بخشی از خاطرات ایزابل مکدوگال
«تو هدیه داری ایزابل... !»
در سکوت بی انتهای شب، که حتی صدای باران و رعد و برق هم توان شکستنش را نداشت، دختر بچهی خردسالی گوی پیشگویی مادرش را بیاجازه از مکان امنش بیرون آورده و سعی داشت قدرت هایش را کشف کند. در ذهن کوچک خود، دنبال پاسخی برای
نشانه روی گردنش می گشت. نشانه ای که با او متولد شده بود و کمتر کسی درباره آن می دانست.
آن شب دخترک در حالی که به گوی خیره شده بود، زمزمهای را شنید که شاید هضم کردنش، در حالی که فقط شش سال داشت، چیزی فراتر از دشواری بود. صدایی در سرش نجوا کرد:
گذشتهات را دنبال کن،
به طبیعت برگرد،
نیرو ها را در وجودت احساس کن،
آنچه نادیدنی است را به تماشا بنشین و آنچه نمیتوان شنید، زمزمه کن... !پس شنیدن تک تک آن جملات، گوش چپش سوت کشید و صدای مهیب رعد و برق، دخترک را بیش از هر زمان دیگری به وحشت انداخت.
طبیعت، او را فرا میخواند... !
صدای جیغ ایزابل، تمام عمارت را در بر گرفت. مادرش، بانو کاساندرا، پلکان را با سرعتی بیسابقه طی کرد. زمانی که ایزابل را آشفته و وحشت زده دید، بدون لحظه ای درنگ دخترش را در آغوش گرفت.
- آروم باش... آروم... .
پس از دقایقی نسبتا طولانی، ایزابل در آغوش مادر آرام گرفت و حالا آماده بود که همه چیز را توضیح دهد. مادر از جا بلند شد و رو به روی ایزابل ایستاد. لحنش بیش از هر زمان دیگری تند شده بود:
- با اجازهی کی گوی رو برداشتی و بدون این که طرز کارش رو بدونی، سعی کردی ازش استفاده کنی؟ هیچ میدونی تمام شب رو صرف گشتن دنبال گوی کردم؟
- عذر میخوام.
عذرخواهی مودبانهی ایزابل باعث شد تا کمی از عصبانیت مادر، کاسته شود.
- هیچوقت... هیچوقت کاری انجام نده که میدونی باید بخاطرش عذرخواهی کنی. اینطور فقط شخصیت خودت رو پایین میاری ایزابل... امشب چه اتفاقی افتاد؟
ایزابل تمام ماجرا را مو به مو توضیح داد. چهرهی مادرش از حالت نصیحت گونه، به حالت متفکرانه تغییر پیدا کرد. اما هنوز اخمهایش در هم گره خورده بود.
پس از کمی درنگ، در کنار ایزابل روی تخت نشست و به چشمان نگران دخترک خیره شد.
- تو هدیه داری ایزابل...!ادامه دارد...