من کلا خیلی خاطره دارم.
لطفا اگه خوندین تو پخ برام بگین چجوری بود.
....................................................................
مکان:هاگوارتزپیتر تازه از خواب بیدار شده بود و در حال پوشیدن لباسش از خوابگاه گریف اومد بیرون تا صبحانه تموم نشده بهش برسه.
در حال دویدن در راهرو ها بود که دید فنریر در حال راه رفتن در راهرو است. وایساد.بهش سلامی کرد و دوباره برای رسیدن به غذا دوید.
چند دقیقه بعد...پیتر در حالی که صبحانه میخورد به برنامه خود نگاه می کرد.با خودش گفت:
_هوووممممم...خوبه ساعت اول کلاس نداریم.
پس شروع کرد به فکر کردن درمورد این که در وقت ازادش چیکار بکنه .
بالاخره تصمیم گرفت که در فضای بیرونی هاگوارتز قدم بزند که تازگی خیلی برف باریده بود روش.
پیتر بعد از اتمام صبحانه به سمت راهرو به راه افتاد و در حال آواز خوندن به فضای بیرونی هاگ قدم گذاشت.
اه لذت بخشی کشید و به برف ها نگاه کرد. جلوه بسیار زیبایی به آنجا داده بود...
پیتر به جادواموز هایی که وقتشان خالی بود نگاهی کرد انها یا در حال حرف زدن با یکدیگر یا درحال خواندن کتاب درسی بودند. فقط پیتر بود که هیچ کاری برای انجام دادن نداشت پس به قدم زدن ادامه داد و از اکسیژن خالص لذت برد.
حدود 45 دقیقه بعد...پیتر صبح خود را به بهترین شکل شروع کرده بود.
در وقت آزاد خود قدم زده بود.
درس های کلاس های بعدی خود را مرور کرده بود.
و لذت برده بود.در حال برگشتن به قلعه بود که صدای جیرجیر جونده ای را شنید.
فکر کرد خیالات است پس به راه خود ادامه داد ولی دوباره صدارا شنید.
دنبال صدا گشت تا این که سنجابی را دید که در سرما در کنارنیمکت مدرسه در بیرون خود را گوله کرده بود.
_بیا بیا . نترس...
پیتر سنجاب را برداشت.
_اسمت چیه؟؟
سنجاب چیزی نگفت. فقط جیرجیر کرد.(که این طبیعیه چون سنجاب حرف نمیزنه.)
پیتر سنجاب را بلند کرد و درون جیب ژاکتش گذاشت.
به درون قلعه رفت و بی توجه به همه به خوابگاه گریف پا گذاشت.
هیچ کس اونجا نبود.
پس سنجاب رو جلوی شومینه گذاشت تا گرم شه و در کشو هاش براش دنبال غذا گشت.
_یااااففتتتمممم
پیتر فندقی را برداشت و جلوی سنجاب گذاشت.
سنجاب آروم آروم شروع به جویدن فندقش کرد و پیتر هم بدون حرف زدن نگاهش می کرد.
سنجاب به پیتر نگاه کرد اصلا ترسی از او نداشت.
پیتر فکری کرد:
_اصلا یه چیزی، فندق اسم خوبیه. مگه نه؟؟
فندق به پیتر نگاه کرد و بعد به سمت او آمد.
پیتر سنجاب رو بغل کرد.
اون یه حیوون خونگی پیدا کرده بود...