باهوشِ دست و پا چلفتی Vs چشم بادومیِ قاتل
سوژه: وظیفه
- نونوای مامان! شما باغبون این طرفا نمیشناسی؟
مروپ گانت، که بعد از چندوقت توانسته بود دور از چشم لردسیاه برای خرید بیرون برود، این سوال را از نانوا پرسید.
مردی در صف نانوایی، با شنیدن سوال مروپ، به آرامی دو نانی را که از نانوا گرفته بود در کیسه ای گذاشت و به طرف او برگشت.
- باغبون میخواستین؟
- شما میشناسین؟
- چه جور گل و گیاه میخواین حالا؟
- یه گیاه کوچولو که برای هلوانجیریِ مامان بکارم جلو اتاقش لذت ببره.
- هلوانجیری به فرزندی گرفتین؟
- خیر.
اگه باغبون نمیشناسید که میخوام برم.
- من خودم باغبونم. یه گیاه هم دارم راست کار خودتون. بدون شاخ و برگ اضافی. خوشبو. بدون نیاز به نگهداری و مراقبت؛ اصن ماه به جون خودم!
مرد غریبه این را گفت و درختچه ی نه چندان کوچک نخل را که از سر راه برداشته بود، از گونیِ همراهش درآورد.
"مدتی بعد"
لردسیاه سرش را از روی دوازدهمین درخواست عضویت در مرگخوارانِ پیتر جونز برداشت و با نگاهی به پنجره، فریاد زد.
- مادر! هوا ابری شده است. رداهایمان را داخل بیارین تا خیس نشده اند.
- ابری؟ هوا که آفتابیه کیویِ مامان.
انقدر آب هویجای مامان رو نخوردی تا چشمات مشکل پیدا کرد. الان دیگه کی کوبیده گلابی های خوشمزه منو فقط بخاطر در یک راستا با خط افق نبودن نخوره؟!
- مادر! به کجا چنین شتابان؟!
به جان خودمان جلوی پنجره مان سایه افتاده است.
لردسیاه "درخواست ورود به خانه، شماره 214" از طرف سو لی را به کناری زد و از جایش بلند شد. به جلوی پنجره رفت تا منشا سایه ها را بیابد.
- این دیگر چیست؟
از پشت پنجره، سایه ی مقداری شاخ و برگ دیده میشد. پنجره را باز کرد.
شتررررق!
- چه شد؟ الان این شاخه به صورت ما خورد؟! خیر. فکر نمیکنیم. هیچ شاخه ای همچین جسارتی نمیکند.
کمی گذشت، شاخه های تیز درخت نخل، باعث ریختن چندقطره خون از صورت لردسیاه شده بودند.
-آیا این ها قطرات خون چهره ی ما هستند؟
خیر. صرفا داریم فکر میکنیم. ما خونمان در دوئل با آن ریش سفید عشق پراکن هم نریخت، اکنون بریزد؟
لردسیاه به وضوح فرو رفتن شاخه ی نخل در گونه ی خود را حس میکرد، اما او لردسیاه بود! مگر میشد به همین راحتی ها تسلیم یک شاخه ی درختی ناچیز شود؟ به هیچ وجه!
- وای برحالَت درخت اگر که فکرمان درست باشد.
لردسیاه دستش را به صورتش کشید... حقیقت بود. شاخه ی درخت در گونه اش فرورفته بود.
- به چه حقی؟!
و طلسمی سنگین را به سمت درخت روانه کرد. پژواک برخورد درخت با زمین در تمام خانه ی ریدل ها پیچید. مروپ که در آشپزخانه درحال پنهان کردن تکه های سیب و آناناس در میان لیموعمانی های قیمه بود، با شنیدن صدا ناگهان به خود لرزید.
- لیمو درختی مامان! صدای چی بود اومد؟ چیزی انداختی؟
لردسیاه نگاهی به درختی که با طلسمش نقش بر زمین شده بود انداخت، اگر مادرش این وضعیت را میدید؛ شکی نبود که خانه ریدل ها را به مقصد خانه ی سالمندان ترک میکرد.
- بله بله. قلم پرمان بود.
لردسیاه این را گفت و سپس از پنجره نگاهی دیگر به بیرون انداخت. اصطبل به چشم میخورد و درون آن، فردی درحال کلنجار رفتن با موجودی ناپیدا بود. راه حل را فهمید!
نقل قول:
جلوی در می بینیمت. برای یک روز وظیفه یه نفر دیگه رو به عهده می گیری.
تام نامه ی لردسیاه که به پشت یکی از تسترال ها بسته شد بود را خواند. لردسیاه او را احضار کرده بود. بعد از روزی که به دلیل فضولی زیادی توسط رودولف چند تکه شده بود و بعد دوباره بهم وصل شده بود، دیگر اربابش را ندیده بود. پس با عجله از جایش بلند شد.
ترق!- نه! این دفعه نه!
از وقتی که دوباره بهم چسبانده شده بود، به دلیل چسبندگی نه چندان بالای تف های رودولف، گاهی اعضای بدنش جدا میشدند و حالا هم دقیقا زمانی که نباید این اتفاق افتاده بود.
- هعی...
خم شد و دستش را با دستش برداشت و به دستش داد و با کمک دستش به جای دستش گذاشت و دستش را برانداز کرد و دست در دست خودش به راه افتاد!
دم در ورودی خانه ی ریدل هالردسیاه به شکلی که کسی، مخصوصا بانو مروپ، توانایی دیدن بیرون خانه را نداشته باشد، جلوی در منتظر تام ایستاده بود.بعد از دقایقی تاخیر، بالاخره رسید.
- سلام ارباب! ارباب بالاخره متوجه شدین آگلانتاین از خودشونه ارباب؟
انداختینش بیرون و الان من قراره وظیفه هاش رو انجام بدم؟
- خیر. ما مرگخوارانمون رو با دقت انتخاب میکنیم، مثل اون عشق پراکن نیستیم که به هرکس و ناکسی اعتماد کنیم که.
- پس قراره جای سدریک رو بگیرم ارباب؟ بالشم کجاس؟
- دقیقه ای دندون بر جگر بذار تاممان.
قرار است امروز را به جای آن درختی که روبروی اتاقمان بود ایفای نقش کنی تا سر فرصت درختی جایگزین برای آن بیابیم.
- ارباب ولی گفته بودین به جای "یه نفر" که.
- واحد شمارش درخت نخل هم نفر است تاممان.
لردسیاه لردی بود با اطلاعات عمومی بالا!
- اما ارباب... چجوری درخت باشم آخه؟
- کاری ندارد. همین الانَش هم همین نقش را در ارتشمان داری.
با این جمله، لردسیاه تیر آخر را به تام زد. تام به سمت درخت رفت.
- همانجا بایست تاممان.
لردسیاه طلسمی خواند، لباسی سبز پدیدار شد.
- ارباب... لااقل همین یه چیکه ابهتم...
- حرف روی حرف ما تاممان؟! چیزهایی که لازمت میشود را در جیب سمت راستت قرار دادیم. وای به حالت اگر خراب کنی.
و رفت... تام با لباس درگیر بود، از هر طرف که آن را میپوشید، از طرفی دیگر کوتاه و تنگ میشد.
- شکوفه ی مامان! دارم میرم خرما برات بچینم.
با شنیدن صدای مروپ، سرعتش را سریعتر کرد و با تمام تلاش، لحظه ای قبل از باز شدن در، موفق شد.
مروپ به پای درخت آمد.
- الاناست که دیگه خرما بدی نخل مامان. چه فلفل و خرمایی برای مرگخوارای مامان درست کنم!
تام درون جیب هایش را به دنبال خرما جستجو کرد. اما دریغ از حتی دانه ای.
- یکمی زیادی طول نکشید؟
مروپ این را گفت و به درخت نزدیک تر شد. تام که احساس خطر کرده بود، سرعت جستجویش را بیشتر کرد، اولین بسته ای که دستش به آن خورد را در دستان مروپ گذاشت.
- از کی تا حالا نخل کود انسانی میده؟
با دستپاچگی بسته کود انسانی را از دستان مروپ گرفت و به فضای خالیِ سمتی دیگر پرتاب کرد.
و بالاخره در جایی که لردسیاه گفته بود، بعد از بیرون آوردن مقادیری شلنگ و یک عدد آب پاش با آگوآمنتی ذخیره شده. کیسه ای خرما یافت. به سرعت آنرا از جیبش در آورد و در دستان مروپ گذاشت.
- به به! چه خرماهای درشت و خوشگلی! چه درخت خوبی بهم داده باغبون مامان.
و بعد از گرفتن خرماها، آنجا را ترک کرد. شوق آنها دید مروپ را کور کرده بود.
مثل اینکه وظایف تام، چندان سخت هم نبود.
"شب هنگام"تام نیمی از ماموریتش را به خوبی جلو برده بود، تنها چند ساعت باقی مانده بود تا همه چیز به خوبی و خوشی به اتمام برسد. سرش را از بین تنه ی درخت بالا گرفت.
- ماه کامله.
چه اتفاقی میافتاد تو ماهِ کامل؟
و با خارج شدن فنریر از خانه ی ریدل ها جوابش را گرفت. ماه کامل، شب تبدیل شدن فنریر بود! فنریرِ در آستانه ی گرگینه شدن به درخت نزدیک شد.
- درخت... عو... ببخشید اگه... عو... اذیت می... عو... شی. باید... عو... خودمو خالی کنم.
و با رسیدن ماه به روشن ترین زمانش تبدیل فنریر شروع شد. اوایل این اتفاق خوب پیش رفت. صرفا زوزه میکشید و دور درخت میگشت. تا بالاخره اولین جهشش را کرد و گازی به تنه ی درخت... فی الواقع، پایِ تام زد.
- آخ! دور شو لعنتی!
منم! تامم!
اما فنریر دیگر تامی نمیشناخت! دوباره حمله کرد.
- فنر! تو رو به وب مستر اعظم.
تو رو به بیت زوپس.
قرررررررچ!تکه ای از پایین درخت کند...تعدادی از انگشتان پای تام بود. اگر چند دقیقه ی دیگر در همین حالت میماند، دوام نمیآورد پس تصمیم به فرار گرفت.
- تو رو به مرلین یه دیقه دیگه وایسا من برم بعد تا صب زوزه بکش. من جوونم هزارتا آرزو دارم.
بعد از چند چنگ دیگر توسط فنریر و چاشنی کردن دوباره دندان، تام بالاخره فرصتی برای گریختن یافت.
- فرار!
بدترین اتفاق ممکن در آن لحظه افتاد. مروپ از در خانه خارج شد و درخت در حال فرار را دید.
- نخلِ...ما...مان؟!
تام به پشت سرش نگاه کرد، فنریر به دنبال او میدوید.
مروپ عقب تر از او میدوید و فریاد "فقط دوتا سبد دیگه" سر میداد و لردسیاه با چشمانی سرخ تر از همیشه بابت عصبانیت از فرار و نصفه گذاشتن ماموریت توسط تام، دم در ایستاده بود.
اینجا دیگر جای ماندن برای او نبود. نه راه پس داشت و نه پیش. در سمت راستش دریاچه ای را دید. لااقل با پرش در دریاچه دیگر درد گاز گرگینه، گیر دادن های مروپ و کروشیو را نمیکشید. برای پریدن دورخیز کرد.
تررررق!اما در لحظه ی سرنوشت ساز، آنجا که باید از زمین جدا میشد و پس از بالا بردن قهرمانانه دستانش در آسمان و فریاد پیروزی سر دادن، به درون دریاچه شیرجه میزد و با کرال سینه خود را به آن طرف میرساند و از مرز فرار میکرد... پایش از بدن جدا شد.
آخرین تصویری که آن مرحوم دید؛ فنریری بود که آب از دهانش آویزان بود، مروپی که سبدی در دست داشت و به دنبال خرمای اضافه سایه به سایه دنبالش می آمد و دور تر از همه آنها، لردسیاهی که چوبدستی اش در زیر نور ماه میدرخشید...
چه پایان تلخی برای تام بود!
پایان