هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.




پاسخ به: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۰:۳۴:۳۹ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
برای چند ثانیه جماعت اسلیترینی سرجاشون خشکشون زد طوری که حتی چشماشون هم حرکت نمی‌کرد و فقط به جلو زل زده بودن. دریاچه با بردن تام گستاخی بزرگی در محضر مادر ارباب و رهبر فعلی مرگخواران مرتکب شده بود!

- شوهر مامان چی شد الان؟

اسلیترینی‌ها هم‌چنان خشکشون زده بود ولی این‌بار کنترل چشماشون رو به دست آورده بودن و در حال دنبال کردن مروپ بودن که داشت از کنارشون عبور می‌کرد. مروپ جلوی جمعیت می‌ره و انگشت اشاره‌ش به سمتی اشاره می‌کنه که تام برای آخرین بار اونجا دیده شده بود.
- دریاچه شوهر مامانو برد؟

این‌بار نوبت مروپ بود که دستش حین اشاره خشک بشه. اسلیترینی‌ها که وضعیت رو خوب نمی‌دیدن تصمیم می‌گیرن تسلطشون بر بدنشون رو پس بگیرن و توجه مروپ رو به نیمه پر لیوان جلب کنن.
- دریاچه واقعا عقب‌نشینی کرد نه؟
- و فهمیدیم دریاچه شکست‌ناپذیر نیست!
- آره تونستیم زمان بخریم!

اسلیترینی‌ها با نگرانی به مروپ نگاه می‌کنن که تبدیل به مجسمه‌ای در وسط تالارشون شده بود. اونا دیگه جمله‌ای برای در آوردن از تو جیبشون نداشتن بنابراین تسلیم می‌شن.
- می‌شه حداقل یه چیزی بگی.

و مروپ ناگهان برمی‌گرده.
- منتظر چی وایسادین؟ نمی‌‌خواین شوهر مامانو نجات بدین؟

البته که اسلیترینی‌ها می‌خواستن... فقط نمی‌دونستن چطور!



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰:۳۵ یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
خب پس، یه روزی از روزای مرلین بود که یه جادوگری نشسته بود تو کافه و داشت با آهنگای خوب خوب هد میزد و خودش بود و یه آقای جادوگر دیگه و یه خانم ساحره هم بودن و خلاصه که خیلی بودن که یهو آقای جادوگر اولی همونطور که داشت هد میزد تلفن جادوییش زنگ زد و مجبور شد دیگه هد نزنه و به تلفنش جواب بده و بعد که جواب داد و داشت حرف میزد دوباره شروع کرد به هد زدن و همزمان از شیک شکلاتیش هم خورد که پرید گلوش و کبود شد و رفت به دنیای مرده های جادویی که یهو اونجا مرلین کبیر رو دید که نشسته رو یه بزرگ و تخت و دورش پر از گل و بلبل و گوزن و آهو و شیر و گربه و پلنگ و دایناسوره و داره فلوت میزنه و مرلین وقتی دیدش یه نگاه کرد تو چشمش و گفت:
- پس بالاخره اومدی؟

ولی این آقا جادوگره نمیدونست کیه و کجاست و چرا و چگونه و اصلا چرا اونجا آهو و خر و گاو و قاطر هست و همه چیز انقدر سبز و خوشگل موشگله و یهو تشنج کرد و بلو اسکرین داد مغزش و گفت:
- sghkstohktophksoptkho

که مرلین یکی از همون جک و جونورای دورشو که هی بهش سجده میکردن رو برداشت پرت کرد تو سر آقا جادوگره و دکمه ریستش رو با زبون اون جونور پرتاب شده فشار داد و ریستش کرد و گفت:
- زودباش یکی از چین و چروکای صورت منو تفسیر کن تا زنده ت کنم!

آقا جادوگره که از شدت تعجب کل ذرات جادوییش ریخته بودن رو زمین و داشت دولا میشد جمعشون کنه خودشو نزدیک کرد به صورت مرلین و بعد از sniff کردن تک تک چروکای صورتش به این نتیجه رسید که بهترین چروکی که وجود داره و نظیرش وجود نداره و اصلا چروکی مثلش آفریده نشده چروکی در انتهای سوراخ دماغ سمت چپ مرلینه که حتی خود مرلین هم از وجودش بی خبر بود و بعد از اینکه شنیدش تا حد خوبی دچار شد و برگشت گفت:
- وای خدا نکشتت شیطون.

و بعدش آقا جادوگره و مرلین دست به دست هم دادن و توی برزخ جادوگرا خوشحال و خندان دویدن و آقا جادوگره شروع کرد به تعریف و تفسیر اون چروک بی نظیر.
- ببینید ای پیامبر بزرگ، ای قوی شوکت، ای ریشت تو دماغم، ای زیر شلواریت تو حلقم، ای کاشف 29 خاصیت خون اژدها که دامبلدور کشفتو زد به نام خودش، ای بنیان گذار جاودانگی و punk rock drip و پرورش دهنده گیاه و زندگی، ای غرق کننده تایتانیک، ای رقیب کینگ کونگ در پینگ پونگ، ای آموزش دهنده شنا به گودزیلا، ای آموزش دهنده تار زنی به اسپایدرمن، اون چروکی که من پیدا کردم از زمان به دنیا اومدن شما بوده و قدیمی ترین چروک دنیای جادویی و ماگلیه و اصلا وجودش توی ژنتیک عظیم شما که با خود کائنات و جهان هستی دست داده و پیوند خورده و ماچ و بوسه کرده و رفته خواستگاری و جواب بله گرفته، وجود داشته و وجود داره و وجود خواهد داشت که اصلا دلیل اینکه شما اینهمه دشمن در طی قرون داشتید و دارید به خاطر همینه و کل منبع قدرت شما و اصلا وجود جادو در کل دنیای جادویی و ظهور و سقوط سلسله ها و پادشاها و ملکه ها و بی کفایتی درباریان و دخالت زنان دربار همه به خاطر همین چروک هستن.

مرلین یک لحظه انگشت به دهن موند، بعد دید فقط انگشت به دهن موندن واسه اینکه بتونه قضیه رو تجزیه تحلیل کنه کافی نیست و مجبور شد اول انگشت شست، بعد انگشت اشاره، بعد انگشت وسط، بعد انگشت حلقه و بعد انگشت صورتیش رو بمکه و بعد بره سراغ انگشتای اون یکی دستش و وقتی دید حتی اینم کافی نیست مجبور شد تک تک ناخنای تک تک انگشتای تک تک دستاشو که دوتا بودن بمکه و بعد که دید حتی اینم کافی نیست مجبور شد تک تک انگشتای پاهاش و بعدشم تک تک ناخنای تک تک انگشتای تک تک پاهاشو که بازم فقط دوتا بودن رو بمکه و بالاخره خودشو جمع کنه و ریششو که به خاطر تقلاها و مکیدناش زده بود بیرون رو برگردونه توی تمبونش و به آقا جادوگره نگاه کنه و بگه:
- جیزز کرایست. پاشو برو گمشو اصلا تو همون دنیای زنده هاتون. قهرم. نمیبرمت پیش حوری هام.

آقا جادوگره ناراحت شد و شروع کرد به مالیدن سر و کله ش روی زمین و پوستش کنده شد و خونین مالین شد و بعد کرما اومدن سر و صورتشو خوردن و ماچش کردن و مرلین هم همینطوری فحشش داد و از تو برزخ پرتش کرد بیرون و آقا جادوگره در حالی بیدار شد که کل کافه خلوت شده بود و همه فکر کردن مرده و کسی سعی نکرده بود احیاش کنه و دچار شکستگی روانی شد و شروع کرد به چنگ و پار کردن صورتش چون فهمید حضورش برای کسی مهم نیست و بعد دیگه برای خودشم مهم نبود و بعد رفت خودشو از بالای برج لندن انداخت پایین و افتاد تو بغل ملکه انگلیس که هنوز زنده بود اونموقع و شدن عاشق و معشوق همدیگه و تا ابد به خوبی و خوشی با هم زندگی کردن. یایی.


ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۹ ۲۱:۳۴:۱۲

Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۸:۰۴:۱۵ یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
وقت تاریخ بود. وقت از سر نوشتن تاریخ بولشتی بود که خورد ما داده بودند و وقت، وقت بولشت تر کردن تاریخ بود. تاریخ همیشه پر از اتفاق های بولشت بود ولی چیزی که همیشه دست های پشت پرده و ماتریکسیا میخواستند که ما نفهمیم این بود که تاریخ چقدر از چیزی که ما فکرشو میکردیم هم بولشت تر میتونست باشه. الان ما صرفا فقط یک نسخه چیپ تاریخ رو میبینیم. برای فهمیدم اینکه چقدر تاریخ میتونست بولشت تر باشه باید نسخه پرمیوم پلاس تاریخ رو تهیه کنیم. از اونجایی که ما از هر جانبی تحریم شده ایم و حتی اگه تحریمم نشده بودیم توان مالیمون بولشت تر از تاریخ، بولشتیه که ازمون پنهان کردن بود؛ نمیتوانستیم آن را تهیه کنیم.

اما ازاونجایی که ما آستریکسیم و و اسممون هم شبیه ماتریکسه این ادعارو میکنیم که امروز، اینجا قراره یک سری از حقایق کثیف بنیان گذاران رو فاش کنیم.
هرکسی که الان درحال خواندن پست ماست حکم جادو اموز و ماهم استاد وی رو داریم.ا/ه نداشته باشیم هم فاقد اهمیته، حرف ها گفته و کلمات خوانده خواهد شد. پس مطمعن باشین که دفتر و قلم برمیدارید و حقایقی که در ادامه براتون گفته میشه رو نوشته باشین. خودم شخصا بعد از تموم شدن مطمعن میشم که تمامی حقایق همراه خودتون به گور برده میشه!

خب باید همین اول بهتون بگم که قضیه بنیان گذاران کاملا پیچیده تر از چیزیه که شما بهش فکر میکنید. میخوام بگم حتی برعکس چیزیه که بهش فکر میکنید ولی اینطوری نیست. برعکس هست ولی نه اون صورت که شما از برعکس بودن تصور دارید. اینطوری بگم که وارونه هستش. هم برعکسش کنید و هم وارونه. قضیه مثل یک مارپیچ عجبیه که هرچقدر توش پیش میرین وارونه میشین و بطور عکس، راهی که ازش اومدین رو طی میکنید و بعد یک ساعت میبینید به همون جایی که ازش اومدین رسیدین و تازه متوجه میشین که شما درون یک چرخه قرار دارین. یک لوپ! ولی من اینجام که بهتون بگم این یک لوپ ساده نیست. یک لوپ مارپیچ طوریه. یک لوپ هزار تو دار!

درحالی که به جایی که ازش اومدین رسیدین و فکر میکنید که دور خودتون چرخیدین ولی اینطوری نیست! شما میبینید، شما حس میکنید که اونجا تغییر کرده. اونجا جایی نبوده که شما اول ماجرا بوده باشین ولی یادتونه که بود! یادتونه که اونجا بودید اما تغییراتی انجام شده و دیگه اینجای الان، اونجای قبلی نیست. به این میگن لوپ مارپیچ. مثل دایره ای که هعی دور خودش میپرخه ولی با هربار چرخیدن وقتی به انتهای خودش که در اصل ابتدای خودش بوده رسیده درواقع نرسیده! صرفا به یک طبقه بالاتر اون رسیده. تصور کنید توی یک اپارتمان هستید. یک اپارتمان چند طبقه که همه واحد ها به یک شکل ساخته شدند. شما با هربار بالا رفتن یا پایین رفتن پله ها دور خودتون میپرخین و حتی وقتی به یک واحد جدید میرسین میبینید ساختاری مثل واحد قبلی داره ولی خود اون واحد قبلی نیست. حالا فهمیدین یا تونستم که حسابی گیجتون کنم؟

ما میدونیم که چهارتا بنیان گذار داریم. گریفیندور، اسلیترین، هافلپاف و ریونکلاو. به شما گفته شده این ها تاسیس کنندگان گروه های خودشون بودن درحالی که این دروغ بوده. گودریک بنیان گذار گریفیندور نبوده و ویژگی هایی که برای گریفیندور ما میدونیم ویژگی های گودریک نیستش.
دوستانی که این پست رو میخونن و منو نمیشناسن، ببینید. کسایی که این پست رو میخونن و من رو میشناسن میدونن من کاملا صاف و صادقم. عین کف دست. عین اخبار 20:30. پس به حرفایی که میزنم اعتماد کنید و قبولشون کنید. هرچند اگه ذره ای از صداقتم زیر سوال باشه پس هرچی تا الان خوندین و قراره بخونین ممکنه همش بولشت باشه و صرفا ترشحات مغز کثیفمه که همشو یجا بالا آوردم. بحرحالف، وقت تلف نکنیم و بریم ادامه تاریخ بولشتمون.

ویژگی هایی که برای گروه گریفیندور الان هممون میدونیم ویژگی های خود شخص سالازار بود. و ویژگی هایی که برای گروه اسلیترین میدونیم، ویژگی های مخصوص خود شخص گودریک بوده. بله درسته دوستان. گودریک همچین آدم بولشتی بود و شما بی خبر بودین.
هوش و زکاوت ویژگی بارز هلگا بود. و سخت کوشی هم ویژگی های رویینا بود.
اصل قضیه اینه که اون موقع بنیان گذاران دور هم جمع شدن و برای اینکه یوقت هر بنیان گذاری برای گروه خودش پارتی بازی نکنه و مثل آقای سالازار تالار مخفی درست نکنه اومدن رهبری گروه خودشون رو دادن به اون یکی بنیان گذار و هر کسی رهبری گروه دیگه ای رو بعهده گرفت.

خب تا اینجاشو فهمیدین؟ ساده بود مگه نه؟ اما از اینجا به بعد تازه وارد مارپیچ میشیم. تحریف کنندگان تاریخ خیلی بیشتر از چیزی که فکر کنید تاریخو تحریف کردند. در این حد بهتون بگم که اولش قرار بود تحریف تاریخ در همین حد باشه که فقط ویژگی بنیان گذاران مذکر باهم و بنیان گذاران مونث هم باهم عوض بشه. اما اینطوری پیش نرفت. تصمیم گرفتن تاریخ رو بولشت تر از این کنن. پس تغییرات گروه هارو بطور ضربدری انجام دادند. یعنی ویژگی های گریفیندور از روی رویینا گرفته شد و ویژگی های ریونکلاو از روی گودریک، اسلیترین از روی هلگا و هافلپاف نیز از روی سالازار. حقیقت تلخ نیست دوستان. حقیقت بولشته. برای همینه که خیلی از مردم علاقه شدید به دروغ گویی دارن حتی بصورت ناخوداگاه. چون دروغ بولشت نیست؛ مثل حقیقت صاف و ساده و درخشان بیان میشه درست برخلاف بولشتی که بعنوان حقیقت بیان میشه.

خب به ادامه تاریخ بولشت بپردازیم.
بنده کاملا بخاطر میارم که در اتاق تحریفی که خودم شخصا حضور داشتم، نه بخاطر تحریف کردن. بلکه بخاطر نظارت بر هرچه تمام تر بولشت کردن تاریخ! یادمه که حتی به جنسیت های بنیان گذاران نیز رحم نکردیم. و همه آنها را عوض کردیم. رویینای مذکر و سالازار مونث! فکر کنید... اصلا شما از کجا میدونید که یک اسم مذکره یا مونث؟ صرفا فقط از تصویر شخصیتی که میبینید. همون اول اومدن بهتون سالازار رو یک مرد کچل ترسناک نشون دادن و در ذهن شما هک شد که سالازار یک مرده. هلگا، رویینا و گودریک نیز همینطور. حتی اصلا از کجا میدونید که خود من چی هستم؟ مذکر؟ مونث؟ یا خنثی؟ شما نمیدونید پشت این ماسک من چه صورتی نگه داری میشه و صرفا چون همچین تصویری روی اواتارمه از ضمیر مذکر استفاده میشه برام درحالی که همیشه اشاره به موهای بلند هم اندازه با ریش پروفسور دامبلدور داشتم. برگردیم به تاریخمون. امطمعنن اینجا جمع نشدیم که درمورد جنسیت معنوی، فیزیکی و شیمیایی بنده صحبت کنیم.

دوستان روابط بنیان گذاران هاگوارتز بولشت تر و شیر تو شیر تر از چیزی بود که فکرشو میکنید. به خاطر دارم که آقای هلگا چطور با خانم سالازار صمیمی شدن، خانم گودریک چطور با اقای رویینا صمیمی بود و هردو دست تو دست هم باهم تو پارک نسبتا خلوت چرنوبیل میگشتن. این صمیمیت در صورتی بود که هلگا در نیمه شب با گودریک یه قل دو قل بازی میکرد و رویینا هم با سالازار در روز روشن گرگم به هوا بازی میکردن. شاید براتون سوال شده باشه که بنده چطور درمورد این بازی های شبانه و روزانه خبر دارم، خب... از اونجایی که خودم داور بازی بودم پس طبیعیه که بازی ها جوری که من میخوام پیش برن مگه نه؟

شاید باز براتون سوال باشه که من خودم چقدر عمر کردم که اصلا بخوام داور بازی باشم. جوابش خیلی سادست. شما نمیدونید. حتی نمیدونید یک کلمه از این حروف هایی که نوشتم واگعیه یا کیکه.
پس ادامه میدیم. روابط این چهار شخصیت به قدری بخاطر داوری ناعادلانه، وقایع چرنوبیل و جنگ های جهانی اول، دوم و سوم که سانسور شده و شما به خاطر ندارین، پیچیده بود و پیچیده تر شد که یهو به خودم اومدم، چشم باز کردم و دیدم توی یک تئاتر خیال ذهنم گیر کردم و مشغول تماشای نمایشی هستم که تماشاگرانش شامل گودریک و سالازار دست در دست هم کناری نشسته و هلگا و رویینا هم درکناری با وضعیت مشابه قرار دارند. اشتباه فکر نکنید! از اونجایی که خودمم دیگه توانایی تشخیص جنسیت ملت رو در ذهن و خیالات خودم نداشتم، نتونستم فیلمی سینمایی، عاشقانه ای که مقابل پرده تئاتر جریان داشت رو هم تشخیص بدم. تنها چیزی که اون لحضه و حال حاضر برام مفهومه اینه که وارد یک جریان مارپیچی بولشتی شدم که همه شما خواننده های عزیز رو هم با خودم کشوندم و مغزتون رو پر از این بولشت های کثیف کردم. چرا خودم تک و تنهایی تو تصورات اسیدی ذهنم غوطه ور باشم و شما نباشین؟

آیا من مقصرم؟ مقصر اینکه همچین ترشحات چرند و بولشتی رو با سرنگی پنجاه سی سی به مغز شما تزریق کردم؟ ولی نه! نه تا وقتی که تاثیر لازم رو گذاشته باشم. شما با ماشینتون یک نفر رو به ققصد کشت زیر میگیرین؛ اما وقتی شخص مورد نظر هنوز زنده باشه و نفس بکشه چه فایده؟ حتی اگه چند بار هم عقب جلو کنید و از روش رد بشین و باز هم نفس میکشه همچنان بی نتیجه بوده و شما هنوز قاتل نیستید و به هدفتون نرسیدید پس تا وقتی که سرتون سنگین نشده، حالتون بهم نخورده و 115 تو ترافیک راه خونتون گیر نکرده من به هدفم نرسیدم و این بده! باعث تاسف و سر افکندگی منه. اما...تا اینجا شمارو کشوندم و اوردم، مقداری خوشحال نشم ولی یعنی؟ LOL

خب. تحریف وقایع تحریف شده تاریخ تا همینجا. گفته بودم اولش که با چه چیز سمی و بولشتی طرفین. امید وارم نهایت لذت های حرام و حلال رو ازش برده باشین. تا یک جلسه دیگه و یک تدریس دیگه فرشته مرگ یار و دنبالتون.


ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۹ ۱۹:۰۱:۲۸
دلیل ویرایش: Bullshit!
ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۹ ۱۹:۲۶:۴۰

In the name of who we believe, We make them believer.


پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
پیام زده شده در: ۱۶:۰۴:۲۶ یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
مدتی نگذشت بود که گشتن خانه به اتمام رسید. آنجلینا و جینی، هردو با صورتی خیس عرق از خانه خارج شدند.

- میگما جینی! اگه هری تو خونه بود چه لزومی داشت دنبالش بگردیم؟
- خب می دونی...چیزه...بچه ویزلیا خیلی وقته که رفتن! نباید بریم دنبالشون؟
- الان بحث رو عوض کردی؟
- نگا کن بچه ویزلیا اومدن.

جینی با گفتن این جمله به طرف بچه ویزلی گرسنه که با سرعت نور به سمت آن دو می آمد چرخید.

- سلام! یه لحظه میای پیشم؟

جینی تمام تلاشش را کرد تا با بچه صحبت کند و وادارش کند که به ایستد ولی سرعت آن به قدری زیاد بود که برای ترمز گرفتن دیر شده بود.

شپلنگ

با برخورد بچه ویزلی به جینی، مرگخوار درون دست بچه به هوا رفته و پس از زدن چند پشتک روی هوا دوباره بر روی زمین برگشت. بچه ویزلی هم با سرعت تمام خودش را از جینی و آنجل دور کرد.
- میگما بچه چقدر به حرفت گوش کرد. البته به جز تیکه ی بیا پیشم!

آنجل خنده ی ریزی کرد و به طرف جینی عصبی و مرگخوار ولو شده بروی زمین نگاه کرد.

- حالا ناراحت نباش اونقدرا هم بد نشد. خوبیش اینه که ما می دونیم ویزلیا کجان و ممکن جایی که اونا باشن دقیقا همون محلی باشه که هری اونجاست!




پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱۵:۱۷:۰۶ یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
رزالین طوری پسرش را به آغوش کشید انگار سالهاست او را ندیده که البته حق هم داشت اکثر اوقات او را هنگام خوابیدن تماشا کرده بود.
سو چشمی گرداند و فهمید اینجا هم خبری از بچه نیست.

چندی آن طرف تر پیش دیگر مرگخواران درحال جست و جو...


-عزیز مامان دوران طفولیتش وقتی بوی غذاهام به مشامش میخورد تو چشم بهم زدنی پیداش میشد. واسه همین میگم یه اجاقی بنا کنید روش یه آش بادمجون بذارم بوش پخش بشه خودش پیداش میشه.
-آخه زن آش بامجووون؟ دفعه آخری که گذاشته بودی من سه هفته رفتم کما. میخوای از لونه بکشیش بیرون یا فراریش بدی؟
-تو آخه از مادری چی سرت میشه؟ طبع بچه هارو من میشناسم. عاشق چیزای متنوع و رنگارنگن.
-خب اینهمه خوراکی پیتزا، مارشمالو، چیپس ....
-یه لحظه وایسا تو باز دوز امروزت افت کرده، زده به سرت. وایسا یه قطره از این و یه قاشق از این بیا یه قاشق از این غذا بخور اگه بد بود نمیخواد دیگه بقیه راهو بیای برگرد خونه.
-
-خب خوبه فعلا یه ساعتی غر نمیزنه.

-جونیور مامان میبینی برات چه آشی پختم؟
مروپ درحال هم زده دیگ بزرگ با باد بزنی در دست بوی غذا را به این طرف و آن طرف پخش میکرد.

نیم ساعت بعد...


از کمی آن طرف تر صدای قار و قور شکمی شنیده شد.
-بانو فکر کنم خودشه.
گابریل با پچ پچی این را در گوش مروپ گفت و آهسته آهسته به منبع صدا نزدیک شد.


S.O.S


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۲:۱۸ یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
من خیلی نت رو دوست دارم! نت هم منو دوست داره! خیلی هم آدم گشته ایم! نتیجه می گیریم ایموجی گشنه در نت هیزل تونه!



منو می بینین؟! واقعا که خیلی خوشکلم ! اصلا از من خوشکل تر دیده بودین؟ حالا با این همه خوشکلی نتیجه میگیریم من باید استادتون باشم! اعتراض دارین که دارین به من ربطی نداره! من استادتونم و همینه که هست! هرگقدر هم که بخوام تکلیف میدم!

حالا بشینین 5 دور از روی ... از روی...

تا من روی تکلیفتون فکر میکنم همتون تکلیف قبلی رو انجام بدین تا ببینم چی میشه!


🎐 اجـازه نـده هيـچ كس پـاشو رو رويـاهات بـذاره..🌱حتی اگه تاریک ترین رویای جهان باشه... ️


پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱:۳۱ یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
نگاهشان به یکدیگر سرشار از سوالاتی بود که پاسخش را در ذهن خود نمی‌یافتند. کلمات در گلویشان جای نمی‌گرفتند و هیچ یک سخنی برای گفتن نداشتند. سکوت در فضا جاری شده بود اما صدای نفس‌های لرزان و ترسیده، خبر از وحشتی می‌داد که در وجود مرگخواران دمیده بود. عدم حضور لرد سیاه، چیزی فراتر از یک مشکل بود.
میان سکوتی که بر شانه‌های یاران وفادار لرد سیاه سنگینی می‌کرد، طنین صدای زنانه و لطیفی، توجه افراد حاضر در سالن را به خود جلب کرد.
_ چه چیزی باعث شده لرد فکر کنه ما دیگه بهش نیاز نداریم...؟

در نگاه آبی رنگش، سیلی از سوالات می‌خروشید اما دیگر لب از لب باز نکرد و به انتظار پاسخی برای سؤالش ایستاد.


ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۹ ۱۹:۰۵:۰۶

•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴:۰۷ یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
سوژه جدید


هوا گرگ و میش بود. باد خنکی شروع به وزیدن کرده بود و علف های حیاط خانه ریدل ها را بازی می داد. خورشید به آرامی در حال طلوع بود و مه صبحگاهی، با هر قدم خورشید، عقب می نشست. سکوت حاکم بر خانه ریدل ها گاه و بیگاه با صدای سنجابی که در آن نزدیکی مشغول انبار کردن آذوقه بود، شکسته میشد. گویی آن سنجاب زودتر از ساکنان آن خانه فهمیده بود که اتفاقی شوم در پیش است و باید برای آن چاره ای اندیشید.

درب ورودی خانه ریدل ها باز شد. الستور از خانه خارج شد. به عنوان تازه ترین عضو مرگخوار ها، وظیفه او بود که نگهبانی شیف شب را بعهده داشته باشد. نگاهی به بیرون انداخت. هوای سرد صبحگاهی لرزش خفیفی را بر بدن او انداخت. ردایش را محکمتر دور خودش پیچید و به داخل خانه ریدل ها برگشت. دلشوره عجیبی داشت، اما منشاء آن را نمی دانست.

به محض برگشت به داخل خانه، صدای بلاتریکس داخل محوطه سرسرای اصلی پیچید:
- همگی بیدار شید! اتفاق خیلی بدی افتاده! باید یه کاری بکنیم! بیدار شید!

به کمک چوبدستی اش، جمله آخر را به گونه ای گفت که طنین صدایش در تمام اتاق های خانه پیچید. چند لحظه بعد، اکثر مرگخواران در داخل سرسرای اصلی جمع شده بودند. آن ها که از بیدار شدن صبحگاهی آن چنان دل خوشی نداشتند، شروع به غرغر کردند.
- این وقت صبح چی شده آخه؟
- حالا ما تازه داشت خوابمون می بردا! چی شده باز؟
- معجون بیدار شدگی بدم؟

با این جمله هکتور، اکثر مرگخواران نگاهی از سر عصبانیت به او انداختند. هیچکدامشان علاقه ای به بیدار شدن نداشتند و حتی علاقه کمتری به معجون های هکتور داشتند.

- ارباب از پیش ما رفتند! فقط همین یه یادداشت رو گذاشتند.

بلاتریکس اشاره ای به چوبدستی اش کرد و کاغذ پوستی رنگ پریده ای در جلوی مرگخواران پدیدار شد.

نقل قول:
ما برای مدت نامعلومی شما رو ترک می کنیم. دنبال ما نگردید. هیچ کدام از شما قادر نخواهد بود که جای ما را پیدا کند. فقط زمانی برمیگردیم که بدانیم واقعا به ما نیاز دارید. در آن زمان، حضور ما را احساس خواهید کرد.


مرگخواران نگاهی به کاغذ پوستی انداختند و سپس به یکدیگر نگاه کردند. اولین باری نبود که اربابشان آن ها را ترک می کرد، اما همیشه برگشته بود. هیچگاه مرگخوارانش را برای مدت طولانی ای تنها نگذاشته بود. اما همگی حس می کردند که این بار فرق می کند. این بار همه آنها باید دست به کار می شدند.




پاسخ به: كتابخانه مكانيزم
پیام زده شده در: ۹:۳۴:۲۷ یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
سوالاتی این‌چنین برای ذهن گریفیندوری‌ها مثل سم بود. کم کم عمل‌کرد منطقی و آرامش را از آن‌ها می‌گرفت و آن‌ها را به سمت مسیرها و راه‌حل‌هایی حتی خطرناک‌تر از اوضاع پیش‌آمده، سوق می‌داد. و در آن زمان، از دست دادن آرامش و انجام کارهای احمقانه، می‌توانست به معنای از دست رفتن زندگی‌ها باشد.

بنابراین، همه به تظاهر ادامه دادند. تظاهر به آرام بودن، تظاهر به اینکه کنترل اوضاع را در دست دارند. سیریوس برای شکاندن سکوت و کاهش حس ترس، رهبری را به دست گرفت.
- به نظرم باید دوتا گروه جستجو تشکیل بدیم و قسمتای مختلف تالار رو بگردیم، من و مرلین میتونیم یک گروه رو رهبری کنیم، و پروفسور دامبلدور هم یک گروه دیگه رو. اینطوری شانسمون برای دستگیر کردنش میتونه خیلی بیشتر باشه.
- و حتی با این وجود، کمترین احتمالی وجود داره که یکی از رهبرا توسط قاتل از پا در بیاد و دانش‌آموزا بی دفاع بشن. ما دشمن رو نمیشناسیم. نمیدونیم چه خطر و قدرتی داره. نمیدونیم روش کارش چیه. و در این زمان ندونستن دشمن، بدترین ضعف ماست.

آلبوس دامبلدور درست میگفت. سال‌ها مبارزه با تاریکی این موضوع را به خوبی به او آموخته بود. درگیر شدن با دشمن بدون اینکه آن را بشناسد، قطعاً باعث شکست، یا پیروزی با بهای سنگینی میشد. بهایی که به احتمال فراوان قرار بود با جان انسان‌ها پرداخته شود.

بنابراین، گریفیندوری‌ها همان‌جا نشستند، چوبدستی‌هایشان را در دست نگه داشتند و با چشمان هوشیار اطراف تالار را زیر نظر گرفتند.

- یه نفر هست...

چشمان همه به سمت مرلین چرخید که دستش را زیر چانه گذاشته بود و چهره باستانی‌اش در تفکر بود.
- یه مرگخوار، یه جادوگر تاریک، و یه قاتل به تمام معنا. نمیدونم چند سالشه، نمیدونم در این لحظه کجاست، ولی یکی از گریفیندوری‌هاست، و ممکنه دلش برامون به رحم بیاد.
- یعنی میخوایم جلوی یه قاتل رو با یه قاتل دیگه بگیریم؟
- گزینه بهتری به ذهن درخشانت میاد، آلبوس؟

دامبلدور چشمانش را تنگ کرد و به مرلین خیره شد. چیزی به ذهنش نمی‌رسید، لااقل نه در آن لحظه. و زمان هم بر ضد آن‌ها حرکت می‌کرد.
- چطور باید احضارش کنیم؟ من در طی تمام مبارزاتم با مرگخوارا چنین کسیو یادم نمیاد...
- اون از توی سایه‌ها عمل میکنه. ولی من میدونم چطور پیداش کنم، و بهتر از اون، میدونم چطور بکشونمش اینجا.
- میخوای توضیح بدی؟

مرلین شانه‌اش را بالا انداخت، آستین ردایش را بالا زد و علامت شوم روی ساعد دست چپش را به نمایش گذاشت.
- رهبر مرگخوارا بودن بهم امتیازات خاصی داده.

و بعد، همه صبر کردند. با وجود دو جادوگر و یک خون‌آشام قدرتمند و باستانی، باز هم گریفیندوری‌ها حس امنیت نداشتند. حتی مرلین و دامبلدور نیز ضعفشان را در مقابل دشمن حس می‌کردند. توانایی‌هایشان هرگز تا به حال در مقابل چنین دشمنی سنجیده نشده بود.

ساعتی بعد، در حالی که گریفیندوری‌ها دیگر نمی‌توانستند خود را بیدار نگه دارند و دائما چشمانشان روی هم می‌افتاد، گویی که چیزی یا کسی درحال تخلیه انرژی‌هایشان است، از گوشه چشم سایه‌ای را دیدند که از ورودی تالار وارد شد. همه با وحشت از جا پریدند و متوجه شدند که خواب و خیال نیست. سایه‌ای روی دیوار بود که با لبخندی پلید همه را از نظر می‌گذراند. و بدتر از همه اینکه، هیچ شخصی آن را روی دیوار نمی‌تاباند. اما این وحشت دیری نپایید، چرا که همه صدای قدم‌هایی که از ورودی تالار می‌آمد، توجه همه را به خود جلب کرد.
و بعد، مردی با کت و شلوار قرمز و چهره‌ای کاملاً غیر طبیعی و لبخندی دندان‌نما، درحالی که عصایش را در دست چپ می‌چرخاند، مقابلشان قرار گرفت.
- درود به همگی، الستور هستم، از دیدن همه‌تون خوشوقتم. خیلی خوشوقتم! ولی فکر میکنم یه توضیح بهم بدهکار باشید!

الستور چهره همه را از نظر گذراند، سپس روی یکی از صندلی‌های راحتی کنار شومینه نشست و پاهایش را روی هم انداخت.


Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: كتابخانه مكانيزم
پیام زده شده در: ۲:۳۴:۱۱ یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
صدای جیغ دخترانه اما از خوابگاه پسران اتفاق بسیار عجیبی بود. همگی دوان دوان به سمت خوابگاه پسران تالار رفتند و وارد آنجا شدند. دامبلدور و سیریوس همه جا را خوب بررسی کردند. آستریکس از قدرت‌های ویژه خون‌آشامی خود استفاده کرد و با قدرت ماورائی شنوایی، بویایی و بینایی خود سعی کرد متوجه هرگونه تغییر و اتفاقی بشود. سایه الستور جلوتر از خودش مشغول حرکت بود و به همه جا سرک می‌کشید. الستور نیز با عصایش حرکت می‌کرد و مشغول بررسی خوابگاه بود. آستریکس گفت:
- انگار همه چیز عادیه!

سیریوس با تعجب نگاهی به آستریکس کرد و پرسید:
-اما همه مون صدا رو شنیدیم! همگی حالشون خوبه؟ کسی هستش که الان بینمون غایب باشه؟

بعد از این سوال، همه مشغول نگاه کردن به یکدیگر شدند. همگی می‌خواستند مطمئن بشوند که حال دوستان‌شان خوب است. دامبلدور که از حضور همگی مطمئن شده بود، گفت:
- مثل اینکه همه هستن! پس این صدای جیغ کی بود؟

تلما ناگهان از جا پرید و نگرانی در چهره‌اش پدیدار شد. همینطور که از پله‌های خوابگاه پایین می‌رفت، با صدای بلند گفت:
- کتـــاب!! شاید این صدا برای رد گم کردن بوده باشه...

بعد از این حرف تلما، همگی به سمت فضای کنار شومینه تالار حرکت کردند. گویا حدس تلما درست بود. همه چیز این دختر جوان، به خانواده هلمز رفته بود. مخصوصا هوش و زکاوت او. هیچ اثری از کتاب نبود! نگرانی در چهره گریفیندوری های بیشتر شده بود. حالا تنها منبع‌شان برای آشنایی با این قاتل مرموز و روانی که در تالار آزاد شده بود، از دستشان رفته بود. سیریوس به عنوان ارشد گروه، در مقابل سایر گریفیندوری ها احساس وظیفه می‌کرد. به همین دلیل سعی کرد نگرانی را از چهره خود پنهان کند و آرامش را به گروه برگرداند. سیریوس چند قدمی به سمت کتابخانه برداشت، رویش را به سمت بقیه کرد و گفت:
- در حال حاضر مهم‌ترین چیز حفظ خونسردی و درکنارهم بودنه. همه در کنار هم بمونید و هیچکس از بقیه جدا نشه. حالا بگید کسی قبلا درمورد این قاتل چیزی هم شنیده؟

کتابی که قاتل از آن بیرون آمده بود بسیار قدیمی بود. آن چنان قدیمی و کهنه بود که انگار قاتل در سال‌های ابتدایی تاسیس مدرسه به آنجا رفته بود. بنظر نمی‌رسید قدمت هیچکدام از گریفیندوری به این ماجرا برسد. بدون داشتن اطلاعات، همه چیز در مورد این قاتل، ترسناک تر بنظر می‌رسید. مرلین کلاهش را کنار زد، سرش را بالا گرفت و به چشمان سیریوس نگاه کرد و گفت:
- سالها پیش من حضور چنین قاتلی رو در تالار پیش‌بینی کرده بودم. داستان این قاتل خیلی عجیب تر از اون چیزیه که فکرشو می‌کنید! انگیزه اون برای کشتن، شجاعت بیشتره!! اون فکر میکنه میتونه از خون همه گریفیندوری ها معجونی درست کنه که اون رو تبدیل به شجاع‌ترین و معروف‌ترین قاتل دنیا بکنه.

بعد از این صحبت های مرلین، اوضاع بهتر که نشد هیچ، بدتر هم شد. تالار گریفیندور خیلی بزرگ بود و پیدا کردن قاتل اصلا کار ساده‌ای نبود.

نام آن قاتل چه بود؟
آیا قاتل موفق به کشتن اعضای تالار گریفیندور می‌شود؟
آیا گریفیندوری ها تا زمان پیدا شدن قاتل اینگونه متحدالشکل باقی خواهند ماند؟
چگونه باید این قاتل را پیدا می‌کردند و شکست می‌دادند؟
آیا قرار بود پای ماجراهای دیگری در داستان باز شود؟ ...


تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.