می یافت فوری با نقشه ای از آنجا فرار می کرد و شپش را پشت سرش جا می گذاشت.
- سوال اول. اینجا کله ی کیه؟


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me







پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲

بندن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۴ پنجشنبه ۷ مهر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۰:۴۱ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲
از قبرستون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 33
آفلاین
در همین حین که شانه در پی پیدا کردن هدف بعدی جهت فرود حرفه ای اش بود توانایی مقابله اش با جاذبه را از دست داد و سقوط کرد.

زااااااااررررررت!

جمعیت عظیم مرگخواران و محفلی های سر درگم، مدت ها به محلی که آخرین بار شانه آنجا دیده شده بود خیره ماندند. در حقیقت هیچکدام جرات اعتراف به حقیقت تلخِ گم شدن شانه با ارزش را نداشتند. بعد از گذشت حدود نیم ساعت، یکی از محفلی ها با صدایی لرزان گفت:

-فک..فکر کنم شانه رو گم کردیم....دوباره!
-همه اش تقصیر شماست! چطور جرات می کنید در پی شانه ارباب ما باشید ؟
-راست میگه! اصلا اگر اون دامبلدور شما از شانه استفاده می کرد، که وضعیت ریش هاش اینجوری نبود!

محفلی ها که دیگر خونشان از حجم اتهامات وارده به ریش های دامبلدور، به جوش آمده بود چوب دستی هایشان را به نشانه تهدید بالا آوردند.

-اگر شانه برای ارباب شما بود... اهم... اصلا چی رو باهاش شونه می کنه؟
-

مرگخواران گیج شده بودند. به راستی اربابشان چه چیزی را با آن شانه بخت برگشته شانه می کرد؟ آیا آن شانه...

-دیگه حرف زدن کافیه! اربابمان می فرمایند شانه مال ایشان است، پس حرف نباشد. به ما هم ربطی ندارد که ارباب تاریکی، با شانه شخصیشان چه می کنند.

مرگخواران دیگر سرهایشان را به نشانه تایید تکان دادند.

-حالا هم شانه رو بدید ما بریم. احتمال اینکه ارباب ما از شانه استفاده کنند، چندین هزار برابراین است که پروفسور شما از آن استفاده کند.
---------------------------------------------
همان زمان در مکان سقوط شانه

شانه، که شاهد بحث و جدل میان محفلیان و مرگخواران بود، به سختی دندانه هایش را که به دلیل آن سقوط نابهنگام بسیار درد می کردند، را تکان داد و به دنبال نشانه ای از حیاط پسر خاله اش که حالا نمی دانست کجا افتاده است، گشت.

-پیففففف عجب بوی گندی میده! اینجا کجاست ما افتادیم؟ من که پیامبر شانه ها هستم لیاقتم اینه؟

در همین هنگام، شپش زحمت کشی که درحال حرکت به سوی محل کارش بود، شانه که با حالت انزجار گونه ای به دور و برش می نگریست، را دید و با صدایی که برای او قابل شنیدن باشد گفت:
-به به به جناب شانه! شما کجا اینجا کجا؟ ما حدود چهل سالی هست این دور و بر ها شانه ای ندیدیم!
- چهل سال؟! صبر کن ببینم، منظورت از ما چیه؟ اینجا کله ی کیهههههههههههه؟

شانه در حالی آخرین جمله اش را گفت، که خنده شیطانی شپش را در گوشش می شنوید، و سپس همه جا را تاریکی فرا گرفت.




پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۴۰:۴۹
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 305
آفلاین
خلاصه: شونۀ موی لرد سیاه گم شده! لرد به مرگخوارا ماموریت میده تا شونه ش رو پیدا کنن و تا زمانی که پیدا نکردن به خانۀ ریدل بر نگردن. محفلی‌ها هم فکر می‌کنن شونه مال دامبلدوره. حالا هر دو گروه می‌خوان شونه رو به دست بیارن. شونه در این بین می‌فهمه که پادشاه شونه‌هاست و می‌خواد به قصر مویی برگرده؛ پس از دست مرگخوارها و محفلی‌ها فرار می‌کنه و همراه پسرخاله‌ش زیر بالشتی که مال شونه‌ی سدریکه مخفی میشه و چون آرزوی شونه زدن مو رو داشته تصمیم می‌گیره موی سدریک رو شونه بزنه.
....
-موهااااااااام!

محفلی‌ها و مرگخواران هیچ کدام نمی‌دانستند صدا متعلق به کیست. همه با تعجب به دنبال صاحب صدا می‌گشتند که سدریک را دیدند که دو دستی سرش را چسبیده بود و دهانش به حالت فریاد باز بود.

-سدریکه؟
-نه بابا! سدریک داد نمیزنه هیچ وقت! همش خوابه!
-ولی دهنش بازه!
-شاید مدل خوابیدنش عوض شده!
-ولی باور کن صدا داره از دهن سدریک بیرون میاد!

مرگخواران با دقت به سدریک نگاه می‌کردند. وقتی همگی مطمئن شدند که نوع حرکت دهان و لب‌های سدریک با صدایی که می‌شنیدند هم‌خوانی داشت، دهان‌ها از تعجب باز ماند.
-سدریکه!
-آخرالزمان شده؟
-من می‌خوام آخرین لحظاتم رو پیش ارباب بگذرونم!

محفلی‌ها نمی‌فهمیدند چرا باید فریاد زدن یک فرد اینقدر مهم باشد. اما این را فهمیده بودند که اگر کسی در مورد موهایش فریاد می‌زند و سرش را در دستانش گرفته، می‌تواند نشانه‌ای از حضور یک شانه‌ی خنگ باشد.
-بدو! شونه حتما اونجاست!
-از توی موهاش بکشینش بیرون!

سدریک در میان فریادهایش دوجین محفلی را دید که با شتاب به سمتش می‌دویدند و چهارجین مرگخوار که با دهان باز نگاهش می‌کردند.
-کمکککککک! ارباااااب!

با شنیدن کلمه‌ی ارباب، مرگخوارها به خودشان آمدند.
-نذارین محفلی‌ها شونه رو بگیرن!
-سدریک دو دستی شونه رو بچسب!
-نذار بگیرنش!

و همگی با شتاب به سمت سدریک شروع به دویدن کردند.
در همین حال، پسرخاله‌ی شانه خیل عظیم سیاه و سفیدپوشان را دید که به سمت آن‌ها می‌دویدند.
-پسرخاله! باید در بریم! شونه زدن رو ولش کن! بیا بریم!
-نمی‌خوام! شونه زدن خیلی حس خوبی داره! هدف من توی زندگی همینه! می‌خوام به شونه زدن ادامه بدم!
-پسرخاله الان می‌گیرینت می‌برنت! تو رو به روح بابا و مامانت بیا بریم!
-نه! نمی‌خوام!

در میان یاس و ناامیدی پسرخاله‌ی شانه، شانه‌ی سدریک که نمی‌توانست تحمل کند کسی به غیر از او دندانه‌هایش به موهای سدریک بخورد، از جا جست، پاهایش را عین شانه‌های نینجا بالا آورد و ضربه‌ای مهلک نصیب شانه کرد. شانه‌ از موهای سدریک جدا شد و به هوا پرتاب شد.
صدای فریاد مرگخواران و محفلی‌ها بلند شد.
-نذارین بیوفته روی زمین!
-نباید بشکنه!
-بگیرینش!

شانه احساس می‌کرد دارد پرواز می‌کند. به پایین نگاهی انداخت.
-همه‌شون دارن دنبال من می‌دوئن! همشون می‌خوان دندونه‌هامو بین موهاشون حس کنن! من یک پیامبرم! الان باید کدومشونو با دندونه‌های شفابخشم لمس کنم؟



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۱

ARTINWIZARD


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۱ جمعه ۱۰ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۷:۴۳:۳۵ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۲
از جایی در ناکجاآباد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 20
آفلاین
زیر بالشت

- پیسسسس! جات امنه پسرخاله؟
- چی؟
- جات امنه؟ ( با صدای بلندتر)
- فکر کنم اره
- شماها دیگه کدوم شونه ای هستید و دقیقا زیر بالشتم چیکار میکنید؟
این گفتگو سه شانه در زیر بالشت سدریک بود.

شونه ها هم زمان گفتند:
_ خودت کی هستی؟
هنری فرصتی برای جواب دادن پیدا نکرد چون خروپف سدریک به هوا رفت و شانه ها احساس راحتی نداشتند.
- من یه شاهم نباید زیر یه بالشت درحال زلزله باشم. باید توی قصر مویی درحال شونه زدن موها باشم و چندتا شونه هم موهای من... یعنی خود منو شونه بزنن. همیشه ارزوی شونه زدن مو رو داشتم
- خب از این موها شروع کن پسرخاله!
و به موهای سدریک اشاره کرد.( درسته شونه ها دست ندارن ولی به هرحال)

هنری با انزجار گفت:
چطور..چطور جرعت کردید حتی فکر همچین کاری رو کنید؟ چی.. نه! این مو فقط مال شونه شه! نهههههههه!
ولی به هرحال شونه سعی در انجام این کار داشت که علی رغم موقعیت مناسب، خروپف های پی در پی اجازه این کار رو نمیدادن.
- اه! نمیشه که...
-نهههههههههههه!

در روبروی خونه گریمولد:

- کنار درخت ها رو گشتی؟
- این خونه بغلی بدجور مشکوک میزنه. بگردمش؟
- هی تو اینجا قرارگاه محفلی هاست نه مرگ خوارا!
- این افسونو امتحان کردین ارباب؟
- بچه ها اون جا رو نگاه کنید!

همه با این سخن آرتور ویزلی توجه شون به مشنگی جلب شد که داشت با سبد خریدش به سمت خونه اش میرفت. دوریابلک با بی حوصلگی گفت:
- میشه بگی دقیقا کجاش جالبه ویزلی؟
- م..م..مگه نمیبینید؟ یه سبد دستشه! یه جور..یه جور افسون جمع آوریه!

پروفسور که توجه اش به این موضوع جلب شده بود با علاقه گفت:
- آه که چه انگشت شمارند اون هایی که مشنگ ها رو درک میکنند.

سپس اشک هاش از راه پر پیچ و خم سبیلش عبور کرد و به سراشیبی ریش رسید. هنگام این ماجراجویی جذاب اشک دامبلدور ناگهان صدای فریادی از طرف سدریک اومد...





پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۰:۳۱ چهارشنبه ۴ آبان ۱۴۰۱

جیانا ماریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۲:۴۱ جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
از ایران_اراک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 175
آفلاین
شونه همون جوری که بالا و پایین می پرید و شاه شاه می کرد پای بلاتریکس رو روی خودش حس کرد و ترق. صدا به قدری برای همه مهیب بود که حتی ایوا از خودن دست کشید.
-چی...چیکار کردی؟
-هیج کس حق نداره بجز لرد سیاه پادشاه باشه.
-اما اون پادشاه یه کارخونه متروک بود بلا.

کم کم شوک حادثه جایش را به خشم می داد.
-شونه اربااااااااااااااااااااااااابببببببب.
-شونه پروفسوووووووووووووووورررر.

شانه در حالی که نفس های آخرش را می کشید نگاهی به پروخاله اش کرد.
-هنوز...یادم....نیست تو کی هستی...ولی ...به عنوان....پادشاه....دستور میدم...
-ریپرو.

مالی ویزلی با چوبدستی اش شانه را درست کرد.
-ای بابا رون و فرد و جور و بیل اینقدر تو بچگی همه چیز رو میشکستن رفتم چند تا ورد مخصوص تعمیر یاد گرفتم بفرمایین دعوا نکین جاش مهربون باشین.
-کاملا درسته به جای این که هی زاویه دید رو بین محفل و رگخوار ها شوت کنین بچسبین به ادامه.
-چی؟
-ولش کنین این تو یه دنیای دیگه است فقط جسمش اینجاس. معلوم نیست محفلیه یا مرگخوار با اون رداش.
- لابد از گوچه اسنیگرز...استیگرز...اه یادم نمیاد اسمش چی بود از همون جا معجون روان گردان خریده ولش کنین.
- من هنوز گشنمه.
-اصلا چرا محفلی ها اینقدر رو مخن؟
-چه ربطی داره اصلا؟
- به ریش مرلین همتون عجیبین.
-دست کم نور سفید گرما و سرما رو حفظ میکنه سیاه زود جوش میاره زود هم یخ میکنه.
-حرفتو پس بگیر.
- مگه همین بلاتریکس شونه رو شقه نکرد؟اگه مالی عزیزم نبود الان میخواستین چی کار کنین؟
-فرزندام آرام باشید صلح همیشه بر جنگ پیروز می شه ، جنگ جزویرانی و تلفات چیزی نداره.
- ولی پروفسور آخه اینا دیگه پاتیلش رو درآوردن.

در همین هین شانه که حالش جا آمده بود دست پسر خاله را گرفت و دو پا داشت دو تا دیگه قرض کرد و در رفت.

در حالی که همه مشول صحبت بودند و بعضی دست به ردا شده بودن ناگهان جیانا که داشت کتی را تکان تکان می داد ناگهان متوجه غیبت شانه شد. کتی هم که چشمش به جای خالی شانه افتاد داد زد:
-در رفتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت بگیرینششششششششششششششششش.

نزدیک به دویست نفر سیاه و سفقید به دنبال شانه و پسروخاله سرازیر شدن . ناگهان سدریک از خواب خوش پرید و در حالی که بالش کوچکتری را که نزدیک بالشش بود برای شانه ی خاص و عزیزش هنری که مال ارباب بود جابجا می کرد دوباره به خواب رفت.


اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ شنبه ۵ شهریور ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۴۰:۴۹
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 305
آفلاین
شانه جیغ بلندی کشید.
-این کیه؟
-منم پسرخاله! منو یادت نمیاد؟
-این کیه؟

بلاتریکس گلویش را صاف کرد.
-می‌خواستی خانواده‌ت رو ببینی! حالا بیا بریم!
-این خانواده‌ی من نیست!

شانه‌ی ملقب به پسرخاله با اندوه به شانه‌ی دیگر نگاه کرد، صدایش آرام بود و گویی هر لحظه ممکن بود بشکند.
-یعنی چی من خانواده نیستم؟ اون... اون روزهایی که با هم دیگه از کارخونه فرار می‌کردیم و می‌رفتیم گشت و گذار رو یادت نیست؟ پسرعمه رو یادت نیست؟ داداشت رو یادت نیست؟
-آها! داداش... من یک داداش دارم! اون رو برام بیارین!
-ولی پسرخاله! یادت نمیاد؟ داداشت... اون... از وسط نصف شد.

شانه ماتش برد. جمعیت مرگخواران و محفلی‌ها همگی سرهایشان را پایین انداختند. پسرخاله با یکی از دندانه‌هایش به شانه‌ی شانه زد و با صدایی آرام ادامه داد.
-بعد از اینکه کارخونه در حال تعطیل شدن بود، پدرت، شاه شونه‌ها، به برادر بزرگت دستور داد تا از فرمانروایی محافظت کنه. پس به جنگ کارخونه‌دارها رفت و اونا هم همه‌‌ی شهروندهای فرمانروایی چوشان رو از وسط نصف کردند. فقط من و تو موندیم! سالهاست از کس دیگه‌ای خبری ندارم.

شانه به پسرخاله نگاه می‌کرد. هیچ چیزی را نمی‌شد از چهره‌ش خواند؛ اما ناگهان از جا پرید.
-یعنی من الان میشم پادشاه چوشان؟

اعضای محفل و مرگخواران با نگرانی به هم نگاه کردند. بوی مشکل جدیدی می‌آمد.

-من پادشاهم! همتون بهم تعظیم کنین!



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۱

هلن مونرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۳ شنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۷:۱۹:۳۷ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
به ثانیه نکشید که هرکدام از بلک ها به اتاق خودش هجوم برد تا شاید شانه ای پیدا کند.
دوریا و پلاکس کل اتاقشان را زیر و رو کردند حتی سراغ میراث خانوادگی هم رفتند ولی انگار هیچ شانه ای در خانه ی بلک ها یافت نمیشد!
پلاکس و دوریا با خستگی به طرف سنگ برگشتند.از قیافه هاشون معلوم بود که هیچ چیز بدرد بخوری پیدا نکردند.
شانه که دیگه واقعا داشت حوصله اش سر میرفت رو به جمعیت کرد و گفت.
-من مثل شونه های عادی نیستم ، حوصله ام سر رفته.زودباشید تا نظرم عوض نشده
-بلاتریکس کجاست؟
این صدای نیمه ای از پیتر بود که از وسط جمعیت می آمد.
-راست میگه بلا کجاست؟!
-پیچوند؟!
-کجا رفت؟!
آنجا پر شده بود از این حرف ها که چهره ی پر از غرور و افتخار بلا از پشت سرشان پدیدار شد.
با غرور به سمت جلو قدم برمی‌داشت که ناگهان کفشِ پاشنه بلندش به زمین گیر کرده و با مخ به زمین برخورد کرد.
محفلی ها درحالی که سخت جلو خنده شون رو گرفته بودند به بلند شدن بلاتریکس چشم دوختند.
ایوا و پیتر سعی کردند به بلا کمک کنند.
-دور شید.شما دوتا جلوی پاتونم نمی‌تونید ببینید بعد میخواید به من کمک کنید؟!
بعد درحالی که به جلو میرفت هرکسی که سد راهش شده بود رو از یقیه بلند کرده و به طرفی پرت میکرد.
جلوی شانه که رسید ، دستش را در جیبش کرد و شانه ای درآورد.
با وسواس خاصی شانه را کنار آن یکی شانه گذاشت.
شانه ی مذکور خودش را بغل آن یکی انداخت.
-چطوری پسر خاله؟


𝘐𝘯 𝘮𝘺 𝘴𝘩𝘰𝘦𝘴, 𝘫𝘶𝘴𝘵 𝘵𝘰 𝘴𝘦𝘦, 𝘸𝘩𝘢𝘵 𝘪𝘵’𝘴 𝘭𝘪𝘬𝘦 𝘵𝘰 𝘣𝘦 𝘮𝘦, 𝘐’𝘭𝘭 𝘣𝘦 𝘺𝘰𝘶, 𝘭𝘦𝘵’𝘴 𝘵𝘳𝘢𝘥𝘦 𝘴𝘩𝘰𝘦𝘴


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۴۰:۴۹
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 305
آفلاین
پس از رد و بدل چند صد نگاه تکراری و غیرتکراری، بالاخره یک نفر دهان گشود.

-خب خانوادت کجان؟
-اگه بهتون بگم که براتون آسون میشه
-اگه بهمون نگی اصلا نمیتونیم پیداشون کنیم

شانه کمی فکر کرد. یکی از پاهایش را بالا آورد و سرش را خاراند. به غروب آفتاب خیره شد. به قیافه‌ی تمام کسانی که دور او جمع بودند نگاهی کرد.
حوصله‌ی همه سر رفته بود.

-خب چی شد؟
-چرا به من فشار میاری؟
-فشار ندیدی

مرگخوارها که عادت نداشتند از یک شانه دستور بگیرند و مثل محفلی‌ها هم عادت نداشتند تظاهر به مهربانی کنند دست به چوبدستی شدند.

-واقعا میخوای به یک شونه‌ی بیچاره حمله کنی؟

قطعا این یک محفلی بود که داشت از آب گل آلود ماهی می‌گرفت. اوضاع به خوبی برای مرگخواران پیش نمی‌رفت.

-اگر نمی‌دونی خانوادت کجان، ما می‌تونیم خانواده‌ی جدیدت باشیم! دوست داری به عضویت اسلیترین دربیای و بعدشم مرگخوار شی؟

صورت‌ها چنان به سمت گوینده‌ی این جمله چرخید که چندتا سر از روی گردن‌هایشان مثل فنر جدا شدند و دوباره برگشتند.

-حالت خوبه؟
-شونه بشه عضو اسلیترین؟
-تو خودتم جزو مرگخوارا نیستی داری شونه رو دعوت می‌کنی بیاد؟

دوریا نگاهی به مرگخوارهایی انداخت که بیش از حد صادق بودند.

-به نظرم عیبی نداره! یکم درکش کنید! اون فقط دنبال یک فضای گرمه تا بتونه احساس آرامش کنه! احساس امنیت و اینکه جایی به اسم خونه داره!

چندتا از محفلی‌ها زدن زیر خنده.

-از کی تا حالا خونه‌ی ریدل شده محل امن و گرم؟ شما با اون لباس‌های سیاهتون جز خطر و سرما چیزی رو منعکس نمی‌کنین

چندتا از مرگخوارها دوباره دست به چوبدستی شدند اما دوریا زودتر شروع به صحبت کرد.

-لباس سیاه همه‌ی طیف مرئی نور رو جذب می‌کنه و برای همین گرمتره. لباس سفید همه‌ی نور و گرما رو منعکس میکنه. پس اونی که داره گرما رو پس میزنه شمایین نه ما!

محفلی‌ها با شنیدن این جمله به فکر فرو رفتند. نکند واقعا آن‌ها داشتند گرما را پس میزدند؟ زمزمه‌هایی شکل گرفته بود.

-بریم عضو مرگخوارا بشیم؟
-نکنه راست میگه؟
-دامبلدور گولمون زده؟


شانه از این وضعیت که تمرکز و توجه از روی او برداشته شده بود خوشش نیامد اما پیشنهاد عضویت رسمی را دوست داشت.

-اول خانواده‌ی واقعیمو پیدا کنین و بعد در این مورد تصمیم می‌گیرم!
-پس بگو از کجا باید شروع کنیم؟
-من توی یک کارخونه‌ی تولید شونه‌ی چوبی به اسم شونه فرنگی متولد شدم. این کارخونه 5 سال پیش بسته شد اما کسایی که من و خانوادم رو میخریدن از افراد شناس و مشهور جادوگری بودند. یادمه یک‌بار یک خانواده‌ی بزرگ چندتا از ما رو خریدند. معنی فامیلیشون مشکی یا سیاه یا همچین چیزی بود. شاید خواهر و برادرم پیش اونا باشن.

نگاه‌ها به سمت پلاکس، بلاتریکس و دوریا چرخید.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ جمعه ۷ مرداد ۱۴۰۱

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۰:۵۷:۰۴
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
ناظر انجمن
پیام: 231
آفلاین
شانه فکر کرد و فکر کرد. در مغز کوچکش تمام خاطراتش را از ریل تولید کارخانه تا همین حالا مرور کرد. کاغذ و قلم کوچکی را از جیب شانه ای اش در آورد و شروع به لیست بندی خواسته هایش کرد.

- تموم شد!


تمام توجهات آسمانی و زمینی به شانه جلب شد. شانه که توقع این همه توجه رو نداشت، نفس عمیقی کشید و روی نوک دندانه های ریزش ایستاد. وقتش رسیده به تا مهم ترین کمبود زندگی اش از آن ملت طلب کند.

- من از همون اول که تولید شدم تا به الان که تبدیل به همچین شونه مهمی شدم، هیچ وقت هیچ کسی بهم افتخار نکرده. نه پدری، نه مادری...
- بمیرم برات! مالی نباشه که تو اینجوری درد کشیدی.

مالی ویزلی در گوشه ای از کادر همانطور که پیاز خرد می کرد با دستش اشکش را پاک کرد و همراه بقیه به ادامه داستان و خواسته شانه گوش داد.

- داشتم میگفتم... رک و راست بهتون بگم من هیچ کس و کاری نداشتم. از همون بچه گی سعی کردم روی پایه خودم بزرگ شم ولی چند وقتیه که زندگیم اونجوری که باید نمیگذره.

با تمام شدن جمله شانه هق هق تمام ویزلی ها به جز رونالد شان بلند شد. صد البته که گریه آنها به خاطر داستان خسته کننده شانه نبود بلکه عطر تند پیاز به شدت روی آنها تاثیر گذاشته بود.

- بچه حواشی رو ول کن؛ اصل مطلب رو بگو!

ایوا همانطور که پرچین های خانه گریمولد را می بلعید، با دهان پر این جمله را گفته بود.

- اصل مطلب... خب باشه! من کس و کارم رو میخوام! شما باید منو به خانوادم برسونید.
- کس و کارت؟!
_ آره دیگه! بلاخره منم باید خانواده ای داشته باشم یا نه؟

شانه به محفلی ها و محفلی ها با تعجب به مرگخوارها نگاه کردند. به جز شانه هیچ کس نمیدانست چطور باید خانواده او را به خانه اش برسانند.


بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۵:۱۹ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۱

محفل ققنوس

پیکت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ یکشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۲۵:۵۲
از جیب ریموس!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
محفل ققنوس
پیام: 40
آفلاین
خلاصه: شونۀ موی لرد سیاه گم شده! لرد به مرگخوارا ماموریت میده تا شونه ش رو پیدا کنن و تا زمانی که پیدا نکردن به خانۀ ریدل بر نگردن. مرگخوارا متوجه میشن که شونه لرد دست دامبلدور و محفلیاست و در خونه گریمولد، نقش شونه دامبلدور رو ایفا میکنه.
مرگ‌خوارا اول پیتر رو میفرستن دنبال شونه، ولی نصفش برمیگرده و نصف دیگش که شونه همراهشه، توی اتاق دامبلدور می‌مونه.
در مرحله دوم، هاگرید رو گیر میارن تا بلاتریکس به شکل هاگرید در بیاد و وارد محفل بشه، اما نقشه لو می‌ره! محفلیا، مرگ‌خوارا رو بیرون از پنجره اتاق میبینن که هاگرید رو به درخت بسته‌ن و بلاتریکس توی محفل، به حالت عادی ش بر میگرده.


تصویر کوچک شده


بلاتریکس داشت زیر نگاه های محفلیا له میشد. حتی بلاتریکس هم توی چنین موقعیتی، نمیدونست باید چیکار کنه!
- ام... چیزه... اون هاگرید نیست که... اون یکی از مرگ‌خواراست... کدومشونه...
- گوشنمه.
- ایواست! ایوا میخواست پیتر بیچاره رو بخوره... ببینین پیتر نصفش فقط روی زمینه!

محفلیا به پیتر نصفه نیمه که براشون دست تکون می‌داد، نگاه کردن.

- ای داد! ببینین بچه رو به چه روزی انداختن! معلومه تو مقر مرگخوارا سوپ پیاز نمیدن به بچه!
- آخی، ببین چه با عشق دست تکون میده. معلومه یه روزنه نوری درونش هست.
- به نظرتون می‌دونه کاربرد اردک پلاستیکی چیه؟

بلاتریکس نمی‌فهمید دلیل این همه خونسردی محفلیا چیه، ولی مهم نبود. تا محفلیا سرگرم پیتر بودن، سریع دوید به سمت اتاق دامبلدور، ولی اثری از شونه ندید. فقط نصف دیگه پیتر که داشت دست تکون می‌داد.

- پس شونه کو؟
- شونه رفت.
- یعنی چی شونه رفت؟!
- از اینهمه سر و صدایی که یهو درست شد، ترسید و رفت. میشه کمکم کنی بل‍...

ولی بلاتریکس رفته بود. باید قبل از اینکه شونه خیلی دور بشه بهش می‌رسید... ولی کجا رو باید می‌گشت؟

- هی! شونه پروف اینجا چیکار میکنه؟

بلاتریکس به سمت صدا برگشت و جرمی رو دید که به بیرون اشاره می‌کرد. شونه پشت یکی از سنگا قایم شده بود و تعدادی مرگخوار و محفلی، دور سنگ حلقه زده بودن.
- دستتو بکش، شونه اربابه!
- تو دستتو از شونه پروف بکش!

شونه ترسیده بود. اون فقط یه شونه معمولی بود که تا حالا دعوا از نزدیک ندیده بود. حتی تا حالا، هیچ سری رو هم شونه نکرده بود! توی خونه ریدل ها، نقشش این بود که ثابت کنه سر لرد سیاه کچل نیست، فقط کم پشته! و توی محفل هم نقشش صاف کردن ریش دامبلدور بود. میخواست برای یه بار هم که شده، حس یه شونه عادی بودن رو تجربه کنه... ولی این آرزو ظاهراً دست نیافتنی بود...

- شونه مال اربابه!
- نخیر! مال پروفه!

فکری به ذهن شونه رسید. شاید نمیتونست حس و حال یه شونه عادی رو تجربه کنه، ولی میتونست یه شونه خیلی خیلی خاص رو تجربه کنه! هر چی نباشه، الان نماینده های دو جادوگر بزرگ، داشتن روش دعوا میکردن!
با این فکر، از پشت سنگ بیرون پرید.
- اهم... من با یه گروه از شما میام. ولی اول باید یه چند تا کار کوچیک برام انجام بدین.

تا بلاتریکس و بقیه محفلیا و مرگ‌خوارا خودشونو به اونجا رسوندن، شونه فکراشو کرد تا غیر ممکن ترین چیزا رو ازشون طلب کنه!


ویرایش شده توسط پیکت در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۶ ۱۵:۲۵:۲۴

یه بوتراکلِ جذاب









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.