هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: انفرادی
پیام زده شده در: ۷:۳۷ یکشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۸
#24

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۹ پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۸
از دل تاريكي ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 302
آفلاین
ماموريت الف دل
باشد كه الف دال پيروز باشد !!!

سوژه ي جديد


الف دالي ها كه مشغول جمع كردن وسايلاي سفرشون و يا به عبارتي پيك نيك تازه اشون بودن با صداي سرفه گرابلي و فراخوان گودريك جمع شدند تا به حرف هاي گرابلي گوش كنند .

گرابلي پس از نگاهي به كل الف دالي ها و ابراز رضايتمندي از حضور همه گفت :

- خسته نباشيد ، فكر كنم كه تمام اسباب هاي لازم رو برداشتيد . همه تون مي دونيد كه ما به دعوت آبرفورث داريم مي ريم آزكابان تا يه آب و هوايي عوض كنيم .

پرفسور اسپراوت دستش را بالا كرد و گفت :

- ببخشيد ، جاي بهتري پيدا نكرديد ؟!

گرابلي نگاهي به گودريك انداخت و با چشم و ابرو به وي اشاره كرد كه به گونه اي اسپراوت را ساكت كند . سپس ادامه داد :

- از اونجايي كه اونا از ما دعوت كردند بايد حواستون باشه كه خيلي مودبانه رفتار كنيد و نهايت ادب را به جا آوريد .

اينبار ديدا دست بلند كرد و گفت :

- چرا بايد بريم آزكابان ، جاي بهتري پيدا نكرديد ؟

- گودريك ..اوم


يكساعت بعد

الف دالي ها پس از رسيدن به آزكابان در حال گشت و گذار در جاهاي مختلف بودند و از آزكابان ديدن مي كردند .

گرابلي در سلول هاي انفرادي مشغول قدم زدن بود كه يهو يكي از زندانيان از پشت ميله ها گلوي او را گرفت و به در چسبانيد .
گوش او را نزديك دهنش كرد و گفت :

دارن ميان ...فرار كن...باهات مي كنن...جونتون در خطره ...بهتره

گرابلي چوبش را به زور از جيبش در آورد، نوكش را به سمت زنداني نشانه رفت و گفت :
- استيوپفاي

سپس با عجله نزد آبر رفت و موضع را براي او شرح داد .
آبر از گرابلي شماره ي زندان را خواست و پس از بررسي ليست سلول هاي انفرادي گفت :

- امكان نداره ، اون سلول شش ماهه كه خالي ...حتما دچار اشتباه شدي .
- باور نمي كني؟ بيا بريم بهت نشون بدم ...

آن دو به سمت سلول رفتند . آبر در سلول را باز كرد و داخل شدند .
هيچكس در سول نبود ، سلول خالي خالي بود .

- امكان نداره ، همينجا گلوي منو گرفت و گفت مي خورمت
-
-
-
- مي خورمت نه ، ولي يه سري اراجيف گفت
- بيا بريم ، بيا بريم صددرصد توهم زدي ...بيا بريم

در همين موقع جلوي در زندان نور سفيدي خيره كننده اي به وجود آمد و آن دو را بليعد .

------------------
توضيح سوژه: گرابلي و آبر توسط اون نور به يه بعد و مكان ديگه اي رفتند و در زمان و تاريخ گم شده اندد .
الف دالي ها بايد يه جوري از اين موضوع پي ببريند و به كمك معاون گولاخشون يه راهي براي نجات اون دو پيدا كنند .

نكته : سوژه طنز مي باشد .


ویرایش شده توسط گودریک گریفيندور در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۴ ۷:۴۱:۴۶
ویرایش شده توسط گودریک گریفيندور در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۴ ۷:۴۹:۰۴

[color=0000FF][b]" - خوش به حالش رفته تو آسمون پيش خدا !!!
دست كوچكش كه در دستانتم بود محكم فشردم و پرسيدم :« كي ؟!»
با انگشت


Re: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۴ یکشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۸
#23

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
1.

دختری با موهای بلند بور که تا کمر کشیده شده است در گوشه ای از زندان تاریک در انفرادی به سر میبرد. به دلیل اینکه هفته هاست که در این زندان زندگی میکند ، لا به لای موهای او خار و خاشاک مشاهده می شود و چهره اش تیره و رنگ پریده شده است.

او باید به فکر راهی برای فرار میبود ، بالاخره باید از این زندان می گریخت! ( آزکابان نبوده ها!)

او میدانست چگونه باید از اینجا بگریزد ، اما نمیدانست چگونه میتواند از این دریاچه ی عظیم عبور کند.

ناگهان به یاد موضوعی افتاد ...

فلش بک:

لونا بر روی تختش دراز کشیده بود و روزنامه بدست در حال خواندن آن بود.

صدای زنگ در به گوش رسید. لونا صدای پدرش را شنید که لینی را به داخل خانه راهنمایی کرد.

چند دقیقه بعد در لونا با صدای تقی باز شد و لینی در آستانه ی در پیدیدار شد.

- سلام ، تو نباید بیای یه سلامی چیزی کنی؟

- دارم در مورد علف آبششزا میخونم.

- اینم دوباره از همونایی که تو دوست داری؟ باو ول کن اینارو ، همش تخیلیه! یکم واقع نگر بـ...

اما لونا حرف لینی را قطع کرد و گفت: آو اینجا رو گوش کن ببین چی نوشته.

- استفاده از این گیاه موجب میشود که انسان بتواند به مدت طولانی زیر آب بماند و به راحتی شنا کند.

- چه چرند! میشه ادامه ندی؟!

- تغییراتی که این گیاه در بدن انسان بوجود می آورد این اسـ...

- خفه شو لطفا!

لونا با شنیدن این حرف ساکت شد و بار دیگر سرش به درون روزنامه رفت.

پایان فلش بک!

در آن لحظه تنها چیزی که میتوانست به آن دل خوش کند همین بود ، حالا چه دروغ و چه راست. باید اعتماد میکرد ، اما نمیدانست تغییراتش چیست چون مانع لونا شده بود.

ای کاش در آن لحظه گوش کرده ، چرا مانع حرف زدن لونا شده بود؟

او که از قبل نقشه ی فرار از آنجا را طراحی کرده بود ، طبق نقشه ی قبلی فرار کرد.

اکنون او در کنار سنگ های بزرگ دریاچه قرار داشت. از کجا میتوانست آن گیاه را پیدا کند؟ کمی فکر کرد ... باید میفهمید!

فلش بک تو:

لونا با شنیدن این حرف ساکت شد و بار دیگر سرش به درون روزنامه رفت. اما بلافاصله دوباره سرش را از روزنامه بیرون آورد و گفت:

- جالب اینجاس که در بعضی جاها این گیاه زیر تخته سنگ های بزرگ دریا هم پیدا میشه!

- این یعنی کاملا مشخص شد که چرته!

پایان فلش بک تو

درست بود ، باید آنجا را میگشت. از کجا معلوم؟ شاید آن منطقه برای رشد این گیاه مناسب بوده است.

به سراغ تخته سنگی رفت ، زیر آن را به دقت گشت چیزی نبود ... چندین سنگ دیگر را نیز گشت ولی نبود. باید عجله میکرد وگرنه پیدایش میکردند.

- وای باورم نمیشه ، این یعنی همون گیاهه؟

باید امتحان میکرد ، چاره ای جز این نداشت. بنابراین نفس عمیقی کشید و گیاه را جوید. ( بعدش همون اتفاقایی میفته که تو کتاب افتاد و حالا ادامه ش! )

با عجله به زیر آب فرو رفت ، باید به آن سوی جزیره میرفت. شنا کنان با سرعت هرچه تمام تر ادامه داد. نباید از بالای دریاچه میرفت چون در این صورت او را میافتند.

یک ساعت بعد ، در حالی که چیزی نمانده بود که اثر آن گیاه از بین برود ، به ساحل رسید. از شدت خستگی همانجا افتاد و بیهوش شد.

2.

ساده: به گیاهانی مانند آغازیان ، خزه و ... که دارای ساختمان ساده ای هستند و عمر آن ها مثل خزه معمولا کوتاه است.

تزئینی: گیاهانی ( درخت یا گل ) که دارای زیبایی خاصی هستند و استفاده از آن ها موجب زیبا شدن محیط میشود.

دارویی: گیاهانی که استفاده از آن ها موجب بهبود زخم ها و بیماری ها و عموما در صنعت پزشکی مورد استفاده قرار میگیرند.

درنده: تعدادی گیاه وجود دارند كه غذای خود را از حشرات و جانواران دیگر به دست می آورند این گیاهان در اصطلاح گیاهان گوشت خوار/درنده نامیده می شوند برگهای اغلب این درختان مرطوب و چسبنده می باشد.

معمولی: گیاهانی که در هیچ کدوم از این گروه ها قرار نگرفته اند و برای خوردن و ... استفاده میشوند.

سمی: گیاهانی مانند انواع قارچ ها که استفاده از آن ها موجب مسموم شدن فرد مصرف کننده میشوند.




Re: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۶ پنجشنبه ۱ اسفند ۱۳۸۷
#22

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
شما يك زنداني در انجمن خاك خورده ي آزكابان هستيد..و در انفرادي محبوسيد. با كمك تغيير شكل فرار كنيد.(فرض كنيد از آسمون براتون يه چوب افتاده تو زندان)

ازکابان نه !
منو همینجا با شما دوئل کنم و کشته شم بهتره تا برم ازکابان !
ازکابان نه !

ولی در همان لحظه چند دیوانه ساز وارد شدن و منو بدون کمتر توجه به فریاد هام منو با خود به ازکابان بردن !

درون سلول انفرادی

یک هفته از اوردن من به این سلول مخوف می گذشت . با تمام وجود دلم برای همسر مهربانم ، پسرم و دوست جیغولش تنگ شده بود .

ناگهان سقف شکافته شده و از اسمان بالای سرم چوب دستی پایین افتاد و با صدای تقی کنار پام متوقف شد !

با تعجب چوب دستی رو برداشتم و خدارو شکر کردم که آرزوم براورده کرده !
ناگهان صدای از بالای سرم امدو گفت : این چوب دستی متعلق به منه :
ریموس : شما کی هستید ؟
صدا: تو مثلا جادوگری ، تو از نوادگان منی !
ریموس : متشکرم گودریک عزیز !
صدا : گودریک دیگه کیه بابا ، اونوقتی که من جادوگر شدم گودریک مودریک نداشتیم فقط یه ساحره ی زشت سیاه بود که هی سعی می کرد من باهاش ازدواج کنم .
ریموس : می گفتی ، حالا باهاش ازدواج کردی ؟
صدا : اگه ازدواج می کردم که دیگه به من نمی گفتن مرلین کبیر !
ریموس : شماید مرلین ؟ من واقعن شرمسارم که شما را نشناختم . ولی خوب چرا باهاش ازدواج نکردید ؟
مرلین : دهه اصلا به تو چه ؟ فقط اگه کارت با اون چوب دستی صاحب مرده کارت تموم شد پرتش کن هوا من می گیرمش .
ریموس :

ریموس چوب دستی رو به سوی خود گرفت و کلی فکر کرد تا به این نتیجه رسید !
ناگهان صدای عوعوعوی در ازکابان پیچید و بعد از چند لحظه گرگینه خشنی دیده می شد که به سوی در خروجی ازکابان یورش می برد !

خانه لوپین ها

تدی : بابای چه جوری فرار کردید ؟
جیمز : راست می گه عمو چه جوری ؟
نیمفا : راست می گه ریموس چه طوری ؟
ریموس : کسی دیگه نیست این سوال بپرسه ؟
ملت : :no:

ریموس : ارزو کردم یه کمکی به من بشه بعد مرلین اومد و چوب دستی شو به من داد من خودم شبیه گرگینه کردم و بعدش که معلومه دیگه .

ریموس چوب دستی مرلین به اونا نشون داد و بعد یاد جمله مرلین افتاد .

حیاط خانه

ریموس ، تدی ، جیمز و نیمفا هر چهار نفر با صدای جیغ جیمز چوب دستی مرلینو با هم به سوی اسمان پرتاب کردنند !


در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !


Re: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۶ چهارشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۷
#21

نيمفادورا تانکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۵ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۳:۲۵ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 41
آفلاین
- من بی گناههههههههههههههههم!

- آره، یکی تو بیگناهی یکی عمه خانوم من. زود ببرین و بندازینش توی سردترین سلول آزکابان!

- برات راحته از عمه ی خودت مایه بذاری؟ تو که عمه نداری!!!

کسی فریادهای حق طلبانه ی او را نشنید، و یا اگر شنید، اهمیتی نداد. موهای رنگینش را گرفتند و در عمیق ترین اندوه ژرف فرو بردند.

پوف! لعنت به پست جدی!

نیمفادورا همین که تهِ تهِ تهِ سلول پرت شد، چشاشو گردوند و یه بررسی سریع کرد. سلولش از سنگ یکپارچه ساخته شده بود و درنتیجه راه فرار یوخ!!!

سقفش؟ یه دو سه کیلومتری رفته بود بالا! عهههه! اینا کارگراشون چه زوری داشتن تا اون بالا سنگ انداخته بودن. غزه بزرگ شدن اینا؟

پنجره؟ اوهوم! یه پنجره ی دایره ای که سه تا میله از بالا تا پایینش کشیده شده بود. ارتفاعشم بد نبود. سه متر ناقابل فقط. تازه یکی از میله هاشم لق بود. تنها ایرادش این بود که قطر دایره ی پنجره همچین 20 سانت بیشتر نبود. باربی هم باشه نمی تونه ازش رد شه. ولی چش این دیوونه سازا کور! می زنه همون میله هاشم میکنه که مجبور شن بیان تعمیرش کنن. لااقل دلش خنک میشه.

تخت و یه صندلی چوبی که اون گوشه (اون یکی گوشه نه، این یکی) بود، زیر پاش گذاشت و رفت بالا. میله ای که لق بود کند. چه جالب. لای این میله یه چیزی جاسازی شده. یعنی چی می تونه باشه؟

ده دیقه بعد، دیوونه ساز اومد تا غذای نیمفا رو بهش بده و عبور نسیم رو از کنارش حس نکرد.

فردای همون روز

ریموس لوپین: نیمفا!

نیمفا: ریموس!

ریموس: با چه کلکی تونستی بیای بیرون؟

نیمفا: دست برقضا توی سلول قبلی سیریوس افتادم. چوبدستیشو که لای میله گذاشته بود برداشتم و خودمو شکل تو کردم و اومدم بیرون.

ریموس: چطور آدمایی که به عنوان سرپرست دیوونه سازا هستن تو رو که شکل من شده بودی نشناختن و دستگیر نکردن؟

نیمفادورا: آخه کی جرات داشت به یه گرگینه ی عجیب و غریب که مدام رنگ موهای بدنش عوض می شد نزدیک شه؟

پایان


همه چی فدای رفیق!


Re: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ چهارشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۷
#20

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
توده ي سياهي با بيچارگي، گوشه ي سلول و تنگ و نموري چمباتمه زده و سرش روي زانوش گذاشت.

از روزنه ايي كه روي ديوار هست، نور رنگ پريده ي مهتاب، روي مرد افتاده. اشك از گوشه ي چشمان بسته اش بر روي صورت خاك گرفته اش سرازير است.

- آه استلا! اي كاش ميتونستم انتقامت رو از گري بك كثيف بگيرم! تو الان كجايي؟ اي كاش يه جوري ميفهميدم كه حداقل زنده ايي...

گاه صداي فرياد دلخراشي به همراه صداهايي وهم آلود از راهروهاي آزكابان به گوش ميرسيد. مك سرش را از روي زانويش بلند ميكند، به ديوار رو به روي اش زل ميزند و نفس خود را در هواي سر آنجا بيرون ميدهد.

دلش به اندازه ي كافي براي استلا تنگ شده و هجوم خاطره ي آن چهره ي دوستداشتني و پاك، براي خراب شدن غم تمام عالم در دلش كافي است. اگر گري بك او را نمي ربود، امروز روزي بود كه با او پيمان زندگي ابدي مي بست...

مك با آهي ديگر كه از سينه بيرون داد، به توده ي خشك شده ي جسد خفاشهاي منفوري كه تك و توك در گوشه ي سلول اش به چشم ميخورد، نگاهي مي اندازد و دوباره سرش را بر روي زانوانش قرار ميدهد و قطره اشكي ديگر، از چشمانش سرازير مي شود.

لحظات به كندي ميگذرند. مك با لرزشي ناآشنا، سرش را بلند كرده و متوجه ي حركت حجم نوراني پاترونوسي ميشود، كه احتمالا از روزنه ي روي ديوار عبور كرده و به شكل يك قو لب به سخن باز ميكند:

- مك! بدون تو، افسون اين زندگي، برايم بر فناست! من حالم خوبه! تد لوپين قبل از اينكه گري بك دستش به من بخوره، من رو نجات داد. ما داريم ميام كمكت!

مك با ناباوري به پاترونوس استلا كه داشت ناپديد ميشد چشم دوخت و ناگهان موجي از شادي در زير پوستش دويد.

- بايد قبل از اينكه استلا بياد اينجا و دوباره توي دردسر بيفته يه كاري كنم.

به صداهاي عجيب آزكابان و گوش داد. سينه اش از عبور هميشگي ديوانه سازها سنگين بود. دستش را به آجرهاي سياه شده ي ديوار سلولش كشيد. يكي از آنها را برداشت و چوب دستي كهنه و كوتاهي كه آنجا پنهان كرده بود برداشت؛ ذهنش از كلمات رها بود. چوب را در دستش فشرد و با يورش بي امان فكرش، به سمت يكي از خفاشها نشانه رفت تا بزرگ و بزرگتر شد. سپس ورد آورگيوس را در ذهنش مرور كرد. خفاش جان گرفت. مك ديوار سلول را منفجر كرد، به خفاش آويزان شد و از آنجا گريخت.


در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ چهارشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۷
#19

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
همینطور که در سلول کوچک و نمور و کثیف راه میرفت با خودش در این فکر بود که چه شکنجه ای ممکنه دردناک تر و عذاب آورتر از زندانی شدن توی انفرادی هست ، اون هم انفرادی ِ زندان ِ آزکابان !! البته قبلا هم زندانی شدن در آنجا را تجربه کرده بود ، ولی هر چقدر با افکارش کلنجار میرفت ، به جز خوش گذرانی چیزی در مدت زندانی شدنش نشده بود ! زندانی شدن در یک سلول بزرگ همراه با ایگور ، گلگومات ، ماندانگاس ، سالازار ، آرشام و کوییرل به مراتب بهتر از این بود ! ناخود آگاه در افکارش غوطه ور شد .


فلش بک - سلول جادوگران

پرسی : اه ، چقد خسته کننده شدی تو ایگور ! باب همش داری برای هاگوارتز برنامه ریزی میکنی ، حالا که فعلا اینجا گیر افتادی نمیتونی کاری بکنی آخه ! بیا با ما خوش بگذرون داوش !

ایگور بدون اینکه نگاهش را از روی کاغذ پوستی ای که مقابلش قرار گرفته بود گفت : خودشو نمیگه که صبح تا شب داره نقشه کوییدیچو کامل میکنه و شب تا صبحم که دیگه بگذریم !

با اینکه مرتباً دیوانه ساز ها از جلوی سلولشان در رفت و آمد بودند و مراقب همه چیز بودند ، ولی این باعث نمیشد که ذره ای از انرژی پرسی و سایرین کم شود ! بیشتر شبیه این بود که باری دیگر به " خوابگاه مختلط کارمندان وزارت " رفته باشند همگی ، تنها تفاوتش این بود که به جای تختخواب های گرم و نرم باید روی زمین نمور و خاک گرفته آنجا میخوابیدند و به جای ساحره های رنگ و وارنگ و غذاهای خوشمزه ، باید دیوانه ساز ها و نان های کپک زده زندان را تحمل میکردند و به جای استشمام عطر های نامبر وان ِ ساحره های خوابگاه ، باید بوی پیاز ِ گندیده دستار کوییرل را استنشاق میکردند !!

سالازار : ببین دانگ ، من این بخش رو نمیفهمم واقعا ! این پروتون رو من هر کاری میکنم نمیتونم وصلش کنم به این الکترون ها ! میخوام وقتی از اینجا آزاد شدیم ، کامل ترین مقاله ی ریاضی - شیمی ماگل ها رو تحویل بدم !

دانگ لبخندی زد و روی کاغذ پوستی ای که دست سالازار بود خم شد ؛ پرسی که با گلگومات و آرشام خلوت کرده بود ، شروع به بحث در مورد دانگ و سالازار کردند !

گلگومات : ایول ! راس میگی !
آرشام : اه ! چقد تو خسته کننده ای پرسی ! همش داری از این حرفا میزنی ! عهه !

پایان فلش بک


با فکر کردن به این مسائل و گذشته ها ، دلش شکست ! با ناراحتی به دیوار سرد و نیمه تخریب شده سلول انفرادی تکیه کرد و زیر لب زمزمه کرد : چقدر خوب بود اون دوران ! مرلین ! من این همه تو رو پرستیدم ، این همه برای ارزش دادن به تو سعی و تلاش کردم ، این همه به همه چیزت سوگند یاد کردم ! حالا که به این خواری و خفت افتادم به یاریم نمیای ! ... هووم ... گفتی که به روز ِ عجز دستت گیرم ... عاجز تر ازین مخواه که اکنون هستم !

تنها چیزی که در آن لحظه به آن فکر میکرد آزادی از زندان و پیوستن به یاران ِ قدیمی اش بود ! که پرت شدن شیئی از لای میله های انفرادی ، رشته ی افکارش را در هم درید ! با نگرانی به اطراف نگاه کرد و در آن سوسوی ضعیف نور ، توانست چوبدستی ای که کمی آن طرف تر افتاده بود را تشخیص دهد !

با خوشحالی گفت : واو ! من میدونستم ... من میدونستم که همیشه میتونم به تو تکیه کنم مرلین ِ کبیر !

تعجب و حیرتش را به سرعت فرو خورد و با عجله چوبدستی را برداشت و به سوی خودش گرفت و با به خاطر آوردن جلسات خصوصی تغییر شکل پرفسور دامبلدور ، وردی نامفهوم را زیر لب زمزمه کرد ! پرتوی سرخ رنگی از چوبدستی خارج شد و همانطور که به خودش کش و قوس میداد وارد بدن پرسی ویزلی شد !

صدای هاپ هاپ زننده ای در زندان منعکس شد ، هنوز تاکید پرفسور دامبلدور را فراموش نکرده بود که دیوانه ساز ها نمیتوانند احساسی نسبت به موجودات داشته باشند ، از این رو ، دیوانه ساز ها یکی یکی به سمت ِ سلول او حرکت کردند تا بفهمند مشکل از کجاست !

با باز شدن ِ در زندان پا به فرار گذاشت ، تنها یک دیوانه ساز که از سایرین مرتب تر و با ابهت تر به نظر میرسید ، مقابل درب اصلی زندان ایستاده بود ، با خوشحالی به سمت ِ او دوید و با یه شیرجه ی به موقع ، توانست صورت کثیف او را لیس بزند و بعد از روی سر ِ او به بیرون بپرد !

دیوانه ساز ِ غول پیکر که به نظر میرسید از این حرکت او گیج شده باشد ، با انگشتان دراز و در هم پیچیده اش به صورتش دستی کشید و دهان زشت و بی دندانش را باز کرد و خطاب به دیوانه ساز ها چیزی گفت و به سمت ِ او اشاره کرد . دیوانه ساز ها معلق در هوا به سمتِ او حرکت کردند ، غافل از اینکه حتی نمیتوانستند بوسه ای تقدیم به او کنند !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۲:۳۶ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷
#18

دوركاس ميدوز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۵۳ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از روز اول می دونستم ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
والفريک در گوشه اي از سلول انفرادي خود نشسته بود و به دخترش فکر مي کرد که او در چه حال است و در آن لحظه چه کاري انجام مي دهد .


تمام ذهنش را خاطراتي گرفته بود که علاقه اي به ياد آوري آن ها نداشت . با اين که محکوم به عبد در آزکابان شده بود هنوز اميد به آزادي و ديدن فرزندانش دادشت . مي دانست که اگر اميدي نداشته باشد نمي تواند در مقابل حملات ديوانه سازان دوام بياورد .


تمام آن روز ها فکر راهي براي فرار از آن زندان مرگبار بود . ماه ها گذشته بود و او هنوز راهي براي آزادي به ذهنش نرسيده بود . فکر اينکه ديگر نمي تواند فرزندانش را ببيند عذابش مي داد و توان قبول اين واقعه را نداشت .


- آخه اين زندان لعنتي هيچ راهه فراري نداره ؟؟؟
مگه مي شه ؟
بايد يه راهي باشه .
بايد ....


يکدفعه صدايي از طبقات پايين به گوش رسيد و هياهوي زندانيان بلند شد . ديوار جنوبي قلعه تقريبا نابود شده بود و چيزي از آن نانده بود . در همان حال که با دقت به صداهاي بيرون گوش مي کرد صدايي آشنا به گوشش رسيد ...
- پدر من اومدم نجاتت بدم . نمي ذارم اينجا بموني .
- اين صداي آلبوسه . اومده منو نجات بده .


صداي انفجار ديگري بگوش رسيد و ديوار سلول والفريک به کلي از بين رفته بود . هيکل استخواني آلبوس به جاي آن ديوار ظاهر شده بود و با لبخندي به پدرش زل زده بود . به سوي او رفت و او را در آغوش کشيد .


- پدر ديگه بايد بريم . اينجا جاي تو نيست .
آتشي بالاي سر آ?بوس روشن شد و فوکس در بالاي سر او ظاهر شد .
آلبوس چوب دستی را به سمت پدرش گرفت و او را با افسون سر خوردگی شبیه به آسمان کرد و سپس این کار را برای خودش نیز انجام داد . آن ها پاهای فوکس را گرفتند و با پرواز فوکس از زندان خارج شدند .


Can You Forgive Me Again, You're My One True Friend, And I Never Ment To Hurt You

[url=http://meadowsisadorc.livejournal.com/profile]حقایق ت


Re: انفرادی
پیام زده شده در: ۹:۲۸ شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۷
#17

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
شما يك زنداني در انجمن خاك خورده ي آزكابان هستيد..و در انفرادي محبوسيد. با كمك تغيير شكل فرار كنيد.(فرض كنيد از آسمون براتون يه چوب افتاده تو زندان)

ویـــــــــــــژژژ...
دلنگ!

چوبدستی جادویی که از آسمان بر کف زندان انفرادی فرود آمد توجه پسرک را به خود جلب کرد.
جیمز : مااااع! دمت جیغ! جیغ!جیغ!جیغ!
و سپس با حرکتی ژانگولرانه، چوبدستی را برداشت و به سرعت شروع به تهیه و ظاهر کردن وسایل مورد نیازی کرد که در انفرادی از داشتنشان محروم بود: یویو، نهنگ خشمگین زنده، تدی، جیغی که دیوانه سازان او را از کشیدنش محروم کرده بودند و ...
که ناگهان به یاد آورد!
مهمترین کاری که باید با آن چوب جادویی انجام میداد پیدا کردن راهی برای خروج از آن سلول انفرادی خاک گرفته و تاریک بود! نه ظاهر کردن یویو، نهنگ خشمگین زنده، تدی و جیغ!

سرش را به اطراف چرخاند، به دنبال چیزی که بتواند همراه با نیروی جادو، برای خروج از آنجا کمکش کند...اما چه چیزی؟

در همین لحظه یویوی کوچک و صورتی رنگش از جیبش بیرون افتاده و بر روی سطح خاک گرفته ی سلول غلتید. چشم های جیمز راه یویو را دنبال کرد. یویو رفت و رفت و رفت و تلق!
با برخورد کردن به مجسمه ی سنگی دیوانه ساز اعظم(!) در سلول، متوقف شد.
جیمز سرش را بالا گرفت و متفکرانه به مجسمه خیره شد.

دقایقی بعد :

فریاد"آورگيوس" جیمز، سکوت زندان آزکابان را در هم شکست.

- کلیدا رو بدههههه!
- هوووهووووهوووو ! (زبون دیوانه سازی)
- گفتم کلیدا رو بــــــــدهههه!
- هوهوهوهوا!
-



!!!!!

روح هایی که دیوانه ساز زمانی بلعیده بود، با اکوی جیغ جیمز در راهروهای پیچ در پیچ آزکابان، از گوش هایش! بیرون میزدند!
و بلاخره دیوانه ساز علاوه بر دادن دسته کلید زنگ زده اش به جیمز، مامور حمل نهنگ های خشمگین زنده ی جیمز تا خارج زندان شد.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۶ ۲۲:۰۳:۳۳


Re: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۲ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۷
#16

بتی بریسویت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۶ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۸
از یه جای دنج
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 101
آفلاین
شما يك زنداني در انجمن خاك خورده ي آزكابان هستيد..و در انفرادي محبوسيد. با كمك تغيير شكل فرار كنيد.(فرض كنيد از آسمون براتون يه چوب افتاده تو زندان)

بتی به اطراف خیره شد .
-اه اه اه نگاه کن چقدر اینجا کثیفه....ایییییی،چقدر گرد و خاک!ببینم شما کسی رو ندارین که اینجا رو تمیز کنه براتون؟!
نگهبان با خشونت او را به داخل سلول هل داد .
-برو تو دیگه....چقدر حرف می زنی!از اون موقع که راه افتادیم یه بند داری حرف می زنی!همینه که هست!

بتی تلو تلو خوران به داخل سلول رفت و در با صدای بلندی پشت سرش بسته شد . دستی به فکش کشید ، که از نیم ساعت پیش لحظه ای از جنبیدن باز نمانده بود ، و با شادی فریاد زد:
لا اقل یه جارویی ، دستمالی ، چیزی بده یه دستی به سر و گوش این دخمه بکشم!
گوشش را تیز کرد، و با شنیدن صدای ناله نگهبان نیشش تا بناگوش باز شد .

چند دقیقه بعد

بتی با قلم پر و کاغذش مشغول بود و هر از گاهی سرش را بلند می کرد و به صداهای بیرون گوش می داد . ناگهان در باز شد و دستمال مچاله ای پرت شد تو و در به سرعت بسته شد .
بتی با حالت مشکوکی به دستمال و بعد به در خیره شد . سپس با احتیاط به دستمال نزدیک شد . آن را برداشت و تکاند . چیزی از لای آن بیرون افتاد . بتی به سرعت خم شد و آن را برداشت .

-خوب خوب خوب ، یه چوبدستی و یه نامه . پس بالاخره دیوونه ش کردم ! فکرش رو هم نمی کردم نگهبانه اینقدر کم تحمل باشه .
بتی این را گفت و نامه را باز کرد :
چوبدستی رو بردار و در رو . از طرف یک دوست .

-دوست!...وای!...می دونستم به فکر منی ....عزیزم ...-باقی حرف های بتی حذف می شود چون دیگه خیلی خصوصی بود و اینا- خوب حالا باید چی کار کنم؟
نوشته خرچنگ قورباغه ی دیگری روی کاغذ پدیدار شد:
-تغییر شکل بوقی!
-اوه آره!

بتی چوب را برداشت و با الهام از همکارش ریتا،به سوسک قهوه ای و چندش آوری تبدیل شد . سپس از روی دیوار به سمت در حرکت کرد . در همان لحظه ، نگهبانی با سینی غذایی در دست در را باز کرد و وارد شد:
-بیا پر چونه...وقت ناهار شـ...

سپس با دیدن سلول خالی به شکل در آمد . بعد از چند ثانیه فریاد زد:
-زندانی سیاسی شماره 7 فرار کرده!رئیس زندان!!!

نگهبان به سمت در برگشت و بیرون دوید....صدای شتلپ آرامی شنیده شد...

چند ساعت بعد

یکی از بازرسین با دست دستکش پوشش به زمین اشاره کرد . بقیه بازرس ها به سمت جایی که او اشاره می کرد نگاه کردند . یک نفر جلو رفت و با انگشت شصت و اشاره اش سوسک له شده ای را که آنجا افتاده بود برداشت و توی کیسه ای انداخت .


ویرایش شده توسط بتی بریسویت در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۲ ۱۸:۴۷:۵۱

[b]دامبلدوØ


Re: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۷
#15

بانوی خاکستریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ سه شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱:۲۹ سه شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۷
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
وزارت سحر و جادو


دو دیوانه ساز در راهرو بخش کاراگاهان فردی را کشان کشان با خود می برند.از جلوی هر دری که رد میشوند سرها با تعجب به سوی این صحنه می چرخد.دو دیوانه ساز, زندانی را به اتاقی در انتهای راهرو میبرند که فقط یک میز و صندلی و یک چراغ مطالعه در آن قرار دارد و او را پشت میز مینشانند و بیرون میروند.
هلنا در حالی که دستانش توسط دستبند جادویی بسته شده به سقف اتاق خیره می شود.او می داند که چرا آنجاست.به عنوان کسی که موفق شده از سلول انفرادی آزکابان فرار کند, انتظار همه جور بازجویی را دارد.ناگهان مرد تنومندی در اتاق را به شدت باز میکند و وارد میشود.
مرد ابتدا با خونسردی قوطی سیگارش را روی میز قرار میدهد و نور چراغ مطالعه را مستقیم روی صورت هلنا تنظیم میکند.

مرد:خوب تعریف کن ببینم یک هفته آزادی خوش گذشت؟
هلنا سرش را پایین می اندازد.

مرد ادامه می دهد:فکر کردی از دستمون دررفتی؟ولی دیدی که اشتباه می کردی.

هلنا مستقیم به چشمهای مرد نگاه میکند:سئوال اصلیتو بپرس.

لبخندی بر لب های مرد پدیدار میشود:خیلی خوب هرجور دوس داری.چجوری فرار کردی؟

هلنا همچنان مستقیم به چشمهای مرد نگاه می کند ولی تصاویر در جلو چشمانش نقش میبندند.
او در سلول انفرادی نشسته و به موشی که از کنار دیوار میگذرد خیره شده است که ناگهان یک چوبدستی روی سرش می افتد.هلنا با تعجب به چوبدستی که کنار دستش افتاده نگاه می کند.هیچ نشانه ای از حضور کسی درون سلول وجود ندارد.پس چوبدستی از کجا آمده؟
اما وقتی برای این فکرها نیست,به زودی وقت ناهار می شود و دیوانه سازها به سلول می آیند باید به سرعت فکر کند.
چوبدستی را به سمت یکی از دیوارها می گیرد و طلسم کاهنده را اجرا میکند ولی اتفاقی نمی افتد.این بار سعی میکند خود را غیب کند ولی باز هم بی نتیجه است.
بی اختیار زیر لب می گوید:لوموس! و در نور چوبدستی به جستجوی گوشه و کنار سلول می پردازد شاید فکری به ذهنش برسد و ......بله!!
تنها کاری که باید بکند این است که چوبدستی را چند روز از چشم دیوانه سازها مخفی کند تا بتوند راه تغییر شکل را یاد بگیرد.

تمام روزهای آینده را صرف تمرین تغییر شکل می کند تا بالاخره بعد از یک هفته موفق می شود به یک موش درست و حسابی تبدیل شود و از طریق سوراخ موش ها خود را به بیرون زندان برساند.

صدای مرد او را به خود می آورد:گفتم کی کمکت کرد فرار کنی؟

هلنا با صداقت می گوید:خودمم نمی دونم!


ویرایش شده توسط هلنا ریونکلا در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۲ ۱۸:۰۸:۰۲
ویرایش شده توسط هلنا ریونکلا در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۲ ۱۸:۱۳:۳۱

One often meets his destiny on the road he takes to avoid it







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.