هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۳:۵۴ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۹
برایان نمی‌دانست؛ اما ما که برایان نیستیم! ما داریم روایت را می‌خوانیم پس می‌دانیم.

- مرگخوارانمان! به سمت کافه ی این سفید ها می‌رویم.

لردسیاه این را گفتند؛ تام خود را جلو انداخت تا بگوید "اگلانتاین رو نبریم ارباب!" که قبل از رسیدن به حرف "ل" با ضربه ای سهمگین از طرف اگلانتاین به کناری رانده شد و تا کافه ققنوسیان اتفاق دیگری که شایان ذکر باشد و از سر رفتن حوصله شما جلوگیری کند و مهم تر از همه؛ کمکی به روایت بکند نیافتاد. پس به کافه فلش-جلو می‌زنیم.

"کافه محفل ققنوس"

مرگخواران و جلوتر از همه لردسیاه، با نظم و ترتیبی که از پست قبلی رویشان مانده بود، دسته به دسته وارد کافه می‌شدند و به هیچ وجه به تخریب ورودی ها، کش رفتن کره ای ها و آزار و اذیت نمی‌پرداختند همین مرلینشان شاهده!
- ریش سفیدشان!

لردسیاه این را گفت و نگاهش را به دامبلدوری که روی صندلی نشسته بود و به سختی مشغول کلیک بر روی دستگاه ماگلی ای عجیبِ در دستانش، که می‌گفتند گالیون رفته بالا گران شده، انداخت.

- به به! دیگر فرزندان تاریکی! شماهم اومدین تا به سفیدی بپیوندید و از تاریکی درونتان خلاص شوید؟
- خیر.
- پس آمدید تا در کافه بخورید و بیاشامید. بفر...
- خیر! خبردار شدیم دو تن از مرگخوارانمان را به زندان انداخته ای. برای آزادی‌شان سند اینجا را می‌خواستیم.

چندثانیه ای گذشت، دامبلدور به فکر فرورفته بود...
- باشد! اما شرطی داره.
- چه شرطی؟
- به سفیدی پیوندیده و از سیاهی درونتان خلاص شوید.
- به هیچ‌وجه.
- پس نمی‌شود.

لردسیاه به فکر فرو رفت. حوصله ی بیشتر از این مشغول شدن برای آزادی دو مرگخوار نه چندان سالم نداشت. ناگهان فکری به ذهنش رسید، رو به مرگخوارانش برگشت.
- مرگخوارانمان! صرفا برای دقایقی ادای سفیدی را در خواهیم آورد.

اما نقشه اش بی نقص نبود، زیرا مرگخواران ایده ای درباره چگونه سفید شدن نداشتند و حالا باید می‎شدند.
پس هرکدام شروع به فکر کردن و نظر دادن درباره "چگونه محفلی باشیم." کردند.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۵ ۴:۱۲:۱۲

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ شنبه ۳ خرداد ۱۳۹۹
- ولی آخه ارباب.

سو برای رام کردن پانمدی زحمات زیادی کشیده بود. پس تلاش کرد تا به نحوی اربابش را راضی به نگه داشتن آن کند.

- روی حرف ما اما و ولی میاری سو؟
- نه ارباب.

تمام آن نحو ها نقش برآب شد!
بلاتریکس که درکمال تعجب در این چند دقیقه کار خاصی نکرده بود، ناگهان به خود آمد.
- پیس پیس.

چندلحظه ایستاد، رودولف دیگر باید تا الان جواب می‌داد. سرش را به سمت او برگرداند.

- گفتی وضعیت تاهلت چجوریاس؟

مثل همیشه در حال پرزنت ساحره ای به بهانه ی عضویت در جبهه ی مرگخواران بود، ساحره ی مذکور بسیار اتفاقی دچار ایست قلبی شده و جان به مرلین تسلیم کرد.
- عزیزم.
- جان؟
- همین الان بدون اینکه ارباب بفهمن می‌خوام مرگخوارا رو بیاری اینجا.

رودولف نگاهی به همسرش انداخت... درصورت مخالفت با دستورش تنبیهی سخت در انتظار بود؛ مجبور بود راهی برای جمع کردن مرگخواران بدون جلب توجه اربابشان پیدا کند.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۱:۴۰ شنبه ۳ خرداد ۱۳۹۹
- پس باید بریم سراغ مرلین!

مرگخوار مذکور که بسیار عاقل و دانا بود، با تلاش فراوان و ساعت ها تفکر، به نتیجه ی نهایی رسیده بود.
بعد از گرفتن نتیجه مرگخواران مشغول آماده شدن برای رفتن به بارگاه ملکوتی شدند.

تق تق!


- این دیگر کیست؟
- بع.. بزیم! پروفسور بزی!

"چند دقیقه قبل؛ آن سوی شهر، ایستگاه اتوبوس"

بزی چندساعت بود که درون اتوبوس نشست بود و آماده ی حرکت آن بود.
- بع نمی بع ریم؟
- چرا چرا. اتوبوس چند دقیقه دیگه راه می‌افته.
- چند دقیقه دیگه؟! مگه بع موتور نداره این اتوبوس؟
- جونم برات بگه بز جان... دیگه آب و هوا آلوده شده. ماعم یه شاگرد شوفر داریم اینجا، میفرستیمش نیرو محرکه اتوبوس میشه.

بزی عجله داشت، اگر قرار بود تا چند دقیقه دیگر راه بیافتند، برگشتن با پای خود بهتر از به زور برگردانده شدن به خانه ی ریدل ها بود.
پس از اتوبوس پیاده شد. پسری پشت اتوبوس ایستاده بود و عرق ریزان سعی در به حرکت درآوردن آن داشت.
- چه کار بع می‌کنی؟
- سلام! من زاخاریاسم! تو باید بری آلبانی. وایسا وایسا، من راهش می‌اندازم. تروخدا برنگرد.
-

بزی بعد از کمی سکوت و نگاهی پوکرفیس به زاخاریاس؛ به راه خود ادامه داد.

"خانه ریدل ها"

بزی وارد خانه شد.
- بع... تونستید گیر بیارید گیاه بع رو؟
- الان می‌ریم دنبالش دکی بزی!

تام خوشحال از برگشت بزی و پایان عصبانیت اربابش از نبود او، این را گفت.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۳ ۱:۴۴:۴۰

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ سه شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
تام به مسئول خشک کردن دمپایی ها نزدیک شد.
- ببین داداش. شما چرا خونتو کثیف می‌کنی؟ تازه از لحاظ علمی دمپایی خیس بهترم هست. چون خیس که باشه، ترکای پای ملتو پر می‌کنه. جون بهشون میده. روح پاشونو...

تام همانطور که تمام قوانین بهداشتی، سلامتی و غیره را برای متقاعد کردن مرد زیر پا می‌گذاشت، علامتی به پیتر داد.
- بله، داشتم می‌گفتم خلاصه که اینطوری بهتره.
- مطمئنی؟
- کاملا! و... شب بخیر.

تام شب بخیر را گفت و پیتر دستمالی حاوی وایتکس را جلوی دهان مرد گرفته و بیهوشش کرد.
- سریع جمع کنید که بریم. کارمون عالی بود. ارباب حتما خوشحال میشن.

مرگخواران آب هارا در باقی دمپایی های باقی مانده ریختند و از محل دور شدند.

"دقایقی بعد، کنار خیابان"

- تموم شد؟
- آره.
- بخونش.

نقل قول:
اربابا! شکوه و قدرت شما بر هیچ کس پوشیده نیست و ما مرگخواران ناچیزتان هم، با توجه به فرمایشات شما درجهت ثابت کردن شرارتمان، دست به خیس کردن دمپایی های ماگلان کردیم. باشد که مورد قبول شما واقع شود.


و نامه را به پای جغدی بسته و روانه ی خانه ی ریدل ها کردند تا نظر اربابشان درمورد کار شرورانه شان را بدانند.
- خب، حالا دیگه چه کارایی می‌تونیم بکنیم؟


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۲ سه شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
- چسب پیدا کردی ربکا؟

تام به ربکای درحال ویبره زدن خیره شده بود.

- نه! ازینا!

و ردای پوست تسترال را جلو آورد و "ببین! " گویان در فاصله ی نیم سانتی متری از چشمان تام گرفت.
- ربکا! کل پولی که بلا بهمون داده 3 گالیونه.
- اشکال نداره. بذار ببینیم چرقده اصن. آقا! این چنده؟

از شدت ویبره زدن ربکا، پست سرگذشتشان نیز ویبره خورده و "چقدره" به "چرقده" تغییر وضعیت داد!

- خیلی قیمتش مناسبه. 25 درصد هم آف خورده.
- چقدر مناسب دقیقا؟
- 250 گالیون.
- 250 گالیون؟
- قابل شما رو هم نداره.
- بله... مزاحم می‌شیم.

تام این را گفت و با چسبیدن یقه ی ربکا از مغازه خارج شد.
- هروقت گرینگوتز زدیم میایم اینم می‌خریم. دِ آخه 250 گالیون؟!

و با ادامه دادن چسبیدن به یقه ی ربکا جهت جلوگیری از خرید های احتمالی، به دنبال مغازه چسب فروشی به راه افتاد.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲:۰۱ سه شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
خانم فیگ درحال گذشتن از کنار باشگاه دوئل بود که صدایی به گوشش رسید...

- هرکول نیز نتوانست در برابر قدرت عصایمان دوام بیاورد؛ شما ساحره ی ضعیف که دیگر...

خانم فیگ صدای جنسیت پرستی به گوشش رسیده بود! کسی در حال مسخره کردن قدرت یک ساحره بود! به ناگاه به پرواز درآمده و وارد باشگاه دوئل شد.
- کی به ساحره جونیای من توهین کرد؟!

و به محض فرودش با مروپی که روبروی شخصی ایستاده بود روبرو شد.
- مروپ جونیِ منو مسخره می‌کردی؟!

و چوبدستی اش را کشید.
- خودت بیا ببینم چیا بلدی!

مرلین پشت سر فیگ بود. در منطقه ای که دیده نمیشد. و کمی دورتر، تام جاگسن ایستاده بود.
- پسر فک کن فیگ و بانو مروپ با مرلین! عجب دوئلی بشه.

اگلانتاین نیز پشت سر تام این واقعه را نگاه می‌کرد و به شکلی که به گوش کسی نرسید، پیش خودش زمزمه کرد.
- اگه توئم وارد شی که دیگه عالی میشه.

و با ضربه ای تام را روبروی فیگی که به دنبال جادوگرِ مغرور می‌گشت انداخت.

- پس تو بودی؟ بیا ببینم چیا بلدی.

و بدین گونه تام و فیگ به مدت دوهفته به دوئل پرداختند.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۹:۲۲ شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
باهوشِ دست و پا چلفتی Vs چشم بادومیِ قاتل

سوژه: وظیفه


تصویر کوچک شده

- نونوای مامان! شما باغبون این طرفا نمی‌شناسی؟

مروپ گانت، که بعد از چندوقت توانسته بود دور از چشم لردسیاه برای خرید بیرون برود، این سوال را از نانوا پرسید.
مردی در صف نانوایی، با شنیدن سوال مروپ، به آرامی دو نانی را که از نانوا گرفته بود در کیسه ای گذاشت و به طرف او برگشت.
- باغبون می‌خواستین؟
- شما می‌شناسین؟
- چه جور گل و گیاه می‌خواین حالا؟
- یه گیاه کوچولو که برای هلوانجیریِ مامان بکارم جلو اتاقش لذت ببره.
- هلوانجیری به فرزندی گرفتین؟
- خیر. اگه باغبون نمی‌شناسید که می‌خوام برم.
- من خودم باغبونم. یه گیاه هم دارم راست کار خودتون. بدون شاخ و برگ اضافی. خوشبو. بدون نیاز به نگهداری و مراقبت؛ اصن ماه به جون خودم!

مرد غریبه این را گفت و درختچه ی نه چندان کوچک نخل را که از سر راه برداشته بود، از گونیِ همراهش درآورد.

"مدتی بعد"

لردسیاه سرش را از روی دوازدهمین درخواست عضویت در مرگخوارانِ پیتر جونز برداشت و با نگاهی به پنجره، فریاد زد.
- مادر! هوا ابری شده است. رداهایمان را داخل بیارین تا خیس نشده اند.
- ابری؟ هوا که آفتابیه کیویِ مامان. انقدر آب هویجای مامان رو نخوردی تا چشمات مشکل پیدا کرد. الان دیگه کی کوبیده گلابی های خوشمزه منو فقط بخاطر در یک راستا با خط افق نبودن نخوره؟!
- مادر! به کجا چنین شتابان؟! به جان خودمان جلوی پنجره مان سایه افتاده است.

لردسیاه "درخواست ورود به خانه، شماره 214" از طرف سو لی را به کناری زد و از جایش بلند شد. به جلوی پنجره رفت تا منشا سایه ها را بیابد.
- این دیگر چیست؟

از پشت پنجره، سایه ی مقداری شاخ و برگ دیده میشد. پنجره را باز کرد.

شتررررق!

- چه شد؟ الان این شاخه به صورت ما خورد؟! خیر. فکر نمی‌کنیم. هیچ شاخه ای همچین جسارتی نمی‌کند.

کمی گذشت، شاخه های تیز درخت نخل، باعث ریختن چندقطره خون از صورت لردسیاه شده بودند.

-آیا این ها قطرات خون چهره ی ما هستند؟ خیر. صرفا داریم فکر می‌کنیم. ما خونمان در دوئل با آن ریش سفید عشق پراکن هم نریخت، اکنون بریزد؟

لردسیاه به وضوح فرو رفتن شاخه ی نخل در گونه ی خود را حس می‌کرد، اما او لردسیاه بود! مگر میشد به همین راحتی ها تسلیم یک شاخه ی درختی ناچیز شود؟ به هیچ وجه!
- وای برحالَت درخت اگر که فکرمان درست باشد.

لردسیاه دستش را به صورتش کشید... حقیقت بود. شاخه ی درخت در گونه اش فرورفته بود.
- به چه حقی؟!

و طلسمی سنگین را به سمت درخت روانه کرد. پژواک برخورد درخت با زمین در تمام خانه ی ریدل ها پیچید. مروپ که در آشپزخانه درحال پنهان کردن تکه های سیب و آناناس در میان لیموعمانی های قیمه بود، با شنیدن صدا ناگهان به خود لرزید.
- لیمو درختی مامان! صدای چی بود اومد؟ چیزی انداختی؟

لردسیاه نگاهی به درختی که با طلسمش نقش بر زمین شده بود انداخت، اگر مادرش این وضعیت را می‌دید؛ شکی نبود که خانه ریدل ها را به مقصد خانه ی سالمندان ترک می‌کرد.
- بله بله. قلم پرمان بود.

لردسیاه این را گفت و سپس از پنجره نگاهی دیگر به بیرون انداخت. اصطبل به چشم می‌خورد و درون آن، فردی درحال کلنجار رفتن با موجودی ناپیدا بود. راه حل را فهمید!

نقل قول:
جلوی در می بینیمت. برای یک روز وظیفه یه نفر دیگه رو به عهده می گیری.


تام نامه ی لردسیاه که به پشت یکی از تسترال ها بسته شد بود را خواند. لردسیاه او را احضار کرده بود. بعد از روزی که به دلیل فضولی زیادی توسط رودولف چند تکه شده بود و بعد دوباره بهم وصل شده بود، دیگر اربابش را ندیده بود. پس با عجله از جایش بلند شد.

ترق!

- نه! این دفعه نه!

از وقتی که دوباره بهم چسبانده شده بود، به دلیل چسبندگی نه چندان بالای تف های رودولف، گاهی اعضای بدنش جدا می‌شدند و حالا هم دقیقا زمانی که نباید این اتفاق افتاده بود.
- هعی...

خم شد و دستش را با دستش برداشت و به دستش داد و با کمک دستش به جای دستش گذاشت و دستش را برانداز کرد و دست در دست خودش به راه افتاد!

دم در ورودی خانه ی ریدل ها

لردسیاه به شکلی که کسی، مخصوصا بانو مروپ، توانایی دیدن بیرون خانه را نداشته باشد، جلوی در منتظر تام ایستاده بود.بعد از دقایقی تاخیر، بالاخره رسید.
- سلام ارباب! ارباب بالاخره متوجه شدین آگلانتاین از خودشونه ارباب؟ انداختینش بیرون و الان من قراره وظیفه هاش رو انجام بدم؟
- خیر. ما مرگخوارانمون رو با دقت انتخاب می‌کنیم، مثل اون عشق پراکن نیستیم که به هرکس و ناکسی اعتماد کنیم که.
- پس قراره جای سدریک رو بگیرم ارباب؟ بالشم کجاس؟
- دقیقه ای دندون بر جگر بذار تاممان. قرار است امروز را به جای آن درختی که روبروی اتاقمان بود ایفای نقش کنی تا سر فرصت درختی جایگزین برای آن بیابیم.
- ارباب ولی گفته بودین به جای "یه نفر" که.
- واحد شمارش درخت نخل هم نفر است تاممان.

لردسیاه لردی بود با اطلاعات عمومی بالا!

- اما ارباب... چجوری درخت باشم آخه؟
- کاری ندارد. همین الانَش هم همین نقش را در ارتشمان داری.

با این جمله، لردسیاه تیر آخر را به تام زد. تام به سمت درخت رفت.

- همانجا بایست تاممان.

لردسیاه طلسمی خواند، لباسی سبز پدیدار شد.

- ارباب... لااقل همین یه چیکه ابهتم...

- حرف روی حرف ما تاممان؟! چیزهایی که لازمت می‌شود را در جیب سمت راستت قرار دادیم. وای به حالت اگر خراب کنی.

و رفت... تام با لباس درگیر بود، از هر طرف که آن را می‌پوشید، از طرفی دیگر کوتاه و تنگ میشد.

- شکوفه ی مامان! دارم میرم خرما برات بچینم.

با شنیدن صدای مروپ، سرعتش را سریعتر کرد و با تمام تلاش، لحظه ای قبل از باز شدن در، موفق شد.
مروپ به پای درخت آمد.
- الاناست که دیگه خرما بدی نخل مامان. چه فلفل و خرمایی برای مرگخوارای مامان درست کنم!

تام درون جیب هایش را به دنبال خرما جستجو کرد. اما دریغ از حتی دانه ای.

- یکمی زیادی طول نکشید؟

مروپ این را گفت و به درخت نزدیک تر شد. تام که احساس خطر کرده بود، سرعت جستجویش را بیشتر کرد، اولین بسته ای که دستش به آن خورد را در دستان مروپ گذاشت.

- از کی تا حالا نخل کود انسانی میده؟

با دستپاچگی بسته کود انسانی را از دستان مروپ گرفت و به فضای خالیِ سمتی دیگر پرتاب کرد.

و بالاخره در جایی که لردسیاه گفته بود، بعد از بیرون آوردن مقادیری شلنگ و یک عدد آب پاش با آگوآمنتی ذخیره شده. کیسه ای خرما یافت. به سرعت آنرا از جیبش در آورد و در دستان مروپ گذاشت.

- به به! چه خرماهای درشت و خوشگلی! چه درخت خوبی بهم داده باغبون مامان.

و بعد از گرفتن خرماها، آنجا را ترک کرد. شوق آنها دید مروپ را کور کرده بود.
مثل اینکه وظایف تام، چندان سخت هم نبود.
"شب هنگام"

تام نیمی از ماموریتش را به خوبی جلو برده بود، تنها چند ساعت باقی مانده بود تا همه چیز به خوبی و خوشی به اتمام برسد. سرش را از بین تنه ی درخت بالا گرفت.
- ماه کامله. چه اتفاقی می‌افتاد تو ماهِ کامل؟

و با خارج شدن فنریر از خانه ی ریدل ها جوابش را گرفت. ماه کامل، شب تبدیل شدن فنریر بود! فنریرِ در آستانه ی گرگینه شدن به درخت نزدیک شد.
- درخت... عو... ببخشید اگه... عو... اذیت می... عو... شی. باید... عو... خودمو خالی کنم.

و با رسیدن ماه به روشن ترین زمانش تبدیل فنریر شروع شد. اوایل این اتفاق خوب پیش رفت. صرفا زوزه می‌کشید و دور درخت می‌گشت. تا بالاخره اولین جهشش را کرد و گازی به تنه ی درخت... فی الواقع، پایِ تام زد.
- آخ! دور شو لعنتی! منم! تامم!

اما فنریر دیگر تامی نمی‌شناخت! دوباره حمله کرد.
- فنر! تو رو به وب مستر اعظم. تو رو به بیت زوپس.

قرررررررچ!

تکه ای از پایین درخت کند...تعدادی از انگشتان پای تام بود. اگر چند دقیقه ی دیگر در همین حالت می‌ماند، دوام نمی‌آورد پس تصمیم به فرار گرفت.
- تو رو به مرلین یه دیقه دیگه وایسا من برم بعد تا صب زوزه بکش. من جوونم هزارتا آرزو دارم.

بعد از چند چنگ دیگر توسط فنریر و چاشنی کردن دوباره دندان، تام بالاخره فرصتی برای گریختن یافت.
- فرار!

بدترین اتفاق ممکن در آن لحظه افتاد. مروپ از در خانه خارج شد و درخت در حال فرار را دید.
- نخلِ...ما...مان؟!

تام به پشت سرش نگاه کرد، فنریر به دنبال او می‌دوید.
مروپ عقب تر از او می‌دوید و فریاد "فقط دوتا سبد دیگه" سر می‌داد و لردسیاه با چشمانی سرخ تر از همیشه بابت عصبانیت از فرار و نصفه گذاشتن ماموریت توسط تام، دم در ایستاده بود.
اینجا دیگر جای ماندن برای او نبود. نه راه پس داشت و نه پیش. در سمت راستش دریاچه ای را دید. لااقل با پرش در دریاچه دیگر درد گاز گرگینه، گیر دادن های مروپ و کروشیو را نمی‌کشید. برای پریدن دورخیز کرد.

تررررق!

اما در لحظه ی سرنوشت ساز، آنجا که باید از زمین جدا میشد و پس از بالا بردن قهرمانانه دستانش در آسمان و فریاد پیروزی سر دادن، به درون دریاچه شیرجه میزد و با کرال سینه خود را به آن طرف می‌رساند و از مرز فرار می‌کرد... پایش از بدن جدا شد.
آخرین تصویری که آن مرحوم دید؛ فنریری بود که آب از دهانش آویزان بود، مروپی که سبدی در دست داشت و به دنبال خرمای اضافه سایه به سایه دنبالش می آمد و دور تر از همه آنها، لردسیاهی که چوبدستی اش در زیر نور ماه می‌درخشید...
چه پایان تلخی برای تام بود!

پایان


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۲۷ ۲۲:۳۲:۱۵
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۲۷ ۲۲:۳۴:۰۳

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۵۱ جمعه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
از اصطبلش خارج شد. امروز لردسیاه به همراه بلاتریکس، بدون اطلاع قبلی به سفری رفته بودند. وقت داشت تا بعد از چندروز به خانه ی ریدل ها برگردد و چرخی بزند. برای اینکه توجه کسی، مخصوصا رودولفی که در گوشه ای از دکه لم داده بود را جلب نکند، آرام آرام قدم بر می‌داشت.
به در ورودی رسید، سو هم درکنار در خوابش برده بود. بعد از روز تولد لرد و موقعیتی که از دست داده بود، دیگر اجازه ی ورود نگرفته بود. در را به آرامی هرچه تمام تر باز کرد، طوری که باز شدن در به تنهایی، دو دقیقه ای زمان برد. پایش را به داخل خانه گذاشت، خانه ی ریدل ها، آرام گاه همیشگی اش، آرام و ساکت بود و جز ناهنجاری ای ضعیف، صدایی به گوش نمی‌رسید. به طرف صدا رفت. منبع صدا اتاقی نه چندان دور از ورودی خانه بود، قدم به قدم استرس را حس می‌کرد، اما حس کنجکاوی اش قوی تر بود. به درِ اتاق که رسید تازه متوجه شد منبع این صداها چیست. پیتر جونز تازه وارد، درگوشه ای نشسته بود و کتاب "چگونه مرگخوار بدی نباشیم" به قلم پروفسور بینز را می‌خواند. از همان اول هم پیتر مرگخوار عجول اما سخت کوش بود.
بعد از آنکه خیالش از صدا راحت شد، از اتاق پیتر دور شد. کمی آن ور تر هم اتاق مشترک آگلانتاین و سدریک بود، اما نیازی به چک کردن آنجا نداشت. سدریک که مثل همیشه خواب بود و آگلانتاین هم مجبور به خواب بودن. یا نهایتا پیپش را کنار لبش گذاشته بود و به پنجره تکیه داده بود.
شمایل خانه ی ریدل ها عجیب بود. سه اتاق در کناره ها، که معمولا مرگخواران تازه وارد در آن سکونت داشتند، جلوتر که می‌رفتید، یک راه پله و کنار آن چند اتاق دیگر، خیلی یادش نمی‌آمد چه کسانی آنجا سکونت دارند. اما اتاق مرلین را هیچوقت فراموش نمی‌کرد. زیرا چندماه پیش، مجبور بود هرروز در این اتاق با اسناد بایگانی وزارت خانه سر و کله بزند. از اتاق ها که بگذریم، بالاتر از راه پله، محل سکونت لردسیاه، لینی، بلاتریکس و پرنسس نجینی بود. اما درمیانه ی راه و پاگرد پله، مقصد تام وجود داشت. آشپزخانه ی خانه ی ریدل ها. تا به حال شب هنگام وارد آشپزخانه نشده بود، اما در طول روز، همیشه بانو مروپ گانت را حاضر در آنجا می‌دید. امیدوار بود آنجا نباشد. به هرحال دوست نداشت درهنگامی که ورودش ممنوع است، توسط عضوی از مرگخواران درون خانه دیده شود.
به آرامی به آشپزخانه نزدیک شد. صدایی می‌آمد. صدایی نه چندان بلند که دورتر از این نقطه نیز شنیده شود و نه آنقدر آرام که بشود انکارش کرد. دل را به دریا زد و در را تا نیمه باز کرد. پشت به در، زنی نشسته بود و جلوی خود چند سبد میوه را چیده بود.
- می‌بینید میوه های مامان؟ عزیز مامان دیگه شمارو نمی‌خواد. دفعه ی آخر فامیلاتونو توی اصطبل تسترال ها پیدا کردم.

با شنیدن صدای مروپ، تام فهمید که او، حتی شب هارا هم در آشپزخانه سر می‌کند. ولی اهمیتی نداشت، به هرحال تام گشنه بود و باید از آشپزخانه خوراکی برمی‌داشت. پس در را بیشتر باز کرد. پا در آشپزخانه گذاشت.
- بانو...؟

با شنیدن صدای تام، مروپ ناگهان از جایش بلند شد، با بلند شدن ناگهانی مروپ، سبدهای میوه برروی زمین پخش شدند.

- تام مامان...؟ تو نباید الان توی اصطبل باشی؟ اصلا به چه حق...

تام بیشتر منتظر صحبت های مروپ نماند، انتظار داشت همچین حرف هایی را بشنود، اما ناراحت نشد، می‌دانست که از ته دل نمی‌گوید. خم شد و سیب ها و هلو ها را درون سبد ها گذاشت.
- بفرمائین بانو. ببخشین که باعث شدم بترسین.

مروپ نگاهی به سرتا پای تام انداخت، لباس هایش خاکی شده بود و چند برگ کاه نیز روی آنها دیده میشد.
- حالا برای چی این وقت شب اومدی اینجا تام مامان؟
- راستش... یکمی گشنه م شده بود. اومده بودم از میوه هاتون بخورم.

راستش را نمی‌گفت. گشنه اش شده بود، اما میوه نمی‌خواست. ولی اگر او نبود، دیگر چه کسی قرار بود میوه های مروپ را بخورد؟ تازه میوه های مروپ آنقدر ها هم بد نبودند، لااقل به قوای جسمانی اش کمک می‌کردند.
- بشین تا برات پوست بکنم تام مامان... هیچکس که دیگه میوه های من رو نمی‌خوره...
- چرا؟
- چرا نداره. همین دیروز خودم جعبه پیتزا رو توی اتاق فنریر مامان پیدا کردم. پرنسس مامان هم که همیشه دور از چشم من غذاهای بیرون رو می‌خوره و فکر می‌کنه که من نمی‌دونم. عزیز مامان هم که چند وقتیه میوه های مامان رو دیگه دوست نداره.
- اشکال نداره بانو. من که هستم اینجا. تازه خیلی هم میوه دوست دارم.
- می‌دونم هستی تام مامان... ولی نمیشه که، همیشه به زور دارم میوه هامو به خوردت میدم. خودم که متوجه میشم دوست نداری.
- به هیچ وجه! به هیچ وجه زوری نیست! اگه نمی‌خواستم که اینجا نمی‌اومدم.

اما این دفعه راستش را می‌گفت. دلش بشدت برای اعضای خانه تنگ شده بود. حتی میوه های مروپ، آخر آنها هم دیگر عضوی از مرگخوار ها بودند!

- ممنون تام مامان. بیا، این سیب پوست گرفتنش تموم شد.

و سیب را در دستان تام گذاشت. تام گازی از ته دل به سیب زد و از تصور چهره ی خودش خنده اش گرفت. با یک تیر دونشان زده بود. هم مروپ را خوشحال کرده بود و هم غذایی خورده بود... چه چیزی بهتر از این؟


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۲۶ ۲:۱۶:۱۱

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۵:۳۲ پنجشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
اما سریع به هوش آمد! تامی بود بدون ثبات! بعد از به هوش آمدن، بلند شد.
- خواستم بگم که دزدی از گرینگوتز دیگه خز شده. هرکی می‌خواد اسمی بدر کنه از گرینگوتز شروع می‌کنه. شماهم می‌خواین تازه کارِ خز باشین؟

تام می‌خواست تا غرور مرگخواران را برانگیزد.

- آره.
- اصلا معنی خز رو می‌دونی؟
- نه.
-

اما مرگخواران دانشی درمورد "خز" نداشتند که بخواهد به غرورشان هم لطمه ای بزند مرلینی ناکرده! پس تام از دری دیگر وارد شد.
- ببینید، اونایی که از گرینگوتز دزدی می‌کنن، کسائین که ملت نمی‌شناسنشون. ما مرگخوارا اسم و رسمی برای خودمون داریم. مگه نه؟
- آره.
- پس یعنی دیگه گرینگوتز کنسله.
- نه.
-

تام بعد از دقایقی برروی زمین حرکات ناموزون رفتن، فهمید تک مرگخوار مذکور در چرخه ی "آره" و "نه" گیر کرده است، پس با ضربه ای دقیق، او را از صحنه ی سوژگار محو کرد!
- خب. حالا که موافقین، من یه نقشه ی بکر دارم. جایی که ملت بیشترین ترس رو تجربه می‌کنن. یه شرارت واقعی.
- چی؟
- می‌ریم و دمپایی های دستشویی هارو خیس می‌کنیم! ارباب بهمون افتخار خواهند کرد.

تام این را گفت و به اولین دستشویی عمومی آن حوالی خیره شد.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۲۵ ۵:۳۶:۱۱
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۲۵ ۵:۴۲:۱۰

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ چهارشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
دکتر بزی که دیگر به فنریر رسیده بود، سرعتش را کم کرد. خیزی برداشت با پرشی محکم به سمت فنریر روانه شد.
صحنه آهسته شد.

- چه مرگته؟!
- میخوام اگه بع... مشکل معده بع... هم داری بع... رفع بشه.

و با شدت شهاب سنگی از جنس پشم روی فنریر فرود آمد. حتما انتظار دارید فنریر بگوید: "آهههه!" ولی زود قضاوت نکنید! فنریر خواست بگوید، اما با گوشیِ پزشکی ای که وارد حلقش شد، از این اتفاق جلوگیری شد.

- دکتر. مطمئنید اون رو جای درستی گذاشتین؟ معمولا روی سینه می‌ذارن ها.

سدریک که با شدت ارتعاشات حاصله از پرش بزی، از خواب پریده بود، این حرف را زد.

- بع... شما دکتری یا بع... من؟

و با ضربه ی محکم تام، به خواب فرورفت و دیگر هرگز به علم پزشکی نزدیک نشد.
چند دقیقه گذشت... بزی انواع و اقسام وسایل را، در انواع و اقسام نقاط بدن فنریر تست می‌کرد و سری تکان می‌داد. بالاخره به سمت مرگخواران برگشت.
- بع... این گرگینه به بع... سندروم پوست صورتی مبتلا شده.
- خب این رو که می‌دونستیم.
- خیر. بع... فکر می‌کردین. الان مطمئن شدین.
- خب حالا درمانش چیه؟

مرگخوار مذکور به نکته ی خوبی اشاره کرده بود... درمانش... بزی به فکر فرو رفت.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۲۵ ۰:۲۴:۳۹
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۲۵ ۰:۲۶:۲۴

آروم آقا! دست و پام ریخت!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.