هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: فن فیکشن های آلبوس و گلرت
پیام زده شده در: ۲۰:۲۰ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۷
سلام به همگی. این شما و اینم بخش دوم از ترجمه ی فن فیکشن "به عشق ایمان بیاور"

اتاقی در بخش رموز هست که همیشه قفل نگه داشته می شود. آن اتاق دربردارنده ی نیرویی است که شگفت انگیزتر و هولناک تر از مرگ، هوش انسانی و نیروهای طبیعی است. هم چنین شاید از پر رمز و رازترین موضوعات جهت مطالعه است که در آن جا مستقر شده.

***

آلبوس با حالتی غمگین گفت: "من نمی تونم باهات بیام."

"چی؟" گلرت از جایش زیر درخت بید بالا پرید. کتابی که تازه آن را مطالعه کرده بود، از آغوشش افتاد و روی خاک فرود آمد. او به تندی پرسید: "منظورت چیه که نمی تونی باهام بیای؟"

آلبوس سوزش دردناکی را در سینه اش حس کرد. از این که گلرت را ناامید کند، متنفر بود. او به نرمی گفت: "واقعا آرزو داشتم که بتونم، گلرت."

گلرت بدون اینکه به آلبوس نگاه کند، با لحنی ناراحت گفت: "به خاطر خواهرت، مگه نه؟"

"آبرفورث دوباره ماه بعد به مدرسه می ره، نمی تونم بذارم خواهرم تنها بمونه." آلبوس کتاب را برداشت، صفحات تا خورده اش را صاف کرد و آن را به گلرت داد. دستان پسر دیگر محکم دور دستان آلبوس که هنوز در حال دادن کتاب به او بود، بسته شد. نگاه هایشان در هم قفل شد و گلرت وقتی که داشت حرف می زد، به طرزی غیر عادی جدی به نظر می آمد.

"ما باید این کارو بکنیم، هر دوی ما. کس دیگه ای نمی تونه این کارو بکنه، تو اینو می دونی. به پیدا کردنشون خیلی نزدیکیم."

آلبوس جهت نگاهش را تغییر داد و به دستانش خیره شد. "جادوگرای ماهر دیگه ای هم هستن که می تونن تو رو همراهی کنن." به زبان آوردن این کلمات دردناک بود، آن هم وقتی که تمام چیزی که او می خواست این بود که با گلرت به این سفر برود تا مقدسات مرگبار را جست و جو کنند. دست برداشتن از آن بعد از هفته ها رویا پردازی و برنامه ریزی دردناک بود.

آلبوس همیشه فکر می کرد چیزی جادویی در مورد چشمان گلرت وجود دارد. مثل اینکه نگاه او مغناطیسی باشد. نگاه گلرت وقتی کلمات بعدی را به زبان آورد، آن قدر تأثیر گذار بود که آلبوس واقعا نتوانست نگاه خود را برگرداند.

"ولی من می خوام با تو این کارو انجام بدم." دستانش بیش از قبل دور دستان آلبوس محکم شدند.

آلبوس با حالتی متزلزل لبخند زد. گلرت تصمیم گیری را برای او بسیار مشکل تر ساخته بود. انگار که رها کردن آن تصورات خوشایند به اندازه ی کافی سخت نبود: اربابان شکست ناپذیر مرگ.

او با تأسف گفت: "من مسئولیتایی دارم."

"بله، البته که داری." گلرت این را با حرارت زیاد گفت. "با استعداد زیاد مسئولیت بزرگ هم به همراه میاد! آلبوس، نمی تونی استعدادتو کنار بذاری! تو نه فقط در قبال یه نفر بلکه در قبال همه ی جادوگرا مسئولی!"

"می دونم! می دونم!" آلبوس آهی کشید. "ما باید منطقی باشیم و همیشه فقط نیازهای شخصیمونو دنبال نکنیم. بعضی وقتا باید فدا کنیم، درسته؟" او این را از دوستش پرسید، در حالی که برای گرفتن تأیید از گلرت، جهت از بین بردن عذاب وجدانش، صدایش لحنی التماس آمیز به خود گرفته بود.

"می دونم که چه قدر خواهرتو دوست داری." گلرت با لحنی که به طرزی تعجب آور مهربان بود، این را گفت. "و در نهایت، این به خواهرت هم کمک می کنه. دیگه لازم نیست که قایم بشه. چیزایی شبیه به اون چه که ماگل ها با خواهرت کردن، دیگه برای هیچ ساحره ی جوونی رخ نمیده."

آلبوس با آسودگی لبخند زد. بله، حق با گلرت بود. آن ها داشتند این کار را برای آریانا می کردند، آن ها داشتند این کار را برای منفعتی بزرگتر می کردند.




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ یکشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۷
1. ویژگی‌های خودتون، اعم از ظاهری و باطنی رو در نظر بگیرین و براساس اون بگین اگه قرار بود جانورنما بشین، جانوری که بهش تبدیل می‌شدین چی بود. شکل و رنگ و سایز و هرچی از جانورتون لازم می‌دونین رو توصیف کنین. (5 امتیاز)

ازونجایی که همیشه در حضور خانوما فیلم بازی می کنم تا اونا رو تحت تأثیر قرار بدم و راضیشون کنم تا اون کاری که می خوامو واسم انجام بدن، اگه قراره جانورنما بشم، به روباه تبدیل می شم. چون روباه هم روی خاک غلط می زنه و حرکات نمایشی اجرا می کنه تا حواس مرغ ها پرت شه و بتونه شکارشون کنه.

2. فرض کنین گروهی از مردم بی‌فرهنگ شما رو با یه جانور واقعی اشتباه گرفتن و بهتون حمله می‌کنن. تصویری از خودتون در حالتی که جانورنما هستین و حسابی لت و پار شدین بکشین! (5 امتیاز)


روزی عده ای منو با یه روباه واقعی اشتباه گرفتن؛ دل و روده مو بیرون کشیدن و ازم یه شال گردن درست کردن. بعدا یه ساحره منو خرید و همون طور که تو تصویر پیوست شده می بینین، منو دور گردنش انداخت.




پیوست:



jpg  تصویر.jpg (125.46 KB)
40971_5b391034da019.jpg 300X400 px


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۰ ۲۰:۵۲:۳۹
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۰ ۲۱:۰۲:۵۱
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۰ ۲۱:۱۱:۳۲



پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۹ یکشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۷
تا ساعتی بعد همه ی اعضای محفل در آشپزخانه جمع شده و منتظر بودند تا ادوارد شروع به صحبت کند. بونز نگاهش را از روی تک تک چهره ها گذراند و صورت هایشان را مطالعه کرد. افراد حاضر در اتاق، مثل همیشه مشتاق و مصمم به نظر می رسیدند، اما این لرزشی را که در قلب ادوارد به وجود آمده بود، آرام نکرد.

ادوارد از جایش بلند شد و صحبت را آغاز کرد.

- پروفسور دامبلدور قبل از رفتن، داستانی رو برام تعریف کرد که الان می خوام واسه شما هم بگم.. ماجرایی که واسه هممون آشناس، ولی یادآوریش لازمه.. داستان مربوط به پسری می شه که می خواست زندگی جادوگرا رو بهتر کنه؛ پسری که می خواست جادوگرا دیگه تو سایه ها زندگی نکنن و مجبور نشن خودشونو از ماگل ها قایم کنن.. اون هدف خوبی داشت، ولی قدم تو راه اشتباهی گذاشت.. شما می دونین دارم راجب کی حرف می زنم، مگه نه؟

اعضای محفل که داشتند به دقت گوش می کردند، سرشان را به نشانه ی تأیید تکان دادند و ادوارد حرف هایش را ادامه داد.

- گلرت گریندل والد جنایات زیادی مرتکب شد، چون از نظرش هدف وسیله رو توجیه می کرد.. پروفسور دامبلدور زمانی بهترین دوست اون جادوگر خبیث بود و فکر می کرد کار گریندل والد درسته.. پروفسور وضعیت ناراحت کننده ی خواهرشو می دید و تصور می کرد که باید اقدامی برای کنترل ماگل ها صورت بگیره...

ادوارد مکثی کرد و بعد گفت:

- حس کردم برای پروفسور سخته که این طور از گذشته حرف بزنه، اما اون شجاعتشو داشت و این کارو کرد.. چیزی که می خواست بهمون بگه این بود که گاهی مرز بین سیاهی و سپیدی باریکتر از یه تار موئه...

ادوارد پس از به زبان آوردن این کلمات، به سمت در آشپزخانه رفت. قبل از ترک آن جا رو به اعضای محفل کرد و گفت:

- امیدوارم هیچ وقت حرفای پروفسور دامبلدورو فراموش نکنیم...


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۰ ۱۳:۳۵:۱۳



پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ شنبه ۹ تیر ۱۳۹۷
شخص مزبور، گادفری بود که سعی داشت وارد خانه ی شماره ی دوازده شود، ولی یادش نمی آمد که برای ورود باید چه کند. همان طور پوکر فیس به فضای بین خانه ی یازده و سیزده خیره شده بود که حس کرد شی ئی نوک تیز به گردنش فشرده می شود.

صدایی از پشت سرش گفت:

- آناتا وا محفلی دسکا؟

گادفری به آرامی برگشت و با یک ساحره ی ژاپنی که کاتانایش را به طرف او نشانه رفته بود، رو به رو شد. یکی از آن لبخندهایی که به نظر خودش دختر کش بود، اما بیشتر مورمور کننده به نظر می آمد، تحویل ساحره داد و گفت:

- های، وتشی وا محفلی دس .. به این علامتای سیاه رو پیشونیم توجه نکن.. قلبم از شیر هم سفیدتره.. البته منظورم شیر پاستوریزه اس، نه شیر جنگل.. چه کاری می تونم...

ساحره به او فرصت نداد تا جمله اش را تمام کند؛ او را از گردن گرفت؛ داخل یک گونی انداخت و یک گره ی کور به آن زد. همان طور که داشت به سمت بقیه ی مرگخوارها می رفت، کاتانایش دست داخل جیب کرد و مشغول شمارش پول هایی شد که دقایقی پیش از تاتسویا گرفته بود.

***

مرگخوارها به خانه ی ریدل برگشتند و محتویات گونی را جلوی پای اربابشان خالی کردند. لرد لحظاتی به محفلی مزبور خیره شد و گفت:

- حالمان بهتر نشد.. محفلیش تقلبیه.. احتمالا از واردات چینه...

نجینی که از صبح چیزی نخورده بود و دل ضعفه داشت با خوشحالی پرسید:

- پاپا!.. می تونم بخورمش؟

گادفری که در آن لحظه اصلا آمادگی شهادت در راه آرمان های محفل را نداشت، گفت:

- لرد سیاه باید یه نمایش سپید و گوگولی ببینن تا حالشون خوب شه.. به عنوان یه شعبده باز ماهر خودم ترتیب این کارو میدم..

بعد چمدانش را گشود و یک تابوت چوبی و چند تا اره برقی بیرون کشید. مرگخوارها به آن وسایل نگریستند و با خودشان فکر کردند که ابزار مزبور بیشتر یادآور قتل های مشنگی است تا نمایش های گوگولی.

گادفری با لبخند گفت:

- خب.. حالا کی داوطلب می شه که تو تابوت بخوابه؟




پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ جمعه ۸ تیر ۱۳۹۷
1. ﺗﻮﯼ ﭘﺴﺖ ﻏﯿﺮ ﺭﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﻣﺤﺪﻭﺩﯾﺖ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﭘﻨﺞ ﺧﻂ ‏(ﯾﮏ ﭘﺎﺭﺍﮔﺮﺍﻑ‏) ﻭ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺩﻩ ﺧﻂ ‏(ﺩﻭ ﭘﺎﺭﺍﮔﺮﺍﻑ‏) ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﻦ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﻌﺠﻮﻥ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﯿﻦ. ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻭﯾﺒﺮﻩ ﺯﺩﻥ ﺭﻭ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﯿﻦ، ﭼﻪ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩﺍﯼ ﺍﺯﺵ ﻣﯽﮐﻨﯿﻦ. ‏(7 ﻧﻤﺮﻩ)

می رم بیمارستان سنت مانگو؛ یه پاتیل بزرگ معجون ویبره زن درست می کنم و همه ی مریضا رو می ریزم توش. بعد همین طور هم می زنم؛ هی هم می زنم و هم می زنم. این قد که مولکولای ویبره زن خوب به خُرد مریضا برن. طی یه سری واکنشای شیمیایی، اتم ها و نوترون های ویبره زن با سلول های بیمارا پیوند برقرار می کنن و اونا رو به ارتعاش درمیارن. این باعث می شه که ویروس ها، باکتری ها و قارچ ها سرگیجه بگیرن و بدن مریضو ترک کنن. بعد از انجام این عملیات، مریضا رو دونه دونه از تو معجون درمیارم؛ خوب می چلونم و رو بند رخت پهن می کنم تا خشک شن. بعدش از معجون که حالا حاوی مقادیر باکتری و ویروس و قارچه، واکسن آنفولانزای ققنوسی درست می کنم و می زنم به فاوکس و همه ی محفلی های دیگه.

2. ﺭﺯ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻫﮑﺘﻮﺭ ﻭﯾﺒﺮﻩ ﺯﻥ ﻋﻤﺪﻩﺍﯼ ﮔﯿﺮ ﺁﻭﺭﺩ؟ ‏(3 ﻧﻤﺮﻩ)

رز به معبد مرلین رفت؛ خودشو سر و ته به میله بارفیکس اون جا آویزون کرد و شب و روزشو به راز و نیاز گذروند. رو زغال های گداخته دویید و رو تشک میخ دار غلت زد. این قد ازین کارا کرد که بالاخره مرلین دلش به رحم اومد و چند تا کامیون هکتور واسش فرستاد.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۸ ۲۱:۲۹:۲۶



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۷:۰۴ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷
سر کادوگان مرگخواران را به صف کرد. سپس، به یکی از تابلوهایش که واقع در دیسکو بود، سری زد و از آن جا با خود یک ضبط شش بانده آورد. آن را روشن کرد و آهنگ مخصوص محفلی ها شروع به پخش شد:

- ریشو ها باید برقصن
نبینم که باز نشستی منتظر چی هستی؟
تو جشن ریش نشینی باید پا شی برقصی، باید پا شی برقصی...


مرگخوارها سفت و سخت سر جایشان نشستند و سعی کردند با قری که مشغول جولان دادن در کمرشان بود، مقابله کنند. اعضای بدنشان شروع کرد به ویبره رفتن و پوست صورتشان سرخ شد. اما آن ها خورندگان مرگ بودند و قر دادن آن هم با آهنگ های محفلی، در شأنشان نبود.

ثانیه ها به کندی سپری می شد و مرگخواران هم چنان مشغول کشتی گرفتن با قر درون کمرشان بودند. پس از مبارزه ای سخت و نفس گیر، بالاخره قر کمر پیروز شد. ارتش سیاهی دستمال به کمر بستند و پریدند وسط پیست رقص.

دامبلدور با خوشحالی از حرکات موزون مرگخواران فیلم گرفت و آن را برای ولدمورت سند کرد. بعد هم مشغول پخش کردن پشمک حاج عبدالمرلین بین ارتش سیاهی شد. مرگخواران بخش هایی از پشمک را هم چون ریش به سر و صورتشان چسباندند و مقادیری را هم خوردند تا کامشان لبریز از شیرینی و عشق شود. از قضا، پشمک ها سفارشی با معجون عشق درست شده بود و باعث شد مهربانی و محبت از چشمان، گوش ها و بینی مرگخوارها سرریز شود.

سر کادوگان صدای ضبط را بلندتر کرد:

-آخ من قربون اون ریش خوشگلت برم
تو ریشت غم نشینه قربون اون ریشت برم
پاشو باز با من برقص تا ریش بریزم زیر پات
تا به آتیش بکشی ریشامو با دلبریات


رودولف در حالی که هکتور را با یک ساحره ی با کمالات اشتباه گرفته بود و دست در دست او می رقصید، ناگهان آمپرش بالا زد و تنظیمات ستینگش قاطی پاطی شد. قمه هایش را بیرون کشید و همان طور که نعره می زد، ملت رقصان را به تعدادی تکه های مساوی و نامساوی تقسیم نمود.

بلاتریکس چوبدستی اش را بیرون کشید و همان طور که آن را به شیوه ی رقص چاقو بالا گرفته بود، چند تا کروشیو به اطراف پراکند. ملت مرگخوار همان طور که می رقصیدند و به هم عشق می ورزیدند، از درد به خود پیچیدند.

لینی هم با این که ریزه میزه بود، تصمیم گرفت که عقب نماند؛ از طریق روزنه های موجود در لباس مرگخوارها به پرایوسی آن ها نفوذ نموده و نیش هایش را در گوشت و پوست آن ها فرو کرد. از قصد هم جاهایی را نیش زد که مرگخوارها به دلیل رعایت شئونات مرلینی، قادر به خاراندن آن ها در جمع نبودند.

دامبلدور آهی کشید و به سمت مرگخواران رفت تا از راه دیگری آن ها را در مسیر سپیدی و عشق قرار دهد...

***

ولدمورت با خشم فیلم رقص مرگخواران را نگاه کرد و بعد دامبلدور را بلاک و ریپورت نمود. سپس، نگاهی به محفلی ها انداخت و تصمیم گرفت نقشه ای جدید برای سیاه کردن روحشان بکشد...


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۷ ۱۷:۱۱:۱۵



پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷
شما در جنگل ممنوعه گم شدید. راه خروج رو پیدا کنید یا در جنگل بمونید و یه زندگی بسازید برای خودتون. تصمیم با شماست!

صبح بود یا شاید هم بعد از ظهر. شاخ و برگ انبوه درختان سر به فلک کشیده مانع عبور نور خورشید می شد و گادفری نمی دانست در چه مقطعی از روز به سر می برد. ذخیره ی آب و غذایش تمام شده و پوستش به دلیل نیش حشرات موذی پر از تاول شده بود. اما از آن جایی که او جادوگر بسیار خوش بینی بود، لبخندی زد و با صدای بلند گفت:

- چه شکوهی! چه صلابتی!... گم شدن تو جنگل یکی از فانتزیای همیشگیم بود...

همان طور که شاخ و برگ درختان و وزوز قطع نشدنی حشرات را تحسین می کرد، به راهش ادامه داد. به تدریج، به خاطر نیش هایی که خورده بود، دمای بدنش بالا رفت و دچار تب شد. در حالی که حزیون می گفت و عباراتی نامفهوم و بی معنی به زبان می آورد، ناگهان شی ئی نوک تیز بین دو کتفش فرو رفت و نطقش کور شد. آهی کوتاه کشید و روی زمین ولو گشت.

***


همان طور که چشمانش بسته و بدنش دچار کرختی شده بود، حس کرد دست هایی او را از روی زمین بلند کردند و در آب گرم غوطه ور گرداندند. گادفری لبخندی زد و آرامش وجودش را فرا گرفت. به تدریج دمای آب بالا رفت و درد و خستگی را از وجودش زدود.

سعی کرد روی آب دراز بکشد و به خواب فرو رود، اما به دو دلیل نتوانست. اول اینکه وانی که در آن به سر می برد، کوچک بود و دوم اینکه حرارت آب آن قدر زیاد شده بود که داشت آب پز می شد. چشمانش را باز کرد و می خواست لب به اعتراض بگشاید که متوجه نکته ای ظریف شد. مخزنی که داخلش تسترال کیف گشته، نه وان بلکه دیگی بزرگ بود. عده ای خانم تنومند و ورزیده با لباس هایی از جنس شاخ و برگ درختان، اطراف دیگ ایستاده بودند؛ پیاز، جعفری و گوجه خرد می کردند و داخل قابلمه می ریختند.

گادفری همان طور که پا دوچرخه می زد، با لبخندی دخترکش سر صحبت را با آدم خوارها باز کرد.

- چه لباس های زیبایی! وقارتونو دو چندان کرده...چه قد با ظرافت پیازا رو خورد می کنین... ا خانوم!...اشک از چشاتون جاری شده، اجازه بدین...

گادفری ایستاد؛ دستش را داخل جیب کتش برد؛ یک دستمال ابریشمی بیرون کشید و سعی کرد با آن اشک های خانم تنومند را پاک کند. اما زن با چاقو روی دستش زد و گفت:

- مث یه تیکه گوشت خوب بشین تو قابلمه و از جات تکون نخور...

گادفری اصولا پسر خوب و حرف گوش کنی نبود. اما چون در آن لحظه فکر بهتری به نظرش رسیده بود، سر جایش نشست. چند تا گوجه و پیاز برداشت و آن ها را بالا انداخت. بعد همان طور که سبزیجات مزبور را در مسیری دوار بین دو دستش جا به جا می کرد، به تعداد پیاز گوجه ها افزود.

زن ها دست از خرد کردن مواد کشیدند و با اشتیاق به حرکات گادفری زل زدند. تا به حال هیچ کدام از غذاهایشان، نمایش اجرا نکرده بودند.

***


مدتی بعد، گادفری با همکاری آدم خوارها سیرک بزرگی در جنگل احداث کرد و به خوبی و خوشی زندگانی اش را در آن جا ادامه داد.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۷ ۱۷:۰۹:۱۰



پاسخ به: انـجــمـن اســـــلاگ
پیام زده شده در: ۸:۵۸ سه شنبه ۵ تیر ۱۳۹۷
با سلام بر پروفسور اسلاگهورن (برداشتن کلاه به نشانه ی احترام)

پست زده شده برای "سرسرای عمومی"


ویرایش مدیر: درود بر تو گاندی عزیز ... گارفیلد؟ بله بله ... همون که گفتی. موفق باشی.

+2


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۴ ۲۳:۱۹:۴۷



پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ شنبه ۲ تیر ۱۳۹۷
سلام بر پروفسور دامبلدور! (برداشتن کلاه به نشانه ی احترام)
من خیلی طرفدار شمام و دوست دارم عضو محفل بشم. (پروانه های گوشتخوارم هم علاقه ی خاصی به خوردن مرگخوارها دارن!)

پ ن: شناسه ی قبلی


سلام گادفری عزیز،

پست های شناسه قبلت رو خوندم و بسیار لذت بردم. مخصوصا اون که من و یوآن رو وصلت دادی.

جدا از شوخی، کیفیت پست هات در سطح خیلی خوبی بودن و باز هم جای پیشرفت زیادی میبینم تو نوشته هات. توی محفل بیشتر در این مورد با هم کار میکنیم.

به محفل ققنوس خوش اومدی.
تایید شد.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۳ ۰:۵۰:۲۲


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۴ شنبه ۲ تیر ۱۳۹۷
اما دیری نپایید که خاطرشان از حالت منبسط به منقبض تغییر یافت. همان طور که روی تخت هایشان دراز کشیده بودند و به خاطر پر خوری آن شب کابوس می دیدند، بدنشان شروع به تغییر کرد و همه به شکل انواع مختلفی از ترشی جات درآمدند.

***

ظهر روز بعد اسلاگهورن در دفترش نشسته بود و نوشیدنی کره ای تناول می کرد که یک دفعه در به شدت باز شد و هاگرید پرید تو. اتاق از شدت ضربه ی پای او لرزید و قاب عکس های متصل به دیوار به طرفین ویبره رفتند.

اسلاگهورن (با لحنی معترض): چه خبرته اول ظهری؟

هاگرید با چهره ای که سعی داشت آن را متأسف نشان دهد، اما بیشتر گرسنه و قحطی زده به نظر می آمد، یک ظرف ترشی مقابل هوریس گذاشت.

اسلاگهورن: به به!... ترشی درست کردی... خیلی هم عالی!... بیا با ناهار بزنیم تو رگ!

هاگرید با اینکه پیشنهاد رفیقش را بس دلنشین یافت، سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:

- نه هوریس! ... اینا شاگرداتن!

اسلاگهورن چند لحظه با حالت پوکر به هاگرید خیره شد. بعد هم نگاهش را از او برگرفت و به ظرف ترشی زل زد. داشت فکر می کرد چه کسی این بلا را سر شاگردان گوگولی مگولی اش آورده که یاد هکتور افتاد. می خواست از جا بلند شود، او را بیابد و به معجون تبدیلش کند. اما بعد فکر کرد که بهتر است چاره ای برای وضع موجود بیندیشد.

هوریس (با لحنی غصه دار): حالا چی کار کنم؟

هاگرید سلول های خاکستری مغزش را به کار انداخت و پاسخ داد:

- می تونیم بسته بندیشون کنیم و بعد هم صادر کنیم به کشورای دیگه...

اسلاگهورن سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد و همان طور که داشت می رفت تا مقدمات این کار را فراهم کند، به خاطر آورد که او جز برگزاری پارتی های غیر قانونی و خوراندن نوشیدنی کره ای به بچه ها قابلیت دیگری هم دارد و آن هم چیزی نیست جز معجون سازی!

با هیجان به سمت انبار مواد رفت؛ بزرگترین پاتیلش را برداشت و وسط اتاق گذاشت. هاگرید هم که فکر می کرد رفیقش می خواهد ناهار درست کند، با خوشحالی رفت و گاز پیکنیکش را آورد. اسلاگهورن نمک و فلفل و ادویه را به مقدار کافی در پاتیل ریخت و بدین ترتیب، مشغول ساخت معجون پادزهر برای شاگردان گوگول مگولی اش شد...








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.