شما در جنگل ممنوعه گم شدید. راه خروج رو پیدا کنید یا در جنگل بمونید و یه زندگی بسازید برای خودتون. تصمیم با شماست!صبح بود یا شاید هم بعد از ظهر. شاخ و برگ انبوه درختان سر به فلک کشیده مانع عبور نور خورشید می شد و گادفری نمی دانست در چه مقطعی از روز به سر می برد. ذخیره ی آب و غذایش تمام شده و پوستش به دلیل نیش حشرات موذی پر از تاول شده بود. اما از آن جایی که او جادوگر بسیار خوش بینی بود، لبخندی زد و با صدای بلند گفت:
- چه شکوهی! چه صلابتی!... گم شدن تو جنگل یکی از فانتزیای همیشگیم بود...
همان طور که شاخ و برگ درختان و وزوز قطع نشدنی حشرات را تحسین می کرد، به راهش ادامه داد. به تدریج، به خاطر نیش هایی که خورده بود، دمای بدنش بالا رفت و دچار تب شد. در حالی که حزیون می گفت و عباراتی نامفهوم و بی معنی به زبان می آورد، ناگهان شی ئی نوک تیز بین دو کتفش فرو رفت و نطقش کور شد. آهی کوتاه کشید و روی زمین ولو گشت.
***
همان طور که چشمانش بسته و بدنش دچار کرختی شده بود، حس کرد دست هایی او را از روی زمین بلند کردند و در آب گرم غوطه ور گرداندند. گادفری لبخندی زد و آرامش وجودش را فرا گرفت. به تدریج دمای آب بالا رفت و درد و خستگی را از وجودش زدود.
سعی کرد روی آب دراز بکشد و به خواب فرو رود، اما به دو دلیل نتوانست. اول اینکه وانی که در آن به سر می برد، کوچک بود و دوم اینکه حرارت آب آن قدر زیاد شده بود که داشت آب پز می شد. چشمانش را باز کرد و می خواست لب به اعتراض بگشاید که متوجه نکته ای ظریف شد. مخزنی که داخلش تسترال کیف گشته، نه وان بلکه دیگی بزرگ بود. عده ای خانم تنومند و ورزیده با لباس هایی از جنس شاخ و برگ درختان، اطراف دیگ ایستاده بودند؛ پیاز، جعفری و گوجه خرد می کردند و داخل قابلمه می ریختند.
گادفری همان طور که پا دوچرخه می زد، با لبخندی دخترکش سر صحبت را با آدم خوارها باز کرد.
- چه لباس های زیبایی! وقارتونو دو چندان کرده...چه قد با ظرافت پیازا رو خورد می کنین... ا خانوم!...اشک از چشاتون جاری شده، اجازه بدین...
گادفری ایستاد؛ دستش را داخل جیب کتش برد؛ یک دستمال ابریشمی بیرون کشید و سعی کرد با آن اشک های خانم تنومند را پاک کند. اما زن با چاقو روی دستش زد و گفت:
- مث یه تیکه گوشت خوب بشین تو قابلمه و از جات تکون نخور...
گادفری اصولا پسر خوب و حرف گوش کنی نبود. اما چون در آن لحظه فکر بهتری به نظرش رسیده بود، سر جایش نشست. چند تا گوجه و پیاز برداشت و آن ها را بالا انداخت. بعد همان طور که سبزیجات مزبور را در مسیری دوار بین دو دستش جا به جا می کرد، به تعداد پیاز گوجه ها افزود.
زن ها دست از خرد کردن مواد کشیدند و با اشتیاق به حرکات گادفری زل زدند. تا به حال هیچ کدام از غذاهایشان، نمایش اجرا نکرده بودند.
***
مدتی بعد، گادفری با همکاری آدم خوارها سیرک بزرگی در جنگل احداث کرد و به خوبی و خوشی زندگانی اش را در آن جا ادامه داد.