هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۸ پنجشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۷
فلش بک ( یعنی قبل از اینکه آدر بیاد ببینه که محفلیا نیستن)

- پنه لوپه، پنه لوپه! بیدار شو. ازت خواهش میکنم.

همه ی محفلی ها دور پنه لوپه جمع شده بودند و مدام این جمله را تکرار می کردند. بعضی ها هم انقدر به خودشان فشار آمده بود که به دستشویی مراجعه کرده بودند. آملیا که هنوز کنار پنی زانو زده بود، غصه می خورد. اما ماتیلدا نمی توانست از جایی که به آدر دست زده بود، تکان بخورد. او بهت زده به پنه ای که پخش زمین شده بود، می نگریست و باور نمی کرد که یکی از بچه های هلگا، اینکار را کرده بود.

بالاخره از حالت سنگیش در آمد و تصمیم گرفت که به آشپزخانه برود و برای خود غذا درست کند. گرچه پنه را خیلی دوست داشت، اما تحمل دیدن افتادن و بی حرکت شدن او را ، نداشت. آشپزخانه بوی عطر یاس را می داد و یا شاید ماتیلدا خیالاتی شده بود.

اما از آن بو انرژی گرفت. به اطراف نگاه کرد و چوبدستی آدر را بر روی میز دید. او حالا دیگر بسیار عصبانی بود و می خواست که آدر و تمام چیز هایی که به او مربوط میشد را، نابود کند. و به همین خاطر، با قدم های سنگین و با قصد شکاندن آن چوب خشک، به طرف میز رفت. ناگهان از گوشه ی چشمش ، لیزا چارکس گریفی را دید که به سوی او می آمد.

- لیزا، حال پنه چطوره؟
- خیلی خوب نیست. هر چی صداش می کنیم جواب نمیده! تو که تحت تأثیر حرف های آدر قرار نگرفتی؟
- نه! من با یه حرف مسخره، ایمانمو به محفل و پروفسور از دست نمیدم.
- بایدم همین کارو بکنی. به چوبدستیش دست نزنیا!
- می خوام بشکونمش. چون اون بود که به محفل و پروفسور خیانت کرد و پنی رو به این روز انداخت. باید تموم چیزایی که به اون مربوط میشه رو نابود کنم.
- نکن! ممکنه که پلیدی و سیاهی توش باشه و تو رو دیوونه کنه!
- نترس! چیزی نمیشه!

ماتیلدا چوبدستی را برداشت. اول هیچ اتفاقی نیفتاد.اما کمی بعد، چوبدستی به جای خودش برگشت و بدن او سوسو زد. به لیزا نگاه کرد. او هم دقیقا مثل خودش بود. سریع سرش را چرخواند و بقیه را دید. همه مثل او و لیزا، بدنشان سوسو میزد. به طوری که ماتیلدا می توانست از درون بدن هستیا، دیوار پشت هستیا را ببیند.

ماتیلدا فهمید که ادوارد بدنش مثل همه نیست. حس کرد که دارد محو میشود. پس سریع رو به ادوارد گفت:
- ادوارد. من نمی دونم که چرا داریم محو میشیم. اما خواهشا برو پیش آدر. چوبدستیش اینکارو کرد پس حتما می دونه چرا. البته تو تنها نیستی، هرمیونم هست. یادت باشه...

ماتیلدا نتوانست جمله اش را تمام کند. چون دیگر کاملا محو شده بود.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: انـجــمـن اســـــلاگ
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ چهارشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۷
سلام بر آقای اسلاگهورن.
اینم نتیجه ی دوئل من و امیلی که خب من بردم

تبریک می‌گم دوشیزه استیونز!

+5


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۶ ۲:۳۱:۵۵

Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۹:۵۷ چهارشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۷
سلام بر لرد بزرگ. ببخشید اما می تونید که اون تریشایی که تو دوئلم نوشتمو ناتاشا کنین؟ من منظورم تریشای تو سایت نبود. منظورم خواهرم ناتاشا بود. بعضی وقتا این دو تا اسمو قاطی می کنم. از اونجایی که دیگه نمی تونم پستمو ویرایش کنم، می تونین این موردو ببخشید؟


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: هری پاتر چه طور از پس ولدمورت با اون همه قدرتش بر اومد؟
پیام زده شده در: ۱۹:۳۲ سه شنبه ۲ مرداد ۱۳۹۷
خب می دونی... اولش که می ترسید. اما بقیه بهش امیدواری دادن. پس اگه هاگوارتز نبود، هری توی هزار تو ، میمرد. دوم، وقتی که رفت تو یه دنیای دیگه؟ اونجایی که دامبلدور باهاش حرف زد؟ اونجا هم فقط به خاطر پروفسور عزیزمون، هری انرژی پیدا کرد و تونست لردو شکست بده. بعدشم، وقتی ولدمورت، مادر و پدر هری رو کشت، هری از سرش آتشفشون بیرون اومد و همین باعث شد، که از او نفرت بگیره.
تازه، خب اگه صادقانه بگیم، لرد ولدمورت هم هری رو دست کم گرفته بود!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: تا به حال خواب هری پاتری دیدید؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ سه شنبه ۲ مرداد ۱۳۹۷
اگه منظورت خود هری مونه، که... خب نه! من واقعا شخصیتشو تو فیلم و کتاب، دوست ندارم. چه برسه که خوابشو ببینم!!
اما اگه منظورت فیلم هری پاتر و کل هاگوارتزه، بله، دیدم. اونم چند بار.
یه بار خواب دیدم که دارم از فشار مشقا، میمیرم. که فکر کنم، خوابم به حقیقت پیوست!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: در مقابل ولدمورت چه ميكنيد؟
پیام زده شده در: ۱۴:۰۳ سه شنبه ۲ مرداد ۱۳۹۷
می جنگم. معمولا محفلیا غیر از این کار،
چیکار می تونن بکنن؟
البته ممکنه که به سفیدی هم، دعوتش کنم!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: کدومیک از وسایل جادویی هری پاتر رو میخوایین داشته باشین؟ چرا؟
پیام زده شده در: ۱۳:۵۱ سه شنبه ۲ مرداد ۱۳۹۷
خیلی دوست داشتم که شنل نامرئیشو داشته باشم. از هیچی دیگش خوشم نمیاد!
شنل خوبه چون، بعضی وقتا می تونم انتقاممو از آدمایی که منو اذیت می کنن، با ترسوندن بگیرم. یا مثلا توی ترم، نامرئی بشم و برای خودمو گروهم، با تقلب، امتیاز جمع کنم.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ جمعه ۲۹ تیر ۱۳۹۷
"معجون مرکب پیچیده" عمل میکنه. با این تفاوت که معجون نیست و طلسمه. اگر بگم طلسمش چیه، فقط محدود میشید... در نتیجه بلند شید برید یه استفاده پلیدانه، غیر پلیدانه، اما خلاقانه بکنید از این طلسم، و بازم میگم خلاقیت و همچنین فضاسازی و توصیف یادتون نره! بیست نمره داره همین حرکت!

سلام. خوبین خوشین؟ براتون تکلیف آوردم.

- واقعا شبیه معجون مرکب پیچیدست؟
- آره. خوبه نه؟
- خوب نه، عالیه!

تریشا هنوز با مارگارت بحث می کرد، اما با من هم صحبت می کرد. او از کسی شنیده بود که یه طلسمی که شبیه معجون مرکب پیچیده است، وجود دارد. او از قصد دو دختر را ،ساعت ها و روز ها، دنبال کرد که بفهمد روش کار کردن طلسم چی است. بعد مدت ها تلاش، با من در میان گذاشت. به او شیطنت بازی نمی آمد، اما می خواست که این کار را انجام دهد.

مثل اینکه همه ی هافلپافی ها، به تمرین کردن کوییدیچ در زمین بازی، می پرداختند. گفته بودیم که می آییم. الان نیم ساعت است که گذشته اما، هنوز دنبال ما نیامده بودند. ولی باید عجله می کردیم. اما من مطمئن بودم که گربه ی عزیز تریشا، از سرعت ما کم می کند. اما اگر این را به تریشا می گفتم، دیگر در این دنیا نبودم.

- مطمئنی که باید یکی از وسایل اون شخصی که...
- هیسسسس! ممکنه بقیه بفهمن.
- خب اگه بفهمن، چی میشه؟ بالاخره اونا دوستای ما هستن. با اینایی که من می شناسم، همیشه پایه ی همچین چیزین. بعدش، دیوونه! اونا رفتن بیرون.
- ممکنه که دیوار بهشون خبر بده. ولی بازم می گم. هر چی تعداد کمتر، بهتر.
- خیله خب بابا، بریم؟
- کجا؟
- کجا؟ خدای من! بریم که مواد مورد نیازو به دست بیاریم. یه سوال دیگه، همه چی می تونه باشه؟ مثلا کتاب؟
- به هر چی که دست زدن، میشه.
- پس بریم بدزدیم.

نیم ساعت بعد، بعد دزدیدن وسیله

عالی بود. فکر کنم که وقتی که کتاب های پنه لوپه و دروئلا، را برداشتیم، خیلی به آنها لطف کردیم. به نظرم کتاب درسی برای نابود شدن بسیار مناسب بود. یعنی واقعا آن کتاب های مسخره را می خواندند؟ به هر حال، ما بعد دزدیدن، به تالار نرفتیم. بلکه به یکی از کلاس ها که تا نیم ساعت دیگر شروع نمی شد، رفتیم.

ظرف بزرگی که در دست داشتم را بر روی میز گذاشتم. تریشا گربه خود را پایین گذاشت و دست به کار شد. همه ی مواد را در شنل خود گذاشت. حتی من را مجبور کرد که نمک و فلفل را زیر کلاهم بگذارم. شانس آورده بودم که موهایم بوی فلفل نمی داد. آن ها را پایین آوردم و در مخلوطی که تریشا با آب و گوشت قاطی می کرد، ریختم.

- گوشت؟
- آره. مگه چیه؟
- مگه می خوای غذا درست کنی؟! این فقط یه معجونه.
- اما اونا خودشون گفتن.
- آه خدا! این دیگه چه مدلیه؟ یه سوال دیگه، چجوری می خوای کتابارو آب کنی؟
- با یه طلسم .حرف نزن کارتو بکن دیگه!

او به من چشم غره ای رفت. من هم در جواب چشم غره ای بدتر از او، به خودش انداختم. اما او اصلا توجه نکرد و کار خودش رو کرد. چطوری بلد بود که کتاب را آب کند اما من نه بلد نبودم؟ خیلی غیر قابل پیش بینی است. بازم با خود فکر کردم که چطوری دو ریونکلاوی را یه کاریشان بکنم که نیایند بیرون؟ ناگهان چراغ بالای سرم روشن شد.

ماموریت گیر انداختن دو دختر ریونی

در تالار خودشان را باز کردند.
- چطورین؟
دو دختر با هم گفتند: چطور؟
- می خواستم ببینم که حاتون خوبه که بهتون یه هدیه بدم یا نه!
پنه گفت :چه هدیه ای؟
- چشاتونو ببیندین. می خوام غافلگیرتون کنم.

آنها یک نگاه مشکوک به من انداختند اما بعد مدت کمی، چشمانشان را بستند. فکر نمی کردم که انقدر آسان گول بخوردند. من چوبدستی را در آوردم و گفتم:
- می تونین چشاتونو باز کنین.

آنها به آرامی چشم هایشان را باز کردند. اما من به آنها فرصت فرار ندادم و گفتم:
-پتریفیکوس توتالوس*

آنها ناگهان به زمین برخوردند و دیگر تکان نخوردند. درست تلفظش کرده بودم و بخاطر این موفقیت، به خودم افتخار کردم. آخر این دیگر چه اسمی بود؟ با سرعت به طرف پنه لوپه زیبا و دروئلا خوش تیپ رفتم. آنها از من هم لاغرتر بودند. من اول تریشا را صدا زدم و بعد، پنه لوپه را بغل کردم و زیر گوشش گفتم:

- ببخشید رفیق. زود خوب میشی. قصد بدی ندارم.
- با کی حرف می زنی ماتیلدا؟
- انقدر بلند حرف زدم تریشا؟
- آره.
- هیچی داشتم به پنه می گفتم ببخشید. چیز عجیبیه؟
- نه! فکر نمی کردم که موفق شی.
- خیلی ممنون! خب کجا بذاریمشون؟
- الان دم تالارشونیم. خیلی ممکنه که بفهمن. پس باید بذاریمشون توی جنگل.
- باشه. معجونو الان بخوریم؟
- آره.

او به من معجون را داد. من نگاهی به معجون سبز رنگ کردم. بعد چند نگاه چپ چپ به معجون، آن را خوردم. مزه ی تلخی می داد. اما جوری نبود که تهوع داشته باشم. هنوز حس نمی کردم که تغییری کردم. تریشا قبل از من خورده بود.

- کی عمل می کنه؟
- هیچوقت
- چی؟
- اذیتت کردم. این فقط یه طلسم ساده ست.
- دقیقا برای چی اینکارو کردی؟
- ناراحت نشو. فقط می خواستم ببینم که چقدر استعداد داری!
- منو خر گیر آورده. عجب احمقیم من. طلسمش چیه؟!
- بریم تو جنگل بهت می گم.


به او نگاهی خشمناک کردم. هنوز ریونی را در بغل داشتم. اما مشکلی نداشتم. من و تریشا به هم نگاه کردیم و به طرف جنگل راه افتادیم.

روز مسابقه کوییدیچ

خیلی خیلی استرس داشتم که بقیه بفهمند که ما پنه لوپه و دروئلای واقعی نیستیم. بعد گذاشتن آنها در گوشه ای در دورترین منطقه ی جنگل، به اینجا آمدیم. من به تریشا گفته بودم که هر چه نزدیک تر بگذاریم بهتره . چون اگر آنها را دور بگذاریم ممکنه که یه گرگینه بهشان حمله کند. اما او در جواب گفته بود که اگر نزدیک بگذاریمشان، بقیه پیدایشان می کنند. بعدش هم ، شب ها گرگینه دارد. تا آن موقع طول نمی کشد.

وقتی تریشا من را در وسط جنگل رساند، گفت که فقط یه کم درد داره و بعدش با صدای بلند گفت"اسبونیز*" یه کم درد نداشت. خیلی درد داشت به طوری که بر روی زمین افتادم ولی بعدش تغییرتاتی در خود حس کردم. در کسری از ثانیه من تبدیل به پنه لوپه شدم. من بر روی تریشا هم اینکار را کردم. او هم مثل من زمین افتاد و به دروئلا تبدیل شد.

همه ی هافلپافی ها در کنار ما، غرغر می کردند. رز با عصبانیت خیلی زیاد گفت:
- این دو تا کدوم گوری رفتن؟ تریشا که توی کوییدیچ نبود. اما ماتیلدا... اون جستجوگر مائه.
دورا هم در جواب گفت: ناراحت نباش. یه نفرو جایگزین کردیم.
رز ویزلی.
- بالاخره! اون نباید ما رو تنها می گذاشت.

من رویم را از آنها برگرداندم و سعی کردم که خجالتم را بروز ندهم. اگر می دانستند که من برای کمک به آنها غیب شده بودم، شاید این حرف را نمی زدند. البته غیب نشده بودم. دقیقا بغل گوششان بودم. با خشم به تریشا نگاه کردم. اما او مثل همیشه به من اعتنایی نکرد.

تریشا به من نگاه کرد:
- نگران نباش. شانس برنده شدن ما بیشتره. چون اونا جستجوگرشون، یعنی ماتیلدا رفته.
- باشه. سعی می کنم تمرکز کنم. مرسی.

او از من دور شد. سعی کردم که آرامش خودم را حفظ کنم که صدایی از جانب تانکس هافلپافی توجه من را جلب کرد
- ماتیلدا؟
...........................
* یه طلسمی که آدمو برای یه مدت کوتاه خشک می کنه. کشنده هم نیست. نمی دونم می دونین یا نه. اما بالاخره من گفتم...

* این یکی من در آوردی بود. ترکیبی از اسب و فامیلی خودم یعنی استیونز. خواهشا استونز نخونید. چون اونوقت تبدیل به قورباغه میشین...
تازه، از تو تقلب نکردم رون!!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ جمعه ۲۹ تیر ۱۳۹۷
" شما توسط یه جادوگر سیاه مورد حمله قرار گرفتین و باید بهتون بگم که جونتون حسابی در خطره! ازتون می خوام توی یک رول مبارزه و یا فرار و گریزتون رو توصیف کنین و با استفاده از این ورد اثرات منفی حمله ی جادوگر سیاه رو از بین ببرین یا این که آب توبه رو بریزید رو سر و صورت جادوگرسیاه و به راه راست هدایتش کنین!

و یا اگر شخصیت سیاهی برای خودتون در نظر گرفتید خودتون رو به جای اون جادوگر سیاه بذارید و به کسی که این طلسم رو بلده حمله کنین و برامون تعریف کنین که چه اتفاقی میوفته براتون!" 20 امتیاز

سلام به استاد بونز، چه خبر؟ امیدوارم که خبرای خوبی داشته باشین. چون من خبرای باحالی ندارم!

در جنگل به سرعت می دویدم. طوری که حتی گرگینه ای هم به پای من نمی رسید. من طبق عادتم، بعد کلاس آخرم، آمدم به جنگل. جنگل به من احساس شادی می داد. ولی این دفعه فرق کرده بود. معمولا کلاسم، بعد از ظهر تمام می شد. اما الان حدود ساعت دوازده شب است و من هنوز در جنگل سرگردان بودم و فرار می کردم و فردی پلید، دنبالم بود.

شاخه ی درخت ها خیلی دست و پا گیر بودند. چون چند بار باعث ایستادنم شدند. بعضی وقت ها هم در دستانم فرو می رفتند و از سرعتم کم می کردند. اما جیغ نمی زدم. چون ممکن بود که بفهمد جای دقیق من کجاست. او پشت سر هم کروشیما می گفت. ولی من جاخالی می دادم. یعنی وقتی صدای پاهایش و فحش های بلندش می آمد، به خلاف جهت حرکت او، می رفتم.

نمی دانم که چرا به من گیر داده بود. وقتی که کنار درختی نشسته بودم و برای خود آهنگ می خواندم، ناگهان صدای او که به من می گفت کروشیما، من را مثل برق بلند کرد. و من خسته ،تا الان می دویدم. اگر بخاطر طلسم نبود، حتما کشته می شدم. یعنی در وسط راه نفس کم می آوردم و با یه ضربه ی کروشیمای او، می مردم.

به نظر آدم تازه کاری می آمد. چون مدام تکرار می کرد کروشیما. انگار روی نواری بودیم که نمی توانستیم عوضش کنیم. او هدف گیری خیلی بدی داشت. به طوری که به تنه ی درختی که شش یا هفت متر از من دورتر بود، می زد. اما به هر حال ممکن بود که من را هم جزغاله کند. او خیلی کند بود و خیلی سر و صدا میکرد. می توانست من را با انواع و اقسام طلسم ها، به یک منطقه ی خاصی ببرد و من را گیر بی اندازد. اما من بخاطر شانس زیادم، یک احمق گیرم آمده بود.

اصلا صورت او را ندیده بودم . ولی صدایش بسیار آشنا می آمد. من هنوز هم فرار می کردم. چرا نباید من هم به او حمله کنم و مثل یک محفلی، از خود دفاع کنم؟ بالاخره بعد گفت و گو ای با خود، تصمیم گرفتم که حمله کنم. یعنی جایمان عوض شود. او فرار کند و من دنبال او باشم. ولی او انقدر ها هم احمق نبود. ناگهان یاد کلاس استاد بونز افتادم که گفته بود که طلسمی که برای دفاع از خودتون است، تلدراسیل نام دارد.

من همانطوری که می دویدم، طلسم ها را هم به کار بردم و بعضی وقت ها فحش هم می دادم.
- کروشیما.
اثر نکرد. چون او هنوز پاهایش را بر روی شاخه های خشکیده زمین می گذاشت.
- آخه لعنتی! چرا روت کار نمی کنه؟
- به توچه!

بالاخره او از نوار خود در آمده بود و من توانسته بودم که صدای او را مثل آدم بشنوم.
- به من چه پرو؟ خودت دنبالمی، کروشیما. پتریفیکوس توتالوس. چرا بهت نمی خوره؟ گذاشتی از آخرین راه حلم استفاده کنم!
- چه راه حلی؟

صدایش خیلی مبهم می آمد. مثل اینکه خیلی خسته شده بود چون نفس نفس میزد. دلم برایش می سوخت. ماندم کدام احمقی این را دنبال من فرستاده. اما بالاخره گفتم:
- تلدراسیل

ناگهان صدای پای او قطع شد. کمی ایستادم که نفس تازه کنم و هم مطمئن بشوم که کار کرده . اما چیزی گفت که کار من را راحت تر کرد.

- کسی اونجا هست؟ دوستان، به ما یاری برسانید. یک دختر خوشگل را کنار خود حس میکنم. اگه واقعا درست باشه، میای به من کمک کنی باهوش؟

من لبخندی زدم. طلسمم اثر کرده بود...




Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: نقد پست های انجمن محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۴۲ جمعه ۲۹ تیر ۱۳۹۷
خب سلام. من خیلی وقت بود که یه پستی رو تو تالار نقد، از ادوارد بونز درخواست نقد کردم. اما اون خب... مثل اینکه ندیده. حالا میشه شما این پست رو نقد کنین؟ممنون میشم. خیلی قدیمیه. ممکنه بعضی اشکالاتی رو که اونجا داشتم رو الان نداشته باشم.

در ضمن، ببخشید که فعالیت نمی کنم پروفسور. آخه فشار درسا خیلی زیاده. بعدشم که داره کوییدیچ شروع میشه. اما بازم ببخشید. سعی می کنم که بذارم.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.