هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ جمعه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
_هی بچه... بچه جون... پاشو.

پیتر این صدا ها رو از پشت مه مغزی اش شنید.
ولی هرچه سعی می کرد که بخوابه صدا دوباره میومد.
پس با بی حالی بیدار شد و چشمش به یک شبح افتاد.
_چه عجب . بالاخره بیدار شدین. من نگهبانم. تو جونز هستی؟
پیتر که هنوز خواب آلود بود گفت:
_جونز چیه؟؟ من پیترم.
نگهبان که انگار عصبی بود گفت:
_همون.پاشو باید ببرمت ایستگاه حسابرسی.
پیتر بلند شد و دنبال نگهبان به راه افتاد.
این دفعه نوبت نگهبان بود که پیتر با او حرف بزند. پس آینده خوشی در انتظار نگهبان نبود!
_هی.من پیترم. تو نگهبانی؟ حوصلت سر نمیره که این همه شبحو میبری به یه جا؟پاداش میگیری عوضش؟چقد می گیری؟مرگو میشناسی؟زنو بچه داری؟خانواده چی؟تا حالا کسیو فراری دادی؟؟ تا حالا استفعا دادی؟...

ولی نگهبان اصلا به پیتر توجه نمی کرد. ولی پیتر هم شبحی نبود که با این ابر ها بلرزد!
پس... حرف زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد و حرف می زد...

وقتی از یه تالار بزرگ رد شدن یه عالمه شبح اونجا بود و یه چند تا فرشته زیبا که دیگران رو با آسانسور جادویی به مناطق مختلف میبردن هم حرف زد.
وقتی با یه حوری سوار اسانسور به سمت ایستگاه حسابرسی رفتن هم حرف زد.
وقتی به اونجا هم رسیدن حرف زد.

ولی نگهبان عکس العمل نشان نداد. اون پیترو آورد وسط ایستگاه و بهش گفت:
_برو پیش یکی از ایستگاه هایی که فرشته ها توشن. اونا کمکت میکنن.

و بدون هیچ جوابی پیتر را گذاشت و رفت. ولی پیتر دو تکه ابری که توی گوش هایش بود را دید!

فلش بک...
_سلام.
_سلام برنگهبان. چطوری؟ کار و بار خوبه؟ یکی دیگه برات اوردم اسمش پیتر جونزه. فقط این از اوناست که هر 3 قرن پیداشون میشه...
_یعنی چجوریه؟خوابالو؟ جیغ جیغو؟ ترسو؟ خوشحالو؟ و هزاران ____و دیگه...
_نه!خیلی حرفو عه... چیز یعنی خیلی پر حرفه. ابر یادت نره!
_ممنون. بای

نگهبان گوشی رو قطع کرد و در حالی که دنبال جونز می گشت دو تکه ابر از جیبش در آورد و درون گوش هایش چپاند!




پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
من کلا خیلی خاطره دارم.
لطفا اگه خوندین تو پخ برام بگین چجوری بود.

....................................................................
مکان:هاگوارتز
پیتر تازه از خواب بیدار شده بود و در حال پوشیدن لباسش از خوابگاه گریف اومد بیرون تا صبحانه تموم نشده بهش برسه.
در حال دویدن در راهرو ها بود که دید فنریر در حال راه رفتن در راهرو است. وایساد.بهش سلامی کرد و دوباره برای رسیدن به غذا دوید.

چند دقیقه بعد...

پیتر در حالی که صبحانه میخورد به برنامه خود نگاه می کرد.با خودش گفت:
_هوووممممم...خوبه ساعت اول کلاس نداریم.

پس شروع کرد به فکر کردن درمورد این که در وقت ازادش چیکار بکنه .
بالاخره تصمیم گرفت که در فضای بیرونی هاگوارتز قدم بزند که تازگی خیلی برف باریده بود روش.

پیتر بعد از اتمام صبحانه به سمت راهرو به راه افتاد و در حال آواز خوندن به فضای بیرونی هاگ قدم گذاشت.
اه لذت بخشی کشید و به برف ها نگاه کرد. جلوه بسیار زیبایی به آنجا داده بود...
پیتر به جادواموز هایی که وقتشان خالی بود نگاهی کرد انها یا در حال حرف زدن با یکدیگر یا درحال خواندن کتاب درسی بودند. فقط پیتر بود که هیچ کاری برای انجام دادن نداشت پس به قدم زدن ادامه داد و از اکسیژن خالص لذت برد.

حدود 45 دقیقه بعد...

پیتر صبح خود را به بهترین شکل شروع کرده بود.
در وقت آزاد خود قدم زده بود.
درس های کلاس های بعدی خود را مرور کرده بود.
و لذت برده بود.

در حال برگشتن به قلعه بود که صدای جیرجیر جونده ای را شنید.
فکر کرد خیالات است پس به راه خود ادامه داد ولی دوباره صدارا شنید.
دنبال صدا گشت تا این که سنجابی را دید که در سرما در کنارنیمکت مدرسه در بیرون خود را گوله کرده بود.
_بیا بیا . نترس...

پیتر سنجاب را برداشت.
_اسمت چیه؟؟

سنجاب چیزی نگفت. فقط جیرجیر کرد.(که این طبیعیه چون سنجاب حرف نمیزنه.)
پیتر سنجاب را بلند کرد و درون جیب ژاکتش گذاشت.
به درون قلعه رفت و بی توجه به همه به خوابگاه گریف پا گذاشت.
هیچ کس اونجا نبود.
پس سنجاب رو جلوی شومینه گذاشت تا گرم شه و در کشو هاش براش دنبال غذا گشت.
_یااااففتتتمممم

پیتر فندقی را برداشت و جلوی سنجاب گذاشت.
سنجاب آروم آروم شروع به جویدن فندقش کرد و پیتر هم بدون حرف زدن نگاهش می کرد.
سنجاب به پیتر نگاه کرد اصلا ترسی از او نداشت.
پیتر فکری کرد:
_اصلا یه چیزی، فندق اسم خوبیه. مگه نه؟؟
فندق به پیتر نگاه کرد و بعد به سمت او آمد.
پیتر سنجاب رو بغل کرد.
اون یه حیوون خونگی پیدا کرده بود...




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
پیتر درحالی که سعی می کرد باور کند که توی ابر نشسته با ایما و اشاره از مرگ خواست که ابر دهنبند را از روی دهانش بردارد.مرگ تا ابر را برداشت پیتر به حرف زدن افتاد:
_هوووففف داشتم می مردم. ایستگاه حسابرسی کجاست؟
مرگ که حوصله حرف زدن نداشت به پیتر گفت:
_خودت میرسی میفهمی.
ولی پیتر درمورد راننده اسنپ مرگ شانس نیاورده بود.
راننده که شبحی نیمه شفاف بود همین طور حرف میزد.
_میگم آقا مرگه ...شنیدم با کرونا سرتون شلوغه. هرروز هزارتا هزارتا میبری حسابرسی.
مرگ این یکی را نشنیده گرفت.
ولی راننده دست بردار نبود. او به سراغ پیتر رفت.
_هی پسر... شنیدم جادوگری. از خودت برام بگو.
پیتر که برعکس روحیه پرحرفش اصلا حوصله حرف زدن نداشت. به راننده محل نگذاشت. آخه مرده بود!کی از مرده انتظار پرحرفی داشت؟؟

ولی راننده دست بردار نبود پس پیتر برای این که ساکت بشه یکمی از خودش گفت:
_خب... من پیتر جونزم. من جادوگرم . میخواستم تو جبهه مرگخوارا عضو بشم فعلا نشد.چیز... حالا که مردم دیگه نمیشه. من یه سنجاب توی هاگوارتز پیدا کرده بودم اسمشو گزاشته بودم فندق الان احتمالا توی کافست و نمیدونه من مردم . تازه میدونستی من یه نیمه الفم؟؟ مامانم الف بوده و جادو رو فراموش کرد برا همین مشنگ زاده ام. میخوای یه رازیو...

راننده میخواست خودشو بکشه حتی با این که شبح بود. چون این مقدار جمله برا پیتر یکمی بود ولی برا راننده خیلی بود.

چندین ساعت پر زجر صمیمی بعد
-بعدش به بچه ها گفتم بابا من مافیا نیستم حتما فنریر مافیاست ولی اونا گوش نکردن میخواستن منو بکشن که رای اما منو نجات داد . و فنریر مرد. بعدش من که مافیا بودم همشونو کشتم و برنده شدم تازه سر کادوگان بهم گفت که...
_بسه ... رسیدیم.

پیتر که ناراحت شده بود نتونست ادامه حرفشو بزنه پیاده شد ولی به راننده گفت:
_من ادرس جغدتو دارم برات ادامشو تو بهشت ارسال میکنم.

وقتی پیاده شدند و به راه افتادند نفهمیدند که راننده با ذکر(این زندگی دیگه فایده نداره. )به سمت ساختمان "خودکشی برای موجودات ابدی" به راه افتاد.

مرگ به پیتر نگاه کرد:
_جونز همین جا بمون نگهبان میاد میبرتت.
و رفت.

پیتر روی نیمکتی در نزدیکی نشست وبه رفت وآمد شبح ها نگاه کرد.


ویرایش شده توسط پیتر جونز در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۴ ۲۰:۵۱:۱۳



پاسخ به: چگونه با سایت جادوگران آشنا شدید؟
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
من از همون اول که با هری پاتر اشنا شده بودم رفته بودم تو نت برای سرچ درمورد هری و اولین سایتی که اومد این بود.
راستش اولش عضو نشدم و مطلب خوندم و فقط فکر میکردم هاگوارتز فعاله و فقط به بهونه هاگوارتز اومدم تو سایت که فهمیدم یه چیزی فرا تر از درس های جادوییه و خیلی ازش بهتره! برا همین بیخیال دروس جادویی شدم و شروع کردم به رول نویسی. و عاشقش شدم.

ممنونم ازت جادوگران




پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۴ پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
لیسا با بد عنقی اومد جلوی لرد:
_ارباب! ما خسته ایم چرا کمی استراحت نمی کنیم؟؟

لرد که عصبی شده بود که لیسا مثل خودش حرف میزد گفت:
_به چه حرئتی اینگونه صحبت ...

ولی با دیدن پاهای لیسا که داشتند حرف می زدند چشم های با ابهتش بزرگتر شد.
_لیسا...یعنی پاهای لیسا...چگونه حرف میزنید؟
_ارباب!ما خسته ایم میشود استراحت کنیم؟؟

لرد که خود خسته بود ولی اعلام نمی کرد چون خستگی مال افراد ضعیف بود بلند گفت:
_مرگخوارانمان کمی توقف کنیم تا به خاطر لیسا استراحت کنیم.

مرگخواران با آه رضایتمندی جایی برای نشستن انتخاب کردند.
_ولی آخه ملک دو کوچه پایین تره بیاین بر...
ولی بنگاهی با دیدن چوبدستی بلا فهمید عاقلانه ترین کار بستن دهان خود است.

تام که روی درخت بود و بیشتر از دیگران به محیط دسترسی داشت ناگهان بلند گفت:
_ارباب. یه هتل اونجاست!

مرگخواران مکان اشاره تام را دیدند ولی چیزی ندیدند! لرد با لبخند گفت:
_تام بیا پایین و بهمان نشان بده هتل در کدام مکان است.
_ولی اخه ارباب.اگ...

تام با دیدن پافت که بر روی صندلی نشسته بود و پیپ می کشید و توی باغ نبود حرفش را ادامه نداد و اومد پایین.
تام در حال دویدن داد زد:
_دنبال من بیاین...




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶ پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
پیتر از خواب پرید.
چشم هایش را مالید و به کتابش نگاه کرد.ولی...ولی یه چیزی جلو کتابی بود که قبل از خواب تو کافه سه دسته جارو داشت میخوند و روی کتابش خوابش برد.
پیتر فهمید چه چیزی جلو کتابش بود.اون جسم خودش بود!
_جییییییییییییغغغغغغ
_ده... بچه ساکت شو... سرم رفت.

پیتر که حالا دید بدنش روحش شفافه با نگرانی پرسید:
_تو فرشته مرگی؟
_بلی .
_ججییییییغغغغغغغ.

مرگ یه چیزی مثل ابر به دهن پیتر چسبوند و گفت:
_ساکت باش دیگه... تو هم مثل اون دختره رواعصابی با اون جیغات.

پیتر اومد چیزی بگه ولی دهنش بسته بود پس ساکت شد.
مرگ دست پیترو گرفت و با خودش به دم در کافه برد و چون پیتر خیلی اهوم اهوم میکرد مرگ ابر رو از رو دهنش برداشت.
پیتر درحالی نفس نفس میزد گفت:
_اینا خیلی نفس گیرن... من الان مردم؟میرم بهشت یا جهنم؟چقد میگیری منو برگردونی؟من کلی آرزو داشتم. میخواستم به مرگخوارا بپیوندم. راست میگن که تو بهشت همه چی هست؟؟ تو زنو و...

مرگ با ابر جلوی دهن پیترو گرفت.
_ساکت باش.خودت میفهمی

ولی پیتر نمیتونست.چون اولا نمیتونست حرف نزنه.دوما نمیتونست صبر کنه.

مرگ یهو داد زد:
_اسنپ مرگ!!

یه ابر اومد جلوی پای مرگ و پیتر.
-سوار شو جونز .باید بریم ایستگاه حسابرسی.

پیتر که نمی دونست ایستگاه حسابرسی کحاست ولی چاره ای نداشت سوار شد.




پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۹:۵۳ چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
مرد نفس عمیقی کشید.
_نه نمیخوامش.
_

مرگخوارا که بسیار شوکه شدن و ناراحت بودن که نتونستن از سدریک خوابالو خلاص شن نتونستن اشانتیونشون رو بدن سعی کردن یه راه دیگه برای اشانتیون پیدا کنن.
_خب... خب...(بلا لیسا را جلو می اندازد) ببین این لیساست با همه قهره...
_تازه متقارن وتمیز هم هست.
بلا در حالی که گبی رو هل میده اون طرف حرفشو ادامه میده:
_داشتم میگفتم لیسا با همه قهره تازه اگه بخوای کسی باهات حرف نزنه راحت لیسا رو می ندازی جلو طرف هم به غلط کردن میوفته.
_نه نمیخوامش یکی دیگه

بلا در حالیکه دنبال یکی دیگه بود تا به مرد غالب کنه صدای مردو شنید.
_این کیه؟؟ به نظر خوب میاد. قابلیتاش چیه؟؟
بلا که دید مرد به رودولف اشاره میکنه مثل چیتای آلمانی پرید جلوی مرد و گفت:
_این هیچ کاری نمی کنه. فقط میخوره و میخوابه.

مرد که از عکس العمل بلا تعجب کرده بود نگاهش به تی گبی افتاد.
_من انسان نمیخوام. فقط اون تی رو بهم بدین.
گبی فهمید که مرد تی اورا میخواهد. سریعا جلوی مرد پرید و گفت:
_این نه. هر کیو میخوای بردار ولی تی متقارن منو ورندار.

مرد به تی نگاهی انداخت:
_باشه. بذار فکر کنم...
_
_
_
_

مرد درحالی که به تی شکلک( ) نشان میداد گفت:
_نه تی رو میخوام.
و به گبی نزدیک شد .
ولی گبی عاشق تی متقارنش بود پس تی رو برداشت و:
_الفرراااااررررر
و فرار کرد.
بلا باید تی رو بدست می آورد.




پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۷:۵۵ چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
فنر که جاخالی داده بود و داشت فرار می کرد از طلسم های بلا و دیگر مرگخواران که نمی خواستند به جای فنریر از جمجه شان استفاده شود جاخالی می داد.
فنریر که یه گرگینه بود سریع از مرگخواران فاصله گرفت و به دل جنگل رفت.
بلا ومرگخواران هم دنبالش می دویدند.

چند دقیقه بعد...
_میگم بلا... ولش کن باید یه کار دیگه بکنیم اینو دیگه نمیتونیم بگیریم.
_خب باشه ملانی تو مغزت خوب و جمع وجوره بیا ببینم.

ملانی که سعی داشت از دست های بلا در امان بماند ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد:
_یه نقشه دارم. فنریر از چی خوشش میاد؟؟
_اووومممم... ارباب؟؟
_نه احمقا! از سوسیس وکالباس دیگه!
_آهان! آره! نوک زبونم بودا.
_
مرگخوارا که کلافه شده بودند گفتند:
_خب که چی؟
_خب احمقا...(با دیدن بلا که بسیار عصبانیه اضافه می کند:) البته به جز تو بلا. یه تله با استفاده از سوسیس و کالباس براش می ذاریم بعدش دیگه تمومه. جمجمش برا ارباب میره.

مرگخوارا که فکر می کنند ایده خوبیست میگویند:
_خوب کسی کالباس داره؟

وقتی همه جواب نه می دهند بلا آستین خود را بالا میزند و با لحن راننده کامیون داد می زند:
_همه دست تو جیبشون کنن

همه به بلا پولی میدهند و اگر ندهند با نگاه خشمناک بلا مواجه میشوند و بعد از آن حتما پولی می دهند.

چندین دقیقه بعد ...
_خب حدود10 گالیون در آوردیم بریم سوسیس بگیریم.
_میگم چیزه... بلا این جا سوسیس فروشی هست؟
بلا درمانده به مرگخواران نگاه کرد خودش هم نمیدانست چه جوابی بدهد...




پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ سه شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
بلا که دید رکسان بسیار مشتاقانه به نردبان نگاه میکند از ترس این که رکسان مثلا اصیل زاده از یک مشنگ کمک بگیرد سریع با دمپایی مخصوص به سراغ نردبان رفت و آن را خرد و خاکشیر کرد.
_هی مشنگه... چیز یعنی آقاهه برو دنبال آدم این دور و بر بگرد.
پیتزافروش اینجوری به بلا نگاه می کرد:

_ خب آخه...
_حرف نباشه... شیطونه میگه بزنم دهن مهنشو ... چیز برو دیگه.

پیتزا فروش که بسیار تعجب کرده بود اومد که فرار کنه چون احتمال میداد این یه دوربین مخفی باشه. ولی یهو اونم پرت شد توی قبر.
_آخخخخخ
_برو اونور پیتزافروش... نمیدونم چرا همه دوست دارن بیفتن رو کله من
_عجب دوربین مخفی باحالیه

بلا به خودش اومد. فهمید که با یه ویزلیه ترسو و با یه مشنگ خل گیر افتاده بود.
بلا زیر لب گفت:
_وای نه ...




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱ سه شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
اسم:پیتر
نام خانوادگی : جونز
گروه : گریفیندور
رتبه خون
: با افتخار مشنگ زاده
چوب دستی : 35 سانت به چوب سرخدار و هسته دمنتور(یکی از دوستان توی ساخت چوبدستی ایده اش رو داده بودن منم خوشم اومد استفاده کردم ) انعطاف پذیر و مناسب افسون های تاریک
پاترونوس: گرگ
نژاد: نیمه اٍلف
ظاهر: قد بلند پوست بسیار سفید و موهای لخت مشکی که کنار چشم های آبی اش زیبایی خاصی برایش پدید آوردند که این بسیار طبیعی بود. همه الف ها زیبا بودند.

علایق:دوست دار موسیقی،دوستدار جادو و...

ویژگی های خفن : عاشق دوئل کردن و عضو در باشگاه دوئل هاگوارتز
با توجه به هسته ی چوبدستی قادر به ساخت پاترونوسی که انرژی را برخلاف پاترونوس معمولی از مکان میبرد رنگ این پاترونوس سیاه است و باید بجای تمرکز روی فکر شادی آور روی فکر ناراحت کننده و... فکر کند.

از دوست های خود و همه ی کسانی که برایش عزیز هستند دفاع می کند و ورد های زیادی ساخته است که بیشتر آنها در جنگ به کار میرود بسیار شوخ طبع و از کسی که به او بدی کرده انتقام میگیرد.
باهوش و نصف وقت خود را در کتابخانه هاگوارتز میگزراند.

گاهی مشاهده شده است که سر بزرگسال های کتابخانه ا با شیرین زبانی کلاه بگزارد و از بخش ممنوعه استفاده کند
بسیار لجباز و خوش خنده ولی در مواقع عصبانیت کاملا تاریک میشود شاید از اثرات چوبدستی وی است که تازگی در مواقع عصبانیت بسیار دمدمی مزاج و تاریک میشود

پاره ای از زندگینامه وی : او در خانواده ای مشنگ و با طبقه متوسط مالی در لندن به دنیا آمد او فرزند ارشد خانواده است و هوش فانتزی بسیار قوی دارد و از همان بچگی با دیگران فرق هایی داشت گاهی اوقات حس میکرد که با فردی دیگر ارتباط تلپاتی دارد و در خواب و بیداری در کودکی تصاویر عجیبی در مغز او پدید می آمد و تازگی فکر میکند کسی که با او ارتباط داشت یا مرده است و یا ارتباز قطع شده زیرا دیگر خبری از تصاویر نبود روزی از روز ها که برای او نامه هاگوارتز آمداو و خانواده اش تصور کردند نامه از طرف دوست پیتر یا کسی دیگر بود که میخواست با او شوخی کند ولی وقتیدوباره نامه به سراغ او آمد فهمید که مفهوم آن کاملا جدی است .
.
.
.
.
وقتی که هاگوارتز رسید از همان اول شاگرد اول شد و درس های خود را با دقت دنبال می کرد و آرزو داشت که یک کارآگاه شود.
به خاطر چوبدستی وی همه ی افسون ها به خوبی عمل میکند (مخصوصا افسون های تاریک)

همان موقع فهمید کوییدیچ چیست سعی کرد که در آن عضو شود که بالاخره مهاجم آن شد و وقتی در یک مسابقه در مدرسه برنده شد و جادوی آدرخش 2 را برنده شد در کوییدیچ هم پیشرفت کرد.

یکی از ابهامات زندگی و شوک های او زمانی بود که فهمید یک نیمه اٍلف است.
فهمید که مادرش یک اٍلف زیبا و جوان بوده که به یک انسان علاقه بسیاری داشت و از نژاد خود دور شد و جادو را فراموش کرد. ولی هرچه بود خون یک الف در رگ هایش بود و این خون را به فرزندش انتقال داد.

پیتر تا وقتی که به مدرسه نمی رفت این را نمیدانست حتی پدرش هم این را نمیدانست. ولی در مدرسه با این حقیقت روبرو شد و فهمید که چرا انقدر جادوگر قدرتمندی بود و...

.........................................................
الف ها:یکی از نژاد های بسیار قدرتمند در کره زمین قبل از وجود انسان ها روی زمین وجود داشتند و تقریبا با انسان ها به صلح رسیدند ولی همنشینی با آنان را ننگ می دانستند.
قدرت های آنان: کنترل جادو به صورت ذاتی. هیپنوتیزم با چشم هایشان و یا به صورت موسیقی. الف های قدرتمند میتوانند عناصر را کنترل کنند.
ولی نیمه الف ها این قدرت هارا به صورت ضعیف تر دارا هستند(به جز کنترل عناصر)
.
.
.
.

لطفا جایگزین معرفیم بشه.



----
پاسخ:
جایگزین شد.


ویرایش شده توسط پیتر جونز در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۲ ۲۰:۱۹:۵۳
ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۲ ۲۱:۵۱:۴۷







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.